از کتاب ها


یه سری اسکرین از کتاب هایی که خونده ام گرفته ام که الان نمی دونم کدوم مال کدوم کتابه :|! حالا گفتم بنویسم دیگه. نهایتش قبلا بعضی هاشونو براتون نوشته ام.


این یکی فکر کنم مال کتاب "ما دروغگو بودیم" باشه:

- بهتر نیست آدم آروم و صلح طلب باشه؟

- نه، بهتر است با شر مبارزه کرد.

--

احساس می کنی منو میشناسی، کیدی، ولی تو فقط منی رو میشناسی که میاد اینجا. این... این کل تصویر من نیست.

--

این چند تا تا مال اون کتاب های "آبنبات" مهرداد صدقیه ولی نمی دونم مال کدوم یکیش (کلا من این شخصیت بی بی هه رو خیلی دوست داشتم :

بی بی گفت: هر چی هست زیاد محکم نگیر. از قدیم مگن هر چی رِ سخت بگیری، بعدا سست بای مِدی (سست بای مدی یعنی آسون از دست می دی، بای دادن: باختن).

--

اینم دوباره گفت و گوی بی بی هه است که دکتر بهش گفته زیاد نخوری.

- مگه دکتر نگفت شام سنگین نخوری؟

- مگه دکتر به تو یَم نگفت موقع ظف شستن زیاد واینستا؛ برای کمرت خوب نیست؟

- خا من این ظرفا رِ نشورم، کی مشوره؟

- ولی خا من اینِ نخورم، بقیه مخورن .

--

بی بی هم که برای خودش ی هم گلایه چی پیدا کرده بود، شروع کرد به زدن زیرآب آشناهایی که در آن لحظه غایب بودند و فقط چون من و مامان توی خانه بودیم گفت: "خلاصه، فقط همین محسن و عروسم به فکر منن". و تا مامان رفت آشپزخانه با صدایی آهسته تر جمله هاش را کامل کرد: "بیشتر همی محسن".

و وقتی هم من رفتم توی اتاقم، جمله اش را کامل تر کرد: "اونم، نه همیشه". .

 --

مراد گفت: اینا هیچی نمدانن که هیچی، تازه، تو تهران، جدیدا کلی فرهنگسرا باز شده. فکر کنم مخوان کاری کنن بچه های مردم به جای مسجد برن این جور جاها.

برای اینکه در بحث آن ها جدی تر شرکت کنم و نشان دهم اشتباه فکر می کنن، از مراد پرسیدم: "توی اون فرهنگسراها حلیمم مِدَن؟"

--

اینا مال "پنج گنج"ه:

خرسندی را به طبع دربند/ می باش بدانچه هست خرسند

جز آدمیان هر آنچه هستند/ بر شقه ی قانعی نشستند.

در جستن رزق خود شتابند/ سازند بدان قدر که یابند

آن آدمی است که ز دلیری/ کفر آرد وقت نیم سیری

گر فوت شود یکی نواله اش/ بر چرخ رسد نفیر و ناله اش

گر تر شودش به قطره ای بام/ در ابر زبان کشد به دشنام

--

این تیکه مال لیلی و مجنونه. سر اینکه مجنون لیلی رو می خواسته جنگ میشه بین دو تا قبیله. آدمای قبیله ی مجنون دارن اون وری ها رو می زنن. بعد می بینن خود مجنون طرف اون وری هاست . اینجا یکی از آدمای قبیله ی مجنون داره به مجنون میگه تو چرا طرف اونایی و مجنون جواب میده.

ما از پی تو به جان سپاری/ با خصم تو را چراست یاری؟

گفتا که چو خصم یار باشد/ با تیغ مرا چه کار باشد؟

با خصم نبردِ خون توان کرد/ با یار نبرد چون توان کرد؟

--

اینم فکر کنم در ادامه ی همون بوده:

آن دوست که بُد سلام دشمن/ کردیش کنون تمام دشمن

منظورش اینه که اون کسی که قبلا با اینکه دشمن بود، ولی کاری به کار ما نداشت، الان باعث شدی (با این جنگ و خون ریزی) کلا دشمن خونیمون بشه و در پی انتقام بربیاد و کینه به وجود بیاد. کلا، از این کلمه ی "سلام دشمن" خوشم اومد، گفتم بنویسمش :).

