از مدرسه


بچه ی خواهر کوچیک تر برای تحصیل اومده ایتالیا.

چند روز قبل از اومدنش، خواهر کوچیک تر یه بار زنگ زده بود. می گفت مثلا خرجش چقدر میشه هر ماه و اینا. بهش می گم رو فلان قدر حساب کن. از اون ور همسرش یه چیزی میگه که من متوجه نمیشم. خواهر کوچیک تر ازم می پرسه الان حساب کردی چی بخوره که این عددو گفتی؟ گوشتم می تونه بخوره؟

--

خواهر کوچیک تر داره صحبت می کنه باهام، خونه ی مامانه. میگه داشتم با فلانی (بچه اش) صحبت می کردم. خوب بود. ویدیویی هم صحبت کردیم. رفته بودن با دوستش تخم مرغ و سوسیس خریده بودن، سوسیس- تخم مرغ بخورن.

مامانم از اون ور داد می زنه بگو خب همونو سوسیسشو یه بار بخور، تخم مرغشو یه بار .

--

باور کنین از مامان من صرفه جوتر تو دنیا پیدا نمی کنین!

مثلا خیاطی می کرد، پارچه هایی که اضافه میومد رو هیچیشو دور نمی ریخت. حالا اونایی که بزرگ بودن، می گفتیم آره خب، خوبه که نگه داره آدم. باهاش یه لباس بچه ای، لباس عروسکی، چیزی میشه درست کرد. ولی اون کوچیکای مثلا دو سانت در پنج سانتم مامان من نمینداخت! میگفت اینا رو اول میکشم روی گاز که کثیف میشه، بعد میندازم تو سطل آشغال .

یه بشقابی یه بار ترک خورده بود، میگم مامان اینو بندازم دیگه؟! میگه نه، بذار باشه، یه وقتی مثلا یه بشقاب سبزی اضافه میاد، میخوام همین جوری بذارم تو یخچال، اینو به عنوان درش می ذارم روش!

نمی دونم بگم کالسکه ی برادر بزرگترو نگه داشته بود واسه نوه هاش یا دیگه همون بالایی ها بسه .

و این طوری بود که وقتی موقع مکه اش نبود و ما داشتیم همه چیو میریختیم دور، داییم که سر رسید و دید ما کیف مهدکودک برادر کوچیک تر رو داریم میریزیم دور، گفت الان اگه مامانت بود می گفت خب زیپشو که درآر که .

خلاصه، هر چیزی تو خونه ی ما یه چرخه ی حیات بسیااار طولانی داشت و داره!

--

هنوزم با اینکه سال هاست اینجاییم، گاهی وقتا چیزایی می بینم از آلمانی ها که برام جدید و جالبه و واقعا به این فکر می کنم که واقعا با ما فرق دارن.

یه نمونه اش این که آلمانی ها خیلی خیلی زیاد این طورین که تمرین ها رو به صورت یه ورقه به بچه میدن. یعنی، بچه ها فقط یه کتاب کار ندارن؛ بلکه، هر روز تمریناشونو به صورت کاربرگ می گیرن. در کنارش یه کتاب هم دارن که تقریبا همیشه تو مدرسه میذارن و خونه نمیارن. این کاربرگ ها هم زیادن واقعا.

نکته ی جالبی که اینجا وجود داره اینه که زیر همین کاربرگا، منبعشو زده. منبع ها هم مختلفن. هر باری مال یه سایتی یا حتی یه وبلاگیه (یعنی؛ فکر نکنین، میرن از جاهای معتبر و سایت های مخصوصی اینا رو دانلود می کنن). برای من جالبه که می بینم برای چهار تا تمرین ساده ی 5 + 8 و 12-3 هم براشون مهمه که منبعش ذکر بشه.

--

پسرمون یکی از شلوارای ورزشیشو -که تازه هم خریده بودیم- تو مدرسه گم کرده بود. اون روز خودم رفتم تو باهاش. یه خانمی رود دیدم از مسئولای مدرسه. گفتم ببخشید، چیزای گم شده/ پیدا شده رو کجا میذارن؟ یه جا بهم نشون داد که نبود. گفت ببین، برو همون قسمت لباساشونو نگاه کن. بچه ها خیلی وقتا این ور اون ور میندازن، ولی همون دور و براس.

رفتم اون ور، معلمشون گفت میتونم کمکتون کنم؟ گفتم والا پسرمون خیلی چیزا گم کرده (یه کاپشن بود که دنبالش می گشتم، یه شلوار ورزشی و یه بطری). گفت اینجا یه دونه هست. رفتیم با هم توی کلاس. نگاه کرد، گفت نه، این شرته. گفتم بده ببینم. نگاه کردم، دیدم اونم مال پسر ماس . گفتم من دنبال این نبودم، ولی اینم مال پسر ماس. بعد اومد بیرون، دوباره اون بغلو نگاه کرد، گفت یه چیزی هم اینجاس. گفتم بده بده، اون کاپشنشه. اون یکی شلوارشم پیدا کردم!

داشتم می رفتم، اون خانم اولیه گفت پیدا کردی وسایلشو؟ گفتم حتی یکی بیشتر از چیزی که دنبالش می گشتم .

--

تو مدرسه ی پسرمون یه برنامه ای گذاشته بودن که کسایی که بچه هاشون سال بعد می خوان برن مدرسه، بیان مدرسه رو ببینن. از قبل هم تو گروه زده بودن که چه کارهایی به کلاس ما محول شده و پرسیده بودن کی می تونه کمک کنه و چیزی بیاره و اینا.

