از همه چی


این همکار جدیدی که برامون اومده، خیلی به آشپزی علاقه داره. اون روز نیم ساعت داشت با من راجع به غذا صحبت می کرد و خداییش من حرفی برای گفتن نداشتم. میگه امروز فلان و فلان و فلان آوردم که کره این. میگم خب اینایی که میگی چی هستن؟!! آخه فقط اسم غذاها رو می گفت. انگاری که محتواش برا منم واضح و شفافه که چیه!

متاسفانه اون روز قسمت نشد من از غذاش بخورم. اندازه ی شیش نفر گفت آورده ام. ولی من اون ساعت حسشو نداشتم که برم آشپزخونه. بعدشم هی میتینگ پشت میتینگ شد و کلا وقتی رفتم دیگه چیزی نمونده بود.

--

ما تقریبا هر روز برنج می خوریم. در واقع، غذای دیگه ای بلد نیستیم درست کنیم . اونایی هم که من بلدم یا پسرمون نمی خوره یا همسر.

به چت جی پی تی میگم یه غذا بگو که با مرغ باشه؛ لازمم نیست ایرانی باشه؛ مال آفریقا باشه یا آمریکای جنوبی (حدس زدم از نظر ادویه هاشون، اونا به ما شبیه تر باشن) می فرماد Arroz con Pollo درست کن :| که یه غذای مال آمریکای لاتینه با پلو، در واقع همون چلومرغ خودمونه!

-

یه نرم افزاری داره پسرمون برای مدرسه اش به اسم Anton. غیر از تمرین، بازی و این چیزا هم داره. اما خوبیش اینه که برای اینکه بتونه بازی کنه، باید سکه جمع کنه. برای اینکه سکه جمع کنه، باید تمرین حل کنه.

پسر ما هم فعلا دو هفته یه بار، نیم ساعت اجازه ی بازی کامپیوتری داره. و اون بازیشم همین آنتونه. خیلی راضی ایم خداییش! برای هر بازیش کلی تمرین حل می کنه، مخصوصا اگه زود ببازه که طفلکی مثلا یه دقیقه بازی کرده، سوخته. حالا باید سه چهار دقیقه تمرین حل کنه تا دوباره بتونه بازی کنه!

--

ریحانه خانم اینا اینجا بودن. خیلی از اتفاقاتی که براشون افتاده و تجربه هاشون گفت. و واقعا برام جالب بود که این همه اتفاق عجیب و غریب می تونه برای یه نفر بیفته.

یکیش این بود که می گفت پسر بزرگم که سه سالش بود، رفته بودیم فروشگاه با یکی دیگه از دوستامون که اونم بچه داشت. می گفت یهو بچه ی اون اومد گفت مامان مامان فلانیو دارن می دزدن! میگه دویدیم رفتیم دیدم یه خانمه دست بچه ی ما رو گرفته داره می بره. دیگه دویده بودن و بچه رو گرفته بودن. ولی می گفت خانمه فرار کرد. به مسئول فروشگاه هم گفتم دوربینا رو بیارین نشون بدین و زنگ بزنین به پلیس. خانمه گفت من اجازه ی همچین کاری ندارم و همکاری نکرد. ریحانه خانمم اون موقع خودش تازه اومده بود و می گفت اون قدری بلد نبودم که بخوام چیکار کنم. همین قدر که بچه مو ندزدیده بودن، خدا رو شکر می کردم. خلاصه، دیگه پیگیری نکرده بودن ولی براش تجربه شده بود که حواسشو جمع کنه.

--

دیگه اینکه می گفت پسرش یه روز که رفته بوده مدرسه، دفترشو جا میذاره. از دوستش یکی دو تا برگه می گیره که فعلا روی اون تمرینا رو بنویسه، وقتی رفت خونه وارد دفترش کنه. میگه معلمشون اومده بالاسرش، گفته آخی، شما خارجی ها پول ندارین دفتر بخرین؟!!

