بلیت/خونه


وقتی حساب و کتابت خوبه، حسابتو با یه سنت به برج بعدی می رسونی .

من حساب جاریم به پس اندازم وصله. یعنی بر خلاف همه ی نقل و انتقالات پولی که توی آلمان دو روز کاری طول می کشه، من بین حسابام که پول انتقال وجه بدم، همون لحظه میاد. واسه همین، همیشه همون اول برج هر چیو که می خوام پس انداز کنیم، میذارم توی حساب پس انداز. بعدا احیانا اگر لازم شد و دیدم پول کم آوردم، هر وقت خواستم، سریع از پس انداز به حساب جاریم انتقال وجه میدم و استفاده می کنم.

حالا این دفعه یه بار همسر کیف پولشو تو شرکت جا گذاشته بود، من مجبور شدم چند تا جایی رو که همسر همیشه حساب می کرد، حساب کنم. این شد که حسابم تقریبا 200 یورو بیشتر از همیشه اش ازش پول کشیده شد.

یکی دو روز مونده به اینکه حقوقمونو بریزن، 61 سنت پول تو حسابم بود که اونم یه انتقال وجه فوری دادم برای علی، 60 سنتش رفت، موند یه سنت. که دیگه خدا رو شکر پولمونو ریختن و دوباره دارا شدیم .

--

بلیت خریده بودیم برای عید برای ایران. همسر گفت نمیاد. منم گفتم سال تحویلو اینجا باشیم و با هم و ما بعدش برم. این شد که برای سوم عید بلیت خرید همسر برامون.

دیروز به مامانم می گم ما بلیت خریدیم. میگه برای کی؟ میگم سوم. میگه ئه، پس همه ی ماه رمضونو اینجایین.

دیدیم باز ما یادمون رفته بود ماه رمضونو.

امروز بلیتو عوض کردیم، انداختیمش جلوتر که حداقل همه ی بودنمون تو ایران نیفته تو ماه رمضون.

خوبی قطر اینه که اگه از سایت خودش بلیت بخری، میشه کنسل کنی و ده درصد هم اضافه تر بهت کارت هدیه میده.

بعد ما بلیتو خریده بودیم حدود هزار یورو، کنسل کردیم، دوباره یه بلیت ارزون تر پیدا کردیم حدود 800 یورو، کارت هدیه مونم 1080 یورو شده بود. الان یه سودی هم کردیم .

فقط باید حواسمون باشه که این کارت هدیه رو باید بلیتشو در عرض یه سال بخریم (البته؛ مثل اینکه یه جا نوشته بود دو سال، یه جا نوشته بود یه سال).

--

یه وقتایی آدم میگه الف باید تا ی بگه .

من دیگه چون این قضیه ی خونه خریدنمونو برای شما نوشتم، بقیه شم احساس می کنم باید بنویسم که با دردسراش هم آشنا بشین و این طوری نباشه که یه تصور غلطی از خونه درست کردن بهتون بدم و فکر کنین همه چی گل و بلبله.

ما اول که خواستیم خونه بسازیم، 20900 یورو بابت ساخت گاراژ بود که جزو اضافه ها بود. یعنی یه سری چیزای اختیاری رو برامون یه آفر داد که با هم امضا کردیم و گفت که هر کدومو که خواستین در صورتی که به موقع خبر بدین که نمی خواین، بدون هیچ گونه کسری از مبلغ، کلا میشه حذفش کرد.

ما هم اون زمان گفتیم گاراژ رو می خوایم.

بعدا که پرسیدیم - حالا به دلایل بسیاری- نتیجه این شد که اگر گاراژ پیش ساخته بگیریم به نفعمونه.

بعد که گفتیم می خوایم گاراژ رو با شما نسازیم، حدود 700 یورو از پول رو کم کرد و گفت اون پول بابت اینه که ما گاراژ رو با شما پلن کردیم و توی درخواست مجوز ساخت، گاراژ هست و آرشیتکتمون وقت گذاشته براش، هرچند که شما با ما نسازین.

