از مهمونی و کار و همه چی


رفته بودیم خونه ی دوستامون؛ دو تا خانواده ی دیگه هم دعوت بودن. یکیشون می گفت مدرسه ی دخترم ایمیل زده بود یه بار بهمون که یه اتفاقی افتاده جلوی مدرسه که ما بابتش معذرت می خوایم و متاسفیم که بچه ها هم شاهد ماجرا بوده ان و ما رفتارهای نژادپرستانه رو تحمل نمی کنیم و از این حرفا.

حالا قضیه چی بوده؟ اینکه مدرسه قبلا ظاهرا از پدر و مادرا خواسته که در مورد رفت و آمد بچه ها و پارک ماشین ها حواسشون باشه و این چیزا و ظاهرا یه سری هم مسئول این موضوع شده ان. حالا یه مادری - که نمی دونم رسما جزو اون گروه بوده یا نه- دیده یه ماشینی بد پارک می کنه یا جایی پارک می کنه که مجاز نیست. به طرف تذکر داده که شما اجازه ندارین اینجا پارک کنین. اونا هم بهش توجهی نکرده ان و با دست اشاره کرده ان که برو، کاری به ما نداشته باش. اینم ازشون عکس گرفته. اونا هم که یه زن و شوهر بوده ان باهاش بحثشون شده و اومده ان که این خانمه رو بزنن و خلاصه، قضیه بالا گرفته. مرده هم به این مامانه گفته من اصلا به خاطر آدمایی مثل تو رفته ام به آ اف د رای داده ام :/!

حالا، مادره، بنده خدا، اصالتا لهستانی بوده و بزرگ شده ی آلمان.

خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد!

--

با دو تا از دوستامون و بچه هاشون رفته بودیم یه پارکی که بچه ها یه کمی بازی کنن. ما هم - مامانا- کنار هم نشسته بودیم روی یه نیمکت و حرف می زدیم. اون دو تای دیگه دختر داشتن. یکیشون به اون یکی میگه شما دخترتون موهای دستش درنیومده هنوز؟ دختر من یه کمی موهاش دراومده، من یکی دو بار باهاش صحبت کرده ام که اگه ناراحته، براش بردارم. چون ممکنه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کنن.

اونجا که اینو داشت می گفت، با خودم فکر کردم ئه، چه جالب. من اگه بودم، اصلا برام اهمیتی نداشت و از ترس اینکه مبادا کسی مسخره اش کنه، نمی دونم یه رفتار پیش دستانه داشته باشم. می گفتم خب، این جوریه دیگه. حالا، بعدا اگر مشکلی پیش اومد، اونجا فکر می کنم که چیکار کنم. الکی بچه رو حساس نکنم و بهش تلقین نکنم که تو خارجی ای.

بعد، یادم افتاد که این همون طیف شخصیتیه که کلی با مونی و بچه ها راجع بهش صحبت کردیم و دیدم که یه سری ها از تعارض فرارین و تلاش می کنن هر کاری بکنن که تعارضی پیش نیاد و من اصلا نمی تونستم تو هیچ کدوم از موقعیت ها، این مدلی باشم. دیدم، خب تو زندگی واقعیمم واقعا همین شکلیم! فقط تو مثال های اون میتینگ نبود که اون جوری بودم.

اما نکته ی جالبش برای من این بود که این دوستامون خیلی بیشتر از ما با آدم های آلمانی در ارتباطن؛ با بچه هاشون یه خط در میون آلمانی صحبت می کنن؛ تو جشن های آلمانی ها شرکت می کنن و دوست دارن که خیلی ظاهرشونو به جامعه ای که توش هستن شبیه کنن و در کل، به ظاهر خیلی از ما آلمانی ترن. اما ته وجودشون، به شدت این حس خارجی بودن و نگرانی خارجی بودنو دارن، حتی فکر می کنم بیشتر از منی که اگه این رفتارهای ظاهری رو در نظر بگیریم، خیلی خارجی تر حساب میشم نسبت به اونا.

--

پسرمون یه جلسه ی دیگه از بسکتبالو رفت و مربیش خیلی ازش راضی بود. به همسر گفته بود که سه تا تیم داریم که سطحاشون فرق داره. تیم اول تو لیگ برتر بازی می کنه؛ تیم دوم تو لیگ ایالتی بازی می کنه و تیم سوم اصلا بازی نمی کنه. و گفته بود که بچه ی شما می تونه تو تیم اولمون بازی کنه.

حالا قراره اینم فعلا بازی کنه تا ببینیم چی میشه.

این تیم بسکتبال هم جالب بود. پسرمون گفت که میخواد کلاس های بسکتبالو شرکت کنه اون 5 جلسه ای که طبق تلنت پسش اجازه داشت. منم ایمیل زدم و گفتم بهشون که این جوری شده و بچه ی ما تلنت پس داره و اجازه داره 5 جلسه شرکت کنه. می خواستم ببینم کلاساتون کیه. مربیه جواب داد بعد از یه هفته ای و گفت که ما کلاسامون پره ولی حالا یه جلسه تمرینی میتونه فلان ساعت بیاد. که اونم ساعتش نمی خورد. منم با خودم گفتم این فکر کنم اصلا نفهمید تلنت پس چیه و قضیه چیه. آخه، ما که نمی خوایم کل کلاس رو بریم. فقط می خوایم 5 جلسه رو بریم. حالا می تونست بگه لااقل همین 5 جلسه رو بیا. الان یه جلسه به چه دردمون می خوره؟ دیگه ناامید شدم ولی باز ایمیلشو جواب دادم و گفتم که متاسفانه اون ساعت پسر ما کلاس دیگه ای داره. با این وجود ممنونم. دیگه فکر نمی کردم دوباره جواب بده. جواب داد که یه تیم دیگه داریم که فلان جاست، من با مربی اونجا صحبت کردم، می تونه یه بار اونو شرکت کنه. اون دوشنبه هاست. منم دیدم بنده خدا زحمت کشیده، گفتم باشه، شرکت می کنیم. ولی خب بازم گفته بود یه بار. گفتم حالا میریم دیگه. الله کریمه.

