خیلی از مدرسه ها اینجا یه هفته قبل از تعطیلات رو به شکل متفاوتی میگذرونن. هفته ی بعد هم تعطیلات عید پاک شروع میشه. کل مدت تعطیلات دو هفته اس. مدرسه ی پسر ما، هفته ی قبلشو Projektwoche (پرویِکت وُخه: هفته ی پروژه) اعلام کرده بود؛ یعنی، تو این هفته یه کاری با بچه ها انجام میدن. اینکه پروژه چی باشه بستگی به این داره که اون سال یا اون ترم مدرسه چی تصمیم گرفته باشه. ممکنه موسیقی باشه، کاردستی باشه با یه موضوع مشخص (مثل طبیعت و ... ) یا هر چیز دیگه. امسال یه گروهی رو دعوت کرده بودن که با بچه ها Trommel بزنن. من نمی دونم این ترومِل رو چی باید ترجمه کنم. گوگل ترنسلیت میگه درام ولی والا اون چیزی که دست بچه ها بود، ما بهش میگیم تنبک! ولی چون مدلای مختلفی داره، من خیلی سر در نمیارم که دقیق بگم چه سازیه. ولی مهم اینه که از این سازای کوبه ای بود که بیشتر تو فرهنگ های آفریقایی یا سرخ پوستی آدم می شنوه صداشو. اولشم اتفاقا یه آهنگی زدن که دقیقا منو یاد آهنگ های سرخ پوستی انداخت و قشنگ به نظرم .
آخر هر پروژه، یعنی؛ روز آخر، آخرِ وقت، والدین میتونن بیان و اجرای بچه ها رو ببینن.
اجرای جالبی بود. ولی بیشتر از همه برای من نظم اجراشون جالب بود. ما بچه بودیم، مدرسه مون هیچ وقت همچین چیزی نداشت؛ یعنی؛ مثلا کل بچه های مدرسه رو توی یه گروه سرود یا هر چیز داشته باشیم، نداشتیم و همونیم که داشت، هیچ وقت با این حد از نظم اجرا نمیشد. نمی دونم الان مدرسه ها بهتر شده ان یا نه. اما سازمان دهی اون همه بچه برام جالب بود.
کلا اجراها رو دو دسته کرده بودن، نصف مدرسه یه ساعت بودن، نصف دیگه، یه ساعت دیگه.
ما تو ساعت اول بودیم. برنامه اش رو بهمون دقیق داده بودن که کدوم کلاس ها اجراشون چه ساعتیه.
خود این نصفه ی مدرسه چهار تا گروه بود که هر کدوم یه اسمی داشتن و لباساشون متفاوت بود؛ مثلا، کلاس پسر ما اختاپوس بود و یه تی شرت سفید پوشیده بودن و روش یه نایلون آبی رنگ رو طوری بریده بودن که انگاری هشت تا پا باشه و از بالا تن بچه ها کرده بودن؛ خیلی کم هزینه و بامزه. یه گروه پاپاگای بودن، یه گروه زنبور؛ اون یکیم یادم نیست این قدر که من حافظه ام قویه . فقط می دونم لباسشون سبز بود.
به ما گفته بودن ساعت 12:30 مدرسه باشین. من 12:30 مدرسه بودم؛ همسر نتونست بیاد چون کارگرا داشتن تو خونه مون کار می کردن برای نصب پنل های خورشیدی. منم کلی کار داشتم؛ درست همون موقعی که می خواستم برم، یکی از همکارام پیام داد که فلان چیز درست کار نمی کنه. سرسری نگاه کردم ولی وقت نداشتم که روش کار کنم. تازه تو میتینگ هم بودم! به همکارام گفتم شرمنده، من باید برم. بقیه شو یه روز دیگه انجام بدیم. پسرمون برنامه داره، باید بریم ببینیم الان. آنیا میگه "باید بریم" نه، "میخوایم بریم" .
همسر زنگ زد که من غذا گرفته ام برای کارگرا، دارم میارم، میزو بچین براشون. منم اصلا نمی دونستم چند نفرن حتی! همین جوری چند تا بشقاب و لیوان و کارد و چنگال گذاشتم و رفتم بیرون. تو آینه، ماشین همسرو دیدم که داشت میومد تو کوچه. منم از این ور رفتم.
