مثل دخترمعمولی باشید!


اتفاق جدیدی نیفتاده که بخوام تعریف کنم. زندگی آروم پیش میره. خواهر بزرگتر همیشه تو این موارد میگه "کوهستان آرام است"! حالا کوهستان آرام است و زندگی پیش میره دیگه. ولی خب بالاخره، بالا و پایین داره و همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه. ولی شکر. میگذره.

--

من و مهناز (نمی دونم واسه این همکار جدید ایرانیمون اسم گذاشته بودم یا نه؛ از این به بعد بهش میگم مهناز اینجا) و نینا به عنوان مدیرپروژه باید هر سال یه فرم پر کنیم و در واقع پروژه ی اون سال رو تعریف کنیم و بودجه اش رو تعیین کنیم.

از اون طرف، هر روز که ما کار می کنیم، باید یه جا وارد کنیم که برای کدوم پروژه چند ساعت کار کردیم. چون بالاخره؛ هر کس روی پروژه های مختلفی کار می کنه. هدف از این کار هم چک کردن ما نیست؛ هدف اینه که بدونن چه پروژه ای چقدر داره روش کار میشه و چقدر هزینه لازم داره که یه برآوردی داشته باشن براش.

هر پروژه ای هم یه شماره پروژه داره.

روند کار اینه که اول ما یه نسخه ی اولیه از فرم درخواست پروژه رو پر می کنیم، میفرستیم برای تیم مربوطه، اونا به ما یه شماره پروژه میدن و اصلاحاتی هم اگر لازم باشه به پروژه مون وارد می کنن و میگن اینا رو تغییر بدین؛ بعد ما نسخه رو کامل می کنیم؛ شماره ی درست رو توی فایل می نویسیم و توی یه اپلیکیشن مخصوص اطلاعاتش رو پر می کنیم.

و این دریافت شماره پروژه حتما حتما باید تا آخر ژانویه انجام بشه وگرنه کسی نمی تونه توی اون سیستمی که میگه چند ساعت روی هر پروژه کار کرده یم، چیزی وارد کنه. چون اونجا پروژه ها با شماره شون هستن و اگه پروژه ای شماره نداشته باشه، یعنی هنوز رسما وجود نداره. اینه که اگه شماره پروژه به آخر ژانویه نرسه، عملا یک ماه، کل آدمایی که روی اون پروژه کار کرده ان - که می تونه صدها ساعت باشه- ساعتاشون رو هواس و برآوردها به هم می ریزه.

یه روز مهناز به من گفت تو این کارو کردی؟ پروژه رو آپلود کردی؟ گفتم نه هنوز. چطور؟ گفت آخه اینجا توی راهنماش (که شونصد صفحه هم بود و این بنده خدا همه رو خونده بود ) نوشته اول فایلتونو تو فولدر فلان آپلود کنین. بعد، صبر کنین تا بهتون شماره بدیم. بعد برین تو اپ وارد کنین. من فایلو آپلود کردم ولی کسی بهم شماره نداده. وقتی هم می خوام برم تو اپ وارد کنم، میگه باید شماره داشته باشی. من شماره ندارم. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

نینا به من پیام داد تو این کارو انجام دادی؟ من می خوام آپلود کنم، میگه یه پروژه به همین اسم هست. گفتم من هنوز انجام نداده ام. انجام بدم، بهت میگم.

فردا، پس فرداش، من کاملا اتفاقی دیدم که توی اون سیستم وارد کردن ساعتا، من یه شماره پروژه دارم که نمی تونم توش هنوز ساعتی رو وارد کنم، میگه امکان پذیر نیست. ولی وقتی روی اسم پروژه کلیک می کنم، زده پروژه مال 2024 ه.

با خودم گفتم خب پس بهم شماره داده ان، ولی هنوز فعال نیست.

اومدم به اشتفان گفتم بیا بریم پروژه رو تو اپ وارد کنیم. ما که شماره پروژه رو داریم. لازم نیس دیگه واستیم تا بهمون شماره بدن.