بعدشم، باز اون روزی که قرار بود شرکت کنیم، پسرمون مریض شد و دوباره ایمیل زدم که نمی تونه بیاد. اونم جواب داد که مشکلی نیست و هر هفته ای که تونستین بیاین.

خلاصه، بعد از این همه ایمیل بازی، بالاخره شد و رفتیم و خدا رو شکر که ازش راضی بود مربیه و گفته بود الان درک می کنم چرا بهش تلنت پس داده ان. فعلا تا تعطیلات عید پاک بیاد تا ببینه دوست داره یا نه. و خب، لازم نیست بگم که پسرمون علاقه داره و میگه میخوام ادامه بدم .

و به این ترتیب، منی که به این امید بودم که 5 جلسه پسرمون بره بسکتبال تو این شهری که 20 دقیقه تا ما فاصله داره، الان رفته تو پاچه ام که هر هفته ببرمش و بیارمش .

خوشحالم البته که این قدر استعداد داره که مربیش استقبال کنه از حضورش و من بخوام به خاطر همچین چیزی هر هفته برم و بیام. تا باشه، از این مجبوری ها باشه. اما خب، 20 دقیقه هم زیاده. کلا یه شهر دیگه اس و یه جوریه که حتی پسرمون مثلا 12 سالشم که بشه، بازم باید خودمون ببریمش. این جوری نیست که بگیم تو یه قطار بشین و فلان ایستگاه پیاده شو. برای اینکه بتونه این جور جاها رو تنهایی بره، واقعا باید خیلی بزرگ بشه!

--

ماشین جدیدو گرفتیم بالاخره. و همون روزی هم بود که می خواستیم بریم کارناوال.

این ماشین یه سری ویژگی های جیگولی هم داره. مثلا؛ یکیش اینه که بذاری روی حالت سانتا که یه زمینه ی کریسمسی بگیره. یعنی؛ ماشینای دیگه رو به صورت گوزن و ماشین خودتو به صورت سورتمه ی بابانوئل نشون بده. چیز خاصی نیست ها، ولی خب بچه ها خوششون میاد.

میخواستیم بریم کارناوال، همسر و پسرمون زودتر رفتن سوار شدن، من اومدم سوار شم. دیدم گذاشتن روی حالت سانتا و یه سری گوزن و سورتمه و از این چیزا نشون میده، ما هم که داریم میریم کارناوال آلمانی، آهنگ هم که تا من پامو گذاشتم تو ماشین شروع شد: امشو شوشه لیپک لیلی لونه. بعد میگن شما تو جامعه ادغام نمی شین. به خدا، ما خیلی مولتی کولتی ایم اینجا (Multi-Kulti: چند فرهنگی).

--

به یواخیم گیر داده بودن در مورد حافظت از داده های کاربرا.

تو آلمان، شما اجازه ندارین بیشتر از سی روز داده های کاربرها رو نگه دارین. بیشتر از اون حد رو باید به صورت گمنام نگه داریم. یعنی؛ مثلا اگه طرف زنگ زده و گفته من شماره مشتریم فلانه و فلان سوال رو دارم، باید اون قسمت شماره مشتری رو حذف کنیم. در واقع، هیچ داده ای که نشون بده این متن مربوط به کدوم کاربره نباید بیشتر از سی روز نگه داشته بشه. مثلا؛ شماره تلفنش و این چیزاشم باید حذف بشه.

بعد، قرار شد بیایم چیزایی که مال بیشتر از سی روزن رو حذف کنیم. بعد که حذف کردیم و همه چی خوب بود، من چند روز بعدش رفتم دیدم اینا همه تو سطل آشغالن! به فلیکس میگم خب اینا که اینجان و قابل بازیابی. ما باید از اینجا هم حذف کنیم.

با یواخیم صحبت کردیم، قرار شد از سطح آشغالم حذف کنیم. این کارو کردیم ولی بعد فهمیدیم، بعد از اینکه از داده ها رو حذف می کنیم، داده ها 93 روز توی سطل آشغال می مونن؛ از اونجا که پاک می کنیم، توی یه سطل آشغال دیگه (سطلِ آشغالِ سطل آشغال!!) برای مدت 93 روز می مونه و بعدش بالاخره واقعا حذف میشه .

این پاک کردن داده های کاربر یه جور حفاظت از داده ی کاربره، پاک نکردنش یه جور :/!

--

به شعبه ی اسپانیا گفته بودم لیست کسایی که نیاز به ورکشاپ برای فلان اپ دارن رو بده. یه لیست داد که 15 نفر اینا بودن. من انتظار داشتم 3 یا 4 نفر بده.

حدس زدم که اینا هم پیش زمینه ی کامپیوتری و برنامه نویسی نداشته باشن. بهش ایمیل زدم و گفتم اینا رو دو دسته کنه: کسایی که برنامه نویسی بلدن و کسایی که بلد نیستن؛ تا من دو مدل ورکشاپ مختلف برای اینا بذارم. برای اونایی که برنامه نویسی بلدن، دو تا ورکشاپ مقدماتی و پیشرفته بذارم و برای اونایی که بلد نیستن، فقط یه ورکشاپ مقدماتی که آشنا بشن با قابلیت های نرم افزار.

خانمه ایمیل زد و لیستو فرستاد ولی باز دیدم همه ی اونایی که نوشته برنامه نویسی بلد نیستن رو هم برای ورکشاپ پیشرفته اسمشونو نوشته!