--

پرکندگی از نفاق خیزد/ پیروزی از اتفاق خیزد

--

اینم در توصیف زن فرموده شاعر بزرگوارمون :|:

زن چیست؟ نشانه گاه نیرنگ/ در ظاهر صلح و در نهان جنگ

در دشمنی آفت جهان است/ چون دوست شود، هلاک جان است

گویی که بکن، نمی نیوشد/ گویی که مکن، دو مَرده کوشد

چون غم خوری او نشاط گیرد/ چون شاد شوی، ز غم بمیرد

این کار زنان راست باز است/ افسون زنان بد دراز است

--

این مال کتاب "کافه ای به نام چرا" هست (کل کتاب هم به نظرم خلاصه شده در همین جمله شه) :

وقتی کسی دلیل بودنش در اینجا را بداند، هدف وجود خود را کشف کرده است. شخص در طول زندگی خود ممکن است دریابد برای برآورده کردن هدف وجود خود می خواهد ده، بیست یا صدها کار را انجام دهد. او می تواند همه ی آن امور را به انجام برساند. راضی ترین مشتریان ما کسانی هستند که هدف وجود خود را می شناسند و همه ی فعالیت هایی را که در راستای برآورده کردن هدف وجودشان است، امتحان می کنند.

--

کسانی که هدف وجودشان را می شناسند، و برای دستیابی به آن با تمام وجود تلاش می کنند، واقعا خیلی خوش اقبال به نظر می رسند. اتفاق های خاص و دور از انتظار درست سربزنگاه برایشان رخ می دهد.

--

اینا مال کتاب سال بلوا بود:

یک اسکانس نو بین دو انگشتش بود و دستش را در هوا تکان می داد: بیا، این همراهت باشد. شاید در راه کوزه ی کسی را شکستی.

(طرز فکر اونی که این جمله رو گفته بود دوست داشتم.)

--

آن شب رزم آرا به ما گفت که هیچ گاه رو به خدا نماز نخوانده ایم، رو به هندوستان ایستاده ایم و گفت که باز باید خدا را شکر کنیم که رو به روسیه نایستاده ایم. همه ی عبادات ما باطل است و خدا قاصم الجبارین است.

--

- مادر من هفت تا بچه را بزرگ کرد و همیشه نگران بود. مگر نشنیده ای که می گویند بهشت زیر پای مادران است؟

- کاش به جای نگرانی، آداب و معاشرت یادشان می داد.

--

بگذارش کنار، تو باید کارهای مهم تری بکنی.

من روی نوبت کار می کنم. همه ی کارها در دنیا مهم است، اما به نوبت.

--

حکم می کنیم که این دار را بسازی. من می خواهم این جا را بهشت کنم، تو نمی خواهی مردم راحت باشند؟

- تمام بهشت خدا را بگردی، یک دار پیدا نمی کنی.

--

مگس های بی جان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون، ولشان می کرد.

گفتم چرا نمی کشیشان، این همه به خودت زحمت می دهی؟

گفت خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم.

--

پدر می گفت که هر جنگی به خاطر صلح در می گیرد و هر صلحی مقدمه ای است برای جنگ.

--

- از شما بعید است قضاوت سطحی بکنید. بساط یاغی گری باید برچیده شود.

- کدام یاغی؟

- همین ها که شب و روز مردم را غارت می کنند.

- چرا یاغی شده اند؟ هیچ فکر کرده اید؟ از گشنگی، ناامنی، بی سوادی؛ همین پاسبان های شما کم مردم را غارت نمی کنند. آن وقت شما آمده اید دار ساخته اید؟

--

توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است. بعد یواش یواش بهش آب می بندند؛ خاصیتش را از دست می دهد. واسه ی همین است که پیشرفت نمی کنیم.