بعدم که قرار شد پرداخت اول رو برای شرکت ساخت و سازمون انجام بدیم، مثلا فرض کنین قرار بود 5 درصد پول ساخت کل خونه رو بدیم. علی رغم اینکه ما گفته بودیم دیگه ما گاراژو با شما نمی سازیم، اون پول رو از پول کل کم نکرد که بخواد دوباره درصد بگیره. گفت نه، شما الان این پولو میدین، اون پول گاراژ تو قسط سه و چهار، هر بار ده هزار یورو کمتر حساب میشه.

بعدا هم یه بار برامون نامه اومد از اداره ی آب که فلان چیز درخواستتون در مورد کانال کشی آب کامل نیست و باید پلان فلان چیزو هم به ما بدین. آرشیتکت اونو هم انجام داد و الان برای ما یه فاکتور حدود 500 یورویی فرستاده.

یه بار هم اون اول - این البته تقصیر خودمون بود- برای درخواست مجوز ساخت، آرشیتکت همه چیو پرینت زد و آماده کرد. موقع امضا ما متوجه شدیم که با فامیلی قبلی همسره، مجبور شدن همه رو دوباره پرینت بزنن و مهر کنن و اینا. 9 نسخه هم بود.

بابت اون هم 357 یورو آرشیتکته برامون فاکتور کرد.

خلاصه که این جوریاس. خدا به خیر کنه.

ان شاءالله که بقیه اش به خیر باشه .

--

اون روزم از جلوی خونه رد شدیم، دیدیم تخریبشو شروع کرده این شرکته ولی فعلا هنوز خونه سر جاشه؛ فقط یه سری از درختا رو کنده ان و لایه های روی خونه رو کنده ان و مشخصه که خونه کاملا چوبی بوده.

حالا دوشنبه باید یه زنگم به این شرکته بزنم و هلشون بدم که کی تموم میشه؟ بجنبین دیگه!

--

امروز رفتیم یه موزه. خیلی داشت طول می کشید. وسطاش همسر به پسرمون گفت چیزی می خوری؟ اونم گفت آره و همسر یه موز در آورد، بهش داد. چند تا گاز زده بود که یه خانمی از مسئولای اونجا اومد بهمون گفت که اشکالی نداره که بخوره ولی لطفا آشغالشو نندازین. گاهی پیش میاد که بچه ها چیزی می خورن و آشغالشو می ریزن.

گفتیم چشم؛ آشغالشو نمی ریزیم و تشکر کردیم از تذکرش.

بلافاصله بعدش - یعنی واقعا بدون فوت وقت ها!- یه آقایی از مسئولا اومد گفت که اینجا خوردن ممنونه. حالا بچه ی شما که الان یه گاز دیگه می زنه و تموم میشه ولی بدونین که کلا خوردن ممنوعه. همسر گفت خب همین الان همکارتون اومد گفت اشکالی نداره که. گفت آره؛ می دونم ولی ممنوعه. حالا اشکالی نداره دیگه.

هر دوشون هم خیلی مهربون بودن. یعنی؛ از هیچ کدوم حس بدی نگرفتیم.

بعد که رد شدیم، من با خودم فکر کردم از اون وقت، ما این همه اینجا راه رفتیم، من یه دونه مسئول ندیدم، حالا یهو دو تا پیداشون شد. بعدم یه کمی چپ و راستمو نگاه کردم، دیدم بازم تا جایی که چشمم کار می کنه، هیچ مسئول دیگه ای نیست.

