آدرس کانال تلگرام:
Mamoolii
--
دوستایی که در مورد کار و زندگی تو آلمان سوال دارید، لطفا سوالتونو به صورت کامنت عمومی تو همین پست و یا به صورت ایمیل (mamooli_persianblog@yahoo.com) بپرسید.
دقت کنید که:
1- کامنت های خصوصی امکان جواب دهی ندارن.
2- استفاده از گزینه ی "تماس با من" هم امکان جواب دهی نداره.
3- سوالاتونو ترجیحا شماره بزنین.
4- دقیق بپرسید (نپرسین آلمان خوبه یا نه، من بیام یا نه و ... .)
5- سوالات شخصی راجع به من هم نپرسید.
--
به لطف یکی از دوستان، یه فایلی از سوال و جواب هایی که شده تو وبلاگ قبلی به صورت فایل ورد موجوده که من همین جا براتون میذارمش. البته اگه سوال ها خیلی قدیمی بود، دوباره بپرسین. ممکنه اون زمان اطلاعات من ناقص بوده باشه.
بچه ها قرار شده تو مدرسه یه روزنامه دیواری درست کنن در مورد حیوونای خونگی. هر گروهی یه حیوونی برداشته ان و پسر ما هم مار رو پیشنهاد داده! تو تیمشون گابریل بود و جوما (= جمعه) و علی و پسرمونم از طرف معلم به عنوان کاپیتان انتخاب شده بود. چقدرم که خوشحال بود که من کاپیتانم .
آخر هفته گفت بیا سرچ کنیم و اینا. منم بهش یاد دادم و خودش از چت جی پی تی سوالاشو پرسید. یه سری سوال مشخص رو باید حتما جواب میدادن، مثلا اینکه چی می خورن؟ چقدر عمر می کنن؟ و بقیه اش هم انتخاب خودشون بود که آیا چیز بیشتری داشته باشن یا نه.
خلاصه، کلی سوال پرسید از چت جی پی تی و من کمکش کردم بریزه تو فایل ورد و فونتشونو عوض کنه و پرینت بزنه.
تیکه های مختلف رو با فاصله از هم گذاشتم، گفتم شما می خواین قیچی کنین و بچسبونین روی مقواتون. براش هم توضیح دادم که تو به عنوان کاپیتان باید ببینی هر کسی چه کاری بلده، مثلا کی نقاشیش خوبه، کی پرینتر رنگی داره، کی می تونه مطلب بیاره و ... و در نهایت باید وظایف بچه ها رو بر اساس توانایی هاشون مشخص کنی.
از بین بچه ها، فقط موفق شده بود جوما رو به کار بگیره! اونم به این صورت که پسرمون کلمه ی مار رو به آلمانی اون بالا با مداد نوشته بزرگ و جوما از روش با خودکار پررنگ کرده . گابریل هم یه دونه عکس رنگی پرینت گرفته و آورده. دیگه، بقیه ی عکس ها و مطلبا و اینا رو همه رو پسرمون برده!
بهش می گم خب تو به بچه ها نگفتی چیزی بیارن؟ مطلب بیارن؟ اگه پرینتر ندارن، حداقل با دست چند خط بنویسن بیارن؟ میگه چرا، گفتم ولی کسی چیزی نیاورد.
گفتم خب کار دیگه ای رو به اونا می سپردی. از قبل هم خیلی بهش گفته بودم که مثلا برای روزنامه دیواریتون نقاشی دارین، رنگ کردن دارین، مطلب آوردن دارین، عکس آوردن دارین؛ قشنگ می تونین سهمیه بندی کنین که کی چی انجام بده. حالا از بین کارها، میگه به گابریل گفتم تو ببر کاغذا رو، اونم خراب کرد، بد برید. میگم کاغذ بریدن که دیگه چیزی نداره. چیشو خراب کرد؟ میگه باید مستطیل می برید از دور متن، ورداشت از نزدیک حروفی که نوشته شده بود برید . میگم خب، باید بهش می گفتی از قبل یا نشونش می دادی. میگه گفتم، حتی یکیو هم خودم بریدم، گفتم این جوری ببر. ولی باز خراب کرد. نمی دونم دیگه با کیا هم گروهی شده که نشونشونم میدی، باز کار خودشونو می کنن
ولی خب منو قشنگ یاد بچگیام انداخت. چقدرم حرص می خوردم سر بی مسئولیتی بچه ها. اینم الان طفلکی دقیقا همون جوریه :).