تو مدرسه، هنوز زیاد کسی نیومده بود. یکی دو تا مادربزرگ، پدربزرگ بودن فقط. کم کم آدما اومدن. بچه ها هم این وسط هر گروه میومد یه گوشه جمع میشد، بعد همه شون میرفتن داخل سالنی که اجرا داشتن. اول هر چهار گروه بچه ها رفتن و جاگیر شدن. بعد گفتن که ما هم اجازه داریم بریم.
اجرا تو سالن ورزش مدرسه بود. قسمت وسط برای اجرای اصلی خالی بود. هر سمت، دو تا گروه از این 4 تا نشسته بودن و هر کدومشونم یه دونه تنبک جلوشون داشتن. به والدین هم گفتن پشت بچه ها واستن. متاسفانه، ما پشت گروه کلاس خودمون واستادیم چون ما رو به همون سمت هدایت کردن و نمی شد بگیم که آقا، ما بچه مون این وره و میخوایم بچه مونو از رو به رو ببینیم. این شد که ویوی من و مامان و بابای ماکسی ایده آل نبود ولی بازم خوب بود.
بعد، آقاهه که مسئول اجرا بود و یه هفته شعر و ترانه ها رو با بچه ها کار کرده بود، با کلی ادا و اصول و حرکت سر و کله اش و بالا و پایین پریدن و شعر خوندن، هر گروه رو میاورد وسط تا اجرا کنن. واقعا، این قسمتش برای من - از نظر نظمش- خیلی جالب بود. از قبل آقاهه با بچه ها کار کرده بود که مثلا وقتی من پامو این طوری کردم، شمام همین طوری می کنین، وقتی من چرخیدم به سمت اون محلِ اجرا، شمام میچرخین به همون سمت و این طوری عملا بچه ها با بازی و قدم به قدم وارد محل اجراشون می شدن. بعدم که آهنگ شروع میشد و رقص و بالا و پایین پریدن. برای برگشتنشون هم دقیقا به همین شکل بود. این جوری نبود که بعد از آهنگ بگه خب تموم شد و برین بشینین. بازم با کلی حرکت آموزش دیده و مثلا - برای گروه زنبور- درآوردن صدای زنبور ، مثل یه گله زنبوری که بخوان به جایی حمله کنن، میدویدن به سمت جایی که قبلا نشسته بودن.
این طوری، هر چهار تا گروه واقعا خیلی منظم اومدن و اجرا کردن.
وسطش، یه داستان اصلی هم داشتن.
داستان از این قرار بود که یکی رنگای رنگین کمانو دزدیده بود و سه چهار تا بچه می خواستن بفهمن کی رنگای رنگین کمانو دزدیده. هر بار با یکی صحبت می کردن، یه بار با یه دونه پاپاگای، یه بار با یه دونه زنبور و الی آخر تا بفهمین کی دزدیده؟
حالا دزد کی بود آخرش؟ یه کلاغی که به نظرش زشت بوده و می خواسته شبیه پاپاگای رنگی رنگی بشه تا مردم دوستش داشته باشن. که آخرش پاپاگای بهش می گفت تو همین جوری که هستی قشنگی و مردم اگه ما رو دوست داشتن، ما رو تو قفس نگه نمیداشتن؛ ما دوست داشتیم مثل تو آزاد بودیم.
بعدم دوباره با رقص و اینا تموم میشد.
حالا نقش اون کلاغ سیاهه رو کی داشت؟ یه پسر مو مشکی سبزه (که پسرمون گفت ایرانیه).
فکر می کنم قشنگ می تونست سوژه ی این شبکه های خبری باشه که آقا اینا به خارجی ها گفته ان کلاغ سیاه .
ولی واقعا موضوعشون قشنگ بود و اجراشونم خیلی عالی بود بچه ها.
تو مدت اجراشون، من داشتم فکر می کردم کار این گروه چقدر سخت بوده واقعا. کار کردن با سیصد چهارصدتا بچه واقعا آسون نیست. چقدر صبر و حوصله دارن و چقدر آقاهه مشخصه که باعلاقه کار می کنه.
بعد از اجرا هم آقاهه مجددا تشکر کرد و کلی هم تبلیغ کرد که اگه می خواین از ما تنبک بخرین، با این قیمت میدیم و اینا! که این تبلیغ این مدلیشم برای من خیلی جالب بود :).