فایلشو آپلود کردیم توی اون فولدری که گفته بود. بعد اپو من باز کردم، یه جوری خیلی ریز بود، درشت هم نمیشد هیچ جوره. اپش کلا باگ زیاد داره، چون خیلی جدیده و شرکت خودش طراحی کرده. به اشتفان گفتم برای تو هم همین طوره؟ اون باز کرد؛ گفت نه.

بعد دیگه اون اسکرینشو به من نشون داد و اولش که میخواستی وارد بشی، چند تا گزینه داشت که یکیشو باید انتخاب می کردی، draft، in approval و یه چند تا چیز دیگه. اشتفان گفت اینا چیه؟ هی روی این یکی کلیک کرد و روی اون یکی کلیک کرد و گفت ولش کن، مهم نیست، بریم جلو. رفتیم جلو و همون شماره پروژه ای که من داشتم و دادیم و همه چیو وارد کردیم و تموم شد.

آخرش من یه ایمیل گرفتم که فلانی (اشتفان) یه درخواست پروژه داده و بدین وسیله به شما به عنوان مدیرپروژه ی بخش آی تی این پروژه اطلاع داده میشه.

تو میتینگ فردا صبح، یواخیم از من و نینا و مهناز گفت پروژه هاتونو درخواستشو دادین؟ من گفتم آره. اون دو تا گفتن نه؛ ما هنوز شماره پروژه ای بهمون نداده ان.

فرداش، یه نفر به من ایمیل زد که توی فایلی که آپلود کردی، فلان جا اشتباه داره و فلان جا رو توضیح بده. ضمنا به نظر میاد که تو یه درخواست پروژه دادی از طریق اپ با یه شماره پروژه ی قدیمی. شماره پروژه نداری. درسته؟ الان برات یه شماره پروژه میفرستم.

منم ایمیلشو جواب دادم و سوالاشو جواب دادم. و رفتم چک کردم، دیدم بنده خدا درست می گه. شماره پروژه همون قدیمیه اس که نمی دونم چرا برای من برای سال 2024 هم نشونش میداد.

خلاصه، آقاهه به من شماره پروژه رو داد و منم رفتم توی اپ درستش کردم و دوباره تایید زدم و تموم شد.

حالا قبل از اینکه این آقاهه به من جواب بده، مهناز به یواخیم گفته بود چیکار کنم؟ من شماره پروژه ندارم. گفته بود دخترمعمولی چطوری انجام داده و همه ی کاراشم کرده و پروژه شو هم ثبت کرده؟ مثل همون بکن .

مهنازم از من پرسید و منم گفتم قضیه از این قراره.

از طرفی مسئول اون بهش ایمیل زده بود و یه فایل اکسل داده بود، گفته بود اینو پر کن. اونم از من پرسید. گفتم من ندیده ام تا الان همچین چیزیو و نمیشناسم که باید چیکار کنی و جواب سوالاش چیه. مهنازم از یواخیم پرسیده بود. یواخیمم گفته بود این وظیفه ی ما نیست. بخش غیرفنی وظیفه ی خودشه که اینا رو پر کنه. من اصلا جواب سوالا رو نمی دونم. سوالا هم سوالای مهمی بودن؛ مثلا اینکه کدوم دپارتمان مسئول پرداخت هزینه ی فلان قسمت پروژه تونه. و خب نمیشد اینو همین طوری سرسری جواب داد.

مهنازم فکر کنم یه جوری جواب داده بود که یعنی من نمی دونم چیکار کنم؛ یواخیمم گفته بود من خودم جواب خانمه رو میدم. و جواب داده بود که به ما ربطی نداره و خودتون باید پر کنین. خانمه هم انگاری عصبانی/ناراحت شده بود.

