روزمره


آنلاین یه در سفارش دادیم. اونجا که انتخاب می کردی، می تونستی بگی که به سمت چپ باز بشه یا راست. یه مدلش گرون تر بود. با همسر کلی صحبت کردیم در مورد اینکه در چطوری نصب میشه و چطوری باز بشه بهتره و این حرفا و در نهایت یه تصمیمی گرفتیم و در رو سفارش دادیم.

بعد برای نصبش، با اونی که قرار بود نصب کنه صحبت کردیم. طرف بهمون مشاوره داد که این مدلی باشه بهتره و به این نتیجه رسیدیم که در باید به سمت مخالف اونی باز بشه که ما سفارش دادیم.

آقاهه گفت خب اگه میشه، هنوز که سفارشتونو نیاورده ان. بهشون زنگ بزنین، بگین بر عکس چیزی که سفارش دادینو براتون بفرستن. گفتیم حالا ببینیم میشه یا نه.

بعد رفتیم سفارشمونو نگاه کردیم، دیدیم ما از اول - علی رغم اون همه محاسبات و صحبت کردن راجع بهش!- موقع سفارش اشتباه سفارش دادیم یا بهتره بگم الان دیگه درست سفارش دادیم .

بعد من میگم مثل دخترمعمولی باشین، شما باور نمی کنین .

--

نمی دونم گفتم بهتون یا نه، تیم فوتبال پسرمونو عوض کردیم. چه دنگ و فنگی هم داشت! باید اول قراردادشو با تیمش که در واقع یه فرآین (Verein؛ چیزی شبی ان جی او، یه جور گروه یا نمی دونم چی باید بهش گفت) هست، کنسل می کردی. بعد اون تیم به لیگشون اطلاع میده که آقا این بازیکن، بازیکن آزاده. بعد تو می تونستی بچه تو ببری توی یه تیم دیگه ثبت نام کنی!

البته؛ من با تیم جدید صحبت کردم و اونجا ما فرماشو پر کردیم. این ورم کنسل کردیم. یعنی از نظر بیمه و اینا مشکلی نداره.

اینم این وسط بگم که بیمه براشون خیلی مهمه آلمانی ها. از بس که بیمه ها وکیلای خوب دارن و نصف چیزا رو قبول نمی کنن! مثلا اون تیم قبلیش، همون دفعه های اول، مربیش گفت که لطفا براش کفش فوتبال بخرین و ساقبند که اگر مشکلی براش پیش اومد، اکی باشه همه چیش. این یکی تیمم اصرار داشت که حتما سریع تر فرماشو پر کنین و هماهنگ کنین که از اون ور قراردادش کنسل بشه که اگه اتفاقی براش افتاد در حین بازی های ما، مشکلی از نظر بیمه براش نباشه.

خلاصه، حالا برای تیم جدید بازی می کنه. اتفاقا هفته ی پیش اینا هم بود که با تیم قبلیش یه بازی دوستانه داشتن و خب بردن، بدم بردن .

--

بردیم اندازه ی یکی دو تا جعبه ی بزرگ از اسباب بازی های پسرمونو دادیم به مهد. فکر می کنم همیشه از این به بعد همین کارو بکنیم. ببریم خرت و پرتاشو بدیم به مهد یا مدرسه که قشنگ صد تا بچه ی دیگه استفاده کنن.

کلی بازی بود که با خیلی هاش زیاد بازی نکرده بود. کلا هم پسر ما وسایلشو - در مقایسه با دیگرانی که من دیده ام البته- خوب نگه میداره. وسایل برقیش شاید خراب بشه. ولی مثلا کارت های بازیش پاره و اینا نمیشن. یا وسایلش نمی شکنن. کلی اسباب بازی شبیه لگو و خونه سازی و این چیزا داشت که کاملا سالم بودن.

قبلش به مهد زنگ زدم و گفتم میشه بیاریم اینا رو برای شما؟ گفت بله، خوشحالم میشیم. گفتم قبلش عکساشونو بفرستم که شما بگین کدومش به درد شما می خوره؟ گفت نه؛ شما بیارین همه رو. ما هر چیشو خواستیم برمیداریم. هر چیشم نخواستیم، خودمون یه کاریش می کنیم (احتمالا اونام باز هدیه میدن به کسی یا جایی).

ما هم توی دو روز ورداشتیم همه رو بردیم. خیییلی زیاد بود.

--

یه روزم یه سری وسیله توی زیرزمین بود، گذاشته بودیم که بیان ببرن. یکی گفته بود فلان چیزو میخواد و اومد ببره. دید یه کیسه پر از حیوونای پولیشی هست. گفت اینا رو نمی خواین؟ گفتیم نه. اونا رو هم زد زیر بغلش برد. یه ماکروفر خراب و یه لامپ و اینا هم بود که گذاشته بودیم که روزی که ماشین شهرداری میاد برای وسایل برقی، بدیم بره. گفت اینا رو هم من می تونم ببرم؟ گفتم کار نمی کننا. می خوای، ببر. اونا رو هم ورداشت برد!

بعدش به همسر میگم حالا ما به شهرداری اعلام کردیم وسیله ی برقی داریم که بیان ببرن، حالا نداریم که .

دیگه همسر نشست لپ تاپای قدیمی رو هارداشو درآورد که وسیله ی برقی اضافی تولید کنیم که ماشین شهرداری رو الکی نگفته باشیم بیاد این وری .

البته؛ آقاهه که اومده بود، همونا رو هم می خواست! به من گفت اینا رو هم نمی خواین؟ گفتم چرا. اینا رو هنوز می خوایم .

--

اون روز پسرمون اومد خونه، گفت سه شنبه میریم مدرسه. فردا و دوشنبه تعطیلیم. گفتم مدرسه تون ب ما نگفته که تعطیلین. فردا میریم، اگه تعطیل بود، برمیگردیم. چون الان تعطیله که من به مدرسه تون زنگ بزنم. ساعت 4 عصر اینا بود که از همون جایی که نگهشون میدارن (OGS) بعد از مدرسه برش داشته بودم. میگه خب چرا باید وقت منو تلف کنی؟!!