بعد از اینکه همه چی تموم شد، گفتن حالا صبر کنین تا بچه ها اول به ترتیب از سالن خارج بشن به صورت گروهی، بعد والدین برن بیرون.
یعنی؛ تا لحظه ی آخرشو و حتی اینکه اول کدوم گروه بره بیرون رو منظم طراحی کرده بودن و از قبل هماهنگ کرده بودن.
بیرونم که رفته بودیم، کیک و اینا بود طبق معمول که پدر و مادرا پخته بودن و آورده بودن و می تونستی با یه یورو بخری هر کدومشونو.
اومدیم بیرون، انقدر مدرسه شلوغ شده بود که - به قول بابای من- سگ صاحابشو نمیشناخت .
آخه شما فکر کنین، بچه ها بودن، پدر و مادرشون بودن، بچه های راند بعدی و پدر و مادراشونم دیگه کم کم اومده بودن! همه ام می خواستن کیک بخرن و برن وسایلشونو از تو کلاسا وردارن! اصلا یه وضعی بود.
پسر ما هم ساعت 3 نقاشی داشت! یه سری از وسایلشم تو ogs بود.
این وسط ماکسی اینا رو گم کردم. برا پسرمون دو تا کیک خریدم، گفتم تو یه گوشه بشین بخور، من یه نگاه می کنم. اگر نبودن که هیچی، خودمون میریم.
دیر هم شده بود، نمیشد دیگه بریم وسایلشو از ogs برداریم. من با خودم فکر کردم پسرمونو میذارم کلاس نقاشی، خودم برمی گردم میرم وسایلشو از Ogs میگیرم. هنوز داشتم آدرس میزدم که راه بیفتیم که مامان ماکسی پیام داد ما کوله ی پسرتونو برداشتیم. جواب دادم کجایین؟ ما تو راهیم (آخه اونام میومدن کلاس نقاشی دیگه). هنوز ماشینو یه کمی آوردم عقب، بابای ماکسی رو دیدم. دوباره رفتتم جلو و پیاده شدم و گفتم ما گمتون کردیم، نمی دونستم رفتین ogs. مامان ماکسی گفت آره، ما هم یهو دیگه ندیدیمتون. دیگه صندوقو باز کردم و وسایل پسرمونو گذاشت تو صندوق و ما راه افتادیم.
پسرمونو گذاشتم کلاس نقاشیش و اومدم خونه. کارگرا داشتن کار می کردن هنوز. رفتم دوباره نشستم پای لپ تاپ که روی همون مشکلی که گفته بود همکارم کار کنم.نیم ساعتی کار کردم، دوباره رفتم پسرمونو از کلاس نقاشی برداشتم، بردم کلاس پینگ پنگش گذاشتم! برگشتم، دکارگرا دیگه آخرای کارشون بود.
کلا، همه چی خیلی شلوغ بود دیروز، مخصوصا با کارگرا. چون یه سری چیزا رو باید توی خونه نصب می کردن، یه سری چیزا رو تو حیاط. هم خونه به هم ریخته بود، هم حیاط!
--
بابای من هیچ وقت اهل رفت و آمد نبود. اصلا اجتماعی نبود. دقیقا برعکس مامانم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم روابط مرده ی قدیمشو زنده کرده. ما بچه بودیم، مامانم به نسبتِ آدمای دیگه بی کس و کار حساب میشد. این جوری نبود که کلی خواهر و برادر و عمه و عمو و دخترعمو و از اینا داشته باشه. یه دونه دخترعمو داشت که ما اسمشو شنیده بودیم؛ یه پسردایی که ساکن کرج بود؛ یه خاله و یه پسر خاله و دو تا برادر - که یکیش مجرد بود- و یه خواهر. از بین اینا، مامانم فقط با پسرخاله اش و خواهر و برادرش در ارتباط بود. بقیه رو واقعا نداشت؛ نه که فکر کنین داشت و رفت و آمد نمی کردیم. عمو و دایی و ایناش همه فوت کرده بودن. عمه هم فکر کنم هیچ وقت نداشته.