یه ده دقیقه ای باز رفتیم و گشت زدیم، رسیدیم به یه جای دیگه. دوباره همون خانمه بود. بهمون گفت بعد از من اون آقاهه اومد بهتون تذکر داد؛ نه؟ گفتیم آره. گفت این همکارم خیلی سخت گیره. هر جا من میرم، همیشه میاد میگه نه این جوری نیست و خیلی سخت گیره. اصلا درک نمی کنه که بچه بچه است؛ گرسنه اش میشه. چیزی هم که بچه ی شما داشت می خورد، خرده ریز نداشت؛ مشکلی پیش نمی اومد. ولی خب از نظر "قانون" خوردن اینجا ممنوعه. ولی خب ما هم باید درک کنیم که بچه ها، بچه ان و از این حرفا.

ما باز تشکر کردیم و رفتیم.

در کل که برای ما اکی بود اتفاقایی که افتاد ولی رفتارشون واقعا جالب بود و به نظرم به عنوان همکار، مطمئنا هر دوشون خیلی روی اعصاب همدیگه ان .

احتمالا این یکی داره هی خودخوری می کنه که چرا فلانی انقدر آسون گیره؛ اون یکی هی داره خودشو می خوره که فلانی چرا انقدر سخت گیره و هر جا من میرم، پشت بندش میاد به طرف یه چیز دیگه میگه.


روزمره


دیروز صبح که رفتم برای پسرمون صبحانه آماده کنم، ساعت 7.5 اینا بود. هنوز آفتاب نزده بود. ساعت هشت اینا تازه آفتاب می زنه.

هنوز برق آشپزخونه رو روشن نکرده بودم که دیدم انگاری یه نور آبی گردشی ای هی میفته تو خونه. از پنجره نگاه کردم، یه ماشین بزرگ درست جلوی خونه مون بود. اول فکر کردم از این ماشینای آشغالی و ایناست. آخه همسر هم سفارش داده بود که بیان آشغالای برقیمون (مثل ماشین چمن زن و ...) رو ببرن. ولی بعد حس کردم ماشینش تر و تمیزتر از اوناست، انگاری آمبولانسه.

به همسر گفتم بیا پایین؛ ببین. اومد نگاه کرد؛ رفت بیرون یه سر و گوشی آب داد، اومد گفت آمبولانسه.

ولی کسی توش رفت و آمد نداشت که ما بفهمیم قضیه چیه.

یه نیم ساعت بعد، اون ماشین دیگه نبود، به جاش ماشین پزشک اورژانس (Notarzt) بود.

حدس می زنیم به خاطر کاتارینا باشه. ولی نمی دونیم چی شده. امیدوارم حالش خوب باشه.

--

حالا خوبیش حداقل اینه که خانواده ی کاتارینا اینجان، توی همین شهر. یه چند وقتی بود که همه اش یه ماشین اضافه تر جلوی خونه شون پارک بود و یا مامان و بابای کاتارینا اینجا بودن یا خانواده ی همسرش.

الان فکر کنم مامان و باباش کمتر میان پیشش. دیگه هر روزی نیست.

--

من نمی دونم چرا آدم این روزا هر طرفو نگاه می کنه، خبرای خوبی نیست .

--

امروز صبح رفتم برای خودم صبحانه آماده کنم. در کابینتی که چای و اینا توش هست رو باز کردم و داشتم برای خودم چایی می ریختم که یهو دیدم در اون یکی کابینت از یه ور آویزون شد. حالا همه ی درهای کابینتها هم چوبیه به جز این یکی که شیشه ایه!!

یعنی شما فکر کن انگاری حداقل 45 درجه چرخیده باشه. فقط از لولای بالاش وصل بود. هر لحظه ممکن بود بیفته.

از اون جایی که من هنوز بهش دست نزده بودم که تعادلشو به هم بزنم، گفتم احتمالا هنوز چند لحظه ای دووم میاره. رفتم گوشیمو آوردم، تصویری به همسر زنگ زدم، گفتم اینو باید چطوری بازش کنم، بذارمش کنار؟ راهنماییم کرد و رفتم آوردم چهارسو رو. دو تا پیچم اونجا بود، من باز کردم. ولی بعد زورم نمی رسید که بکشمش بیرون. جاشم خیلی بد بود، درست بالای سینک بود و جای پا نداشتم که بخوام اونجا راحت واستم روی کابینت.

