زندگیم به قبل و بعد از تزریق خون تقسیم شده الان. کلا، جهان و هستی و زندگی و همه چی، بعد از تزریق خون قشنگ تر شده .
--
خانمه بهم سرم آهنو وصل کرده. وقتی درآورده، میگه میشه سوزنو بذارم تو بدنت بمونه تا فردا یا درش بیارم؟ :| گفتم نه، درش بیار!
این خیلی برام جدید بود. آیا آدمای دیگه سوزن آنژیوکتو میذارن تو دستشون وقتی فرداش دوباره نوبت دارن؟! یعنی، 24 ساعت میذارن باشه؟! صبح ساعت 9 به من آهن تزریق کرده بود و برای فرداش ساعت 12:30 نوبت داشتم.
--
رفتم دیروز خون هم گرفتم دو تا پاکت. وقتی خانمه اومده بود دومی رو باز کنه، ازش پرسیدم چند سی سی خون گرفتم من؟ گفت بسته هاش بین سیصد تا چهارصد سی سی داره. اون یکیو چک کرد، گفت این 330 تا داشته. یعنی؛ من حدودا 600 700 سی سی ای خون گرفتم. ب منفی هم بهم زدن با اینکه من گروه خونم ب مثبت بود.
اول خانمه اومد وصل کرد و رفت. یه چند دقیقه ای گذشت، من دیدم این چیزی ازش نمیاد اصلا. اومدم صداش کنم، هنوز نگاهش کردم، گفت الان دکتر میاد. دکتر که اومد، گفتم این نمیاد که. گفت میدونم، من باید اینو راه بندازم!
همیشه که آهن بود، خود اسیستنت ها انجام میدادن. این یکیو باید شیرشو دکتر وا می کرد حتما!
بهش گفتم برای دیروز و امروز برام مرخصی استعلاجی بنویس. دو تا معرفی نامه هم برای دکترای دیگه بهم بده. گفت باشه.
بهش گفتم اینو یه جوری بنویس که نشون بده که باید فوری نوبت بگیرم وگرنه که اینا برای چند ماه دیگه نوبت میدن. گفت باشه. بعد که بهم داده، می بینم تو متنش نوشته فوریه!! من فکر می کردم از اونا بهم میده که کد داره روش، مثل اون دفعه که اون دکتره بهم داده بود.
زنگ زدم به یه دکتر زنان و با کلی التماس و اینا، میگم یه نوبت زود به من بدین، میگه 8 می (یعنی دو هفته دیگه)! میگه معرفی نامه ای داری که روش کد داشته باشه؟ میگم نه، فقط روش به صورت متنی نوشته فوری! دیگه گفت فعلا پس همین 8 می رو بهت میدم، اگه شد، باز زودتر بهت میدم. گفتم باشه، اگه کسی هم کنسل کرد، به من خبر بده. یه چند دقیقه بعدش دوباره زنگ زد، گفت سه شنبه ی هفته ی بعد، 4 عصر بیا.
حالا اینم بریم ببینیم این چیه.
اون یکی نوبتم برای آندوسکوپی و کولونوسکوپیه. اول که خوشحال شدم که دکتره گفت اینم چک می کنیم. گفتم خب، باز خوبه که اهمیت میده و میگه یه وقتی مشکل از اعضای داخلیت نباشه. ولی الان که همسر گفت بیهوشی داره، کلا نظرم عوض شد. من نمی خوام بیهوش بشم .
--
از دیروز که خون زده ام، هی به نوک انگشتام که صورتیه نگاه می کنم و ذوق می کنم . گفتم این ذوقو با شما شریک شم :). اگه نوک انگشتاتون، مخصوصا انگشتای پاتون، صورتیه، بدونین شما فانتزی یه عده ی دیگه رو دارین زندگی می کنین :).
یادم نیست واقعا آخرین باری که نوک انگشتام صورتی بود کی بود. اصلا بهش دقت نکرده بودم. انقدر که به مرور رنگشون پریده بود، منم دیگه بهشون عادت کرده بودم. الان که خون زده ام، می فهمم که رنگ انگشتام عوض شده. حتی رنگ لبامم عوض شده :).
خود خانمه که اومد جمع کنه دم و دستگاه تزریقو، گفت یه کمی رنگ اومده تو صورتت. خلاصه که من الان یک عدد دخترمعمولی پررنگ هستم، خوشحال هستم (اگه دهه شصتی باشین، احتمالا الان یادتون میاد که یکی بود تو تلویزیون می گفت: "من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.").
--
از دیروز عصر همه ی وجودم درد گرفته بود. اول پام بود، بعد گردنم، بعد تقریبا کل بدنم. الان کم و بیشتر بهترم. دیگه این عوارض خون زدن هم تموم بشه، امیدوارم بهتر بشم واقعا :).
--
برا دوشنبه هم دکتره نوبت داده که ازم تست خون بگیره. 600 سی سی خون زده، باز فکر کنم بیست سی تاشو پس می گیره .
کلا هم هر بار که میرم آهن بزنم، قبلش ازم خون می گیره. یه بار که دو سه هفته ی متوالی گفته بود بیا آهن بزن، دلم می خواست یه بار بهش بگم خانم به خدا این قدری که شما از من خون می گیرین، من از هفته ی قبل اصلا تولید نکرده ام! دو زار آهن به آدم می زنین، فکر می کنین من الان یه لیتر خون تولید کرده ام با این! والا!
--
هفته ی پیش که مرخصی بودم. دوشنبه که تعطیل رسمی بود. سه شنبه، یه روز کار کردم. باز چهارشنبه و پنج شنبه اش نرفتم. جمعه دوباره کار کردم ولی خیلی همه چی شلوغ پلوغ بود. امیدوارم هفته ی بعد بهتر باشه. هر چند که هفته ی بعدم دو تا نوبت دکتر دارم و باز یه خط در میون نیستم سر کار.
--
فردا مهمون داریم. از اونجایی که الان دیگه پنل خورشیدی داریم، از این به بعد، هر چی مهمون بیاد، من یه فسنجون میذارم که از صبح تا شب بپزه . والا! خب حیف میشه این همه انرژی!
--
برای پسرمون باید بریم خودنویس بخریم. البته؛ مطمئنا خودنویس کلاس اولی ها منظورمه دیگه.
