پراکنده


آخر هفته با پسرمون رفتیم که لگو بخره با پولای خودش. با خوندن نوشتن ( و با احتساب یه مقدار پولی که از قبل داشت)، 35 یورو جمع کرده بود.

با اینکه دلم براش کباب شد وقتی روی لگوی 399 یورویی دست گذاشت () ولی به نظرم این جوری واقعا خیلی بهتر بود.

هر بار که میریم این مشکلو داریم که لگوهای خیلی گرونی انتخاب می کنه کهبا کاری که کرده و الان می خواد به خاطرش جایزه بگیره تناسبی نداره.

ولی این دفعه فهمید که چقدر باید زحمت کشیده بشه تا پول یه لگوی 35 یورویی جمع بشه .

البته؛ در نهایت، از انتخابش خیلی راضی بود. چون خوشبختانه دفعه ی پیش که با همسر رفته بود، یه لگوی 20 یورویی پسندیده بود که ماشین بود. همسر هم بهش گفته بود اینو بعدا می تونی بیای بخری.

دیگه این دفعه همونو برداشت و یه مقداری از پولشم باقی موند تازه براش که باهاش چیزای دیگه ای بخره .

--

با خانم ز صحبت می کردم. رفته بودن ایران و برگشته بودن. برگشتنی، خودش و همسرش توی دو تا روز مختلف اومده بودن. اونا همیشه اینجوری میرن. آقاهه دو هفته ای برمی گرده، خانمه یه ماهی می مونه.

با همسرش رفته بودن فرودگاه. موقع چک این، به همسرش گفته بودن تو بارت صفره! اصلا اجازه ی بار نداری هیچی! اگر می خوای، باید پول اضافه بدی. گفته بود بابا من با سی کیلو خریده ام بلیتو. گفته بود نه، بلیت شما بار نداره روش اصلا. قیمت رو هم بهشون گفته بود 500 یورو میشه اگه می خواین الان بخرین!!

دیگه خانم ز بارها رو برگردونده بود و همسرش بدون بار اومده بود. ولی خودش رفته بود پیگیری و شکایت و اینا.

خودشم که می خواسته بیاد، بهش گفته ان که بار نداری و خالی اومده بود. بعد توی ترکیه باید فرودگاه عوض می کرده. رفته بود اون یکی فرودگاه، دم چک این، خانمه بهش گفته بود بارتو بده. گفته بود به من گفتن اجازه بار نداری دیگه. گفته بود نه، اینجا شما سی کیلو اجازه بار داری!

(خانم ز چون ترکی بلده، همیشه ترجیح میده با ترکیش بره که بتونه کل کل کنه اگه لازم شد.)

خلاصه، در نهایت، فهمیده بود که مشکل ایران بوده و این قضیه ربطی به ترکیش نداشته؛ یعنی، از نظر ترکیش، اونا برای تمام پروازهاشون اجازه ی سی کیلو بار رو داشته ان.

بعد از کل کل کردنش با ایرانی ها و غیره، گفته ان حالا ما برای شما بارهاتونو می تونیم جدا بفرستیم!

گفت یه 15 کیلوشو دادم به یکی با قطر برام آورد؛ یکیشم یکی دیگه با ترکیش فکر کنم.

یعنی؛ در واقع، فرودگاه براش قبول کرده که یه ترتیبی بده که اجازه داشته باشه بارهاشو با آدمای مختلفی که خودش پیدا می کنه، بفرسته.

اما با این وجود گفت شکایت هم کردیم تا ببینیم چی میشه.

دفعه های قبل هم مثل اینکه چند بار براشون مشکلی پیش اومده بود. اونام به این نتیجه رسیده بودن که آدم هر بار میره ایران یه استرسی داره :/!

--

توی یه گروهی عضو شده ام که هم رشته ای هام هستن. یکی زده بود کسی هست که فلان طور باشه. منم توی خصوصیش بهش زدم که من هستم، اگر سوالی هست، بفرمایید، در خدمتم.

طرف فردا پس فرداش جواب داده؛ نوشته سلام خوبی؟ من الان دستم بنده؛ عصری میام، حرف بزنیم :/!

نمی دونم الان همه ی نسل جدید این جورین و من خیلی پیر و پرتم از مرحله یا این یکی این جوری بود . چرا انقدر زود صمیمی شد؟ چرا فکر کرد من باید خودمو با اون هماهنگ کنم و عصر بیام که اون دستش بند نیست؟! خب حداقل می نوشت شما کی وقت دارین که هماهنگ کنیم، صحبت کنیم!

حالا، خلاصه، من که جواب سوالاشو دادم ولی طرز بیانش برام خیلی جالب بود.

--

دیروز همسر با توماس صحبت کرده بود. فهمیده بود از شیش ماه پیش تقریبا فهمیده ان که کاتارینا سرطان سینه داره و ظاهرا به کلیه اش هم رسیده.

کلی ناراحت شدیم. ما همیشه می گفتیم این زن و شوهر چه خوشحال و خرمن.

عصرا یا میومدن می نشستن جلوی خونه شون روی نیمکتی که اونجا دارن (دم در ورودی یعنی؛ همون ورژن باکلاس سبزی پاک کردن دم در ) و رفت و آمد آدما رو نظاره می کردن و با همسایه ها حرف می زدن؛ یا میومدن می نشستن توی حیاطشون و حرف می زدن و گاهی هم مهمون داشتن.

اگرم این دو تا نبود، دوچرخه هاشونو ورمیداشتن و می رفتن دو تایی دوچرخه سواری در حالی که بچه هاشون خونه بودن و برای خودشون اسکوتر بازی می کردن.

حالا ولی به زندگیشون یه جور دیگه نگاه می کنیم. البته؛ امیدوارم خوب بشه. ولی خب مطمئنا استرسش برای همیشه باهاشونه دیگه که آیا این بیماری درمان بشه یا نه، اگه بشه، آیا برمی گرده یا نه.

--

حالا دیروز که همسر اینو گفت، برای من حداقل سبب خیر شد که سریع یه دکتر زنان پیدا کنم و یه چکاپ برم. خیلی وقته هی دست دست می کنم که یه نوبت چکاپ بگیرم.