بهش زنگ زده ام، میگم این جوریه چرا؟ میگه والا من می خواستم نذارم. من بهشون گفتم ولی اون چند نفر، همه شون رئیسن و مدیر رده بالا. همه شون فکر می کنن باید توی همه ی میتینگ ها باشن! تو خودت ایمیل بزن. تو اگه بزنی، من میگم آلمان این طوری گفته و آلمان رئیسه و کسی نمی تونه چیزی بگه :/! و همین طور هم شد. من ایمیل زدم و گفتم ما نمی تونیم به این افراد ورکشاپ پیشرفته ارائه بدیم و کسی هم اعتراضی نکرد!

--

یه وویس بت بهمون گفتن درست کنین برای تیم کمک های اولیه. اگر کسی مثلا توی یکی از طبقه ها مشکل پزشکی ای براش پیش اومد، طرف زنگ می زنه به یه شماره ای، اون شماره به وویس بت وصل میشه و اطلاعات رو جمع می کنه که اتفاق چی بوده و تو کدوم طبقه اس و غیره، بعد اطلاعات بلافاصله فرستاده میشه برای سه چهار نفر اعضای تیم کمک های اولیه. فرستادن این اطلاعات هم چون خیلی فوری و مهم تلقی میشه، هم به صورت پیامک براشون میره، هم براشون به صورت آلارم تلفنشون زنگ می خوره، هم توی مایکروسافت تیمزشون زنگ می خوره. قشنگ دیوونه شون می کنن تا جواب بدن حتما!

من که می خواستم اینو درست کنم، هر وقت می خواستم تست کنم، قبلش بهشون خبر میدادم من دارم تست می کنم. اگه پیامی گرفتین، از طرف منه. بعدم توی متن پیامم می گفتم فلانی هستم، دارم تست می کنم.

وقتی تستام به عنوان بخش فنی تموم شد، بهشون وویس بت رو تحویل دادم و گفتم حالا بخش غیرفنی می تونه تست نهایی رو انجام بده و بعدش وویس بت فعلا بشه.

اون روز یکی از بچه های تیم کمک های اولیه یه اسکرین شات گرفته و فرستاده، نوشته بچه ها لطفا وقتی تست می کنین، بگین تست می کنیم. یکی از بچه های غیرفنی تست کرده بود. پیام داده بود یه نفر خودشو از طبقه ی 25 ام پرت کرده پایین!!!

تیم کمک های اولیه هم که در جریان نبوده، بعد از زدن یه سکته ی ناقص، فهمیده بود یکی داره تست می کنه .

--

چند وقت پیش از یه بخشی از شهرداری (Ordnungsamt: اُردونگز اَمت میشه اداره ای که مربوط به نظم عمومیه؛ مثلا همسایه تون سر و صدا کنه، باید زنگ بزنین به اینجا که بیان.) اومدن دم درمون، ولی ما خونه نبودیم. همسر از روی اپ دیده بود ولی جواب نداده بود چون در هر صورت خونه نبودیم. چند وقت بعدش دوباره اومدن. من نبودم. همسر میگه گفتن به ما گفته ان شما سگ دارین تو خونه تون ولی تو سیستم ما همچین چیزی ثبت نشده. همسر هم گفته بود صحت نداره و رفته بودن. ولی برام خیلی جالبه که کی و با چه هدفی رفته همچین چیزیو گزارش داده؟! ما نه سگ داریم، نه هیچ حیوون خونگی دیگه ای، نه هرگز مهمونی اومده خونه مون که سگ یا هر حیوونی داشته باشه! نمیدونم چی شده که طرف به ذهنش رسیده برم بگم اینا سگ دارن!

--

زنگ در خونه مونو از این اسمارت هوما زدیم که به صورت اتوماتیک وقتی کسی رد میشه فعال میشه و ویدیوش رو هم ضبط می کنه.

یه روز صبح که بیدار شدیم، دیدیم دیشب دو نفر از تو کوچه رد میشن، با چراغ قوه نور میندازن تو ماشین که ببینن چیز ارزشمندی داره یا نه؛ در ماشینو هم با دست تلاش می کنن باز کنن که ببینن قفله واقعا یا نه. وقتی می بینن قفله، بی خیال میشن و میرن!

--

مامانم داره راجع به سال نو و ماه رمضون صحبت می کنه، میگه امسال که تا 13 ام ماه رمضونه؛ سال دیگه هر کی زنده باشه، عید فطر ان شاءالله اول عیده .

با اینکه مامانم امید به زندگیش خیلی زیاده و همچنان مهمونی هاش و رفت و آمداش به راهه، ولی در عین حال انگاری هر لحظه هم آماده ی رفتنه. البته؛ ان شاءالله که هنوز حالا حالاها با ما باشه :).

--

برای چهارشنبه سوری دعوت شدیم خونه ی دوستامون. رفتیم آش رشته خوردیم - جای شما خالی. ما بچه بودیم، رسم شهرمون این بود که شب چهارشنبه سوری آش رشته بخوری که رشته ی عمرت درااااز باشه . ان شاءالله رشته ی عمر شمام دراز باشه .


از همه چی


یه بنده خدایی سال ها پیش یکی دو سال آلمان بوده و خوشش نیومده و برگشته ایران. چند ماه پیش برادر کوچیک تر گفت که پشیمون شده و تصمیم گرفته که دوباره برگرده. از آشناهای برادر کوچیک تر بود. ازش پرسیدم چطوری قراره بیاد؟ گفت با جعل مدرک و قرارداد صوری کاری و اینا. گفتم من که خوشبین نیستم. این جور آدما همه کلاه بردارن. گفت نمی دونم دیگه. فعلا که این جوری تصمیم گرفته ان.

