از خاطرات قدیم/ چایی


اینم خیلی وقت پیش نوشته بودم. الان پستش می کنم:


چند وقت پیش یاد چایی درست کردن برادر بزرگتر افتادم، میخواستم اول یه چیز کوتاهی ازش بنویسم، ولی گفتم بیام یه سری خاطرات مفصلو از بچگیمون بهتون بگم.

من بچه که بودم برای خواهر کوچیک تر و بزرگتر خواستگار میومد. اون زمانم خب وضع از الان بهتر بود و مردم راحت تر تشکیل خانواده می دادن و تعداد خواستگارها واقعاااا زیاد بود. مردمم مثل الان نبودن که بخوان قبلش خبر بدن و این حرفا.

این بود که ما کلا بهار و تابستون (تابستونا بیشتر) تو حالت آماده باش بودیم. به خواستگارای خواهر بزرگتر می گفتیم ایکس، به خواستگارای خواهر کوچیکتر می گفتیم ایگرگ !

ما اون زمان آیفون/اف اف نداشتیم. وقتی می رفتیم درو باز می کردیم، معلوم میشد کیه . خواستگارا هم از کجا شناخته میشدن که خواستگارن؟ از اونجا که دو نفری میومدن و معمولا مادر و دختری بودن، اونم دختری که متاهل بود. یعنی مثلا یه خانم 20 25 ساله با یه خانم 50 ساله. هر وقت این جوری میومدن قطعا خواستگار بودن. اونایی که دختر متاهل بزرگ نداشتن، با خواهر خودشون میومدن، یعنی دو تا خانم 40 50 ساله. نکته ی دیگه اش این بود که معمولا عصرا ساعتای 5 6 عصر توی تابستونا میومدن، طوری که حتما قبل از اذون برن!

و این جوری بود تو خونه مون که یه نفر باید سرک می کشید که کی اومده، به محض اینکه اعلام میشد ایکسه، هر کسی یه بالشی، پتویی، کتابی، چیزی که تو اتاق بود رو برمیداشت و خونه در عرض اون یه دقیقه ای که مهمون میومد بالا، مرتب میشد.

مدیریت خونه هم کلا با برادر بزرگتر بود! مثلا گاهی می دید اتاقا نامرتبه، به کسی که میرفت درو باز کنه می سپرد که دست به سرش کن تا خونه رو مرتب کنیم اگه ایکس بود! این قضیه انقدر قشنگ اجرا میشد که حتی قشنگ یادمه که یه بار ما اتاقو که دیدیم خیلی توش خرده نونی چیزی ریخته با جارو دستی جارو زدیم!!!

این خواستگارا هم هر کدوم برا خودشون داستانی داشتن. بعضی هاشون خییییلی ساده بودن.

مثلا یه بار یکی اومده بود، مامانم ازشون پرسید که کی شما رو معرفی کرده؟ گفت راستش به ما یه دختری معرفی کردن توی کوچه تون، رفتیم؛ اونا نبودن. اینجا از همسایه ها پرسیدیم کی اینجا دختر دم بخت خوب و نجیب داره، شما رو معرفی کردن (یا یه همچین چیزی بود قضیه اش، حالا من دقیقش یادم نیس). الانم اطلاعات زیادی راجع به شما نداریم. فقط شغل خودتونو میدونیم و اینکه دخترتون چی می خونه. بی زحمت خودتون بگین دخترتون متولد چه سالیه و شرایطتون چیه!

بعضی هاشون با خود واسطه میومدن و واسطه ها هم که ماشاءالله! من یکی دو بار دیده بودم که طرف پاش گیر می کنه به فرش. بعدا فهمیدم که پاشون گیر نمی کنه؛ یه کمی دارن فرشو می زنن بالا ببینن دختر خونه زیر فرشو هم جارو می زنه یا نه .

بعضی ها خیییلی کم حرف بودن و اصلا بلد نبودن از خودشون یا پسرشون حرف بزنن. بعضی ها یه جوری حرف می زدن انگار پسرشون از آسمون افتاده.

بعضی هاشون یه عکس سه در چهار از پسرشون میاوردن و نشون می دادن.

و صادقانه ترینشونم یه خانمی بود که اومد خواستگاری، گفت یادم رفته فیش حقوقی پسرمو بیارم، رفت فرداش فقط فیششو آورد دم در نشون داد!!! این در حالی بود که مامان گفته بود اصلا همچین چیزی لازم نیس، من حرف شما رو قبول دارم.

و فکر می کنم که همین خانم بود که وقتی مامانم بهش گفت یه معرف معرفی کن که بتونیم راجع به شما تحقیق کنیم، گفت از من بپرس هر چی می خوای. همه ی بدی های پسرمو بهت میگم. هیشکی از من بهتر پسرمو نمیشناسه.

خلاصه که همه جور آدم میومد. حالا من چرا این قدر دقیق اطلاع دارم از همه چی؟! چون من اون زمان کلاس سوم، چهارم اینا بودم؛ سنم کم بود؛ همیشه چسبیده بودم به مامانم. می رفتم پیش مامانم می نشستم جلو خواستگارا در حالی که همه ی اعضای دیگه ی خونه تو آشپزخونه چپیده بودن .

البته که خواهر بزرگتر بسیااار هم از این موضوع خوشحال بود. هر وقت چیزی قرار بود ببریم برا مهمونا، میداد من ببرم! از شکلات و چایی و آبمیوه و میوه و همه چی! هر چی هم مامانم می گفت برو به خواهر بزرگتر بگو یه شکلات بیاره، من که نمی فهمیدم تو این جمله خواهر بزرگتر مهمه، نه شکلات، می رفتم آشپزخونه عین جمله ی مامانو می گفتم بهشون و خواهر بزرگتر شکلاتو میداد دست من، می گفت ببر! می گفتم مامان گفته تو ببری. می گفت نه، تو ببر، اشکال نداره! آخرش بعد از اینکه چهل بار مامان اصرار می کرد که خواهر بزرگتر خودش بیاد، بالاخره خواهر بزرگتر یه چیزی دستش می گرفت و می برد.

یه بارم دو نفر اومدن خواستگاری، من بودم و برادر بزرگتر و کوچیک تر. بهشون گفتیم که مامانمون خونه نیس، گفتن کی میاد؟ گفتیم نمی دونیم. گفتن کی رفته؟ گفتیم مثلا دو ساعت پیش. گفتن خب پس الانا میان هر جا باشن. اگه میشه ما بیایم یه آبی تو خونه تون بخوریم خسته ایم. گفتیم بفرمایید. اومدن و نشستن و برادر بزرگتر که مسئول تدارکات بود، رفت تو آشپزخونه و آب میوه آماده کرد و داد که ما ببریم. حالا یه ساعتم رد شده بود، مگه مامان میومد؟! اینا هم خب با ما که حرفی نداشتن بزنن، گفتن دخترم/پسرم آلبوم ندارین تو خونه تون؟! ما هم که بچه بودیم، گفتیم چرا. گفت میشه بیارین؟ دیگه ما هم دو سه تا آلبومو بردیم دادیم به اینا و اینا با کل جد و آباد ما آشنا شدن . حالا شما فکر کنین عکس های یه سری بچه ی دهه پنجاهی - و نه حتی ده شصتی- دیگه چی بود که اونا داشتن می دیدن .