بعدم که من به مهناز گفتم من این طوری کرده ام. اونم رفته بود با شماره ی غلط وارد کرده بود اطلاعاتو و پر کرده بود. بعدتر فهمید که یه چیزیو اشتباه پر کرده. به من گفت چطوری درستش کنم؟ گفتم خب میری روی علامت مداد میزنی، تصحیح می کنی دیگه. بعد رفتیم با هم؛ دیدیم مال اونو اصلا دیگه نمیشه تغییر داد.

اونجا فهمیدم اون کلیکایی که اشتفان الکی الکی کرده بود، در نهایت، کلیک کردن رو روی گزینه ی draft رها کرده بود و ما به صورت اتفاقی، یه نسخه ی پیش نویس تهیه کرده بودیم. ولی مهناز زده بود روی in approval؛ یعنی همین بره برای تایید مدیرای ارشد !!

هیچی دیگه؛ جرئت نداشت به اون خانمه بگه بی زحمت اینم من توش اشتباه وارد کرده ام، درستش کن. ولی بهش گفتم ببین؛ تنها راهش همینه. بهش بگی یا برام بذارش تو حالت پیش نویس که بتونم تصحیحش کنم یا خودت تصحیحش کن. دیگه نمی دونم چیکار کرد.

ولی خلاصه که می دونین؛ یواخیم معتقده دخترمعمولی خیلی کارش درسته و همه باید مثل دخترمعمولی باشن؛ ببینین چه خوب و زود کاراشو پیش می بره .

فقط کاش این پشت صحنه ها رو یواخیم هیچ وقت نفهمه .

--

نینا هم تا یه هفته بود هی دور خودش می چرخید و نمی تونست یه شماره پروژه بگیره ولی آخرش گرفت.

کلا قبلا هم بهتون گفته ام، این آلمانی ها خون به جیگر آدم می کنن ولی دقیقه ی نود و قبل از تموم شدن ددلاین، همه ی کارا رو انجام میدن!

--

اون روز رفتیم بیرون؛ برگشتیم؛ پیتزا گذاشتیم تو فر؛ آوردیم خوردیم. تموم شده بود؛ دیدیم در می زنن. منتظر پست و اینا هم نبودیم. همسر رفت درو باز کرد. میگم کی بود؟

میگه همسایه ی اون وری بود. میگه یکی از درای ماشینتون کاملا بازه. من اول فکر کردم می خواین برین چیزی بذارین تو خونه و برگردین، ولی دیدم الان 1.5 ساعت شده و در همچنان بازه. گفتم بیام بهتون بگم.

پسرمون وقتی پیاده شده بود، درو باز گذاشته بود؛ ما هم قبل تر پیاده شده بودیم و دقت نکرده بودیم. چون درِ سمتی بود که نمی دیدیمش.

حیف از این همسایه های خوبی که از دستشون میدیم؛ حیف .

--

یه روز انقدر برف اومد که من پسرمونو پیاده بردم مدرسه و با اینکه پنج شنبه بود، شرکت هم نرفتم. چون ماشینمون لاستیک زمستونی نداره و خیابون ما واقعا بد بود. کسی هم نیومد تمیز کنه. نمی دونم چرا. از حدود 50 متر یا 100 متر اون ور ترو فقط تمیز کرده بودن. ولی خیابون ما برف بود و یخ. حالا همون روز هممممه رفته بودن شرکت :/!

--

پسرمون لباسشو درآورده که عوض کنه؛ دستاشو برده بالا؛ دنده هاش دیده میشه.

همسر: گوشتم که نداری.

پسرمون: دارم؛ کم دارم!

--

یه بار پسرمون با معلم انگلیسیش داشت صحبت می کرد، ازش پرسید دیشب شام چی خوردی؟ پسرمون گفت نون با نوشابه. معلمش گفت الان می خوای من باور کنم که نون با نوشابه خوردی فقط؟ پسرمونم هی تاکید داشت که نون با نوشابه خورده.

حالا واقعیت چی بود؟ همونی که پسرمون گفته بود !