گذشت و چند هفته پیش، توی میتینگ خانوادگی، برادر کوچیک تر گفت راستی گفتم چی شد بهت؟ گفتم نه، چیکار کرد؟ گفت هیچی، طرف براش قرارداد صوری جور کرده و طرف هم با اون بلوکارت گرفته و اومده. الان که اومده، فهمیده برای اینکه بتونه بلوکارت رو نگه داره، باید حتما سه سال توی همون شغل یا یه شغل با همون زمینه ی کاری و در همون سطح داشته باشه. حالا رشته ی طرف چیه؟ ارشد زبان آلمانی. رشته ای که طرف براش قرارداد کاری نوشته چیه؟ مهندسی کامپیوتر! حالا یا طرف باید به مدت سه سال 2 هزار یورو در ماه به این کلاه برداره پول بده که بتونه همین قرارداد رو حفظ کنه یا بره یه جای دیگه به عنوان مهندس کامپیوتر کار کنه - که مشخصا نمی تونه- یا بره درخواست پناهندگی بده!

شاید بگین خب بره یه جای دیگه کار کنه، این که صوریه قراردادش. ولی باید بگم شغل دوم تو آلمان مالیاتش به شدت بیشتره. ضمن اینکه یه حداکثر تعداد ساعتی وجود داره برای کار کردن. طرف نمی تونه مثلا ادعا کنه که داره هفته ای 80 ساعت کار می کنه. الان سرچ کردم - نمی دونم درست یا غلط- نوشته بود که حداکثر هفته ای 48 ساعت میشه کار کرد! یعنی؛ این بنده خدا، 40 ساعت که برای کار اولش رد میشه براش. اگر بخواد قانونی کار کنه، حداکثر هفته ای 8 ساعت می تونه کار کنه که برای اونم باید کلی مالیات بده.

همین جوریشم آدم نمی تونه اینجا راحت ماهی 2000 یورو پس انداز کنه. این بندگان خدا بدون داشتن مدرک مناسب، نمی دونم چطوری می خوان همه چیو مدیریت کنن؛ هم ماهی 2000 یورو به اون طرف بدن، هم خرج زندگی یه خانواده ی سه نفره رو جور کنن!

از اون طرف، هم همه چیشونو هم تو ایران فروخته ان و دیگه برگردن براشون معنی ای نداره.

--

داشتم برا یه جا واسه شغل، رزومه می فرستادم، بر خلاف اکثر جاها که میگن فقط رزومه بسه، این گفته بود رزومه و کاورلتر و حتی گزارش های شغل های قبلی هم اجباریه.

اومدم گزارش های شرکت های قبلیمو نگاه کردم و دیدم چقدررر همه شون برام خوب نوشته بودن؛ واقعا خوب. مال زمانی که تو دانشگاه درس می دادمو که فکر کنم هیچ وقت آلمانیشو نخونده بودم! چون اون زمان آلمانی بلد نبودم. احتمالا همون اوایل یه بار تو گوگل ترنسلیت زده ام ببینم چی میشه معنیش ولی آلمانیشو یادم نمیاد که خونده باشم. و چقدر چیزایی نوشته بودن که خودم بهش دقت نکرده بودم. مثلا استادم نوشته بود که در صورت لزوم، حاضر بود بیشتر کار کنه؛ مثلا وقتی ددلاین کنفرانس ها نزدیک بود. من هرگز همچین خاطره ای یادم نمیاد ولی احتمالا کرده ام همچین کاری که نوشته! شرکت قبلیم که شیش ماه بیشتر اونجا نبودم، نوشته بود عالی و خیلی با دقت انجام داده همه ی کاراشو و دونه دونه لیست کرده بود کارایی که کرده بودم. جالب اینکه با این که شیش ماه بیشتر پیششون نبودم، نوشته بود وقتی حجم کار زیاد، تحملش زیاده.

واقعا چه قابلیت هایی داشته ام و خودم خبر نداشته ام. حیف شده که منو از دست داده ان .

این قابلیتی که هم استادم گفته بود و هم این شرکت آخری نوشته بود، به آلمانی میشه Belastbarkeit (بِ لَست بار کایت). جدا جدا نوشتم که بدونین ترکیبش چطوریه. کلمه ی "لَست" یعنی بار. پسوند "کایت" هم اسم سازه. پیشوند "بِ" به معنی ایجاد کردن یا فراهم کردن یه موقعیته. توی این حالت، یعنی مثلا روی طرف بار بذاری. پسوند "بار" هم قابلیت رو نشون میده (مثل قابل خوردن).

در واقع، این کلمه میگه تا چقدر طرفو بارش کنی، تحمل می کنه، چقدر قابلیت داره که بار بذاری روی دوشش! همین قدر قشنگ .

من اگه ببینم یه شغلی توی توضیحاتش و اون قسمتی که انتظاراتشو نوشته، نوشته باید بِلَستبارکایت خوبی داشته باشین، سریع اون صفحه رو می بندم و براش اپلای نمی کنم. میگم این فشار کاریش بالاس، گفته تحت فشار هم بتونی کار کنی. به درد منی که بچه دارم و باید راس ساعت ورش دارم و راس ساعت بذارمش و زمان کاریم کاملا مشخصه نمی خوره.

حالا می بینم، اتفاقا اون ویژگی ای که به چشم کارفرماهام اومده، دقیقا همین بوده :/!

--

چند وقت پیش خواهر کوچیک تر یه بار تو گروهمون نوشت یه سوال هندسه پسرم داشت (فکر کنم کلاس نهم یا دهمه)، ما نتونستیم حلش کنیم. دادیم به مامان حلش کرد. کلی مامانو تشویقش کردیم .

برا همسر تعریف کرده ام. میگه سوالش چی بوده؟ بده ببینم. سوالو بهش داده ام. یه قلم و کاغذ ورداشته، شکلو رسم کرده. سوال گفته اگر نیمساز فلان ... . میگه خب، نیمساز چی بود؟

--

انتخابات آلمانم تموم شد و تکلیف دولت بعدی تا حد زیادی مشخصه. اما نکته ی جالبش برای من نتیجه ی انتخابات بر اساس سن و تحصیلات و سایر شرایط بود. توی این لینک می تونین نتایج رو بر اساس مشخصه های مختلف ببینین. توی شکلی که نشون داده (یه کم پایین تر از ویدیو) می تونین نتایج رو بر اساس (از چپ به راست) نتایج کلی، جنسیت، سن، تحصیلات، وضعیت اشتغال و وضعیت مالی ببینین.