دخترعموشو که من هیچ وقت حتی تا الان ندیده ام. فقط یکی دو بار یادمه که اومده بود خونه ی مامان بزرگم و مامانم رفت اونجا دیدش. یه 5 6 تا دخترخاله هم داشت که با یکی دو تاشون در حد عید به عید مامانم سلام و علیک داشت یا مثلا خونه ی خاله اش می دیدشون. ولی چون بابام نمیومد خونه ی هیچ کدومشون، دیگه رفت و آمد خانوادگی ای نداشتیم. بقیه شونم که اصلا همون سالی یه بارم ممکن بود نبینیم.
از وقتی بابام فوت کرده، مامانم تک تک این رابطه ها رو زنده کرده. از دخترعموش ما فقط یه اسم شنیده بودیم. ولی یکی دو سال پیش که ایران بودم، دیدم مامانم راجع بهش حرف زد. گفتم مگه تو میری پیشش؟ مگه دیدیش؟ میگه بعد از اینکه بابا فوت کرد، رفتم پیداش کردم؛ گفتم الان که تنهام بیا رفت و آمد داشته باشیم. اتفاقا اونم گفت همسر منم فوت کرده. دیگه الان هر از گاهی تلفنی از هم خبر می گیریم یا هر از گاهی می رم پیشش یا اون میاد.
رفته بود تهران پیش خواهر کوچیک تر، زنگ زده بود به زنِ پسرداییش (خود پسرداییش هم چند سال پیش فوت کرد)، گفته بود من اینجام، پا شو بیا پیش ما.
دخترخاله هاش یه بار یکیشون چند وقت پیش به یه مناسبتی دعوتشون کرده بود بیرون، یه جا برن آش بخورن. مامان منم که تخصصش آشه! گفته بود خوب شد که دور هم جمع شدیم، دو هفته بعد، همین جمع، بیاین خونه ی من آش بخورین. بعد از اون، دیگه بقیه هم هر دو هفته یه بار دعوت کرده بودن و جمعشون جمع شده بود. بعدش باز یکیشون نمی دونم دست بچه اش شکست یا چی شد، یه مشکل این مدلی براش پیش اومد، دوره یه مدت تعطیل شد. الان، دوباره یکیشون گفته بعد از عید بیاین خونه ی من. و قراره دوباره دوره شون راه بیفته.
دوره های جلسه ی قرآنش و همکاراشم که هستن.
واقعا خوشحالم که مامانم به جای اینکه بشینه یه گوشه و زانوی غم بغل بگیره که من تنهام و بچه هام نیستن و گله کنه که چرا بچه هام هر کدومشون یه جان، برای خودش روابط اجتماعی جدیدی ساخته و لذت می بره ازشون .
--
برای تولد همسر، قرار شد پسرمونم با پولاش یه هدیه ی کوچیک بخره. گفتم چقدر میخوای پول بدی؟ گفت 20 یورو. بهش پیشنهاد دادم که ماگ بخره با یه عکسی روش یا چیزای این مدلی. ولی نپسندید. گفت می خوام باهاش براش شکلات بخرم.
رفتیم شکلات بخریم، یه شکلات برداشت، همون موقع چشمش به یه مدل شکلات دیگه افتاد. گفت از اینا هم می خرم براش. یه عالمه طعم مختلف بود از یه مارک. میگه این یکیو برمیدارم. بابا یه بار از اینا خرید، همه شو خودش خورد؛ فکر کنم خیلی دوست داشته باشه .
--
همسر خوابه، خر و پف میکنه. پسرمون میگه آخرین بار که بابا خر و پف کرد، من فکر کردم نهنگ قاتله!
شروع امسال - گوش شیطون کر- شروع خوبی بود برامون. سر فرصت سبزه مونو سبز کردیم، هفت سینمونو چیدیم، لباسامونم پوشیدیم و آماده شدیم تا عید بشه. به پسرمون عیدی دادیم. البته؛ یه مقداریشو پیش پیش خرج کرد! یه چیزیو که خیلی دوست داشت بخره، بهش گفته بودم هر وقت عیدی گرفتی، با پولای عیدیت بخر. از اونجایی که می خواست اسباب بازیش تا عید به دستش برسه، زودتر آنلاین سفارش داد و یه روز به عید اومد براش. ما هم پول اونو از عیدیش کم کردیم و یه کمی کمتر بهش عیدی دادیم.