آخه قبل از ما غذا خورده بود و سیر بود. ما هم میخواستیم غذاهای مونده ی مهمونی رو بخوریم، گفتیم تو هم بیا بشین فقط نون بخور (فکر کنم نون سنگک داشتیم اون روز). اونم اومد نشست. ما چون یه کمی از نوشابه ی باقی مونده ی مهمونی بود، اونم آورده بودیم که بخوریم و تموم شه. گفت منم می خوام. بهش دادیم. این شد که شام نون خورد با نوشابه .

--

@کامشین عزیز؛ من همیشه به یاد شما هستم. مرسی که ازم خبر میگیری و پیام میذاری . اتفاقا این چند روز همش هی تو فکر این بودم که بیام بهت یه ایمیل بدم، هی موقعیتش پیش نیومد. الان دیدم خودت پیام گذاشتی و کلی خوشحال شدم .


از همه چی


اون روز همسر توماسو دیده بود و ازش حالشونو پرسیده بود. گفته بود بچه ها خوبن ولی مدرسه شون خوب پیش نمیره. باز تیم می تونه ادامه بده و بد نیست ولی تم احتمالا باید همین کلاس رو تکرار کنه :(.

امیدوارم زودتر زندگیشون به روال عادی برگرده.

--

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم، چون قبلش گفته بود به همسر که اگه بشه، می خواد با صاحبخونه مون صحبت کنه یا اینکه ما خودمون صحبت کنیم.

یه درخت هست توی حیاط خونه ی ما که قدش خیلی بلنده و آشغال زیاد میریزه روی خونه ی توماس اینا و خونه شونو سایه هم کرده.

توماس گفته اگه ما موافقیم، این درختو قطع کنیم.

ما هم گفتیم شماره ی صاحب خونه رو بهت میدیم و خودت باهاش صحبت کن.

اون روز رفتم در خونه ی توماس اینا رو زدم.  با توماس راجع به درخته صحبت می کردم. گفت احتمالا با صاحبخونه تون صحبت کنم بگه هزینه شو ما باید بدیم دیگه. میگم تقریبا چقدر میشه؟ میگه هفتصد تا اینا باید بشه!

--

بابای حسین میگه وقتی می خوایم تومور مغزی کسیو برداریم، برای اینکه بدونیم تا کجا توموره و اشتباهی زیادی برنداریم، اکثرا طرف بیداره. ما یه پرده میذاریم و اون پشت کارمونو می کنیم، یه روان شناس هم نشسته جلوی طرف و باهاش صحبت می کنه تا ما بر اساس جواباش بفهمیم که الان مثلا بخش مربوط به حرف زدنش یا محاسبه اش تحت تاثیر قرار گرفته یا نه. بعد هر وقت دیدیم یه کمی تحت تاثیر قرار گرفت، یعنی اون دو تا مولکول آخرو اشتباه برداشته ایم و دیگه برنمی داریم .

ولی می گفت جالب ترین موردش یه موزیسین بود که خیلی براش مهم بود که بتونه به نوازندگیش ادامه بده و در حین عمل داشت گیتار میزد.

--

انقدر پست ها رو توی ذهنم نوشته ام و بعد ننوشته ام که نمی دونم این تکراریه یا نه. ببخشید اگه قبلا نوشتمش.

یه بار همسر با علی تو ماشین حرف می زد و می گفت کاکو. بعد که قطع کرده، پسرمون میگه: بابا! تو چرا هی به علی می گی کاکرو؟!

--

به یه اداره ای زنگ زده بود یه چیزیو بپرسم که خیلی هم برام سخت بود چون کلمه هاش خیلی تخصصی که بود هیچی، منم اصلا از اون موضوع سر در نمیاوردم و هیچ ایده ای نداشتم که الان جواب سوالم از سمت طرف چی میتونه باشه و باز معنی اون حرفی که اون بزنه چیه!

خلاصه، ازم یه چیزی پرسید که من جوابشو دقیق نمی دونستم و اون نمی تونست بفهمه الان من فلانیم یا همسایه ی فلانی (ولی پرونده ها جلوش بود). میگه آها شما همونی هستین که خونه بغلیتون یه دکتره. گفتم نه نه، من خود اون دکتره ام!

