از خاطرات دیگران


همکار ایرانیم میگه تو شرکت قبلیم رئیسم یه خانمی بود. یه بار ازش راجع به این پرسید که اگه بخوام نماز بخونم کجا برم؟ اگه همین جا بخونم اکیه؟ یا مثلا اگه برم ساختمون بغلی اشکالی نداره (چون تقریبا پنج دقیقه ای طول می کشید تا برم اونجا)؟ طرف اول که گفت بخون و مشکلی نیست. ولی میرفت و میومد هر باری یه چیزی می گفت. یه بار می گفت ببین میخوای نماز بخونی، پرده ها رو بکش که کسی نبینه و اینا. این جوری یه وقتی نگن تبلیغ دینتو می کنی و اینا. خوب نیس. باز یه بار دیگه اومد گفت که ببین تو میری و میای خیلی طول می کشه. گفتم خب کلا میشه 15 تا 20 دقیقه دیگه. اینم جزو وقت ناهارم حساب می کنم و میرم.

خلاصه می گفت هر بار یه چیزی می گفت.

کلا هم ظاهرا علی رغم اینکه از کارشون (این دوستمون و یه ایرانی دیگه) راضی بوده، زیاد با خارجی بودنشون اکی نبوده. میگفت خیلی به آلمانیمون گیر میداد و میگفت آلمانیتون بده و باید بهترش کنین و اینا. در حدی که می گفت یه بار بعد از یه میتینگی که ما دو تا ایرانی داشتیم، بهمون پیام داد که شما بیاین اتاق من. می گفت ما انقد ترسیدیم که قبلش از همکارمون پرسیدیم ببین ما چیز بدی گفتیم توی میتینگ؟ کلمه ای گفته ایم که معنی خیلی بدی داشته؟ که گفت نه و من اصلا چیزی متوجه نشدم.

مگفت رفتیم پیشش، گفت این چه آلمانی حرف زدنیه شما دارین؟ یعنی چی که ارائه ات که تموم شده، گفتی ich gebe das Wort an Mahnaz (نصف کرده بودن، هر کدومشون نصف اسلایدها رو ارائه داده ان)؟ (حالا جمله ای که گفته ان هم درسته و اتفاقا وقتی کسی می خواد ارائه اش رو به بعدی تحویل بده، همینو میگه. نمی دونم چرا بهشون گیر داده.) میگه گفتیم خب چرا؟ چی بگیم؟ هیچی نگیم یعنی؟ گفت نه؛ اصلا هیچی نگین.

دیگه می گفت دفعه ی بعدی دیگه اصلا هیچی نگفتیم. نصفشو من ارائه دادم و از یه اسلایدی به بعد هم دوستم. و این وسط هم هیچی نگفتیم!

ولی خب بعد از یه مدت هر دوشون کارشونو عوض کرده بودن دیگه. این دوستمون که اومده پیش ما، اون یکی هم رفته یه شرکت دیگه.

--

همین دوستمون میگفت یه بارم برای یه شرکتی رزومه فرستادم و رفتم مصاحبه تو برلین. همه چی خوب پیش رفت. فقط آخرش آقاهه گفت فقط تو چون ایرانی ای، من یه چیزیو بهت بگم. ما همه مون یهودی ایم و از طرف دولت اسرائیل هم ساپورت میشیم. مشکلی نداری با این موضوع؟

می گفت اونجا که مستقیم نگفتم چرا مشکل دارم. گفتم باید راجع بهش فکر کنم. ولی بعدا رفتم خونه بهشون ایمیل زدم که شرمنده، من نمی تونم با شما همکاری کنم. گفتم دردسر نشه برام فردا می خوام برم ایران.

--

این دوست همشهریمون می گفت تو ایستگاه اتوبوس واستاده بودم با یه عالمه آدم دیگه. منتظر بودیم که اتوبوس بیاد. یه مرد جوونی اومد رد بشه، یهو تعادلشو از دست داد و افتاد و سرش خورد به جدول و شروع کرد خون اومدن. همون لحظه دقیقا اتوبوس اومد و همممه ی این آدما سوار شدن و هیچ کس انگاری براش اهمیتی نداشت. منم از یه خانمی که داشت سوار میشد پرسیدم گفتم لااقل شماره ی اورژانستونو بگین من زنگ بزنم. می گفت خانمه بهم گفت زنگ بزن 112. منم زنگ زدم.

این وسط تا آمبولانس بیاد، من هی این ور اون ور این آقاهه می رفتم، ببینم کاری می تونم بکنم یا نه. اینم داشت خونریزی می کرد و هی با خودم می گفتم الان لباسام خونی میشه همه و هی با خودم حرف می زدم.

آمبولانس اومد و کمک های اولیه رو بهش دادن و اومدن سوارش کردن که ببرنش. آقاهه گفت "خانم دستتون درد نکنه!"

میگه گفتم ای بابا، من این همه با خودم حرف می زدم، تو ایرانی بودی؟!