خلاصه، اینا هم یه چیزایی خوردن و یکیشون آبمیوه شو هم نخورد و دیگه دیدن مامان ما نیومد. راه افتادن رفتن. ما هم مثل قحطی زده ها رفتیم باقی مونده ی آبمیوه رو بخوریم، هنوز نصفشو خورده بودیم که دیدیم صدای حرف زدن میاد!! نگو اینا از در رفته بودن بیرون، سر کوچه مامانمو دیده بودن و برگشته بودن.

ما هم پناه بردیم به آشپزخونه. حالا مونده بود یه آبمیوه ی نیم خورده که نه میشد از جلوشون بری برداری، چون اونا برگشتن و سر جاشون نشستن، نه می تونستن بخورنش . اصلا نمی دونستیم چطوری جمعش کنیم. و یادمم نیست چیکار کردیم آخرش.

یکی دیگه یادمه اومده بود برای خواهر کوچیک تر (اون موقع یه سال گذشته بود و مردم کلاسشون بالاتر رفته بود، گاهی زنگ می زدن و می گفتن که کی میان)، زنگ زده بود و مثلا مامانم گفته بود ساعت 4 بیا. یکی دیگه زنگ زده بود و اصرار داشت که همون روز فقط می تونه. مامان منم که نمی تونست بگه آقا یکی دیگه داره اون روز میاد، به این گفت مثلا شما 6.5 بیا (انگار دکتر بود داشت نوبت میداد ولی خدا شاهده همین طوری بود، هرررر روز یکی میومد.). آقا این اولیه یه کمی دیرتر اومد و زیادم نشست. ما هم استرس استرس که این چرا نمیره. آخرش وقتی هنوز تو حیاط بود، اون یکی که یه کمی زودتر اومده بود، باهاش مواجه شد! و خب از روی سبک خداحافظی و اینکه حاج خانم ما چند روز دیگه زنگ می زنیم بهتون و فلان متوجه شد که نفر قبلی هم خواستگار بوده.

بعدا که چند روز دیگه زنگ زده بود که جواب بگیره، گفت مثلا حسینی هستم؛ هنوز مامانم من داشت با خودش فکر می کرد که حسینی کدوم بود، خانمه گفت من اون دومیه ام .

یه بار دیگه یه خانمه اومده بود که پسرش همکلاسی خواهر کوچیک تر بود. خواهر کوچیک تر می گفت من با پسره - در همون حدی که دیدمش و از نظر ظاهری - مشکلی ندارم ولی من این مادر شوهرو نمی تونم تحمل کنم. خانمه انقدررررر حرف می زد که نمی تونین تصور کنین. هر بار نزدیک به سه ساعت می نشست تو خونه ی ما!! یعنی گربه میومد رد میشد، این راجع به گربه هم با مامان من حرف می زد!! حرفاشونو که گوش میدادی، اصلا انگاری اومده بود مهمونی، از هر دری حرف می زد. اصلا شباهتی به خواستگاری نداشت اومدناش!

یه چیز دیگه هم که توی این خواستگاری ها خیلی اهمیت داشت، همون تدارکات و علی الخصوص چایی بود که برادر بزرگتر مسئولش بود. ما سماور نداشتیم. چایی رو روی شعله پخش کن و گاز درست می کردیم و خب احتمال اینکه جوش بیاد زیاد بود.

هررر بار هم که برادر بزرگتر چایی رو به ما میسپرد و مثلا میگفت من هندونه رو قاچ می کنم، تو چایی رو داشته باش، خداییش چاییه بد میشد و باز ما صداش می زدیم حسنننن، بیا چایی دم نکشیده؛ بیاااا چایی جوشیده؛ بیاااا، کم رنگه؛ بیاااا، پررنگه! هررر بار یه مشکلی داشت و برادر بزرگتر هم با ترجیع بند "خدا مّرگتون بده" (با تشدید روی میم) میومد و درستش می کرد قضیه رو.

طفلک خداییش خیلی گناه داشت. چایی رو درست می کرد، یه سری می ریخت می بردیم، بعد میسپرد به ما، می گفت این نجوشه تا من فلان کارو بکنم، بعد می جوشیددددد .

تو شهر ما یه چیز دیگه ای هم به صورت فرهنگ وجود داره به اسم قوری یک رنگ. اینو یه بار به یکی از دوستای اینجامون گفتم، فکر کرد قوریه خودش یک رنگه. ولی قوری یک رنگ، یعنی قوری ای که چایی توش آماده باشه برای اینکه بریزی توی استکان. تو شهرهای دیگه ای که من دیده ام بیشتر رسمه که اگر طرف یه بار چایی خورد، اولا که لزوما بار دومی در کار نیست؛ دوما برای بار دوم، استکانشو می برن و پر می کنن و برمی گردونن. ولی تو شهر ما (یا حداقل خونه ی ما و همسر اینا) این جوری نیست. شما بار دوم باید قوری رو بیاری. که چیزی که توی قوریه، ترکیب کاملا دقیق چایی با آب باید باشه طوری که وقتی میریزی چاییت نه کمرنگ باشه، نه پررنگ. و خب پیدا کردن این تناسب واقعا آسون نیست. شصت بار باید هی چایی بریزی از توی قوری اصلی توی این قوری، هی آب بریزی، هی امتحان کنی و بریزی توی یه استکان تا ببینی رنگش چطوره. خلاصه، دنگ و فنگی داشت. (البته؛ اینم بگم شایدم کل این کارا زیاد سخت نبود و صرفا ما چون بچه بودیم برامون سخت بود.)

حالا شما به این اضافه کن که آشپزخونه ی ما یه دونه پنجره ی کوچیک داشت و تاریک تر از اتاق پذیرایی بود. باید اینو هم لحاظ می کردی برای رنگ چاییت. و این کارو واقعا فقط برادر بزرگتر می تونست بکنه.

یعنی؛ کلا چایی های خواستگاری ها رو - اونایی که خوب بود البته- برادر بزرگتر درست کرده بود. شاید اگه نصف خواستگارا می دونستن، نظرشون راجع به خواهر بزرگتر و کوچیک تر عوض میشد .

--

برادر بزرگتر همچنان و به لطف اوووون همه چایی ای که برای خواستگارا درست کرد، تو درست کردن چایی متبحره. یه بار تو میتینگ خانوادگی بودیم، سر کارش بود، یهو شروع کرد احوال پرسی کردن و همچنان با ما هم بود. بهش گفتیم برو برو، کار داری. یه چند دقیقه بعد که اومده، میگه مشتری نبود بابا. این مغازه های بغلن، لیوانشونو میارن میگن سید چایی داری؟!! میان از اینجا چایی می برن برای خودشون!