دیدم من که اهل درست کردن کیک و این چیزا نیستم، نوشتم من برای کمک میام.

امروز، نصف روز مرخصی گرفتم و رفتم برای کمک. تو راه به پسرمون گفتم من امروز با تو میام مدرسه. میدونست از قبل که میخوام کمک کنم. گفت همه ی مامان میان؟ گفتم نه، هر کس که خودش خواسته. میگه خب قراره چیکار کنی؟ گفتم نمی دونم، شاید باید مثلا کیکا رو جا به جا کنیم و آماده کنیم برای اونایی که میان و اینا. میگه خب چرا گفتی تو کمک می کنی؟ گفتم خب قشنگه دیگه. یه کار بزرگی انجام میشه، تو هم یه کمیشو انجام دادی، تو هم سهم داشتی و اینا.

بعد رفتم پسرمونو گذاشتم مدرسه. دیدم اون قدری نیست که برگردم خونه و دوباره بیام. اون موقع هم زود بود که هنوز بخوام برم تو. گفته بودن ساعت نه بیاین. نشستم تو ماشین و با لپ تاپم که آورده بودم یه کمی کار کردم و ساعت یه ربع به نه تقریبا رفتم تو.

بعد که یه کم حمالی کردم و آب میوه ها و آبا رو جا به جا کردم و اینا، تو دلم گفتم الان این چه کاریه من انجام میدم؟ چقدر من بدم میاد از کار تدارکاتی. چیه الان همین؟ من اصلا برا چی به این بچه گفتم آدم لذت میبره از این کار؟ الان این چه لذتی داره؟ همینو اگه برنامه ریزیشو انجام بده آدم، مدیریتش کنه، یه چیزی؛ چیه واقعا کاسه و بشقاب جا به جا کردن و کیک بریدن؟!!

و واقعا اونجا احساس ندامت کردم که به پسرمون راستشو نگفته بودم. چون واقعیت این بود که شاید نیم درصد دلیل اینکه تو این برنامه شرکت کردم، این بود که شرکت کرده باشم، 99.5 درصدش دلیلش این بود که میخواستم وقتی میرم اونجا پسرمون خوشحال بشه که مامان "اون" اومده مدرسه (بچه ها خوشحال میشن با همین چیزا)، که با معلماش بیشتر بتونم صحبت کنم، که فعالیت داشته باشم تو کارای مدرسه، که خبر داشته باشم تو مدرسه چی به چیه و کی به کیه، که مسئولای مدرسه شو بیشتر بشناسم، که اونا هم منو بیشتر بشناسن. والا، وگرنه که چه لذتی؟ چه دوغی؟ چه کشکی؟

--

وقتی رفتم تو مدرسه، اولین نفری که دیدم یه خانمی بود که داشت همون کاغذکشی های خوش آمدید و اینا رو آویزن می کرد. گفتم من برای کمک اومدم، گفت مرسی که اومدین و بفرمایید.

یه ساعت بعد فهمیدم همون خانمه مدیر مدرسه بوده (آخه آقای مدیر امسال بازنشست شد و میدونستم که مدیرشون عوض میشه ولی خب ندیده بودمش تا الان).

از در راهرو که رفتم تو، بچه های کلاس پسرمون نمی دونم کجا قرار بود برن که اومدن بیرون و بعضی هاشون منو دیدن. شروع کردن داد زدن که حسنننن، حسنننن، مامانت اومده. مامان حسنننن اومده، مامان حسننن اومده. یعنی؛ اگه پری دریایی میدیدن انقدر تعجب نمی کردن که از دیدن من تعجب کردن!

مدیونین اگه فکر کنین پسر مام نه اومد یه سلامی کنه، نه یه علیکی!

بعد از اینکه کیکا رو آماده کردیم و کم کم موقع اومدن خانواده ها شد، گفتن ببرین بیرون بچینین. بردیم چیدیم.

این وسط، بچه های بیچاره زنگ تفریحشون شد و اومدن جلوی میزا واستادن و آب دهنشونو قورت دادن! خدا رو شکر این زنگ تفریحشون 5 دقیقه بیشتر نبود.

تو همون زنگ تفریح، من چون دوست نداشتم از نزدیک این مواجهه رو داشته باشم با بچه ها که هی بهشون بگم متاسفم، کیکا برای شما نیست، اصلا نرفتم بیرون. از پنجره ی اتاق - که طبقه ی همکف بود- ولی نگاهشون می کردم. یه دختره اومد گفت تو مامان حسنی؟ گفتم بله. گفت حسن خیلی شاگرد خوبیه. و بعدم دوید و رفت. انگار رسالت خودش می دید که بیاد اینو بگه. بچه ها خیلی ماهن واقعا .

--

موقع تقسیم کار، گفتن تو می خوای کجا باشی؟ گفتم من غیر از قهوه، هر جایی می تونم باشم. فقط چون قهوه نمی خورم، بلد نیستم باید چیکار کنم.

من و یه نفر دیگه شدیم مسئول کیکا. دو تا مادر دیگه هم شدن مسئول نوشیدنی. مسئولای مدرسه هم بودن و یه عده از بچه های کلاس چهارمی هم مسئول راهنمایی کردن والدین بودن، مخصوصا اونایی که دیرتر میومدن و از اول برنامه نبودن. این بچه ها لباس خاص پوشیده بودن که متمایز باشن از بچه های عادی مدرسه.

