یه کم آلمانی



- Sicher ist sicher (زیشا ایست زیشا): ترجمه ی تحت اللفظیش میشه مطمئن، مطمئنه! ولی ترجمه ی بهترش شاید بشه "کار از محکم کاری عیب نمیکنه".

مثلا یه کاریو انجام میدین. جهت اطمینان، یه نفر یه چیز دیگه رو پیشنهاد میده. شما میگین اینم لازمه واقعا انجام بدیم؟ میگه زیشا ایست زیشا. یعنی کار از محکم کاری عیب نمیکنه.

روزمره


یه مصاحبه با خردادیانو داشتم می خوندم یه بار. تو حرفاش یه جمله ای گفته بود که وقتی خوندمش، همون جا روش موندم؛ شاید بگم پنج دقیقه داشتم فقط با خودم فکر می کردم راجع بهش. گفته بود "تو دبی ایرانی زیاده، ولی اون قشری که من می خوام نیست.".

--

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون (میزبان) که ما رو دعوت کرده بود با یه خانواده ی دیگه (مهمان). این دو تا داشتن با هم حرف می زدن. هر دو تو ایران تو شرکت هایی کار کرده ان که مسافرت خارجی داشته ان. یکی تو دوره ی کرونا اومده و سه ساله که اینجاس (مهمان)، یکی هم 2010 اینا اومده (میزبان). یکیشون می گفت که به ازای هر روز بهشون 300 دلار می داده ان که 150 تاش برای هتل بوده و 150 تاش برای خورد و خوراکشون. اون یکی می گفت زمان اونا 100 دلار بوده برای خورد و خوراکشون.

مهمان می گفت 200 هزار یورو از ایران با خودشون آورده ان وقتی اومده ان. و تازه 70 75 هزار تاشو نتونسته ان بیارن چون کرونا بوده و نمی تونسته ان برن و خودشون بیارن و از این حرفا.

میزبان یه خونه داشته توی تهران که فروخته ان وقتی می خواسته ان بیان اینجا. مهمان هنوز یه خونه تو تهران داره که داده ان اجاره.

مهمان به میزبان می گفت آره، مهاجرت خیلی سخته و آدم مشکلات زیاد داره؛ ما اصلا اومدیم اینجا از صفر شروع کردیم. میزبانم تایید می کرد آره دیگه؛ همین طوره. آدم دوباره از صفر شروع می کنه! و هر دو به جد معتقد بودن که از صفر شروع کرده ان اینجا.

--

و تو این مدت من و همسر به همدیگه نگاه می کردیم! من نمی دونم اگه اینا از صفر شروع کرده ان، ما از چند شروع کرده یم؟! فکر کنم اینا صفر سلسیوس بوده ان، ما صفر کلوین! البته؛ جورم درمیادها! صفر کلوین میشد -273  سلسیوس دیگه !

--

ایرانی اینجا زیاده واقعا، ولی اون قشری که ما میخوایم نیست. بیشترشون واقعا همین جورین. حداقل اونایی که ما تا الان باهاشون در ارتباط بودیم/هستیم.

--

اون همکار ایرانیم که تازه براش اسم گذاشته بودم اینجا رو یواخیم قراردادشو کنسل کرد. البته؛ تا آخر ماه بعد هنوز پیش ما کار می کنه چون حداقل زمان اطلاع فسخ قرارداد یه ماهه. ولی خب بعدش دیگه باید بره.

خودش خیلی شوکه شده بود و میگفت یواخیم اصلا هیچ وقت هیچ فیدبک بدی به من نداده بود و نگفته بود که جایی از کار مشکل داره. همین طوری، یهویی، یه بار زنگ زد و گفت ما دیگه نمی تونیم با تو ادامه بدیم و قراردادتو فسخ می کنیم!

من با رالف و بعد با مونی صحبت کردم و گفتم یه میتینگ بذاریم راجع بهش. شاید بشه کاری کرد. چون این اصلا عادلانه نیست که به کسی هیچ فیدبکی نداده باشی، بعد یهویی بیای کنسل کنی.

آخه یواخیم واقعا هیچ وقت هیچ گله ای هم به ما نکرده بود. بالاخره ما هم باهاش پروژه داشتیم و داشتیم کارمونو می کردیم. اصلا متوجه نشده بودیم که مشکلی هست.

نمی دونم دقیقا مشکل چی بود. ولی حتی با بخش غیرفنی (که دستورا از اونجا میاد که چیو کی پیاده سازی کنیم و چطوری) هم صحبت کرده بود و همه شون گفته بودن ما مشکلی با تو نداشتیم که بخوایم بگیم قراردادتو فسخ کنیم.