گفتم خب حالا رسیدیم خونه، زنگ می زنم ببینم میتونم کسیو پیدا کن که جواب ما رو بده یا نه.

میدونستم OGS تا 4.5 بازه ولی قبلا نامه داده بودن که ما جمعه تعطیلیم ولی مدرسه نداده بود. زنگ زدم به او گی اس وقتی رسیدیم. ولی کسی برنداش. گفتم حالا بذار مدرسه رو هم یه امتحان بکنم. مدرسه تو حالت عادی تا 11.35 بازه. زنگ زدم؛ اتفاقا مدیر مدرسه گوشیو برداشت. گفتم فردا تعطیلین؟ گفت بله بله. دیگه ازش پرسیدم توی کدوم نامه برای ما نوشته اینو و فهمیدم که ما نامه رو کامل نخونده یم. آخه اولای نامه راجع به کارنامه ی کلاس سوم و چهارم بود. ما همه شو با دقت نخونده بودیم. فکر کرده بودیم به ما مربوط نیست.

خلاصه که وقت پسرمون تلف نشد دیگه که بره و برگرده .

--

یه آقای افغانستانی برامون داره یه کاری رو انجام میده. هر بار که حرف می زنه من واقعا لذت می برم. نمی دونم واقعا چی شد که ما تو ایران این همه کلمه ی قشنگو گذاشتیم کنار. میگه می فهمم شما افگار (البته میگه اُوگار) هستین؛ ولی هیچ تشویش نداشته باشین؛ من پس نمی رم ... .

--

با اینکه چیز زیادی ننوشتم و زیادم مفید نبود چیزی که نوشتم، ولی گفتم منتشرش کنم چون امروز تعطیلم. اگه منتشرش نکنم، معلوم نیست بعدا کی بتونم بفرستشم! باز می مونه اینجا تا شونصد سال.

آدما با هم فرق دارن/غیره


با یکی از وکیلای شرکت هر هفته میتینگ داریم. غیر از اون برای چیزای دیگه هم خیلی وقتا به هم زنگ می زنیم.

یکی دو بار کمکم کرده بود برای یه موضوع شخصی ای که نظرشو پرسیدم. ولی کلا زیاد اهل کمک کردن این مدلی نیس. یه بار که میخواستم برم پیش وکیل، قبلش میخواستم ازش بپرسم یه چیزایی رو که بدونم باید به وکیله چی بگم اصلا. بهش مشکلو گفته ام، میگه باید با وکیل صحبت کنی :/!

--

یه میتینگ دیگه داریم هفته ای یه بار که همه مون آشناییم به جز یه نفر. اون یه نفر بیشتر با نینا کار می کنه و در واقع میتینگ مدیرپروژه هاس + اون خانم که من اصلا نمی دونم سمتش چیه و برای چی توی این میتینگ هست. اون روز توی اون میتینگ رالف گفت دختر معمولی خسته ای. گفتم خسته نیستم، الان داشتم با یکی از فلان شرکت صحبت می کردم. طرف قرار بوده فلان کارو انجام بده، نداده. اعصابم خورده. خانمه بلافاصله گفت اگه خواستی به عنوان وکیل برات نامه بنویسم، بگو حتما.

حالا من اصلا روحم خبر نداشت که این بنده خدا وکیله.

آدما همین قدر با هم فرق دارن.

ولی اونایی که مثل این خانمه این - تو هر سمت یا شغلی که هستین- دمتون گرم .

--

اینو گفتم یاد یه خاطره ی دیگه افتادم که حالا مستقیم به این خانمه ربط نداش ولی خب.

یه بار دانشجو که بودم یه کلاس زبان ورداشته بودم که شب دیروقت بود. همیشه بعد از کلاسه استرس داشتم که به موقع برسم به خوابگاه.

یه بار خییییلی بارون شدیدی میومد موقع برگشتن. همه رفته بودن یه جا پناه گرفته بودن، من اون بغل خیابون واستاده بودم که بلکه یه تاکسی منو سوار کنه.

کلی هم ترافیک بود. یه ماشین شخصی ای بود، توش دو تا پسر جوون بودن. آقای سمت شاگرد سرشو آورد بیرون گفت خانم بیاین سوار شین، ما تا یه جایی می رسونیمتون، خیلی بارون میاد. تشکر کردم و گفتم نه.

شاید ده دقیقه ای رد شد و من همچنان خیس بغل خیابون واستاده بودم. تو کل این مدت هم شاید ماشینا بیست متر رفته بودن. دوباره همین آقاهه سرشو آورد بیرون، گفت خانم ما فلان جا میریم. بیاین بشینین، تا جایی که مسیرمون میخوره می رسونیمتون. وقتی مسیرشو گفت، خب مسیرو میشناختم. دیدم مسیر که سرراسته و ما هم که قرار نیست بریم تو اتوبانی جایی، فقط همین خیابونو قراره پنج شیش کیلومتر بریم. الانم که ترافیکه، راحت تر می تونم اعتماد کنم. چند بار اصرار کرد. منم قبول کردم و رفتم تو ماشینشون نشستم.

فقط یه سلام کردن. بعدم اصلا انگار که من نبودم. حرفشونو با هم ادامه دادن و هیچ سوالی هم ازم نپرسیدن که کی هستی و کجا میری یا اینکه بخوان سر صحبتو باز کنن و بگن چقدر بارون میاد و این حرفا.

نمی دونم چقدر تو راه بودیم. ولی رسیدیم به یه جایی که از اونجا میشد راحت تر تاکسی گرفت و دیگه راهمونم از اونجا جدا میشد از هم. تشکر کردم و پیاده شدم. خواستم به آقاهه کرایه شو بدم، قبول نکرد هر چی اصرار کردم. گفت شب جمعه اس، برای امواتمون دعا کنین. اون روز چهارشنبه بود. دوستش گفت البته شبِ شبِ جمعه اس. هر سه مون خندیدیم. دوباره تشکر کردم و پیاده شدم.