--

شک کن دخترم؛ شک اساس ایمان است.

--

یاسی با تعجب به پدربزرگش نگاه کرد و گفت: نوش آفرین کجا رفت؟

من روی تخت خوابیده بودم و هر چه تقلا می کردم نمی توانستم تکان بخورم، هیچ نیرویی در بدنم نبود. به تخت دوخته شده بودم. گفتم به همین سادگی است. آدم این همه به خودش مغرور است که خیال می کند هیچ وقت از کار نمی افتد؛ بعد یکباره می بیند که دنیا با سرعت دور می شود و او جا مانده است.

--

این از کتاب "مربای شیرین"ه. قضیه از این قراره که یه بچه ای در یه شیشه ی مربا رو نمی تونه باز کنه. به معلمش تاریخشون میگه باز کنه. معلمشون میگه:

نه، وقتی شما نتوانستید بازش کنید، بنده هم نمی توانم. اگر بتوانم بازش کنم می گویید مغلم ما بزرگ و پر زور است، کاری نکرده. اگر هم نتوانستم بازش کنم، می خندید و می گویید این هم که خود را عالم و دانشمند می دانست، نتوانست. پس بهتر است دست به این کار نزنم که در هر صورت برای من شکست است. در تاریخ از این گونه شکست ها و ندانم کاری ها زیاد دیدم.



از کتاب ها/روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چیزایی که امروز یاد گرفتم


مدت های مدیدیه که کتاب زندگی در پیش رو رو تموم کردم. ولی تا الان وقت نشده بود بیام قسمت هاییشو که دوست داشتم بنویسم. باور کنین همین الان که اومدم بنویسم، متوجه شدم دقیقا همین امروز، مثل اینکه من به اشتباه کل استیکی نوت های روی لپ تاپمو پاک کردم . واسه همین، فقط شماره صفحه هایی که توی گوشیم نوشتمو می تونم بنویسم.

برای اینکه دوباره این اتفاق نیفته، بخش هایی از کتاب زوربای یونانی رو که هنوز تموم نکردم و همچین بیت هایی از پنج گنج نظامی (که من فقط هنوز مخزن الاسرارشو تموم کردم) هم می نویسم.

از کتاب زندگی در پیش رو:


از همان وقتی که شناختمش پیر بود و از آن به بعد هم جز پیرتر شدن کاری نکرد.

--

- آقای هامیل بدون عشق می شود زندگی کرد؟

جواب نداد. ....

- آقای هامیل چرا جوابم را نمی دهید؟ ....

-آقای هامیل، آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

گفت: بله. بعد انگار که خجالت کشیده باشد، سرش را پایین انداخت.

--

البته او هرگز نمی توانست کاملا آسوده باشد چون برای آسودگی کامل باید مرد. در زندگی همیشه وحشت وجود دارد.

--

خوابیدیم اما خواب راحت بی گناهان به سراغمان نیامد. خیلی در این باره فکر کردم و فکر می کنم که آقای هامیل در گفتن آن حرف اشتباه کرده. فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند، چون چیزی حالیشان نیست و برعکس، بی گناهان نمی توانند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند، چون نگران همه چیز هستند. اگر غیر از این بود، بی گناه نمی شدند.

--

نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می خوردم. اما فکر می کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثل بقیه ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

--

ناراحتم کرد و وحشی شدم، یک طوری که بیا و ببین. در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیزها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر اتفاق در بیرون بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است.

--

آدم های دیگری هم بالا بودند. آقای زوم بزرگه، آقای والومبا که وقت کشیکش نبود و پنج نفر از دوستان هم خانه اش، چون به ه رحال وقتی مرگ به آدم نزدیک می شود، آدم مهم می شود و مردم برایش احترام بیشتری قائلند.