مهناز هم به بتریبز رات ( Betriebsrat: یه شوراییه که مخصوص حل و فصل مشکلات کارمندا و رئیساشونه و شرکتای بزرگ دارنش) گفته بود و اونا هم با بخش غیرفنی صحبت کرده بودن و بعد به مهناز گفته بودن واقعا هیچ کدومشون مشکلی نداشته ان با تو.

بعدم یه میتینگ گذاشته بودن با یواخیم و آندره و همون شورا. ولی در نهایت همه چی به تصمیم یواخیم بستگی داشت و یواخیم هم گفته بود نه.

ولی کار یواخیم واقعا برای من خیییلی عجیب بود. من اگه باشم و از کار کسی راضی نباشم، به صراحت، یه بار باهاش میتینگ میذارم مثلا بعد از سه ماه و میگم ببین، اگه این طوری پیش بره، نمی تونیم با هم کار کنیم. نمی دونم چرا یواخیم گذاشته بود بعد از 5 ماه و 20 روز بهش گفته بود!

--

با مهناز که صحبت می کردم یه مقداری به یکی از همکاراش مشکوک بود که زیرآبشو زده باشه. ولی من نمی تونم با اطمینان بگم. چون حداقل توی اون پوزیشن  (PO (Product owner که قبول کرده بود، من می تونستم حدس بزنم که شخصیتش به درد این کار نمی خوره چون ذاتا کمروئه و همون زمانم که از من پرسید، من به شکلی غیرمستقیم بهش گفتم که باید ببینی فلان چیزا رو تو شخصیتت داری یا نه؛ دیگه نگفتم بهش که ببین من اینو تو تو نمی بینم؛ چون اگه می گفتم، احتمالا فکر می کرد من حسودی می کنم یا دلم نمی خواد اون بیاد بالا. ولی خب پوزیشن رو قبول کرد.

یواخیم هم گفته بود من مهنازو به عنوان کارشناس ارشد (senior) استخدام کرده ام ولی در اون حد نیست. من انتظار داشته ام که دو تای دیگه رو هم بکشه، ببره بالا و مدیریت کنه واقعا تیم رو. ولی این کارو نتونسته انجام بده.

ولی خب من بازم درک نکردم که یواخیم چرا همینا رو یه بار مثلا بعد از سه ماه به خود مهناز نگفته. چرا فقط موقع کنسل کردن قرارداد گفته. ولی خب دیگه این طوری شده بود.

--

به همسر چند وقت پیش گفتم ماشینا رو عوض کنیم یا حداقل ماشین تو رو عوض کنیم. یا مثلا هر دو تا رو عوض کنیم، اونی که خوبه رو تو بشین که همه اش تو جاده ای. گفت نه، من حاضر نیستم با ماشین خوب برم سر کار. با ماشین خوب بری، این آلمانی ها چشم اینو ندارن که ببینن ماشین خوب سوار میشی. تجربه شو داشته ام (اگه خواننده ی سه چهار ساله ی اینجا باشین، احتمالا یادتون باشه اون همکار همسرو).

چند بار تا الان راجع به این موضوع با همسر صحبت کرده یم و من هر بار گفته ام بابا، این فکر و خیال توئه. مردم چیکار به ماشین تو دارن؟ بعدم تو با ماشین خوب نری سر کار که ممکنه حرف بزنن؟ خب بزنن!

--

یه بارم یه نفر دیگه همین حرف همسرو زد و من به همسر گفتم بابا اون طرف خودش این طوری فکر می کنه. وگرنه مردم چیکار دارن به ماشین تو.

--

اون روز تو ماشین بودیم، میرفتیم جایی. همسر زنگ زد به دایی شایگان. یه پسر مجرده با سابقه ی خوب توی یه رشته ی فنی-مهندسی خوب و طبیعتا درآمدش برای یه نفر زیادم هست. رفته برا خودش یه بنز خریده. دقیقا یادم نیست چی ولی فکر کنم شاسی بلند خریده یا یه چیزی تو این مایه ها.

داشت با همسر حرف می زد، می گفت آقا اصلا از وقتی من بنز خریدم، این همکارام رفتارشون عوض شد؛ بعضی هاشون واقعا 180 درجه عوض شد رفتارشون اصلا. حتی یکیشون یه بار بهم گفت تو مگه تو ایران چی سوار می شدی که اینجا رفتی بنز خریدی؟!!