اینجا برای نوشتن سیستمش یه کمی با ایران متفاوته، چون خطشون متفاوته. کلاس اول که بچه ها عادی می نویسن و با مداد. کلاس دوم، از یه جایی به بعد خط پیوسته رو بهشون نشون میدن که اونم چند مدل داره. یه مدلاییش ساده تره، یه مدلاییش یه کمی سخت تره. تقریبا همزمان با اینکه این خط رو شروع کنن، استفاده از خودنویسم شروع می کنن. تا قبلش اصلا با خودکار نمی نویسن. نمی دونم کی قراره نوشتن با خودکارو شروع کنن.
--
امسال، برای اولین بار، برای عید پاک به همسر گفتم تخم مرغ شانسی بخره که قایم کنم و پسرمون پیدا کنه. ده تا گرفت. من اینا رو قایم کردم.
نه تاش پیدا شد. دهمی رو هر چی می گشت پیدا نمی کرد. خودمم پیدا نمی کردم دیگه! انقدر که حافظه ام کار می کرد. تا آخر روز هی این ور و اون ورو گشت ولی نبود. منم دیگه گفتم شاید اشتباه می کنیم؛ اصلا نه تا بوده ان، ده تا نبوده ان!
آخرش، فردا که همسر اومد براش ظرف برداره و توش شیر و کورن فلکس و از اینا بخره، دید براش گذاشته ام تو ظرفش تو کابینت .
--
رفته بودم سوغاتی بخریم تو لندن، همسر می پرسه اینو بردارم یا اینو؟ من گفتم برای من که فرقی نداره. پسرمون یه نظری داد. همسر اون یکیو برداشت. پسرمون میگه خب تو که میخوای چیزی که خودت می خوایو ورداری، چرا می پرسی؟
--
من از ساعت 4 5 هی داشتم میگفتم گشنمه، یه چیزی بخوریم. ولی همسر هی می گفت اینم بریم، اونم بریم، اونم بریم، بعد.
آخرش ساعت 10 شب رفته بودیم شامو تو رستوران بخوریم. پسرمون خسته و کوفته بود، منم که جون نداشتم، شبم که دیروقت بود. بداخلاق بودیم. همسر میگه من به خاطر شما اومده ام الان اینجا؛ می خواستم شما خوشحال بشین.
پسرمون میگه الان فکر می کنی ما خوشحال شدیم؟!
از دوشنبه تا جمعه لندن بودیم.
در واقع، ما از چند وقت قبل گفتیم عید پاکو یه جا بریم. بعد دیدیم هوا اون جوری نیست که بخوایم تو اروپا جای خاصی بریم، ایرانم یه کمی سعی کردیم و بلیتا رو چک کردیم، ولی دیدیم بلیتا خیلی گرونه، گفتیم همین دور و بر یه جای نزدیک بریم. این شد که تصمیم گرفتیم بریم لندن.
از طرفی، لازم بود که پاسپورتامونم تمدید کنیم. پس، تصمیم گرفتیم نوبت بگیریم از سفارت ایران تو بروکسل برای تمدید پاسپورتامون و با ماشین بریم تا بروکسل و برای عصرش از بروکسل به لندن قطار بگیریم.
قطار بروکسل به لندن مستقیم بود و دو ساعت هم بیشتر نبود. واسه همین، خیلی مناسب بود. اگه یه کله قرار بود بریم، راه طولانی میشد و پسرمون خسته میشد.
از چند وقت قبلش زنگ زدیم به سفارت بروکسل و پرسیدیم که کی وقت ها باز میشه؛ چون هر چی چک می کردیم، برای اون روزی که ما می خواستیم، نوبت نمی داد. بهمون جواب دادن و گفتن که چند روز قبلش باز میشه. برای مدارک و اینا هم همسر یه سری سوال داشت، پرسید ازشون و خیلی باحوصله طرف جواب داده بود.
از وقتی کنسولگری ها توی آلمان تعطیل شده ان، همه باید برای کارهای پاسپورت و شناسنامه برن برلین. ولی اگه به سفارت ایران تو یه کشور دیگه نزدیک باشی، ظاهرا اونا هم انجام میدن. ما هم زنگ زدیم و پرسیدیم و بروکسل گفت که قبول می کنه که بریم اونجا. ولی گفت که باید حضوری بیاین.
کلا، این جوریه که اولین باری که شما هر جایی می خوای پاسپورت تمدید کنی، باید حضوری بری. ولی یه بار که رفتی، از دفعه ی بعدش میشه همه چی رو پستی انجام بدی. به عبارت دیگه؛ اگه تا دفعه ی بعد تو آلمان کنسولگری ها باز بشه یا اصلا باز نشه و ما بخوایم بریم برلین، باز باید حضوری بریم، چون دفعه ی قبلیمونو یه جای دیگه انجام دادیم . ولی حالا تا دفعه ی بعد، خدا بزرگه
.
خلاصه، ما مدارکو آماده کردیم، چمدونا رو بستیم و صبح خیلی زود راه افتادیم. وقتمون ساعت ده بود و ما خیلی زودتر رسیده بودیم. ولی گفتیم بریم تو، ببینیم چی به چیه. اونجا منتظر بشیم.
همون جلوی در، تو حیاط یه دکه ای بود، یه آقایی بود که نشسته بود و از هر کسی می پرسید کارش چیه و میفرستادش تو. ما هم تو صف بودیم.
یه خانمی اومد گفت که میشه من فقط یه سوال بپرسم از این آقاهه. من وقت نگرفته ام! اصلا بلد نیستم بگیرم، نمی دونم چطوری وقت می گیرن.
رفت از آقاهه پرسید و آقاهه هم گفت فعلا بذار اینایی که وقت دارن رو بفرستم تو.
این وسط، یه خانم دیگه ای هم اومد که عکس بگیره با دستگاهی که اونجا بود. خیلی هم عجله داشت. یه کمی کمک لازم داشت، من کمکش کردم و عکسشو گرفت و باز دوید رفت داخل ساختمون.
اون یکی دیگه اومده بود، می گفت نمیشه تو سایتشون وقت بگیری و سایت خرابه و ... .
رفتیم توی ساختمون، تو قسمت انتظارش نشستیم. روی میز چایی و شکر و قهوه و از این چیزا هم گذاشته بودن. همسر برای خودش یه چیزی ریخت. از یه نفرم که اونجا بود، پرسید چطوریه تو رفتنش؟ گفت صدا میزنه. یه ربع، بیست دقیقه ای نشستیم و هیچ کسو صدا نزد. همسر گفت فکر کنم باید بریم تو خودمون خبر بگیریم. اینکه کسیو صدا نمی زنه. رفت بیرون، چاییشو ریخت. همین که اومد تو، یکیو صدا زدن . فهمیدیم طرف راست گفته بود و واقعا صدا می زدن.