بعد که کیکا رو والدین و بچه هاشون اومدن گرفتن، این بچه ها هم اجازه داشتن که بیان کیک بگیرن. به اینا هم دادیم.

ولی تک و توک که بچه های دیگه میومدن، می گفتیم شرمنده. شما اجازه ندارین.

یه دختره اومد و بهش گفتیم نمیشه. یه دختره اومد، گفت دوستم گفته براش بگیرم. گفتیم دوستت هم جزو کمک کننده هاست؟ گفت آره. گفتیم کدومه؟ همون دختر اولیه رو نشون داد. گفتیم نمیشه. بعد یکی دیگه شون اومد یه کیک خواست. می دونستیم که برای همون دختره می خواد ( و نه برای خودش) ولی دیگه بهش دادیم. چون به قول یکی از مامانا، به هر حال، اون دختره یه جوری این کیکو می گیره، حالا ما الان سخت بگیریم و هی بگیم نشون بده و نه و فلان.

--

آخرش که دو سه دقیقه به زنگ آخر خورد مونده بود و هنوز کیک مونده بود، به اون یکی مامانه که با من مسئول کیکا بود گفتم میخوای اینا رو نصف کنیم تا به بچه های بیشتری برسه. الان زنگ می خوره. گفت آره. رفت چاقو آورد، کیکای بزرگو نصف کردیم.

کلی بچه اومدن و کیک و بیسکوییت گرفتن.

ولی واقعا خیلی بامزه بودن. بعضی ها تو همون شلوغی که همه داشتن کیک برمیداشتن میگفتن من پول ندارما. می گفتیم وردار، مجانیه. بعضی ها یکی می گرفتن، یکی دیگه هم می خواستن. یکی رو من بشقابو جلوش گرفتم تا برداره، تو اون دو سه ثانیه ای که اومد فکر کنه که کدومو برده (شاید ده تا چیز توی بشقاب بود)، بشقاب خالی شد و یه دونه موند و - خدا رو شکر- آخری رو برداشت.

--

این وسط، من خودم هی دوست داشتم بخورم، ولی گفتم بذار اول همه بیان و بخورن. این جوری درست نیست. ما به بچه ها نداده یم، گفتیم مال خانواده هاس.

خلاصه، خانواده ها اکثرا اومدن و رفتن. این وسط یکی یه کیک می خواست، خانمه که اومد بده، کیکه افتاد رو میز. اینم یکی دیگه به طرف داد. من گفتم این کیکه رو من بخورم، میزا رو که درست قبلش دستمال کشیده بودیم و تمیز بود. آقا من خوردم، انقدرررر بد مزه بود که اصلا هر چی بگم، کم گفته ام. بو یا شایدم مزه ی گوشت و پیاز و ادویه میداد، اونم انگار ادویه ای که مال فرهنگ ما نباشه و من دوست نداشته باشم. کیک بودا. ولی نمی دونم طرف قبلا تو ظرفش یه غذای گوشتی درست کرده بود. اصلا انقدرررر مزه اش و بوش توی دهنم بد بود که بعدش کیک دیگه ای خوردم، ولی بازم مزه اش نرفت. تو راه خونه، بعد از یکی دو ساعت، هنوز حس عق زدن و بالا آوردن بهم دست داد! اصلا نمی دونم این چی بود من خوردم خداییش!

--

این وسط مسطا، یه دونه کاپ کیکم واسه پسرمون کش رفتم و گذاشتم تو جیبم (جزو جیره مون بودها).

بعد که عصری رفتم پسرمونو از همون قسمت بعد از مدرسه شون بردارم، میگه برا من کیک برداشتی؟ میگم بله. فکر کنم رانت خواری از همین جاها شروع میشه ها .

--

من واقعا به درد بعضی از شغلا نمی خورم.

یکی از کیکا رو من برش زدم. اوایلش یه کمی خیلی کلفت بریدم، بعد گفتم انگاری بقیه نازک تر بریده ان. سعی کردم نازک تر ببرم. بعد که به آخراش رسید، گفتم خاک به سرم، مردم واسه اینا پول میدن. حالا یکی کوچیکه، یکی بزرگه. هی تا آخرش می گفتم خدایا، از من راضی باشن، من یادم نبود اینا پولیه، الان به ازای پول یکسان، یکی کم می گیره، یکی زیاد. خیلی عذاب وجدان گرفتم.

بعد که کیکا رو بردیم بیرون و گفت پولی نیست، فقط دل به خواهی می تونن صدقه بدن، خیلی خوشحال شدم خداییش.

--

برگشتنی، رفتم، دیدم پسرمون کاپشنشو جا گذاشته باز! اونو ورداشتم. دیدم یه شلوار ورزشی دیگه ام اونجا افتاده. دیدم اونم مال پسر ماس!!! براش آویزن کردم رو جالباسیش.

حالا هممممه ی اینا هم روی یه نیمکت بوده ان ها!! من نمی دونم چه جوری وقتی بهش می گیم بگرد، میگه گشتم، نبود!

فردا همین بچه ها بزرگ میشن، توییت می کنن چه جوریه که مامانا بلدن چیزا رو پیدا کنن ولی ما نگاه می کنیم نیست !

--

من اصلا اهل میوه نیستم. اگه همسر بیاره، من می خورم، وگرنه، من نهایتا مثلا موز و زردآلو و گیلاس و انگور و این چیزا رو برم خودم از تو یخچال بخورم. میوه ی پرزحمت هم اصلا نمی خورم اگه قرار باشه خودم پوست بکنم .