بنده خدا داشت می گفت اصلا اگر می دونستم قراره این طوری بشه، نمی خریدم. پشیمون شدم که ماشین خوب خریدم.

--

خلاصه که دوستان، خوب و بد همه جا هست. اینجا هم که بیاین، خیلی از دست حرف ها و نگاه های مردم در امان نیستین. حواستونو جمع کنین .

--

چند وقت پیش یه نظرسنجی دیدم (به آلمانی) در مورد اینکه آیا ماریجوانا آزاد بشه یا نشه. حالا اصل سوال هیچی، ولی استدلالاش برام خیلی عجیب بود! یکیش این بود که آزاد بشه تا اشتغال زایی بشه!!!

حالا - از اول آپریل فکر کنم - ماریجوانا رو تو آلمان آزاد کرده ان.

--

پسرمون پنج شیش روزی هست مریضه. دو روزم مدرسه نرفت. الانم خوابیده. اینه که این دفعه سخن گهرباری ازش ندارم متاسفانه! ان شاءالله دفعه های بعدی.

مثل دخترمعمولی باشید!


اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام تعریف کنم. زندگی آروم پیش میره. خواهر بزرگتر همیشه تو این موارد میگه "کوهستان آرام است"! حالا کوهستان آرام است و زندگی پیش میره دیگه. ولی خب بالاخره، بالا و پایین داره و همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه. ولی شکر. میگذره.

--

من و مهناز (نمی دونم واسه این همکار جدید ایرانیمون اسم گذاشته بودم یا نه؛ از این به بعد بهش میگم مهناز اینجا) و نینا به عنوان مدیرپروژه باید هر سال یه فرم پر کنیم و در واقع پروژه ی اون سال رو تعریف کنیم و بودجه اش رو تعیین کنیم.

از اون طرف، هر روز که ما کار می کنیم، باید یه جا وارد کنیم که برای کدوم پروژه چند ساعت کار کردیم. چون بالاخره؛ هر کس روی پروژه های مختلفی کار می کنه. هدف از این کار هم چک کردن ما نیست؛ هدف اینه که بدونن چه پروژه ای چقدر داره روش کار میشه و چقدر هزینه لازم داره که یه برآوردی داشته باشن براش.

هر پروژه ای هم یه شماره پروژه داره.

روند کار اینه که اول ما یه نسخه ی اولیه از فرم درخواست پروژه رو پر می کنیم، میفرستیم برای تیم مربوطه، اونا به ما یه شماره پروژه میدن و اصلاحاتی هم اگر لازم باشه به پروژه مون وارد می کنن و میگن اینا رو تغییر بدین؛ بعد ما نسخه رو کامل می کنیم؛ شماره ی درست رو توی فایل می نویسیم و توی یه اپلیکیشن مخصوص اطلاعاتش رو پر می کنیم.

و این دریافت شماره پروژه حتما حتما باید تا آخر ژانویه انجام بشه وگرنه کسی نمی تونه توی اون سیستمی که میگه چند ساعت روی هر پروژه کار کرده یم، چیزی وارد کنه. چون اونجا پروژه ها با شماره شون هستن و اگه پروژه ای شماره نداشته باشه، یعنی هنوز رسما وجود نداره. اینه که اگه شماره پروژه به آخر ژانویه نرسه، عملا یک ماه، کل آدمایی که روی اون پروژه کار کرده ان - که می تونه صدها ساعت باشه- ساعتاشون رو هواس و برآوردها به هم می ریزه.

یه روز مهناز به من گفت تو این کارو کردی؟ پروژه رو آپلود کردی؟ گفتم نه هنوز. چطور؟ گفت آخه اینجا توی راهنماش (که شونصد صفحه هم بود و این بنده خدا همه رو خونده بود ) نوشته اول فایلتونو تو فولدر فلان آپلود کنین. بعد، صبر کنین تا بهتون شماره بدیم. بعد برین تو اپ وارد کنین. من فایلو آپلود کردم ولی کسی بهم شماره نداده. وقتی هم می خوام برم تو اپ وارد کنم، میگه باید شماره داشته باشی. من شماره ندارم. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

نینا به من پیام داد تو این کارو انجام دادی؟ من می خوام آپلود کنم، میگه یه پروژه به همین اسم هست. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

فردا، پس فرداش، من کاملا اتفاقی دیدم که توی اون سیستم وارد کردن ساعتا، من یه شماره پروژه دارم که نمی تونم توش هنوز ساعتی رو وارد کنم، میگه امکان پذیر نیست. ولی وقتی روی اسم پروژه کلیک می کنم، زده پروژه مال 2024 ه.