دیدم این جوری نمیشه. دوباره پیچاشو بستم، رفتم در خونه ی فرانتس اینا، به کلاودیا گفتم ببخشید فرانتس می تونه بهم کمک کنه؟ این جوری شده. گفت الان بهش میگم ولی ممکنه میتینگ داشته باشه. گفتم باشه، هر وقت تونست، بگو بیاد.

هنوز اومدم تو آشپزخونه که ببینم چیکارش کنم که حداقل تا اومدن فرانتس بتونم مطمئن باشم نمیفته خرد خرد بشه همه جا که دیدم در می زنن.

رفتم درو باز کردم، دیدم بنده خدا عین این تعمیرکارا، یه جعبه آچار دستش گرفته، اومده. خدا خیرش بده واقعا. گفتم ببخشید دیگه همسرم نیست، اینم به یه ور آویزون شده، می ترسم بیفته. یه نگاه کرد، گفت این اصلا آچار نمی خواد. فقط کشیدنی باید بیاد بیرون. یه کمی زور زد، کشیدش بیرون. برام گذاشتش کنار. دیگه ازش تشکر کردم و رفت.

حالا همسر باید بیاد، ببینیم چیکار کنیم.

--

چند وقت پیشم روی ماشین ظرفشوییمون هی یه علامت شیر آب میومد، آخرش یه روز دیدیم کلا دیگه کار نمی کنه. اصلا دکمه هاش اون چیزایی که باید نشون بده رو نمیده. سرچ کردیم تو یوتیوب و چند تا ویدیو دیدیم. یه ساعتی طول کشید، ولی خب با همون ویدیوها تونستیم درستش کنیم.

--

دیگه این آشپزخونه داره به خرج میفته برامون. خدا کنه تا یه سال دیگه که ما اینجاییم دووم بیاره.

--

دیروز آلمان مسابقه داشت. شرکتمون تو قسمت اخبارش که هر روز می نویسه، نوشته بود که ما می دونیم که دادن میزبانی جام جهانی به قطر کار درستی نبود، همون طور که دادن میزبانی 2006 به آلمان، و با وجود اینکه ما با همجنس گرا هراسی توی قطر و نابرابری زن و مردش و ... مخالفیم، ولی تیم ملی کشورمونه که داره مسابقه میده و این اولین مسابقه شونه، بیاین با همدیگه ببینیم و تیم کشورمونو تشویق کنیم.

بعدم نوشته بود که کجا توی شرکت می شه مسابقه رو دید.

من که اصلا شرکت نبودم و نمی دونم چقدر رفتن ولی انگاری امسال هیچی مثل همیشه نیست (یا حداقل به نظر من این طور می رسه).

--

ببخشید اگه این دفعه هیچ کدوم از چیزایی که نوشتم، انرژی مثبتی نداشت. واقعا خیلی سعی کردم چیز مثبتی پیدا کنم برای نوشتن ولی چیزی نبود، بعدم امروز صبح دیدم هی اتفاقای منفی داره بیشتر میشه، گفتم بنویسم تا بیشتر نشده .

--

علی به مامان و باباش گفته ماشینتونو عوض کنین و این خوب نیست و اینا. اون بندگان خدا هم یه ماشینی رو اسم نوشته ان که 800 تومن پولشه. ولی خودشون 500 تومن دارن. علی گفته بقیه شو من میدم.

بعد اینجا می خواد ماشینشو بفروشه، یه ماشین ارزون تر بخره، یه مقداری پول بده به مامان و باباش.

قرار بود اگه لازم شد و به موقع نتونست ماشینشو بفروشه، ما ده هزار یورو بهش بدیم.

حالا امروز یه شیش هزار یورویی ازمون خواست و براش ریختیم.