--

تازه چند وقت پیشم بعد از این همه ساااال، یه چیزی ازش یاد گرفتم در مورد چایی! تو میتینگمون داشت همین طوری حرف می زد، میگه چایی که می خوای بریزی، نباید مستقیم بریزی تو استکانای اصلی. وقتی چایی دم می کشه، همه جاش یه رنگ نیست، باید اول یه لیوان بریزی، بعد چایی رو برگردونی تو قوری تا کل چایی ها به هم بخورن و رنگ همه جاش یکسان بشه. بعد یه کمی صبر کنی، ته نشین بشه، بعد چایی ها رو بریزی.

اگه شمام مثل من به این نکته ها توجه نمی کرده این تا حالا، از این به بعد دقت کنین . حالا درسته الان خواستگارا به شیوه ی سنتی نیست و دیگه کسی چایی نمی بره، ولی برای مهمون حداقل چایی خوب ببرین، مثل ما چایی جوشیده نبرین .

--

این قسمت بالا رو قبلا نوشته بودم. ولی الان یادم اومد یه تیکه ی لاینفک دیگه ی خواستگاری ها رو هم که مامانم نقش اولش بود اضافه کنم!!

هر وقت خواستگار میومد، ما بشقاب می بردیم؛ بعدش شکلات، شیرینی یا هر چی که تو خونه بود؛ بعدش چایی؛ بعدش میوه. حالا تو این قسمت آخر، گاهی پیش میومد که اول ظرف میوه رو می بردیم، بعد میومدیم چاقو و چنگال می بردیم. و در این موارد، بلااستثنا، به محض اینکه ما پامونو از اتاق پذیرایی میذاشتیم بیرون که بریم چاقو بیاریم، مامان دااااد می زد "مامان جان، دو تا کارد بیار." همیشه هم همین عدد دو رو می گفت ها! جمله اش قشنگ ثابت بود. هرررر بار بلافاصله بعد از اینکه مامان میومد تو آشپزخونه به هر دلیلی، برادر بزرگتر میگفت تو نمی تونی از همون جا داد نزنی؟! نمی تونی بیای تو آشپزخونه بگی؟ و مامان می رفت می نشست پیش خواستگارا و می خندید، می گفت می بینین این بچه ها چی میگن؟ میگن چرا گفتی دو تا کارد بیار!

بعد که مامان دوباره میومد تو آشپزخونه، برادر بزرگتر می گفت باز همینم رفتی اونجا گفتی؟!!!! اینو دیگه چرا گفتی بهشون؟ من میگم نگو دو تا کارد بیار، باز تو رفتیم همینم اونجا میگی؟!! و خب مامان میرفت پیش خواستگارا می گفت بیا، میگن چرا رفتی بهشون گفتی که من گفتم نگو دو تا کارد بیار . و ما دیگه قشنگگگگ هر کدوممون دنبال یه دیوار می گشتیم که سرمونو بکوبیم توش!!

دیگه برادر بزرگتر به مرور زمان از این که مامان یاد بگیره داد نزنه دو تا کارد بیار ناامید شد و یاد گرفته بود، قبل از میوه بردن، سریع چاقوها رو میداد دستمون، می گفت اینا رم ببر تا "ننه تون" داد نزده دو تا کارد بیار!! و اصرار هم داشت که "ننه تون" و به این ترتیب اعلام برائت می کرد از مامان .

--

برای اینکه یه کمد رو بتونیم ببریم خونه، باید ماشین کرایه می کردیم. کرایه کردیم آنلاین. بعد خودشون ایمیل زدن که رزرو شما کنسل شده. ما هم خریدمونو برای اون روز کنسل کردیم.

بعد رفتیم یه جای دیگه. کاملا به صورت اتفاقی، دیدیم که بغل اونجا همون شرکت کرایه ی ماشینی که ما از یه شعبه ی دیگه اش ماشین می خواستیم، یه شعبه داره.

یکی از ماشیناشم هم بغلمون پارک بود.

همسر میگه اگه می دونستم اینجا هم شعبه دارن، خب می زدم از اینجا میام برمیدارم. الانم همینو برمیداشتیم می رفتیم.

پسرمون: یعنی واقعا می خوای klauen کنی (= کش بری/ بدزدی) ؟!! :|


روزمره


اون روز ژاکلین تو تیمز برام نوشت میشه هر وقت تونستی به من زنگ بزنی؟ براش نوشتم که امروز تا ساعت فلان تو میتینگم، بعدش بهت زنگ می زنم.

ولی ژاکلین کلا تو کار فنی نیست. میدونستم کارش ربطی به موارد فنی نداره اصلا.

بعد از میتینگم زنگ زدم. گفت فلان روز قراره یه سری بچه مدرسه ای بیان شرکت ما و با شرکت آشنا بشن. می خوایم یه خانم از آی تی باشه که بگیم که رشته های فنی فقط مال مردا نیست و زنا هم می تونن و اینا. می تونی تو اون روز تو میتینگ ها باشی. گفتم باشه و واقعا هم خوشحال شدم که بهم همچین پیشنهادی داد. ولی واقعا برام سواله که کی از من به کی چی گفته که اینا این قدر رو من حساب می کنن؟!! این همه خانم تو این شرکت هست، این همه آلمانی هست، حتی این همه خارجی هست؛ چرا دقیقا منو انتخاب می کنن؟! میگم کیا هستن تو این میتینگا؟ میگه من (خودش یعنی؛ که شغلش کلا همین کارهای این مدلی و هماهنگی هاست)، فلانی از بخش منابع انسانی و تو!!

میتینگ ها البته کل روزه. یعنی قراره بچه ها یه روز کامل رو توی این شرکت بگذرونن و با راجع بهش سوال کنن و یاد بگیرن که توی شرکت چه کارایی انجام میشه. و لازم نیست البته که ما تمام روزو پیش بچه ها باشیم. میریم و میایم. بعضی وقتا ارائه هست، بعضی وقت ها پرسش و پاسخه، بعضی وقتاش فقط دور هم می شینیم و حرف می زنیم و بچه ها اگه سوالی داشته باشن می پرسن.

به نظرم تجربه ی جالبی باشه. اما خب فکر می کنم به اینم بستگی داره که بچه ها توی چه فازی باشن.

من بچه که بودم تو مدرسه، یادمه یه وقتایی کسی از بچه های سالای قبل میومد برامون صحبت می کرد راجع به اینکه رتبه ی کنکورش چند شده و چطوری درس خونده و چطوری المپیاد برنده شده و ... . بعد ماها واقعا سوالامون همه اش راجع به درس بود که چند ساعت درس می خوندی، چه روش هایی بیشتر بهت کمک کرد و ... .