برای پنج شنبه هم که عید بود، به معلمش ایمیل زدم و مرخصی گرفتم. خودمم با ترس و لرز یه روز قبلش به یواخیم گفتم میشه من فردا رو مرخصی بگیرم؟ آخه فاطیما مرخصی بود. یه کاری هم بود (و هنوز هست) که باید در اسرع وقت انجام بشه و یواخیم روزی چند بار سراغشو می گرفت. واسه همین، جرئت نداشتم به یواخیم بگم مرخصی می خوام. آخرش گفتم بهش بگم. نهایتش میگه نه دیگه. ولی نه نگفت و قبول کرد. فقط گفت در دسترس باشی ولی که اگه مشکلی پیش اومد، فقط تو برای بخش وویس بت ها هستی. منم از قبل خودم گفته بودم که در صورت نیاز من در دسترس هستم.
روز عید، سر صبح من اصرار داشتم شیرینی درست کنم!! تازه یادم افتاده بود که میشه شیرینی هم درست کرد برای عید . و از اونجایی که من خیلی هنرمندم، شیرینی بسیاااار سخت الدرست کردن (!) کشمشی رو انتخاب کردم
. اونم چی؟ یه سری هاش بدون کشمش
چون پسرمون شیرینی کشمشی با کشمش دوست نداره!
شیرینی ها رو درست کردم و گذاشتم توی سفره ی هفت سینمون.
پسرمون عیدی از دیگران هم گرفت امسال و یه 35 یورویی دشت کرد. برا دشت اول خوب بود .
--
از قبلش هی به پسرمون می گفتم برای فرداش که می خوای بری مدرسه برات شیرینی بذارم؟ کیک بذارم؟ فقط می گفت باشه باشه! ولی واقعا رغبتی نداشت که حتما چیزی ببره.
شب که شد و شیرینی های کشمشی رو کم و بیش خورده بودیم، یهو دیدم شروع کرد به شمردن شیرینی ها. گفتم فردا می خوای ببری از اینا؟ گفت آره. شمردیم 17 تا بود. تو کلاسشون 28 29 تان. گفتم باشه، الان دوباره برات درست می کنم.
ولی دیدم تخم مرغ نداریم. یه سرچی کردم و یه مدل شیرینی ای پیدا کردم که طرف گفته بود میشه بدون تخم مرغ درست کرد. ولی من موادو به هم زدم، دیدم اصلا اینا به هم نگرفت و وقتی از فر درآوردم، اصلا مشخص بود که از این شیرینی درنمیاد.
به پسرمون گفتم پس برای دوشنبه بهت چیزی می دم که ببری.
ولی شب که می خواستم بخوابم خیلی عذاب وجدان گرفتم که من به این بچه گفته بودم بهت شیرینی میدم که ببری، آخرش نتونستم بدم.
این شد که تصمیم گرفتم صبح که برای سحری بیدار میشم، مواد شیرینی رو آماده کنم، برم از فروشگاه بغل خونه مون که 7 صبح باز میشه تخم مرغ بخرم و سریع هم بزنم و بذارم تو فر و تا 7:30 آماده اش کنم که پسرمون ببره. هر چی حساب و کتاب کردم، دیدم خیلی ریسکی میشه. ولی باز گفتم اگه نرسید، خودم مثلا ساعت 8:30 براش می برم، اشکالی نداره.
همین کارو کردم و سحر که غذامو با چشمای نیمه بسته خورده بودم که خواب از سرم نپره ، بعد از سحری خوردن، مجبور شدم چشمامو خوب باز کنم تا پودر شکرایی که یه کمی تو بسته شون رطوبت گرفته بودنو از الک رد کنم و مطمئن بشم که قشنگ جدا از همن.
مواد شیرینی رو - به جز تخم مرغ- آماده کردم و همزنو هم آماده کردم و گذاشتم جلوی ظرفی که موادو توش گذاشته بودم و رفتم خوابیدم.
ساعت یه ربع به هفت بیدار شدم، لباس پوشیدم و رفتم فروشگاه بغل خونه مون که خوشبختانه یه نونوایی هم کنارش هست. به خاطر نونوایی حدود ده دقیقه به هفت که اونجا بودم، فروشگاه باز بود (چون در فروشگاه یکیه با نونوایی). اول فکر کردم فقط برای خودشون بازه که زودتر برن و مرتب کنن و اینا. ولی بعد دیدم نه، مردم خرید هم دارن می کنن.