اون روز همسر اومده تو آشپزخونه، میگه یه بار تو یه میوه نیاوردی برا ما.

پسرمون از اون ور داد می زنه چرااااا چرااااا، یه بار آورد .

خوشحالم که پسرمون حافظه اش خوبه. من خودم همون یه بارم یادم نمیاد .


کار/زندگی/تفریح

سه روزه میگم چرا هیشکی کامنت نمیذاره واسه این پست؟ تازه فهمیده ام منتشرش نکرده ام :/!

--

میتینگ داشتیم با پیتر و من چیز زیادی توش نگفتم، در حد ضرورت. بعدش آندره گفت کامنت پیتر این بوده که چرا دخترمعمولی ساکته انقد؟

گفت مثلا من وقتی ازت پرسیدم فلان کار شدنیه یا نه، تو فقط گفتی بله و توضیح ندادی. میتونستی چالشاتو بگی و ... . گفتم من فکر میکردم چون وقت پیتر ارزشمنده و میتینگ ها باید دقیق باشه و زیادی طول نکشه، بهتره سوال بله-خیر رو واقعا با بله یا خیر جواب بدم.

گفت نه، تصورت غلطه. وقتی ازت می پرسه، توضیح بده. تو مدیر فنی نیستی، مدیر پروژه ای. چالشاتو بگو. گفتم باشه. از این به بعد میگم.

فرداش تو میتینگ با میرو و دایمون و آندره و بقیه، خودم میتینگو دست گرفتم. و آخرش هم گفتم بر اساس برنامه ی فعلی و کارای انجام شده، ما الان چهار روز از برنامه عقبیم. فکر میکنم میتونیم جبرانش کنیم ولی لازم دونستم وضعیت فعلی رو بهتون بگم.

بعد از میتینگ گری به من و دایمون و سهیل ایمیل زد. یکی از چیزایی که گفته بود این بود که نباید جلوی مدیرا میگفتی چهار روز از برنامه عقبیم!

منم جواب دادم و نوشتم ما اینجاییم که مشکلاتمونو حل کنیم، نه پنهان. من وظیفمه که شفاف اطلاع رسانی کنم. اگر تونستیم مشکلو حل کنیم، نشون میده که ما مدیرای خوبی هستیم و میتونیم بحرانمونم مدیریت کنیم. اگر نتونستیم، ما از قبل به بالادستیمون اطلاع داده ایم و اونا در جریان بوده ان.

بعد از اون میتینگ هم آندره به من زنگ زد بابت یه چیز دیگه. منم گفتم آندره من کارم اشتباه بود که جلوی میرو و بقیه گفتم از برنامه عقبیم؟ گفت نه، اصلا. دقیقا باید همین کارو میکردی و امروز خیلی کارت عالی بود؛ حرفی که دیروز گفتمو، امروز اجرا کردی.

--

آندره واقعا خیلی مدیر خوبیه. تو چشت نگاه میکنه و ایرادتو می کوبه تو صورتت، بدون هیچ مراعاتی. ولی از اون ورم تو چشت نگاه میکنه و ازت تعریف میکنه، فکر نمیکنه پر رو میشی.

یه ویژگی من اینه که جذب آدمایی میشم که بقیه مثل چی ازشون میترسن. تو مدرسه هم در مورد معلما همین طوری بودم. الانم آندره اگه با کسی میتینگ بذاره، طرف کرک و پرش میریزه که چی شده ولی من با آندره راحت تر از بقیه ام. به نظرم، تکلیف آدم باهاش مشخصه.

--

اشتفی توی همه ی میتنگ ها دیر میاد، حداقل دو سه دقیقه. یکی از بچه ها میگه این اشتفی اگه صبح ها دو سه دقیقه زودتر بیدار بشه، مشکلش حل میشه .

--

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون. گفتن بریم تو حیاط. حالا هوا گرم و شرجی، آدم داره خفه میشه از گرما؛ من نمی فهمم چه لذتی داره خونه ی خنکو آدم بذاره، بره تو حیاط ساعت 3 4 عصر تابستون که فقط بغل درختا باشه.

داشتن دوستامون حرف می زدن که این درخته نمی دونم سیبش خوشمزه اس و اون یکی گلابیش فلانه. تو دلم می گفتم چه بحث های مسخره ای واقعا، حالا چه اهمیتی داره این موضوع؟ بعد یادم افتاد که یه بار رفته بودیم سیزده به در روستامون. عموی بابام اونجا یه باغ بزرگ داشت. ما بچه بودیم. یادمه که بزرگترا داشتن راجع به درختا و شکوفه هاشون و این چیزا حرف می زدن. و من با خودم گفتم بزرگترا راجع به چه چیزای چرت و پرتی حرف می زنن.

دیدم نظرم بعد از این همه سال، واقعا هنوز هم عوض نشده !

اعتراف می کنم از خیلی چیزایی که خیلی ها لذت می برن لذت نمی برم. و کلا هم اصراری ندارم از همون چیزایی لذت ببرم که دیگران.

یا مثلا با همین دوستامون (دو تا خانواده ان) رفتیم یه مسافرت دو روزه. قرار بود جمعه عصر بعد از کارامون راه بیفتیم، و حدود 6 اینا می رسیدیم. من گفتم برا شام یه چیز راحت ببریم با خودمون، یه اولویه ای، چیزی. گفتن نه، گوشت ببریم، کباب کنیم.