--

آنیا می گفت یه بار 20 سال پیش، من و اشتفان قرار شد برای یه دوره ای که برای شرکت باید میگذروندیم بریم هامبورگ. ما هم یه قطار گرفتیم و فکر کرده بودیم که قطار سریع السیر (ICE) گرفته ایم؛ ولی نگو IC گرفته بودیم. ما هم روی این حساب کرده بودیم که قطار رستوران داره و یه چیزی می خریم ازش. ولی خب چون آی سی بود نداشت و هشت ساعت هم تو راه بودیم .

یه دونه آب میوه ی کوچیک (در حد ساندیس) داشتیم که هی من دو قطره ازش می خوردم، هی اشتفان. و سعی می کردیم همینو یه جوری بخوریم که هشت ساعت دووم بیاره دیگه!

رسیدیم اونجا، انقدر تشنه بودیم که نگو. رفتیم تو هتل و دو تا آبجو سفارش دادیم. بعد دیدیم هنوز تشنه ایم، آبجوی بعدی و بعدی و بعدی. انقدرررر خوردیم که فرداش سر کلاس، کاملا مست بودیم. اصلا نمی فهمیدیم چی میگه طرف. همه ی کلاس وقتی مربی چیزی می گفت، جواب میدادن، ما اصلا کله مون هی میفتاد؛ در حدی که استاد به اشتفان گفته بود این دوستتون خیلی ساکته .

ولی دیگه از فرداش اکی شدیم و کلا یه شخصیت دیگه شدیم تو کلاس و برای جواب دادن سوالا دستم بلند می کردیم .



پراکنده


یه روز وبلاگمو باز کردم که بنویسم، اینو نوشته بودم:


تولد پسرمون نزدیکه. دوستاشو توی یه خانه ی بازی دعوت کرده. برای روز تولد واقعیش میریم بلژیک. برای مدرسه اش باید مافین درست کنم که ببره.

کلی کار هست واقعا.

--

بعدش باز یه اتفاقی افتاد که تا مدت ها دلم نمی خواست بنویسم.

الان دیگه از همه ی اون اتفاقای بالا چندین روز رد شده و حتی خیلی چیزاش دیگه یادم نیست.

تولدش تو خانه ی بازی خوب بود، به جز اینکه دو تا دختر رو دعوت کرده بود با سه تا پسر. سه تا پسرا با پسر خودمون چهارتایی بازی می کردن؛ این دو تا دختر مدام قهر می کردن و گریه و از این حرفا. منم که کلا ایده ای نداشتم باید با دخترا چطوری رفتار کرد. باز یکیشون خوب تر بود و در واقع بالقوه خوب بود و اون یکی باعث میشد این بنده خدا هم گریه کنه. ولی اون یکیشون انقدر جیغ زد و گریه کرد و لوس کرد خودشو که دیگه واقعا کلافه شده بودم. هر پنج دقیقه یه بار نگاه می کردم ببینم کجان، میدیدم این یکی داره برای خودش ناراحت می چرخه. وقتی هم ازش می پرسیدم چی شده، گریه می کرد و می گفت بقیه با من بازی نمی کنن. حداقل بگم هفت هشت بار توی سه ساعت قهر کرد و هی رفتم راضیش کردم؛ اون یکی دختره رو آوردم باهاش صحبت کرد و قبول کرد که دوباره بازی کنه و ... .ولی آخرش گفت زنگ بزن مامانم بیاد، من برم خونه. یه کمی صبر کردم، دیدم رو به راه نمیشه و همچنان راه نمیاد. زنگ زدم به مامانش. گفتم شرمنده؛ این جوری شده. چیکار کنم؟ گفت بده باهاش صحبت کنم. ولی دخترش همچنان جیغ میزد و حتی حاضر نبود با مامانش حرف بزنه. گفت یه کمی بذار باشه؛ خودش میاد پیشتون. شما کارتونو انجام بدین. اگه نیومد، بعد دوباره زنگ بزن تا بیام ببرمش. بعد از یه ربع، دوباره بهش زنگ زدم که شرمنده؛ بیا لطفا. راه نمیاد با ما.

دیگه مامانش اومد. گفتم اگه بمونین، الان کیکو می برم. همونجا موند تا کیک ببریم و اینا. ولی یه مادر خسته ای بود که نگو. ساعت از یک گذشته بود. بهش میگم بهت کیک تولد بدم؟ میگه من هنوز باید صبحانه بخورم، نمی تونم تا صبحانه نخورده ام، کیک بخورم!  هنوز وقت نکرده ام صبحانه بخورم. اسم دخترش آسیه بود. پنج تا بچه داشت. آسیه یکی به آخریش بود. یه بچه ی 18 ساله داشت، یه سیزده ساله، یه ده ساله، یه هفت ساله (آسیه) و یه یه ساله.

مطمئنا اگه از قبل می دونستم شرایطشونو، حتما طور دیگه ای با بچه اش رفتار می کردم. بیشتر تلاش می کردم که باهاش کنار بیام؛ مطمئنا بیشتر در نظر می گرفتم که این بچه توی خونه چطوری باهاش رفتار میشه؛ چون خودم توی خانواده ی پنج بچه ای بوده ام و می دونم تا حدی که هر کدوم از بچه ها چه شرایط و جایگاهی دارن. ولی خب نمی دونستم دیگه. حیف شد که من روحیاتشو نمیشناختم و بهش خوش نگذشت طفلکی.