با خودم گفتم خب پس بهم شماره داده ان، ولی هنوز فعال نیست.

اومدم به اشتفان گفتم بیا بریم پروژه رو تو اپ وارد کنیم. ما که شماره پروژه رو داریم. لازم نیس دیگه واستیم تا بهمون شماره بدن.

فایلشو آپلود کردیم توی اون فولدری که گفته بود. بعد اپو من باز کردم، یه جوری خیلی ریز بود، درشت هم نمیشد هیچ جوره. اپش کلا باگ زیاد داره، چون خیلی جدیده و شرکت خودش طراحی کرده. به اشتفان گفتم برای تو هم همین طوره؟ اون باز کرد؛ گفت نه.

بعد دیگه اون اسکرینشو به من نشون داد و اولش که میخواستی وارد بشی، چند تا گزینه داشت که یکیشو باید انتخاب می کردی، draft، in approval و یه چند تا چیز دیگه. اشتفان گفت اینا چیه؟ هی روی این یکی کلیک کرد و روی اون یکی کلیک کرد و گفت ولش کن، مهم نیست، بریم جلو. رفتیم جلو و همون شماره پروژه ای که من داشتم و دادیم و همه چیو وارد کردیم و تموم شد.

آخرش من یه ایمیل گرفتم که فلانی (اشتفان) یه درخواست پروژه داده و بدین وسیله به شما به عنوان مدیرپروژه ی بخش آی تی این پروژه اطلاع داده میشه.

تو میتینگ فردا صبح، یواخیم از من و نینا و مهناز گفت پروژه هاتونو درخواستشو دادین؟ من گفتم آره. اون دو تا گفتن نه؛ ما هنوز شماره پروژه ای بهمون نداده ان.

فرداش، یه نفر به من ایمیل زد که توی فایلی که آپلود کردی، فلان جا اشتباه داره و فلان جا رو توضیح بده. ضمنا به نظر میاد که تو یه درخواست پروژه دادی از طریق اپ با یه شماره پروژه ی قدیمی. شماره پروژه نداری. درسته؟ الان برات یه شماره پروژه میفرستم.

منم ایمیلشو جواب دادم و سوالاشو جواب دادم. و رفتم چک کردم، دیدم بنده خدا درست می گه. شماره پروژه همون قدیمیه اس که نمی دونم چرا برای من برای سال 2024 هم نشونش میداد.

خلاصه، آقاهه به من شماره پروژه رو داد و منم رفتم توی اپ درستش کردم و دوباره تایید زدم و تموم شد.

حالا قبل از اینکه این آقاهه به من جواب بده، مهناز به یواخیم گفته بود چیکار کنم؟ من شماره پروژه ندارم. گفته بود دخترمعمولی چطوری انجام داده و همه ی کاراشم کرده و پروژه شو هم ثبت کرده؟ مثل همون بکن .

مهنازم از من پرسید و منم گفتم قضیه از این قراره.

از طرفی مسئول اون بهش ایمیل زده بود و یه فایل اکسل داده بود، گفته بود اینو پر کن. اونم از من پرسید. گفتم من ندیده ام تا الان همچین چیزیو و نمیشناسم که باید چیکار کنی و جواب سوالاش چیه. مهنازم از یواخیم پرسیده بود. یواخیمم گفته بود این وظیفه ی ما نیست. بخش غیرفنی وظیفه ی خودشه که اینا رو پر کنه. من اصلا جواب سوالا رو نمی دونم. سوالا هم سوالای مهمی بودن؛ مثلا اینکه کدوم دپارتمان مسئول پرداخت هزینه ی فلان قسمت پروژه تونه. و خب نمیشد اینو همین طوری سرسری جواب داد.

مهنازم فکر کنم یه جوری جواب داده بود که یعنی من نمی دونم چیکار کنم؛ یواخیمم گفته بود من خودم جواب خانمه رو میدم. و جواب داده بود که به ما ربطی نداره و خودتون باید پر کنین. خانمه هم انگاری عصبانی/ناراحت شده بود.

بعدم که من به مهناز گفتم من این طوری کرده ام. اونم رفته بود با شماره ی غلط وارد کرده بود اطلاعاتو و پر کرده بود. بعدتر فهمید که یه چیزیو اشتباه پر کرده. به من گفت چطوری درستش کنم؟ گفتم خب میری روی علامت مداد میزنی، تصحیح می کنی دیگه. بعد رفتیم با هم؛ دیدیم مال اونو اصلا دیگه نمیشه تغییر داد.