بعدم رفتیم اونجا و کلی بساط منقل و این چیزا رو آماده کردیم و کباب خوردیم. حتی برای فرداشم گفتن جوجه ببریم.

ولی راستش من اصلا نفهمیدم چرا آدم باید انقدر خودشو تو زحمت بندازه برای دو روز. اونجا هم که رفت همه اش درگیر کباب سیخ زدن و ریختن کبابا و دود خوردن باشه. به نظر دوستامون البته همیناش قشنگه و از این حرفا. ولی من به نظرم بدون دود خوردنم میشه لذت برد .

یا مثلا با همین دوستامون یه بار بحث بود سر اینکه چرا آلمانی ها "هابی" دارن و ما نداریم. کلا اینو از خیلی از ایرانی های اینجا شنیده ام که ما هابی نداریم و مثل آلمانی ها از زندگی لذت نمی بریم. ولی راستش من اصلا حس نمی کنم که چون هابی - با تعریف آلمانی ها- ندارم، پس از زندگیم لذت نمی برم. یعنی اصلا نیازی نمی بینم که به اون شیوه ای که آلمانی ها احساس لذت می کنن از زندگیشون، احساس لذت کنم از زندگیم.

اون روز اتفاقا یه ویدیو می دیدم که فکر می کنم برای من حداقل توضیح میداد که چرا من نمی تونم مثل این آدما فکر کنم و مشکلی با نداشتن "هابی" (با تعریفی که اونا از هابی دارن البته) ندارم.

بحث سر دوپامین و سرتونین بود.

من واقعا دنبال لذت های آنی و پاداش و دوپامین نیستم. سرتونینم به اندازه ی کافی دارم و اگر هم کم بشه سرتونینم، میرم تو سایت ها، ببینم کی کجا سوال داره، جواب میدم. در واقع، هابی واقعی من کمک کردن به آدماس . میدونم که مسخره به نظر میاد، ولی واقعا من این کارو تو زمان بیکاریم انجام میدم و ازش لذت می برم.

--

داشتیم میرفتیم تولد ماکسی توی یه خانه ی بازی. یه ماشین جلوی ما بود نزدیکای رسیدن به مقصد. به پسرمون میگم به نظرت این ماشین جلوییمونم داره میره همون جایی که ما میریم؟ میگه نه، این پلاکش مال یه شهر دیگه اس. بعیده بیاد اینجا تولد.

کرک و پرم ریخت از استدلالش واقعا .

--

داشتیم پینگ پنگ بازی میکردیم. بازیش از من بهتره‌. اون ۳۴ بود، من ۱۰. بهش میگم ببین چقد ضعیفی. من ۳۴ ام، تو ده. میگه مگه ده از ۳۴ بیشتر نبود؟

دوستان، واسه حاضرجواب تر از خودتون کرکری نخونین .

--

شب موقع خواب، بهش میگم گوشتو بیار، گوشتو بیار. بعد که آورده بهش میگم من خیلی دوست دارم. میگه خب، چه ربطی داش؟ :/


تا این پروژه تموم بشه، شما کچل میشین با پستای این جوری :)


به جز جهاد، سه نفر دیگه هم از آلمان دارن روی همون موضوع کار می کنن. ولی عملا فقط جهاده که داره باگ ها رو رفع می کنه. اون روز سهیل (یه پسر هندیه) راجع به همین با من حرف زد. منم گفتم خودم با جهاد حرف می زنم.

به جهاد زنگ زده ام؛ میگم قضیه چیه؟ چرا کار نمی کنن؟ برداشت تو چیه؟ یه کم من من کرد و گفت که من نمی خوام بد کسیو بگم؛ من هر کار می تونسته ام براشون کرده ام ولی اونا بازم بیشتر دوست دارن که من انجام بدم و اونا نگاه کنن.

خیلی هی می گفت که من شکایتی ندارما؛ ولی گفتم که بدونی و به نظرم در سطح مدیریت (منظورش آندره و اشتفی بود) باید اطلاع داشته باشن از این قضیه و ... .

تو دلم گفتم جهاااد، آخ جهاااد، اگه من آلمانی تو رو داشتم... حیف واقعا. پسره این قدر کاربلد، انقدر زرنگ، یه تنه داره جور 3 نفر دیگه رو می کشه. بعد نگرانه که نکنه یه وقتی کسی بهش بربخوره!

گفتم مشکل اصلا تو نیستی؛ اتفاقا من دارم دنبال یه راهی می گردم که کار تو رو کم کنم که اونا هم باگ ها رو حل کنن، نه که تازه بگیم جهاد باید بیشتر برای اونا وقت بذاره و بخوام وقت تو رو هم بگیرم.

حالا امروز باز دوباره دیدم وضعیت بحرانی تر شده، به سهیل گفتم تیکت فلانیو بده به جهاد چون به خاطر باگی که فلانی باید رفعش کنه، همه ی تست ها فعلا معلق شده ان و هیچ تستری نمی تونه سیستمو تست کنه. ما نمی تونیم صبر کنیم که آیا این پسره باگو پیدا بکنه، آیا نکنه.

گفت باشه بهش میگم. البته؛ خودمم توی میتینگی که همه بودن، بهش اشاره کردم. ولی خب باز به سهیل که مسئول نسبت دادن تیکت ها با بچه هاس گفتم که رسما این کار انجام بشه.

سهیل برام یه اسکرین فرستاد از چتش با جهاد. جهاد گفته بود فلانی ناراحت نشه من تیکتشو انجام میدم!!!