هر کسم که میرفت تو، میومد بیرون، میرفت عکس بگیره، یه چیزیش کم بود. ما هم گفتیم لابد کندن، لابد مشکلی هست.
رفتیم تو. خانمه مدارکمونو گرفت. ازمون یکی دو تا سوال پرسید که فلان مدرکتونم دادین؟ گفتیم بله، اینجاس. یه چک کرد، پرداخت کردیم و تمام. کلا سه دقیقه طول نکشید!
نمی دونم واقعا یه عده چرا این طورین. خودشون بدون اینکه مدارک رو کامل بیارن یا فرما رو درست پر کنن یا عکس بگیرن و ... میان. بعد اونجا علاف میشن و دیگرانم علاف می کنن. آخرشم طلبکارن که چرا کارمون خوب پیش نمیره!
--
ما به پسرمون قول داده بودیم که رفتیم بلژیک، بریم اون رستوران مصری ای که یه بار رفتیم. چقدر هم براش ذوق داشت طفلک. ما هم کارمون خیلی زود تموم شد و رفتیم تو شهر گشتیم. ولی هرررر چی گشتیم، اون رستورانو پیدا نکردیم.
سرچ کردم رستوران مصری، اصلا رستورانایی رو میاورد که یه جای دیگه ی شهر بودن. هر چی هم رستوران حلال اون دور و بر بود رو تو گوگل مپ نگاه کردم و عکساشو به همسر و پسرمون نشون دادم، گفتن این نیست. آخه، ما که اسم رستوران یادمون نبود. من فقط یادم بود که سرچ کرده بودم رستوران ایرانی، رفتیم اون جایی که قرار بود رستوران ایرانی باشه، ولی اونجا پیتزایی شده بود. ما هم از همون مسیر ادامه دادیم راهمونو تا ببینیم چی پیدا می کنیم. یه رستورانی رو من داشتم نگاه می کردم که آقاهه اومد بیرون و گفت بفرمایید. ما هم یه نگاه کردیم و دیدیم رستوران عربیه، دیگه رفتیم تو. یعنی؛ نه اسمشو نگاه کرده بودیم اون دفعه، نه هیچ اطلاعاتی راجع بهش داشتیم.
این بود که بعد از یه ساعت گشتن، پیداش نکردیم و مجبور شدیم بریم یه رستوران ایرانی که اونم نگم براتون. اصلا معلوم نبود چی بود اونی که داد ما خوردیم. دو تا کوبیده اش اندازه ی یه دونه کوبیده نمیشد. بعد، اصلا شباهتی هم به کوبیده نداشت. گوجه هم که کلا نداشت. سماقم خودمون گفتیم که آورد. خیلی چیز مزخرفی بود خداییش. پسرمونم که همبرگر سفارش داد و گفت بد نبوده.
بعد از اونجا، کلی رفتیم گشتیم دنبال پارکینگ. دنبال یه پارکینگ خصوصی میگشتیم که سرپوشیده باشه، مثل پارکینگ هتل ها. ولی چیزی پیدا نکردیم. ریویوی پارکینگ های عمومی خیلی بد بود. یکی گفته بود مثلا شیشه ی ماشینشو شکسته ان. یکی گفته بود وقتی برگشتیم، ماشینو نمیتونستیم برداریم، یه چیزی کار نمی کرد، خلاصه، ریویوهای خوبی نبود. مخصوصا برای ما که کشور خودمونم نبود و می خواستیم موقع برگشتن، سریع بتونیم ماشینو برداریم و بیایم. نمی خواستیم معطل بشیم.
از خیلی از هتل ها هم پرسیدیم و اکثرا یا پارکینگشون برای مهمونای خودشون بود یا به مهمونشون می گفتن تو همون پارکینگ های عمومی پارک کنن، فقط ارزون تر میدادن. یعنی؛ از نظر امنیتی، وضعیت بهتری نداشتن.
آخرش، بعد از یه ساعت دور زدن، رفتیم تو یکی از همون پارکینگای عمومی پارک کردیم.
بعد تو ماشین نشستیم تا برسه به زمان بلیتمون. پارکینگمون خیلی نزدیک بود به ایستگاه قطار.
من همین جوری بلیتو چک کردم و به همسر گفتم نوشته یه ساعت قبل از حرکت اونجا باشین. گفت یه ساعت خیلی زوده که، میریم حالا.
ما هم نشستیم تو ماشین.
تقریبا نیم ساعت، چهل دقیقه ای مونده بود که راه افتادیم بریم. چون من خیلی یواش تر میومدم و از همون آلمان که رفتیم، حالم بد بود و سردرد و سرگیجه های ناشی از کم خونی رو داشتم. آخرین باری هم که دکتر یه هفته قبلش ازم آزمایش گرفته بود، هموگلوبینم 8.5 بود و دوباره بهم نوبت تزریق آهن داده بود برای 23 آپریل.
خلاصه، یه کمی زودتر راه افتادیم که من خسته نشم. رسیدیم ایستگاه و اونجا باز نشستیم. همسر و پسرمون رفتن دستشویی و اومدن و من نشستم پیش چمدونا.
حدودا بیست دقیقه به حرکتمون بود که رفتیم، دیدیم عین فرودگاه چک این داره و بند و بساطیه. طرف گفت بلیتتون برای کِیه؟ گفتیم فلان ساعت. گفت گیت بسته شده، برین اون ور بگین تا همکارم براتون بلیتتونو عوض کنه.
خدا رو شکر، ما قطار آخرو نگرفته بودیم. خانمه گفت قطار یه ساعت بعد جا داره ولی سه تا صندلی دور از هم. قطار دو ساعت بعد هست که صندلیهاش به هم نزدیکه. گفتیم همون یه ساعت بعدو بده، یه کاریش می کنیم.
نشستیم و تو اون ایستگاه، من و پسرمون کنار هم نشستیم و کسی نیومد بگه که اینجا جای منه. همسر هم تو یه صندلی پشت ما نشست. تو ایستگاه بعدی ولی، یعنی بعد از حدود نیم ساعت، جای همسر و پسرمونو کسی اومد و گفت اینجا جای منه. همسر رفت سر بلیت خودش که ظاهرا همون جا یا دو رو برش دو تا جای بغل هم خالی بود. اومد، پسرمونو برد پیش خودش. بعدش دیگه تا لندن ایستگاه نداشت و خوب بود.