شاید اون دو نفر الان اصلا یادشونم نباشه اون شب ولی من خیلی وقتا که بارون شدید میاد، یاد اون شب میفتم، دوباره خندم میگیره به اون شبِ شبِ جمعه و باز برای اموات اون بنده خدا دعا می کنم.

واقعا دمشون گرم آدمایی که نسبت به دیگران بی تفاوت نیستن.

با خودم فکر می کنم آیا واقعا وقتی من بمیرم، چندین سال دیگه، اتفاقی میفته که باعث بشه یه نفر که منو هیچ وقت ندیده و اصلا حتی تو دوره ی منم زندگی نکرده، برام دعا کنه؟

--

یکی یه جا نوشته بود من از اینکه بمیرم و بچه نداشته باشم و هیچ وقت هیشکی یادم نکنه و برام دعا نکنه می ترسم. یکی کامنت گذاشته بود غصه نخور، توی همه ی مراسما برای بی وارثا و بد وارثا دعا می کنن.

من تا اون موقع هیچ وقت واسه این مدل آدما دعا نکرده بودم. ولی از اون موقع هر وقت یادم میفته، یه دعایی هم برای بی وارثا و بد وارثا می کنم.

چقدر خوبه که آدمایی هستن که این چیزای کوچیکو یادشون می مونه و برای کسایی دعا می کنن که شاید هیچ ربطی بهشون نداشته باشن و هیچ وقت حتی همو ندیده باشن و نشناخته باشن.

--

مامانم همیشه میرفت - و میره - سر خاک مامان بزرگاش. اون قسمت قبرستونمون خیلی قدیمیه و اکثر سنگ قبرا قدیمی و فقط یه تیکه سنگن. خیلی هاشون اسم ندارن یا اسماشون پاک شده. کنار قبر یکی از مامان بزرگاش یه قبر دیگه هست که اسم و رسمی نداره. فقط یه سنگه. مامانم همیشه که میرفت، میرفت سر اون یکی هم وامیستاد و فاتحه می خوند.

یه بار ازش پرسیدم اون کیه دیگه میری سر قبرش فاتحه می خونی؟ گفت نمی دونم. ولی نمی دونم بنده خدا اینجا غریب بوده و مرده یا چی. من تو کل این سی چهل سالی که اومده ام سر قبر مامان بزرگم، هیچ وقت تا حالا ندیده ام کسی بیاد سر قبر این بنده خدا یا قبرش خیس باشه که معلوم باشه کسی شسته. نمی دونم چرا انقدر بی کسه این بنده خدا. هر وقت میام، برا این بنده خدا هم یه چیزی می خونم.

--

خب، تا اینجا از خوبی ها گفتیم. حالا بریم از غرغرا بگیم .

میخواستم برای یکی از دوستام دعوتنامه بدم که بیاد. نوامبر ایمیل زدم که بابا یه نوبت به ما بدین. هیشکی جواب نداد. ژانویه دوباره پیام دادم چی شد؟ باز هیشکی جواب نداد. زنگ زدم. خانمه میگه فقط ایمیلی میشه. تلفن مستقیم هم ندارن همکارای اون بخشمون. برای بار سوم ایمیل زدم. یه جوابی اومد که توش طرف گفته بود از طریق این لینک نوبت بگیرین.

رفتم تو اون لینک و اون چیزی که می خواستمو انتخاب کردم. فقط امیدوارم درست انتخاب کرده باشم. چون بر اساس اون چیزی که تو صفحه ی اولش نوشته واضح نیست که آیا کسایی که پاسپورت آلمانی دارن هم باید از همون جا اقدام کنن یا نه.

در واقع، تو اون صفحه نوشته در صورتی از این صفحه نوبت بگیرین که یکی از موارد زیرو داشته باشین: کارت آبی، اقامت کاری، اقامت دانشجویی و یکی دو مورد دیگه. ولی هیچ کدوم راجع به ملیت آلمانی چیزی ننوشته!

واقعا؛ خیلی خیلی خوشحالم که دیگه سر و کارمون به اداره اقامت ها نمیفته. خداییش خیلی جای مزخرفیه اداره اقامت. من از خیلی ها شنیده ام که کارمنداشون خوب برخورد نمی کنن و خودم هم چندین بار دیده ام که چقدر بعضی هاشون بی ادبانه برخورد می کنن با مراجع هاشون.

هیچ تلفنی نمیذارن؛ هیچ ایمیلی جواب نمیدن؛ بعد کسی که میاد اونجا حضوری، میگن برو ایمیل بزن. طرف وقتی وامیسته باهاشون بحث می کنه که آقا من شیش ماهه دارم ایمیل می زنم، شما جواب نمی دین، باهاش بد برخورد می کنن و میگن به ما ربطی نداره و فقط با ایمیل میشه و بعدم درو روی طرف می بندن. مشابه این صحنه رو چندین بار دیده ام. بعدم یه سری از کارمندای اونجا فکر می کنن که این خارجی ها بلد نیستن ایمیل بزنن و بلد نیستن وقت بگیرن و این حرفا. در حالی که اون بنده خدا بارها ایمیل و تلفن زده که بی جواب مونده؛ کارش گیره؛ مجبوره حضوری بیاد.

من نمی دونم اگر یه آدمی از خارجی ها خوشش نمیاد، چرا باید بره تو اداره اقامت کار کنه. هر شغلی شخصیت خودشو می طلبه. کسی که میره تو اداره ی اقامت کار کنه، باید آمادگی و صبر اینو داشته باشه که با کسایی حرف بزنه که آلمانی بلد نیستن، آلمانیشون بده، با فرهنگ آلمانی آشنایی ندارن، هزار و یک تا درد و مشکل دارن، با چندین بچه ی قد و نیم قد مجبورن بیان برای گرفتن اقامتشون و هزار تا مشکل دیگه.