امیدوارم که همه چی براش خوب پیش بره و هم خودش و هم خانواده اش بتونن ماشینشونو عوض کنن و چیزی بخرن که دوست دارن.

ولی سبک زندگی علی اینا برای ما خیلی نامانوسه.

من که مطمئنم اگه همچین کاری می کردم برای خانواده ام، با چوب میفتادن دنبالم . می گفتن همین مونده تو برای ما ماشین بخری.

کلا بابام تا وقتی زنده بود، هر از گاهی که زنگ می زدم، تازه می پرسید پولی چیزی نمی خوای برات بفرستیم؟!

خانواده ی همسر هم همین طورین. کلا مدلشون این نیست که اونا از بچه هاشون کمک کنن، اتفاقا به نظرشون اونا باید به بچه هاشون کمک کنن.

--

همسر و پسرمون، هر دو تاشون خیلی عدس پلو دوست دارن. عدس پلو درست کرده بودم، به اندازه ی یک و نیم نفر هم اضافه اومده بود. شب، اون نیم نفر رو پسرمون خورد. اون یه نفرشو هم همسر ریخته بود توی ظرف برای خودش که فردا ببره سر کارش.

پسرمون دیده. میگه بازم عدس پلو هست؟ میگم نه. میگه اینا؟ میگم اینا مال بابائه، برای فردا، سر کارش. میگه That's not fair .


یه کم آلمانی


این اصطلاحو دیروز شنیدم. گفتم بیام زکات علممو بدم و برم :

Das Hemd ist mir näher als die Jacke (داس هِمد ایست میر نِها اَلز دی یاکه). ترجمه ی تحت اللفظیش میشه "برای من لباس نزدیک تر از کاپشن/پالتوئه".

بخوایم خیلی ادبی و اصطلاحی ترجمه اش کنیم، باید بگیم چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است.

ولی بافتی که من توش امروز اینو شنیدم، خیلی ساده معنیش این بود که ایکس نسبت به وای برام اولویت داره.

قضیه این بود که من به یواخیم گفتم راستی فلان موضوع چی شد؟ اشتفان ازم پرسیده؛ گفته چه خبر از این پروژه؟ گفت آره، سه ماه پیش فکر کنم آخرین بار برای اون یه سری میتینگ داشتیم و یه سری کارا کردیم. دیگه بعدش پروژه های فلان و فلان اومد.  دیگه روی اون کار نکردیم. "داس همد ایست میر نها الز دی یاکه". (یعنی؛ فعلا بذار همین طوری که داریم پیش میریم باشه، فعلا پروژه های دیگه اولویت بالاتری دارن.).


از روزمره ها


باورم نمیشه الان بیشتر از دو ساله که دارم توی شرکت فعلی کار می کنم.

واقعا احساس می کنم همین شیش ماه پیش بود که شروع کردم.

از یه جایی به بعد انگاری عمر آدم داره میدوئه!

--

اون روز پسرمونو قرار بود ببرم مهد کودک که صبح متوجه شدیم گوشش عفونت کرده. نبردیمش. به جاش همسر بردش دکتر؛ پیش دکتر اطفالش یعنی.

طرف هم چک کرده بود و یه قطره داده بود. و البته گفته بود من تعجب می کنم که درد نداره؛ باید درد داشته باشه. ولی پسرمون می گفت دردی نداره.

بعد که همسر آوردش، گفتم من به تشخیص این پزشک اطفالش شک دارم. قبلا هم ما به خاطر تشخیص اشتباه (یا درست تر بگم تشخیص ندادن مشکل پسرمون) مدت زیادی الکی درگیر بودیم. یه سال هی بچه رو می بردیم دکتر و میاوردیم و آخرش هم می گفت هیچیش نیست، در حالی که چیزیش بود و در نهایت پزشک گوش و حلق و بینیش تشخیصش درست بود.