--
اون روز پسرمون توضیح میداد که تو مدرسه براشون توضیح میدن که اگه مدرسه آتیش گرفت چیکار باید بکنن. و این کارو تمرین می کنن. روششون هم اینه که باید سریع از جاشون بلند بشن و دو تا دوتا بشن و صف ببندن (کلا، صف های بچه ها توی آلمان همیشه دو ردیفه اس؛ یعنی جایی هم بخوان برن، میگن هر دو نفر دست همو بگیرن و دو تا دوتا پشت هم وایستن؛ از مهد کودک همین شکلیه) و از کلاس خارج بشن. چند بار در سال هم آتش نشانی میاد و بچه ها چیزی که یاد گرفته ان رو عملی می کنن و آتش نشان ها دقیق اندازه می گیرن که چقدر طول کشید تا آخرین نفر خارج بشه و به اون جایی که باید برسه، برسه. دفعه ی پیش که اندازه گرفته بودن براشون، زمانش دو دقیقه بود. مال این دفعه رو نمی دونست پسرمون که آیا رکوردشونو جا به جا کرده ان یا نه .
اینم بهشون یاد داده ان که اگه توی کلاس بودن و آتیش بیرون در بود چیکار کنن. اینجا تو هر کلاسی یه روشویی هست. ظاهرا یه بالش مخصوص هم دارن که باید اونو خیس کنن و بذارن جلوی در که آتیش از زیر در نتونه بیاد تو؛ بعد از پنجره خارج بشن.
--
یادمه ما کلاس اول راهنمایی بودیم، توی یه کلاسی بودیم که پنجره اش رو به حیاط خلوت مدرسه بود. مدرسه مون یه حیاط خلوت کوچیک داشت که کسی حق نداشت بره؛ برای بچه ها نبود و کاربری خاصی هم نداشت ولی خب طراحی ساختمون اون شکلی بود دیگه؛ پشتش خالی بود و یه در شیشه ای داشت که به راهروی مدرسه باز میشد ولی همیشه قفل بود، مگر زمانی که کسی اونجا کاری داشت.
یه بار در کلاس قفل شده بود و باز نمیشد. هر چی هم سر و صدا کردیم و زدیم به در، کسی نشنید. شانس آوردیم که بچه بودیم و کوچیک. کوچیک ترین بچه ی کلاسو موفق شدیم با زحمت از نرده های پشت پنجره جا کنیم که بره تو حیاط خلوت و از اونجا بره جلوی در شیشه ای که به راهرو باز میشد و اونجا بای بای کنه تا یکی ببیندش و بیاد درو برامون باز کنه!
--
امتحان املا داشته ان. میگه همه ی بچه ها درست نوشتن؛ فقط یه نفر یه دونه غلط داشت. معلممون گفته هر وقت کل کلاس یه امتحانو نمره ی کامل بگیرن، برامون کیک میاره. حالا به خاطر امینه ما کیک نمی گیریم .
--
آخر زنگ ورزش، همیشه یه بازی می کنن. اینکه کی تعیین کنه چه بازی ای بکنن رو با یه مسابقه مشخص می کنن و مسابقه هم اینه که پسرا یه تیم میشن، دخترا یه تیم و هر تیمی که مرتب تر وسایلش و لباسای ورزشیشو تا کنه و جمع کنه و بذاره، اون برنده اس.
پسرمون میگه این اصلا عادلانه نیس، ما هیچ وقت برنده نمی شیم . میگم خب چرا؟ شمام مرتب باشین. میگه آخه ما 18 تاییم، اونا 11 تا.
حالا نمی دونم اگه تعدادشون کمتر میشد واقعا برنده میشدن یا نه ولی خودش که میگه همیشه ماکسی یه چیزیش نامرتبه .
--
پسرمون با شیرین رفته بود یه جایی. بعدش، شیرین تعریف میکرد من فلان چیزو دیدم، گفتم آخی، این چه گوگولیه. پسرتون میگه تو همه چی به نظرت گوگولیه .
