یه مهمونی دیگه که یادم رفته بود بنویسم، اومدن شایان اینا بود. بعد از مدت ها، بالاخره اونا اومدن خونه مون. فکر کنم از وقتی بچه ی دومشون به دنیا اومده بود (که سه سالشه) نیومده بودن.
خودشون توی گروهمون - که تقریبا غیرفعاله- نوشتن که همو ببینیم اگه شد، ما هم دعوتشون کردیم.
حالا اون روزی که می خواستن بیان، نشسته بودیم صبحانه می خوردیم، همسر میگه خب الان بگو برا چی دارین میاین؟ ما که دیگه قطع رابطه کردیم. ما اینجا دوستای خودمونو داریم، شمام اونجا دوستای خودتونو .
پدرِ خانمه هم باهاشون بود. از ایران اومده بود. خانمشم اومده بود ولی رفته بود پیش پسرشون که یه شهر دیگه اس.
باباهه داشت تعریف می کرد که چی شده که از ایران اومده، گفت که دامادمون ما رو دعوت کرد که برای تولد دخترمون بیایم و سورپرایزی باشه و بهش نگیم. هزینه شم خودش داد و ما هم که یه کمی از ویزامون مونده بود، دیگه اومدیم.
بعد رو به دوستامون میگه راستی، چرا بچه ها (یعنی ما) نبودن واسه تولد فلانی؟
حالا این بیچاره ها نمی تونستن جمعش کنن که چی بگن!
خب، بالاخره به هر دلیلی نخواسته ان ما رو دعوت کنن. اصلا الان دو تا شهر دور از همیم؛ نمیشه واقعا دیگه.
ولی باباهه گیر داده بود به بچه هاش که خب فلانی و فلانی که بودن، شما که سی نفر دعوت کرده بودین، بچه ها رو چرا نگفتین؟
--
از اول که این دوستامون اومده بودن، تا نیم ساعتی ما داشتیم با هم حرف می زدیم و باباهه ساکت بود کاملا. این وسط حرف از یه بنده خدایی شد که خیییلی آدم ساکتی بود، در حدی که وقتی اینجا بود، در موردش که صحبت می کردیم، مامان شایان بهش می گفت حسن سکوت!
دوستامون برای باباهه داشتن تعریف می کردن که آره یکی بود انقدرررر ساکت بود، اصلا صدا ازش درنمیومد. یهو باباش (با لهجه ی غلیظ اصفهانی) گفت خب شما اصلا بهش اجازه می دادین که صحبت کنه یا نه؟ ما از وقتی اومدیم، شما همین جوری دارین حرف می زنین .
--
از یه نظرایی ما الان خیلی خوشحالیم که از این دوستامون دوریم. کلا الان دیگه تیپامون به هم نمی خوره! اونا یه اکیپ دیگه دارن که کلا یه جور دیگه ان.
راجع به یکی از دوستاشون صحبت می کردن که با هم زیاد رفت و آمد دارن و اتفاقا ما هم دیده بودیمشون یکی دو بار. ولی من اصلا به دلم نمی نشستن این دوستاشون. تازه فهمیدیم که عموی طرف وزیر یکی از وزارتخونه های کلیدی مملکت بوده تو یه دوره ای. و خب خیلی چیزا برامون جالب شد. اینکه چطوری طرف اون زمان که برجام امضا شد، به دلیل اینکه آلمانیش خوب بوده (صرفا به دلیل چند سال آلمان بودن، نه اینکه فکر کنین لیسانس یا دکترای زبان آلمانی داره)، تو جلسات مذاکرات کلانِ بانک های آلمان برای سرمایه گذاری تو ایران حضور داشته؛ اینکه چطوری با اینکه مثل ما دو تا کارمندن ولی این قدر رفاهشون بالاتر از ماست؛ اینکه چطوری اینا تو ایران توی سن خیلی کم خونه خریده بودن تو تهران؛ اینکه چطوری طرف حتی اینجا هم خونه اش قیمتش میلیونیه؛ بچه اش مدرسه ی خصوصی میره؛ خیلی هم لارجی خرج می کنن و همیشه هم در حال خوش گذرونین، در حالی که جور در نمیاد با حقوقای آلمان سبک زندگیشون، بالاخره مام داریم اینجا زندگی میکنیم.