واقعا بارها شده رفته ام اداره ی اقامت دیده ام خانواده ای با دو سه تا بچه اومده ان؛ یکی گریه می کنه، یکی بهانه گیری می کنه. ولی خب خانواده هم چاره ای جز آوردن تمام بچه هاشون ندارن.

البته؛ اینو بگم که شخصا حتی یک بار هم نشده به مسئول بدی بربخورم ها. همیشه خودم، شخصا، تجربه های خوب داشته ام فقط. ولی خب آدم می بینه که با دیگران چطوری برخورد می کنن دیگه.

--

یادتونه مامان دلارا رو؟ که یه بار رفتیم تولد بچه اش و بچه اش عاشق پسرمون بود؟

اون بنده خدا، اون زمان به ما گفت که میخوان با شرکت فلان قرارداد ببندن برای درست کردن خونه شون. به ما می گفت که خیلی شرکت خوبیه و من خیلی ها رو میشناسم که با این شرکت ساخته ان و خیلی عالیه و همه راضی بوده ان و این حرفا.

اون روز بردیم اسباب بازی های پسرمونو اهدا کنیم به مهدش، جلوی مهد دیدمش و با هم صحبت کردیم. گفتم خونه چطور پیش میره؟

گفت هیچی، کلاهمونو ورداشتن. توی قراردادشتون نوشته قسمت دیوارچینی که تموم شد، شما موظفین 40 درصد از هزینه رو بدین. می گفت ما هم امضا کردیم و چه می دونستیم که این چیز معقولی نیست. (اینو برای اطلاعات خودتون بگم که اگه بخوایم کارهای خونه رو تقسیم بندی کنیم، به جرئت می تونم بگم دیوارچینی بیشتر از ده درصد کار نیست. اکثریت فکر می کنن دیوارای خونه که رفت بالا یعنی دیگه تمومه. ولی این طوری نیست. دیوارا تو دو هفته میره بالا. ولی کارهایی که نمود ظاهری ندارن مثل برق کشی و لوله کشی و وصل کردن انشعاب های شهری و این چیزا به مراتب بیشتر طول می کشن.) از ما شرکت بیشتر از سیصد هزار یورو گرفت و بعدم رفت اعلام ورشکستگی کرد.

کارشناس آوردیم، میگه اندازه ی نود هزار یورو براتون کار انجام داده!

حالا الان درگیر دادگاهن با شرکته. و نمی دونن چیکار کنن.

جالبش اینه که میگه خیلی کارا رو هم باهاش سیاه (= غیرقانونی) انجام دادیم واسه پنجره ها و اینا که خب الان بابت اونا دستمون به جایی بند نیست.

ولی در عین حال میگه حالا برای بقیه اش با یکی صحبت کردیم که بیاد سیاه کار کنه (یعنی بدون 19 درصد مالیات) که با قیمت کمتر انجام بده.

من واقعا برام جالبه که کسی که یه بار زخم خورده، چرا دوباره میره زیر بار کار غیرقانونی!

--

خواهرشم که به مشکل خورده بود و بهتون گفتم که تو دسامبر گفت هنوز تو همون فاز دیوارچینین، گفت تازه یه شرکت دیگه رو پیدا کرده ان که حاضر شده این کار رو درست کنه. با شرکت (که همین شرکت فوق بوده) هم قراردادشونو تونستن فسخ کنن و حداقل الان درگیر این پروسه ی اعلام ورشکستگی شرکته نیستن. ولی شرکتی که اومده درست کنه، گفته 90 هزار یورو فقط هزینه ی ترمیم مشکلیه که الان خونه شون داره. چون کف خونه انگاری صاف نیست و از اساس مشکل داره برای ساختن طبقه ی بعدی و بقیه ی چیزا.

--

با مهناز صحبت می کردم. میگم فلان کارو از یکی خواستیم آفر بگیریم؛ بهش گفتیم قیمت بده، پرسیده با رسید یا بی رسید؟! گفتیم با رسید دیگه.

میگه خب اون طوری که براتون گرون تر در میاد!!

--

من واقعا اعتراف می کنم که اصلا ذهنیت این مدل آدما رو درک نمی کنم. و واقعا هر بار که این چیزا رو میشنوم ناراحت میشم. نه به خاطر اینکه چرا اونا مالیات نمیدن؛ بلکه، به خاطر اینکه اصلا از اساس آدما این طوری فکر می کنن. اینکه براشون مهم نیست که کاری قانونی انجام بشه، فقط مهمه که کمتر پول بدن، در حالی که اصلا هم وضع مالیشون بد نیست.

--

چند بار پیش اومده بود که همسر با پسرمون صحبت می کرد. مثلا می گفت "فردا که فلان شد". پسرمون با تعجب می گفت فردا؟ می گفتیم نه، فردا یعنی بعدا.

یه بار همسر داشت یه حرفی میزد. گفت فردا که رفتی مدرسه. پسرمون رو به من و با یه قیافه ی من خیلی بلدم وار میگه فردا یعنی بعدا ها!

حالا دقیقا همون بار فردا واقعا معنیش میشد فردا .

حالا اون هیچی. امروز شکلات اجازه داشتن ببرن مدرسه. برده. همه اش خورده نشده. میگه بقیه شو معلم گذاشت برای فردا (یادش نبود که فردا تعطیلن). میگم فردا که تعطیلین. میگه ئه! فردا یعنی بعدا .


مثل دخترمعمولی باشید!


اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام تعریف کنم. زندگی آروم پیش میره. خواهر بزرگتر همیشه تو این موارد میگه "کوهستان آرام است"! حالا کوهستان آرام است و زندگی پیش میره دیگه. ولی خب بالاخره، بالا و پایین داره و همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه. ولی شکر. میگذره.