اونجا فهمیدم اون کلیکایی که اشتفان الکی الکی کرده بود، در نهایت، کلیک کردن رو روی گزینه ی draft رها کرده بود و ما به صورت اتفاقی، یه نسخه ی پیش نویس تهیه کرده بودیم. ولی مهناز زده بود روی in approval؛ یعنی همین بره برای تایید مدیرای ارشد !!

هیچی دیگه؛ جرئت نداشت به اون خانمه بگه بی زحمت اینم من توش اشتباه وارد کرده ام، درستش کن. ولی بهش گفتم ببین؛ تنها راهش همینه. بهش بگی یا برام بذارش تو حالت پیش نویس که بتونم تصحیحش کنم یا خودت تصحیحش کن. دیگه نمی دونم چیکار کرد.

ولی خلاصه که می دونین؛ یواخیم معتقده دخترمعمولی خیلی کارش درسته و همه باید مثل دخترمعمولی باشن؛ ببینین چه خوب و زود کاراشو پیش می بره .

فقط کاش این پشت صحنه ها رو یواخیم هیچ وقت نفهمه .

--

نینا هم تا یه هفته بود هی دور خودش می چرخید و نمی تونست یه شماره پروژه بگیره ولی آخرش گرفت.

کلا قبلا هم بهتون گفته ام، این آلمانی ها خون به جیگر آدم می کنن ولی دقیقه ی نود و قبل از تموم شدن ددلاین، همه ی کارا رو انجام میدن!

--

اون روز رفتیم بیرون؛ برگشتیم؛ پیتزا گذاشتیم تو فر؛ آوردیم خوردیم. تموم شده بود؛ دیدیم در می زنن. منتظر پست و اینا هم نبودیم. همسر رفت درو باز کرد. میگم کی بود؟

میگه همسایه ی اون وری بود. میگه یکی از درای ماشینتون کاملا بازه. من اول فکر کردم می خواین برین چیزی بذارین تو خونه و برگردین، ولی دیدم الان 1.5 ساعت شده و در همچنان بازه. گفتم بیام بهتون بگم.

پسرمون وقتی پیاده شده بود، درو باز گذاشته بود؛ ما هم قبل تر پیاده شده بودیم و دقت نکرده بودیم. چون درِ سمتی بود که نمی دیدیمش.

حیف از این همسایه های خوبی که از دستشون میدیم؛ حیف .

--

یه روز انقدر برف اومد که من پسرمونو پیاده بردم مدرسه و با اینکه پنج شنبه بود، شرکت هم نرفتم. چون ماشینمون لاستیک زمستونی نداره و خیابون ما واقعا بد بود. کسی هم نیومد تمیز کنه. نمی دونم چرا. از حدود 50 متر یا 100 متر اون ور ترو فقط تمیز کرده بودن. ولی خیابون ما برف بود و یخ. حالا همون روز هممممه رفته بودن شرکت :/!

--

پسرمون لباسشو درآورده که عوض کنه؛ دستاشو برده بالا؛ دنده هاش دیده میشه.

همسر: گوشتم که نداری.

پسرمون: دارم؛ کم دارم!

--

یه بار پسرمون با معلم انگلیسیش داشت صحبت می کرد، ازش پرسید دیشب شام چی خوردی؟ پسرمون گفت نون با نوشابه. معلمش گفت الان می خوای من باور کنم که نون با نوشابه خوردی فقط؟ پسرمونم هی تاکید داشت که نون با نوشابه خورده.

حالا واقعیت چی بود؟ همونی که پسرمون گفته بود !

آخه قبل از ما غذا خورده بود و سیر بود. ما هم میخواستیم غذاهای مونده ی مهمونی رو بخوریم، گفتیم تو هم بیا بشین فقط نون بخور (فکر کنم نون سنگک داشتیم اون روز). اونم اومد نشست. ما چون یه کمی از نوشابه ی باقی مونده ی مهمونی بود، اونم آورده بودیم که بخوریم و تموم شه. گفت منم می خوام. بهش دادیم. این شد که شام نون خورد با نوشابه .

--

@کامشین عزیز؛ من همیشه به یاد شما هستم. مرسی که ازم خبر میگیری و پیام میذاری . اتفاقا این چند روز همش هی تو فکر این بودم که بیام بهت یه ایمیل بدم، هی موقعیتش پیش نیومد. الان دیدم خودت پیام گذاشتی و کلی خوشحال شدم .