منم رفتم خرید کردم و زودتر از برنامه رسیدم خونه. سریع هم زدم و گذاشتم تو فر و حدود 7:35 آماده شد و گذاشتم تو ظرف و به پسرمون گفتم درشو نبنده که بخارا بتونن خارج بشن از ظرف. دیگه با همسر رفتن و شیرینی ها رو هم بردن و منم رفتم کارمو شروع کردم .
--
اون روز رفته بودیم برای میتینگ سالانه مون با معلم پسرمون. کلا ازش خیلی راضی بود؛ فقط می گفت برای درس موسیقی همکاری نمی کنه و علاقه ای نداره. و همچنان می گفت که علاقه ای نداره راجع به خودش صحبت کنه و از احساساتش حرف بزنه. که خب، همه اش به خودمون رفته خداییش و اعتراضی نداریم!
اما یه چیزی که جالب بود، برای آلمانیش گفت خوندنش خیلی عالیه، دیکته اش هم خوبه و کلا آلمانیش خوبه، فقط تو رونویسی مشکل داره!!! من تو این زمینه اصلا با پسرمون کار نکرده بودم چون اصلا فکر نمی کردم مهم باشه. دیده بودم که یه وقتایی یه متنی بهشون داده ان و رونویسی کرده ان و معلم اصلاح کرده براش ولی هیچ وقت فکر نمی کردم مهم باشه. فکر می کردم بهشون میگن رونویسی کنن که با کلمات آشنا بشن برای بعدا که بهشون دیکته میگن. ولی الان فهمیدم که نه بابا، خود این رونویسی هم مهمه! ولی برای من این جالبه که اگه کلمه ها رو دیکته بگن به پسر ما، مشکلی نداره و همه رو درست می نویسه ولی اگه یه متن بنویسن اون بالا و بگن همون متنو این پایین بنویس، توش اشتباه داره :/!! بهش می گم خب مامان جان، متن که جلوت هست که! چطوری آخه غلط می نویسی؟
خلاصه، حالا باید اینو باهاش نگاه کردنو تمرین کنیم!
حالا اتفاقا یکی دو روز بعدش، تو ماشین بودیم، گفت کی می تونم دوباره اسباب بازی بخرم؟ گفتم هر وقت یه دونه تست رونویسی رو بدون غلط انجام دادی. اول قبول کرد و بعد دید این جوری خیلی طول می کشه. گفت میشه خودت بهم بدی متنشو که بنویسم؟ منم با کمال میل قبول کردم. به قول مامانم کور از خدا چی می خواد؟ دو تا چشم روشن . من هنوز داشتم دنبال روشی می گشتم که بتونم مجابش کنم باهاش رونویسی کار کنم که خودش پیشنهاد داد و منم تا تنور داغ بود، چسبوندم
.
امشبم اومد یه رونویسی بهش دادم و انجام داد و اتفاقا بدون غلط هم بود. دیدم چند جا رو پاک کرده و دوباره نوشته. بهش می گم چند جا رو وقتی دوباره خوندی، درست کردی؟ بهم دو تا مورد رو نشون داد. حالا، امیدوارم توی مدرسه هم از این به بعد همین جوری باشه و غلطاشو تصحیح کنه.
--
بهتون گفتم اسم "هذا" کشف رمز شد؟ فکر می کنین چی بود اسم بنده خدا؟ اسمش "هَزار"ه بنده خدا. اصالتا ترکه. یه روز یه چیزی آورده بود خونه که اسمشو طرف نوشته بود، دیدم هزاره.
اول از همه، عیدتون مبارک. دیگه انقدر دیر نوشتم که باید دو تا عیدو با هم تبریک بگم . عیداتون مبارک باشه :).
--
میخواستم یه پست نیمه تموم دیگه رو ارسال کنم، ولی به نظرم اومد اینو اول بنویسم.
این عید یه کمی - برای من حداقل- بیشتر حال و هوای عید داشت چون پسرمون عیدی گرفت از ما، عیدی گرفت از دوستامون، هفت سین چیدیم، برای پسرمون مرخصی گرفتیم که اون روزو مدرسه نره و خلاصه؛ خوب بود.
این شد که من یه کمی یاد عیدای بچگیمون افتادم و گفتم بیام یه کمی از خاطرات اون زمان بگیم.