ساعت لندن یه ساعت با آلمان فرق داشت و ما انگاری یه ساعت زودتر رسیده بودیم. زیادم راه نبود، دو ساعت و خرده ای بود.
مستقیم رفتیم هتل و اون شب کار خاصی نکردیم.
من همچنان حالم بد بود. همسر پیشنهاد داد یه قرص بخورم. دو شبشو من قرص خوردم و خوب بود. حداقل کمتر اذیت می شدم. می دونستم که مشکلم پا برجاس و من حسش نمی کنم ولی همونم خوب بود. وگرنه، تو حالت عادی، تمام سرم نبض داشت عین نبض روی دست. موقع حرف زدن هم حتی نفس کم میاوردم چه برسه به راه رفتن و حرکت های جدی. پاهامم که خیلی جونشون کم بود و خیلی لاکپشتی راه میرفتم.
ولی پسرمون این دفعه خیلی فرق کرده بود با دفعه های پیش، قشنگ بزرگ شده بود. یکی از چمدونا رو از اول تا آخر آورد، حتی از پله ها. تو راه رفتن همه جا همکاری کرد. حتی من بهش می گفتم فلان چیزو برام بیار و اینو ببر و اونو بیار، همه رو انجام میداد. قشنگ درکش بالا رفته بود و از دنیای بچگیش فاصله گرفته بود.
همسر هم که بنده خدا، دو تا چمدون داشت و یه کوله پشتی. پسرمونم کنارش راه میرفت و حواسش به اونم بود، منم عین دسته ی جارو، دستام تو جیبم و پشتشون یواش یواش راه میرفتم!
فرداش رفتیم یکی دو تا از موزه ها رو دیدیم و خیلی خوب بود. یه موزه ی تاریخ طبیعت بود (Natural History Museum) که رایگان هم بود. ما یه کمی تو صف معطل شدیم چون بلیت نداشتیم ولی بازم خوب بود. ولی اگه شما خواستین برین، با اینکه بلیتش رایگانه، ولی همونو آنلاین ظاهرا میشه رزرو کرد. ما تو صف که بودیم سرچ کردیم و برای اون روز نداشت. دیگه گفتیم وامیستیم.
من موزه هه رو خیلی دوست داشتم. پسرمونم همین طور. ولی دیگه انقدر من نمی کشیدم راه برم که یه جاهاییشو من می نشستم و همسر اینا میرفتن. بعد از اینکه دو سه ساعت گشتیم، فهمیدیم تازه هنوز خیلی از سالناشو نرفته ایم! از همه چی داشت راجع به طبیعت؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! از اسلکت سر انسان ها و اجدادشون تو دوره های مختلف تا فسیل دایناسورا و سنگ های آتش فشانین و حیوونای خشک شده و هر چیزی که فکرشو بکنین. ما چهار ساعتی اونجا بودیم و با اینکه خیلی جاهاشو خوب نگشته بودیم، اومدیم بیرون. اگه واقعا آدم گردش توی این موزه ها باشین، می تونین یه روز کامل رو اونجا بگذرونین.
اونجا که تو صف بودیم، ادب شدیم و سریع بلیت جاهای دیگه ای که می خواستیم بریمو رزرو کردیم .
بعد از اونجا دیگه ترتیب ها دقیق یادم نیست که کدومو تو چه روزی رفتیم. ولی رفتیم ساعت بیگ بنو دیدیم و باهاش کلی عکسای قشنگ گرفتیم. یه کمی بغل رود راه رفتیم و برگشتیم.
یه روز دیگه رفتیم موزه ی بریتانیا که اونم مجانی بود و واقعا قشنگ بود. من اونو خیلی دوست داشتم ولی جون راه رفتن نداشتم. با این وجود، یه تیکه اش، همسر اینا رفتن نشستن که من برم جاهایی که دوست دارمو بگردم.
منم رفتم کلی تو قسمت مربوط به مصر و کشورهای عربی و ایران و این جور جاها گشتم. اونم خیلی قشنگ بود، مومیایی داشت و چیزایی که برای من خیلی جذاب بود. البته؛ بخش های مختلفی داشت، مثلا بخش آفریقایی، بخش اروپایی و ... . یعنی؛ از هر فرهنگی یه چیزی توش بود. من اون قسمت های اروپایی رو سرسری تر رد کردم اما اونجا هم مجسمه های خیلی ظریف و قشنگی داشت.
بعد از اونجا رفتیم یه جایی به اسم بازار Camden که از همون بدو ورود همسر خوشش نیومد و نرفتیم. من اگه حالم خوب بود، میگفتم من تنها میرم ولی خب تو اون وضعیت دلم می خواست فقط برگردم خونه. پاهام داشت گزگز می کرد و آلارم میداد، صدای نبض گردش خونو تو سرم حس می کردم، می فهمیدم قلبم نمی تونه درست خونرسانی کنی. دیگه گفتم پس بریم.
از اونجا فقط یه غذا خریدیم که پسرمون چند تا از چیکناشو خورد، من یکیشو خوردم و دوست نداشتم. همسر هم دوست نداشت. من یه کمی از برنجشو خوردم ولی اونم دوست نداشتم و همه شو ریختیم تو سطل آشغال.
این مسیر تا کمدن رو - اگه درست یادم باشه- با اتوبوس دو طبقه رفتیم و یه کمی شهرو هم نگاه کردیم. اتوبوسای قرمز دو طبقه ی لندنم از اون چیزای معروفشن دیگه. البته که مال ما قدیمی و سنتی نبود ولی سعی کرده بودن حداقل اتوبوسای مدرنم قرمز رنگ کنن که یه کمی اون حس قدیمی بودنو بده.
از اونجا رفتیم یه شهربازی سرپوشیده به اسم بابلیون پارک. اونم جای خوبی بود که پسرمون بازی کنه. ولی من از قبل بهش گفته بودم که این مقصد اصلی ما نیست و صرفا چون یکی دو روز قبلش تو سایتا دیده بود، کوتاه سرمی زنیم بهش و می تونه سه چهار تا بازی رو می تونه بازی کنه.
پسرمونم همون سه چهار تا یا شایدم چهار پنج تا بازی کرد و رفتیم. خیلی دوست داشت که بمونیم، ولی من دیگه واقعا جونشو نداشتم.