از خاطرات دیگران


همکار ایرانیم میگه تو شرکت قبلیم رئیسم یه خانمی بود. یه بار ازش راجع به این پرسید که اگه بخوام نماز بخونم کجا برم؟ اگه همین جا بخونم اکیه؟ یا مثلا اگه برم ساختمون بغلی اشکالی نداره (چون تقریبا پنج دقیقه ای طول می کشید تا برم اونجا)؟ طرف اول که گفت بخون و مشکلی نیست. ولی میرفت و میومد هر باری یه چیزی می گفت. یه بار می گفت ببین میخوای نماز بخونی، پرده ها رو بکش که کسی نبینه و اینا. این جوری یه وقتی نگن تبلیغ دینتو می کنی و اینا. خوب نیس. باز یه بار دیگه اومد گفت که ببین تو میری و میای خیلی طول می کشه. گفتم خب کلا میشه 15 تا 20 دقیقه دیگه. اینم جزو وقت ناهارم حساب می کنم و میرم.

خلاصه می گفت هر بار یه چیزی می گفت.

کلا هم ظاهرا علی رغم اینکه از کارشون (این دوستمون و یه ایرانی دیگه) راضی بوده، زیاد با خارجی بودنشون اکی نبوده. میگفت خیلی به آلمانیمون گیر میداد و میگفت آلمانیتون بده و باید بهترش کنین و اینا. در حدی که می گفت یه بار بعد از یه میتینگی که ما دو تا ایرانی داشتیم، بهمون پیام داد که شما بیاین اتاق من. می گفت ما انقد ترسیدیم که قبلش از همکارمون پرسیدیم ببین ما چیز بدی گفتیم توی میتینگ؟ کلمه ای گفته ایم که معنی خیلی بدی داشته؟ که گفت نه و من اصلا چیزی متوجه نشدم.

مگفت رفتیم پیشش، گفت این چه آلمانی حرف زدنیه شما دارین؟ یعنی چی که ارائه ات که تموم شده، گفتی ich gebe das Wort an Mahnaz (نصف کرده بودن، هر کدومشون نصف اسلایدها رو ارائه داده ان)؟ (حالا جمله ای که گفته ان هم درسته و اتفاقا وقتی کسی می خواد ارائه اش رو به بعدی تحویل بده، همینو میگه. نمی دونم چرا بهشون گیر داده.) میگه گفتیم خب چرا؟ چی بگیم؟ هیچی نگیم یعنی؟ گفت نه؛ اصلا هیچی نگین.

دیگه می گفت دفعه ی بعدی دیگه اصلا هیچی نگفتیم. نصفشو من ارائه دادم و از یه اسلایدی به بعد هم دوستم. و این وسط هم هیچی نگفتیم!

ولی خب بعد از یه مدت هر دوشون کارشونو عوض کرده بودن دیگه. این دوستمون که اومده پیش ما، اون یکی هم رفته یه شرکت دیگه.

--

همین دوستمون میگفت یه بارم برای یه شرکتی رزومه فرستادم و رفتم مصاحبه تو برلین. همه چی خوب پیش رفت. فقط آخرش آقاهه گفت فقط تو چون ایرانی ای، من یه چیزیو بهت بگم. ما همه مون یهودی ایم و از طرف دولت اسرائیل هم ساپورت میشیم. مشکلی نداری با این موضوع؟

می گفت اونجا که مستقیم نگفتم چرا مشکل دارم. گفتم باید راجع بهش فکر کنم. ولی بعدا رفتم خونه بهشون ایمیل زدم که شرمنده، من نمی تونم با شما همکاری کنم. گفتم دردسر نشه برام فردا می خوام برم ایران.

--

این دوست همشهریمون می گفت تو ایستگاه اتوبوس واستاده بودم با یه عالمه آدم دیگه. منتظر بودیم که اتوبوس بیاد. یه مرد جوونی اومد رد بشه، یهو تعادلشو از دست داد و افتاد و سرش خورد به جدول و شروع کرد خون اومدن. همون لحظه دقیقا اتوبوس اومد و همممه ی این آدما سوار شدن و هیچ کس انگاری براش اهمیتی نداشت. منم از یه خانمی که داشت سوار میشد پرسیدم گفتم لااقل شماره ی اورژانستونو بگین من زنگ بزنم. می گفت خانمه بهم گفت زنگ بزن 112. منم زنگ زدم.

این وسط تا آمبولانس بیاد، من هی این ور اون ور این آقاهه می رفتم، ببینم کاری می تونم بکنم یا نه. اینم داشت خونریزی می کرد و هی با خودم می گفتم الان لباسام خونی میشه همه و هی با خودم حرف می زدم.