--

من و مهناز (نمی دونم واسه این همکار جدید ایرانیمون اسم گذاشته بودم یا نه؛ از این به بعد بهش میگم مهناز اینجا) و نینا به عنوان مدیرپروژه باید هر سال یه فرم پر کنیم و در واقع پروژه ی اون سال رو تعریف کنیم و بودجه اش رو تعیین کنیم.

از اون طرف، هر روز که ما کار می کنیم، باید یه جا وارد کنیم که برای کدوم پروژه چند ساعت کار کردیم. چون بالاخره؛ هر کس روی پروژه های مختلفی کار می کنه. هدف از این کار هم چک کردن ما نیست؛ هدف اینه که بدونن چه پروژه ای چقدر داره روش کار میشه و چقدر هزینه لازم داره که یه برآوردی داشته باشن براش.

هر پروژه ای هم یه شماره پروژه داره.

روند کار اینه که اول ما یه نسخه ی اولیه از فرم درخواست پروژه رو پر می کنیم، میفرستیم برای تیم مربوطه، اونا به ما یه شماره پروژه میدن و اصلاحاتی هم اگر لازم باشه به پروژه مون وارد می کنن و میگن اینا رو تغییر بدین؛ بعد ما نسخه رو کامل می کنیم؛ شماره ی درست رو توی فایل می نویسیم و توی یه اپلیکیشن مخصوص اطلاعاتش رو پر می کنیم.

و این دریافت شماره پروژه حتما حتما باید تا آخر ژانویه انجام بشه وگرنه کسی نمی تونه توی اون سیستمی که میگه چند ساعت روی هر پروژه کار کرده یم، چیزی وارد کنه. چون اونجا پروژه ها با شماره شون هستن و اگه پروژه ای شماره نداشته باشه، یعنی هنوز رسما وجود نداره. اینه که اگه شماره پروژه به آخر ژانویه نرسه، عملا یک ماه، کل آدمایی که روی اون پروژه کار کرده ان - که می تونه صدها ساعت باشه- ساعتاشون رو هواس و برآوردها به هم می ریزه.

یه روز مهناز به من گفت تو این کارو کردی؟ پروژه رو آپلود کردی؟ گفتم نه هنوز. چطور؟ گفت آخه اینجا توی راهنماش (که شونصد صفحه هم بود و این بنده خدا همه رو خونده بود ) نوشته اول فایلتونو تو فولدر فلان آپلود کنین. بعد، صبر کنین تا بهتون شماره بدیم. بعد برین تو اپ وارد کنین. من فایلو آپلود کردم ولی کسی بهم شماره نداده. وقتی هم می خوام برم تو اپ وارد کنم، میگه باید شماره داشته باشی. من شماره ندارم. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

نینا به من پیام داد تو این کارو انجام دادی؟ من می خوام آپلود کنم، میگه یه پروژه به همین اسم هست. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

فردا، پس فرداش، من کاملا اتفاقی دیدم که توی اون سیستم وارد کردن ساعتا، من یه شماره پروژه دارم که نمی تونم توش هنوز ساعتی رو وارد کنم، میگه امکان پذیر نیست. ولی وقتی روی اسم پروژه کلیک می کنم، زده پروژه مال 2024 ه.

با خودم گفتم خب پس بهم شماره داده ان، ولی هنوز فعال نیست.

اومدم به اشتفان گفتم بیا بریم پروژه رو تو اپ وارد کنیم. ما که شماره پروژه رو داریم. لازم نیس دیگه واستیم تا بهمون شماره بدن.

فایلشو آپلود کردیم توی اون فولدری که گفته بود. بعد اپو من باز کردم، یه جوری خیلی ریز بود، درشت هم نمیشد هیچ جوره. اپش کلا باگ زیاد داره، چون خیلی جدیده و شرکت خودش طراحی کرده. به اشتفان گفتم برای تو هم همین طوره؟ اون باز کرد؛ گفت نه.

بعد دیگه اون اسکرینشو به من نشون داد و اولش که میخواستی وارد بشی، چند تا گزینه داشت که یکیشو باید انتخاب می کردی، draft، in approval و یه چند تا چیز دیگه. اشتفان گفت اینا چیه؟ هی روی این یکی کلیک کرد و روی اون یکی کلیک کرد و گفت ولش کن، مهم نیست، بریم جلو. رفتیم جلو و همون شماره پروژه ای که من داشتم و دادیم و همه چیو وارد کردیم و تموم شد.

آخرش من یه ایمیل گرفتم که فلانی (اشتفان) یه درخواست پروژه داده و بدین وسیله به شما به عنوان مدیرپروژه ی بخش آی تی این پروژه اطلاع داده میشه.

تو میتینگ فردا صبح، یواخیم از من و نینا و مهناز گفت پروژه هاتونو درخواستشو دادین؟ من گفتم آره. اون دو تا گفتن نه؛ ما هنوز شماره پروژه ای بهمون نداده ان.

فرداش، یه نفر به من ایمیل زد که توی فایلی که آپلود کردی، فلان جا اشتباه داره و فلان جا رو توضیح بده. ضمنا به نظر میاد که تو یه درخواست پروژه دادی از طریق اپ با یه شماره پروژه ی قدیمی. شماره پروژه نداری. درسته؟ الان برات یه شماره پروژه میفرستم.

منم ایمیلشو جواب دادم و سوالاشو جواب دادم. و رفتم چک کردم، دیدم بنده خدا درست می گه. شماره پروژه همون قدیمیه اس که نمی دونم چرا برای من برای سال 2024 هم نشونش میداد.

خلاصه، آقاهه به من شماره پروژه رو داد و منم رفتم توی اپ درستش کردم و دوباره تایید زدم و تموم شد.

حالا قبل از اینکه این آقاهه به من جواب بده، مهناز به یواخیم گفته بود چیکار کنم؟ من شماره پروژه ندارم. گفته بود دخترمعمولی چطوری انجام داده و همه ی کاراشم کرده و پروژه شو هم ثبت کرده؟ مثل همون بکن .