حالا اتفاقا بعدا که اومدیم خونه و کادوی آسیه رو باز کردیم، بهترین کادو رو هم آسیه آورده بود. به مامانشم پیام دادم و باز جدا تشکر کردم و گفتم که چقدر پسرمون کادوشو دوست داشته و گفته که بهترین کادوش بوده و عذرخواهی کردم که نتونستم شرایطو طوری مدیریت کنم که بچه ها همه خوشحال باشن. البته؛ اونم جواب داد و خیلی تشکر کرد و گفت نه، این جوری نبوده و دختر منم گفته که بهش خوش گذشته و کلا دوست داشته تولد پسرتونو. دیگه نمی دونم. امیدوارم واقعا این طور باشه. چون بالاخره اون نیم ساعت آخری که مامانش اومده بود خوشحال بود و اومد با ما نشست و کیک بریدیم و شعر خوند و رو به راه بود و خندید و خوش گذشت بهش.

--

بلژیکم خوب بود. رفتیم یه موزه ای که فکر می کنم برای بچه های ده تا پونزده سال مناسب تر بود ولی در کل خوب بود. اسمش technopolis بود و کلی چیزای جالب فیزیکی داشت برای بچه ها که بخوان قوانین فیزیکو باهاش یاد بگیرن و خودشون امتحان کنن. مثلا چیزایی که با قرقره ها کار می کردن؛ با آینه ها؛ با سایه ها؛ با صداها؛ با الکتریسیته ی ساکن و ... .

--

برای مدرسه مافین نتونستم درست کنم آخرش. یه کیک ساده درست کردم و بریدم و براش بردم.

--

صبح که داشتم کیکا رو میذاشتم بیرون که ببره؛ میگه فلانی اجازه نداره بخوره. میگم این چه حرفیه، پسرم؟ همه اجازه دارن بخورن. به همه ی بچه های کلاستون بده؛ برای همه تون گذاشته ان.

یهو دیدم گریه اش گرفت و چشاش اشکی شد. میگه فلانی اجازه نداره تو زنگای ورزشم بازی کنه. گفتم چرا؟ گفت دکتر بهش گفته. دیگه یه کمی بغلش کردم و گفتم خب نگفته که چیزی هم نخوره. حالا به اونم تعارف کن؛ به همه بده (نمی دونم گفته ام یا نه، فلانی یه پسر تایلندیه که آلمانی هم بلد نیست و نه سالشه و به خاطر همین، زیاد هم با بچه ها نمی تونه ارتباط کلامی داشته باشه.)؛ امیدوارم که بتونه بخوره.

وقتی کیکو بردم کلاسشون، معلمشونو اتفاقی دیدم. راجع به اون همکلاسی پسرمون هم پرسیدم و گفتم که پسرمون خیلی از شرایطش متاثر شده. معلمشون گفت آره؛ متاسفانه مشکل کلیه داره و اجازه نداره بازی کنه تو زنگ ورزش.

بعدا از پسرمون پرسیدم و پسرمون گفت که متاسفانه کیک هم نخورده :(.

--

هر دو هفته یه بار جای بچه ها توی کلاس عوض میشه. یعنی؛ هر دو هفته، معلم یه آرایش جدیدی در نظر میگیره برای اینکه کی بغل کی بشینه.

این دفعه پسرمون و اون پسر تایلندی رو کنار هم گذاشته.

--

قبلا شنیده بودم که ریحانه خانم نه تنها مافین می برد؛ بلکه حتی ساندویچای کوچولو هم درست می کرد و کلی وقت میذاشت. من گفتم من که سلیقه و وقت ساندویچ ندارم. همون کیکو بردم. ولی بعدا دیدم بچه های دیگه ی کلاسشون حتی همون کیکو هم نیاورده بودن روز تولدشون. از اون روزی که تولد پسرمون بوده، فکر کنم سه یا چهار نفر دیگه هم تا الان تولد داشته ان.

ریحانه خانم فکر کنم خیلی هنرمندی به خرج می ده.

--

برای هالووین پسرمون گفت بریم شکلات بخریم که بچه ها میان دم در، بهشون بدیم. گفتم باشه. رفتیم شکلات خریدیم یه عالمه.

سه بار اومدن در خونه مون در زدن؛ منم هر سه بار شکلاتا رو بردم تعارف کردم به بچه ها.

پسرمون کلی ذوق کرد و گفت ما هم بریم؟ گفتم باشه؛ می برمت. پارسال فقط در خونه ی کلاودیا اینا رو زد. امسال گفتم میام باهات چند تا خونه رو در بزنیم.

اول از همه در خونه ی کلاودیا اینا رو زدیم و کلاودیا دو سه تا شکلات انداخت تو کیسه ی پسرمون.

بعد از اون هر چی خونه رو در زدیم، هیچ کس باز نکرد؛ جز دو نفر که اونا هم گفتن ما چیزی نداریم بهت بدیم و برو هفته ی دیگه، تو سنت مارتین بیا!

پسرمون همین طوری که داشت میرفت و جلوتر از من بود، میگه ما درو برای همه باز می کنیم، ولی هیچ کس درو برای ما باز نکرد.