آمبولانس اومد و کمک های اولیه رو بهش دادن و اومدن سوارش کردن که ببرنش. آقاهه گفت "خانم دستتون درد نکنه!"

میگه گفتم ای بابا، من این همه با خودم حرف می زدم، تو ایرانی بودی؟!

--

آنیا می گفت یه بار 20 سال پیش، من و اشتفان قرار شد برای یه دوره ای که برای شرکت باید میگذروندیم بریم هامبورگ. ما هم یه قطار گرفتیم و فکر کرده بودیم که قطار سریع السیر (ICE) گرفته ایم؛ ولی نگو IC گرفته بودیم. ما هم روی این حساب کرده بودیم که قطار رستوران داره و یه چیزی می خریم ازش. ولی خب چون آی سی بود نداشت و هشت ساعت هم تو راه بودیم .

یه دونه آب میوه ی کوچیک (در حد ساندیس) داشتیم که هی من دو قطره ازش می خوردم، هی اشتفان. و سعی می کردیم همینو یه جوری بخوریم که هشت ساعت دووم بیاره دیگه!

رسیدیم اونجا، انقدر تشنه بودیم که نگو. رفتیم تو هتل و دو تا آبجو سفارش دادیم. بعد دیدیم هنوز تشنه ایم، آبجوی بعدی و بعدی و بعدی. انقدرررر خوردیم که فرداش سر کلاس، کاملا مست بودیم. اصلا نمی فهمیدیم چی میگه طرف. همه ی کلاس وقتی مربی چیزی می گفت، جواب میدادن، ما اصلا کله مون هی میفتاد؛ در حدی که استاد به اشتفان گفته بود این دوستتون خیلی ساکته .

ولی دیگه از فرداش اکی شدیم و کلا یه شخصیت دیگه شدیم تو کلاس و برای جواب دادن سوالا دستم بلند می کردیم .



مهمونی های آخر سالی


یه روز ما به این دوستمون که همشهریمونه و یه بار یه ده روزی خونه ی ما بود زنگ زدیم و گفتیم هر وقت خواستی بیا. اینو همسر زنگ زد و بهش گفت. ولی اون موقع دقیق نمی دونستیم از کی تا کی مهمون داریم. دوباره من چند روز بعدش بهش زنگ زدم و گفتم مهمونای ما 25 ام میرن. تو مثلا 26 یا 27 ام بیا. گفت همون 27 ام خوبه. گفتم باشه.

بعد اومد و ما فرداش دیدیم هیچ علامتی از رفتن در این بنده خدا نیست! ولی خب نمی تونستیم بگیم پا شو برو خونه ات که. همچنان ازش پذیرایی کردیم. بعد از سه شب، گفت که من برم و اینا. صبحا هم دیر بیدار میشد و صبحانه مون دیر میشد و طبیعتا ناهار هم دیرتر. میخواست قطار ساعت سه رو بگیره (بلیت لازم نداشت، بلیتش برای تمام قطارها معتبر بود تو کل ماه) ولی انقدر دیر شد که مرزی میشد. قطار بعدی هم یه ساعت بیشتر تو راه بود. همسر گفت می خوای نری؟ پاشیم بریم بیرون الان اصلا. دیگه بی خیال رفتن شد و رفتیم بیرون و یه کافه ای هم رفتیم (یه جای دیگه می خواستیم بریم که به دلیل ترافیک بودن و بسته بودن راه، مجبور شدیم برگردیم بعد از یه ساعت تو ترافیک بودن!) و برگشتیم خونه. فرداشم که دیگه دیدیم آتیش بازیه و بهتره بمونه و آتیش بازی شهر ما رو هم امتحان کنه. دیگه اون شبم موند و خلاصه 27 ام اومد، یکم رفت! و به این ترتیب کل تعطیلات ما به مهمون داری گذشت. منم دقیقا از دوم باید کار می کردم!

خوب بود ولی. خوش گذشت. با پسرمونم خوب بازی می کرد چون خودش یه برادر همین سنی داره.

چون همشهری هم بود و راحت می تونستیم راجع به خاطرات مشترک صحبت کنیم، به نظرم یه فضای دیگه بود و با اینکه پنج شیش روز خونه مون بود، راحت بودیم با هم.