تو اون بابیلون پارک یکی دو تا خانواده ی یهودی هم دیدیم، از اینا که موهای دو طرفشون بلنده و خانماشون حجاب دارن. فکر کنم یه شاخه شون اسمش حریدیه. ولی نمی دونم فقط این شاخه این مدلیه یا شاخه های دیگه ای هم داره. البته؛ خانمای اینا همه شون حجاب نداشتن و اونایی هم که داشتن یه چیزی مثل کلاه سرشون بود (حداقل اونایی که من دیدم)؛ اون جوری که فکر کنین پوشیه ای و اینا باشن، نبودن.
اتفاقا بچه شونم یه چیزی برنده شده بود و داده بود به پسر ما وقتی من رفته بودم سرویس.
دیدن این آدما هم برام جالب بود. کلا چندین بار چشممون به یهودی هایی خورد که کلاه کیپا سرشون بود. تو این همه مدتی که آلمان زندگی کرده ام، تا الان کلا هیچ نماد یهودی ای توی هیچ آدمی ندیده ام. نمی دونم برای من پیش نیومده یا واقعا نمیذارن.
از اونجا دیگه رفتیم خونه و من واقعا حالم بد بود.
قرار شد فرداش دیگه من اصلا نرم و تو خونه بمونم.
شب رفتیم رستوران هتل و یه چیزی خوردیم. وقتی برگشتیم، من انقدر سردم بود موقع خواب که یه شلوار تو خونه ای پام بود، یه دامن شلواری هم روش پام کردم. دیدم بازم سرده. یه تاپ ورداشتم که زیر لباسم که آستین بلند بود بپوشم. دیدم انقدر سردمه که دلم نمی خواد لباسمو دربیارم. همین جوری روی لباسم پوشیدم. بعد دیدم خب اینکه کمه؛ اینکه منو گرم نمی کنه. این شد که یه لباس بافت هم روش پوشیدم. بازم سردم بود. مچاله شدم زیر پتو و از چت جی پی تی سوال می کردم و با خودم جمله هامو مرور می کردم که اگر لازم شد اینجا برم اورژانس چی باید بگم.
بالاخره، نمی دونم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم و یه کمی خون بیشتری به مغزم می رسید، به همسر گفتم من فکر می کنم دیشب فشارم افتاده بود که همه اش سردم بود و پاهام اصلا یه حالتی داشت که انگاری کلا جون نداشت.
دیگه رفتیم پایین و صبحانه خوردم بدون چایی و به جاش آب پرتقال خوردم. همسر هم برام یه شربت تقویتی خریده بود که برای خونسازی و اینا بود. اونم خوردم. تبلیغ این شربته رو تو مترو هی میدیدیم. این شد که همسر گفت بذار برم بخرم حالا.
بعد از صبحانه، پسرمون و همسر رفتن بیرون و من موندم خونه. با مامانم واتس اپی حرف زدم و گفتم که من نرفته ام و یه کمی حالم خوب نیست. نیم ساعت بعدش، خواهر بزرگتر زنگ زد، گفت مامان گفته حالت خوب نیست. ولی خب، اون از راه دور چیکار می تونست بکنه؟ هیچی!
کلا، دراز که بودم، خوب بودم ولی هر حرکتی، از خوابیده به نشسته، از نشسته به ایستاده، خم و راست شدن، برام مصیبتی بود واقعا. بعد از هر کدومش لازم داشتم که چند ثانیه صبر کنم تا بدنم یه کمی به اوضاع سابق برگرده. ولی با دراز، کاملا اکی بودم و هیچ حس بدی نداشتم. فقط پاها از رنگ گچ دیوار سفیدتر بود و نمی دونستم الان بالش بذارم زیر سرم و بذارم خونه به پاهام برسه یا بذارم عادی باشه تا خون لااقل به مغزم برسه!
اون روزو خوابیدم روز بعد که قرار بود برگردیم.
صبحش رفتیم کاخ باکینگهامو از بیرون دیدیم و برگشتیم. چک اوت هتل ساعت 12 بود و وقت کافی داشتیم. کاخ باکینگهامم تو تابستون و یه زمان مشخصی میشه داخلش رفت ولی الان نمیشد.
ساعت 12 چک اوت کردیم ولی اداپتور 110 به 220 ولت رو به مسئول هتل گفتم نگه میداریم تا وقتی گوشیامون شارژ بشه و بعد میدیم. تا زمان قطارمون تقریبا نشستیم تو لابی هتل و بعد شارژر رو به خانمه پس دادم و رفتیم که سوار قطار بشیم و برگردیم.
حالم اندکی بهتر شده بود ولی واقعا فقط اندکی.
قطارمون خوب بود و سر وقت رسیدیم بلژیک. رفتیم ماشینو ورداشتیم و -خدا رو شکر- سالم بود. مستقیم برگشتیم آلمان. همسر گفت بریم بیرون غذا بخوریم؟ ما هم خیلی استقبال کردیم.
یادم رفت بگم، یه شبم رفتیم یه رستوران هندی که من زیاد غذاشو دوست نداشتم. کلا ما تو لندن غیر از صبحانه ها، غذای درست و حسابی نخورده بودیم و حسابی دلمون هوس غذای خوب و مطمئن کرده بود.
این شد که مستقیم رفتیم همبرگری ای که میشناختیم و از غذاش خیلی راضی بودیم. دلی از عزا درآوردیم و بعد رفتیم خونه. ساعت شاید یازده شب بود. من مستقیم رفتم تو حموم وقتی رسیدیم چون اصلا نمی تونستم خودمو تو اون وضع ببینم. دوش که می گرفتم، کمی بهتر میشدم.
شب خوابیدیم و فردا و پس فردا و پسون فرداشو من استراحت کردم. چون دوشنبه هم تعطیل بود. دوست داشتم میشد زودتر برم بگم تزریق آهن می خوام ولی دیگه ارزش نداشت. سه یا چهارشنبه خیلی فرقی نمی کرد. من چهارشنبه نوبت دکتر داشتم (یعنی امروز).
همسر منو برد دکتر و خودش برگشت. یه کمی هم زودتر رفتیم چون همسر خودش ساعت 9 میتینگ داشت و منم قرارم ساعت 9 بود. تقریبا نیم ساعت زودتر اونجا بودم. دو دونه صندلی بود کلا که روش آدم نشسته بود. منم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم. این اصلا رسم نیست تو آلمان و کسی سر پا رو زمین نمی شینه ولی برام مهم نبود که فکر کنن من خارجی چی چی. پاهام رمق نداشت واقعا که بخوام نیم ساعت واستم.
در حد پنج دقیقه ی آخرش که داشت شلوغ میشد بلند شدم که بقیه هم جا بشن.