کلا این معلمشون (معلم انگلیسی) خیلی ضد خارجی ها بوده. انقدر که می گفت پسرم روزایی که این درسو داشت واقعا تب می کرد و مدرسه نمی رفت. دماسنج هم که میذاشتم واقعا تب داشت. تا اینکه فهمیدم با معلمش مشکل داره و اعتراض کردم و بعد دیدم بقیه هم اعتراض دارن. دیگه انقدر همه اعتراض کرده بودن که خانمه رو تو سن 55 سالگی اینا بازنشستش کرده بودن.

--

یه خط به رزومه ی پسرمون اضافه شد :). تو یه مسابقه ی داستان نویسی شرکت کرد و داستانش برای چاپ توی کتاب (یه کتاب مخصوص همین داستانای بچه ها) انتخاب شد. تصویرگریشو هم خودش انجام داده بود .

بعد، واقعا داستاناشونو عین داستانای نویسنده های واقعی چاپ می کنن ها. به عنوان نویسنده، یه بیوی کوتاه هم براش نوشتیم حتی!

انقدرم آلمانی ها بخشنده ان، تو ایمیله نوشته از الان می تونین کتابو سفارش بدین! یعنی؛ حتی یه نسخه ی رایگان به عنوان نویسنده ی کتاب به اون بچه نمیدن. به عنوان نویسنده 20 درصد تخفیف داره خرید کتابش فقط :/!

قضیه ی این مسابقه هه هم جالب بود. یه قصه پسرمون یه بار گفته بود و من نوشته بودم. با خودم گفتم جایی نیست واقعا بفرستیم این قصه ی بچه رو؟ چون قصه اش خوب بود واقعا در حد سنش. گشتم و یه مسابقه پیدا کردم که کاملا اتفاقی موضوعش کاملا متناسب بود. اون موقع سر کار بودم. لینکشو برای خودم یه جا ذخیره کردم. عصری به پسرمون گفتم اگه دوست داری بیا براش چند تا نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و بفرستیمش برای جایی. اومد کشید و چندین ساعت طول کشید و خلاصه، آماده کردیم داستانشو.

چند روز بعدش اومدم نگاه کردم، هرررر چی رفتم تو لینک، دیدم این مسابقه مال 2023 بوده و تاریخ ارسالش گذشته در حالی که مطمئن بودم نوشته بود تا نیمه ی مارچ 2024 وقت داره برای ارسال داستانا. به پسرمون گفتم متاسفانه نمیشه. این وقتش نوامبر 2023 بوده. من اشتباه کرده ام. میگردم برات یکی دیگه پیدا نمی کنم.

اون گذشت و من یه کم دیگه گشتم و چیزی پیدا نکردم.

یه روز دوباره یه متینیگ بیخود داشتم که عملا به من ربطی نداشت، نشستم گشتم که یه مسابقه پیدا کنم. دوباره همین مسابقه هه رو پیدا کردم. دیدم ئه، واقعا وقتش تا 15 مارچه!! سعی کردم اون لینکی که نوشته بود مسابقه ددلاینش نوامبر 2023 بود رو پیدا کنم، باز اونو پیدا نمی کردم!! ولی گفتم خب خدا رو شکر که تا 15 مارچ وقت داره. حالا اون روز کی بود؟ 15 مارچ!!

دیگه سریع رفتم خودم لپ تاپ خودمونو از تو هال آوردم و عکس ها رو تو جای مناسب داستان گذاشتم و ظهر اینا بالاخره فرستادم.

قسمتش بود که تو این مسابقه شرکت کنه و برنده بشه :).

--

دو تا خواهرزاده دارم که دانشجوی پزشکین. من نمی دونم همه ی پزشکا و دانشجوهای پزشکی این جورین یا نه. ولی خواهر بزرگتر و همسرشم دقیقا همین جورین. کلا از کامپیوتر و گوشی و این چیزا هیییییچی سر در نمیارن. من هر کس دیگه ای دیده ام تو شغلای دیگه یه کمی سر درمیاره. ولی نمی دونم چرا پزشکای دور و بر ما کلا هیچی سر در نمیارن و اصلا انگاری نمی خوان هم که یاد بگیرن.

به خواهرزاده ام که گفته فلان مشکلو دارم، میگم فکتوری ریست کن. میگه فکتوری ریست چیه؟!!!

میگم خاله تو به جای اینکه هر بار به من زنگ بزنی، یه بار یه کم پول بلده یه کلاس برو، این چیزای اولیه ی کامپیوتر و گوشی و این چیزا رو بلد باشی.