البته؛ زنگ زدم، خانمه برای اوایل دسامبر بهم وقت داد؛ یعنی، سه ماه دیگه. ولی بلافاصله گفتم می خوام چون اولا تو شهر ما چندان دکتر زنانی وجود نداره، دوما، دیگه طبق تجربه میدونم اگه به بعدی زنگ بزنم چه بسا واسه شیش ماه دیگه نوبت بده :/!


روزمرگی


از چند روز پیش به پسرمون یاد داده ام که بیاد کارایی که میخواد توی یه روز انجام بده رو بنویسه. تا الان چهار پنج روز نوشته. روز اول که برنامه اش انقدر خوب بود که به همه شون رسیدیم و فقط هم به همونا رسیدیم .

امیدوارم همین روندو ادامه بده و به همه ی کاراش برسیم بازم.

فکر می کنم این جوری بهتر باشه اگه واقعا ادامه بده. هم فارسیش بهتر میشه، هم خودش چیزیو یادش نمیره، هم مدیریت زمانشو یاد می گیره، هم توقعش از ما متعادل میشه.

آخه بعضی روزا هی میگه فلان کارو نکردیم، فلان کارو نکردیم؛ در حالی که خب واقعا وقت نمیشد. اونم درک نمی کرد که توقعش زیاده و انجام همه ی این کارا توی یه روز امکان پذیر نیست.

--

اون روز زنگ زدم به یکی از مدرسه های شهرمون که یه فکری برای پسرمون بکنیم و مدرسه ها رو کم کم ببینیم که ببینیم بالاخره کجا قراره بذاریمش.

زنگ زدم، خانمه گفت تو همین هفته ها نامه اش میاد براتون و ما هم فلان تاریخ روز معرفی مدرسه مونه.

طبق معمول، با سیستم آلمانی باز ما کلی دیر به فکر افتاده بودیم و آلمانی ها از ما جلوتر بودن . من فکر نمی کردم دیر شده باشه. آخه از آگوست سال بعد پسرمون قراره بره مدرسه. منم گفتم خب یه سال هنوز وقت هست دیگه.

حالا نامه اش برامون اومده که ما توی کدوم مدرسه ها حق داریم پسرمونو ثبت نام کنیم و اتفاقا ثبت نامش هم باید حداکثر تو سپتامبر یا اوایل اکتبر انجام بشه .

هر چی مدرسه توی شهرمون بوده رو نوشته که اجازه داریم ثبت نام کنیم.

هر مدرسه ای دو تا روز داره که مهمه برای کسب اطلاعات از مدرسه شون: یکیش روزیه که بازدید عمومی دارن از مدرسه شون و میشه رفت اتاق های مدرسه و شرایطش رو دید؛ یکی دیگه اش روزیه که یه جا باید بری بشینی و یکی دو ساعت صحبت می کنن و اطلاعات میدن در مورد مدرسه شون.

حالا ما چهار تا مدرسه برامون اصلی تره که حتما بریم ببینیم و راجع بهشون بیشتر بدونیم تا بتونیم بهتر انتخاب کنیم.

--

ولی خب مشکلاتی هم داریم. مثلا برای اتوبوس مدرسه، در صورتی می تونی از این آپشن استفاده کنی که بچه ات رو به نزدیک ترین مدرسه نسبت به خونه تون بفرستی. حالا ما هنوز که تصمیم قطعی نگرفته ایم ولی اون مدرسه ای که الان اولویت اولمونه، فعلا نزدیک ترین مدرسه به خونه مونه. ولی بعدا که - ان شاءالله- بریم خونه ی جدیدمون، اون مدرسه دیگه نزدیک ترین مدرسه نیست برامون.

اون مدرسه ای هم که اونجا نزدیک ترینه، هنوز نمی دونیم چطور مدرسه ایه (تو گوگل دو تا ریویو داره همه اش و پنج تا ستاره گرفته). ولی از نظر نزدیکیش به خونه ی بعدی، اون یکی خیلی نزدیک تره. فکر کنم پیاده پنج شیش دقیقه راهه و راحت میشه بچه رو سر راه برد حتی اگه به هر دلیلی نخواد با اتوبوس بره. ولی واسه این یکی اگه با اتوبوس نره، باید خودمون حتما ببریمش. چون ایستگاه اتوبوس معمولی هم نزدیکمون نیست و اصلا تنها هم نمیشه بچه ی این سنی رو با اتوبوس فرستاد.

--

یه چیزی که برای من واقعا کمبودش حس میشه تو آلمان، ریویو برای جاهایی مثل مدرسه یا مهد کودکه. من واقعا نمی فهمم چرا اینننن همه سال، ایننن همه مدرسه بوده ان، ولی فقط دو تا یا یه دونه ریویو دارن. یعنی واقعا پدر و مادرای این بچه ها یا اصلا خود این بچه ها هیچ وقت نظری راجع به مدرسه شون نداشته ان؟!!

هرچی هم می گردم، هیچ سایتی نیست که واقعا آدما توش ریویو نوشته باشن. یعنی؛ غیر از گوگل هم من خیلی جاها رو گشته ام، ولی چیزی پیدا نکرده ام.

--

برای یه کلاس فوتبالی یه بار زنگ زدم، گفت همین جوری یه روز جمعه یا چهارشنبه بیاین ساعت فلان. ما هم جمعه بچه رو لباس ورزشی پوشوندیم و با کلی ذوق و شوقی که داشت بردیمش اونجا. بعد، خانمه گفت هفته ی دیگه ساعت 4 بیارینش!

امروز دوباره پسرمونو بردم (جلسه ی اول معمولا رایگانه و فقط برای اینه که بچه ببینه دوست داره یا نه). دوست داشت و خوشش اومد.

ولی بعدش به خانمه گفتم چطوری باید ثبت نامش کنم؟ گفت دو سه بار دیگه بیارینش؛ اگر دوست داشت، بعد ثبت نامش کنین.

چون این بچه ها هنوز خیلی کوچیکن؛ ممکنه روز اول بیان و خیلی خوششون بیاد ولی از جلسه ی بعد براشون اون قدری جذابیت نداشته باشه. یا برعکس، ممکنه جلسه ی اول اصلا خوششون نیاد، ولی بعد از دو سه جلسه علاقه مند بشن.