مهنازم از من پرسید و منم گفتم قضیه از این قراره.

از طرفی مسئول اون بهش ایمیل زده بود و یه فایل اکسل داده بود، گفته بود اینو پر کن. اونم از من پرسید. گفتم من ندیده ام تا الان همچین چیزیو و نمیشناسم که باید چیکار کنی و جواب سوالاش چیه. مهنازم از یواخیم پرسیده بود. یواخیمم گفته بود این وظیفه ی ما نیست. بخش غیرفنی وظیفه ی خودشه که اینا رو پر کنه. من اصلا جواب سوالا رو نمی دونم. سوالا هم سوالای مهمی بودن؛ مثلا اینکه کدوم دپارتمان مسئول پرداخت هزینه ی فلان قسمت پروژه تونه. و خب نمیشد اینو همین طوری سرسری جواب داد.

مهنازم فکر کنم یه جوری جواب داده بود که یعنی من نمی دونم چیکار کنم؛ یواخیمم گفته بود من خودم جواب خانمه رو میدم. و جواب داده بود که به ما ربطی نداره و خودتون باید پر کنین. خانمه هم انگاری عصبانی/ناراحت شده بود.

بعدم که من به مهناز گفتم من این طوری کرده ام. اونم رفته بود با شماره ی غلط وارد کرده بود اطلاعاتو و پر کرده بود. بعدتر فهمید که یه چیزیو اشتباه پر کرده. به من گفت چطوری درستش کنم؟ گفتم خب میری روی علامت مداد میزنی، تصحیح می کنی دیگه. بعد رفتیم با هم؛ دیدیم مال اونو اصلا دیگه نمیشه تغییر داد.

اونجا فهمیدم اون کلیکایی که اشتفان الکی الکی کرده بود، در نهایت، کلیک کردن رو روی گزینه ی draft رها کرده بود و ما به صورت اتفاقی، یه نسخه ی پیش نویس تهیه کرده بودیم. ولی مهناز زده بود روی in approval؛ یعنی همین بره برای تایید مدیرای ارشد !!

هیچی دیگه؛ جرئت نداشت به اون خانمه بگه بی زحمت اینم من توش اشتباه وارد کرده ام، درستش کن. ولی بهش گفتم ببین؛ تنها راهش همینه. بهش بگی یا برام بذارش تو حالت پیش نویس که بتونم تصحیحش کنم یا خودت تصحیحش کن. دیگه نمی دونم چیکار کرد.

ولی خلاصه که می دونین؛ یواخیم معتقده دخترمعمولی خیلی کارش درسته و همه باید مثل دخترمعمولی باشن؛ ببینین چه خوب و زود کاراشو پیش می بره .

فقط کاش این پشت صحنه ها رو یواخیم هیچ وقت نفهمه .

--

نینا هم تا یه هفته بود هی دور خودش می چرخید و نمی تونست یه شماره پروژه بگیره ولی آخرش گرفت.

کلا قبلا هم بهتون گفته ام، این آلمانی ها خون به جیگر آدم می کنن ولی دقیقه ی نود و قبل از تموم شدن ددلاین، همه ی کارا رو انجام میدن!

--

اون روز رفتیم بیرون؛ برگشتیم؛ پیتزا گذاشتیم تو فر؛ آوردیم خوردیم. تموم شده بود؛ دیدیم در می زنن. منتظر پست و اینا هم نبودیم. همسر رفت درو باز کرد. میگم کی بود؟

میگه همسایه ی اون وری بود. میگه یکی از درای ماشینتون کاملا بازه. من اول فکر کردم می خواین برین چیزی بذارین تو خونه و برگردین، ولی دیدم الان 1.5 ساعت شده و در همچنان بازه. گفتم بیام بهتون بگم.

پسرمون وقتی پیاده شده بود، درو باز گذاشته بود؛ ما هم قبل تر پیاده شده بودیم و دقت نکرده بودیم. چون درِ سمتی بود که نمی دیدیمش.

حیف از این همسایه های خوبی که از دستشون میدیم؛ حیف .

--

یه روز انقدر برف اومد که من پسرمونو پیاده بردم مدرسه و با اینکه پنج شنبه بود، شرکت هم نرفتم. چون ماشینمون لاستیک زمستونی نداره و خیابون ما واقعا بد بود. کسی هم نیومد تمیز کنه. نمی دونم چرا. از حدود 50 متر یا 100 متر اون ور ترو فقط تمیز کرده بودن. ولی خیابون ما برف بود و یخ. حالا همون روز هممممه رفته بودن شرکت :/!

--

پسرمون لباسشو درآورده که عوض کنه؛ دستاشو برده بالا؛ دنده هاش دیده میشه.

همسر: گوشتم که نداری.

پسرمون: دارم؛ کم دارم!

--

یه بار پسرمون با معلم انگلیسیش داشت صحبت می کرد، ازش پرسید دیشب شام چی خوردی؟ پسرمون گفت نون با نوشابه. معلمش گفت الان می خوای من باور کنم که نون با نوشابه خوردی فقط؟ پسرمونم هی تاکید داشت که نون با نوشابه خورده.

حالا واقعیت چی بود؟ همونی که پسرمون گفته بود !

آخه قبل از ما غذا خورده بود و سیر بود. ما هم میخواستیم غذاهای مونده ی مهمونی رو بخوریم، گفتیم تو هم بیا بشین فقط نون بخور (فکر کنم نون سنگک داشتیم اون روز). اونم اومد نشست. ما چون یه کمی از نوشابه ی باقی مونده ی مهمونی بود، اونم آورده بودیم که بخوریم و تموم شه. گفت منم می خوام. بهش دادیم. این شد که شام نون خورد با نوشابه .