یادمه یه بار که خودم آلمان بودم، رفته بودم ایران، هنوز همون اوایلش بود و منم دانشجوی دکترا بودم. میخواستم برم معلم زبانمو ببینم، گفت من فلان مدرسه ام. بیا مدرسه که برای بچه ها هم یه کمی صحبت کنی، بلکه اینا درسخون بشن. رفتم سر کلاس و یه کمی معلمم بهم گفت راجع به فلان چیز بگو و اینا. و گفتم. این وسط گوشیم زنگ خورد، در آوردم که قطعش کنم. یکی از بچه ها پرسید خانم مدل گوشیتون چیه؟!! بقیه شونم هر هر خندیدن. برام خیلی عجیب بود رفتارشون که چرا حواسشون جاییه که هیچ سودی براشون نداره!

حالا امیدوارم بتونم به این بچه ها کمک کنم و بچه ها واقعا علاقه مند باشن به کار فنی.

--

از جمله ی کسایی که جزو این بچه مدرسه ایاس، بچه ی مدیرعامل شرکته :).

--

برای ایران بلیت خریدیم. بلیتو اگر پنج شنبه می خریدیم (مدرسه تا جمعه اس)، خیلی ارزون تر بود. به مدرسه ی پسرمون زنگ زدم، به منشی گفتم میشه ما یه روز پسرمونو زودتر برداریم. گفت مشکلی نیست ولی کتبا بنویسین برای مدیر مدرسه. منم نوشتم ایمیلشو. ولی بلیتو خریدیم.

فرداش مدیر جواب داد و گفت نمیشه. منم زنگ زدم و به منشی گفتم خب چرا دیروز گفتی میشه که ما بلیتو بخریم؟ گفت خب من که گفتم کتبا بنویسین. شما باید صبر می کردین برای جواب مدیر. گفتم می خوام با مدیر صحبت کنم. برام وصل کرد و باهاش صحبت کردم ولی گفت نمیشه. باید حتما تا روز آخر بیاد. مجبور شدیم تقریبا 200 یوروی دیگه بدیم و بلیتو یه روز بندازیم عقب.

تو آلمان بدون رضایت مدرسه، نمی تونین بچه رو از کشور خارج کنین. اگه یه روز زودتر بخواین برین، باید تو فرودگاه نامه نشون بدین که مدرسه گفته اکیه.

البته؛ خیلی از مدرسه ها همکاری می کنن ها. من از خیلی ها شنیده ام که حتی بیشتر از یه روز زودتر میبرن بچه هاشونو. ولی خب مدیر مدرسه ی پسرمون گفت من این کارو نمی کنم.

--

امروز میتینگ سالانه ام بود با معلم پسرمون. خیلی ازش راضی بود و گفت همه چیش اکیه. ولی فقط یکی از معلماش بود. معلم اصلیشون که معلم آلمانیشونه، از بعد از کریسمس تقریبا دیگه نیومده و تا آخر سال هم دیگه نمیاد. میگم خب از سال بعد میاد؟! میگه برنامه اینه که بیاد. میگم و اگه نیومد؟ میگه باید هنوز براش برنامه ریزی کنیم.

نمی دونم چه بیماری ای داره بنده خدا، ولی خیلی وقته نیست دیگه. فعلا که معلم جایگزین دارن.

--

اون روز یکی از مادرا توی گروه والدین نوشت که الان که خیلی وقته معلم نیست، به نظر من یه میتینگ بذاریم با مدرسه و در مورد این موضوع برای همه مون توضیح بدن که ما تک تک، هر کدوم توی 15 دقیقه خودمون یه بار نپرسیم که خانم فلانی تا کی نیست و کی میاد و برنامه چیه. بقیه هم اومدن گفتن ما موافقیم.

اون خانمی که عضو انجمن اولیا و مربیانه، گفت من اینو میگم بهشون.

یکی دو روز بعد اومد گفت من گفته ام، گفتن ما تو سال فقط یه بار میتینگ داریم با والدین و میتینگ دومی نمیذاریم براتون، چون برای بقیه ی کلاس ها هم نداریم!!

--

یه بار تو خونه ی مامان شایان اینا بودیم. گفت این آلمانی ها فقط براشون قانون مهمه. اصلا وجدان و اینا براشون تعریف نشده. هر چیزی که قانون بهشون اجازه بده رو انجام میدن، چه اون کار اخلاقی باشه، چه نباشه. من اون موقع گفتم نه، بالاخره همه جا همه جور آدم هست. اما راستش، کم کم به مرور زمان، فهمیدم درست میگه متاسفانه. الانم نمیگم اکثریت این طورین ها، ولی واقعا تعداد قابل توجهیشون این جورین.

مثلا سر همین قضیه ی اینکه طرف میگه ما طبق قانونمون یه بار تو سال میتینگ داریم برای خانواده ها و اینو دو بارش نمی کنیم، طرف به این فکر نمی کنه که خب شرایط همه ی کلاسا هم این جوری نیست که معلمشون چند ماه نیومده باشه.

یا مثلا اگه مدیر میذاشت ما بچه رو یه روز زودتر ببریم و همکاری می کرد، چه اتفاقی میفتاد؟ درسته که قانونه که تا فلان روز بچه ها مدرسه باشن، ولی خب وقتی بچه درساشو می خونه و از نظر اخلاقی هم معلمش همه جوره ازش راضیه و یکی از بهترین بچه های کلاسشونه، آیا واقعا یک روز در سال همکاری کردن باهاش خیلی سخت بود؟

ولی خب این جورین دیگه. و چون قانونه، آدم نمی تونه ازشون متوقع باشه.

اما همین مسئولا، موقع انجمن اولیا و مربیان که میشه هزار جور التماس و خواهش میکنن که لطفا به مدرسه کمک کنین و پول بدین و پول که میدین برای بچه های خودتون میدین و ممنون که درک می کنین و از این حرفا. ما هم اگه بخوایم مثل خودشون رفتار کنیم، باید بگیم قانونا ما وظیفه ای نداریم که پول بدیم و به ما چه. ولی خب برای من واقعا سخته این مدلی بودن.

--

من و همسر داشتیم آینه ی سرویس پایینو وصل می کردیم، سرویس درست رو به روی اتاق لباسشوییه. پسرمون رفت سرویس بالا و اومد پایین. من می دونستم که ده دقیقه پیشم رفته بود دستشویی. با خودم گفتم ازش بپرسم، ببینم همه چی اکیه یا نه. سرمو آوردم بیرون از سرویس، دیدم از قضا دقیقا جلوی سرویسه و داره سرک می کشه که بره توی اتاق لباسشویی، بهش میگم همه چی اکیه مامان؟

تو کسری از ثانیه، انگاری که اجی مجی لاترجی کرده باشه، از لای کمر شلوارش یه شورت درآورده، گرفته جلوی صورتم، میگه اممم اممم من رفتم دستشویی، شورتم خیس شد، می خواستم بندازم تو لباس کثیفا، فقط خیس شده ها، آب ریخته . در حالی که سعی می کردم نترکم از خنده گفتم خب باشه! برو بنداز.