به سهیل گفتم خودم درستش می کنم.

زنگ زدم به جهاد میگم من خودم با اون پسره حرف می زنم و میگم به دلیل بحرانی بودن وضعیت، ما مجبور شدیم این کارو بکنیم. تو نگران نباش.

واقعا این حد از رواداری جهادو درک نمی کنم!

--

با سهیل و گری صحبت می کردم؛ خیلی از کار یکی از بچه های هلند ناراضی بودن. طرف از ماه می داره کار می کنه، تا الان حتی یه دونه تسک انجام نداده و خروجیش صفر بوده. اون روز سهیل و گری به من زنگ زدن و گفتن که ما همین الان تو یه میتینگ بودیم با این آقاهه (که سنشم بالاس) و همه ی بچه های دیگه که از کشورای مختلفن، یه جایی از گفت و گو دیگه اصلا خیلی غیرمودبانه شد و گفت که اصلا چرا باید بچه های هلند روی پروژه ی بلژیک کار کنن؟!!

گفتم من با رئیسش صحبت می کنم. اول با آندره صحبت کردم و گفتم قضیه اینه و کار کردن با این آدم وقت تلف کردنه. گفت ایمیل بزن. زدم و اونم بر اساس ایمیل من یه ایمیل زده بود به رئیس آقاهه. بعد، باز فرداش سهیل به من گفت این آقاهه هنوز داره روی پروژه کار می کنه و با فلانی کار می کنه که فقط تا جمعه هس. از اونجایی که این یکی نیرومون فقط تا جمعه هست و بعدش از این شرکت میره، ما ترجیح میدیم اون هر چقدر که می تونه روی پیاده سازی وقت بذاره و نه روی آموزش کار به یه نفر دیگه که هیچ خروجی ای هم نداره. حالا کی باید بهش بگه که ما نمی خوایمش؟

من با ربه کا صحبت کردم، گفتم من که نباید بگم؟ یه نفر از بلژیک باید بگه. من رسما مسئولیتی ندارم که بخوام کسی رو برکنار کنم که. گفت نظر منم همینه.

زنگ زدم به میرو، ورنداشت. زنگ زدم به یکی دیگه از رئیسا که یه سطح پایین تر از میروئه، گفت نه، تو به عنوان مدیرپروژه این حقو داری (و به قولی می خواست بندازه گردن من). یه ایمیل بزن و من و میرو رو هم بذار تو سی سی. گفتم پس من اول با رئیس خودش صحبت می کنم چون به نظر من باید یه نفر از بلژیک یا هلند بگه. یعنی؛ طرف یا باید صاحب پروژه باشه، یا رئیس طرف باشه؛ من که تو هیچ کدوم از اینا نیستم. حالا من اول با رئیسش صحبت می کنم، ببینم چی میشه.

با رئیسش صحبت کردم و گفتم این طوری شده و ما اینو نمی خوایم. یه کمی صحبت کرد و گفت اگه تیم فلان ازش ناراضیه، خودش می تونه بهش بگه اینو. منم هر چی می دونستم گفتم ولی می دونستم که بیچاره سهیل و گری اصلا کاره ای نیستن که ما بخوایم همچین انتظاری ازشون داشته باشیم که ایمیل رسمی بزنن و بگن که ما تو رو نمی خوایم. گفتم اطلاعات من در این حده و مشکلات ایناس؛ اگه اطلاعات بیشتر می خوای، با گری و سهیل صحبت کن. چون من توی تمام میتینگ هاشون نیستم و این چیزیه که به من گزارش داده ان.

بعد اونم زنگ زده بود به اون دو تا. وسط میتینگشون، سهیل به من زنگ زد، ولی من داشتم با میرو صحبت می کردم، نمی تونستم جواب بدم. دو سه دقیقه بعد که حرفم تموم شد، سریع زنگ زدم و رفتم توی میتینگ اونا.

اولین جمله هایی که شنیدم از گری بود که داشت می گفت "ما نمی گیم ما این آدمو نمی خوایم؛ ما پیشنهاد میدیم که با ما کار نکنه."!

تو دلم گفتم لامصبا، شما جلوی من که خوب شیر میشین و هر چی واقعیته رو می گین؛ حالا که قراره با رئیس طرف صحبت کنین و تو چشمش نگاه کنین و بگین نیرویی که فرستادی به درد نمی خوره، موش میشین.

ورودمو با این جمله شروع کردم که نه، ما نمی خوایم با فلانی کار کنیم ؛ دقیق تر بهتون بگم خودش با رفتارش و نشون دادن عدم انگیزه اش باعث میشه که ما همچین تصمیمی بگیریم. تا الان خروجی ای از این آدم نداشته یم و معقول نیست که بیشتر از این روش وقت بذاریم.

دیگه من که اینو گفتم سهیل و گری هم انگار یه کم خون اومد تو رگاشون، شروع کردن به گفتن از مشکلات موجود! بعد رئیسه باز پیشنهاد داد که یه نفر دیگه رو هم بیاره تو تیم و اون آدم توی میتینگ ها شرکت کنه و این آقاهه پیاده سازی رو انجام بده! یعنی؛ در واقع، می خواست یه نفرو که خوش اخلاق تر و مودب تره بیاره برای ظاهر کار - که البته؛ نمی دونم چه فایده ای می تونست داشته باشه. گفتم حالا بذار با میرو صحبت کنیم ولی با این آدم ما دیگه نمی خوایم کار کنیم.