میگه خاله من اگه پول داشته باشم، میرم کلاس بوتاکس و زیبایی. با اون پول درمیارم، میدم یه مهندس کامپیوتر درست کنه برام لپ تاپ و گوشیمو.

فهمیدم کلا فکر اقتصادی من خیلی کارمندی و داغونه! فکر می کنم آدم همیشه باید خودش کل کارا رو بلد باشه و همه ی کاراشو خودش بکنه. اصلا این دیدگاهو ندارم که من از طریق دیگه ای پول دربیارم، بدم کس دیگه ای انجام بده.

--

پسرمون میگه اگه من 5 میلیون یورو داشتم، الان شما مجبور نبودین کار کنین. میگم آره، مجبور نبودیم کار کنیم. بعد داشتم تو ذهنم حساب می کرد که پنج میلیون یورو تا آخر عمرمون بس میشه دیگه که دیدم ادامه داد من اگه پنج میلیون یورو داشتم، می تونستم باهاش پنج تا خونه بخرم؛ بعد میدادیم به کسی که استفاده کنه؛ پولشو که می داد، ما باهاش زندگی می کردیم.

دیدم فکر اقتصادی همین بچه از من بهتره. من داشتم به این فکر می کردم که پنج میلیون یورو رو از یه بغل استفاده کنیم دیگه .


نظرات 8 + ارسال نظر
کامشین پنج‌شنبه 6 اردیبهشت 1403 ساعت 08:52

مرسی خانم معمولی جان
باریکلا به پسرتون.
انشالله روز به روز رزومه اش پربارتر بشه.
چه خوب که شرایط برای بیشتر بارور شدن قابلیت های ذهنی اش فراهم شده.
برنده شدن هم بهش انگیزه می ده
آفرین.

ممنونم عزیزم، لطف داری .
امیدوارم این بچه بهتر از ما بشه :).

AE دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 ساعت 21:58

بنده خدا همیشه تعصب خاصی رو لفظ
Häääää? داره برای همین به خاطر خوندنش کلی به وجد اومد و از من خواست تا برای تحسین آقای پسر اینو بنویسیم :
Baba Damet Garm!

. همین Hääää نشون میده که بچه چقد آلمانیه .
چقدرم فارسیشون خوبه ایشون، دمشون گرم :).

صبا دوشنبه 3 اردیبهشت 1403 ساعت 03:05 https://gharetanhaei.blog.ir/

آفرین به گل پسر!

مشاوره اقتصادی خواستیم هم مزاحم ایشون میشیم

قربونت عزیزم .
ازش بپرسم، ببینم کی وقت خالی داره .

کامشین یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 ساعت 18:14

خانم معمولی جان نمی خواهی داستانی را که پسرتون نوشته و جایزه برده با ما قسمت کنی؟

والا قصه اش آلمانیه. خود آلمانیشم سر و ته نداره و حتی اشکال دستوری داره. دیگه به فارسی بیارینش نمیدونم چی بشه. ولی خب من اینجا کپیش می کنم:


Da war ein Pirat. Der wollte den grünnen glitzenden Edelstein finden. Der müsste aber den gefährlichen Weg gehen. Der hatte die Piratenkarte schon vorher gefunden.
Auf der Karte waren Wellen, Haien, eine gefährliche Brücke und die gefährlichen Monstern.

Desewgen müsste er einen riesigen Schiff bauen. Aus Holz.

Also hat er los gelegt. Dann hat der das geschafft. Dann wollte er welche Piraten finden. Er hat welche Menschen gefunden und hat die gefragt: wollt ihr Piraten werden?
Ja, haben die gesagt, dass die eine gefährliche Reise haben wollten.
Dann sind die reingenangen in den Schiff und haben alles geguckt, ob alles sehr gut war und alles funktionierte.