اما هیچ کدوم از اینایی که بالا گفتم هم منو اذیت نکرد. می دونین چی منو اذیت می کنه؟ اینکه میدونم هم آقاهه و هم خانمه تو دویچه بان کار می کنن. همون جایی که قبلا بهتون گفته بودم که از نظر خدمات دهی یکی از افتضاح ترین جاهاس تو آلمان؛ همون جایی که آدما پول می گیرن ولی عملا کاری نمی کنن!
یعنی؛ کسی که راهشو بلده، شما اگه بفرستی اون ور دنیا هم باز راهشو بلده! باز بلده بره تو کدوم شرکت که خوش خوشان کار کنه و به کسی جوابگو نباشه و پول هم بگیره!
--
پسرمون، کلاس پینگ پونگی که میره، یه روز روی درشون زده بودن که مسابقات مینی قهرمانی دارن! پسرمونم گفت که میخواد شرکت کنه. وقتی رفتیم مسابقه، فهمیدیم که این مسابقات سطح شهره!
شرکت کرد و دوم شد. ولی خیلی هم گریه کرد و ناراحت شد. چون همه ی بازی ها رو برد؛ با اختلاف فاحش هم برد؛ ولی آخری، یه پسر بسیار ماهری بود که اتفاقا مال باشگاه خودشونم بود ولی گفت یه ساعت زودتره کلاسش. یعنی؛ همو میشناختن ولی تا حالا با هم بازی نکرده بودن.
اتفاقا خیلی خوبم باخت. راند اولو 11-9 باخت. راند دومو 13-11. خداییش خیلی قهرمانانه باخت. ولی براش شکست سنگینی بود چون بقیه رو مثلا 11-2 برده بود یا نهایتا 11-7!
بازیشون این جوری بود که دسته بندی کردن و اسما رو گفتن که کی با کی بازی داره و گفتن هر کسی بره بازی کنه. داورم نداشتن (به جز بازی فینال)! خودشون باید میشمردن و آخرش روی یه برگه می نوشتن و میاوردن، میدادن به مربی ها و مسئولا تا دوباره حساب و کتاب کنن و بگن حالا کی باید با کی بازی کنه.
دور اول که بازی کردن، وقتی اومدن، میگم چند چند شدین؟ گفت 11-4. بعد که تحویل داده برگه رو، میگه ولی من مال اونو دو برابر حساب کردم!!! دیده بود طرف خیلی کم گل زده، خودش دو برابر کرده بود که زیاد بشه طرف مقابلش .
تیتوس هم که همون پسری بود که اول شد، خیلی رفتار ورزشکاری و پهلوانی ای داشت. واقعا لذت بردم. وقتی برد و پسر ما ناراحت شد، اومد باهاش زد قدش، گفت خیلی خوب بازی کردی. بعد رفت. حتی بعدتر هم که دوباره دیدش، دوباره بهش همینو گفت. ولی این بچه تو دلش موند باختش. خیلی روی این حساب کرده بود که جام ببره ولی نشد. حالا کاش لااقل به دوما مدال میدادن. ولی ندادن. یه برگه دادن که روش نوشته که دوم شده و البته یه چیز خوب دیگه هم داره و اون اینکه نوشته این برگه به منزله ی بلیته برای تماشای تمام بازی های تنیس روی میز سطح کشوری (به جز فینال). این خیلی چیز بزرگ و مهمیه. با همین، الان می تونه بره مهم ترین بازی های قهرمانی رو ببینه. ولی خب برای بچه ها همون مدالی که بندازن گردنشون چیزیه که خیلی به چشم میاد. یه خرگوش صورتی هم البته بهش دادن که واقعا نمی دونم کی همچین هدیه ای رو انتخاب کرده بود برای بچه ها!!
از صبح هم پسرمون گفت حالش خوب نیست. گفتم امروز میری او گی اس بعد از مدرسه ات؟ گف نه، از مدرسه ورم دار. بهش گفتم حتی اگه می خوای مدرسه نرو اصلا امروز. آخه، امروز قرار بود کارنامه ها رو بدن - که بعدا فهمیدم فقط مال کلاس سوم و چهارم بوده- و 10.45 همه تعطیل می شدن. می دونستم که از اون روزاس که کار خاصی نمی کنن. زنگ اول هم ورزش داشتن. گفتم کلا نرو. گفت نه، می خوام برم.
بهش یه کمی دارو دادم و بردمش مدرسه؛ بعدشم رفتم آوردمش از مدرسه.
حالش بد نبود ولی همون موقع که تو سالن داشت مسابقه میداد، دیگه بدنش کم کم داشت تب می کرد و داغ میشد. اومدیم خونه، قشنگ افتاد با تب.