رفتم تو مثل همیشه و دفترچه ی درمانمو دادم که توش مقادیر اندازه گیری شده ی دفعه های قبلو نوشته و رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم.
به خانمه گفتم میشه با خانم دکتر صحبت کنم من؟ گفت باشه. چند دقیقه ای گذشت و خانم دکتر خندان از اون ور اومد. گفت بفرما. گفتم الان علائمم بدتر شده، سرم بیشتر گیج میره، گاهی پاهام ورم می کنه ... . هنوز همه ی چیزا رو نگفته بودم، گفت بعله، خب مشخصه. شما هموگلوبینت رو 5 ه. هماهنگ می کنیم، خون بهت می زنیم. گفتم امروز؟ گفت نه، فردا. امروز آهنتو بگیر. فردا هم بیا خون بگیر. گفتم نمیشه نوبت آهنای بعدیمو بندازین جلو. مثلا به جای دو هفته دیگه، یه هفته دیگه باشه؟ گفت طول می کشه تا واقعا هموگلوبینت بره بالا. فعلا اون نوبتو همون جایی که هست نگه میداریم.
حالا، فردا قراره برم خون بگیرم. روی دفترچه یه چیزی نوشته که فکر کنم معنیش اینه که دو واحد خون می گیرم. نمی دونم میشه چند سی سی. ولی حالا باید ببینیم چی میشه دیگه.
همین که فعلا این آهنو زده، خوبه. حداقل دیگه گرومپ گرومپ قلبمو حس نمی کنم. فقط گاهی، سرم - نه به شدت قبل- هنوز نبض داره ولی بازم هزار بار بهتر از زمانیه که تو لندن بودیم.
اینم از ماجرای مسافرت رفتن و برگشتن ما :). ان شاءالله که زنده بمونیم :).
شرکتمون دوباره مثل پارسال یه روز داشت که بچه ها می تونستن بیان شرکتمون و ما براشون توضیح میدادیم ما اینجا چیکار می کنیم.
پارسال شرط سنیشون خیلی پایین بود و یه سری بچه ها 12 ساله بودن و یه سری ها 17 ساله و این اختلاف خیلی به چشم میومد. بعضی ها واقعا کوچولو بودن.
امثال شرط سنی رو گذاشته بودن 14 و اکثرا یا 14 بودن، یا 15. کلا، یه دست تر بودن و بیشتر هم مشارکت می کردن و حرف می زدن. پارسال بچه ها خیلی هنوز جرئت حرف زدن نداشتن.
اولش بچه های شرکت خودشونو معرفی کردن، بعد قرار شد بچه های بازدیدکننده خودشونو معرفی کنن. نفر اول خودشو معرفی کرد، نفر دوم هیچی نگفت. دوباره بهش گفتن که اگه میشه خودتو معرفی کن. همین جوری فقط نگاه کرد. یه کمی صبر کردن. گفتن اکی، خب، پس نفر بعدی خودشو معرفی کنه.
رفتار دختره خیلی برام عجیب بود. نه با سرش اشاره کرد که نمی خوام معرفی کنم؛ نه خجالت کشید که سرشو پایین بندازه و قایم بشه؛ نه به بغلیش نگاه کرد که یعنی تو خودتو معرفی کن، نه هیچ کار دیگه ای. زل زد به آدمای رو به روش و هیچی نگفت.
--
رفتیم مسابقه های راند بعدی تنیس روی میز. خوب بود. اولش که پسرمون تنها بود و کسیو نمیشناخت. منتظر بود تا تیتوس بیاد. تیتوس همونی بود که اول شد و پسرمون چقدر گریه کرد وقتی بهش باخت.
این دفعه ولی قبلش رفتن با هم بازی کردن. تیتوسم انقدر مهربون و خوش اخلاق بود که همه اش دستشو مینداخت رو شونه ی پسرمون و با هم میرفتن.
قرعه کشی کردن، بازی اول پسرمون با تیتوس افتاد. باخت. ولی بعدش دوباره مثل دو تا برادر با هم اومدن شونه به شونه و آماده شدن برای بازی های بعدیشون.
سه تا بازی رو برد پسرمون و دو تا رو باخت و نرفت مرحله ی بعدی متاسفانه.
بازی آخرش با یه پسر (اصالتا) ترک بود به اسم ارس. از این پسرای خیییلی عصبی بود که اصلا به هم ریخته بود چون داشت می باخت. 4 تا بازی دیگه شو برده بود. از تیتوسم برده بود. مامانش سعی می کرد از اون کنار آرومش کنه. حتی بهش گفت بیا اینجا، رفت مامانش آب ریخت رو سرش یه کمی و موهاشو با دست تکون داد که آب پخش بشه رو سرش. ولی آخرش بازیو باخت و اونم کلی گریه کرد و ناراحت شد.
به خاطر اینکه پسر ما از ارس برد، تیتوس به عنوان نفر اول تیم رفت بالا :). تیتوسم اومد و از پسر ما تشکر کرد که ارسو برده.
--
قرار بود یه ارائه ای از طرف دپارتمان ما برای تمام شرکت داده بشه. قرار بود توی پنج گروه، بچه ها تو میتینگ های موازی، چیزی ارائه بدن. هر میتینگ یه ارائه دهنده داشت و یه کسی که مدیریت کنه جلسه رو و سوال بپرسه و حواسش به زمان باشه و از اینا.
قرار این بود که من و جهاد تو یه تیم باشیم. اون ارائه بده و من مدیرجلسه باشم. ولی یه روز به جلسه، جهاد گفته بود که مریضه و یکیو جایگزینش کرده بودن.
همکارم به من پیام داد که قراره تو و فلانی ارائه بدین ولی هنوز همو نمیشناسین. یه میتینگ بذاریم صبح روز ارائه که شما همو بشناسین!! گفتم باشه. میتینگ گذاشتیم و با هم آشنا شدیم.
قبلا یواخیم گفته بود تو یکی از میتینگ ها که خوش آمد میگیم به اولین همکار سوریمون. وقتی اسمشو شنیدم حدس زدم که همون باشه.
راجع به ارائه حرف زدیم و تموم شد. بعد که رفتیم تو راهرو، من یه کمی بیشتر باهاش حرف زدم.