--

مامان و باباها هم که نشسته بودن دور زمین فوتبال جالب بودن واقعا. انگار که مثلا چه مسابقه ی مهمی الان در جریانه که این قدر با دقت نگاه می کنن .

--

صورت حساب پرداخت حق الزحمه ی بنگاهیه هم اومد. امیدوارم دیگه کاراش رو به اتمام باشه زمین واقعا و بتونیم مراحل بعدیشو شروع کنیم .

خلاصه ی روال خرید زمین/خونه در آلمان


بچه ها این پست به درد کسایی که آلمان نیستن و تو فاز خرید خونه نیستن، نمی خوره اصلا. ولی من گفتم حالا همن یکی دو نفری که شاید از اینجا رد میشن و شاید لازم داشته باشن، من تجربه مو بهشون گفته باشم.

از اون جایی که برای ما ایرانی ها خیلی پیچیده حساب میشه حساب و کتاب های آلمانی، من به طور خلاصه و تیتروار میگم که برای خرید خونه/زمین مراحلش چیه:

1- قبل از اینکه اصلا شروع کنین به دنبال خونه گشتن، با یه بانک یا یکی از این واسط های وام دادن (مثل DrKlein یا Interhyp) یه قرار بذارین و ببینین اصلا چقدر به شما بالقوه وام میدن. وقتی این قرار رو میذارین، یه سری مدارک مثل درآمدتون و مخارجتون رو باید به بانک یا همون شخص نشون بدین و اونا میگن که بر اساس شرایط شما، مثلا شما حداکثر می تونین 600 تا یا 700 تا یا یه میلیون تا وام بگیرین.

بعد بگین همین رو به عنوان یه مدرک بهتون بدن. اما دقت کنین که این مدرک برای اونا الزام آور "نیست" و در شرایط واقعی، بستگی داره قیمت زمین یا خونه چقدر باشه. یعنی مثلا اگر زمینی قیمت کارشناسیش 200 تا باشه و فروشنده 300 تا بفروشه و شما بخواین بابتش 300 تا وام بگیرین، بانک قبول نمی کنه و میگه این زمین به این قیمت نمی ارزه و من این قدر وام بهتون نمی دم. اون مبلغی که بالا گفتم، حداکثر مبلغی هست که شما "می تونین" بگیرین.

پس تا اینجا شما یه مدرک گرفته این که چقدر بهتون وام میدن.

2- میرین خونه یا زمینی که می خواین رو می بینین و مدارک لازمش رو می گیرین (مدارک خیلی کامل و دقیقی ازتون می خوان که بعضی هاش رو خود فروشنده هنوز باید از شهرداری یا جایی مثل اون درخواست بده. پس، سعی کنین زود بجنبین و هی خودتون زنگ بزنین و پیگیری کنین و هلشون بدین که کارتونو پیش ببرن.).

3- دوباره با بانک های مختلف به صورت همزمان صحبت می کنین که حالا برای این خونه ی مشخص چقدر بهتون وام حاضرن بدن و با چه شرایطی و چه سودی و ... . دقت کنین که حتما با چندین بانک صحبت کنین و منتظر نشین که حالا ببینم این بانک چی میگه، بعد برم سراغ بعدی. میتینگ گذاشتن با بانک و درخواست آفر (یا همون Angebot) کردن از بانک برای شما الزام آور نیست و نگران نباشین.

3.1- اگرکسی که باهاش صحبت کرده ین، خود بانک نبوده و یه واسط بوده، ممکنه بعدا بانک دقیقا با اون شرایط بهتون وام نده. یعنی واسط به شما میگه که بانک فلان با سود 3.10 بهتون وام میده. شما هم می گین می خوایم و درخواست رسمی امضا شده میدین. بعدا، بانک با بررسی دقیق بهتون میگه که ما بهتون با 3.25 می تونیم وام بدیم، نه با 3.10. پس به این هم حواستون باشه و همین که یه نفر گفت این بانک بهتون همچین وامی میده، سریع باور نکنین. همزمان با چندین بانک صحبت کنین.

4- وقتی با بانک سر سود و این چیزاش به توافق رسیدین، بانک به شما یه تاییدیه میده که ما به شما وام میدیم یا کلا قرارداد وام رو بهتون میده.

4.1- بعد از اون، بانک کلی نامه ی دیگه هم برای شما می زنه و حساب براتون باز میکنه و ازتون می خواد که برای احراز هویت میتینگ آنلاین بذارین یا برین به نزدیک ترین اداره ی پست تا کارت شناسایی و چهره ی شما رو تطبیق بدن و ... .

5- همزمان شما باید از دفتر ثبت اسناد هم نوبت گرفته باشین که سریع تر کاراتون انجام بشه.

5.1 و 4.1 معمولش اینه که بانک همزمان بهتون یه نامه ی Grundschuldbestellung هم میده و شما اونو روزی که قرار دارین توی دفتر ثبت اسناد با خودتون می برین. اما اگر نداد، اول قرارداد رو امضا می کنین. قرارداد امضا شده رو برای بانک می فرستین. بانک به شما Grundschuldbestellung رو میده و شما دوباره نوبت می گیرین از دفتر ثبت اسناد و دوباره اونجا یه سری چیزا رو امضا می کنین.

5.2 اتفاقات مربوط به ثبت اسناد کلا به آلمانی انجام میشه و به دلیل مسائل حقوقیش، اگر شما آلمانی بلد نباشین، اونا به انگلیسی برای شما توضیح نمیدن، یا اگر هم بدن، وجاهت قانونی نداره. شما خودتون باید با خودتون مترجم ببرین اگر لازم می دونین.

6- بعد از اینکه شما قرارداد رو امضا کردین، دفتر ثبت اسناد خودش بقیه ی کارها رو انجام میده و به شهرداری درخواست میده که این سند رو به اسم شما ثبت کنه.

در واقع، اول یه جورایی زمین/خونه برای شما رزرو میشه. یعنی فروشنده دیگه نمی تونه این زمین رو به کس دیگه ای بفروشه.

بعد کم کم هی براتون نامه میاد که این پول رو بابت فلان چیز و اون یکی رو بابت فلان چیز پرداخت کنین.

نامه ها هم از جاهای مختلفی میان. از Finanzamt میان، از Amtsgericht میان، از Stadt میان. همه رو باید پرداخت کنین. هر کدوم هم زمان سررسید خودشونو دارن. بیشترینشون یک ماهه معمولا و بعضی ها هم دو هفته مهلت پرداختشون هست.