بعدم دیگه هذیون گفتناش شروع شد.
دوست داشتم حالش اون قدری خوب بود که می تونستیم حداقل ببریم یه جایی که دوست داشته باشه؛ یه شامی با هم بخوریم، یه کمی از دلش دربیاد که جامو نبرده، ولی انقدر حالش بد بود که مستقیم اومدیم خونه.
حالا اگه ما بودیم و از سطح شهر قرار بود بریم تو سطح منطقه مسابقه بدیم، با دممون گردو می شکستیما! ولی این بچه این جوریه! البته؛ دوم شدن هم همیشه همین جوریه؛ چون با باخت همراهه، غمگین کننده اس. اونی که سوم میشه همیشه خوشحال تر از اونیه که دوم میشه .
--
خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!
پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.
یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.
گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.
رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.
فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.
روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!
گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.
رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.
اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.
تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.
فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.
20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!
یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.
منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.
بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.
فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.
وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.
هوا هم برفی و یخی و داغون.
دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.
من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .
تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.
دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.
دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!
بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!
از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.
حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!
--
با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .
--
یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.
میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.
برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.
باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.
برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.
بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.
بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.
برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.
اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.
اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.
باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.
همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.
--
اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.
دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.
اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.
چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.
بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.
باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.
فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.
تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.
به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.
بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.
ما هم بهش دادیم.
ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!
خیلی ناراحت شدم براشون.
اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.
خیلی وقت پیش میخواستم بیام بنویسم. ولی هی نشد. یعنی؛ انقدر هی مهمونی تو مهمونی شد که نشد بیام بنویسم! الان دیگه از اون مهمونی ها فقط یه خاطره ی کمرنگ یادمه خودم . اون زمان قصد داشتم بیام کلی از جزئیاتشون بنویسم. ولی خب!
از قبل از کریسمس باید شروع کنم.
چندین تا مهمونی دعوت شدیم قبل از کریسمس و خودمونم یه مهمون داشتیم. این شد که مهمونی ها رو با مهمونمون رفتیم!
هر کدوم از دوستامونم یه شهری بودن. هیچ کدوم تو شهر خودمون نبودن.
یکی از مهمونی ها که این طوری بود که بچه ها پیشنهاد دادن که بریم فلان شهر، با هم بریم موزه، بعد از اونجا همگی بریم خونه ی دوستمون. خود صاحبخونه هم قرار بود باید ولی درست قبل از اینکه بیان، سینک روشوییشون شکسته بود و دیگه درگیر اون شده بودن و نیومدن.
ما با یه خانواده ی دیگه رفتیم اون موزه رو گشتیم و بعدش راه افتادیم که بریم خونه ی این دوستامون. یه ساعتی راه بود. ما هم آدرسو زدیم و راه افتادیم.
بعد از اینکه رسیدیم و پیاده شدیم، هر چی گشتیم، پیدا نکردیم آدرسشونو. همسر زنگ زد به آقاهه و گفت لوکیشن بفرست. لوکیشن که فرستاد، دیدیم یه ساعت از اینجا راهه!! یعنی؛ ما اسم خیابون و شماره پلاک رو زده بودیم، ولی توی یه شهر دیگه ! دوباره، یه ساعت هلک و هلک راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم خونه شون.
قبل از اینکه بریم خونه شون، قرار بود به جای اون موزه، بریم یه مراسم شب یلدا که مخصوص بچه ها بود. همه مون ایمیل زدیم به همون ایمیلی که گفته بود. به من که هیچ جوابی ندادن؛ به یکی از بچه ها جا داده بودن؛ به یکیشونم گفته بودن که پر شده. از اونجایی که من بعد از این یکی دوستمون پیام داده بودم، خب مشخص بود که پر شده و قرار شد که کلا اونجا نریم و به جاش بریم موزه.
اما نکته ی جالبش این بود که بعدا فهمیدیم برگزار کننده اش یه آدم فعالیه که با ایران اینترنشنال همکاری داره و عکسا و فیلماشو برای اونا میفرسته.
دیدم همون بهتر که نرفتیم جایی که اصلا به این فکر نکرده بودیم که چرا باید رایگان باشه مراسمش؟ کی برگزارکنندشه؟ از کجا تامین میشه هزینه ی مراسم؟
خلاصه که حتی الان پشیمونم که چرا با ایمیل واقعی خودم ایمیل زدم و اسم و سن پسرمونو گفتم. من چرا باید اطلاعاتمو به یه سری آدمی که نمیشناسم بدم؟! اونم وقتی که حتی مطمئن نیستم که قراره تو مراسمشون شرکت کنم؟
برای دفعه ی بعد باید حواسم جمع باشه. حالا که گذشت.