قشنگ از اون صحنه ها بود که کاش دوربین مدار بسته داشتیم، برا یه عمر سیو شده بود .


از همه چی


این همکار جدیدی که برامون اومده، خیلی به آشپزی علاقه داره. اون روز نیم ساعت داشت با من راجع به غذا صحبت می کرد و خداییش من حرفی برای گفتن نداشتم. میگه امروز فلان و فلان و فلان آوردم که کره این. میگم خب اینایی که میگی چی هستن؟!! آخه فقط اسم غذاها رو می گفت. انگاری که محتواش برا منم واضح و شفافه که چیه!

متاسفانه اون روز قسمت نشد من از غذاش بخورم. اندازه ی شیش نفر گفت آورده ام. ولی من اون ساعت حسشو نداشتم که برم آشپزخونه. بعدشم هی میتینگ پشت میتینگ شد و کلا وقتی رفتم دیگه چیزی نمونده بود.

--

ما تقریبا هر روز برنج می خوریم. در واقع، غذای دیگه ای بلد نیستیم درست کنیم . اونایی هم که من بلدم یا پسرمون نمی خوره یا همسر.

به چت جی پی تی میگم یه غذا بگو که با مرغ باشه؛ لازمم نیست ایرانی باشه؛ مال آفریقا باشه یا آمریکای جنوبی (حدس زدم از نظر ادویه هاشون، اونا به ما شبیه تر باشن) می فرماد Arroz con Pollo درست کن :| که یه غذای مال آمریکای لاتینه با پلو، در واقع همون چلومرغ خودمونه!

-

یه نرم افزاری داره پسرمون برای مدرسه اش به اسم Anton. غیر از تمرین، بازی و این چیزا هم داره. اما خوبیش اینه که برای اینکه بتونه بازی کنه، باید سکه جمع کنه. برای اینکه سکه جمع کنه، باید تمرین حل کنه.

پسر ما هم فعلا دو هفته یه بار، نیم ساعت اجازه ی بازی کامپیوتری داره. و اون بازیشم همین آنتونه. خیلی راضی ایم خداییش! برای هر بازیش کلی تمرین حل می کنه، مخصوصا اگه زود ببازه که طفلکی مثلا یه دقیقه بازی کرده، سوخته. حالا باید سه چهار دقیقه تمرین حل کنه تا دوباره بتونه بازی کنه!

--

ریحانه خانم اینا اینجا بودن. خیلی از اتفاقاتی که براشون افتاده و تجربه هاشون گفت. و واقعا برام جالب بود که این همه اتفاق عجیب و غریب می تونه برای یه نفر بیفته.

یکیش این بود که می گفت پسر بزرگم که سه سالش بود، رفته بودیم فروشگاه با یکی دیگه از دوستامون که اونم بچه داشت. می گفت یهو بچه ی اون اومد گفت مامان مامان فلانیو دارن می دزدن! میگه دویدیم رفتیم دیدم یه خانمه دست بچه ی ما رو گرفته داره می بره. دیگه دویده بودن و بچه رو گرفته بودن. ولی می گفت خانمه فرار کرد. به مسئول فروشگاه هم گفتم دوربینا رو بیارین نشون بدین و زنگ بزنین به پلیس. خانمه گفت من اجازه ی همچین کاری ندارم و همکاری نکرد. ریحانه خانمم اون موقع خودش تازه اومده بود و می گفت اون قدری بلد نبودم که بخوام چیکار کنم. همین قدر که بچه مو ندزدیده بودن، خدا رو شکر می کردم. خلاصه، دیگه پیگیری نکرده بودن ولی براش تجربه شده بود که حواسشو جمع کنه.

--

دیگه اینکه می گفت پسرش یه روز که رفته بوده مدرسه، دفترشو جا میذاره. از دوستش یکی دو تا برگه می گیره که فعلا روی اون تمرینا رو بنویسه، وقتی رفت خونه وارد دفترش کنه. میگه معلمشون اومده بالاسرش، گفته آخی، شما خارجی ها پول ندارین دفتر بخرین؟!!

کلا این معلمشون (معلم انگلیسی) خیلی ضد خارجی ها بوده. انقدر که می گفت پسرم روزایی که این درسو داشت واقعا تب می کرد و مدرسه نمی رفت. دماسنج هم که میذاشتم واقعا تب داشت. تا اینکه فهمیدم با معلمش مشکل داره و اعتراض کردم و بعد دیدم بقیه هم اعتراض دارن. دیگه انقدر همه اعتراض کرده بودن که خانمه رو تو سن 55 سالگی اینا بازنشستش کرده بودن.

--

یه خط به رزومه ی پسرمون اضافه شد :). تو یه مسابقه ی داستان نویسی شرکت کرد و داستانش برای چاپ توی کتاب (یه کتاب مخصوص همین داستانای بچه ها) انتخاب شد. تصویرگریشو هم خودش انجام داده بود .

بعد، واقعا داستاناشونو عین داستانای نویسنده های واقعی چاپ می کنن ها. به عنوان نویسنده، یه بیوی کوتاه هم براش نوشتیم حتی!

انقدرم آلمانی ها بخشنده ان، تو ایمیله نوشته از الان می تونین کتابو سفارش بدین! یعنی؛ حتی یه نسخه ی رایگان به عنوان نویسنده ی کتاب به اون بچه نمیدن. به عنوان نویسنده 20 درصد تخفیف داره خرید کتابش فقط :/!

قضیه ی این مسابقه هه هم جالب بود. یه قصه پسرمون یه بار گفته بود و من نوشته بودم. با خودم گفتم جایی نیست واقعا بفرستیم این قصه ی بچه رو؟ چون قصه اش خوب بود واقعا در حد سنش. گشتم و یه مسابقه پیدا کردم که کاملا اتفاقی موضوعش کاملا متناسب بود. اون موقع سر کار بودم. لینکشو برای خودم یه جا ذخیره کردم. عصری به پسرمون گفتم اگه دوست داری بیا براش چند تا نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و بفرستیمش برای جایی. اومد کشید و چندین ساعت طول کشید و خلاصه، آماده کردیم داستانشو.

چند روز بعدش اومدم نگاه کردم، هرررر چی رفتم تو لینک، دیدم این مسابقه مال 2023 بوده و تاریخ ارسالش گذشته در حالی که مطمئن بودم نوشته بود تا نیمه ی مارچ 2024 وقت داره برای ارسال داستانا. به پسرمون گفتم متاسفانه نمیشه. این وقتش نوامبر 2023 بوده. من اشتباه کرده ام. میگردم برات یکی دیگه پیدا نمی کنم.

اون گذشت و من یه کم دیگه گشتم و چیزی پیدا نکردم.