ضمنا، اگر دو نفری زمین رو خریده باشین، هر کدومتون نامه ی جدا دریافت می کنین. یعنی نصف مالیات رو شخص الف باید بده و نصف مالیات رو شخص ب. یعنی؛ تقریبا، برای هر چیزی دو تا نامه دریافت می کنین.

7- بیشترین مبلغی هم که توی این نامه ها باید پرداخت کنین، نامه ی فینانتس امت هست که مالیات رو ازتون می گیره. وقتی که شما این مالیات (و سایر مبالغ) رو پرداخت کنین، در نهایت، شهرداری (یا حالا هر کسی که مسئولشه) به دفتر ثبت اسناد نامه می زنه که این پرداخت ها انجام شده و این ثبت انجام شده و دفتر ثبت اسناد هم به شما نامه می زنه که زمین به نام شما به ثبت رسید و بعد از اون شما باید پول دفتر ثبت اسناد و پول بنگاهی رو بدین.

8- همزمان، بانک هم هر وقت تمام کارها انجام بشه به شما نامه می زنه که ما مبلغ رو پرداخت کردیم/می کنیم و شما از فلان تاریخ باید وامتون رو پرداختش رو شروع کنین.

8.1 معمولا بانک پول زمین رو مستقیم به خریدار میده و نمی ریزه به حساب شما که شما پرداخت کنین به حساب فروشنده. (اما برای ساخت خونه، پول رو به حساب خودتون می ریزه.)

8.2- حواستون باشه که برای پرداخت های بانکی، شما یه سقفی دارین که می تونین پول انتقال وجه بدین. اگر لازمه، مبلغ حداکثر پرداخت ممکن رو برای خودتون تغییر بدین و بیشترش کنین.

مثلا برای ما، بانکمون بعد از باز کردن حساب، تو همون اوایل نامه زد که حداکثر مبلغ قابل پرداخت رو زیاد کنین خودتون چون 1) اگر مثلا قرار باشه شما 50 هزار یورو به حساب کسی بریزین ولی سقف پرداختتون در روز 10 هزار تا باشه، شما اون زمان با استرس باید درخواست تغییر سقف پرداخت بدین چون 2) وقتی شما توی سایت درخواست تغییر سقف پرداخت میدین، (برای بانک ما) 72 ساعت طول می کشه تا اعمال بشه.

بنابراین، نباید این تغییر سقف انتقال وجه رو انقدر به تعویق بندازین که براتون مشکل ساز بشه.

--

حالا ما هنوز به مراحل بعدیش نرسیده ایم ولی فکر کنم از اینجا به بعدش دیگه یه سری روال ساده داشته باشه.

معمولش اینه که وقتی شما خونه می سازین، هر مرحله ای که ساخته میشه، شرکت سازنده به شما فاکتورهای پرداختش رو میده. شما فاکتورها رو به بانک ارائه میدین و بانک پرداخت رو انجام میده. هر رسیدی که به شما داده میشه، دو هفته زمان پرداخت داره. بنابراین، شما زمان کافی برای اطلاع دادن به بانک و دریافت پول و انجام پرداخت ها دارین.

اما حواستون باشه که اگر این وسط خواستین چند هفته برین مسافرت، حتما قبلش هماهنگ بکنین با شرکت سازنده تون که اگر فاکتوری چیزی هست، براتون مشکل ساز نشه.

--

10- پروسه ی انجام این کارهای اداری طولانیه و پر از میتینگ های مختلف. ما الان حدود سه ماهی هست که درگیر این مراحلیم (از اولین قرار با شرکت سازنده و امضای قراردادها و ... ). بنابراین، باید آدم باحوصله ای باشین برای این مدل کارها .

--

این چند روز چقدر چیز میز نوشتم .


چه غصه ها که نخوردم واسه اتفاقایی که هرگز نیفتاد


این جمله ای که توی عنوان نوشتمو یه بار یه جا خوندم که الان حتی یادم نیست کجا بود. اما واقعا بعد از اون خیلی هی یاد این حرف میفتم. راجع به این توضیح داده بود که اکثر استرس های آدما واقعا واسه چیزاییه که هرگز اتفاق نمیفته. همه اش با خودمون میگیم اگه این جوری بشه چی؟ اگه اون جوری بشه چی؟ در حالی که بعدا میریم و اصلا اون طوری نمیشه.

--

با پسرمون رفتیم دندون پزشکی. من میخواستم جرم گیری کنم، پسرمون هم باید دو تا دندونشو پر می کرد. من نمی دونم معیار دندون پزشکای اینجا چیه واسه پر کردن دندون چون این دندونایی که دکتر می گفت بهتره پر بشه، به نظر من حتی خراب هم حساب نمیشد. یعنی ما اصلا چیزی نمیدیدیم اونجا. ولی دکتر گفت که یه سوراخ کوچیک داره یکیش که بهتره پر بشه. اون یکی رو حالا پر هم نکردیم، نکردیم ولی خب چون بیمه میده، چرا پر نکنیم؟ ولی خب اینم گفت که چون دندون شیریه می تونه هم پر نکنه. منم گفتم هر جور خودتون صلاح می دونین دیگه.

والا، من که دکتر نیستم. دکتر از من می پرسه چیکار کنم. خب من از کجا بدونم درستش چیه؟

خلاصه، از اون روزی که دکتر گفت که باید پر کنه تا روزی که می خواستیم ببریم پر کنه، من همه اش استرس داشتم که آیا تحمل می کنه پر کردنو؟ اذیت میشه؟ نکنه انقدر بترسه از دندون پزشکی که دیگه دلش نخواد هیچ وقت بیاد دندون پزشکی. آیا بی حسی میزنه براش؟ اگه بزنه بهتره یا اگه نزنه؟ از دیدن آمپول نترسه و ... .

اول هم نوبت پسرمون رو گرفته بودم. یعنی در واقع این طوری بود که من قبل تر یه نوبت برای خودم گرفته بودم. بعدش این وسط به خاطر دندونی که پسرمون تازه درآورده بود، یه نوبت برای اون گرفتم و وقتی معاینه کرد گفت بهتره یه نوبت برای دندونش بگیری که پر کنیم. گفتم خب من خودم یه نوبت دارم تو آگوست. گفت خب پس همون موقع بیاریش خوبه، اون قدری عجله ای نیست. منم اون نوبت رو که بود ساعت 4، گفتم بکنه 3.5 برای پسرمون.