ما که بچه بودیم، یه پیکان داشتیم که عیدا باید هفت نفری سوارش می شدیم! تو روزای عادی، کم پیش میومد که همه مون بخوایم بریم جایی ولی عیدا استثنا بود دیگه.
بابای منم - به عنوان مقدمه بهتون بگم که- اخلاقش خیلی بچگونه بود. این خوبی هایی داشت؛ بدی هایی هم داشت. بدیش این بود که اصلا صبور نبود؛ زود حوصله اش سر می رفت؛ زود طاقتش تموم می شد؛ رو حرفش نمی شد حساب کرد؛ الان بهت اجازه میداد یه کاری بکنی، فرداش که می خواستی واقعا اون کارو بکنی، می گفت کی گفته؟!! هر چی هم میگفتی بابا، دیروز خودت گفتی. میگفت نه، من نگفته ام . خوبیش این بود که اصلا کینه ای نبود، زود فراموش می کرد؛ الان دعوات می کرد، ده دقیقه بعد برات میوه پوست می کند؛ میاورد. و این میوه پوست کندنش واقعا از روی این نبود که فکر کنی عذاب وجدان گرفته و اینا؛ نه؛ واقعا اصلا اون قضیه براش تموم شده بود و زندگیش بلافاصله بعد از اتمام یه اتفاق، به حالت عادیش برمی گشت؛ هیچ وقت تو حالت عصبانی نمی موند.
عیدا که میشد، بابای من دو تا عمو داشت که توی کوچه ی خودمون بودن و یکیشون همسرش فوت کرده بود؛ اون یکی هم خانمش یه کمی مشکل داشت از نظر ذهنی. این بود که اگر کسی می رفت خونه شون، میزبان اصلی خود عموی بابام بود. و واسه همین، خیلی وقتا، بابام خودش این دو تا رو می رفت. مامانم گاهی می رفت، گاهی نمی رفت.
واسه همین، این جوری بود که وقتی سال تحویل می شد، ما عیدی هامونو می گرفتیم و سرش چونه هم می زدیم با مامانم و بالاخره هر چقدر می تونستیم خالی می کردیم کیفشو () و بعد بحث این میشد که خب، بریم عید دیدنی دیگه.
بابامم که طبق اخلاق بچگونه اش همیشه عجله داشت، می گفت خب یالا، بریم دیگه. مامانمم که می دید هنوز هیچ کدوممون آماده نیستیم، می گفت خب، تو برو خونه ی عموهاتو برو، بعد بریم خونه ی مامانت. بابامم می گفت باشه.
میرفت؛ ولی باز انگاری که موشو آتیش زده باشن، ده دقیقه تا یه ربع دیگه برمی گشت، در حالی که هر دو تا رو رفته بود!
این وسط، ما هم که هنوز بچه بودیم و در حال بازیگوشی و شمردن عیدی هامون و این چیزا بودیم، درست و حسابی آماده نمی شدیم.
این طوری بود که بابام میومد، از تو حیاط، می زد به شیشه ی پذیرایی و میگفت بدویین دیگه. ما هم عین برق گرفته ها می گفتیم وااای، بدویین بابا اومد؛ هر کسی یورتمه به یه طرفی میدوید و سعی می کرد زودتر آماده بشه.
بابا هم که میومد، میدید آماده نیستیم، یه کمی غرغر می کرد و می رفت تو حیاط و یه کمی درختا رو آب میداد و خودشو سرگرم می کرد که ما آماده بشیم.
این وسط یکی داد می زد ماماااان، کفشای نوی من که یه کمی بزرگه، قرار بود کفی بندازی، ننداختی که. مامانمم میگفت آآآخ یادم رفته. الان میام برات میندازم. کو کفی ها؟ حالا، طرف باید تو بازار شام دنبال کفی هاش می گشت. خیلی وقت ها هم اصلا کفی ای نخریده بودیم و یه
پلاستیکایی بود که اون زمانا روی کابینت پهن می کردن؛ از اونا مامانم
میاورد و می برید برامون به اندازه ی کفشمون .
اون یکی می گفت ماااماااان، کو قیچی؟ مارک لباسمو می خوام ببرم.
بابام از تو حیاط دوباره می زد به پنجره ی پذیرایی که بجنبین دیگه و میرفت سوار ماشینش میشد.
این ور یکی می گفت ماماااان، این چادری که اتو کردی به عنوان چادر من که چادر من نیییست! چادر من اتو نداره.
