این متن مال سال ها پیشه،‌اون زمان که کتاب زوربای یونانی رو می خوندم . تو قسمت چرکنویس بود. گفتم منتشرش کنم بالاخره!


از کتاب زوربای یونانی:

این چه دیوانگی است که گاهی به سر انسان می زند تا به انسانی دیگر حمله برد، خود را روی او بیفکند و با وجود اینکه او کاری به ما نکرده، گوشش را قطع یا روده هایش را سفره کند و همه ی این کارها را به نام خداوند کرده از وی استعانت بطلبد؟

چیزایی که امروز یاد گرفتم


الان متوجه شدم که تو گوشیم یه سری یادداشت هم دارم که مال کتاب سرخ و سیاه هست. اونا رو هم می نویسم که دیگه رسالتمو کامل انجام داده باشم  :

... اما آن وقت باید فاتحه ی پیشرفت و ترفیع مقام را بخوانم، دیگر آرزوی جاه و مقام نداشته باشد و باید دیگر از این شغل نازنین کشیشی که اساس و مقدمه ی همه چیز است، دست بشویم.

--

... پس از آن تاریخ، مسیو دورنال از بیم آنکه مبادا ژولین از دستش ربوده شود، سخن از امضای قرارداد دوساله ای به میان آورد.

ژولین به سردی جواب داد:

-نه، مسیو، اگر شما قصد اخراج مرا داشته باشید، ناگزیرم بروم. تعهدی که دست و پای مرا ببندد و الزام  وتعهدی برای شما به بار نیاورد، دور از مساوات است. من این تعهد را نمی پذیرم.

--

احمق یگانه کسی است که از دست دیگران خشمگین باشد. سقوط سنگ به علت ثقل خودش است.

--

ضربت خنجری به همه چیز خاتمه می دهد. اما در قرن نوزدهم شوهر، زن خود را به تیر تحقیر و استهزاء مردم به قتل می رساند. و این کار را از راه بستن درهای همه ی محافل و مجالس به روی او صورت می دهد.

--

بچه ی بیچاره ای چون او تمام وجود خود را مدیون استعدادی بود که خدا در دلش به ودیعت نهاده است، اما در این دنیای سفله، تنها الهام و استعداد به درد نمی خورد... برای آنکه بتوان چون باغبان شایسته ای در باغ خدا کار کرد و مایه ی ننگ آن همه همکار عالم و فاضل نشد، کسب علم واجب بود.

--

... همه ی این بینوایان که از دوران کودکی کارگر روزمزد بوده اند، تا روز ورود به این مدرسه با ماست و نان سیاه زندگی کرده اند. در کلبه های پوشالیشان در سال بیش از پنج شش بار گوشت نمی خوردند. این روستاییان بی تربیت، مثل سربازان روم که جنگ را دوره ی استراحت می دانستند، فریفته ی لذایذ مدرسه ی طلاب شده اند.

--

میزان شرف و اعتبار مقام، مربوط به میزان شرف و اعتبار کسی است که در آن مقام نشسته باشد.

--

باری، اگر گفتن این چیزها مجاز باشد، باید بگوییم که کدام قاضی محکمه پسری، یا حداقل پسرعمی ندارد که باید وسیله ی پیشرفتش در اجتماع فراهم آورده شود؟

--

عاقبت این کارها برای تو آن خواهد بود که منصبی در دستگاه دولت به دست بیاوری. اما همین منصب تو را به کاری واخواهد داشت که در دروزنامه ها به باد دشنام و ناسزا گرفته شوی و من در نتیجه ی این ننگ و بدنامی از احوال تو اطلاع پیدا کنم. به یاد داشته باش که حتی اگر از لحاظ پول هم حرف بزنمی، تحصیل صد سکه ی طلا از راه تجارت چوب، کسب حلال و شایسته ای که صاحب اختیار آن خود انسان باشد، بهتر از اخذ چهار هزار فرانک از دستگاه دولت است، اگرچه این دولت، دولت حضرت سلیمان باشد.