بعد روزی که می خواستم برم یادم افتاد که من خودم که از دکتر نوبت ندارم (چون جرم گیری رو کس دیگه ای انجام میده)؛ پس، نمیشه نوبتامونو عوض کنیم و بگم اول منو ببینه، بعد پسرمونو. از اون طرف هم گفتم اگه پسرمون دردش بیاد، احتمالا بی تاب میشه و سخته براش که نیم ساعت واسته تا جرم گیری دندون من تموم بشه.

خلاصه، رفتیم و با بسم الله بسم الله گفتیم ان شاءالله که چیزی نمیشه دیگه. آخه از شانس ما همسر هم دقیقا همون روز یه نوبت دکتر داشت و اونم واسه خودش رفته بود اونجا!

دکتر اومد و نگاه کرد و پر کرد و اصلا انگاری یه معاینه ی ساده بود. خیلی هم همه چی خوب پیش رفت و آخرش پسرمون جایزه شو گرفت از خانمه و بعدم که اومدیم خونه دندوناشو تو آینه نگاه می کرد، می پرسید کدومو پر کرده؟!

بیخودی من این همه استرس کشیدم.

--

اون روزم که اومدم نوشتم راجع به خونه و اینکه اون یکی همسایه هه نشده و حالا معلوم نیست چی بشه، خیلی استرس داشتم که الان اینا اگه بخوان صبر کنن یه نفر دیگه پیدا بشه، خب شاید اصلا تا شیش ماه دیگه هم کسی پیدا نشد. بعدم تا اون پیدا بشه و بره کاراشو بکنه و بخواد شروع کنه، ممکنه کلی طول بکشه. اون طرف که دلش برای ما نسوخته که بخواد عجله کنه که ما بتونیم با قیمت ثابت بسازیم.

دیگه اومدم اینجا نوشتم و نمی دونم کدومتون بود که دعاش این قدر گیرا بود (دستتون درد نکنه همه ی اونایی که برامون دعا و آرزوهای خوب کردین )، فرداش آقاهه زنگ زد و صحبت کرد و گفت قرار شده بعد از اینکه بانک پول زمین رو داد به صاحب خونه، صاحب خونه اون نصفه ی پول تخریب خونه ی فعلی رو قبول کنه و بعدش دیگه ما درخواست ساخت شما رو میدیم به شهرداری و کار رو ادامه میدیم.

خلاصه، اونجا هم کلی غصه ی الکی خورده بودم و استرس الکی کشیده بودم.

--

این دندون پزشکه که راجع بهش نوشتم یه ایده ی خوب زده که من واقعا دوست داشتم. بالای سر آدم، روی سقف یه مونیتور گذاشته و چیزی پخش میکنه که آدم حوصله اش سر نره. حالا شاید برای بزرگا خیلی مهم نباشه، ولی برای بچه ها خیلی مفیده به نظرم. اون دفعه برای پسرمون یه چیزی گذاشته بود که حیوونا و بچه هاشون بودن. انقدر بامزه بود که منم نگاه می کردم .

--

خانمی که داشت جرم گیری رو انجام میداد خیلی حرف می زد. می گفت من موقع کار توضیح میدم برای مراجعه کننده که الان دارم چیکار می کنم که بدونه چی به چیه. بعد دیگه همین جوری حرف زد و دید پسر ما داره پازل درست می کنه (براش پازل برده بودم که حوصله اش سر نره وقتی نوبت منه)، گفت پسر منم خیلی خوب پازل درست می کنه و یه بار وقتی کوچیک بود، یه پازل 500 قطعه ای رو با یه بار دیدن عکسش درست کرد، بدون نیاز به کمک یا حتی دوباره دیدن عکس. مربی هاش گفتن که این خیلی استعداد داره و پرورشش بده ولی من معتقدم بچه بچه اس، باید بچگی کنه و الانم نظرم همینه.

بعد گفت که الان میره مدرسه ی دو زبانه و گفته می خوام فرانسوی هم یاد بگیرم و زبون مادریش هم هست؛ دیگه فکر کنم چهار تا زبون کافی باشه.

گفتم ئه، مگه شما کجایی هستین؟ گفت اصالتا لهستانی هستیم. البته؛ من بابام و بابابزرگم و اینا آلمانین. ولی ما تو لهستان به دنیا اومده ایم. تو لهستان به ما میگن شما خارجی هستین، آلمانی این. تو آلمانم به ما میگن خارجی.

دیدم این بندگان خدا هم که کاملا چهره شون بوره و آلمانی رو سلیس حرف می زنن هم باز از این چیزا می نالن .

البته؛ من فکر می کنم یه مقداریش حساسیت خود ما خارجی هاست. مثلا می گفت اسم من برای آلمانی ها سخته، همیشه تا اسممو می بینن، می پرسن کجایی هستی؟ میگم آلمانی. باز می پرسن کجایی هستی. تا وقتی نگم اسمم لهستانیه، هی می پرسن .

من ولی اگه کسی ازم بپرسه اسمت کجاییه (که می پرسن هم)، اصلا بهم برنمی خوره و حس نمی کنم الان دارن تبعیض قائل میشن. خب بابا طرف می خواد به اطلاعاتش اضافه کنه که از نفر بعدی نپرسه دیگه .

--

لباس های زاپاس پسرمونو چند وقت پیش آوردم خونه یه سری جدید براش بذارم. بعد یادم رفت که جدید بذارم.

اون روز میگه برام لباس زاپاس هم بیار مهد کودک. میگم باشه ولی چطور؟

میگه دیروز بازی کردیم، خیس شدم، لباس زاپاسم نداشتم. ولی خشک شدم دیگه بالاخره .


یکی از آخر هفته ها


یکی از آخر هفته ها رو با نیک اینا رفتیم یه سافاری پارک و دو شب هتل گرفتیم.

در کل، بد نبود. ولی خب یه سری مشکلاتی هم وجود داره که راحت نمیشه زیاد باهاشون مسافرت بریم.