نکته ی جالبش اینه که بیشترِ طرفدارهای حزبِ مخالفِ خارجی ها (AFD) تو بازه ی 35 تا 44 سال هستن. پیرهای بالای 70 سال هم از همه بیشتر با خارجی ها در صلح و صفان، بر خلاف تصور معمول که فکر می کنه پیرا از خارجی ها بدشون میاد. منم تصورم این نبود و الان که فهمده ایم، واقعا خوشحالم که توی یه محله ی پیرنشین زندگی می کنیم . بالاخره، خوبه که حس کنی مردم سایه تو با تیر نمی زنن .

کلا  نتایج تامل برانگیزه وقتی بر حسب شرایط مختلف مرتبش می کنین.

چند روز پیشم با دوستامون رفتیم کارناوال دیدیم. توی کارناوال همیشه از این موضع گیری های سیاسی هست. از قدیمم بوده، چیز جدیدی نیست. مثلا؛ یه عده با پرچم اکراین اومدن رژه رفتن؛ یه عده با شکلک های مسخره شده ی پوتین و ترامپ و شی جین پینگ و یه عده هم با شکلک ترامپ و آلیس وایدل (رئیس حزب آ اف د). نکته ی جالبش این بود که آلیس وایدل رو در حالتی نشون میداد که داشت تلاش می کرد رای اولی ها رو جذب کنه.

از کارناوال برگشتنی، رفتیم یه جا ناهار خوردیم و قرار شد بریم خونه ی دوستامون. ما ماشینمونو خیلی دور پارک کرده بودیم و با قطار رفته بودیم تا اون جایی که کارناوال بود؛ چون مسیرها بسته بود و راه هم زیاد بود. دوستامون با قطار مستقیم از شهرشون اومده بودن. برا رفتن به خونه ی اونا پسرمون با اونا رفت. ما رفتیم که ماشینو برداریم و بریم خونه شون. اینا تو راه یا وقتی رسیده بودن یه کمی حرف زده بودن. دوستمون میگه گفتیم ایلان ماسک ۱۴ تا بچه داره. پسرتون میگه خب، ادریسم ۱۴ تا بچه داره!!

(اونایی که نون خ دیده باشن، میدونن ادریس کیه ).

--

داشتیم سر شام، نون خ میدیدیم. میگه رونالد فلان. میگم رونالد کیه؟!! میگه رونالد دیگه، رونالد. میگم تو فیلمه یا از بچه های مدرسه اس؟ میگه آره، تو فیلمه. بعد فهمیدم روناکو میگه!

--

براش قصه ی زال و رستم و اینا رو می خونم. میگم رستم وقتی هشت سالش بوده، مثل یه پهلوان بزرگسال بوده. میگه خب، اینکه بیماریه که !


سمینار مدیریت اختلافات

این جمله رو آخرش اضافه کردم. بچه ها، من نمیخواستم بیام کل سمینارو بنویسم. میخواستم فقط جالباشو بنویسم. ولی بعد دیدم من عملا کلشو نوشتم :).

--

یه سمینار شرکت کردم توی شرکتمون در مورد مدیریت اختلافات.

کلا چیز جالبی بود ولی جالب ترش برام این بود که یه بار که اون اوایل یه بحثی بود در مورد یواخیم که دو تا از بچه ها بهش اعتراض داشتن (قبلا نوشته بودم در موردش) و دو تا جلسه ی دو سه ساعتی در موردش داشتیم، مونی که برگزارکننده ی اون جلسه بود، چند تا جمله گفت که تو ذهن من موند و سعی می کردم استفاده اش کنم هر وقت که لازم شد و این سمینار - که بازم با مونی برگزار میشد- در نهایت، نتیجه اش همون چند جمله بود!

برام جالب بود که من نکته ای که از اون جلسه گرفته بودم، دقیقا چکیده ی یه سمینار 7 8 ساعتی بود.

اگه یادتون نیست، جمله اش این بود که وقتی میخوای از کسی انتقاد کنی، باید جمله ات/جمله هات این شکلی باشه مثلا: "فلانی، تو دیروز دیر اومدی و من ناراحت شدم. من انتظار دارم به وقت من احترام گذاشته بشه. لطفا از این به بعد سر وقت بیا تا من بتونم برای خودم برنامه ریزی کنم."

حالا اگه بخوایم تیکه تیکه اش کنیم این جوری میشه:

1) به طور واضح و مشخص باید بگی اشتباه طرف چی بوده و این اشتباه صرفا باید یه جمله ی خبری باشه در مورد یک مورد خاص. نباید توش قید باشه. مثلا بگی "تو همیشه دیر میای".

2) باید به طور واضح بگی این کار چه حسی به تو داده: ناراحتی، عصبانیت، عصبی شدن، استرس گرفتن یا هر چیز دیگه. این جمله باید در مورد شما باشه و نه در مورد اون. مثلا نباید بگی "این کارت منو ناراحت کرد". فقط باید بگی "من ناراحت شدم.".

3) باید به طور واضح بگی که انتظارت از طرف چی بود که برآورده نشد؟ اینجا یه لیستی هست برای هرم مازلو. ما معمولا نیازهای اولیه اش رو می دونیم و راجع به خوراک و پوشاک و مسکن صحبت می کنیم وقتی صحبت از هرم مازلو میشه. ولی اگه سرچش کنین، خیلی چیزا رو اسم برده به اسم نیازهایی که انسان داره و باید پاسخ داده بشن. من هر چی گشتم، متاسفانه نتونستم دقیقا اون لیستی رو پیدا کنم که مونی به ما نشون داده بود. ولی اون لیستی که اون به ما نشون داد، شاید برای هر سطحش، 50 60 تا اسم "نیاز" آورده بود که باید برای آدم برآورده بشن. شبیه ترین چیزی که بهش پیدا کردم این بود. ولی اونی که به ما نشون داد، برای هر سطحش همین قدر و بیشتر اسم آورده بود.