خلاصه، قرار شد من جمعه دوباره پسرمونو ببرم دکتر گوش و حلق و بینی. یه دکتری قبلا تو شهرمون بود که ریویوش اصلا خوب نبود و همسر هم یه بار رفته بود پیشش، می گفت خوش اخلاق نیست و پیره و به درد نمی خوره.

دکتر گوش و حلق و بینی خود پسرمونم شهر بغلیه و هر بار رفتن و برگشتنش به تنهایی یه ساعت کار داره. دوست داشتیم اگه بشه، بیاریمش شهر خودمون دیگه که کارامون راحت تر بشه.

اتفاقی چک کردم و دیدم اون دکتر پیره رفته و مطبشو فروخته به یه دکتر جوونی که ریویوش هم خوبه.

زنگ زدم و شرایط رو گفتم، گفت بیارش؛ به عنوان اضطراری می بینیمش.

پسرمونو بردم و خوب هم شد که بردم. تشخیص اون دکتر اطفال به درد خودش می خورد.

دکتر دوباره یه داروی دیگه تجویز کرد. ولی هر بار که براش این قطره رو می ریزیم تو گوشش، عین ابر بهار اشک می ریزه و حالا حالاها هم باید استفاده کنه .

--

نمی دونم اثرات بالا رفتن سنمونه یا چی ، اوایل که اومده بودیم این خونه، می گفتیم خب حالا کاری پیش اومد، میریم شهر بغلی. و زیادم می رفتیم. ولی الان هر چی میشه، هی میگیم بذار ببینیم همین دور و بر کجا میشه رفت. مثلا بذار ببینیم یه دکتر گوش و حلق و بینی خوب نیست تو شهرمون که بریم. اگه هست که نریم شهر بغلی. ببین برا فلان فروشگاه لازمه بریم شهر بغلی یا همین شهر کوچولوی دیگه ی بغل گوشمون داره اون چیزی که ما می خوایم. حتی واسه کافه هم دیگه نمیریم شهر بغلی. میگیم این همه بکوبیم بریم واسه یه کافه؟ ولش کن! کلا حذف میشه.

--

بالاخره اسم پسرمونو برای فوتبال نوشتیم یه جا.

از دو سه ماه پیش پسرمون شروع کرد این کلاس فوتبالو. دو جلسه رفت. قرار بود یه جلسه ی دیگه هم تمرینی بره و بعد دیگه ثبت نام بشه.

این وسط هی پسر ما مریض شد یا یه اتفاقی افتاد که ما نرفتیم، هی ما رفتیم، اونجا کلاس نبود، یا تعطیلات پاییزی داشتن یا مراسم قاشق زنی و با فانوس بیرون رفتنو داشتن یا به هر دلیلی اون جلسه تعطیل بود.

بالاخره جمعه پسرمون اولین جلسه ی رسمیشو رفت و منم مدارک ثبت نامشو دادم به خانمه و خیالم راحت شد .

--

اون روز توی مراسم مهد کودک پسرمون با مامان نوح صحبت می کردم. متوجه شدم که اونی پارتنر فعلی مامان نوحه، بابای نوح نیست. مامان و بابای نوح جدا شده ان و نوح با مامانشه و تو شهر ما و باباش یه شهر دیگه است.

بابای نوح هم توی یه تعمیرگاه ماشین کار می کنه.

امروزم به مامان نوح پیام دادم که فردا پسرتون میاد که با پسرمون ببریمش یه خانه ی بازی؟ گفت متاسفانه ما الان شهر خودمون نیستیم. شهر بابای نوحیم. نوح این هفته قرار بوده پیش باباش باشه و ما الان اومده ایم که برش داریم و برگردیم.

این شد که اینم کنسل شد و موند برای یه بار دیگه که بشه پسرمون با کسی بره بازی کنه.

--

قبلا بهش گفته یم که یه سری از شبکه های تلویزیون پولیه و ما نمی تونیم ببینیم.

اون روز می خواد یه برنامه ای رو ببینه که 7.20 شب داره. ساعت 5 اینا میگه من می خوام زودتر ببینم.