اون یکی می گفت ماماااان، کو تی شرت جدیده ی من؟
بابا ماشینو روشن می کرد.
مامان: بدویین دیگه مامان، بابا الان میره، جامون میذاره. بپوشین یه چیزی.
- نههههه، من فقط همون تی شرتی که هفته ی پیش خریده بودمو می خوام.
- ماماااان، این پیرهن من که اتو نداره.
مامان: بدو مامان اتو رو بذار همین چهار تا تیکه رو یه خِشّی بکش.
بابا ماشینو از حیاط خارج می کرد.
برادر بزرگتر: یالا دیگه، چقدر لفتش میدین؟ بابا داره میره.
- ماماااان، این بند کفش من تو جعبه شه، من بلد نیستم به کفشم وصلش کنم. بیا، اینو بکن تو کفشم.
مامان در حالی که داشت کفی کفش یکیو درست میکرد: دخترم، بند کفش خواهرتو درست کن مادر؛ پسرم، دو تاتون برین تا باباتون نرفته. بقیه کم کم میان.
بابا ماشینو از بن بست خارج می کرد و سر کوچه نگه میداشت.
برادر بزرگتر: پس من یواش میرم.
برادر بزرگتر (که اگه از خاطرات خواستگاری یادتون باشه، مسئول دست به سر کردن خواستگارها بود ) تا دم در رو میدوید که تو تیررس بابا قرار بگیره. بعدش دیگه یواش یواش می رفت، وسط راه صبر می کرد و بند کفششو مثلا درست می کرد، پاچه ی شلوارشو درست می کرد. خلاصه، انقدر آروم می رفت که نفر بعد تا اون موقع، تو تیررس بابا قرار بگیره. اون وقت بابا مجبور میشد برای نفر دوم هم نگه داره. البته؛ نفر دوم وقتی خودشو به دم در می رسوند که نفر بعدی رو رو تراس، دم پله ها، ببینه و اونی که دم پله ها بود هم باید وضعیت نفر بعدی رو مناسب می دید که حرکت کنه!! و همین اتفاق برای بقیه هم میفتاد. و نفر آخر هم مامان بود که با مقنعه ی کج و مانتویی که فقط یه دکمه اش از بالا بسته شده بود، در حالی که ساعتشو میذاشت تو جیبش و حتی گاهی جورابشم دستش بود (!)، چادرشو دستش می گرفت، در هالو قفل می کرد، از پله ها میومد پایین، چادرشو سرش می کرد و ما چرخیدن یه چادر مشکی رو تو حیاط می دیدیم؛ در حیاطو قفل می کرد و میومد می نشست تو ماشین و با گفتن بسم الله الرحمن الرحیم/ الهی به امید تو ای کریم، امکان غرغر کردن بابا رو خنثی می کرد.
همه یه نفس راحتی می کشیدن و مشغول ادامه ی کاراشون میشدن! یکی دکمه های مانتوشو می بست، یکی جورابشو پاش می کرد، یکی مقنعه شو درست می کرد، یکی بند کفششو می بست تا برسیم به خونه ی مامان بزرگم! دقت کنین که یه نفرم اینجا رو دنده نشسته .
این وسط همه ام اعتراض داشتن که جاشون تنگه و داشتن با بغل دستیشون دعوا می کردن. آخه، شما فکر کنین هفت نفر آدم تو ماشین، تازه هر کدومم بخوان یه کاری بکنن .
و به این ترتیب، ما بالاخره، به سلامتی تو خونه ی مامان بزرگم فرود میومدیم :).
--
الانا، وقتی می خوایم بریم بیرون، اگه جایی باشه که مهم باشه، همیشه همسر داره به من میگه چرا لباست اینجاش کجه؟ اینجاش این جوریه؟ اونجاش اون جوریه.
این مدل لباس پوشیدن، ریشه در کودکیم داره . من هنوزم که هنوزه همین که شلوار بیرون و جورابم پام باشه، میگم من آماده ام. چون به نظرم، بقیه رو همه رو میشه نصفه و نیمه پوشید و بقیه شو تو راه درست کرد! همیشه هم وقتی میرم بیرون، تازه چیزایی که تو دستمه رو میذارم تو کیفم، زیپای کیفمو می بندم و بقیه ی لباسمو مرتب می کنم.