--

می خواستم در سال دویست سیصد فرانک به فقرا بدهم. از من خواستند که این مبلغ را به انجمن های وابسته به دین و مذهب ... بدهد! زیر بار نرفتم: آنگاه صد دشتنام به من دادند... در نتیجه ی حماقت، از این دشنام ها آزارده شدم. دیگر نتوانستم سحرگهان برای تلذذ و استاده از زیبایی مناظر کوه های خودمان بیرون بروم، زیرا که هر بار گرفتار دردسری شدم که آن خیال و رویای مرا بر هم زد... مثلا، در مراسم سه روزه ی پیش از عید صعود که دسته برای تقدیس مزارع به مصلی می رود... دیگر خبری از تقدیس مزارع من نیست، برای آکه این مزارع، به قول پیشنماز، مال کافر است. گاو ماده ی یکی از زنان پارسای ده می میرد. پیرزدن می گوید که این حادثه به علت مجاورت برکه ای است که مال من کافر ... است و یک هفته پس از آن همه ی ماهی هایم را که آهک به خوردشان داده اند، به پشت، روی آب می بینم... انواع و اقسام آزار و شکنجه پیرامونم را می گیرد. امین صلح که مردی درستکار است اما از انفصال خود می ترسد، پیوسته به ضرر من رای می دهد. سکون و صفای مزارع بر من جهنم می شود... و دیگر سروان بازنشسته، رئیس آزادیخواهان، پشتیبان من نیست. همه ی مردم، حتی بنایی که یک سال بود نانش را می دادم ... بر سرم می ریزند.

برای آنکه پشت و پناهی داشته باشم، و با این همه در اره از دعاوی خود پیروز بشوم، آزادیخواه می شود. اما به قول تو، این انتخابات سر تا پا لعنت می آید و آن وقت از من رای می خواهند.

--

داشتن آبا و اجدادی که به جنگ صلیبی رفته اند، یگانه امتیازی است که از نظر او اعتبار و ارزش دارد. پول مدتی پس از آن به میان می آید و بس.

--

اما این نکته را بدانید که برای کسی که ملبس به لباس ما [منظور لباس کشیشی هست تو این متن] باشد، از هیچ ناحیه ای، به استثنای ناحیه ی اعیان و اشراف، امید دولت و ثروت نمی رود.

--

در شهرستان، اگر هنگام ورود به قهوه خانه ای به تصادف و حادثه ای گرفتار آیید، گارسون آن قهوه خانه علاقه ای به شما پیدا می کند اما اگر در این تصادف چیزی باشد که به عزت نفس لطمه بزند، این گارسون در حین دلسوزی کلمه ای را که شکنجه تان دهد، ده بار به زبان می آورد. در پاریس دقت و مراقبت به کار می رود که خنده در خفا انجام گیرد، اما شما همیشه غریب هستید.

--

این عقیده به مغز وی فرو شده بود که باید به سبب مزایای اصالت و ثروت و چیزهای دیگر از هر دختر دیگر خوشبخت تر باشد و این همان سرچشمه ی ملال شاهزادگان و منبع همه ی دیوانگی های ایشان است.

--

گفتارکت کم باشد و کردارت کم.... این است یگانه وسیله ی رستگاری.

--

پس معجزه ی زیبای تمدن شما این بوده است! عشق را کاری پیش پا افتاده کرده اید.

--

یکی از جهانگردان انگلیس سخن از مؤانست و الفتی می گوید که میان وی و ببری پدید آمده بود. سیاح این حیوان را پرورده بود و می نواخت اما پیوسته هفت تیری مجهز و آماده روی میزش نگه می داشت.

--

عجیب است که عشقی این همه شدید، عشقی که منظور آن هم خودم هستم، ذره ای حس و تاثر در من بر نمی انگیزد! و من دو ماه پیش او را می پرستیدم... در کتابی خواندم که چون مرگ نزدیک بشود، به همه چیز بی علاقه می شویم... اما وحشت آور است که انسان به نمک ناشناسی خود پی ببرد و نتواند رفتارش را تغییر بدهد. پس من موجود خودخواهی هستم؟ و از این رو خود را به باد ننگبارترین سرزنش ها می گرفت.

--

بدترین بدبختیها در زندان این است که نمی توان در سلول خود را بست.

--

من مستقلم... برای چه می خواهند امروز همان عقیده ای را داشته باشم که شش هفته پیش داشتم؟ در این صورت عقیده ای که دارم حاکم جبار من خواهد بود.


چیزایی که امروز یاد گرفتم


مدت های مدیدیه که کتاب زندگی در پیش رو رو تموم کردم. ولی تا الان وقت نشده بود بیام قسمت هاییشو که دوست داشتم بنویسم. باور کنین همین الان که اومدم بنویسم، متوجه شدم دقیقا همین امروز، مثل اینکه من به اشتباه کل استیکی نوت های روی لپ تاپمو پاک کردم . واسه همین، فقط شماره صفحه هایی که توی گوشیم نوشتمو می تونم بنویسم.

برای اینکه دوباره این اتفاق نیفته، بخش هایی از کتاب زوربای یونانی رو که هنوز تموم نکردم و همچین بیت هایی از پنج گنج نظامی (که من فقط هنوز مخزن الاسرارشو تموم کردم) هم می نویسم.

از کتاب زندگی در پیش رو:


از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرتر شدن کاری نکرد.

--

- آقای هامیل بدون عشق می شود زندگی کرد؟

جواب نداد. ....