با میرو هم صحبت کردم و گفتم ما موافق روش پیشنهادیش نیستیم؛ چون مشکل ما رو حل نمی کنه. برنامه نویس که نمی فرسته؛ یه نفر می خواد بفرسته که تو میتینگا باشه. اونم گفت منم موافقم که این فرد از پروژه خارج بشه.

بعد تو میتینگ بعدی که همه ی رئیسای بالادستی بودن دوباره راجع به این موضوع بحث شد و اینکه دو بار این موضوع escalate شده (اسکلیت کردن یه موضوع یعنی با حرف زدن با خود طرف به دفعات متعدد مشکل حل نشده و شما مجبور شدی قضیه رو به مقام بالاترش رسما گزارش بدی)؛ باز آندره نظر رالی رو می پرسه، رالی میگه به نظر من برای بار سوم بهش شانس بدیم!! بعدش از من پرسید، گفت نظر نهایی تو چیه دخترمعمولی؟ گفتم من موافق نیستم و تیم نباید وقتشو تلف بکنه. و در نهایت، آندره گفت این آدم از پروژه ی بلژیک خارج بشه. هوووف؛ خدا رو شکر واقعا.

فقط نمی دونم من خیلی کله خرابم که حرفمو می زنم؛ یا بقیه خیلی محافظه کارن و حاضر نیستن رو راست باشن .

--

رفته بودیم خونه ی دوستامون. آقاهه می گفت یه همکار داشتم؛ بهم گفتن اسمش "تسا"ئه و مراکشیه. با خودم گفتم تسا و مراکشی؟ بهش نمی خوره. بعدا با خود طرف حرف زدم؛ گفت من اسمم "انتظار"ه (احتمالا برای راحت کردن تلفظ اسمش برای هلندی ها، گفته تسا صدام بزنین.).

--

من از بین همه ی آدما، اول از همه اسم سهیلو یاد گرفتم. چون تو فارسی داشتیمش. اسمای دیگه رو شصت سال طول کشید تا یاد گرفتم؛ مخصوصا که اسماشونم فرانسویه. یا تلفظش برای ما کج و کوله اس یا یه چیزی می نویسن، یه چیز دیگه می خونن.

حالا اون روز اندی (یکی از بچه های آلمان) میگه اون پسره کی بود؟ یه اسم سختیم داره؛ من هی فراموش می کنم؛ آها سهیل سهیل، یادم اومد.

تلفظ اینا هم البته از اسم سهیل، "زوهَیل" ه اگه براتون جالبه.

یکی هم هس اسمش Morgane ه. یکی میگه مُرگان، یکی میگه مُرگَن، یکی میگه مُرگِن. اصلا یه وضعیه اسم صدا زدنا تو این پروژه ی چند فرهنگی. فکر کنم همه مون داریم همدیگه رو چپ و چول صدا می زنیم .

--

یه هم کلاسی داره پسرمون، میگه اسمش "هذا" ئه! حالا نمی دونم بنده خدا اسمش واقعا چیه و چطوری نوشته میشه. ولی برای ما انگاری "هذا" ئه و خیلی عجیبه .

--

دراز کشیده؛ میگه من الان استخونم؛ چی داریم بخورم؟!


از کار و زندگی


تو بلژیک، وقتی مدرسه ها تعطیل میشه، هیچ جایی نیست که بچه ها رو نگه داره. تو آلمان، همون جایی که تو حالت عادی بچه ها از ساعت 12 تا 4 میرن، تو دوران تعطیلی مدرسه از 8 تا 4 میرن (البته؛ نصف تعطیلات رو).

از اون طرف، یه سری برنامه ها و اردوها هستن برای بچه ها. تو آلمانم هستن. مثلا میتونی بچه تو یه هفته هر روز صبح تا عصر ببری یه جایی، اونا برنامه دارن و بچه ها رو می برن باغ وحش، پارک، بازی دارن براشون و ... . ولی معمولا گرونن واقعا. مثلا هفته ای 100 یا 150 یورو. و خب اگه قرار باشه آدم کل شیش هفته ای که مدرسه تو تابستون تعطیله بچه رو ببره این جور جاها، خیلی گرون درمیاد.

حالا این بلژیکی های بیچاره واقعا مجبورن همچین کاری بکنن (البته؛ نمی دونم هزینه هاش تو بلژیک چطوره). الان که تعطیلاته، هر روز یکیشون دیر میاد. بعد میگه ببخشید، من بچه مو امروز برده بودم فلان اردو.

از اون طرف، این اردوها همیشه یک یا نهایتا دو هفته این. هیچ برگزارکننده ای نمیگه ما شیش هفته اردو داریم برای بچه تون. این بیچاره ها هر هفته بچه شونو باید ببرن یه جا، تازه اگه جا گیرشون بیاد و چیز مناسبی توی مسیرشون به محل کارشون یا نزدیک به خونه شون باشه.

حالا شما به این اضافه کنین که بلژیک سه تا بخش فلمیش (همون زبون محلی بلژیک)، فرانسوی و هلندی داره و اینا قوانینشون با هم فرق داره. تعطیلی هاشون لزوما با هم جور نیست. یعنی؛ اونایی که مثلا تو قسمت فرانسوی کار می کنن، تو قسمت هلندی بچه شون میره مدرسه، دیگه وضعیتشون نور علی نوره!!