متولد سوریه بود ولی پدر و مادرش فلسطینی بودن. و خودش هیچ میلیتی نداشت، هیچ پاسپورتی نداشت. گفت پدر و مادر من جایی به دنیا اومده ان که الان اسمش اسرائیله. بعدم که اونا اومده ان سوریه، سوریه به ما پاسپورت نداده؛ فقط اجازه داده کار و زندگی کنیم. برا همین، من با اینکه متولد سوریه ام، ولی هیچ پاسپورتی ندارم و این اتفاقا اینجا مشکل ساز بود. ولی خب، حل شد خدا رو شکر و بهم پناهندگی دادن حداقل.
از اینکه این قدر تلاشگر بود واقعا لذت بردم. دو سال و نیم بود اومده بود آلمان. یه سال اول که اصلا اجازه ی کار و هیچی نداشته تا تکلیفش مشخص بشه. از اون به بعد هم آلمانی یاد گرفته و کارم پیدا کرده و الان چند ماهیه تو شرکت ما داره کار می کنه.
وقتی این جور آدما رو مقایسه می کنم با بعضی از ایرانی هایی که میان اینجا و بعد از چندین سال نه آلمانی بلدن و نه کار می کنن، واقعا ناراحت میشم. تا میگن پناهنده یا خارجی، همه به یه چشم دیده میشن. ولی واقعا همه یه جور نیستن.
وقتی تو میتینگ بودیم، همکارمون بهش گفت که میتونی به انگلیسی ارائه بدی. ما به همکارا میگیم که ارائه ی این گروه انگلیسیه. اشکالی هم نداره. گفت اگه می خواین، من به آلمانی هم ارائه میدم ولی خب آلمانیم اون قدری خوب نیست.
این قدر طفلک انعطاف پذیر بود که نگو. قرار بود یه سیستمی رو ارائه بده که هنوز لایسنسشو توی شرکت ما نداشت! ولی چون توی شرکت قبلی ای که کار کرده بود، ازش استفاده کرده بود، می دونست چی به چیه. با همون، یه روز به ارائه، بدون اینکه لایسنس داشته باشه، قبول کرده بود، باز تازه می گفت اگه می خواین، ارائه رو آلمانیشم بکنم!! من گفتم نه، نمی خواد. همه انگلیسی بلدن. فقط اسلایداتو بفرست، تا من خوشگلش کنم و بذارم تو تمپلت شرکت چون گفت اسلایدام روی صفحه ی خام پاورپوینته. برام فرستاد و منم یه نیم ساعتی وقت گذاشتم و درستش کردم و براش فرستادم. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود اسلایداش.
قبل از میتینگ اصلی، اشتفی رو دیدم که خیلی خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد. یه کم اون ور تر، آندره رو دیدم؛ اونم خیلی گرم احوال پرسی کرد. پرسید ارائه داری امروز؟ گفتم من نه، فلانی داره. من فقط مدیرجلسه ام.
بعد دیگه رفت با بقیه احوال پرسی کنه. همون جا، با خودم گفتم آندره میاد تو اتاقی که من باشم. حالا ببین.
کل جمعیت حدود 50 60 نفر بود. 5 گروه بودیم و قرار بود هر گروه بشه 10 نفر. برای اینکه یه اتاق خیلی شلوغ نشه، یکی خالی بمونه، یه سری کاغذو روش چیزی نوشته بودن و هر کسی تصادفی یه چیزی برمیداشت و بر اساس اونا دسته بندی میشدن. یعنی؛ هر ده تاش یه متنی داشت.
رفتیم تو اتاق و کم کم اومدن و آندره هم اومد. هنوز تازه نشسته بود، گفت من کاغذی که ورداشتم یه چیز دیگه بود ولی موضوع این اتاقو بیشتر دوست داشتم. واسه همین، اومدم اینجا.
ولی نمی تونست حرفش واقعیت داشته باشه. چون اصلا هیچ کس نمی دونست تو هر اتاقی چی قراره ارائه بشه و اون جمله های روی کاغذا اصلا ربطی به ارائه ها نداشت .
دوست داشتم حالا که آندره بود، من تو اون اتاق ارائه داشتم ولی حیف که هیچی نداشتم. فقط می تونستم تو بحث مشارکت کنم .
اتفاقا مشارکتمونم جالب بود.
بحث در مورد co-pilot بود و استفاده هاش توی تیم های ما. کو پایلوت هم یه چیزی شبیه جی پی تیه و مبناش همونه.
یکی از همکارا خیلی انگلیسیش خوب بود، معلوم بود که زبون مادریشه. داشت می گفت دقت کردین شمام که جی پی تی توی انگلیسی خیلی بهتر از آلمانی جواب میده؟ من هر وقت انگلیسی می پرسم، جواباش خیلی معقول تره.
یکی از همکارا از اون ور می گه: خب، شاید انگلیسیت بهتره .
--
اوایل امسال، مدرسه یه بار بهمون ایمیل زد که قرار شده یه اپلیکیشن جدید استفاده کنیم از این به بعد. تا الان یه اپلیکیشن داشتیم برای ogs که اگه مثلا امروز بچه نمی خواد بعد از مدرسه بره اونجا، میشد همونجا وارد کنی که بچه ی من امروز نمیاد. ولی برای مدرسه باید زنگ می زدیم.
حالا با این اپ جدید قرار شد که غیبت بچه رو تو اپ اعلام کنیم و دیگه زنگ نزنیم. که خیلی هم چیز خوبیه به نظرم. چون برای مدرسه، باید حتما تا قبل از 8 زنگ می زدی و خبر میدادی.
قرار این بود که از این به بعد اطلاع رسانی ها رو هم از طریق این اپ انجام بدن. در حال حاضر این جوریه که هر بچه ای یه پوشه ی زرد داره که هر روز با خودش می بره و میاره و بهش میگن پوشه ی پست. اگه خبری باشه، برگه رو میذارن لای این پوشه و شما به عنوان والدین باید هر روز این پوشه رو چک کنین و ببینین آیا نامه ای دارین یا نه تا از خبری جا نمی مونین.
حالا چند وقت پیش، بابای یکی از بچه ها پرسیده بود که چرا ما هنوز از طریق اپ نمی گیرم نامه ها رو. یکی جواب داده بود که فعلا به صورت آزمایشی، فقط بعضی از خبرها از طریق اپ اطلاع رسانی میشه تا همه یاد بگیرن چه جوری با اپ کار کنن (!!) و اگر مشکلی هست برطرف بشه.