Bevor die gehen, zeigte der Pirat noch die Schatzkarte. Dann gingen die Piraten.
Auf der Karte waren als erstes die Wellen. Und da drinne waren gefährliche Haie. Und die Haien haben die ganze Zeit versucht, die Piraten zu fangen.
Wenn eine Welle kamm, war auch ein Hai da drinnen. Plötzlich ist eine Welle gekommen und da drinne war ein gefährlicher Hai aber plötzlich ist der Hai in den Schiff gelandet. Und dann hatten alle Angst und der Hai hat gesagt ich bin nicht gefährlich. Ich bin fast wie Menschen. Ich sehe nur aus, wie ein gefährlicher Hai. Aber ich mache alles, was Menschen machen.



Häää, wie kannst du reden? Hat Leorado gesagt. Wie hast du gelernt, zu reden, wie Menschen?
Ich bin aber gar kein Hai. Ich bin ein Mensch. Nur eine hat mich gezaubert, wie ein Hai.
„Wenn wir den grünnen Edelstein finden, können wir dich zurückzaubern“, sagte Geloiga.
„Ich weiss, wo das ist” sagt der Hai.
Dann haben die Piraten gesagt: wo denn?
- In der gefährlichen Höhle. Ich kann auch mitkommen.
* Ja, das wäre gut.
Also sind sie weitergegangen. Dann haben die die gefährliche Brücke gefunden. Die war nicht glatt, sondern schief. Mann könnte da runterfallen. “Also, müssen wir vorsichtig sein”, sagt Timmy-Toji, der Pirat.
Dann hat der Hai gesagt: wie soll ich denn rüberkommen? Ich bin ja zu schwer„
„Du kannst runterspringen, wegen da unten ist wasser“, hat Makiesie gesagt.
Also sind die Piraten vorsichtig rübergegangen und der Hai ist runtergegangen aber der könnte nicht mehr hoch.
Dann ist Sonny-Sann runtergesprungen, um den Hai zu retten. Dann stecken die beide fest. Hat Noari den Seil runter geschmissen, um die Beiden zu retten aber plötzlich kamm da eine riesige riesige Welle- Dann haben alle gesagt: oh nein, wir müssen die schnell retten. Dann haben alle mitgeholfen. Dann hat fast die riesen Welle die weggewischt.
Aber wegen alle haben mitgeholfen, haben die es geschaft.
Dann sind die zu der gefährlichen Höhle gegangen. Da waren die gefährlichen Monstern und ein Monster hatte den Schlüssel und der Schlüssel war der wichtigste Schlüssel von allen. Die zwei anderen Monstern hatten die anderen Schlüssel, aber die zwei anderen Schlüssel waren nicht so wichtig. Aber man brauchte die anderen auch.
Alle haben versucht, die zu ablenken, aber gar nichts klappte.
Dann haben die noch einmal versucht, aber dann ist der Monster sauer geworden. Dann hat der die attackt. Der hat Feuer gespuckt und der andere blitzt und der andere hatte Schleim gespuckt und Gift gespuckt beides zusammen.

Dann sind die Piraten gegangen und die Monstern auch. Aber die gehen nicht einen Weg. Die Monstern sind Nord gegangen und die Piraten und der Hai sind Süd gegangen.
Dann als die Piraten und der Hai Weg von den Monstern sind, haben die, die Monstern wieder gesehen. Aber die Monstern haben die nicht gesehen.
Also, sind die Piraten und der Hai die Spuren hinterher gegangen. Also, haben die bis zum Ende der Spur gegangen.
Da war eine Höhle. Die sind dort reingegangen. Da gab es viele Sachen. Dann hat der Hai etwas aus diese Viele Sachen gemacht, eine super Schiesskanone gebaut.
Dann sind die zu die Monstern gegangen. Und haben die attackt und die Monstern haben auch attackt. Dann war da ein riesen Stress. Aber die Piraten haben zwei besiegt. Aber einer, der den schlüssel hatte, der war noch nicht besiegt.
Aber die zwei anderen Schlüsseln hatten die Piraten.
Also haben die versucht die ganze zeit den zu besiegen. Aber ga nichts klappte. Deswegen müssten die zurück und eine viel stärkere Schiesskanone zu machen. Dann haben die eine Mega-Schiesskanone gemacht. Die waren auch sicher, dass die besiegen können. Und dann haben die den attackt. Und die zwei Monstern waren besiegt. Aber einer wurde noch nicht besiegt wegen von Laser kar er Kraft kriegen. Deswegen haben die, die Schiesskanone immer mehr gemacht, bis die 50 waren.