از مهمونی بگم که خیلی خوش گذشت و جای شما خالی. البته؛ اگه به شما شب یلدا بیشتر خوش گذشته، جای ما خالی . شب یلدای اینجا که نزدیک کریسمس بود. دیگه یلدا و کریمس و روز مادر و کلا همه چیو تو یه مهمونی تبریک گفتیم!
این دوستمون (همون خانواده ی دوقلوها)، یه خانواده ی دیگه رو هم دعوت کرده بود که همسایه شون بود. ولی از همه دیرتر اومدن! ما شامم خورده بودیم.
خونه شون خیلی باحال بود. قشنگ بازار شام بود. اصلا معلوم نبود چی به چیه و کی به کیه. ما که رفتیم یه سری از بچه ها داشتن شام می خوردن. به منم گفتن بیا برای پسرتون بکش که بخوره، که بعدا که بزرگترا می خوان غذا بخورن، راحت باشن و درگیر غذا دادن به بچه ها نباشن. منم رفتم برای پسرمون کشیدم و اونم فکر کنم تنها سر میز خورد و بعدش رفت بازی کرد.
بعدم که یه راند ماها خوردیم. بعدش هم اون خانواده ی آخر اومدن.
--
اون دوست همشهریمونم که اون سال اومد یه هفته ای پیش ما بود، مهمون ما بود و اونم با خودمون برده بودیم اونجا.
مامان دوقلوها رشته اس یه چیزی تو مایه های عصب شناسیه. این دوستمون خیلی دوست داشت و تونست یه کمی اطلاعات کسب کنه. آخه کم کم باید انتخاب رشته کنه برای دانشگاهش.
مامان و باباش دوست دارن که بره پزشکی یا دندون پزشکی، ولی خودش بیشتر به همین علوم اعصاب و عصب شناسی و این چیزا علاقه منده.
اون مهمونشونم گفت یکی دو تا دوست داره که داروسازن و اینجا خونده ان و الان داروخونه دارن. قرار شد این دوست ما رو به اونا وصل کنه یه جوری تا از اونا هم اطلاعات بگیره.
دیگه یه مقداری هم شماره رد و بدل شد و کلا مهمونی خوبی بود.
--
یکی دو روز بعدش (یا شایدم فرداش، دیگه الان دقیقا یادم نمیاد انقدر که گذشته!) خونه ی یکی دیگه از بچه ها دعوت بودیم که خودش خونه ی دوقلوها مهمون بود.
اونجا رو هم با مهمونمون رفتیم و اونم خیلی خوش گذشت. اونا هم دو سه تا خانواده ی دیگه رو دعوت کرده بودن که ما نمی شناختیم. هر خانواده ای هم یکی دو تا بچه داشت. یه عالمه بچه اونجا بودن و حتی بازی و اینا هم برای بچه ها طراحی کرده بودن و بهشون کادو دادن و برای بچه ها خیلی خوب بود. مخصوصا که به ما هم کاری نداشتن .
یکی از مهمونای توی این مهمونی، یه خانمی بود که توی شرق آلمان زندگی کرده بود و کلا خیلی از شرق آلمان تعریف می کرد و به این دوست ما - که همچنان داشت تلاش می کرد از تجربیات همه استفاده کنه- مشاوره می داد. منم داشتم با کسای دیگه صحبت می کردم، دقیق نمی شنیدم که چی میگه. ولی در همون حدی که شنیدم، چیزایی که میگفت برای من عجیب بود. مثلا، کلی از شرق آلمان تعریف می کرد در حالی که همه تو آلمان می دونن، آدم تا مجبور نشه، نمیره شرق آلمان - حتی خود آلمانی ها.
یه لحظه اون خانمه از کنارش بلند شد رفت. این دوستمون یواشکی و با صدای آروم و پچ پچی به من میگه این خانمه خیلی میخواد کمک کنه ها، فقط نمی دونم چرا انقدر پیشنهادهای عجیب غریب میده!