----------------

از کتاب زوربای یونانی:

علت آشفتگی کار دنیا این است که هیچ کاری به طور کامل و درست انجام نمی گیرد. همه ی کارها سرهم بندی انجام می شود.

--

نه هفت طبقه ی آسمان و نه هفت طبقه ی زمین برای جا دادن خداوند کافی نیست، ولی قلب انسان به تنهایی می تواند او را در خود جای دهد. پس... خیلی مواظب باش هیچ گاه دل کسی را نشکنی!

--

آدم برای اینکه بتواند درباره ی چیزی درست و بی طرفانه قضاوت کند باید آرام، سالخورده و بی دندان باشد. هنگامی که پیر شدی و دندان هایت ریخت گفتن اینکه بچه ها چه کار می کنید؟ آدم که نباید گاز بگیرد آسان است. ولی وقتی سی و دو دندان سالم در دهان باشد... مخصوصا در جوانی، انسان به حیوانی بدل می شود!

--

انسان گوشت گوسفند، مرغ و خوک هم می خورد. ولی تا گوشت آدم نخورد شکمش سیر نمی شود.

--

...بینوا کیسه ی پولش را از جیب درآورد. تمام سکه های طلایی را که از ترک ها چاپیده بود روی دامنش ریخت و مشت مشت آنها را به هوا پرتاب کرد. ارباب می بینی، آزادی یعنی این.

... با خود می گفتم: آیا مراد از آزادی این است؟ انسان هوس داشته باشد تا مقداری سکه ی طلا جمع آوری کند؛ آن گاه، یک باره، بر هوس خود غلبه کند و گنج به دست آورده را بر باد دهد؟

--

روزی رفته بودم به دهی کوچک. پدربزرگ پیر نود ساله ای مشغول غرس درخت بادامی بود. با تعجب گفتم: پردجان، چه می کنی؟ جواب داد درخت بادام می کارم. با آنکه قوزی در پشت داشت، رویش را برگردانده، اضافه کرد: پسرجان، من طوری زندگی می کنم که انگار هرگز نخواهم مرد. بلافاصله در مقابل سخنش، متقابلا، گفتم: و من طوری زندگی می کنم که گویی همیه یلحظه چشم از جهان فرو خواهم بست. ارباب، حق با کدام ما بود- او یا من؟

--

جوان ها موجوداتی قسی القلب و حتی دور از انسانیت هستند. هیچ چیز را درک نمی کنند.

--

احساس می کردم که خوشبخت هستم. اشکال کار در این است که انسان هنگامی که خوشبخت است بدان وقوف ندارد. تنها پس از آنکه دوران خوشبختی سپری شد ناگاه- چه بسا، با حیرت و اعجاب- به واقعیت پی یم برد و متوجه می شود که تا چه حد خوشبخت بوده است. من هم اکنون، در این کرانه ی دورافتاده ی کرت، هم خوشبخت بودم و هم این خوشبختی را درک می کردم.

--

از قسمت مخزن الاسرار پنج گنج نظامی:


هاتف خلوت به من آواز داد

وام چنان کن که توان باز داد

--

زنده به جان، خود همه حیوان بود

زنده به دل باش که عمر آن بود

--

صورت شیری دل شیریت نیست

گرچه دلت هست، دلیریت نیست

شیر توان بست ز نقش سرای

لیک به صد چوب نجنبد ز جای

--

با همه چون خاکِ زمین پست باش

وز همه چون باد، تهی دست باش

خاک تهی به، نه در آمیخته [ک توی خاک ساکن خونده میشه، نتونستم علامت سکونو پیدا کنم!]

گَرد بود خاک برانگیخته

--

در همه کاری که گرایی نخست

رخنه ی بیرون شدنش کن درست

--

روز به آخر شد و خورشید دور

سایه شود بیش، چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود

سایه ی هر چیز دو چندان شود

سایه پرستی چه کنی همچو باغ؟

سایه شکن باش چو نور چراغ