مثلا غذا خوردن باهاشون برای ما خیلی سخته چون اولا براشون مهم نیست که حلال باشه یا نه، دوما خیلی فست فود می خورن.

قبلا بهتون گفته بودم که خانمه می گفت ما برنج نمی خوریم و چاق میشیم و اینا. خود خانمه هم بعید می دونم کمتر از بیست کیلو اضافه وزن داشته باشه.

ولی خب وقتی من توی اون دو روز مسافرت و دفعه های دیگه ای که با همدیگه در حد یه نصف روز رفته بودیم جایی سبک غذا خوردنشونو دیدم، دیدم والا مشکل اینا اصلا برنج نیست، چیز دیگه ایه.

مثلا اون دفعه که رفته بودیم با همدیگه لگو لند، از اونجا که اومدیم بیرون، گفت خب این بچه ها قندشون افتاده بهشون یه آب نبات بدم. به همه ی بچه ها شکلات و آب نبات و اینا داد. من نمیگم بده ها. ولی ما از خونه کلی میوه برده بودیم و همیشه هم که می خوایم بریم بیرون اصلا همینو می بریم. شکلات و آب نباتو ما نهایتا برای توی ماشین میذاریم که اگر کسی دلش خواست حالا یه چیزی بذاره دهنش، داشته باشیم یه چیزی.

یا مثلا اون دفعه که اومده بودن خونه ما، مامان نیک می گفت که من اصلا از مهد دخترم راضی نیستم و غذاشون خیلی بده و به بچه سیب زمینی سرخ کرده میدن و کچاپ، در حالی که توی مهد شهر قبلی خیلی تغذیه شون سالم بود.

بعد چند ساعت بعدش با همدیگه رفتیم بیرون، پسرش گفت گرسنه اس، بلافاصله براش یه هات داگ خوکی خرید، از این بلندا که از دو طرف نون می زنه بیرون با کلی سس کچاپ روش!

تو این مسافرت دو روزه هم تا میگفتیم خب بچه ها بریم یه جا غذا بخوریم، می گشتن دنبال مک دونالد و برگر کینگ!

البته؛ خدا رو شکر، خیلی مجبور نشدیم باهاشون غذا بخوریم. چون رفتنی که ما اصلا گرسنه نبودیم؛ غذا خوردیم و راه افتادیم. ولی اونا گفتن ما بچه هامون گرسنه ان. گفتیم پس هر جا شما میخواین بریم، ما نهایتا یه چیز دم دستی ای می خوریم. دیگه رفتیم مک دونالد با اونا.

تقریبا عصر رسیدیم هتل و عملا اون چیزی که خوردیم شام حساب میشد. بعدش با بچه ها رفتیم یه دوری زدیم همون دور و بر هتل و رفتیم خوابیدیم.

صبحانه ی هتل رو هم فردا صبح عملا جدا خوردیم، چون اونا زودتر از ما رفته بودن صبحانه.

بعدش رفتیم سافاری پارک و تا عصر اونجا بودیم. رفته بودیم سافاری پارک نزدیک هانوفر. خود سافاری پارکش چیز خاصی نبود ولی عملا توش یه شهربازی بود که خیلی خوب بود.

واسه سافاری پارک هم ما گفتیم با ماشین خودمون میایم، ولی اونا که تجربه ی سافاری پارک نداشتن، گفتن ما داخلش رو با اتوبوساش میایم.

آخه سافاری پارک که میرین، با مسئولیت خودتونه اگر خسارتی به ماشینتون وارد بشه توسط حیوونا.

ما از قبل می دونستیم که این مدل پارک های آلمان و هلند و اینا، مثل اون فیلمای سافاری پارک های آفریقا نیست که واقعا خیلی نزدیک بشی به حیوونا. نهایتا دو تا حیوون بی آزارش رو - مثل زرافه و گورخر- کاملا آزاد میذارن. ولی مثلا شیر و پلنگ اون جوری آزاد نیستن.

اما خب اونا گفتن ما با اتوبوس میایم. ولی ما دیدیم هم باید پول اضافه بدیم، هم ماسک بزنیم توی اتوبوس، هم دیگه موندن یا رفتنمون دست خودمون نیست (که چقدر جلوی هر حیوون بمونیم) و هوا هم گرمه، گفتیم با همون ماشین خودمون اکیه.

اونا رفتن ماشینشونو پارک کردن و رفتن تو صف اتوبوس، ما رفتیم با ماشینمون تو و شروع کردیم به گشتن.

واقعا خیلی حیووناش کم بودن. و خب اکثرشونم اون قدری نمیومدن نزدیک ماشین طفلکی ها. فقط لاماها دوست داشتن سرک بکشن تو ماشین که اونم ما پنجره مونو دادیم بالا، گفتیم تف نکنن رومون .

یه سری جاها رو زده بود اینجا در ماشیناتون بسته باشه. یه سری جاها رو تاکید کرده بود که پنجره هاتونم بسته باشه.

یه سری جاها هم نوشته بود که غذا دادن به حیوونا ممنوعه ولی بعضی ها متاسفانه با این وجود به حیوونا غذا می دادن.

بعد از اینکه دورمونو زدیم و بچه ها هم دورشونو زدن با اتوبوس، همدیگه رو یه جا دیدیم که زمین بازی بود.

با هم صحبت کردیم و گفتیم همه اش همین بود؟ ( کل دور زدنش با ماشین فکر کنم 1.5 2 ساعت شد.) چقدر کم بود و این همه پول دادیم و اینا.

ولی بعد که شهربازیشو دیدیم و بچه ها تا 7 عصر که در پارک بسته میشد داشتن اونجا بازی می کردن - و تموم هم نشد- گفتیم خب با احتساب شهربازیش ارزششو داشت واقعا و حتی کاش زودتر رفته بودیم. البته؛ ما به خاطر تصادفی که شده بود، حدود نیم ساعت، یه ساعت، دیرتر از اون چیزی که حساب کردیم رسیدیم. اما خب بازم اگه می دونستیم این قدر جا برای بازی بچه ها داره، زودتر می رفتیم.

یه جا هم یه قایق سواری بود که ما خیلی دوست داشتیم بریم (مناسب سن بچه ها نبود) و مامان نیک لطف کرد بچه ها رو نگه داشت و من و همسر و بابای نیک اینا رفتیم.