خیلی خنده ام گرفته بود که از بیرون طرف داره ما رو چطوری می بینه. تو دلمم البته بهش گفتم دکتره همینه که الان داره پت پت پت پت، سعی می کنه که یه چیزی بهت بگه .

--

همسر با پسرمون حرف می زنه؛ یه چیزیو ازش می پرسه؛ جوابشو پسرمون میگه مادرجون. همسر میگه کدوم مادرجون؟ میگه اون مادرجون پیره .

--

فاطیما یه بار بهم گفت که ما می خوایم این هفته بریم باغ گل های هلند؛ گفتم ئه، اتفاقا ما همین آخر هفته ی قبل اونجا بودیم و یه کمی براش توضیح دادم که چطوریه.

گفت چقدر طول می کشه، گفتم ما هیچی عکس نگرفتیم تقریبا، سه ساعت توش بودیم. گفت ما میریم که فقط عکس بگیریم.

کلا فاطیما زیاد عکس می گیره و عکساشم خیلی اینستاگرامی و مدل واریه واقعا (من بر اساس همون عکسایی که توی واتس اپش می بینم میگم). تیپشم خوبه؛ خوبم لباس می پوشه؛ یعنی، قشنگ یه جوری می پوشه که لباساش به هم بیان؛ وقت میذاره روی لباس انتخاب کردنش.

یه بار همین جوری که داشت یه چیزیو توضیح میداد، من داشتم با خودم فکر می کردم واقعا چقدر خوش تیپ و خوش لباسه. بارک الله بهش.

یه ربع بعدش که داشت میرفت بیرون، گفت من صبح سه تا تخم مرغ خورده ام ولی بازم گرسنمه؛ میرم چیزی بخرم. گفتم سه تا تخم مرغ؟!! گفت آره، من هر روز سه تا تخم مرغ می خورم؛ آخه من بدن سازی کار می کنم.

اونجا فهمیدم خب همین جوری الکی خوش تیپ نیست بنده خدا، زحمت می کشه .

--

قرار شد یه برنامه بذاریم برای تیممون که با هم بریم جایی. دفعه ی پیش کایاک سواری بود که من نتونستم برم.

سر ناهار، یکی از بچه ها ادای یکی دیگه از بچه ها رو در میاورد که سر کایاک سواری خودشو هلاک کرده بود با پارو زدن. میگفت فلانی جلو نشسته بود هن هن هن پارو میزد، بعد فاطیما اون پشت (دستشو مثل سلفی گرفتن آورد بالا) چلیک چلیک عکس می گرفت .

--

سر میتینگ دپارتمان که تقریبا بیست سی نفری توش هستیم، دو تا از بچه ها همیشه بیشتر حرف می زنن.

داشتیم راجع به این سوال صحبت می کردیم که "آیا به نظرات و پیشنهادای من توجه میشه؟".

این دو تا خیلی صحبت کرده بودن و یواخیم گفت بذارین نظر همه رو بپرسیم و بعد تک تک از همه پرسید تا برگشت رسید به این دو نفر. باز یکیشون خیییلی داشت از بحث خارج میشد که یواخیم وسط حرفش گفت اکی، متوجه شدم، فلانی؛ تو نظرت چیه.

پسره هم ناراحت شد و صندلیشو نود درجه نسبت به یواخیم برگردوند و گفت موضوع اینه که آیا به نظرات و پیشنهادهای من توجه میشه یا نه و خب این جوریه دیگه.

نفر بعدی یه کمی یه جوری حرف زد که دل این بنده خدا رو هم به دست بیاره و یه چیزی گفت و بعدش گفت فلانی هم منظورش همین بود. و اونم تایید کرد.

یواخیم عذرخواهی کرد از طرف که حرفشو قطع کرده بود و بعد بقیه ی جلسه رو ادامه دادیم.

واقعا با خودم فکر کردم روابط سالم توی یه تیم این شکلیه .


کار

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از شرکت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.