تو دلم گفتم آره پسرم؛ از این به بعد همه ی زندگیت همین خواهد بود؛ چون شبیه مایی (البته؛ منظورم آدمای دور و برمون بودن؛ وگرنه که خدا همیشه همه ی دراش برای ما باز بوده). ولی خب تو واقعیت بهش گفتم اشکالی نداره پسرم؛ به هر حال، ما اختیار مردمو نداریم؛ آدما می تونن تصمیم بگیرن که درشونو برای کسی باز بکنن یا نکنن. ما فقط می تونیم برای خودمون تصمیم بگیریم که درو باز بکنیم یا نکنیم. ما باز می کنیم که بچه ها خوشحال بشن. الان که فهمیدیم وقتی درو برامون باز نکنن چقدر ناراحت میشیم، باید دیگه حتما از این به بعد درو برای بچه ها باز کنیم تا اونا رو خوشحال کنیم. الانم بریم خونه؛ من اول میرم تو؛ بعد تو دیرتر بیا؛ در بزن، من میام باز می کنم و بهت شکلات میدم.

دیگه اومدیم خونه، همین کارو کردیم ولی واقعا خیلی ناراحت شدم براش که انقدر خورد تو ذوقش و منم هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم.

--

تو مدرسه به دوستش گفته بود ما هالووین رفتیم بیرون، ولی کسی درو باز نکرد. دوستش بهش گفته یه روز بیا خونه ی ما؛ من شکلات هالووینی دارم که بهت بدم.

خوشحالم که حداقل دوستای مهربونی داره.

--

دیشب یه قصه به آلمانی گفته، من روی کاغذی که تا زده و منگنه کرده نوشته ام که بشه کتاب. صفحه ی آخرش یه قلب کشیده، گفته توش بنویس: فلانی (همون دوست بالا)، برای تو.

برده مدرسه که بده به دوستش.

--

علی بعد از کات کردنش، به ما زنگ زد که آخر هفته بریم پیشش ولی ما حس و حالشو نداشتیم. گفتیم باشه یه وقت دیگه. اون هفته رو با مهدیار رفته بود جایی. هفته ی بعد صاحبخونه ی قبلیشو دعوت کرد. از هفته ی بعدشم رفت تو کار یه دختر دیگه.

الان داره روی این پروژه ی جدیدش کار میکنه :D.

--

پسرمون میگه مامان چرا فلانی (خواهر بزرگتر) مامان نداره؟!! میگم چرا مامان نداشته باشه؟! مامان من، مامان اونم هست دیگه. کلی تعجب کرده! فکر کنم تا الان فکر می کرده هر بچه ای یه مامان اختصاصی داره .


پراکنده


اون روز فاطیما ازم راجع به این پرسید که آیا ما تو عید قربان قربانی می کنیم و جشن میگیریم و اینا. بهش گفتم همه قربانی نمی کنن، بعضی ها فقط. جشن هم به اون معنی دور همی و اینا زیاد نمی گیریم. ولی عید غدیر که دو هفته دیگه است رو تعداد بیشتری جشن می گیرن و اگه سید باشن مهمون دارن و اینا.

کلا نمی دونست غدیر چی هست. میگه عاشورا رو می گی؟ گفتم نه، غدیر یه چیز دیگه است.

میگه یه بار با یکی رفته یه مسجد ترکی که خوشش نیومده. می گفت خیلی تند نماز می خوندن و اصلا عجیب بود. گفتم مال کدوم فرقه بود؟ ما که رفته یم مسجدهای ترکی، چیز عجیبی ندیده ایم؛ گفت مال صوفی ها بود.

ازش پرسیدم شما مال چه فرقه ای هستین. میگه فکر کنم شافعی ایم!

--

تو اتاق هایی که جلسه برگزار میشه چندین میز رو به هم چسبونده ان و چندین آدم با فاصله از هم می تونن بشینن. فکر کنم از زمان کرونا فاصله ی صندلی ها رو بیشتر کردن و همون طوری مونده دیگه. خلاصه که واسه ی یه جلسه ی مثلا ده بیست نفره، فکر کنم ما ده بیست متر از هم فاصله داریم .

یه مونیتور هم همیشه هست که اون آدمایی که از خونه دارن کار می کنن، بتونن ما رو ببینن و با مایکروسافت تیمز اونا رو هم توی جلسه داشته باشیم.

حالا دو تا دوربین آورده ان که در حالت عادی کل میز رو نشون میده. ولی خب این جوری اونایی که دورن تقریبا دیده نمیشن. ولی وقتی کسی حرف می زنه، دوربینا برمیگردن رو به اون شخص و زوم می کنن دقیقا روی اون شخص.

با اینکه خیلی تکنولوژی خوبیه و داره بهمون کمک می کنه ولی آدم قشنگ ترس ورش میداره وقتی یهو می بینه دو تا دوربین روش زوم می کنن. قشنگ این حسو داری که یکی داره کنترلت می کنه. حتی وقتی مثلا همه ساکتن و دو نفر دارن پچ پچ می کنن، باز روی همون دو تا زوم میشه.