کلا شهر بازیش مخصوص بچه ها نبود. خیلی از چیزاشو بچه ها سوار نمیشدن یا اصلا اجازه نداشتن سوار بشن. اما خب ما هم چون زیاد دوستای پایه ای نداشتیم، سوار نمی شدیم.

تو این جور جاها باید یکی مثل علی باشه، که هی آدمو ترغیب کنه سوار بشه. ولی این دوستامون از نظر روحیه - به نظر من- خیلی پیرن و مثلا خانمه همه اش میگه اگه 20 سالم بود اینو سوار می شدم، اگه 20 سال پیش بود اونو سوار می شدم. در حالی که من هنوزم اگر کسی بچه مونو نگه داره حاضرم سوار همه ی اونا بشم ولی خب وقتی فقط من می خواستم سوار بشم دیگه عملا نمیشد به بقیه بگی شما هفت هشت نفر منتظر من بشین تا من برم اینو سوار بشم.

ولی به بچه ها خیلی خوش گذشت و علی رغم اینکه داشتن از خستگی بیهوش میشدن، همچنان حاضر نبودن از پارک بیان بیرون و هی می گفتن اینجا هم یه کم بازی کنیم، اونجا هم یه کم بازی کنیم.

قبل از اینکه از پارک بریم بیرون، هی گفتیم که کجا بریم غذا بخوریم و اونا هرچی فست فودی اون دور و بر بود و هات داگی و اینا رو نشون دادن - و خدا رو شکر- هیچ کدومشون هیچی نداشتن و همه گفتن تموم کرده ایم (چون آخر وقت بود .) .

البته؛ یه جا پیدا کردن که هات داگ داشت ولی فقط سه تا داشت. ما گفتیم شما برای بچه هاتون بگیرین، ما بعدا برای پسرمون چیز دیگه ای می گیریم.

یه جا دیگه رسیدیم به یه رستورانی که ریویوش خوب بود و توی پارک بود. پرسیدیم اینجا چطوره؟ بریم همین جا امتحان کنیم؟ مامان نیک گفت بریم اینجا یا بریم جای دیگه؟ اینجاها معلوم نیست با چه قیمتی بدن غذاهاشونو. دیدیم انگاری اونا رایشون نیست، گفتیم باشه، پس بریم جای دیگه.

دیگه این وسط ما هرچی میوه و خوراکی داشتیم رو کرده بودیم و تموم شده بود و بازم گشنه مون بود .

از پارک که می خواستیم برگردیم، گفتیم خب حالا کجا بریم غذا بخوریم؟ من گفتم یه جا باشه که نزدیک باشه وگرنه پسر ما خوابش می بره اگه بیشتر از 5 6 دقیقه بخوایم بریم. از قبل هم توی نقشه نگاه کرده بودم، یه دونری بود اون نزدیک و یه رستوران دیگه که ریویوهاشون خوب بود.

کلا برای اونا ریویو مهم نبود. نزدیک ترین جایی که چهار تا سوسیس داشت براشون اکی بود. مثلا یه جایی رو گفتن بریم ازش بگیریم که من توی گوگل نگاه کردم، از 9 تا ریویو، 1.6 اینا گرفته بود (از 5) که خب نشون میداد واقعا باید خیلی بد باشه.

من هر دوتای اونایی که پیدا کرده بودمو روی نقشه نشونشون دادم ولی نگفتم که من حتما اینا رو می گم. گفتم اینا هست و ریویوشونم خوبه. ولی باز آقاهه دست گذاشت روی برگر کینگ و گفت خب اینجا برگرکینگه دیگه!

دیگه ما گفتیم ولی اون دوره. بچه ها می خوابن.

اونا هم از بین اون دو تا، اون یکی که ترکی نبود رو انتخاب کردن. گفتیم باشه، همینو میریم.

تو ماشین داشتم با همسر صحبت می کردم که به نظرت عمدا دونر ترکیه رو انتخاب نکردن یا همین جوری؟ آخه اونا - حداقل خانمه- همون روز اول اعلام کرد که هیچ دینی رو قبول نداره (حالا چرا دوست دارن با ما در ارتباط باشنو الان پایین تر میگم). همسر می گفت فکر می کنم یه مقداریش به خاطر همین گاردیه که دارن و دوست ندارن برن جاهایی که مثلا مخصوص مسلموناس. حالا من نمی دونم چقدر دلیلش این بود. ولی به هر حال قرار شد بریم اون یکی رستورانه.

رفتیم و اولش جای پارک پیدا نکردیم و رفتیم دور زدیم و این طوری شد که همسر و بابای نیک قرار شد برن توش و یه کمی پرس و جو کنن. رفتن و اومدن. همسر گفت من اصلا از محیطش خوشم نیومد. مثل اون رستورانی بود که توی ایتالیا رفته بودیم (شاید اگر خواننده ی خیلی قدیمی باشین، یادتون باشه. ما یه بار توی یه شهر کوچیک ایتالیا رفتیم یه رستورانی. خیلی هم شلوغ بود. تا وارد شدیم، همه ی چشما برگشت ما رو نگاه کرد. انگاری همه همدیگه رو میشناختن و ما خیلی غریبه بودیم.). اگه رفتیم، به نظرم بیرون بشینیم. نریم تو.

از خانمه پرسیده بودن کجا می تونیم پارک کنیم و اونم گفته بود که پارکینگای رستوران ما این پشته، دور بزنین، برین اون پشت.

بعد که پارک کردیم و پیاده شدیم؛ اومدیم بشینیم که خانمه اومد و گفت ببخشید امروز آشپزخونه مون تعطیله. آشپزمون کرونا گرفته. شرمنده ام!

گفتیم کجا میشه اینجاها غذا خورد؟ گفت همین بغل فلانی (همون دونریه). من خودمم از همون جا سفارش داده ام. ببخشید دیگه.

ما هم گفتیم پس میشه ماشینمون همین جا پارک بمونه؟ خیلی هم خوش اخلاق و خنده رو گفت بله.

ما هم رفتیم همون دونریه - و یه جورایی خوش به حالمون شد که در نهایت اون چیزی که من می خواستم شد- ولی بعد که برگشتیم دیدیم روی همون میزی که ما می خواستیم بشینیم، دو نفر نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن!