اصلا وقتی میرو اون روز گفت وضعشون این جوریه، دلم براشون کباب شد خداییش. تو این جور مواقع، مامانم در توصیف ما (که البته؛ همیشه تو همین موقعیتیم ) میگه بچه شون عین گربه سر دندونشون می گیرن، از این ور به اون ور!

--

تو بلژیک اگه روز تعطیلیشون بخوره به شنبه یا یکشنبه، به جاش اولین روز کاری بعدشو تعطیل می کنن!

--

اون روز رفته ام بلژیک؛ می بینم خود بلژیکیا همه شون از خونه کار می کنن :/!

--

قبلاها فکر می کردم اینایی که زیاد میرن سفر تو شغلشون، خیلی باکلاسن؛ همین طور اونایی که بان کارت (Bahn Card) صد در صد دارن. برای قطارهای آلمان میشه بان کارت خرید که کارت تخفیفه در واقع. 25، 50 و 100 درصد داره. برای صد در صدش اون زمان (بیشتر از ده سال پیش) باید 4000 یورو میدادی. بعد باهاش می تونستی هر قطاری رو می خوای، تو کل سال سوار بشی.

اون موقع که درس می دادم تو دانشگاه، همیشه میگشتم دنبال ارزون ترین بلیت که برم. بعد می رفتم می دیدم یه عده - که اکثرا هم کت و شلواری بودن و بعضا کراوات هم داشتن- یه بان کارت صد در صد رو عین مدال المپیک انداخته ان گردنشون، خودشونم خوابن تو قطار.

مسئول چک کردن بلیتا که میومد، دیگه اینا رو بیدارم نمی کرد، فقط کارتشونو اسکن می کرد و رد میشد.

الان می فهمم که اونا خیلی آدمای بیچاره ای بوده ان اتفاقا. اینا کسایین که مدام در حال سفرن، اونم نه حتی با ماشین!

--

یه چیز دیگه هم که الان اصلا بهم مزه نمیده صبحانه های هتله. با اینکه اگه از خودم کسی بپرسه، میگم استرسی ندارم، ولی بازم صبحانه های هتل اصلا بهم نمی چسبه. به نظرم صبحانه ی هتل در صورتی می چسبه فقط که آدم سفرش تفریحی باشه . اینم از تجربه های من .

--

زندگی خانوادگی این آلمانی ها خیلی عجیبه به نظر من.

اون دفعه که با اشتفی میرفتم هلند، تو ماشین صحبت کردیم. گفتم بچه هات چند سالشونه. گفت بیست و خورده ای. گفتم ئه، پس دوقلو داری؟ گفت نه. یکیش بچه ی منه. یکیش بچه ی خواهرمه. من و خواهرم تقریبا همزمان جدا شدیم و تصمیم گرفتیم بچه هامونو با هم بزرگ کنیم. اینه که من الان بچه ی اونم بچه ی خودم میدونم.

دفعه ی بعدی که با جهاد و رالی می رفتیم، جهاد از رالی پرسید که چند تا بچه ان. گفت دو تاییم ولی برادرم خودش نخواست دیگه با ما رابطه داشته باشه و در ارتباط نیستیم.

اون روز، سوفی که جدیدترین همکارمونه و زیادم حرف می زنه گفت شاید بخوام خونه مو عوض کنم و برم پیش خواهرم زندگی کنم. گفتم ئه، چه جالب. خواهرت کجاس؟ چیکار می کنه؟ گفت اون فلان شهره؛ کار نمی کنه. معلولیت داره. گفتم آها. از مامان و باباتون ولی دورین؟ گفت بابام که خیلی وقته مرده، نمی دونم، هفت ساله، ده ساله مرده؛ مامانمم فکر کنم فلان شهر زندگی می کنه!!

برام جالب بود که برای فوت باباش بین هفت سال و ده سال شک داشت؛ مامانشم حتی نمی دونست کجا زندگی می کنه. بعد من با خودم فکر کردم اگه نمی دونم مامانش کجا زندگی می کنه، حتما جدا شده بوده ان مامان و باباش؛ این پیش باباش بوده. گفتم آها، تو با بابات بزرگ شده بودی پس. گفت نه؛ با مامان و بابام هر دوشون بودم :/! دیگه فقط می تونستم بگم آها! اصلا نمی دونستم چه واکنشی باید داشته باشم.

--

خدا شاهده یکی از دلایل کم شدن اعتماد به نفس این بچه ی ما مامانشه که حساب و کتاب ذهنی مامانش خوب نیست!

اون روز ماکسی و پسرمونو برده ام سینما. میگم نوشته برای بچه ها 5 یورو، بزرگا 7 یورو. زود بگین ما چقدر باید پول بدیم. پسرمون سریع گفت 17 یورو. میگم 17 یورو؟ (یه جوری که یعنی غلطه) ماکسی دیرتر گفت 24 یورو. پسرمون گفت پس من دیگه بلد نیستم. بعد که خودم حساب کرده ام، به پسرمون میگم تو گفته بودی چند یورو مامان؟! میگه 17 یورو. میگه ئه، درسته که .

حالا این اتفاق فقط یه بارم نیفتاده ها. فکر کنم حداقل هفته ای یکی دو بار همین جوری میشه .

--

پسرمون یه مسواک برقی داره که دو دقیقه ای به صورت اتوماتیک قطع می کنه.

اون روز میگه مامان مسواکم خراب شده، زودتر از دو دقیقه قطع می کنه. میگم از کجا میدونی؟ میگه من فقط تونستم تا 117 بشمرم!