همسر میگه نمیشه.

میگه چرا؟ باید پول بدیم؟

--

از یکی از فیلمایی که می بینیه یه جمله یاد گرفته، هی میگه You're so mean.

اون روز نشسته ایم، من بهش میگم You're so mean. میگه All what you say, are you .


پراکنده


اون روز با پسرمون رفتیم بیرون. اون با دوچرخه بود و ما پیاده و اون یه کمی جلوتر از ما بود.

یه جا پسرمون واستاد منتظر ما که برسیم و با هم بریم اون ور خیابون.

یه آقایی رد شد، بهش یه چیزی گفت. مشخص بود که ازش پرسید تنهایی؟ می خواست ببینه اگه به خاطر اینکه نمی تونه از خیابون رد بشه واستاده، کمکش کنه.

که پسر ما هم گفت تنها نیست و آقاهه هم که از کنار ما رد شد، من دست بلند کردم و ازش تشکر کردم.

ولی خب برام جالب بود. تا الان کلا سه چهار بار با هم رفته یم بیرون. و دو بارش شده که کسی ازش پرسیده تنهایی یا نه وقتی که دیده کسی دور و برش نیست.

 خوشحالم که مردم انقدر حواسشون هست و بی تفاوت نیستن به یه بچه ی کوچیکی که تنهاست. این واقعا خیلی خوبه.

--

اشتفان، خودش و همسرش و یکی از بچه هاش توی شرکتمون کار می کنن.

اون روز آنیا داشت راجع به بخش خودشون یه چیزیو ارائه میداد، یکی دیگه رو هم معرفی کرد. گفت اینم خواهر اشتفانه .

من بقیه شونو نمی دونم، ولی اشتفان خودش واقعا آدم کار درستیه. خیلی هم آزمون و خطا می کنه تا یاد بگیره، این جوری نیست که واسه هر چیزی به من زنگ بزنه (برعکس آنیا).

حالا آنیا در توصیف خواهر اشتفان میگه خواهرشم درست عین خودشه. هر وقت من با اشتفان دارم کاری انجام میدم، یه کم سخت میشه، میگم بذار زنگ بزنیم به دخترمعمولی. میگه نه نه، بذار اینم امتحان کنم، اینم تست کنم، اینم ببینم چطوری میشه، اگه نشد، بعد زنگ بزن.

خواهرشم همین جوریه. من هر وقت با خواهرش کار می کنم حوصله ام سر میره از اینکه انقدر خواهرش حوصله داره. نمیذاره از کسی کمک بگیریم، هی میگه بذار خودم امتحان کنم، بذار اینو ببینم جواب نمیده و ... .

--

دیروز رفتیم مراسم سنت مارتین. با مامان لوئی و مامان نوح کلی صحبت کردم. فهمیدم مامان لوئی یه کار جدید پیدا کرده توی Bauamt (باو اَمت: اداره ای که کارهای مربوط به ساخت و ساز رو انجام میده) شهرمون. ولی قسمتی که کار می کنه مربوط به ساخت کانال ها و ایناست. توی قسمت ساختمون ها نیست. ولی خب بازم اطلاعات خوبی ازش گرفتم. مثلا گفت که کارمندای اداره اجازه نداره بیشتر از سه هفته، هیچ جوابی به شما ندن. یعنی اگر کارشون در عرض سه هفته تموم نشه، باید حداقل یه نامه به شما بزنن و بگن که وضعیت کار شما اینه.

در مورد تجربه ی خودشون پرسیدم که چقدر این کار براشون طول کشیده موقع خونه ساختن که مجوز ساخت بگیرن و شرایطش چطوریه. دقیق برای خودشون رو جواب نداد که بگه فلان قدر روز. ولی گفت زمان ما یه عالمه خونه همزمان داشتن ساخته میشدن (یعنی منطقه شون یه طوریه که یهویی یه زمین بزرگی رو فروخته ان و مثلا 20 30 تا ساختمون ساخته شده ان) و مثلا برای یکی توی دو روز مجوزش میومد، مال یکی توی دو هفته، مال یکی یه ماه طول می کشید.