یه نمونه ی دیگه ی نظرات عجیبش این بود که مثلا می گفت بری توی پست کار کنی به عنوان نامه بر، بهتر از کار به عنوان فروشنده توی نونوایی یا دونات فروشیه، در حالی که این اصلا درست نیست. کسایی میرن نامه بر میشن که واقعا مجبورن. کارش خیلییی سخته. تو بارون و برف باید نامه ها رو با دوچرخه بیارن. من گاهی این پستچی ها رو از پنجره می بینم، دلم براشون می سوزه؛ با خودم میگم چه کار سختی دارن طفلکی ها. حقوقشونم حتی بهتر نیست که آدم بگه خب می ارزه.
و البته؛ برای زندگی خودشم حتی تصمیماتش عجیب بود به نظر من! خودش رشته اش فلسفه بود، آلمانی هم بلد نبود! من نمی دونم کسی که رشته اش فلسفه باشه، تو آلمان، بدون بلد بودن آلمانی، چطوری می خواد کار کنه. البته که خب همسرش کار می کرد. خودش کار نمی کرد تو آلمان. ولی از همون آلمان با ایران کار می کرد. که اونم کلاهشو ورداشته بودن. و کلا خلاصه یه اوضاعی داشت بنده خدا با اون آدمایی که توی ایران بودن.
--
یکی دو روز بعدش، ما خودمون باز یکی از دوستامونو دعوت کردیم. که دیگه این دوستمون بعد از ناهار رفت شهر خودش. یعنی؛ همسر بردش ایستگاه قطار که بره. تقریبا یه 5 6 روزی پیش ما بود. ولی انقدر مهمونی تو مهمونی شد و همه چی فشرده شد که دیگه نشد باهاش واقعا بیرونی، جایی بریم. همه اش یا داشتیم آماده می شدیم برای مهمونی بعدی، یا خسته بودیم از مهمونی قبلی که تا نصف شب برگزار شده بود!
--
جالب ماجرا این بود که بعد از این مهمونی ها که سر جمع شاید بگم این دوستمون با ده تا خانواده آشنا شد، ازش پرسیدیم کدوم خانواده ها رو بیشتر دوست داشتی؟ و جوابش دقیقا همون خانواده هایی بود که ما خودمون بیشتر باهاشون در ارتباط بودیم. سلیقه اش با ما یکی بود، علی رغم اینکه کلی اختلاف سنی داریم و حتی به نظر خودمون، کل اختلاف فرهنگی هم داریم!
--
تو همین مهمونی دوم، دوستامون یکی از همسایه هاشونم دعوت کردن که یه پسر ایرانی بود و برای کالج و دانشگاه و اینا اومده بود. خوب شد که آخر مهمونی اومد. تو مهمونی کلی در مورد صرفه جویی توی هزینه ها برای دانشجوها و اینا صحبت شد. بعد این بنده خدا که اومد، گفت کالج خصوصی رفته، 18 هزار یورو فقط شهریه اش بوده که به قول خودش "پدر" براش پرداخت کرده. خوب شد زودتر نیومد که ببینه بحث ما سر پنجاه یورو و صد یوروئه .
--
خب، تا اینجا، همه چی خیلی ایرانی بود. حالا یه کمی بریم از قسمت های آلمانی قضیه بگیم.
چند جلسه ای پسرمون برای تمرین نمایشنامه ی تولد حضرت عیسی رفت و بعدم رفتیم برای اجرا. اون روز اجرا هم این دوستمونو با خودم بردم . گفتم بیا ببرمت کلیسا، مراسم کریسمس
.
اول پسرمونو زودتر بردم که یه اجرای نهایی داشتن درست قبل از اجرای اصلی. بعد برگشتم خونه و یه ساعت بعدش دوباره رفتیم با دوستمون که اجرا رو ببینیم. ولی بازم تقریبا یه ساعت قبل از شروع مراسم اونجا بودیم. آخه خانم مربیشون گفت که زودتر بیاین چون پر میشه واقعا. الان شالتونو میتونین بذارین روی دو سه تا صندلی ولی تضمینی نیست که کسی شالتونو نذاره اون ور و جاتونو نگیره.
ما هم از ترسش یه ساعتی زودتر رفتیم.
اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت.
من با پسرمون فقط قسمت های دیالوگ خودشو و یه دیالوگ قبل ترشو تمرین کرده بودم. یعنی؛ من همیشه دیالوگ نفر قبلی رو می گفتم و پسرمون دیالوگ خودشو می گفت.