--

اون روز با آنیا صحبت می کردم. راجع به یه چیزی پرسید. منم راجع به یه پیرمرد آلمانی ای صحبت کردم که خیلی فضوله و سرک می کشه تو جاهایی که بهش ربطی نداره.

یه نگاه به دور و برش کرده، سرشو آورده جلوتر، میگه دخترمعمولی، این تیپیکلا آلمانیه. پیرای آلمانی همین شکلین.

بعد ادامه میده ما خودمون اینجا همسایه ی لهستانی داریم، عالین؛ همسایه ی پرتغالی داریم، حرف ندارن؛ قبلا همسایه ی مراکشی داشتیم، خیلی خوب بودن و گرم و مهربون. ولی این آلمانی ها .... (جمله شو ادامه نمیده) .

برام جالبه که خودشونم از سرد بودن و جدی بودن خودشون خسته ان ها، ولی نمی خوان یا شایدم نمی تونن تغییر کنن. یعنی؛ مثلا خود آنیا شاید آدم مهربون و خوش رویی باشه و دوست داشته باشه با همسایه هاش در ارتباط باشه، ولی وقتی بقیه نیستن، نمی تونه واقعا.

--

اون روز آنیا میگه دختر معمولی من خواهرشوهرم فلان جا میشینه و اونجا دور و برشون خیلی جوونن و مهمونی دارن و سر و صدا هست، می خوان خونه شونو عوض کنن. من فکر کردم شما هر وقت خواستین برین، خونه ی شما خیلی براشون مناسب باشه. گفتم باشه، هر وقت ما خواستیم بریم، بهت خبر میدم. ولی یه سال دیگه میشه تقریبا. گفت اشکالی نداره، اونام عجله ندارن.

بعد یه کمی راجع به اجاره ی خونه و محلش و اینا صحبت کردیم و فهمیدم آنیا اینا خیلی پول بیشتری دارن میدن برای یه آپارتمان خیلی کوچیک تر (ولی نوساز البته).

اون بحث تموم شد و بعدش دیگه راجع به کارمون صحبت کردیم.

فردا پس فرداش آنیا بهم زنگ زده، میگه دختر معمولی من فکر کردم که خونه ی شما برای خود ما هم مناسبه. چرا ما نریم توی یه شهر کوچیک تر و یه خونه ی ویلایی بگیریم؟ هر وقت خواستی خالی کنی، به من خبر بده . گفتم باشه. بهت خبر میدم.

--

هنوزم بعد از این همه سال زندگی تو اینجا، از یه سری چیزای آلمانی ها خیلی لذت می برم. مثلا یکیش اینکه توی خیلی از چیزا خیلی سیستماتیک عمل می کنن.

مثلا یه جا رفته بودیم، طرف اندازه گیری زیاد لازم داشت که بکنه. رو تمام دیوارها، درشت (خیلی درشت ها، یه چیزی تو مایه های تابلوهای راهنمایی و رانندگی!) اندازه ها رو علامت زده بودن که تا کجا میشه یه متر و تا کجا میشه دو متر (اندازه های ریز هم داشت؛ نه اینکه فقط یه متر و دو متر باشه). بعد؛ همین متر رو هم پایین دیوار طراحی کرده بودن، هم بالا، نزدیک به سقف. باز به همینم بسنده نکرده بودن، از سقف هم یه متر دیگه آویزون شده بود اون وسطا که طرف مثلا اگه تو فاصله ی یکی دو متری از دیوار هم می خواست چیزیو اندازه گیری کنه، باز بتونه و لازم نباشه حتما بره وسیله شو بچسبونه به دیوار.

همین کار، چیز سختی هم نیست ها، هزینه ای هم نداره، امکانات خیلی خاصی هم نمی خواد ولی نمی دونم چرا تو کشور ما از این کارا نمی کنن.

یا مثلا یه چیز دیگه ای که دوست داشتم این بود که چند وقت پیش ما یه چیزیو اندازه گیری کردیم، شد حدود 124 125، با خودمون یه 5 سانتی هم اضافه تر در نظر گرفتیم و به یه بنده خدایی گفتیم فلان چیز رو 130 سانت می خوایم. طرف گفت باید حساب کنم. چند روز بعد زنگ زد، گفت من حساب کرده ام، متاسفانه 130 سانت نمی تونم بهتون ارائه بدم، 129 سانت میتونم. که خب ما گفتیم اکیه.

ولی همینو این جوری نبود که بگه باشه، حله و بعدا بیاد بگه ئه، ببخشید خب حالا یه سانت این ور اون ور که چیزی نیست؛ پس بذاریمش یه سانت اون ور تر. از همون اول حساب و کتاب کرد و گفت آقا نمیشه اون چیزی که شما می خواین.

--

خانمه حرف می زد، واقعا لذت می بردم از "حرف زدن"ش. از سال 2002 ایران نبوده و تو آمریکا و آلمان زندگی کرده. ولی تو کل حرفاش، فکر نمی کنم بیشتر از ده تا کلمه ی انگلیسی یا آلمانی بود.