Dann haben die alle attackt. Bing boooo. Wurden die kaputt, alle. Deswegen haben die die drei Schlüssel genommen. Und dann sind die gegangen zu der magischen Box, da drinne war ein Zauberstuck und sehr viel Gold und Edelsteine.

Und den grünnen Edelstein gab es da auch. Deswegen haben die den Zauberstuck zuerst genommen. Und haben den Hai zurück verzaubert. Und dann haben die den grünnen Edelstein genommen. Mit dem könnte man drei Wünsche machen: Eine Wunsch war nicht mehr die Menschen zu Hai machen. Der andere war alle zu gut bleiben und der letzte war noch ein Edelstein.
Und dann war die Reise zu Ende.

فقط قبلش برای چت جی پی تی بگین که این قصه رو یه بچه ی 7 ساله نوشته و به فارسی سلیس و ساده براتون ترجمه کنه!
من ترجمه اش کردم، یه جاش نوشته بود "سعی کردند هیولا را مشتق کنند."!! نفهمیدم چطوری میشه هیولا رو مشتق کرد .
دوست داشتم می شد با عکساش بذارم، ولی متاسفانه الان بلاگ اسکای برای آپلود کردنش کد پیامک می کنه، اونم فقط به شماره موبایل های ایرانی. اینه که متاسفانه شما داستانو بدون عکساش دارین :).

ویرگول شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 14:52 http://Haroz.blogsky.com

وای ضعف کردم برای فکر اقتصادیش خداااا بچه های الان خیلی باهوشن خیلیییییی
واقعا اینم خوب نیست که ما اصرار داریم همه چی رو بلد باشیم و فقط خودمون انجام بدیم. به نظرم افرادی مثل خواهرزاده شما فکرشون آزادتره اون قسمت آزاد رو مشغول بحث اقتصادی می کنن

همیشه هر نسلی باید به چیزای متفاوتی فکر کنه نسبت به نسل خودش، وگرنه که بشر پیشرفت نمی کنه .
آره؛ منم موافقم که واقعا خوب نیست که آدم همه ی کارا رو خودش بکنه؛ مخصوصا که حرفه ای و خوبم نمیشه وقتی آدم خودش انجام میده.
ما پارکتامونو دادیم به کسی، در حالی که خیلی ها بهمون گفتن چرا خودتون انجام نمیدین و تو آلمان همه خودشون انجام میدن.
ولی وقتی من میرفتم میدیدم که کارگرا داشتن پارکت نصب می کردن، می دیدم که طرف با چه دقتی داره حساب می کنه، خط میکشه، با دستگاه مخصوص برش می زنه. من نمی دونم ما اگه خودمون می خواستیم انجام بدیم چطوری می تونستیم اون گوشه ها رو انجام بدیم؟! فکر می کنم اگه خودمون انجام میدادیم، واقعا خیلی داغون میشد! خوب شد گوش ندادیم به حرف بقیه .

نازنین شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 14:09

سلام دختر معمولی جان. چه جالب بود یعنی باید ببینی تو مدرسه درسی یا اموزشی راجع به اقتصاد بهشون میدن یا نه؟یه سوال هم داشتم اینکه میدونید اگه بچه ای وسط سال بیاد آلمان مثلا بخوان 4 ماه بمونن دبستانی هست ثبت نامش کنه برای این مدت یا نه؟ یه پست هم اگه از فروشگاه ها و خرید خوب و به صرفه در المان بذاری برای ما فکر کنم خیلی جالب باشه. ممنونم