--

یه صبح تا شب رفتیم برلین که بریم یه نمایشگاهی که آثار پیکاسومون اونجا بود . صبح زود بیدار شدیم و با قطار رفتیم. با ماشین هم سخت بود رانندگیش چون زیاد بود و رفت و برگشتش توی یه روز خیلی خسته کننده میشد و هم با ماشین دیرتر از قطار می رسیدیم.

شب هم تقریبا ساعت 12 رسیدیم.

یه نمایشگاهی بود، هر بچه ای هر نقاشی ای فرستاده بود رو به نمایش گذاشته بودن. اصلا فیلتر نداشتن!

حالا پسر ما که کلی زحمت کشیده بود و چیزای خوبی فرستاده بود.

ولی مثلا یکیش بود که نصف آسمونو آبی کرده بود، نصف دیگه شو نه. پسرمون میگه اینجاش دیگه خسته شده .

--

برای فردا صبحش هم مامان شایان دعوت کرده بود. نمی خواستیم بریم چون دیگه درست قبل از مدرسه میشد ولی دیگه خیلی اصرار کرد و دیدیم الان مامانشم هست و می تونه کمکش کنه اگه کاری داشته باشه، قبول کردیم.

این شد که نصف شب رسیدیم خونه مون؛ سریع رفتیم خوابیدیم که صبح دوباره زود بیدار بشیم و بریم خونه ی شایان اینا.

از اون طرف، مامان شایان گفت به مامان حسین گفته ام که اونام بیان پیشمون که همو ببینیم. گفته فردا برانچ بیاین خونه ی ما. اکیه براتون؟ گفتیم باشه.

دیگه از همون برلین برای حسینم یه اسباب بازی خریدیم و صبح کادو کردیم که ببریم.

چمدونمونم قبلا بسته بودیم که وقتی خسته برمی گردیم، دیگه نخوایم کاری بکنیم.

--

این مهمون همشهریمون یه کیک شکلاتی خیس خییییلی خوشمزه درست کرد برامون وقتی پیشمون بود. ما هم تصمیم گرفتیم برای شایان اینا همونو درست کنیم و ببریم.

صبح پا شدیم با همسر تلاش کردیم همونو درست کنیم. با اون کیفیت نشد، ولی خب خوب شد بازم؛ واقعا خوب شد.

دیگه اونم گذاشتیم تو ظرف و راه افتادیم.

پسرمون و شایان کلی بازی کردن. مامان بزرگ شایان هم بود. می گفت با پسر شما خیلی خوبه. با فلانی - که اتفاقا دختر هم هست- وقتی بازی می کنن خیلی هی دعوا می کنن. ولی پسر شما رو خیلی دوست داره و اینا.

فرداش (یا شایدم شبش) مامان شایان گفت فردا ناهارم که میریم پیش حسین اینا. گفتیم مگه ناهاره؟! گفت آره. نگفتم بهتون؟ تبدیل شد به ناهار!

دیگه واسه ناهار هم رفتیم خونه ی اونا.

باز اونا هم کلی گفتن که پسر ما با پسر شما خوب بازی می کنه و اینا.

باید یه بار برم دقیق بازیشونو نگاه کنم؛ نکنه همه راحت می تونن سر پسر ما کلاه بذارن که انقدر خاطرخواهشن .

ولی کلا، پسر ما با حسین بهتر بازی می کنه تا با شایان. حسین خیلی اهل فعالیت های جسمیه و دوست داره فوتبال و بسکتبال و این چیزا بازی کنه. ولی شایان میشینه یه جا و قطار بازی می کنه.

--

مامان شایان هی میرفت و میومد و هی نبود (با اینکه حتی شامم خورده بودیم و قاعدتا نباید هی تو آشپزخونه می بود.). بهش میگم بابا، بیا بشین، ببینیمت.

مامانش میگه آره. ما هم نمی بینیمش. همش داره یه کاری می کنه، اصلا نمیاد بشینه.

--

برام جالب بود که آخرین باری که ما شایان اینا رو دیدیم، اون یکی مامان بزرگ شایان اونجا بود و اونم دقیقا همین حرفو زد. که بعدم همسر گفت شبش صداشون میومد که بحثشون شده بود که چرا مامانت این حرفو زده.

ولی خب این دفعه چون مامان خودِ مامان شایان گفته بود، دعوا نشد دیگه .

--

اون مهمونی که همشهریمون بود یه کم تپل بود. داشتیم سه تایی - با مهمون و پسرمون- بازی می کردیم. من سرم پایین بود. ندیدم دقیقا پسرمون به کجای مهمون دست زد (!!) ولی شنیدم که بهش میگه تو چقد نرمی .