حالا مشکل که هیچی، بالاخره ممکنه کسی - به هر دلیلی- نتونه وارد اپ بشه، مثلا بچه اش تازه به مدرسه اومده باشه و هنوز یوزرنیم و پسورد نداشته باشه ولی اینکه کار با اپ رو یاد بگیرن و عادت کنن رو خداییش من نمی تونستم هضم کنم. اپه انقدر ساده است که اصلا شما نمی تونی توش اشتباه کنی! واردش میشی، دو تا حالت دارم: میخوای به کسی نامه ای بنویسی، می خوای ببینی نامه ای هست یا نه! اصلا چیز دیگه ای نداره. من دقیقا نمی دونم چرا این قدر طول می کشه تا همه یاد بگیرن چطوری از اپ استفاده کنن! اصلا نمی دونم چطوری می تونن مثلا اشتباه کنن و بگن ما نتونستیم فلان نامه رو بگیریم یا بخونیم یا ببینیم! نامه هم که بیاد، برات نوتیفیکیشن میاد، ایمیلم میاد که برو اپلیکیشنتو چک کن!
ولی خب، این جوریه اینجا همه چی دیگه. لاک پشتی، در حد لالیگا! حالا هنوز که مدرسه کاملا سیستمشو تغییر نداده به اپلیکیشن و از هر ده تا نامه، یکیش شاید تو اپ بیاد. تا ببینیم کی ما این قدر پیشرفت می کنیم که دیگه از کاغذ استفاده نکنیم.
--
پنل های خورشیدی خونه مونو اومدن نصب کردن بالاخره. آخرش دوستِ دوستمون که توی این کار بود، اومد برامون نصب کرد. قیمتی که گفت خیلی مناسب تر از شرکت های دیگه ای بود که باهاشون صحبت کردیم.
برای این جور کارا، این جوریه که به شرکت ها زنگ یا ایمیل می زنین، بهتون نوبت میدن و میان حضوری همه چیو می بینن. بعد میرن خودشون حساب و کتاب می کنن که شما چند تا پنل لازم داری و با چه سایزی و ... و بعد یه آفر بهت میدن.
ما چند تا آفر مختلف گرفتیم و این یکی از همه بهتر بود.
بعضی ها هم خیلی عجیب بودن. مثلا یکیشون گفته بود دستگاهی که براش باید توی خونه نصب کنیم، توی موتورخونه ی شما جا نمیشه اصلا و باید یه جای دیگه نصب کنیم! در حالی که به نفر بعدی که گفتیم، گفت کی گفته جا نمیشه؟ همین جا جا میشه. و جا هم شد.
ما خونه مون، شیروونی دار، قرینه ی خونه ی همسایه - که دارن می سازنش- و چسبیده اس بهش. به این مدل خونه ها میگن Doppelhaushälfte. یه چیزی شبیه این. برای همین، یه ساعت هایی از روز، شیروونی اون، روی شیروونی ما سایه میندازه و عملا تمام شیروونی ما نمی تونه نور خورشید بگیره. برای همین، باید دقیق محاسبه میشد که تا کجا ارزش داره که پنل بذاریم.
خلاصه، این محاسبه ها رو برامون کردن و قرار شد دو طرف شیروونی مونو تا یه جاییش - و نه همه اش- پنل بذارن. ولی اگه آدم خونه اش رو به خورشید باشه و کس دیگه ای جلوش نباشه، ممکنه یه ور شیروونی هم کافی باشه.
خلاصه، اومدن نصب کردن و الان کار می کنه. اما یه کاری که آدم باید بکنه اینه که به شهرداری اعلام کنه که پنل خورشیدی داره. همون شرکتی که برامون نصب کرد، باید این کار رو بکنه. بعد، از شهرداری یه روز میان نگاه می کنن و ثبتش می کنن. بعد از اون، ما می تونیم به شهرداری برق بفروشیم ولی خیلی به قیمت کم. در واقع، این طوریه که الان سیستم پنل خورشیدی ما به برق شهری وصله. اگه ما لازم داشته باشیم، از برقی که تولید می کنیم، استفاده می کنیم. وگرنه، خود به خود اون برق وارد چرخه ی برق شهر میشه. حالا فعلا که توی شهرداری هم ثبت نشده کنتورمون، عملا ما داریم مجانی به بقیه برق میدیم. بعدا که ثبت بشه، مثلا به ما هر کیلووات ساعت 7 سنت میدن. این در حالیه که برقی که می خری، مثلا 37 سنته! اختلافش خیلی زیاده و آدم نباید به این فکر کنه که من برق میفروشم و درآمد دارم. ولی خب، برای اینکه آدم خودش استفاده کنه، خوبه.
ما یه باتری هم داریم البته که اونم پر می کنیم. یعنی؛ وقتی برق تولید میشه، یه مقداریش برای مصرف خودمون استفاده میشه - مثلا گازی که همین الان روشنه-، یه مقداریش ذخیره میشه تو باتری و اگه بازم اضافه اومد، به برق شبکه داده میشه.
معمولا استفاده ی ما از تولیدمون کمتره. ولی فعلا هوا رو به تابستونه و هی داره گرم تر میشه و خورشید بیشتر تو آسمونه. تو زمستون احتمالا برعکس باشه.
برای ماشینمونم که برقیه، wallbox نصب کردیم که بتونیم ماشینو تو خونه شارژش کنیم.
برای این پنل های خورشیدی 20 هزار تا پول دادیم. امیدوارم واقعا اندازه ی 20 هزار تا ازش استفاده کنیم . از چت جی پی تی پرسیدم، با توجه به قیمت برق و میزان گرون شدن هر ساله اش در حال حاضر، گفت تو حدود 15 سال، برامون اندازه ی 20 هزار یورو برق تولید می کنه
.
من نمی دونم تو ایران چقدر الان روش سرمایه گذاری میشه یا تبلیغ میشه، ولی فکر می کنم حتی اگه قیمتش هم گرون باشه، باز با توجه به خورشید زیاد ایران و قطعی های برقش، اگه کسی پول داشته باشه، حیفه که نداشته باشه.
در واقع، به نظرم همچین چیزی باید توی ایران خیلی خیلی بیشتر از اینجا با این آب و هوای بارونیش و زاویه ی تابش نامناسبش رو بورس باشه. ولی متاسفانه نیست!
--
بهش میگم شیش شیش تا چند تا میشه؟ میگه ئه ئه، سی و چیز! تا الان هیچ وقت "چیز" رو به عنوان بخشی از یه کلمه استفاده نکرده بودم یا بهتر بگم، هیچ وقت "سی و چند" رو به عنوان دو تا کلمه ی مستقل ندیده بودم .