--

@کامشین عزیز؛ من همیشه به یاد شما هستم. مرسی که ازم خبر میگیری و پیام میذاری . اتفاقا این چند روز همش هی تو فکر این بودم که بیام بهت یه ایمیل بدم، هی موقعیتش پیش نیومد. الان دیدم خودت پیام گذاشتی و کلی خوشحال شدم .


از کتاب ها


کتاب زن سی ساله رو تموم کردم.

می تونم بگم بهش شیش از ده میدم. خیلی جذبم نکرد ولی بد هم نبود. ولی چیزی نیست که بخوام توصیه کنم بهتون. کلا ماجرای زندگی یه زنه که توش عشق و خیانت هست.


از کتاب زن سی ساله:

از رفتار مرد می شد فهمید که عاشق دختر جوان نیست چون یک عاشق تا این اندازه از محبوب خود مراقبت نمی کرد. با این وصف می شد نتیجه گرفت که مرد مو خاکستری، پدر دختر جوان است زیرا دختر پس از پیاده شدن بی اینکه از او تشکر کند به راحتی بازویش را گرفت و با عجله به طرف باغ تویلری کشاند.

--

غریزه ی بسیار لطیف زنانه اش به او می گفت لذت بخش تر است که از مرد باکفایت و هنرمندی تبعیت کند تا رهبری احمقی را به عهده داشته باشد. زیرا زن جوان مجبور است مانند یک مرد بیندیشد و رفتار کند که در این صورت نه زن است و نه مرد. در مقابله با مشکلات همه ی لطف و ظرافت جنس خودش را از یاد می برد و هیچ امتیازی که به قوی ترها تعلق می گیرد نصیب او نخواهد شد.

--

قانون حاصل تجربه های ما در گذشته و حال است و جز حرف و گفتار چیزی نیست. اما عرف و عادت، کردار و رفتار اجتماع است.

...

تمام دردهای ما از همین اجتماع سرچشمه می گیرد... . ما زن ها، بیشتر از تمدن کج رفتاری می بینیم تا طبیعت... . طبیعت دردهای جسمانی را به ما تحمیل کرده است که شما راهی برای تسکین  و درمان آن ندارید، اما تمدن، احساسات ما را گسترش داده و تند و تیز کرده و شما مدام در راه فریب آن قدم برمی دارید. طبیعت موجودات ضعیف را نابود می کند، اما شما آن ها را مجبور به زیستن می کنید و در ورطه ی یک بدبختی دائمی رها می سازید به این تصور که خدمتی به آن ها می کنید.  ازدواج، کانونی که پایه و اساس اجتماع امروز بر روی آن قرار گرفته، تمام بار سنگین مسئولیتش را بر شانه های ما گذاشته است؛ برای مرد آزادی، برای زن انجام وظیفه... . ما همه ی زندگی خود را به شما اختصاص می دهیم، شما لحظات کوتاهی از آن را صرف ما می کنید.

--

کتاب تهوع رو هم تموم کردم. اینم زیاد جذبم نکرد. می دونستم که کتاب یه جوری افکار یه شخصه؛ یه جور کتاب فلسفی؛ یه نفری که دنبال اینه که اصلا زندگی چیه و چه اهمیتی داره و ... . اما محتوای فکر این آدم منو اون قدر جذب نکرد؛ یعنی ذهن آدمو به چالش نمی کشید. می تونم بهش پنج از ده بدم. (ولی دقت کنین که این عددا صرفا نظر شخصی منه وگرنه هم این کتاب و هم کتاب قبلی خیلی هم جزو شاهکارها و کتاب های معروف هستن؛ صرفا با سلیقه ی من جور نبودن. همین).


از کتاب تهوع:

پس در این هفته های اخیر، تغییری رخ داده است. ولی کجا؟ یک تغییر انتزاعی که جای خاصی ندارد. آیا خودم تغییر کرده ام؟ اگر تغییر نکرده ام، پس این اتاق کرده، این شهر، این طبیعت؛ باید انتخاب کرد.

گمانم خودم تغییر کرده ام: این سرراست ترین جواب است. ناخوشایندترینش هم.

--

به ندرت پیش می آید یک آدمِ تنها میلی به خندیدن داشته باشد.

--

تمام این آدم ها وقتشان را با توجیه کردن کارهایشان می گذرانند و خوشحال اقرار می کنند که با یکدیگر هم عقیده اند. ای خدا، چقدر برایشان مهم است مثل هم فکر کنند. کافی است ببینید چه قیافه ای می گیرند وقتی یکی با چشم های وق زده که انگار فقط درون خودش را می بیند و محال است با کسی کنار بیاید، از بینشان می گذرد.

--

کتاب شارلوت رو تموم کردم.

بد نبود. حدود 400 صفحه بود، ولی فکر کنم اندازه ی صد صفحه هم محتوا نداشت. نمی دونم چرا کتابو این طوری نوشته بودن و این قدر برگه اسراف کرده بودن!

به اینم می تونم هفت از ده بدم. کتابش راجع به زندگی یه شخصیت واقعی یهودیه تو دوره ی جنگ جهانی. و خب لازم نیس که بگم طرف همون بدبختی هایی رو کشیده که خیلی دیگه از یهودیا هم کشیده بودن و همه مون راجع بهش شنیده یم. اما خب بیان کتاب نسبتا گیرا بود و دوست داشتم تند تند بخونم و زود تمومش کنم.


از خاطرات دیگران


همکار ایرانیم میگه تو شرکت قبلیم رئیسم یه خانمی بود. یه بار ازش راجع به این پرسید که اگه بخوام نماز بخونم کجا برم؟ اگه همین جا بخونم اکیه؟ یا مثلا اگه برم ساختمون بغلی اشکالی نداره (چون تقریبا پنج دقیقه ای طول می کشید تا برم اونجا)؟ طرف اول که گفت بخون و مشکلی نیست. ولی میرفت و میومد هر باری یه چیزی می گفت. یه بار می گفت ببین میخوای نماز بخونی، پرده ها رو بکش که کسی نبینه و اینا. این جوری یه وقتی نگن تبلیغ دینتو می کنی و اینا. خوب نیس. باز یه بار دیگه اومد گفت که ببین تو میری و میای خیلی طول می کشه. گفتم خب کلا میشه 15 تا 20 دقیقه دیگه. اینم جزو وقت ناهارم حساب می کنم و میرم.