برای مرحله ی دو و اسم احساسات آدما هم یه لیست بلندبالایی داشت که اونم برام جالب بود.

4) باید دقیق بگی که از این به بعد باید چیکار کنه.

مهمش همینه که توی مرحله ی دوم و سوم، نباید مخاطب جمله ات طرف باشه. باید از طرف خودت حرف بزنی. مثلا نباید به طرف بگی تو به من احترام نمیذاری، چون روش های آدما برای احترام گذاشتن متفاوته. شما ممکنه یه رفتاری رو بی احترامی به خودتون تلقی کنین ولی از نظر اون طرف، این بی احترامی نباشه. وقتی شما به طرف می گین تو به من بی احترامی کردی، طرف بلافاصله از خودش دفاع می کنه و میگه من این کارو نکرده ام. چون واقعا به نظرش این کار رو نکرده.

اینم بگم که اون جمله هایی که من نوشتم به عنوان نمونه، معنیش این نیست که شما قراره این قدر ادبی حرف بزنین و عجیب غریب. منظور اینه که اون موارد رو رعایت کنین و صریح باشین. وگرنه تو دنیای واقعی، آدم برای توضیح دادن بخش 2 و 3 ممکنه کلی صحبت کنه.

حالا این چیزی که نوشتم، حاصل کل اون جلسه ی چندین ساعته بود. برای اینکه اینا رو یاد بگیریم، قبلش بهمون ایمیل زده بود و گفته بود که لطفا هر کدومتون یه مورد مشخص رو در نظر بگیرین که با کسی اختلاف نظری داشته ین که از قبل براش آماده باشیم.

اول که رفتم، مونی بود و یه خانمی. من سلام کردم و هر دو جواب دادن. به مونی گفتم همین جا قراره بشینیم یا اون ور؟ چون میخواستم کیفمو بذارم. مونی گفت اون ور. اون خانمه نزدیک مونیتور نشسته بود. گفت ئه، من فکر کردم ارائه داریم و بهتره نزدیک مونیتور باشم. پس؛ منم میام اون ور.

خانمه خیلیییی رفتارش آلمانی و جدی بود. از اونا که خود آلمانی ها ببینن، میگن این تیپیکال آلمانی هاس . تو حرف زدنش هم انقدر تندتند حرف می زد و کلمه ها رو با شدت ادا می کرد که آدم یه کم می ترسید. به چشم من، بیش از حد جدی بود.

خلاصه، یه کمی صبر کردیم و دو نفر دیگه هم اومدن.

مونی یه عالمه آدم دیگه رو هم دعوت کرده بود، در واقع، بچه هایی که تازه وارد شرکت شده بودن. ولی خیلی ها جواب نداده بودن و معلوم نبود میان، نمیان، صبر کنیم، نکنیم؟

اتفاقا راجع به اینم با مونی صحبت کردیم که چرا آدما جواب میتینگی که فرستادی براشونو نمیدن؟ خب، یا بگین آره، یا بگین نه.

وقتی میتینگو شروع کردیم، گفت اول بگین که چرا اینجایین؟

همه گفتن می خوان رابطه ی بهتری داشته باشن با همکاراشون و اختلافاتشونو راحت تر رفع کنن و بدونن چطوری می تونن مشکلاتشونو حل کنن. فقط من گفتم من می خوام ببینم چطوری آدم میتونه به بقیه کمک کنه که مشکلاتشونو حل کنن . وقتی اینو گفتم، احساس کردم من خیلی پرتم از قضیه! آخه، من سر اون پروژه ی بلژیک خیلی می دیدم که بچه ها با هم اختلاف دارن، مشکل دارن، هم دیگه رو نمی فهمن، ولی بلد نبودم که چطوری میشه اینا رو با هم رو در رو کرد، چطوری میشه مشکلات تیمو حل کرد.

بعد گفت خب، بگین به نظرتون اصلا conflict یا همون تنش/اختلاف/درگیری/تعارض/مشکل چیه؟ (می تونین اول یه کمی فکر کنین و برای خودتون جواب بدین، بعد بقیه ی متنو بخونین ).

هر کسی نظرشو گفت و در نهایت، جواب این بود که هر چیزی که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، این یه مشکل حساب میشه. مثلا؛ همین که بعضی ها جواب ایمیل میتینگو نداده ان و ما الان بلاتکلیفیم و ده دقیقه صبر کردیم  که ببینیم بالاخره کسی میاد یا نه، این الان یه مشکله. درگیری و اختلاف، فقط اون حالت هایی که دو نفر به وضوح توش با هم دعوا دارن نیس. هر اختلاف نظری که باعث بشه شما حس بدی داشته باشین، مشکل حساب میشه و باید حلش کنین. حتی؛ لازم نیست حتما با یه شخص مشخص مشکل داشته باشین. مثلا؛ شرکت میگه شما حتما باید 8 سر کار باشین و شما نمی تونین و همیشه با استرس می رسین و باعث میشه همیشه حس بدی داشته باشین. این مشکل شما و شرکته که باید حلش کنین.

بعد از اون، گفت دو مدل تنش/درگیری داریم: پنهان و آشکار. آشکارا رو همه مون میشناسیم؛ مثلا وقتی با کسی دعواتون میشه. ولی پنهانا رو کمتر آدما تحویل می گیرن و بهش توجه می کنن. مثلا کسی که همیشه تو میتینگ ها دوربینش خاموشه؛ اگه بدونه شما یه روزی شرکت هستین، اون روز شرکت نمیاد؛ مدام گواهی پزشکی میاره و میگه مریضم تا روزا بگذره و ... . (به این موضوع فکر کنین؛ وقتی نمونه هاش رو گفت، فکر کرم که چقدرررر تنش های زیادی تا الان همه مون تجربه کرده م، بدون اینکه بهش توجه کنیم).