نمی دونم چرا طرف تصمیم گرفت که به ما غذا نده. خیلی سعی کردیم خوش بین باشیم ولی خب بعدش به این فکر کردیم که ما که اصلا حتی نگفته بودیم که غذا می خوایم. اصلا شاید ما قهوه می خواستیم! به نظر میومد که طرف دلش نخواست که به ما خدماتی ارائه بده. ولی از اون طرف هم خب آدم اگه از کسی خوشش نیاد، این حجم از خوش رویی و اینکه پارکینگ اختصاصی خودشو به تو اختصاص بده و بگه بیا اینجا پارک کن و بهت آدرس یه جای دیگه رو بده واقعا دلیلی نداره.

نمی دونم واقعا فاز طرف چی بود و چرا تصمیم گرفت که به ما بگه غذا ندارم. یا چی شد که به اون دو تا آدمی که بعدا رفتن غذا داد. ولی خب به هر حال، این جوری شد دیگه.

برای ما که خوب شد که می تونستیم هر چی دلمون خواست بخوریم.

تا رسیدیم هتل خیلی دیروقت شده بود و خوابیدیم.

صبح هم صبحانه ی هتل رو با دوستامون با هم رفتیم. و اونا دوباره به عنوان صبحانه سوسیس و تخم مرغ و این جور چیزا می خوردن.

بعد از صبحانه با همدیگه رفتیم یه باغی که یکی از همکارای همسر معرفی کرده بود. اونجا هم بد نبود و بچه ها خوب با همدیگه بازی کردن و بهشون واقعا خوش گذشت. فقط حیف که دوستامون خیلی حوصله نداشتن و موزه شو نیومدن که بریم و ما هم صرف نظر کردیم.

بعد از اون هم با همدیگه رفتیم کالسکه سواری به پیشنهاد اونا که پولشو اونا دادن و نذاشتن ما بدیم و گفتن این علاقه مندی ما بوده و شما به خاطر ما اومده ین.

بعد از اونم برگشتیم خونه هامون و تو راه هم یه ساعت باز به خاطر دو تا تصادفی که تقریبا به فاصله ی 5 کیلومتر از همدیگه اتفاق افتاده بودن تو ترافیک بودیم.

عملا برگشتنی رو جدا از هم اومدیم و از این نظر هم برامون بهتر شد. چون ما همیشه یه سره میایم و تو راه وای نمیستیم ولی اونا از خونه ی ما تا خونه ی خودشونو که فکر کنم 70 کیلومتر ایناس، اون دفعه شک داشتن که یه سره برن یا وسطش نگه دارن. کلا زیاد وسط راه نگه میدارن.

در کل، خوب بود و به بچه ها خیلی خوش گذشت. اما خب اون مدلی هم نبود که بگم آره خیلی خوبه که با این دوستامون مسافرت طولانی تر بریم. به نظرم در حد همین مسافرت های نصفه روزه و نهایتا یکی دو روزه می تونیم با هم باشیم .

--

با مامان نیک صحبت می کردم. می گفت یه چیزی که من خیلی برام مهمه توی دوست پیدا کردن، شغل آدماس.

بعدا راجع بهش با همسر صحبت کردم. راستش من این حرفو اصلا دوست نداشتم. گرچه قبول دارم تا حدی حرفشو که آدم بچه هاشو بذاره با کسایی بگردن که ازشون چیزی یاد بگیره و در جهت مثبتی باشن، یه جوری نباشه که فردا پشیمون بشه که بچه هاش با بچه های فلان آدم دوست شده ان. اما وقتی به این فکر می کنم که معنی حرفش اینه که اگه ما الان راننده تاکسی بودیم، با ما دوست نمیشدن، حس خوبی بهم دست نمیده. یعنی؛ احساس می کنم این آدم دچار خودبرتربینیه. و البته؛ تو جاهای دیگه هم به صراحت گفته بود که مثلا یکی هست توی مهد نیک اینا، پدرش کارگره، بچه ی ما هر چی کلمه ی زشت یاد گرفته از اون یاد گرفته و من دوست ندارم بچه هام با بچه های این قشر دوست باشن.

ولی خب توی مهد پسر ما هم دو تا بچه ی رنگین پوست هستن که مادرشون مثل برف سفیده و آلمانیش اون قدر سلیس هست که بگم متولد اینجاست (گرچه از نظر ظاهری، بهش نمی خوره که اصالتا  آلمانی باشه)، همیشه هم یه رژ قرمز خیلی خوشگل و جیغ می زنه و میاد دنبال بچه هاش. یه روز رفته بودیم ره وه (REWE: یه سوپرمارکته). باباشون یکی از نیروهای خدماتی اونجا بود. ولی من تا الان از بچه هاش حرف بد نشنیده ام و رفتار بدی هم هیچ وقت ازشون ندیده ام، با اینکه بچه هاشون جزو اونایی هستن که همیشه دیرتر برداشته میشن و ما هر وقت میریم، توی مهد هستن.

برای من واقعا خیلی سخته که بگم حالا چون فلانی کارگره، بچه ی ما باهاش بازی نکنه، دوست نباشه و برعکس ببینم کسی صرفا به این دلیل که من و همسر مهندسیم انتخابمون کرده برای اینکه دوست بودن و تازه من نظرم این بود که طرف تازه یه منتی هم سر ما داره که من با هر کسی دوست نمیشم، حالا با شما دوست شده ام. ولی خب همسر می گفت نه، اون منظورش این نبوده که منتی داره، ولی خب همون که گفتم دیگه، اگه ما راننده تاکسی بودیمم، باهامون دوست نمیشد.

حالا خلاصه که فعلا دوستیم دیگه. ولی توی فازی هم نیستیم که بخوایم رابطه مونو سریع خیلی گسترده تر کنیم. باید هنوز زمان بدیم به خودمون. اما در کل، آدمای خیلی خوبین. بچه هاشون خیلی خوب و مهربونن و به دور از خشونت و دعوا با پسرمون بازی می کنن. لوس هم نیستن که هی گریه کنن.

خودشونم خیلی اهل کمک کردنن و اگه راهنمایی ای چیزی بلد باشن، حتما می کنن.

خلاصه که یه آخر هفته رو هم با این دوستامون گذروندیم .