- آقای هامیل چرا جوابم را نمی دهید؟ ....

-آقای هامیل، آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

گفت: بله. بعد انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین انداخت.

--

البته او هرگز نمی توانست کاملا آسوده باشد چون برای آسودگی کامل باید مرد. در زندگی همیشه وحشت وجود دارد.

--

خوابیدیم اما خواب راحت بی گناهان به سراغمان نیامد. خیلی در این باره فکر کردم و فکر می کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده. فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.

--

نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می خوردم. اما فکر می کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثل بقیه ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

--

ناراحتم کرد و وحشی شدم، یک طوری که بیا و ببین. در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.

--

آدم های دیگری هم بالا بودند. آقای زوم بزرگه، آقای والومبا که وقت کشیکش نبود و پنج نفر از دوستان هم خانه اش، چون به ه رحال وقتی مرگ به آدم نزدیک می شود، آدم مهم می شود و مردم برایش احترام بیشتری قائلند.

----------------

از کتاب زوربای یونانی:

علت آشفتگی کار دنیا این است که هیچ کاری به طور کامل و درست انجام نمی گیرد. همه ی کارها سرهم بندی انجام می شود.

--

نه هفت طبقه ی آسمان و نه هفت طبقه ی زمین برای جا دادن خداوند کافی نیست، ولی قلب انسان به تنهایی می تواند او را در خود جای دهد. پس... خیلی مواظب باش هیچ گاه دل کسی را نشکنی!

--

آدم برای اینکه بتواند درباره ی چیزی درست و بی طرفانه قضاوت کند باید آرام، سالخورده و بی دندان باشد. هنگامی که پیر شدی و دندان هایت ریخت گفتن اینکه بچه ها چه کار می کنید؟ آدم که نباید گاز بگیرد آسان است. ولی وقتی سی و دو دندان سالم در دهان باشد... مخصوصا در جوانی، انسان به حیوانی بدل می شود!

--

انسان گوشت گوسفند، مرغ و خوک هم می خورد. ولی تا گوشت آدم نخورد شکمش سیر نمی شود.

--

...بینوا کیسه ی پولش را از جیب درآورد. تمام سکه های طلایی را که از ترک ها چاپیده بود روی دامنش ریخت و مشت مشت آنها را به هوا پرتاب کرد. ارباب می بینی، آزادی یعنی این.

... با خود می گفتم: آیا مراد از آزادی این است؟ انسان هوس داشته باشد تا مقداری سکه ی طلا جمع آوری کند؛ آن گاه، یک باره، بر هوس خود غلبه کند و گنج به دست آورده را بر باد دهد؟

--

روزی رفته بودم به دهی کوچک. پدربزرگ پیر نود ساله ای مشغول غرس درخت بادامی بود. با تعجب گفتم: پردجان، چه می کنی؟ جواب داد درخت بادام می کارم. با آنکه قوزی در پشت داشت، رویش را برگردانده، اضافه کرد: پسرجان، من طوری زندگی می کنم که انگار هرگز نخواهم مرد. بلافاصله در مقابل سخنش، متقابلا، گفتم: و من طوری زندگی می کنم که گویی همیه یلحظه چشم از جهان فرو خواهم بست. ارباب، حق با کدام ما بود- او یا من؟

--

جوان ها موجوداتی قسی القلب و حتی دور از انسانیت هستند. هیچ چیز را درک نمی کنند.

--

احساس می کردم که خوشبخت هستم. اشکال کار در این است که انسان هنگامی که خوشبخت است بدان وقوف ندارد. تنها پس از آنکه دوران خوشبختی سپری شد ناگاه- چه بسا، با حیرت و اعجاب- به واقعیت پی یم برد و متوجه می شود که تا چه حد خوشبخت بوده است. من هم اکنون، در این کرانه ی دورافتاده ی کرت، هم خوشبخت بودم و هم این خوشبختی را درک می کردم.

--

از قسمت مخزن الاسرار پنج گنج نظامی:


هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

--

زنده به جان، خود همه حیوان بود

زنده به دل باش که عمر آن بود

--

صورت شیری دل شیریت نیست

گرچه دلت هست، دلیریت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

--

با همه چون خاکِ زمین پست باش

وز همه چون باد، تهی دست باش

خاک تهی به، نه در آمیخته [ک توی خاک ساکن خونده میشه، نتونستم علامت سکونو پیدا کنم!]

گَرد بود خاک برانگیخته

--

در همه کاری که گرایی نخست

رخنه ی بیرون شدنش کن درست

--

روز به آخر شد و خورشید دور

سایه شود بیش، چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود

سایه ی هر چیز دو چندان شود

سایه پرستی چه کنی همچو باغ؟

سایه شکن باش چو نور چراغ