بعد ازمون پرسید که شخصیتمون چطوریه؟ یه طیف داشت از کسی که از درگیری فراریه تاااا کسی که میگه آخ جون اختلاف! اینشم برای من جالب بود. مثلا بعضی ها معتقدن باید حداکثر تلاشتو بکنی تا تعارضی پیش نیاد با کسی. اگه اختلافی هس، نادیده بگیر؛ کوتاه بیا و ... . و ترجیح میدن که کمترین حد تعارض رو با دیگران داشته باشن و این براشون ایده آله. ولی یه عده معتقدن اختلافا خوبه؛ باعث رشد میشه؛ ازشون نمی ترسن.

وقتی چند تا مصداق گفت راجع بهش حرف زدیم، عملا معلوم شد که هر کسی کجاس و من دقیقا اونی بودم که کله اش بو قرمه سبزی میداد . اونا همه اون جایی از طیف بودن که می گفتن بهتره اختلاف نداشته باشیم؛ حالا اگه یه کمم داشتیم، اکیه، نادیده اش میگیریم.

من تو اون ور طیف بودم که به نظرم اگه تو یه شرکت همه مثل هم فکر کنن، شرکت پیش نمیره! باید یکی بیاد، یه حرف جدیدی بزنه تا تو هم بهش فکر کنی و رشد کنی و تو پیش بری، اون پیش بره، شرکت پیش بره.

جالبش این بود که تا وقتی راجع به این موضوع حرف نزده بودیم، من همیشه فکر می کردم که من خیلی آدم بسازیم، من اونیم که کنار میام و میخوام هیچ اختلافی پیش نیاد. ولی بعد فهمیدم وقتی می خوام کار کنم، عملا اصلا این جوری نیستم و با اینکه نبود تعارض می‌تونه خوب باشه، اما برام مهم‌ تره که تیمی داشته باشم با دیدگاه‌های متنوع، نه صرفاً آدم‌هایی که مثل من فکر می‌کنن.،

بعد که این مرحله رو رد کردیم و راجع بهش صحبت کردیم، گفت حالا هر کسی بگه مشکلی که برای امروز انتخاب کرده، چیه؟

من راجع به شرکت قبلیم صحبت کردم و داگان که دیگه نمی خوام تکرارش کنم؛ چون قبلا با جزئیات گفته ام . مال اون سه نفرو میگم:

- یه پسره گفت ما یه اوس بیلدونگی داشتیم (اوس بیلدونگ همین دوره هاییه که طرف معمولا سه سال میره میگذرونه تا مثلا آرایشگر/مکانیک/کارمند دفتری/فروشنده/دستیار دندون پزشک/پرستار/... بشه. برای رشته ی آی تی هم همچین چیزی وجود داره. ولی چیزایی که یاد می گیرن، با لیسانس آی تی متفاوته) که اومده بود پیش ما. سال اول خوب بود ولی از یه جایی به بعد دیگه اصلا کارا رو انجام نمی داد؛ می پیچوند؛ من بهش می گفتم اگر سوالی داری، بیا بپرس ولی نمیومد. بهش می گفتم اگه مشکلی داری، بگو ولی نمی گفت. می گفت همه چی خوبه ولی هیچی هم تحویل نمیداد.

- یه پسر دیگه - که اتفاقا ایرانی بود و کارمند جدید شرکت بود- گفت من اوس بیلدونگ میگذروندم. اون کسی که مسئولم بود، اصلا باعلاقه سوالامو جواب نمیداد. هر وقت میرفتم پیشش، میگفت چیه؟ چی می خوای؟

- خانمه گفت من یه رئیسی داشتم که یه بار باهاش میتینگ داشتم؛ گفت من می خوام حضوری با هم یه میتینگ داشته باشیم. هامبورگ هم بود (نمی دونم خانمه خودش اون زمان خونه اش هامبورگ بود یا به خاطر این میتینگ رفته بود هامبورگ). منم پا شدم رفتم. هنوز چند دقیقه ای صحبت نکرده بودیم که ازم پرسید تو شوهرت، همون همسر ایده آلیه که میخواستی؟!

بعدم گفت همون شب جشن کریسمس شرکت بود. من رفتم و اینم بود و خیلی سعی می کرد به من نزدیک بشه و چند بار به بهانه های مختلف به من دست زد و ... .

خب، تا اینجا کدوم یکی از این موارد به نظرتون مشکل داشت؟ (تو دلتون جواب بدین، بعد بقیه شو بخونین ).

مال پسر دومیه رو مونی گفت که توش قضاوت دخیله و نحوه ی بیانش درست نیست. تو نمی تونی بگی طرف با علاقه این کار رو انجام میده یا نه. تو فقط باید بگی "در جواب من، می گفت چیه؟" همین. و ضمنا، نباید بگی "هر وقت میرفتم پیشش". باید یه مورد مشخص در یه روز مشخص رو انتخاب کنی.

بعد رسیدیم به اینکه بگیم که خب چه حسی می گرفتیم از کارش؟ عصبانی می شدی؟ ناراحت می شدیم؟ ناامید میشدیم؟ یا چی؟

هر کس یه چیزی گفت.

بعد گفت حالا بر اساس هرم مازلو بگین چه نیازی از نیازهاتون پاسخ داده نشده؟ اینم که فکر می کنم جوابش مشخصه. ولی از اون لیستی که داشت، گفت هر چند تا که لازمه رو لیست کنیم. و لیست بلندبالایی بود واقعا.