به نظر من، این که آدم بتونه به یه زبون، قشنگ و مسلط صحبت کنه و دو سه تا زبونی که بلده رو از هم جدا کنه، یه مهارته و قاطی کردن کلمه های یه زبون توی یه زبون دیگه به بهانه ی اینکه ما عادت کرده ایم یا فارسیش اون مفهومو نمی رسونه، مزیتی حساب نمیشه برای اون آدم و اتفاقا برعکس، نشونه ی ضعف طرف و عدم مهارتش توی برقراری ارتباط کلامیه.

--

یادتونه پارسال و امسال که رفتم ایران، رفتیم/رفتم پیش یه بنده خدایی که می خواست بچه شو بفرسته آلمان؟

ما کلا این بندگان خدا رو نمیشناختیم و میشه گفت صرفا همشهری بودیم.

دخترشون اومد اینجا و همسر رفت دنبالش و ده روزی پیش ما بود و شنبه همسر بردش که بره شهر خودش که قرارداد خونه شو امضا کنه.

--

اون روز همسر میگه پسرمون بهش گفته تو چقد کُمیش (komisch : مسخره/ضایع/ خنده دار/عجیب) آلمانی حرف می زنی .

بهش میگم منم کمیش حرف می زنم؟ میگه آره، ولی نه خیلی .

خدا کنه تا چند سال دیگه آلمانیمون بهتر بشه، نگه شما یه وقتی جلوی دوستام حرف نزنین که آبروم بره .

--

میگه میوه می خوام. همسر قبلا بهش میوه داده. میگه دیگه میوه ی دیگه ای نداریم. می تونم بهت خیار بدم. میگه نهههه، خیار vegetable ه!


پراکنده


دو سه نفرو یه شرکتی تو آلمان اخراج کرده. چرا؟ چون مشخص شده که به مدت فکر کنم دو سال (یا شایدم بیشتر)، اینا سر کار نمیومده ان!

یه اتاقی بوده آخر راهرو یا همچین جایی که همیشه پرده اش هم کشیده بوده. اینا سه تا بوده ان. با هم دست به یکی کرده ان که هر بار فقط یکیشون بره محل کارش و عکس هایی که لازمه رو بگیره و برای اون دوتای دیگه بفرسته و اونا گزارششونو از خونه بنویسن. کارشون یه جوری بوده که از نظر عملکردش میشده این طوری باشه. یه چیزی تو مایه های بازرس بوده ان که باید برای یه سری چیزا گزارش می نوشته ان.

اما خب این که فقط یکیشون بره و کارت هر سه نفرو بزنه، تقلب بوده.

حالا چی شده که فهمیده ان؟

یه اتفاق یهویی افتاده؛ از اینا که آلارم ها به صدا درمیان و همه باید برن بیرون. همه رفته ان بیرون. بعد دیده ان طبق لیست، دو نفر هنوز اون توئن! نفر سوم مجبور شده، گفته آقا اینا این تو نیستن. من کاراتشونو زده ام.

و حالا شرکت دادگاه داره که بتونه نه تنها اخراجشون کنه، بلکه پول این دو سال رو هم ازشون بگیره.

--

طرف تو ریاض کار کرده چند سال. میگه یه بار ماه رمضون بود، بهمون ایمیل زده بودن که الان ماه رمضونه، غذا خوردن در ملاء عام ممنوعه و فلان. "کافرها" می تونن برن فلان جا اگه می خوان غذا بخورن .

--

رفته بودیم دکتر. دستیارش می گفت چهار نفر تو این اتاق بودیم یکی دو ساعت پیش؛ در و پنجره ها همه بسته بود؛ هوا هم شرجی بود؛ خیلی گرم بود. میگم نمیشد پنجره رو باز کنین؟ گفت به دلیل حفظ پرایوسی مریض، اجازه نداریم در صورتی که کسی پشت اون پنجره باشه (پنجره رو به بالکن بود که ازش به عنوان اتاق انتظار استفاده میشد.)، پنجره رو باز کنیم.

خدا خیرشون بده واقعا که انقدر به فکر پرایوسی مریضن.

--

رفته بودیم ایران، خیلی ها ناهار دعوت می کردن یا مثلا می گفتن عصر قرار بذاریم. براشون مهم نبود که ماه رمضونه و شاید کسی که دعوت می کنن روزه داشته باشه.

اومدم اینجا، هنوز ماه رمضون بود. یه روز نیت کردم که حلوا درست کنم و به فرانتس اینا هم بدم. از صبح تو ذهنم بود. آخرش گفتم ولش کن اصلا. از قضا اون روز روز عید پاکم بود و ما از صبح منتظر بودیم که کلاودیا و فرانتس مثل هر سال بیان و برامون شکلات بیارن و ما خوشحال بشیم. ولی نیومدن. تعجب کردیم.

آخرش عصری با خودم گفتم بذار حالا درست کنم. درست کردم یه عالمه. ولی یه کمی آردش برشته تر از همیشه شد، منم برای اینکه خوش رنگ بشه باز بیشتر از همیشه زعفرون ریخته بودم؛ در نهایت، ترکیبش پر رنگ تر از اون چیزی شد که می خواستم و به نظرم خیلی خوش آب و رنگ نبود. بی خیال بردنش برای کلاودیا اینا شدم.

ولی گاهی وقتا نمی دونم باید بگی، قسمته؛ شانسه یا چی.