حالا امیدوارم مال ما زیاد طول نکشه.

روزی که میخواستیم درخواست مجوز ساخت رو امضا کنیم با شرکت سازنده و بفرستیم، از آقاهه پرسیدم، گفتم معمولا چقدر طول می کشه؟ من توی سایت شهرداری خونده ام که نوشته به طور معمول تا شش هفته ولی بنا به شرایط ممکنه کمتر یا بیشتر هم طول بکشه.

گفت ممم تا شیش هفته فکر کنم تاییدیه ی این که مدارک شما بهشون رسیده رو دریافت کنین.

ولی اینو بگم که شرکت سازنده مون توی یه شهر دیگه است و خب این چیزا خیلی خیلی شهر به شهر فرق داره. ما خودمون می دونستیم که تو شهر ما همه چی سریعه واقعا. کارمنداش کار می کنن خداییش.

اون روز امضا کردیم و تموم شد. دو روز بعدش، از شهرداری نامه زدن که فلان مدرک رو می خوایم. یعنی نه تنها مدارکمون این قدر زود به دستشون رسید، بلکه بندگان خدا حتی بررسیش رو هم شروع کردن.

ولی حالا الان بیشتر از دو هفته است که منتظریم معمار محترم (که بخشی از شرکت سازنده حساب میشه برای ما) اون مدرک رو آماده کنه و بفرسته!

از اون ورم با این شرکتی که قراره خونه ی فعلی رو خراب کنه صحبت کردم. آقاهه گفت فکر می کنم چهار هفته ی دیگه زمینتون خالی باشه دیگه.

بعد از اینکه زمین خالی بشه و هیچ خونه ای روش نباشه، باید یه سری اندازه گیری ها دوباره برای زمین انجام بشه.

به آقاهه میگم پس من نوبتمو از اون آقایی که قراره بیاد زمین رو اندازه گیری کنه بگیرم دیگه برای چهار هفته دیگه؟

میگه پس بذار مطمئن بشیم، من دو سه هفته ی دیگه بهت زنگ می زنم که کارمون واقعا کی تموم میشه.

کلا اینجا ساخت و ساز واقعا خیلی دردسر داره. من چون به نظرم میاد اطلاعاتش به دردتون نمی خوره زیاد راجع به جزئیات نمیگم. ولی واقعا خیییلی جزئیات زیادی داره؛ یه نمونه اش اینکه برای همین خراب کردن خونه، باید برای برقش و آبش و یه سری چیزاش قبل از خراب شدن یه سری کارهایی انجام بشه و خود این شرکتی که مسئول خراب کردن خونه است باز باید با جاهای دیگه هماهنگ کنه. این طوری نیست که آدم فکر کنه خب یه بولدوزر میندازیم و خونه تو یکی دو روز خراب میشه.

خلاصه که امیدوارم همه چی خوب و زود پیش بره .

--

چند وقت پیش زری دوغی زنگ زده بود که تولد پسرمونو تبریک بگه. می گفت پسرم خیلی اصرار داره باهاش فیلم ببینیم؛ می شینیم با همدیگه همین فیلمای قدیمی ایرانیو می بینیم؛ می شینیم چهارخونه می بینیم.

ما هم گفتیم چی هست حالا این چهارخونه؟ بشینیم یه بار ببینیم. حالا از اون موقع ما هم داریم چهارخونه می بینیم.

برام جالبه که پسرش این قدر به فیلمای ایرانی علاقه منده.

--

اسم حسینو توی مهد کودک نوشته ان. مامانش گفت چند روز بردمش، خیلی اذیت شد و خیلی هم سرما خورد، دیگه کنسلش کردیم، مهد کودک نمی خواد بره.

احتمالا یهویی میره مدرسه دیگه.