چیزایی که امروز یاد گرفتم


مدت های مدیدیه که کتاب زندگی در پیش رو رو تموم کردم. ولی تا الان وقت نشده بود بیام قسمت هاییشو که دوست داشتم بنویسم. باور کنین همین الان که اومدم بنویسم، متوجه شدم دقیقا همین امروز، مثل اینکه من به اشتباه کل استیکی نوت های روی لپ تاپمو پاک کردم . واسه همین، فقط شماره صفحه هایی که توی گوشیم نوشتمو می تونم بنویسم.

برای اینکه دوباره این اتفاق نیفته، بخش هایی از کتاب زوربای یونانی رو که هنوز تموم نکردم و همچین بیت هایی از پنج گنج نظامی (که من فقط هنوز مخزن الاسرارشو تموم کردم) هم می نویسم.

از کتاب زندگی در پیش رو:


از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرتر شدن کاری نکرد.

--

- آقای هامیل بدون عشق می شود زندگی کرد؟

جواب نداد. ....

- آقای هامیل چرا جوابم را نمی دهید؟ ....

-آقای هامیل، آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

گفت: بله. بعد انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین انداخت.

--

البته او هرگز نمی توانست کاملا آسوده باشد چون برای آسودگی کامل باید مرد. در زندگی همیشه وحشت وجود دارد.

--

خوابیدیم اما خواب راحت بی گناهان به سراغمان نیامد. خیلی در این باره فکر کردم و فکر می کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده. فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.

--

نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می خوردم. اما فکر می کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثل بقیه ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

--

ناراحتم کرد و وحشی شدم، یک طوری که بیا و ببین. در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.

--

آدم های دیگری هم بالا بودند. آقای زوم بزرگه، آقای والومبا که وقت کشیکش نبود و پنج نفر از دوستان هم خانه اش، چون به ه رحال وقتی مرگ به آدم نزدیک می شود، آدم مهم می شود و مردم برایش احترام بیشتری قائلند.

----------------

از کتاب زوربای یونانی:

علت آشفتگی کار دنیا این است که هیچ کاری به طور کامل و درست انجام نمی گیرد. همه ی کارها سرهم بندی انجام می شود.

--

نه هفت طبقه ی آسمان و نه هفت طبقه ی زمین برای جا دادن خداوند کافی نیست، ولی قلب انسان به تنهایی می تواند او را در خود جای دهد. پس... خیلی مواظب باش هیچ گاه دل کسی را نشکنی!

--

آدم برای اینکه بتواند درباره ی چیزی درست و بی طرفانه قضاوت کند باید آرام، سالخورده و بی دندان باشد. هنگامی که پیر شدی و دندان هایت ریخت گفتن اینکه بچه ها چه کار می کنید؟ آدم که نباید گاز بگیرد آسان است. ولی وقتی سی و دو دندان سالم در دهان باشد... مخصوصا در جوانی، انسان به حیوانی بدل می شود!

--

انسان گوشت گوسفند، مرغ و خوک هم می خورد. ولی تا گوشت آدم نخورد شکمش سیر نمی شود.

--

...بینوا کیسه ی پولش را از جیب درآورد. تمام سکه های طلایی را که از ترک ها چاپیده بود روی دامنش ریخت و مشت مشت آنها را به هوا پرتاب کرد. ارباب می بینی، آزادی یعنی این.

... با خود می گفتم: آیا مراد از آزادی این است؟ انسان هوس داشته باشد تا مقداری سکه ی طلا جمع آوری کند؛ آن گاه، یک باره، بر هوس خود غلبه کند و گنج به دست آورده را بر باد دهد؟

--

روزی رفته بودم به دهی کوچک. پدربزرگ پیر نود ساله ای مشغول غرس درخت بادامی بود. با تعجب گفتم: پردجان، چه می کنی؟ جواب داد درخت بادام می کارم. با آنکه قوزی در پشت داشت، رویش را برگردانده، اضافه کرد: پسرجان، من طوری زندگی می کنم که انگار هرگز نخواهم مرد. بلافاصله در مقابل سخنش، متقابلا، گفتم: و من طوری زندگی می کنم که گویی همیه یلحظه چشم از جهان فرو خواهم بست. ارباب، حق با کدام ما بود- او یا من؟

--

جوان ها موجوداتی قسی القلب و حتی دور از انسانیت هستند. هیچ چیز را درک نمی کنند.

--

احساس می کردم که خوشبخت هستم. اشکال کار در این است که انسان هنگامی که خوشبخت است بدان وقوف ندارد. تنها پس از آنکه دوران خوشبختی سپری شد ناگاه- چه بسا، با حیرت و اعجاب- به واقعیت پی یم برد و متوجه می شود که تا چه حد خوشبخت بوده است. من هم اکنون، در این کرانه ی دورافتاده ی کرت، هم خوشبخت بودم و هم این خوشبختی را درک می کردم.

--

از قسمت مخزن الاسرار پنج گنج نظامی:


هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

--

زنده به جان، خود همه حیوان بود

زنده به دل باش که عمر آن بود

--

صورت شیری دل شیریت نیست

گرچه دلت هست، دلیریت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

--

با همه چون خاکِ زمین پست باش

وز همه چون باد، تهی دست باش

خاک تهی به، نه در آمیخته [ک توی خاک ساکن خونده میشه، نتونستم علامت سکونو پیدا کنم!]

گَرد بود خاک برانگیخته

--

در همه کاری که گرایی نخست

رخنه ی بیرون شدنش کن درست

--

روز به آخر شد و خورشید دور

سایه شود بیش، چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود

سایه ی هر چیز دو چندان شود

سایه پرستی چه کنی همچو باغ؟

سایه شکن باش چو نور چراغ