روز اجرا، صبحش، دیدم داره با دوستمون تمرین می کنه و نشسته ان دو تایی می خونن، دوستمون داره می خونه "تو مگه ایمیلو نگرفتی؟ فرشته ایمیل زده، تو واتس اپ فرستاده و ... "!!! گفتم چی؟ ایمیل زده؟ تو واتس اپ زده؟ اینا چیه؟ تو نمایشنامه ی حضرت عیسی اینا چیکار می کنه؟!! بعد رفتم خوندم، دیدم آره، اینا یه کمی طنزش کرده ان و برای خودشون امروزیش کرده ان .
البته؛ قسمت های اصلیش حفظ شده بود ها. ولی اولش قضیه از این قرار بود که مگه خبر ندارین که اتفاق مهمی قراره بیفته؟ تو همه جا خبر داده ان، تو واتس اپ و ایمیل و اینا.
--
بعد از مراسم هم به عنوان دستمزد به هر کدوم از بچه ها یه شکلات داده بودن .
--
این دفعه دیگه بلد بودم مراسمشون چیه و چطوری اجرا میشه. ولی سال بعد باید بریم همون کلیسای قبلی. اونجا پیشرفته تر بود، بزرگتر بود، طبقه ی دوم داشت، باشکوه تر دیده میشد همه چی و از همه مهم تر اینکه یه مانیتور داشت که روش دعایی که داشتن می خوندنو نشون میداد. اینا یه دفترچه گذاشته بودن، شونصد تا قطعه/دعا/یا هر چی که بهش میگن بود. بعد، ما اصلا نمی دونستیم کدومو دارن می خونن. هی باید به دست مردم نگاه می کردیم که ببینیم الان کدوم صفحه ان. ولی تا ما خطمونو پیدا می کردیم، دیگه به آخراش می رسید .
--
یه چیزی هم یادم اومد که به عنوان یه نکته ی کوچیک بنویسم براتون.
وقتی کسی یا کسایی میرن روی سن که چیزیو اجرا کنن، لطفا بعد از اینکه اجراشون تموم شد و قرار شد بیان پایین، تا وقتی که اون شخص - یا اگر گروهن، آخرین نفر- پاشو از روی آخرین پله میذاره روی زمین، به تشویق کردنشون ادامه بدین.
برای شما فرقی نمی کنه که پنج ثانیه بیشتر دست بزنین یا کمتر، ولی برای اون آدما فرق می کنه.
اجرا کردن جلوی جمع، برای خیییلی ها استرس داره، چه بچه باشن، چه بزرگ. مخصوصا وقتی به صورت یه گروه میرین روی سن، اگه وسط پایین اومدن گروه، دست زدن تموم بشه، اون آدمای آخری استرس می گیرن که باید زودتر صحنه رو ترک کنن چون نوبتشون تموم شده. گاهی پیش میاد که بعضی ها پاشون پیچ می خوره، شلوارشون میره زیر پاشون، پاشون گیر میکنه به سیم هایی که اونجا رو زمینه، یا گاهی بعضی ها یه تیکه از مسیرو سعی می کنن بدوئن که زودتر برن پایین.
ولی اگه شما همچنان به دست زدنتون ادامه بدین، اونا استرسشون کمتر میشه.
روی سن رفتن - مخصوصا وقتی شما بچه این و تجربه ی زیادی ندارین- واقعا کار آسونی نیست، مخصوصا اگر اون سن رو نشناسین. چون سن های مختلف، متفاوتن. بعضی ها از دو طرف پله دارن، از یه طرف میای، از یه طرف برمی گردی؛ بعضی ها از یه طرف فقط پله دارن؛ بعضی ها این جورین که مثلا بهت میگن بعد از اجرا برین پشت صحنه و یه پله از اون پشت هست که از اونجا میری پایین (این بیشتر مال اجرای تئاتر و نمایشه که شما گریم داری و باید گریمت پاک بشه و لباست عوض بشه).
حالا، بچه ای که اولین باریه که اجرا می کنه که نمی دونه صحنه اش چه جوریه. مثلا از سمت راست میره بالا، هلک و هلک میره به سمت چپ سن، بعد می بینه اِ اینجا اصلا پله نداره، باید برگرده.
من همه ی این صحنه ها رو دیده ام. و متاسفانه بعضی ها به این اتفاق ها می خندن. برای اون بچه، اون صحنه، استرس زاس. شما اگه پنج ثانیه بیشتر دست بزنین، به اون بچه کمک بزرگی کرده ین. پس، لطفا یه چند ثانیه بیشتر دست بزنین .
--
دیگه خیلی زیاد شد، بقیه شو توی یه پست دیگه میگم :).