--
رفته بودیم فروشگاه، یه مدل نونی که توش سیب داشت انتخاب کرد که براش بخرم. بعد که اومدیم تو ماشین، شروع کرد به خوردن. میگم دوست داشتی؟ میگه نه، خیلی دوست نداشتم. میگم خب، نخور اگه دوست نداری. میگه باید بخوریم، پول دادیم .
--
میگم فلان چیز مال هفت هشت سال پیشه. میگه من اون زمان زنده بودم؟!
کتاب دایی جان ناپلئون رو خوندم.
من خیلی نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. برای من نمره اش شیش از ده بود.
شاید باید توی سن دیگه ای یا زمان دیگه ای می خوندم. نمی دونم. ولی چندان جذبم نکرد.
شخصیت دایی توی داستان - همونی که بهش میگن دایی جان ناپلئون- منو کاملا یاد دون کیشوت مینداخت؛ یه آدم متوهم که توی فکر و خیال خودش آدم بزرگیه و داره با دشمنا مبارزه می کنه. کلا، شخصیت هاش برام جذاب نبود. خیلی غیرواقعی به نظر می رسیدن. با هیچ کدومشون نمی تونستم ارتباط برقرار کنم.
احتمالا من آخرین کسی باشم که این کتابو خونده ام؛ فکر نمی کنم کسی باشه تو ایران که این کتابو نخونده باشه یا فیلمشو ندیده باشه. یادمه دوران دانشگاه وقتی کسی اسمشو میاورد، همه میشناختنش ولی برای من ناآشنا بود. ولی اگه نخوندینش و سلیقه تون به من شبیهه، چیز زیادی از دست ندادین . چیزی نیست که بخوام به کسی توصیه اش کنم.
اول از همه بگم که بچه ها، از همه تون ممنونم بابت پست های عمومی و خصوصی پست های قبل و اینکه تجربه هاتونو گفتین و راهنمایی کردین به عنوان پزشک و خلاصه از همه چی .
--
چند هفته پیش یه بار مدرسه ایمیل زد بهمون که یه آقایی نزدیک مدرسه در حال masturbation دیده شده؛ به پلیس اطلاع داده شده و قرار شده مسیر مدرسه رو با گذاشتن پلیس و اینا مطمئن تر بشه و ... .
--
بعضی وقتا بچه ها با هم قرار میذارن برن فوتبال بعد از مدرسه. پسر ما هم یکی دو بار رفت. ولی - به نظر من- حداقل یکی از مامانا باید همون دور و بر بمونه. نمیشه کلا ولشون کرد.
یه بار که من بردمش، مامان پاتریکم اونجا بود و یه کمی با هم صحبت کردیم. اصالتا مال جمهوری دومینیکنه. داشت راجع به خانواده اش صحبت می کرد، دو تا بچه داره، یکی پاتریک که 8 سالشه، یکی هم یه پسر دیگه اش که فکر کنم گفت 28 سالشه. پسرش همون جمهوری دومینیکن مونده. مامانه با یه نفر ازدواج کرده و بچه دار شده، بعد از اون جدا شده و رفته ایتالیا یه مدتی و اونجا با یه آقای دیگه ای بوده ولی پسرش خوشش نیومده و گفته من برمیگردم همون کشور خودمون. بعد دیگه مامانه اومده آلمان و اینجا دوباره ازدواج کرده و الان پاتریکو داره.
می گفت 8 تا خواهر و برادر دارم که بعضی هاشون ناتنین. یادم نیست گفت از چند تا زن، ولی مطمئنم چهار تا یا بیشتر بود! میگم آها، پس همسرش فوت کرده، دوباره ازدواج کرده بابات. میگه نه. مامان من تنها زنش بود ولی خب دیگه، بابای من با کسای دیگه ای هم بوده!
ولی می گفت پدربزرگ و مادربزرگش 17 تا بچه داشته ان (همه مال یه خانم)!
بهش می گم میری گاهی جمهوری دومینیکن؟ میبینی فامیلاتونو؟ میگه آره میرم ولی همه شونو نمی تونم ببینم. میگم ما وقتی میریم، اگه ببینیم نمی رسیم همه ی خانواده ها رو تک تک بریم، همه رو یه جا دعوت می کنیم. میگه اینم میشه ولی برای ما اگه بخوایم همه رو دعوت کنیم یه استادیوم فوتبال لازم داریم .
--
شنبه تولد هزار بود، ساعت 11 تا 2:30 پسرمون دعوت بود. مهمونم دعوت کرده بودیم برای ناهار که تقریبا 1.5 اینا رسیدن. صبح پسرمون رفت تولد هزار، ظهر که آوردیمش مهمون داشتیم، عصر که مهمونا رفتن، بیکار شدیم، ساعت هنوز هفت اینا بود. به همسر گفتم زنگ بزن بچه ها بیان، ما که خونه مون مرتبه، حیفه. زنگ زد، گفتن شما بیاین، چون خودشون تازه از مسافرت برگشته بودن روز قبلش. گفتن برای ما راحت تره که شما بیاین. رفتیم پیش اونا. پسرمون میگه به این میگن یه روز ایده آل .
--
همشهریمون اومده بود پیشمون. دیگه فکر کنم بهتر باشه بهش یه اسمی بدم اینجا. اسمشو میذاریم شیرین. چهارشنبه شب، دیروقت می رسید. پسرمونم مدرسه اش تازه شروع شده بود بعد از تعطیلات و هنوز عادت نکرده بود به اون حجم از فعالیت توی روز، عصرم رفته بود کلاس پینگ پنگش و حسابی خسته بود. قطارها هم که طبق معمول تاخیر داشتن و دیرتر رسید. تا رسید خونه 10:15 اینا بود. برای شام، من عدس پلو درست کردم که پسرمونم خیلی دوست داره. ولی دیگه روی مبل کم کم داشت خوابش می برد. بهش پیشنهاد دادم که غذای اونو من بکشم و بخوره ولی راضی نمیشد. دیدم این جوری الان خوابش می بره، رفتم نشستم کنارش و با هم حرف زدیم یه کم.
راجع به اسما حرف زدیم و اینکه اون چه اسمی رو دوست داره و اینا. قرار شد اگه بعدا پسر داشت، اسمشو بذاره افراسیاب و فامیلیشو عوض کنه به رویین تن و اگه دختر داشت اسمشو بذاره تهمینه و فامیلیشو عوض کنه به تهمتن . میگم خب اگه یه دختر و یه پسر داشتی، میخوای چیکار کنی؟ میگه من فامیلیمو عوض می کنم به رویین تن، خانممم فامیلیشو عوض می کنه به تهمتن تا بچه هامون دو تا فامیلی ای که می خوایمو داشته باشن
.
--
شیرین میگه یه هم خوابگاهی چینی دارم؛ یه بار دعوتش کردم؛ براش قرمه سبزی پختم. بهش نشون دادم، گفتم ببین ما اول یه کمی از خورشت میریزیم روی برنجمون، یه کمی ماست و یه کمی سالاد میریزیم یه گوشه، یه کمی قاطیشون می کنیم و می خوریم. یهو دیدم ورداشت ماست و سالاد و خورشتو ریخت رو برنجش، همه شونو شروع کرد به هم زدن و زیر و رو کردن، بعد شروع کرد به خوردن .
--
با شیرین دوباره رفتیم بلژیک. من تقریبا خاطره ای نداشتم از جاهایی که دفعه ی پیش رفته بودیم؛ مثلا همسر می گفت اینجا تو نشستی، اینجا فلان چیزو دیدیم، یا پسرمون میگفت ئه، اینو اون دفعه هم دیدیم، من واقعا چیزی یادم نمیومد، همه چی برام یه خاطره ی خیلی خیلی دور و محو بود. الان که حالم بهتره، متوجه میشم که اون زمان، مغز من خیلی از بخشاشو به حالت نیمه خاموش درآورده بوده، فقط داشته برای بقا تلاش می کرده طفلکی.
یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که دکتر اولی که رفتم خیلی وقت پیش و گفت کم خونیت خطرناکه و اینا، ازم پرسید احساس خستگی نمی کنی؟ و منم گفتم نه. الان می فهمم که دلیلش این بود که این اتفاق خیلی خیلی آهسته افتاده بود و من اصلا متوجهش نشده بودم. ولی الان می بینم که چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم چرا زندگیمون خاموش شده؟ چرا دیگه پسرمون مسابقه های مختلف شرکت نمی کنه؟ چرا برای جایی نقاشی نمی فرسته؟ چرا مسافرتی که می خوایمو برنامه ریزی نمی کنیم؟ چرا من دیگه مثل هر روز لپ تاپ دستم نیست هی یه چیزی سرچ کنم؟
الان می فهمم این اسمش همون خستگیه اس که دکتره گفته بود. فقط من چون خیلی آی کیوم بالاس، معما چو حل گشت، آسان شود . تازه الان که مشکل تموم شده و - حداقل موقتا- رفع شده، می فهمم که دلیلش چی بوده.
--
اون روز که با شیرین رفتیم بلژیک، فرداش پسرمون مدرسه داشت و ما خیلی دیر رسیدیم خونه. مستقیم رفتیم خوابیدیم ولی بازم پسرمون فرداش خسته بود. از طرفی، ماشینم باید میذاشتیم سرویس. واسه همین باید پیاده میرفتم دنبال پسرمون. خودش پیشنهاد داد که از مدرسه ورش دارم و اصلا نره ogs. گفتم باشه. پیاده بیست دقیقه راهه تا مدرسه شون. هوا هم گرم بود. رفتم و آوردمش. تو راه بهش گفتم از اینجا رفتیم خونه، تو مستقیم برو دوش بگیر، اگر خواستی برو تو وان بشین و بازی کن. گفت باشه. بعدش گفتم خیلی گرمه، بریم خونه یه شیرموزبستنی بخوریم. رفتیم خونه. میگه میشه شیرموز بستنی منو بیاری تو حموم بخورم؟! دیگه براش بردم و گذاشتن کنار وان که میل بفرمایند در حین حمام کردنشون
.
--
رفتم تو اتاق پسرمون، می بینم پشت میز تحریرش نشسته، تبلتم جلوش روشنه. هوا تقریبا داشت تاریک میشد ولی برقم روشن نکرده بود انقدر که غرق تبلتش بود. میگم داری چیکار می کنی؟ میگه دارم سعی می کنم یه چیزی اختراع کنم .
گفتم تا خون تو بدنم هست و انرژی دارم، بیام بقیه ی لندنو بگم. آخه تحت الشعاع حال من قرار گرفت اون پست و نشد اون جوری که می خوام راجع بهش بنویسم.
--
در کل بخوام بگم، لندن واقعا جای قشنگی بود. من تصورم این نبود. برای کسی که مدت زیادی تو اروپا زندگی کرده باشه و به بافت سنتی کشورهایی مثل آلمان، فرانسه، سوئیس، بلژیک و هلند عادت کرده باشه، لندن یه شهر متفاوته واقعا.
تو اروپا درسته که کشورا کوچیکن و آدم خیلی سریع می تونه با دو سه ساعت رانندگی خودشو بندازه تو یه کشور دیگه، اما خیلی وقتا این کشورا واقعا تفاوت قابل توجهی با هم ندارن و چیز خاصی نصیب آدم نمیشه. معماری ها تا حد زیادی به هم شبیهن، فرهنگ ها شبیهن و چیز زیادی تغییر نمی کنه - البته؛ به جز زبان.
ولی لندن - به نظر من- یه ترکیب قشنگی از سنت و مدرنیته بود. یه سری از ساختموناش که قدیمی بودن و شبیه ساختمون های قدیمی اروپا، یه جاهاییش هم ساختمون های کاملا مدرن و امروزی. طبیعت قشنگی هم داشت، رود داشت، کنار رودش قشنگ بود. کلا، زیبایی طبیعی هم داشت. شهرش شهر زنده ای بود، با فرهنگ های مختلف و چهره های کاملا متفاوت؛ از چینی و عرب و پاکستانی و رنگین پوست و همه چی توش بود، اونم کسایی که انگلیسی صحبت می کردن و متولد انگلیس بودن ها، منظورم مهاجر نیست. در واقع، راحت نمیشد گفت کی خارجیه و کی نه.
یه چیزی که توجهمونو خیلی جلب کرد، سبک لباس پوشیدن آدماش بود که به وضوح مشخص بود از آلمانی ها بیشتر اهمیت میدن به لباس پوشیدنشون. مثلا، شلوار پارچه ای بیشتر پوشیده بودن آدما (در مقایسه با جین)، شلوارای جین زاپ دار کمتر داشتن، کلاس لباساشون رسمی تر از آلمانی ها بود. حتی یه بار یه خانواده رو دیدیم با دو تا بچه که بچه هاشون کلاه داشتن. من داشتم به این فکر می کردم که چقدر کلاه این بچه هه قشنگ انگلیسیه، عین هموناس که تو فیلما دیده ایم همیشه، حتی همون جور چهارخونه (سرچ کنین British flat cap). دقیقا همون موقع همسر گفت کلاه این بچه ها چقد انگلیسیه. اون یکی هم یه کلاه لبه دار داشت که اونم انگلیسی بود. و این تیپ عادی این بچه ها بود. مدلی نبود که بگم داشتن جای خاصی میرفتن. کلا، ما لباس پوشیدنشونو پسندیدیم. به نظر من، مثل ایتالیایی ها سانتال مانتال نبود ولی شیک و ساده و قشنگ بود.
دیگه اینکه، اینکه دو تا موزه ی خیلی مهم و خیلی بزرگ رو مجانی کرده بودن باعث شده بود کلی آدم توی هر موزه ای باشه و کلا همه چی خیلی پررونق و شلوغ باشه.
کلا، به نظرم شهرشون خیلی برای توریست ها مناسب بود. با اینکه انگلیس کشور شلوغیه و برای توریست اصلا گرون در نمیومد. حتی قطارهاش هم برای بچه ها تا یازده سالگی مجانی بود (که البته؛ توریست و غیر توریست نداشت). قیمت قطارهاشم اصلا زیاد نبود. فقط برای ما یه مشکلی به وجود اومد.
اولش که رسیدیم ایستگاه قطار، من گفتم بالاخره یه توریست اینفورمیشنی چیزی داره دیگه، میریم می پرسیم. قبل تر از چت جی پی تی پرسیده بودم که چه کارتی بخریم و اینا ولی باز گفتم بریم بپرسیم.
از راه که رسیدیم، هیچ تابلویی نداشت که کدوم وری باید بری برای بخش اطلاعاتش. از چند تا مسئول ایستگاه که اونجا واستاده بودن و داشتن با خودشون حرف می زدن پرسیدم، گفتن چه سوالی داری؟ بگو تا خودمون کمکت کنیم. گفتم می خوام بدونم بهترین بلیتی که برای این قدر زمان میشه خرید برای خانواده ی ما چیه. گفتن پسرتون که مجانیه. خودتونم برین دو تا کارت بخرین. ولی بخش اطلاعات هم اون وره اگه خواستی بری.
رفتیم و اطلاعات بسته بود اون ساعت. یه ربع، بیست دقیقه ای جلوی دستگاه هی روش های مختلفو امتحان کردیم، یکی اومد گفت می تونم کمکتون کنم؟ اونم از مسئولای ایستگاه بود. گفتیم والا نمی دونیم باید چی بخریم. داریم چیزای مختلفو امتحان می کنیم. ازمون پرسید که از کی تا کی هستیم و بعد بهمون گفت شما اصلا نمی خواد کارت بخرین. کارت بانکی که دارین؟ گفتیم بله. گفت همونو بزنین. گفتیم یعنی چی؟ یعنی؛ اصلا هیچ بلیتی چیزی نخریم؟ گفت نه. شما کارتتونو موقع ورود به گیت هم بزنین، موقع خروج از گیت هم بزنین. ما هم خوشحال و خندان گفتیم باشه.
رفتیم کارتو زدیم به همون شیوه ای که گفته شد. حدود 2.80 اینا بود مسیری که می خواستیم بریم. فردا صبحش که چک کردیم، دیدیم از حساب همسر 14 یورو کم شده (2 تا 7 یورو) و از حساب من 11.80!! دیدم بابا این جوری که نمیشه.
فرداش رفتیم ایستگاه نزدیک هتلمون. شکر خدا، یه مسئولی داشت اون ساعت وگرنه ایستگاه کوچیکی بود و همیشه کسی نبود. گفتیم ما چه بلیتی بخریم؟ همکارتون به ما گفت کارت بزنین، این همه از ما کم شد فقط بابت یه قطار. گفت واقعا کم شده یا رزرو شده که کم بشه؟ چون گاهی اول رزرو میشه ولی کم نمیشه. گفتیم نه، واقعا کم شده. گفت 24 ساعت صبر کنین، بعد یه شماره نمی دونم کجا هست باهاش تماس بگیرین، براتون برمی گردونن. ولی برای الان، خودتونو اذیت نکنین. برین یه کارت بخرین، هر چقدر میخواین شارژش کنین. برای مدتی که شما می خواین هم 30 پوند تقریبا بسه. اگه نبود، دوباره شارژش کنین بعدا.
ما هم دو تا کارت خریدیم که هر کارت خودش 7 یورو بود، سی یورو هم شارژ کردیم. تا آخرش هم تقریبا بس شد. فکر کنم من بعدش یک یا دو بار دیگه 5 پوندی شارژ کردم که همه اش استفاده نشد. همسر هم یکی دو بار دیگه شارژ کرد. در کل، شاید نفری 40 پوند حدودا توی چهار پنج روز هزینه ی بلیتمون شد که واقعا خوب بود.
البته؛ اینم بگم که ناحیه بندی داشت و همه ی چیزای دیدنی تو ناحیه ی یک بودن و هتل ما تو ناحیه ی دو. بنابراین، ما سفرامون هیچ کدوم گرون نبود. ما فقط برای ناحیه ی یک و دو داشتیم کارتو استفاده می کردیم ولی هر چی دورتر میشد، گرون تر میشد سفراش ولی برای ما لزومی نداشت که مثلا بلیت ناحیه ی سه و بالاتر رو بخریم.
یه چیز دیگه هم که توجه آدمو خیلی جلب می کرد، همین بی تفاوت نبودن مردم بود و اینکه وقتی میدیدن دنبال چیزی می گردی، خودشون داوطلبانه می گفتن می تونم کمکت کنم؟
انقدر این موضوع به چشم میاد در مقایسه با رفتار آلمانی ها که وقتی من به سباستین و اشتفان گفتم من رفته ام لندن، سباستین گفت چقدر مردمشون اهل کمک کردنن، نه؟
یه مورد دیگه هم که جالب بود این بود که یه بار سوار قطار شدیم، یه خانمی با بند و بساط بچه ی کوچیک و چمدون و اینا نشسته بود اون قسمتی که صندلی نداره و جلوی دره (اونجا در اصل مخصوص ویلچری ها و کالسکه ای هاس)، با اینکه صندلی خالی بود. ما رفتیم و نشستیم رو صندلی. من با خودم فکر کردم این بنده خدا با این همه ساک و بار و بچه ی کوچیکی که هنوز توی آغوشی بود، دیگه دیده نمی صرفه براش که همه ی اینا رو بخواد جا به جا کنه که بیاره جلوی صندلیش. بعدتر دیدم یه بچه ی هم سن و سال پسر ما هم باهاشه. به همسر میگم اینم با این خانمه اس؟ میگه آره. اونجا دیگه خیلی تعجب کردم. چون دست تنها نبود. بچه اش راحت می تونست دو سه تا ساکو جا به جا کنه تا رو صندلی و مرتب بشینن، نه که خانمه پخش زمین بشه.
خلاصه، آخرش این خانمه وقتی خلوت تر شد، اومد و رو صندلی نشست و پسرشم اومد. ولی همچنان خیلی خوش خوشانش بود. شما فکر کن، ایستگاه بعدی اعلام شده و قطار ده ثانیه دیگه داره وایمیسته، سرعتشو کاملا کم کرده، خانمه همچنان همه چیزش پخش و پلا. آغوشیش از خودش جدا، بچه ی نوزادش بغلش، دو سه تا ساکش این ور، اون ور، وقتی دیگه 5 ثانیه به پیاده شدنه، به آقای رو به روییش که یه ساک شبیه ساکای شنا داشت و روش لپ تاپشو گذاشته بود و داشت کار می کرد باهاش میگه میشه کمکم کنین چمدونامو بذارین بیرون؟ آقاهه یه نگاهی به خانمه کرد و جنگی در لپ تاپشو بست (خانمه صندلیش مثلا هنوز دو سه متر تا در فاصله داشت) و گذاشت تو ساکش، ساک و چمدون این خانمه رو گرفت. خانمه هم خودش نوزادش و اون یکی بچه شو جمع و جور کرد و بچه اش هم یه ساکو فکر کنم گذاشت پایین و خودشم یه ساکو و بالاخره به شیوه ی همسایه ها یاری کنین، پیاده شد. من استرس گرفته بودم که این الان نمی رسه همه ی ساک و بارشو پیاده کنه به موقع. ولی خب، خدا رو شکر، تونست!
بعد که رفته، به همسر میگم الان اگه این خانمه تو آلمان بود و پنج ثانیه به پیاده شدن به طرف می گفت کمکم کن، فکر می کنی آلمانیه این کارو می کرد؟ همسر میگه این اگه آلمانی بود، خانمه پنج دقیقه قبل از اینکه برسه به ایستگاهش، همه ی ساک و بارشو جمع کرده بود، گذاشته بود جلوی در. درست هم می گفت. واقعا همین جوریه.
در کل، آدمای لندنو دوست داشتم. از نظر ادب و احترام خیلی خوب بودن. تو هتل هم تمام کارمنداش مودب و باحوصله بودن و به سوالات جواب میدادن.
از خود هتلمون بگم، ما هتلمون ibis بود که یه هتل زنجیره ایه که توی آلمانم هست. من یادم نمیاد که این هتل رو جای دیگه ای گرفته باشیم ولی از وقتی یادم میاد، همسر همیشه میگفت ایبیس نگیریم، کیفیتش پایینه. شاید قبلا گرفتیم و من یادم نیست یا شاید همسر برای کارش قبلا این هتلو رفته. نمی دونم. اما، به هر حال، این دفعه این قدر قیمتا بالا بود که به همین رضایت دادیم ولی واقعا هتل تمیزی بود و همه چیش خوب بود. هیچ ایرادی نداشت، به جز حمومش. دوشش این جوری بود که آبو که باز می کردی، اگه پنج دقیقه زیرش وامیستادی، ان شاءالله به حق پنج تن بالاخره یه بازوت خیس می شد ، از بس که کم آب میومد از دوشش. هر کی می رفت حموم یا باید نیمه خشک میومد بیرون، یا باید نیم ساعت حداقل اون تو می بود!
ولی بقیه ی چیزاش خوب بود. صبحانه اش هم خوب بود. چیزی که برای من جالب بود، این بود که تو این هتل غذاهای گرمش نسبت به صبحانه ی سردش تنوعش بهتر بود. مثلا؛ کلا دو مدل پنیر ورقه ای داشت. یکی دو مدل مارمالاد و یه کمی خیار و گوجه با دو سه مدل کالباس. ولی صبحانه ی گرمش علاوه بر لوبیا، سه مدل تخم مرغ داشت، دو سه مدل سوسیس داشت، قارچ داشت، یه چیزی شبیه کوکو داشت و ... . ایناش یادمه الان. تو هتلای آلمان تنوع صبحانه ی سرد بیشتره و صبحانه ی گرم کمتر. حالا، نمی دونم این رسم انگلیسی هاس یا این هتل مدلش این جوری بود. ولی هر چی بود، غذاهاش خوشمزه بود و من تقریبا هر روز از صبحانه ی گرمش می خوردم.
یه چیز دیگه هم که جالب بود، این بود که همه جا در مورد اینکه آیا این غذا/صبحانه/نون/پنیر یا هر چی گلوتن داره یا نه، علامت زده بودن. فکر می کنم آدمایی که به گلوتن حساسیت دارن از آلمان بیشترن. تو آلمان غذای گیاهی رو همه جا علامت می زنن. اینا حتی تو رستوران هم می پرسیدن حساسیت دارین یا نه؟ که فکر کنم بازم منظورشون به همون گلوتن بود. چون حتی تو منوی رستورانا هم گلوتن داشتن یا نداشتن غذا رو علامت زده بودن.
--
کلام آخر اینکه لندنو واقعا پسندیدیم و دوست داریم دوباره بریم ولی ترجیحا تو یه موقعیتی که پسرمون همراهمون نباشه ، آخه ما دوست داریم بری تو شهرش بگردیم و قدم بزنیم و این چیزی نیست که برای بچه ها جذاب باشه. اگه با پسرمون باشیم و بریم آکواریوم و باغ وحش و پارک و شهربازی که دیگه فرقی نمی کنه آدم این چیزا رو تو لندن بره یا تو برلین، همه شون شبیه همن :).
حالا، ان شاءالله پسرمون بزرگ شد، ده یازده سال دیگه، ما خودمون لندنو دوباره میریم اگه دست و پامون هنوز کار می کرد .