سلام عزیزم،
نه بابا، تو این سن از این آموزشا ندارن :).
اگه کسی وسط سال بیاد آلمان و اقامت طولانی مدت داشته باشه (و نه توریستی) حتما باید برسه مدرسه ثبت نام کنه. چون تو آلمان همه باید برن شهرداری ثبت نام کنن، خود به خود شهرداری متوجه سن بچه میشه و چون مدرسه تو آلمان اجباریه، براش از Schulamt نامه میاد که کدوم مدرسه ها می تونه ثبت نام کنه. ولی چون ممکنه این نامه نگاریه یه مقدار طول بکشه، بهتره خودش سریعا به Schulamt خبر بده و از مدرسه های دور و برش هم حضوری آمار بگیره تا زودتر بشه. ولی از این نظر که وسط ساله، مشکلی نیست. تو کلاس پسر ما هم یکی دو نفر وسط سال اومدن. همیشه هستن کسایی که اسباب کشی می کنن، از شهری به شهر دیگه میرن و وسط سال وارد مدرسه میشن.
در مورد فروشگاه ها می نویسم، ولی اگه دقیق تر بگی منظورت خرید چه چیزاییه، شاید بهتر بتونم بنویسم. من برداشتم الان فروشگاه های مواد غذایی بود. منظورت همین بود؟

AE شنبه 1 اردیبهشت 1403 ساعت 01:04

منم تجربه اینو داشتم که یه بار یه استاد مهمان وسط تدریس این شکلی کرد که : یه سری تغییرات باعث افزایش حجم و تنگی میشن مثل وقتی خیابون رو تازه آسفالت میکنن و سطح خیابون کمی از مسیر دوچرخه سواری رو میگیره ؛ یه سری تغییرات هم باعث زدگی میشن و به طور مثال یه حالت چاله طور ایجاد میکنن ( بعد مستقیم با دست به من اشاره کرد گفت )، برای شما این مثال ملموس تره چون تو هند خیابون های " شما " از بس حیوون رفت و آمد داره پر از چاله و زدگی میشه!
--------
من الان یادش افتادم دوباره ناراحت شدم چرا نظرسنجی آخر ترم رو پر نکردم؟ چون شخصا برای خود این آقا هم ایمیل زده بودن که نظرسنجی کنن برای جذب دائمش. نمیدونم شاید چون آخر کلاس گفت منظور بدی نداشته به دل نگرفتم یا چون در هر حال خیابون های هند خیلی به من ربطی نداشتن برام مهم نبودن!
ولی خب طرف از سوئیس میومد،کلا ذهنیت سوئیسی ها یه حال دیگه‌ایه.
من که نه هند رفتم نه سوئیس ولی مطمئنم طرف هم هتلش منطقه خوبی نبوده تو هند که هیچ خیابون درست حسابی ندیده!

+ فک کنم آقا پسر هنوز با مفهوم
Grunderwerbsteuer و Immobiliensteuer آشنایی ندارن :) اگرچه الان که فکر میکنم فهمیدم چقدر ذهنم فقیره متاسفانه! اونی که ۵ میلیون داره قطعا پول این مالیات ها رو هم داره

پس میشه لطفا بگید چطور وقت بگیریم از آقا پسر برای مشاوره سرمایه‌گذاری؟ :)

بعضی هاشون واقعا از رو بی اطلاعی حرف می زنن، ولی بعضی ها واقعا عداوت خاصی دارن با خارجی ها! کاش تو نظرسنجی شرکت کرده بودین واقعا.
--
، آره خب. با اونا که آشنا نیست ولی به قول شما آدم اگه پول داشته باشه، اوناشم براش مسئله ای نیست.
یه بار یه خونه رفتیم ببینیم، طرف چندین تا خونه داشت. بچه اش داشت خونه رو به ما نشون میداد. گفت بابام می خواد این خونه رو بفروشه، پولشو خرج تعمیرات و تغییرات خونه های دیگه کنه. خود اون خونه ای که می خواست بفروشه، هفتصد تا قیمتش بود!
--
اول خودم ازش مشاوره بگیرم، ببینم اگه تو چاه نیفتادم، واسه شمام می گیرم .

لیلی جمعه 31 فروردین 1403 ساعت 23:34 http://Leiligermany.blogsky.com

چرا همه فکرشون اقتصادیه اون وقت ما داریم دودوتا چهار تا می کنیم؟ حتی بچه ۷ساله هم ذهنش برای راحت طلبی و افزون کردن مال کار می کنه

من نمیدونم والا.
ذهن ما که این مدلی کار نمیکنه :D ! احتمالا آموزه های جامعه تغییر کرده وگرنه من که خودم چیزیو بلد نیستم که نمیتونم به بچه ام همچین چیزیو یاد داده باشم ؛-).

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد