آدرس کانال تلگرام:
Mamoolii
--
دوستایی که در مورد کار و زندگی تو آلمان سوال دارید، لطفا سوالتونو به صورت کامنت عمومی تو همین پست و یا به صورت ایمیل (mamooli_persianblog@yahoo.com) بپرسید.
دقت کنید که:
1- کامنت های خصوصی امکان جواب دهی ندارن.
2- استفاده از گزینه ی "تماس با من" هم امکان جواب دهی نداره.
3- سوالاتونو ترجیحا شماره بزنین.
4- دقیق بپرسید (نپرسین آلمان خوبه یا نه، من بیام یا نه و ... .)
5- سوالات شخصی راجع به من هم نپرسید.
--
به لطف یکی از دوستان، یه فایلی از سوال و جواب هایی که شده تو وبلاگ قبلی به صورت فایل ورد موجوده که من همین جا براتون میذارمش. البته اگه سوال ها خیلی قدیمی بود، دوباره بپرسین. ممکنه اون زمان اطلاعات من ناقص بوده باشه.
یه خانواده اینجا هستن که خوبن و باهاشون جوریم نسبتا. با هم زیاد جایی میریم. آخر هفته ها اکثرا با همیم، یا ما خونه ی اوناییم یا اونا خونه ی ما یا با هم بیرونیم!
ما به مناسبت تولد پسرمون میخواستیم بریم پراگ که همسر بهشون گفته بود و اونام گفته بودن ما هم میایم.
دیگه اون هتل قبلی رو کنسل کردیم و با اینا دوباره هتل گرفتیم و یه ماشین بزرگم کرایه کردیم.
مسافرت کوتاهی بود. یک نوامبر تو آلمان تعطیل بود و جمعه. ما هم گفتیم پنج شنبه ظهر بریم تا یکشنبه عصر.
اول قرار بود با دو تا ماشین بریم، بعد دیدیم چندین ساعت رانندگی سخته و بچه هام خسته میشن هر کدوم تنها تو یه ماشین، قرار شد یه ماشین بزرگ بگیریم.
روز موعود همسر که راننده ی اصلی بود رفت ماشینو بگیره، گفته بود باید هر دو تا راننده باشن در صورتی که توی ایمیلش که چیا باید بیارین و کی باید بیاد چیزی ننوشته بود. همسر کلی بحث کرده بود ولی طرف قبول نکرده بود. آخرش، زنگ زده بود به دوستمون و اومده بود.
وقای ماشین کرایه میکنین آنلاین، هیچوقت نمی نویسه دقیقا چه ماشینی بهتون میده.مینویسه ماشین فلان یا مشابهش. همه جا هم همین جوریه.
خلاصه، ماشینی هم که داده بود، کوچیک تر از چیزی بود که باید میبود. سر اینم کلی بحث کرده بودن ولی متاسفانه بازم بی نتیجه بود و طرف گفته بود ما اصلا اون ماشینی که تو سایت نوشته رو کلا نداریم!
دیگه همسر ماشینو آورد خونه و ما همه چیو سوار کردیم و گفتیم بریم خونه ی دوستامون، هر چی جا نشد دو بذاریم.
عملا اصلا صندوق عقب نداشتیم! هر کدو دو تا چمدون کوچیک داشتیم که فقط دو تاش تو عقب جا شد. دو تا چمدون دیگه و کوله و خوردنی ها، همه رو صندلی بودن. حتی جلو پامونم انقد تنگ بود که چیزی جا نمیشد. مثلا من پالتومو انداختم جلوی پام با کیفم. جایی برای سبد خوردنی و این چیزا نبود.
تنها خوبیش این بود که ماشین کاملا صفر بود و کلا شیش کیلومتر راه رفته بود. واسه همین داخلش تمیز بود هر چیو هر جا میذاشتی.
خلاصه، چمدونا و خوردنی ها رو عین دیوار بین من و دوستمون چیدیم و بچه هم عقب نشستن و راه افتادیم.
برگشتنی هم باید دوستامونو می رسوندیم خونه شون و کیف مدرسه ی پسرمون -چون از مدرسه ورش داشتیم، کیفش باهاش بود- و کفشاشو ورمیداشتیم و بعد برمیگشتیم خونه مون.
حتی بچه ها هم کلی غر زدن که ما جامون تنگه! این قدر ماشین کوچیک بود.
ما رو این حساب کرده بودیم که بچه ها با صندلی کودک، زیر پاشون کلی جا داره. ولی بچه ها پاشون رو زمین بود چون رو باک نشسته بودن!
--
کلا فقط سه شب اونجا بودیم. شب اول که تو راه بودیم و ده و نیم شب شد تا رسیدیم. فقط یه چیزی خوردیم و خوابیدیم.
صبحش صبحانه خوردیم و از لیست بلندبالایی که من آماده کرده بودم، یکیشونو بچه ی اونا گفت من اصلا دوست ندارم. برا یکیشونم هر دوشون زیاد رضایت نداشتن. آخرش، یه شهر بازی سرپوشیده رفتیم و به بچه ها خیلی خوش گذشت. چهار ساعت اونجا بودیم.
اسم اون جایی که رفتیم مایالند بود (Majaland). یه کارتن بود تو بچگی های ما نشون میداد؛ دو تا زنبور بودن نیک و نیکو. اینجا اسم یکیشون مایائه .
خوبیش این بود که ما جمعه رفتیم اینجا رو چون اون جمعه تو آلمان تعطیل بود ولی ظاهرا تو پراگ تعطیلی نبود و نسبتا خلوت بود. بچه ها مجبور نبودن برای سوار شدن هر چیزی کلی توی صف واستن.
بعدش رفتیم یه کمی تو پاساژی که همون جا بود گشتیم. نوشته بود اوت لت، نمی دونم واقعا اوت لتشون بود یا نه. قیمتاشم نسبتا خوب بود. اول دوستمون یه کفش گرفت. بعدشم پسر ما.
دوستمون کفش نوشو پاش کرده، گفت پامو میزد کفش خودم.همسر برد کفش پسرمون و کفش قدیمی دوستمونو گذاشت تو ماشین.
پسر ما هم دید اون پاش کرده، گفت منم میخوام کفشمو پام کنم. گفتم الان میریم تو ماشین، پات کن. بابا برده دیگه. طفلک قبول کرد.
بعد دختر اونا هم کفش خرید و اونم گفت میخوام پام کنم. همسر با پسرمون صحبت کرد وقتی داشتن میخریدن که قبول کنه که اون پاش کنه. ما هم ۵ دقیقه دیگه میریم تو ماشین. قبول کرد باز طفلک. ولی مامان اون اجازه نداد پاش کنه.
خلاصه، کل اون ده دقیقه ای که این دوستمون کفشه پاش بود و رفتیم تا ماشین، کوفتش شد از بس که این بچه ها هی گفتن چرا اون کفش جدیدشو پاش کرده و ما اجازه نداریم .
--
پراگ هم خوب بود و خوش گذشت.
روز دوم برای شام/ناهار، ساعتای شیش عصر، دنبال جا می گشتیم. همین جوری یه جایی جلومون بود، گفتیم بریم اینجا. یه کمی هم صف داشت. ولی در نهایت، بعد از کمی بحث که واستیم یا بریم، واستادیم. و اتفاقا زود هم نوبتمون شد و رفتیم تو نشستیم.
وقتی نشستیم، سرچ کردم، دیدیم از 13 هزار و خرده ای ریویو، نمی دونم 4.9 بود یا 4.7 اینا. خلاصه، یه رستوران خفنی بود برای خودش و غذاشم واقعا خوب و خوشمزه بود و کارمندای مهربونی داشت.
روز بعد رفتیم یه قلعه ای داشت گشتیم و فکر کنم 4 5 ساعت طول کشید گشتنمون. بعدش خسته و گرسنه، گفتیم بریم یه جا غذا بخوریم. وقتی نشستیم تو ماشین، دیدیم بهترین رستورانا همون سمت قلعه بوده ان. اگه پیاده بریم، 12 دقیقه تو راهیم. همه گفتن نه، ولش کن، میریم یه جای دیگه پارک می کنیم و غذا می خوریم.
یه جای دیگه سرچ کردیم، اونجا جای پارک نداشت؛ یعنی داشت ولی برای ساکنین بود و غریبه ها میتونستن یه ساعت پارک کنن، اونم با اپ و اینا. هر کار کردیم، با اپه نشد.
این در حالی بود که همسر و دوستمون پیاده شده بودن که با اپ پرداخت کنن و به ما و بچه ها گفتن شما برین تو رستوران، ما الان میایم. ما هم رفتیم یه ده دقیقه ای جلوی رستوران واستادیم، بعد دیدیم اینا نیومدن، برگشتیم. آخرشم نشد. گفتیم خدا رو شکر ما نرفتیم تو بشینیم! والا!
بعدش گفتیم اصلا ولش کن، میریم تو یه پارکینگ مسقف هست اینجا، اونجا پارک می کنیم. بعد از کلی چرخیدن و رسیدن به اون پارکینگ، دیدیم نوشته پارکینگ پره.
دوباره در به در دنبال یه جای پارک. کلا رفتیم یه جای دیگه ی شهر.
آخرش، از اون پارکینیگی که پارک کردیم، تقریبا ده دقیقه پیاده رفتیم تا رسیدیم به رستورانه ! غیر از اینکه حدود یه ساعت یا یه ساعت و نیم هم طول کشید و واقعا داشتیم می مردیم از گرسنگی!
رفتیم رستورانه، گفت رزرو کردین؟!! گفتیم نه. گفت شیش نفر بدون رزروین؟! گفتیم بله! بعد صحبت کرد با همکارش و گفتن یه ساعت تقریبا وقت دارین. گفتیم باشه.
نشستیم و غذا هم فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا اومد. یه پیتزایی بود جایی که رفته بودیم.
آقا، غذاشم خوب نبود، گرون ترم بود، با استرس هم خوردیم، کلی هم گرسنگی کشیدیم، و خلاصه خاطره ای شد برامون که طمع پارکینگ نزدیک تر نکنیم .
انقدر دیگه شرایط سخت گذشت که به بچه ها قول دادیم که بعدش براشون بستنی بخریم.
حالا از رستوران اومده بودیم بیرون، اصلا رستورانه یه جایی بود که چیزی دور و برش نبود! اصلا محل توریستی ای نبود اونجا. خیابونای پهن بودن و مغازه های تعطیل و آدمای عادی ای که رد می شدن؛ نه جای توریستی ای بود، نه شلوغ بود، نه مغازه دور و برش بود. هوا هم انقدر سرد بود که دوست داشتیم زودتر بریم تو ماشین.
یه جا رو دیدیم که نوشته قهوه؛ گفتیم شاید بستنی هم داشته باشه ولی نگاه کردیم، فقط قهوه داشت.
اتفاقی، دوستمون یه جایی دید و گفت بیاین، اینجا بستنی داره.
دیگه خدا رو هزار مرتبه شکر کردیم که می تونیم به قولمون وفا کنیم و رفتیم به بچه ها بستنی دادیم.
--
بعد، ماشینو سوار شدیم و گفتیم بریم بغل رود. پراگ یه رود معروف داره به اسم رود چارلز.
رفتیم اونجا دیدیم پر از رستوران و کافه اس!! به خاطر بسته بودن فضا و عبور و مرور آدما و اینکه دو طرف با فاصله ی کم دیوار و ساختمون بود، هواشم بهتر بود!
از اونجا هم یه خوردنی خریدیم که برای ما جدید بود. من که تا الان ندیده بودم. ولی دوستامون گفتن تو ایران خورده ان. اسمشو الان سرچ کردم Trdelník بود. نسبتا خوشمزه بود ولی.
--
ما قبلا رفته بودیم پراگو ولی قبل از اینکه پسرمون به دنیا اومده باشه.
من قبل از رفتنمون به همسر گفتم یه جا بود که ما اون دفعه رفتیم، یه سوله ای بود، توش یه توپ بود از اینا که شلیک می کنن. گفت سوله؟ من اصلا یادم نمیومد.
من از جاهای دیدنی پراگ هییییچی یادم نمیومد از دفعه ی قبل، به جز همین سوله هه. حالا همسر هم می گفت ما اصلا سوله نرفتیم!
آخرش، با بچه ها، جزو اون بلیتی که برای قلعه خریده بودیم رفتیم یه جایی که باید از پله ها میرفتیم بالا و یه راهروی خیلی باریکی بود با سقف کوتاه و زره های جنگی رو به نمایش گذاشته بود و تاریخ زده بود که مثلا 800 سال پیش این شکلی بوده ان، این یکی مال 700 سال پیشه، این یکی مال 400 سال پیشه و ... . اونجا فهمیدم که اون سوله هه که توی ذهن من بود، همین جا بود. به آخر آخر آخر راهرو که رسیدیم، یه دونه توپ هم بود. خدا رو شکر که حافظه ی من اشتباه نکرده باشه .
جالب اینکه از اونجایی که سلیقه ام با خودم یکیه، بازم پررنگ ترین بخش مسافرت که دوسش داشتم، همین سوله هه بود!
--
--
تو ماشین، عقب نشسته ان بچه ها و با هم حرف می زنن.
دختر دوستمون (که مامان و باباش ترکن): فلان چیز گرمزه.
پسرمون: هر هر هر هر، گرمز دیگه چیه؟!!
دختر دوستمون: گرمز دیگه. پس چی؟
پسرمون (با لهجه ی آلمانی): غرمز .
--
تو ماشین، دوستمون گفت بیاین شرط ببندیم که کی رئیس جمهور آمریکا میشه.
بچه ها هم از اون پشت میگن ما هم می خوایم بازی کنیم!
میگیم شما اصلا میدونین قضیه چیه؟ می دونین ترامپ و هریس کین؟
به پسرمون میگم تو اصلا بگو ترامپ زنه یا مرده؟
پسرمون: زنه.
دختر دوستمون: نهههه، هر دو تاشون مردن!!
میرو برای میتینگ با پیتر و بقیه، ارائه رو قرار بود آماده کنه.
یه روز دیدم مستقیم فرستاده برای پیتر و من و آندره رو سی سی کرده.
آنیکا - منشی پیتر- به من پیام داد که این ارائه با هماهنگی شماست دیگه؟ گفتم نه اتفاقا. من همین الان با میرو صحبت کرده ام و بهش گفته ام که چرا برای من نفرستاده.
گفت اشکالی نداره، پیتر الان میتینگه امروز کلا تو هلند. من تا چهارشنبه وقت دارم که بهش نشون بدم و فکر نمی کنم خودش نگاه کنه قبل از اینکه من بهش نشون بدم. عوضش کنین اگر می خواین.
با میرو صحبت کردم، گفتم چرا نفرستادی برا من؟ گفت آره، نشده. تا دوشنبه صبح وقت داشتیم. من و فلانی و فلانی هم شنبه و یکشنبه روش کار کردیم!
این در حالی بود که من دو بار قبل ترش پرسیده بودم که چی شد اسلایدا و هر بار گفته بودن که فلانی روشون کار می کنه. ولی بعدا میرو از اون فلانی گرفته بود و با دو نفر دیگه خودشون روش کار کرده بودن.
--
من کامنتامو به میرو گفتم ولی گفتم حالا باز دقیق تر برات می نویسم.
بهش ایمیل زدم و چهار پنج تا نکته گفتم. بعضی هاش خب موردهای مهم و کلی بودن، بعضی هاشم مثلا این بود که فونت فلان جا خوانا نیست و زیادی ریزه.
بعدا یه ورژن رو کمی بهتر کرد و آندره روی اون مورد کامنت داد و گفت اکیه. گفت من با پیتر صحبت کرده ام و دیده اسلایدها رو (همون ورژن اولو پیتر تا دیده بود، باز کرده بود خودش) و نظرش خیلی مثبت بوده.
این بود که من دیگه وقتی میرو گفت که من این ورژن رو تغییر داده ام، فقط یه نگاه کلی کردم و گفتم اکیه، بفرست.
ولی موقع ارائه اش، تک تک مواردی که من بهش گفته بودم رو ازش پرسیدن و بهش گیر دادن، حتی همون خوانا نبودن فونتو.
اونم من دیدم که درستش نکرده ها. یعنی؛ در واقع، عملا از اون نکات من، فقط دو تاشو که انجام دادنش ساده بود رو انجام داده بود. ولی یکیش اتفاقا موضوع مهمی بود که از نوشتنش طفره رفته بود. و خب ازش سوال هم کردن.
--
این آخرین میتینگ با هیئت مدیره بود. و من هم احتمالا تو همین ماه از پروژه خارج میشم و بلژیکی ها می مونن و پروژه شون.
تا اواخر نوامبر هم اون شرکت ثالث باید یه آفر بده که کل پروژه رو با چه قیمتی انجام میده.
با تمام وجودم دلم می خواد با یه قیمت خوب انجام بدن و تموم بشه. اگر قیمتشون بالاتر از بودجه ی شرکت باشه، باز من باید تو پروژه بمونم و آدم جمع کنم از هلند و آلمان و این ور و اون ور که پروژه انجام بشه.
--
کار کردن با این آدما انقدر ازم انرژی گرفت که با اینکه وویس بت ها الان برام خسته کننده شده و تکراری، ولی بازم دلم می خواد عین زنگ تفریح، برم دوباره روی همون وویس بتام کار کنم، خیلی بهتره واقعا.
--
واقعا برام عجیب بود که چطور یه نفر تونسته این همه آدم ناسالم رو دور هم جمع کنه برای کار کردن روی این پروژه!
اصلا از نظر فرهنگ کاری، سیستمشون سالم نبود. نه کار تیمی بلد بودن، نه وقتی بهشون می گفتی، حاضر بودن تن بدن به کار تیمی. اصلا یه چیز عجیبی بودن واقعا! آدم به بچه ی 5 ساله دو بار یه چیزیو بگه، دفعه ی سوم خودش درست انجام میده. این همه آدم بزرگسال، هی بهشون می گفتی منو در جریان فلان چیز بذارین، نمی گفتن! می گفتی هر وقت فلان سیستم فلان طور شد، بگین، باز نمی گفتن؛ چند وقت بعدش می دیدی آره، فلان کار یه هفته اس تموم شده!!
نمی دونم چرا فکر می کردن من دشمنشونم. من بارها به صراحت بهشون گفتم که من فقط برای این توی این پروژه ام که بهتون کمک کنم که زودتر و بهتر کارتون پیش بره.
ولی تا آخر هم با من مثل عضو پیوندی رفتار کردن و نپذیرفتنم!
--
با همون آنیکا یه زمانی یه بار میتینگ حضوری داشتم چندین ماه پیش. صحبت شد راجع به ایران و اینا. میگفت که تغومپ بیاد، این جوری میشه و اون جوری میشه. آخه ترامپو دیگه چرا انقدر تلفظشو آلمانی می کنین؟!! تغومپ آخه؟!
--
اون روز جهاد اومد تو اتاق من که کار کنه. با هم یه کمی صحبت کردیم. بهش میگم با آندره صحبت کردی حالا که پروژه تموم شده؟ میگه نه، چی بگم مثلا؟ میگم خب باهاش صحبت کن، بهش بگو مثلا من تو چی خوب بودم، تو چی خوب نبودم؟ پروژه به نظرت چطور بود؟
یه کم فکر می کنه، میگه خب چی می خواد بگه، میگه خیلی عالی بود، آفرین، بارک الله. بعدش من چی بگم دیگه؟
میگم مهم نیست که موضوع چیه، مهم اینه که تو باهاش صحبت کنی. اگه بخوای صبر کنی، مثلا شیش ماه دیگه با یواخیم در مورد حقوق صحبت کنی، دیگه موضوع بیات شده. الان با آندره صحبت کن که یه دیدی ازت داشته باشه. من خیلی در مورد تو باهاش حرف زده ام. تو الان باهاش صحبت کن، که بعدا که یواخیم رفت سر حقوق تو باهاش صحبت کنه، بدونه که این همونیه که خودش با من صحبت کرد، دخترمعمولی هم صحبت کرد و اینا.
ولی میدونم که بازم این کارو نمی کنه. خیییلی آدم کم روییه. نمی دونم چرا واقعا.
--
یه چیزی از این آلمان که الان دیگه واقعا حالمو بد میکنه پروپاگاندا و تعریفاییه که از خودشون می کنن.
تو سایت مدرسه ها میری، انقدر از خودشون تعریف کرده ان و برا خودشون نوشابه باز کرده ان که نگو.
تو همه چی همین طورن. هر جا که چیزیو می خوان بفروشن.
قبلاها ما این تبلیغا رو باور می کردیم. ولی الان واقعا به این نتیجه رسیده ام که آدم باید با چهار تا آدمی که مثلا اون محصول رو دارن استفاده می کنن صحبت کنه؛ با چهار تا آدمی که اون تجربه رو دارن صحبت کنه. ارزش همین تجربه ها هزار بار از اون تبلیغات اونا بیشتره.
نمی دونم این ویدیو رو دیدین یا نه. اگه ندیدین، ببینین.
شما فکر کنین، برای یه چیز خیلی ساده، طرف یکی دو دقیقه با جزئیات توضیح میده و یه جوری ارائه میده که انگار آپولو دارن هوا می کنن. حالا فکر کنین برای چیزای بزرگتر چقدر تبلیغ دارن.
مثلا، یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، الان که بحث برق و هزینه ی حامل های انرژی و اینا شده و اینا، هی تبلیغ می کنن - و در نهایت مجبور البته- که مردم پمپ حرارتی (Wärmepumpe) بخرن برای خونه هاشون. بعد کلی دادار و دودور که شما اگه اینو بخرین، این قدر و اون قدر تو هزینه هاتون صرفه جویی میشه و توی یه سال مثلا میشه 300 یورو و فلان و این عددای مربوط به ذخیره ی انرژی رو هم با فونت 50 می نویسن.
بعد نمیگن که خب اون پمپ حرارتی رو تو داری 15 هزار یورو بابتش پول میدی!! میدونی چند ده سال باید بگذره تا تو واقعا صرفه جویی ای بکنی با استفاده از این پمپت؟!
یا یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، مدرسه ی پسر ما - و البته؛ هر مدرسه ی دیگه ای- کلی پروپاگاندا داره که ما کلی فعالیت فوق برنامه داریم و ما ده تا فعالیت فوق برنامه داریم و ما 15 تا داریم و فلان. و خب درست هم میگن اون روزی که میری و در مورد مدرسه شون صحبت می کنن.
ولی وقتی بچه ات میره مدرسه، می بینی این ده تا، مثلا یکیشون کلا به مدت دو هفته، هر هفته یه ساعته؛ یکی دیگه شون یه ورکشاپ یه ساعته اس کلا و الی آخر. بعد همینا رو این طوری نیست که هر کسی بتونه شرکت کنه. کل ظرفیت مثلا 10 نفره، که برای بعضی ها اصلا از کلاس چهارم به پایین شروع میشه؛ یعنی اگه ده نفر از کلاس چهارم پیدا نشدن که بخوان شرکت کنن، میرن سراغ سومی ها و الی آخر. بعد، اونایی که مخصوص مثلا کلاس سوم و چهارم نیست رو میگن هر کی می خواد درخواست بده؛ باز از بین اونا کلا مثلا ده نفر انتخاب می کنن!
حالا شما حساب کن مدرسه 360 تا دانش آموز داره. اینا ده تا فعالیت داشته باشن که هر کدوم به ده تا بچه داده بشه، نهایتا میشه 100 تا بچه. بازم عده ی زیادی سرشون بی کلاه می مونه.
کلا، علی رغم این همه ادعا در مورد فعالیت های فوق برنامه، هیچ وقت نشده که تا الان پسر ما درخواستی بده و قبول بشه! مامان ماکسی هم گفت که تا الان پسرش توی هیچ فعالیت فوق برنامه ای انتخاب نشده.
تازه باز پارسال حداقل یه کاغذی به ما دادن که بچه تون علاقه داره توی اینا شرکت کنه یا نه. ما پر کردیم ولی نصیبمون نشد. امسال که کلا همون برگه رو هم ندادن.
حالا این موضوع واقعا مختص مدرسه یا چیزای این جوری نیست ها. تو همه چی.
یعنی؛ دیگه یه جوری شده که من اگه ببینم جایی راجع به Nachhaltigkeit (ناخ هالتیشکایت: پایداری، توسعه ی پایدار) و Umwelt (اوم وِلت: محیط زیست) چیزی ببینم، ترجیح میدم اصلا دیگه بقیه ی متن رو نخونم. چون واقعا خیلی اداس این حرفاشون. از این کلمه ها استفاده می کنن مدارس و شرکت ها تا بودجه ی بیشتری از دولت -یا حالا هر جا که میشه- بگیرن.
شما اگه بگین مثلا ما تو شرکتمون از نایلون استفاده نمی کنیم یا دوچرخه ی برقی میدیم به کارمندامون، دولت یا سازمان های دیگه میگن آفرین به تو، بیا این صد هزار یورو مال تو که شرکتت انقدر محیط زیست دوسته. ولی اگه تو واقعیت بری توی اون شرکت نگاه کنی، می بینی چقدر به صورت غیرمستقیم مثلا داره نایلون استفاده میشه یا اون دوچرخه ها کلا بیست تان و فقط به کسایی داده میشه که مثلا خونه شون بیشتر از سی کیلومتر تا شرکت فاصله داشته باشه یا چنین باشن و چنان باشن. یعنی؛ عملا، عملکرد شرکت واقعا طوری نیست که بگی الان چقدر داره به محیط زیست کمک می کنه.
وگرنه من با دوستدار محیط زیست بودن هیچ مخالفتی ندارم و خیلی هم خوشحال میشم ببینم مردم کم اسراف می کنن؛ حواسشون به محیط زیست هست و اینا. ولی وقتی می بینم که همه جا می خوان یه سری ادعا و کلمه و جمله های قلمبه سلمبه بکنن تو حلقت، حالم بد میشه واقعا.
الانم که برای مدرسه های پسرمون دارم نگاه می کنم، واقعا همین شکلیه. یعنی؛ مثلا مدرسه تو صفحه ی اولش کلی راجع به محیط زیست و این حرفا نوشته.
یکی نیست بهشون بگه آقا تو بگو می تونه بچه ی "سالم" به جامعه تحویل بدی یا نه؛ حالا اینکه شما بچه ها رو تشویق می کنین با دوچرخه بیان مدرسه، فرعه واقعا! (این جمله ی آخرو که نوشتم، یاد اون حکایت بهلول و شیخ جنید افتادم ولی واقعا یه چیزی تو همون مایه هان!).
--
پسرمون در حالی که کلی داره می خنده، میگه:
یه سوال سختی بود، ماکسی میگه حتی باهوش ترین آدم دنیا هم اینو نمی تونه حل کنه. بعد قسمت جواب ها رو آورده و جوابشو نگاه می کنه. خب، اگه تو جوابا هست جوابش که یعنی یه نفر حلش کرده دیگه!!
یکی از دوستای همسر، مامانش فوت کرد بود. همسر میگه فرداش، سر کار ناراحت بود که فلان برنامه رو (نمی دونم کنسرت بود، چی بود) نمی تونه بره چون با یه سری کارای اداری به خاطر فوت مامانش تداخل داره!
--
(اینم نمی دونم گفتم یا نه) یکی دیگه از همکاراشم که دورادور میشناخت، همسر سابقش کشته بود. آقاهه آلمانی بود و خانمه اندونزیایی. خانمه یه بچه ی ۹ ۱۰ ساله داشت که باهاش زندگی میکرد. آقاهه و خانمه هر دو تو شرکت همسر اینا کار میکردن ولی آقاهه قبل از اینکه همسر بره این شرکت، رفته بود یه شرکت دیگه.
--
تو آلمان یه برنامه ی ورزشی هست که هر سال برگزار میشه توی تمام مدارس و شرکت کردن توش اجباریه.
نمیشه کسی بگه من امروز بچه مو مدرسه نمیفرستم چون کلاس ندارن.
هدفش کشف استعدادای بچه هاس. آخرش به بچه ها یه گواهی میدن. به یه عده گواهی شرکت میدن، به یه عده گواهی برنده شدن میدن، به بهترینا یه چیزی میدن که اگه بخوام به فارسی ترجمه اش کنم، معادل گواهی افتخار/دیپلم افتخار (!!) میشه (Ehrenurkunde) .
حدود ۲۰ درصد بچه ها اون دیپلم افتخاره رو میگیرن.
این دیپلم افتخارو رئیس جمهور امضا کرده. البته؛ می دونین که امضاهه اصل نیست و طرف تک تک امضا نکرده و رئیس جمهور هم توی آلمان سمت فرمایشی ایه . ولی خب دیگه .
پسر ما همینو گرفت و کلا دو نفر تو کلاسشون اینو گرفته بودن. بهش گفتم که این خیلی مهمه و رئیس جمهور امضا کرده و اینا. کلی ذوق کرد :).
--
یه برنامه ی دیگه هم بود که مال منطقه ی خودمون بود. اونم شرکت توش اجباری بود ولی میتونستی بگی که توی آمارا حساب بشه و مثل حالت مسابقه بچه ات شرکت کنه یا نه، اصلا نمیخوای بدونی که نتیجه اش چی شد و چندم شد بچه ات.
اینم به همه گواهی شرکت میداد، تو سایتش نوشته بود که کسایی که جزو استعدادهای برتر باشن، بعدتر یه Talentpass میگیرن.
مدتی گذشت و بچه ی ما هیچی نیاورد خونه.
من خودم زنگ زدم به همون موسسه ی برگزار کننده، گفتم شما گواهی ها رو کی میدین؟ (مامان پیگیر ) گفت ما دادیم به مدرسه ها.
زنگ زدم به مدرسه. گفتم چرا نمیدین گواهی های این بچه ها رو؟
گفت بچه تون کلاس چندمه؟ بعد گفت چون هنوز همه ی کلاسا تموم نشده این برنامه شون،مال بقیه رو هم ندادیم هنوز. چون مثلا یه روز برای کلاس دومی ها بود، یه روز برای کلاس چهارمی ها و ... . گفت همه رو با هم میدیم.
دیگه، اون روزی که پسرمون گواهی گرفت، مال هر دو تا برنامه رو آورده بود. یعنی؛ اون دیپلم افتخارو که مال برنامه ی ماه می بود با گواهی شرکت این برنامه که تو سپتامبر بود.
بابتش تشویقش کردم و چیزی نگفتم از تلنت پس.
اون روز دوباره سایت اون موسسه رو چک کردم، ببینم آمار امسالو زده یا نه. میخواستم ببینم برنامه تموم شده و حساب و کتاب کرده ان و تلنت پس ها رو داده ان و بچه ی ما نگرفته یا نداده ان هنوز. دیدم تموم شده همه چی.
یه کم ناراحت شدم چون حدود ۱۸ تا ۲۳ درصد بچه ها هر سال اینو میگیرن و فکر میکردم پسرمون بگیره با شناختی که ازش داشتم. ولی دیگه چیزی نگفتم و اصلا به پسرمونم نگفتم که همچین چیزی هست.
اون روز پسرمونو برده بودم جایی، تو ماشین، برگشتنی میگه امروز یه چیزی تو مدرسه دادن، فقط به من و تیلدا داده ان، یه دفترچه اس فقط! میگم تلنت پسه؟!!!
میگه آره.
واقعا خیلی خوشحال شدم. یه خط به رزومه اش اضافه شد .
حالا این تلنت پس چیه؟
یه سری موسسات ورزشی، طرف قرارداد این برنامه ان. و اگه شما این دفترچه رو بگیری، میتونی ۵ جلسه رایگان توی کلاساشون شرکت کنی.
یعنی؛ الان پسر ما این امکانو داره که ۵ جلسه بره بکس، ۵ جلسه بره هاکی، ۵ جلسه بره تنیس، ۵ جلسه بره بسکتبال و خیلی ورزشای دیگه ای که من حتی اسمشونم نشنیده ام.
در واقع، به بچه این فرصتو میدن که بره علاقه و استعدادشو پیدا کنه.
حالا باید از هفته ی بعد بشینم به اینا دونه دونه زنگ بزنم، ببینم کی کلاساشونه که پسرمون شرکت کنه :).
--
بهش میگم رفتی خونه، به بابا بگو که تلنت پس گرفتی.
رفته میگه تلنت پس گرفتم. همسر میگه خب چیه این تلنت پس؟
میگه نمیدونم ولی مامان میگه خیلی مهمه :)))).
--
تو خونه ی قبلی روی صندوق پستیمون زده بودیم تبلیغ نندازین لطفا و فقط نامه هامونو مینداختن تو صندوقمون.
اینجا نزدیم همچین چیزی و تبلیغ و روزنامه ی محلی هم میندازن برامون.
اون روز بعد از هزار سال، گفتم یه کم روزنامه بخونم الان که دیگه مشکل آلمانی ندارم.
خوندم، دیدم نوشته دقیقا کوچه ی بالاترمون یه خونه رو دزد زده :/!
فکر کنم بهتره دیگه روزنامه نخونم!
--
این روزنامه هه بخش کودکان نداشت اصلا. خدا فرصت بده بهم، اینم برم پاپی شم، ببینم آیا جایی روزنامه ای برای کودکان هست. اگه هست که من این بچه رو تشویق کنم اونجا هم فعالیت کنه !
--
یکی از اون موسسه هایی که توی اون تلنت پس بود، همون جاییه که پسرمون الان میره تنیس روی میز بازی می کنه اونجا. گفت پس اینجا هم ببریم، مربیم ببینه و امضا کنه. گفتم باشه.
از اون طرف، چهارشنبه روزی بود که مدرسه گفته بود Martinszug دارن.
مارتینز تسوگ چیه؟ یه برنامه ای که بچه ها با فانوس تو شهر راه میفتن و آواز می خونن.
از اونجایی که ما هیچ وقت همچین برنامه ای رو خودمون توی خونه جشن نگرفته یم، طبیعیه که بچه مونم علاقه ای نداشته باشه بهش.
برنامه ساعت 5 عصر بود تو مدرسه.
پسرمونم گفت من نمی خوام برم مارتینز تسوگ برم، میخوام برم تلنت پسمو نشون بدم به مربیم و خیلی ذوق داشت. منم گفتم باشه، اونو نمی ریم. همون کلاس عادیتو برو. دیگه، چندین بار هم هی یادآوری کرد تلنت پسمو یادت نره بیاری ها. گفتم باشه.
منم عصری، لباسای ورزشش و کفششو ورداشتم که توی ماشین عوض کنه و رفتم دنبالش. اونجا گفت که معلممون گفته همه باید باشن. گفتم مگه اجباریه؟ گفت آره ولی معلم به من و فلانی گفته شما دو تا نمی خواد باشین!
گفتم بذار برم بپرسم. رفتم از مربی های او گی اس پرسیدم، گفتم اجباریه؟ گفتن فکر می کنیم که اجباریه.
اومدم بهش گفتم متاسفم پسرم. اجباریه و باید بریم.
باز تو خونه پیام دادم به مامان ماکسی که این برنامه ی 5 عصر اجباریه؟ گفت آره، مگه اینکه مریض باشه بچه و اینا.
گفتم نه، پسر ما کلاس داره و دوست داره کلاسشو بره. گفت نه، اگه اون جوریه، اجباریه؛ مثل مدرسه اس.
خیلی هم ناراحت شد پسرمون و حقم داشت دیگه. شوکه شد یهو.
بردمش مدرسه و فانوسشم امسال با پارسال فرق داشت. امسال این مدلی بود. پارسال این مدلی بود. و ما اون چراغی که بخوایم بذاریم توش رو نداشتیم. چراغی که ما داشتیم، دسته داشت.
ما هم که برنامه نداشتیم که بچه بره، دیگه من زیاد پیگیر نشده بودم که چیکار کنیم. قرار شد یه چراغ قوه بندازیم توی فانوسش که روشن بشه.
ولی چراغ قوه اش کوچیک بود و نور زیادی نداشت.
طفلکی تو مدرسه اش هم یه کمی گریه کرده بود. معلمش اومد با من صحبت کرد. گفت بچه تون گریه کرده. براش توضیح دادم و گفتم چون من نمی دونستم که اجباریه و برنامه یهویی عوض شد، این جوری شد. و تقصیر اون نبود. اونم خیلی معلم مهربونیه. گفت درک می کنم. آره، یه جورایی اجباریه چون جزو مراسم رسمی مدرسه اس، من نمی تونم بگم که اجازه دارن نیان. اما من سعی کردم درستش کنم، یه ریسه ی چراغ خودمو بهش دادم. حالا ببینیم چطور میشه. الان اکیه.
پسرمونم دیدم که داشت با بچه ها می خندید. ولی خب گناه داشت دیگه. خودم می فهمیدم چقدر خورد تو ذوقش.
من وقتی به مدرسه رسیدم، تازه فهمیدم که اصلا چه مدل چراغی باید بندازیم توی فانوسش. آخه من چیزی به ذهنم نمی رسید. ما چراغی که با باتری روشن بشه نداشتیم تو خونه. ولی برای سال بعد یاد گرفتم چی باید بخریم.
خلاصه، معلمش یه بار دیگه هم توی مسیر به من نگاه کرد و بهم اطمینان داد که همه چی اکیه.
--
کلاس تنیسش جمعه و چهارشنبه بود. چهارشنبه که نشد بره کلاس تنیس. دیروز که رفتیم، بعد از صد بار یادآوری به من که تلنت پسمو جا نذاری (!)، بردم تلنت پسشو دادم مربیش امضا کرد!
حالا در واقع، تلنت پس برای اینه که جایی که ثبت نام نشدی رو مجانی بری، وگرنه اگه ثبت نام کردی که کردی دیگه. ولی خب، من برای اینکه خوشحال باشه و حس خوبی داشته باشه، بردم مربیش امضا کرد . هر پنج تاشو هم مربیش با هم امضا کرد دیگه .
--
دیروز با ماکسی و مامانش و لوئیزه و مامانش رفتیم شکلات جمع کنی.
برگشتنی، در یکی از خونه هایی که قرار بود بزنن، یه خانم مسنی بود که مامان ماکسی گفت همسرش تازگی ها - فکر کنم گفت هفته ی پیش- فوت شده.
طرف درو باز کرده، مامان ماکسی احوال پرسی می کنه و میگه چطوری. میگه خوبم. یه عالمه کار اداری هست که باید انجام بدم!
برام جالب بود که خانمه از حس و حال خودش حرف نمی زد، همون دو تا جمله ای که می گفت راجع به کار اداری مربوط به فوت همسرش بود :/!
--
تازه فهمیدم که برای دبیرستان هم تمام همون بند و بساطهای دبستان هست و بازم معیارها همون نزدیک بودن خونه و داشتن خواهر و برادر توی اون مدرسه هست.
حالا باید از الان دنبال مدرسه بگردیم و صحبت کنیم و ببینیم می تونیم آیا جایی رو پیدا کنیم که مطمئن بشیم ما رو میگیره یا نه.
البته؛ مامان ماکسی می گفت هر دو تا دبیرستان اینجا خوبن و کلا فرقی نمی کنه بچه کدوم مدرسه بره.
ولی من نمی تونم مثل اون فکر کنم. نمی دونم چیکار کنیم.
مدرسه های خصوصی هم که خیلی گرونن. یکیشونو زنگ زدم، گفت ماهی 1200 یورو.
--
مامان ماکسی می گفت که تو یه جلسه ای (فکر کنم از همین جلسه های پرسش و پاسخ مدرسه ها)، طرف گفت نگران نباشین، هر بچه ای که بخواد بره دبیرستان، حتما می تونه بره. ولی من بلند گفتم، نخیر این طوری نیست. من حداقل یه نفر رو میشناسم که با اینکه مدرسه ی دبستانش بهش توصیه نامه ی دبیرستانو داده، ولی هیچ کدوم از دبیرستانا بهش جا نداده ان و بهش گفته ان برو فلان رئال شوله (Realschule) یا گزمات شوله (Gesamtschule).
--
خلاصه که خدا به خیر کنه. هنوز بچه ی ما کلاس دومو تموم نکرده، باید به فکر کلاس پنجم به بعدش باشیم :/!
--
هفته ی بعد جلسه دارم با معلمای پسرمون. تا الان 4 5 تا مورد نوشته ام که راجع بهش باهاشون صحبت کنم.
--
همسر داره سیب زمینی سرخ می کنه.
همسر: تو برشته هاشو می خوای؟
پسرمون: چی؟
همسر: میگم تو برشته هاشو می خوای؟
پسرمون: برشته یعنی چی؟
همسر: تو زغالاشو می خوای؟
پسرمون: آره، آره!
- تا جایی که میتونین کار رو درون سپاری کنین. برون سپاری گرچه ممکنه ارزون تر دربیاد، ولی در دراز مدت باعث وابستگی شما به اون شرکت میشه. و اون وقت، اونا با هر قیمتی بخوان کالاشونو به شما میفروشن، و شما چون جایگزینی براش ندارین، مجبورین ازشون بخرین.
(من راجع به پروژه ی خودمون حرف میزنم ولی واضحه که این در مورد کارهای بزرگتر و در سطح سیاست های کشوری هم قابل تامله).
- قرار نیست تو شرکت همه همیشه کاری رو بکنن که دوست دارن؛ بلکه، قراره کاری انجام بشه که لازمه.
- هر چیزی به هر کسی میگین، حتما ایمیلی بگین تا بعدا مدرک داشته باشین. مهم نیست اون چیزی که میخواین بگین توی اون لحظه چقدر بی اهمیته. بعدا ممکنه اون مشکل بزرگ بشه. باید مدرک داشته باشین که مثلا من 4 بار بهتون تذکر دادم که فلان مشکل وجود داره.
- مشکلات کار رو پنهان نکنین، حتی اگه کوچیک باشن و خودتون بتونین حلشون کنین. چون یه وقتایی شما فکر می کنین که خب این مشکل که کاری نداره، خودم حلش می کنم؛ ولی وقتی جلو میرین، می بینین کار هی سخت تر و سخت تر میشه و وقتی مشکل رو گزارش میدین که دیگه خیلی دیر شده و مشکل خیلی بزرگ شده و آدم های دیگه و پروژه های دیگه ای هم تحت تاثیر قرار می گیرن.
- اگر دارین کار خیلی خیلی سختی رو انجام میدین و در مورد سختی کار با مدیرتون صحبت نمیکنین، بدونین که اشتباه میکنین. چون این طوری وقتی کار تموم بشه، هیچ کس شما رو تشویق نمیکنه؛ هیچ کس براتون دست نمی زنه. آدما از کجا باید بدونن که کار شما گیر کرده؟ از کجا بدونن که شما از پس یه مانع خیلی بزرگ براومدین؟ حتی اگر کاری رو مطمئنین که میتونین علی رغم تمام سختی هاش به انجام برسونین، در مورد مشکلاتش صحبت کنین و حتی - اگه لازمه کمی بزرگنمایی کنین- تا مشکلتون جدی گرفته بشه.
تو سوالای امتحان مدیریت پروژه هم سوالا همین شکلین. مثلا میگه تو مرحله ی آخر کارم که متوجه میشم یه مشکلی تو کار هست. ما دو هفته تا ددلاین وقت داریم و یه هفته از برنامه جلوییم. چیکار میکنم؟
خودم سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ با خیال راحت جلو میرم، چون از برنامه جلو هستم و اگر یک هفته گذشت و مشکل حل نشد، دیگرانو در جریان میذارم؟ با همکارام سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ رئیسمو در جریان میذارم؟
تو این جور سوالا، جواب همیشه گزینه ی آخره. اولین کاری که باید بکنین اینه که رئیستون رو در جریان بذارین. ممکنه اون مشکل نیم ساعت دیگه حل بشه ها، ولی شما باید رئیستونو در جریان بذارین.
--
این متنو خیلی وقت پیش نوشته بودم و میخوام بهتون بگم که برای مورد اول، به دلیل اینکه بلژیک از اول کار رو برون سپاری کرده بود، الان ما مجبوریم با همون شرکت ادامه بدیم و حتی هزینه اش به قدری زیاد شد، که مجبور شدیم بگیم یه آفر بهمون بدن که خودشون کار رو انجام بدن. و عملا هر قیمتی که داشته باشه، الان شرکت باید بپذیره چون هزینه ی این که خودشون بخوان انجام بدن، الان دیگه بیشتر میشه.
ولی از اول اگه دو نفر آدم استخدام کرده بودن که اون تخصص رو داشتن، این همه مشکل نداشتن.