یه روز دوباره یه متینیگ بیخود داشتم که عملا به من ربطی نداشت، نشستم گشتم که یه مسابقه پیدا کنم. دوباره همین مسابقه هه رو پیدا کردم. دیدم ئه، واقعا وقتش تا 15 مارچه!! سعی کردم اون لینکی که نوشته بود مسابقه ددلاینش نوامبر 2023 بود رو پیدا کنم، باز اونو پیدا نمی کردم!! ولی گفتم خب خدا رو شکر که تا 15 مارچ وقت داره. حالا اون روز کی بود؟ 15 مارچ!!

دیگه سریع رفتم خودم لپ تاپ خودمونو از تو هال آوردم و عکس ها رو تو جای مناسب داستان گذاشتم و ظهر اینا بالاخره فرستادم.

قسمتش بود که تو این مسابقه شرکت کنه و برنده بشه :).

--

دو تا خواهرزاده دارم که دانشجوی پزشکین. من نمی دونم همه ی پزشکا و دانشجوهای پزشکی این جورین یا نه. ولی خواهر بزرگتر و همسرشم دقیقا همین جورین. کلا از کامپیوتر و گوشی و این چیزا هیییییچی سر در نمیارن. من هر کس دیگه ای دیده ام تو شغلای دیگه یه کمی سر درمیاره. ولی نمی دونم چرا پزشکای دور و بر ما کلا هیچی سر در نمیارن و اصلا انگاری نمی خوان هم که یاد بگیرن.

به خواهرزاده ام که گفته فلان مشکلو دارم، میگم فکتوری ریست کن. میگه فکتوری ریست چیه؟!!!

میگم خاله تو به جای اینکه هر بار به من زنگ بزنی، یه بار یه کم پول بلده یه کلاس برو، این چیزای اولیه ی کامپیوتر و گوشی و این چیزا رو بلد باشی.

میگه خاله من اگه پول داشته باشم، میرم کلاس بوتاکس و زیبایی. با اون پول درمیارم، میدم یه مهندس کامپیوتر درست کنه برام لپ تاپ و گوشیمو.

فهمیدم کلا فکر اقتصادی من خیلی کارمندی و داغونه! فکر می کنم آدم همیشه باید خودش کل کارا رو بلد باشه و همه ی کاراشو خودش بکنه. اصلا این دیدگاهو ندارم که من از طریق دیگه ای پول دربیارم، بدم کس دیگه ای انجام بده.

--

پسرمون میگه اگه من 5 میلیون یورو داشتم، الان شما مجبور نبودین کار کنین. میگم آره، مجبور نبودیم کار کنیم. بعد داشتم تو ذهنم حساب می کرد که پنج میلیون یورو تا آخر عمرمون بس میشه دیگه که دیدم ادامه داد من اگه پنج میلیون یورو داشتم، می تونستم باهاش پنج تا خونه بخرم؛ بعد میدادیم به کسی که استفاده کنه؛ پولشو که می داد، ما باهاش زندگی می کردیم.

دیدم فکر اقتصادی همین بچه از من بهتره. من داشتم به این فکر می کردم که پنج میلیون یورو رو از یه بغل استفاده کنیم دیگه .


از همه چی


فعلا دور خونه مون حصار نداره هنوز و ما روی مبل که بشینیم، قشنگ می تونیم خیابونو ببینیم. البته؛ خیابون خلوتیه و فقط کسایی که خونه شون اینجاس از اینجا رد میشن. ولی راننده ها رو که می بینی خیلی بامزه اس. همه خانما و آقاهای بالای هشتاد سال. خیلی از خانما مدل موی یکسان که قشنگ نشون میده همه شون مال یه دوره ان .

--

اون روز یه پیام دادم به مهناز که حالشو بپرسم. میگه اومدیم اسپانیا که از استرسایی که داشتیم دور بشیم.

بعد من نشستم اینجا غصه ی مهنازو می خورم که نه خودش کار داره و نه همسرش و سه تا هم بچه داره. خدایی، چطوری  می تونن انقدر پول داشته باشن؟

--

یه شرکتی بود که تو اسرائیل بود و شرکت ما باهاش کار می کرد/ می کنه.

دو بار وویس بت ها رو مجبور شدیم خاموش کنیم که یه بارش تقصیر من بود در واقع. یه بارش تقصیر همین شرکته. بعد از اون - که دو بار هم به فاصله ی یکی دو هفته اتفاق افتاد- یواخیم خیلی دیدش نسبت به این شرکت بد شد چون یه سری مشکلات ریز ریز و کوچیک کوچیکی هم بود که مربوط به این شرکت بود و نمی تونستیم کاریش بکنیم. از خیلی قبل تر حرفش بود که همکاریمونو با این شرکت قطع کنیم و با یه شرکت دیگه کار کنیم که یه مقدار گرون تر بود. ولی چون هزینه اش از نظر کاری برامون زیاد بود و لازمه اش این بود که تک تک وویس بت ها رو تغییر بدیم، کسی خیلی پیشو نمی گرفت. کج دار و مریز داشتیم با همون شرکت ادامه می دادیم.

تقریبا پنجم اکتبر اینا، من یه ایمیلی به این شرکت زدم و گفتم میشه فلان کارو انجام بدین. کاره هم یه کاری بود که خیلی مرسوم بود و هر وقت یه وویس بت جدید لازم داشتیم، باید به اینا می گفتیم که لطفا این تنظیمات رو انجام بدین. همیشه هم نهایتا تو یه روز جواب می دادن.

جواب ندادن و انجام هم ندادن. هشتم، نهم اکتبر، اشتفان پرسید چی شد؟ گفتم هنوز جواب نداده ان. ولی با توجه به شرایط الانشون، من میگم یه کمی بهشون زمان بدیم. شاید شرکتشون اصلا الان تعطیل باشه، شاید شرایط مناسبی نباشه. گفت باشه. یواخیم پرسید. گفتم هنوز جواب نداده ان ولی چند روز دیگه صبر کنیم.

چند روز بعد گفت چی شد؟ گفتم هنوز هیچی نگفته ان. گفت این طوری نمیشه. باید با این شرکت قطع همکاری کنیم. لطفا کارهاشو بکنین که با شرکت دوم کار کنیم. ولی خب این وسط من باید فعلا با همین شرکت کار می کردم.

منم بهشون ایمیل زدم و گفتم که این تنظیمات چی شد؟ گفت ئه، ببخشید. فراموش کرده بودیم. الان انجام شده. و انجام داده بودن وقتی ایمیلو زده بود و اصلا انجام ندادنشونم هیچ ربطی به اتفاقایی که تو کشورشون افتاده بود نداشت.

اما همون اشتباه کوچیکشون باعث شد که ما همکاریمونو قطع کنیم. و چند روز پیش اولین وویس بتمونو بدون نیاز به این شرکت لایو کردیم.

شرکت ما یکی از بزرگترین مشتری های این شرکت بود و این شرکت از طریق شرکت ما چندین هزار یورو درآمد داشت. اما خب یه اشتباه ساده که کاملا اتفاقی مقارن شد با زمانی که اونا کشورشون حالت ناامن و جنگی گرفته بود، باعث شد که یواخیم - تلویحا- بگه ما حوصله ی کار کردن با شرکتی که معلوم نیست اصلا بتونه کار کنه یا خوب کار کنه یا نه و کشورش تو جنگه رو نداریم.

جنگ این جوری اقتصاد یه کشورو تحت تاثیر قرار میده.

--

یه برگه هست که هر از گاهی به پسرمون میدن توی مدرسه. نمی دونم چرا هر هفته نیست. ولی روش پنج شیش تا شکل داره، یکی هوای کاملا آفتابی، یکی یه کمی ابری، یکی بیشتر ابری، آخری هم با رعد و برق و اینا. هوای کاملا آفتابی نشون میده که بچه اون روز خیلی خوش اخلاق بوده و مشکلی نداشته. و به همین ترتیب ادامه داره. هر کس هم که براش اون موردهای آخرو علامت بزنن، یه برگه ی اخطار دریافت می کنه که میدن به والدینش.

پسر ما همیشه تو همون حالت آفتابیه. فقط یه بار تا الان توی شکل دوم بوده. که اون دفعه هم ازش پرسیدم چرا این دفعه تو این گروه بودی و کار خاصی کرده بودی و دلیل خاصی داشت یا نه و ... .

حالا اون روز پسرمون میگه ماکسی هم خودش پول درمیاره و اسباب بازی هاشو با پولای خودش می خره (یه جوری هم میگه انگاری که خودش واقعا درآمد داره!!). میگم خب ماکسی چیکار که می کنه مامان و باباش بهش پول میدن؟ میگه اگه براش شکلک آفتابی رو علامت بزنن، پول می گیره!!

میگه ماکسی همیشه تو مورد سوم به بعده .

این که میگن سقف آرزوهای بعضی ها کف داشته های بعضی هاس، این جوریه واقعا!

--

نمی دونم اینو قبلا نوشته بودم یا نه. ولی ما هر چی به پسرمون می گفتیم خیارشور چیز خوشمزه ایه و حتی بچه بودی می خوردی، بیا دوباره امتحان کن، پسرمون قبول نمی کرد تاااا اینکه حضرت ماکسی تو مدرسه بهش گفته بود همبرگر با خیارشور خوشمزه میشه و ایشون بالاخره امتحان کرد و موافقت کرد که خوشمزه است!

کلا ماکسی براش خیلی مقدسه چون اول که رفته بودن مدرسه، ماکسی بلد بود بخونه و بنویسه. حالا غلط غلوط هم می نوشت ماکسی ها. ولی حتی وقتی مثلا چیزی که ماکسی نوشته بودو میاورد و من می گفتم پسرم ماکسی اون قدرم که فکر می کنی بلد نیست، غلط داره، این کلمه این جوری نوشته نمیشه، باور نمی کرد. می گفت نه، ماکسی بلده بنویسه :|!

اون روزم یه چیزی بهش گفتیم، یادم نیست چی بود. میگم فلان کارو می تونی بکنی؟ میگه اونو حتی ماکسی هم بلد نیس!!!

--

اون جایی که پسرمونو می برم برای کلاس نقاشی، نزدیک یه سوپرمارکت بزرگه. من همیشه می برم ماشینو تو پارکینگ اونجا پارک می کنم، بعد از پارکینگ میایم بالا و اون ور خیابون کلاس نقاشیه.

مدتی بود از پله ها می رفتیم (تا اینکه با آسانسورش آشنا شدیم!)، یه جا تو راه پله ها بود دیوار قهوه ای بود . با اطمینان نمی تونم بگم، ولی حدس می زنم یکی از یه جایی رد شده که پی پی سگ روی زمین بوده، لگد کرده، بعد اینجا تو راه پله ها فهمیده کف کفشش پی پی ایه، کفششو درآورده، کشیده به دیوار!! آخه جای کفش هم رو دیوار هست یه جاش.

همین دیگه. شما فکر کن داری از یه جا رد میشی، می بینی دیوار تو ارتفاع 1.5 متری اینا پی پی سگیه!!

--

میگه رنگ کار یعنی کسی که رنگا رو رو دیوار می کاره!

--

همسر میگه اون روز بهش میگم میدونی داوینچی چیکاره بوده؟ میگه آره، رنگ کار بوده .


روزمره


یه مصاحبه با خردادیانو داشتم می خوندم یه بار. تو حرفاش یه جمله ای گفته بود که وقتی خوندمش، همون جا روش موندم؛ شاید بگم پنج دقیقه داشتم فقط با خودم فکر می کردم راجع بهش. گفته بود "تو دبی ایرانی زیاده، ولی اون قشری که من می خوام نیست.".

--

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون (میزبان) که ما رو دعوت کرده بود با یه خانواده ی دیگه (مهمان). این دو تا داشتن با هم حرف می زدن. هر دو تو ایران تو شرکت هایی کار کرده ان که مسافرت خارجی داشته ان. یکی تو دوره ی کرونا اومده و سه ساله که اینجاس (مهمان)، یکی هم 2010 اینا اومده (میزبان). یکیشون می گفت که به ازای هر روز بهشون 300 دلار می داده ان که 150 تاش برای هتل بوده و 150 تاش برای خورد و خوراکشون. اون یکی می گفت زمان اونا 100 دلار بوده برای خورد و خوراکشون.

مهمان می گفت 200 هزار یورو از ایران با خودشون آورده ان وقتی اومده ان. و تازه 70 75 هزار تاشو نتونسته ان بیارن چون کرونا بوده و نمی تونسته ان برن و خودشون بیارن و از این حرفا.

میزبان یه خونه داشته توی تهران که فروخته ان وقتی می خواسته ان بیان اینجا. مهمان هنوز یه خونه تو تهران داره که داده ان اجاره.

مهمان به میزبان می گفت آره، مهاجرت خیلی سخته و آدم مشکلات زیاد داره؛ ما اصلا اومدیم اینجا از صفر شروع کردیم. میزبانم تایید می کرد آره دیگه؛ همین طوره. آدم دوباره از صفر شروع می کنه! و هر دو به جد معتقد بودن که از صفر شروع کرده ان اینجا.

--

و تو این مدت من و همسر به همدیگه نگاه می کردیم! من نمی دونم اگه اینا از صفر شروع کرده ان، ما از چند شروع کرده یم؟! فکر کنم اینا صفر سلسیوس بوده ان، ما صفر کلوین! البته؛ جورم درمیادها! صفر کلوین میشد -273  سلسیوس دیگه !

--

ایرانی اینجا زیاده واقعا، ولی اون قشری که ما میخوایم نیست. بیشترشون واقعا همین جورین. حداقل اونایی که ما تا الان باهاشون در ارتباط بودیم/هستیم.

--

اون همکار ایرانیم که تازه براش اسم گذاشته بودم اینجا رو یواخیم قراردادشو کنسل کرد. البته؛ تا آخر ماه بعد هنوز پیش ما کار می کنه چون حداقل زمان اطلاع فسخ قرارداد یه ماهه. ولی خب بعدش دیگه باید بره.

خودش خیلی شوکه شده بود و میگفت یواخیم اصلا هیچ وقت هیچ فیدبک بدی به من نداده بود و نگفته بود که جایی از کار مشکل داره. همین طوری، یهویی، یه بار زنگ زد و گفت ما دیگه نمی تونیم با تو ادامه بدیم و قراردادتو فسخ می کنیم!

من با رالف و بعد با مونی صحبت کردم و گفتم یه میتینگ بذاریم راجع بهش. شاید بشه کاری کرد. چون این اصلا عادلانه نیست که به کسی هیچ فیدبکی نداده باشی، بعد یهویی بیای کنسل کنی.

آخه یواخیم واقعا هیچ وقت هیچ گله ای هم به ما نکرده بود. بالاخره ما هم باهاش پروژه داشتیم و داشتیم کارمونو می کردیم. اصلا متوجه نشده بودیم که مشکلی هست.

نمی دونم دقیقا مشکل چی بود. ولی حتی با بخش غیرفنی (که دستورا از اونجا میاد که چیو کی پیاده سازی کنیم و چطوری) هم صحبت کرده بود و همه شون گفته بودن ما مشکلی با تو نداشتیم که بخوایم بگیم قراردادتو فسخ کنیم.

مهناز هم به بتریبز رات ( Betriebsrat: یه شوراییه که مخصوص حل و فصل مشکلات کارمندا و رئیساشونه و شرکتای بزرگ دارنش) گفته بود و اونا هم با بخش غیرفنی صحبت کرده بودن و بعد به مهناز گفته بودن واقعا هیچ کدومشون مشکلی نداشته ان با تو.

بعدم یه میتینگ گذاشته بودن با یواخیم و آندره و همون شورا. ولی در نهایت همه چی به تصمیم یواخیم بستگی داشت و یواخیم هم گفته بود نه.

ولی کار یواخیم واقعا برای من خیییلی عجیب بود. من اگه باشم و از کار کسی راضی نباشم، به صراحت، یه بار باهاش میتینگ میذارم مثلا بعد از سه ماه و میگم ببین، اگه این طوری پیش بره، نمی تونیم با هم کار کنیم. نمی دونم چرا یواخیم گذاشته بود بعد از 5 ماه و 20 روز بهش گفته بود!

--

با مهناز که صحبت می کردم یه مقداری به یکی از همکاراش مشکوک بود که زیرآبشو زده باشه. ولی من نمی تونم با اطمینان بگم. چون حداقل توی اون پوزیشن  (PO (Product owner که قبول کرده بود، من می تونستم حدس بزنم که شخصیتش به درد این کار نمی خوره چون ذاتا کمروئه و همون زمانم که از من پرسید، من به شکلی غیرمستقیم بهش گفتم که باید ببینی فلان چیزا رو تو شخصیتت داری یا نه؛ دیگه نگفتم بهش که ببین من اینو تو تو نمی بینم؛ چون اگه می گفتم، احتمالا فکر می کرد من حسودی می کنم یا دلم نمی خواد اون بیاد بالا. ولی خب پوزیشن رو قبول کرد.

یواخیم هم گفته بود من مهنازو به عنوان کارشناس ارشد (senior) استخدام کرده ام ولی در اون حد نیست. من انتظار داشته ام که دو تای دیگه رو هم بکشه، ببره بالا و مدیریت کنه واقعا تیم رو. ولی این کارو نتونسته انجام بده.

ولی خب من بازم درک نکردم که یواخیم چرا همینا رو یه بار مثلا بعد از سه ماه به خود مهناز نگفته. چرا فقط موقع کنسل کردن قرارداد گفته. ولی خب دیگه این طوری شده بود.

--

به همسر چند وقت پیش گفتم ماشینا رو عوض کنیم یا حداقل ماشین تو رو عوض کنیم. یا مثلا هر دو تا رو عوض کنیم، اونی که خوبه رو تو بشین که همه اش تو جاده ای. گفت نه، من حاضر نیستم با ماشین خوب برم سر کار. با ماشین خوب بری، این آلمانی ها چشم اینو ندارن که ببینن ماشین خوب سوار میشی. تجربه شو داشته ام (اگه خواننده ی سه چهار ساله ی اینجا باشین، احتمالا یادتون باشه اون همکار همسرو).

چند بار تا الان راجع به این موضوع با همسر صحبت کرده یم و من هر بار گفته ام بابا، این فکر و خیال توئه. مردم چیکار به ماشین تو دارن؟ بعدم تو با ماشین خوب نری سر کار که ممکنه حرف بزنن؟ خب بزنن!

--

یه بارم یه نفر دیگه همین حرف همسرو زد و من به همسر گفتم بابا اون طرف خودش این طوری فکر می کنه. وگرنه مردم چیکار دارن به ماشین تو.

--

اون روز تو ماشین بودیم، میرفتیم جایی. همسر زنگ زد به دایی شایگان. یه پسر مجرده با سابقه ی خوب توی یه رشته ی فنی-مهندسی خوب و طبیعتا درآمدش برای یه نفر زیادم هست. رفته برا خودش یه بنز خریده. دقیقا یادم نیست چی ولی فکر کنم شاسی بلند خریده یا یه چیزی تو این مایه ها.

داشت با همسر حرف می زد، می گفت آقا اصلا از وقتی من بنز خریدم، این همکارام رفتارشون عوض شد؛ بعضی هاشون واقعا 180 درجه عوض شد رفتارشون اصلا. حتی یکیشون یه بار بهم گفت تو مگه تو ایران چی سوار می شدی که اینجا رفتی بنز خریدی؟!!

بنده خدا داشت می گفت اصلا اگر می دونستم قراره این طوری بشه، نمی خریدم. پشیمون شدم که ماشین خوب خریدم.

--

خلاصه که دوستان، خوب و بد همه جا هست. اینجا هم که بیاین، خیلی از دست حرف ها و نگاه های مردم در امان نیستین. حواستونو جمع کنین .

--

چند وقت پیش یه نظرسنجی دیدم (به آلمانی) در مورد اینکه آیا ماریجوانا آزاد بشه یا نشه. حالا اصل سوال هیچی، ولی استدلالاش برام خیلی عجیب بود! یکیش این بود که آزاد بشه تا اشتغال زایی بشه!!!

حالا - از اول آپریل فکر کنم - ماریجوانا رو تو آلمان آزاد کرده ان.

--

پسرمون پنج شیش روزی هست مریضه. دو روزم مدرسه نرفت. الانم خوابیده. اینه که این دفعه سخن گهرباری ازش ندارم متاسفانه! ان شاءالله دفعه های بعدی.