درست کردم و آوردم و خوردیم. همسر گفت چقدر زیاد درست کردی؟ گفتم راستش، اول می خواستم واسه فرانتس اینا هم ببرم، ولی خب اون جوری که می خواستم نشد. گفت نه، خیلی هم خوبه. وردار ببر براشون. گفتم خب الان که دیگه همه رو توی یه بشقاب ریخته ام و نمیشه جدا کرد راحت. دیگه شکل نمی گیره. گفت چرا، بیار از اون قالبای شیرینی بزن.

من فکر کردم منظورش اینه که با قالب روش طرح بندازم. بعد که آورد، دیدم منظورش اینه که کلا قالب بزنم و مثل چند تا دونه شیرینی، بذارم تو بشقاب و ببرم. دیدم فکر بدی هم نیست. قالب زدم و نه تا دونه شد که گذاشتم تو بشقاب و براشون بردم.

کلاودیا کلی تشکر کرد. بعد گفت شما روزه نمی گیرین؟ گفتم چرا ولی خب بالاخره یه چیزی هم می خوریم؛ گرسنه که نمی مونیم. گفت پس صبر کن.

سریع رفت یه بشقاب - مثل هر سال- پر کرد از شکلاتای مخصوص عید پاک و یه دستمال کاغذای طرح عید پاکی هم گذاشته بود تو بشقاب و فرانتس هم اومد - مثل هر سال- و دو تایی تبریک گفتن و شکلاتای امسالمونو هم دادن .

بندگان خدا رعایت ماه رمضونو کرده بودن که برامون چیزی نیاورده بودن.

--

رفته بودم ایران، رفتم همون خیریه ای که همیشه کمک می کردیم. گفت یکی از بچه هاتون بزرگ شده و داره فارغ التحصیل میشه و داره ازدواج هم می کنه (18 سالش شده). می خواین به جاش یه بچه ی دیگه بردارین؟ گفتم باشه. گفتم هر کس که به نظر خودتون محتاج تره الان بذار (چون می دونم خیلی از بچه ها چندین تا حامی دارن). گفت یکی هست خانمه تازه همسرش فوت شده و هنوز بارداره و بچه اش قراره چند ماه دیگه به دنیا بیاد. گفتم بذار همینو. یه مبلغی دادم و اومدم.

--

خواهر کوچیک تر همین جوری که داشتیم حرف می زدیم، گفت راستی، اون کارت تبریکت که مال سال ها پیشه هم هنوز پیش ما هستا. گفتم کدوم کارت؟ گفت همونی که برادر کوچیک تر واسه تولدت از آلمان فرستاده بود وقتی تو هنوز خودت آلمان نبودی. گفتم من اصلا چیزی یادم نمیاد. کی؟ چی؟ کجا؟ گفت همونی که یه عروسکم باهاش برات فرستاده بود. گفتم کسی به من چیزی نداده و چیزی نگفته. من روحمم خبر نداره که من همچین چیزی داشته ام. گفت ئه! مگه میشه؟ صبر کن الان از مامان می پرسم.

معلوم شد سال 2010 برادر کوچیک تر از آلمان برای تولد من یه عروسک فرستاده با یه کارت تبریک. اون زمان چون من بین شهر خودمون و تهران رفت و آمد داشتم، خواهر کوچیک تر که یه بار رفته شهرمون، عروسکو برده پیش مامانم. ولی کارت تبریکو گفته خب هر وقت دختر معمولی تو تهران اومد خونه مون، خودش برمیداره دیگه. ولی عروسک شاید براش جاگیر باشه که خودش بخواد ببره شهرستان، ما که یه بار با ماشین میریم، می بریم.

دیگه این وسط جور نشده که اون زمانی که اون اومده شهرستان من اونجا باشم و بعد از اون هم مامانم قایمش کرده که بهم بده و در نهایت، به فراموشی سپرده شده.

بعد از 13 سال، اون عروسکو به من دادن.

منم فرداش بردم دادم به همون موسسه ی خیریه، برای بچه ای که هنوز به دنیا نیومده ... . دنیا واقعا جای عجیبیه.

--

تو ایران، نزدیک ظهر یا گاهی بعد از نماز ظهر پسرمونو می بردم یا میومدن میبردنش خونه ی اون یکی مامان بزرگش. عصری یا بعد از نماز می رفتیم میاوردیمش یا برامون میاوردنش.

یه روز اذیت کرده بود، عمه اش بهش گفته بود اگه اذیت کنی، میگم بابا بزرگ فردا نیاد دنبالت بیاردت ها.

اونم گفته بود پس من اصلا امشب نمیرم، همین جا می خوابم .

و به این ترتیب، عمه اش یه جوری آچمز شده بود که مجبور شده بود بگه نه نه نه، می بریمت؛ فردا میایم میاریمت .


از روزمره ها


نمی دونم بازم می خوام مثل قبل بنویسم یا نه. شاید دیر به دیرتر بنویسم، شاید متنام کوتاه تر باشه، شاید کلا از چیزای دیگه ای بنویسم، شایدم دوباره مثل قبل بنویسم. نمیدونم.