خلاصه می گفت هر بار یه چیزی می گفت.

کلا هم ظاهرا علی رغم اینکه از کارشون (این دوستمون و یه ایرانی دیگه) راضی بوده، زیاد با خارجی بودنشون اکی نبوده. میگفت خیلی به آلمانیمون گیر میداد و میگفت آلمانیتون بده و باید بهترش کنین و اینا. در حدی که می گفت یه بار بعد از یه میتینگی که ما دو تا ایرانی داشتیم، بهمون پیام داد که شما بیاین اتاق من. می گفت ما انقد ترسیدیم که قبلش از همکارمون پرسیدیم ببین ما چیز بدی گفتیم توی میتینگ؟ کلمه ای گفته ایم که معنی خیلی بدی داشته؟ که گفت نه و من اصلا چیزی متوجه نشدم.

مگفت رفتیم پیشش، گفت این چه آلمانی حرف زدنیه شما دارین؟ یعنی چی که ارائه ات که تموم شده، گفتی ich gebe das Wort an Mahnaz (نصف کرده بودن، هر کدومشون نصف اسلایدها رو ارائه داده ان)؟ (حالا جمله ای که گفته ان هم درسته و اتفاقا وقتی کسی می خواد ارائه اش رو به بعدی تحویل بده، همینو میگه. نمی دونم چرا بهشون گیر داده.) میگه گفتیم خب چرا؟ چی بگیم؟ هیچی نگیم یعنی؟ گفت نه؛ اصلا هیچی نگین.

دیگه می گفت دفعه ی بعدی دیگه اصلا هیچی نگفتیم. نصفشو من ارائه دادم و از یه اسلایدی به بعد هم دوستم. و این وسط هم هیچی نگفتیم!

ولی خب بعد از یه مدت هر دوشون کارشونو عوض کرده بودن دیگه. این دوستمون که اومده پیش ما، اون یکی هم رفته یه شرکت دیگه.

--

همین دوستمون میگفت یه بارم برای یه شرکتی رزومه فرستادم و رفتم مصاحبه تو برلین. همه چی خوب پیش رفت. فقط آخرش آقاهه گفت فقط تو چون ایرانی ای، من یه چیزیو بهت بگم. ما همه مون یهودی ایم و از طرف دولت اسرائیل هم ساپورت میشیم. مشکلی نداری با این موضوع؟

می گفت اونجا که مستقیم نگفتم چرا مشکل دارم. گفتم باید راجع بهش فکر کنم. ولی بعدا رفتم خونه بهشون ایمیل زدم که شرمنده، من نمی تونم با شما همکاری کنم. گفتم دردسر نشه برام فردا می خوام برم ایران.

--

این دوست همشهریمون می گفت تو ایستگاه اتوبوس واستاده بودم با یه عالمه آدم دیگه. منتظر بودیم که اتوبوس بیاد. یه مرد جوونی اومد رد بشه، یهو تعادلشو از دست داد و افتاد و سرش خورد به جدول و شروع کرد خون اومدن. همون لحظه دقیقا اتوبوس اومد و همممه ی این آدما سوار شدن و هیچ کس انگاری براش اهمیتی نداشت. منم از یه خانمی که داشت سوار میشد پرسیدم گفتم لااقل شماره ی اورژانستونو بگین من زنگ بزنم. می گفت خانمه بهم گفت زنگ بزن 112. منم زنگ زدم.

این وسط تا آمبولانس بیاد، من هی این ور اون ور این آقاهه می رفتم، ببینم کاری می تونم بکنم یا نه. اینم داشت خونریزی می کرد و هی با خودم می گفتم الان لباسام خونی میشه همه و هی با خودم حرف می زدم.

آمبولانس اومد و کمک های اولیه رو بهش دادن و اومدن سوارش کردن که ببرنش. آقاهه گفت "خانم دستتون درد نکنه!"

میگه گفتم ای بابا، من این همه با خودم حرف می زدم، تو ایرانی بودی؟!

--

آنیا می گفت یه بار 20 سال پیش، من و اشتفان قرار شد برای یه دوره ای که برای شرکت باید میگذروندیم بریم هامبورگ. ما هم یه قطار گرفتیم و فکر کرده بودیم که قطار سریع السیر (ICE) گرفته ایم؛ ولی نگو IC گرفته بودیم. ما هم روی این حساب کرده بودیم که قطار رستوران داره و یه چیزی می خریم ازش. ولی خب چون آی سی بود نداشت و هشت ساعت هم تو راه بودیم .

یه دونه آب میوه ی کوچیک (در حد ساندیس) داشتیم که هی من دو قطره ازش می خوردم، هی اشتفان. و سعی می کردیم همینو یه جوری بخوریم که هشت ساعت دووم بیاره دیگه!

رسیدیم اونجا، انقدر تشنه بودیم که نگو. رفتیم تو هتل و دو تا آبجو سفارش دادیم. بعد دیدیم هنوز تشنه ایم، آبجوی بعدی و بعدی و بعدی. انقدرررر خوردیم که فرداش سر کلاس، کاملا مست بودیم. اصلا نمی فهمیدیم چی میگه طرف. همه ی کلاس وقتی مربی چیزی می گفت، جواب میدادن، ما اصلا کله مون هی میفتاد؛ در حدی که استاد به اشتفان گفته بود این دوستتون خیلی ساکته .

ولی دیگه از فرداش اکی شدیم و کلا یه شخصیت دیگه شدیم تو کلاس و برای جواب دادن سوالا دستم بلند می کردیم .