ولی فعلا یه کمی می نویسم که بدونین بهتریم، خدا رو شکر.

--

در حال حاضر یه دونه پوزیشن کار دانشجویی داریم تو شرکت که براش 53 نفر اپلای کرده ان که فکر کنم حداقل 7 8 تاشون ایرانی بودن.

رفتم سرسری یه نگاه انداختم به رزومه هاشون. و اونجا واقعا فهمیدم چرا میگن رزومه رو باید یه طوری بنویسی که طرف توی سی ثانیه یا نهایتا یکی دو دقیقه ی اول بتونه چیزی که میخواد رو توی رزومه ات پیدا کنه.

خداییش آدم حوصله اش نمیشد بشینه 53 تا رزومه رو هر کدومو ده دقیقه وقت بذاره و با دقت بخونه. تو رو خدا منظم و تمیز بنویسین.

بعضی ها رو باز می کردی، انقدر شلوغ بود، یه ساعت باید می گشتی. باورتون میشه من توی یه رزومه داشتم به معنی واقعی کلمه می گشتم ببینم طرف چه رشته ای داره می خونه و از سال چند دانشجوئه؟! چیز به این سادگی که باید تو خط های اول رزومه باشه رو سمت چپ، به صورت ستون وار، زیر عکسش نوشته بود.

بین همه ی اسما یه اسم مشخص بود که آلمانیه (بقیه اگر هم بودن، اسماشون به آلمانی نمی خورد)، همونو باز کردم و به جرئت میگم تقریبا از تمام رزومه های دیگه ای که باز کردم شفاف تر و مرتب تر بود (فقط یه نفر دیگه هم بود که اونم خیلی خوب و شفاف نوشته بود.)

آقا محض رضای خدا فونت رزومه تونو مرتب کنین؛ فاصله های بین خط ها رو طوری بذارین که خیلی تو هم تو هم نباشن؛ جاهایی که باید بولد کنین رو بولد کنین؛ نکنین، خودتون ضرر می کنین، چون خوب دیده نمی شین، توانایی هاتون به چشم نمیاد.

--

اینجا غیر از آشغال های خشک و تر و اینا که جدا میشن، خیلی چیزای دیگه رو هم نباید انداخت توی سطل آشغال. مثلا تخت و کمد و چیزای فلزی و ... رو هم باید هماهنگ کنی که شهرداری یا حالا هر جای دیگه ای بیاد ببره.

یکی داشت تعریف می کرد، می گفت یکی از آشناهامون توی یکی از اداره های مربوط به همین چیزا کار می کنه. می گفت یه بار یه مدرسه ای آتیش گرفته بود، زنگ زده بودن که قراره آشغالاش جمع بشه. ما هم گفتیم باشه. خب این آشغالا توی یه روز که جمع نمیشه. می گفت طرف روز اول یه سری آشغال آورده بود به عنوان آشغالای اون مدرسه، روز دوم آورده بود و ... . بعد این بنده خدا گفته بود من دیدم این وزن آشغالا هماهنگی نداره با حجم سوختگی گزارش شده. فرداش پا شدم رفتم، ببینم اینا چیکار می کنن. دیدم ماشینشون اومد و آشغالای مدرسه رو برداشت. خب تا اینجاش همه چی اکی بود. بعد ماشینه راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم. رسید به یه شهر دیگه، اونجا هم یه جایی سوخته بود، آشغالای اونجا رو هم جمع کرد.

بعد دیدم آشغالا رو توی هر دو تا شهر دارن به عنوان آشغال های آتش سوزی اون محل مربوطه ارائه میدن. یعنی هر دو تا رو بار می زنن؛ توی هر دو تا شهر می برن وزن می کنن و پول جا به جایی و امحای این حجم از آشغال رو از هر دو تا شهر دارن می گیرن. منم سریع گزارش تخلف زدم براش.

میخوام بگم دم همه ی اونایی که این جوری کار می کنن گرم، هر جا که هستن. چقدر خوبه که آدم انقدر پیگیر باشه که پا شه بره دنبال ماشین آشغالی، ببینه چیکار می کنه.

--

مامانم دندوناش مصنوعیه. وقتی می خواد مسواک بزنه، کامل از دهنش درمیاره، مسواک میزنه، دوباره میذاره سر جاش.

میگه داشتم مسواک می زدم، پسرت یهو اومد تو، منم سریع دندونامو گذاشتم تو دهنم. می گه ئه، چرا خوردیش؟!

--

فکر کنم همین نوشته نشون داد که بعیده بخوام - یا دقیق تر بگم، بتونم- کوتاه تر بنویسم .

--

از همه ی اونایی که حالمو پرسیدن و از همه ی اونایی که این قدر صبور بوده ان که هنوزم دارن اینجا رو می خونن هم تشکر می کنم.

ببخشید اگر این چند وقت نشد/نخواستم/نتونستم بنویسم. میخواستم بیشتر توضیح بدم ولی راستش الان می بینم حتی راجع به اینکه ننوشتم هم نمی خوام بنویسم. شما هم لطفا نپرسین. شاید یکی دو سال دیگه اومدم و یه فلاش بکی نوشتم، شایدم هیچ وقت ننوشتم. نمی دونم.