هدف، این بود که ببینیم در چه سطحیه مشکلاتمون. مثلا؛ برای اون خانمه که میشد حس عدم امنیت. این دیگه پایین ترین سطح هرم مازلو بود و طبیعتا مشکل به شدت جدی حساب میشد. ولی برای ماهایی که بحث احترام گذاشتن و احساس تعلق به گروه کردن و این چیزا بود، سطح های خیلی بالایی تری بود و مشخص بود که شدت مشکلمون قابل قیاس با اون خانمه نیست.

بعد گفت که انتظارمون از طرف چیه و چطوری بگیم. که هر کدوممون طبق همون نمونه ای که گفتم، یه سری جمله آماده کردیم.

و وقتی اینا رو تمرین می کردیم، تازه می فهمیدیم که چقدر آدما به شکلی ناخواسته، توی جمله هاشون قضاوت هست و جمله هاشون شبیه "تو منو ناراحت کردی"ه به جای اینکه شبیه "من ناراحت شدم" باشه.

--

یه جا هم این وسطها، 9 تا مرحله ی تشدید اختلافا رو بهمون نشون داد دونه دونه که واقعا کرک و پرم ریخت. یهویی هم لیستو بهمون نشون نمیداد. کاغذو یه طوری تا زده بود که اولش فقط مرحله ی اولو می دیدیم. راجع بهش بحث می کردیم؛ بعد یه کمی کاغذو باز می کرد تا مرحله ی دوم رو ببینیم و ببینیم که اگه مشکل رو حل نکنیم، چی میشه.

خداییش، اصلا تا الان به ذهنم خطور نکرده بود که ممکنه آدمایی تو دنیا وجود داشته باشن که این طوری فکر کنن. مرحله ی اولش این بود که یه مشکلی پیش میاد و دو طرف معتقدن که میشه حلش کرد. مرحله ی دومش این بود که دو طرف یه کمی بحث می کنن و هر کدوم سعی می کنه طرف مقابل رو قانع کنه که حق با اونه. بعد میرسید به اقدامات پنهانی. من تا الان تو عمرم از اون دو تای اول فراتر نرفته بودم. سومی رو که گفت یه کم ترسیدم که مگه میشه آدم همچین کاری بکنه؟ بعد دیدم اوووه، چه خبره؟!!

مرحله ی سومش که من با خودم گفتم مگه میشه، این بود که مثلا شما اختلاف دارین با همسرتون. یکی میگه تعطیلات بریم کنار دریا استراحت کنیم فقط، یکی میگه بریم یه جایی که آثار تاریخی رو ببینیم. یعنی؛ با هم کنار نمیاین بعد از بحث های مرحله ی دوم. بعدی یکیتون میره خودسرانه برای هردوتون بلیت میخره!! حالا شما باید انتخاب کنین که باهاش برین و کنار بیاین یا نه بگین من نمیام، خودت برو یا من نمیرم، تو هم حق نداری اونجا بری و ... . عملکرد شما نشون میده که تو همین مرحله مشکلتونو حل می کنین یا مشکلتون جدی تر میشه و میرین مرحله ی بعدی! تازه این سه تا مرحله هنوز میشدن برنده-برنده!

مرحله ی بعدی که خودش باز سه قسمت بود، برنده-بازنده بود که شما برین مشکلو به دوستا یا خانواده تون بگین و یارکشی کنین؛ از همسرتون جلوی اونا بد بگین و چهره اش رو برای اونا خراب کنین؛ و در نهایت طرف رو تهدید کنین که اگه فلان کار رو نکنی، من فلان کارو می کنم.

مرحله ی بعدی هم که باز خودش سه قسمت بود، بازنده-بازنده بود که طرف به هر قیمتی حاضره کاری کنه که طرف مقابل آسیب ببینه، حتی اگه خودشم تو این مسیر آسیب ببینه.

تو هر مرحله اش مونی مثال می زد و من هی بیشتر مخم می پکید که آیا واقعا میشه همچین آدمایی وجود داشته باشن! ولی مثل اینکه میشه که این همه تحقیق روش انجام شده.

البته؛ خداییش من فکر می کنم کسی که تو این سطوح آخر باشه احتمالا از نظر روانی دچار اختلالی، چیزیه دیگه. وگرنه آدم سالم که نباید این شکلی باشه.

--

در مورد سرنوشت این اختلافاتی که بچه ها گفته بودن هم بگم بهتون.

اون خانمه رفته بود به بخش منابع انسانی گفته بود. گفت شرکتمون کوچیک بود و سه تا خانم اونجا کار می کردن، بقیه آقا بودن. و فکر می کنین چی شده بود؟ اون خانم منابع انسانی چند روز بعد اخراج شده بود :/! این خانمه هم که خودش قراردادشو کنسل کرده بود. و بعدش رفته بود دوباره یکی دو سال دوره گذرونده بود برای آی تی و اومده بود تو شرکت ما! یعنی؛ حتی دیگه توی اون حیطه ی کاری قبلیش هم کار نکرده بود.

در مورد اون پسره، گفت یه بار ازش پرسیدم که اگه مشکلی هست بگو. اونم یه پیام بلندبالا نوشت که من فکر می کنم این شغل دلخواه من نیست و ... و من هنوز داشتم خط های اولشو می خوندم که یهو کلا پیام رو پاک کرد. دفعه ی بعدم که دیدمش چیزی نگفت هر چی ازش پرسیدم. گفتم این شغلو دوست داری و اینا. گفت آره، اکیه و ... . تا آخر هم نتونستم از زیر زبونش بکشم که چی شده، مخصوصا که سال اول خوب بود و ما مشکلی نداشتیم. آخرش هم ما اوس بیلدونگشو بهش دادیم و مدرکشو گرفت، ولی تو شرکت استخدامش نکردیم (معمولش اینه که کسی که یه جا اوس بیلدونگ میگذرونه، همون جا استخدام میشه). فقط مدرکشو گرفت و رفت.

اون خانمه هم بنده خدا با همسرش مشکل داشت و گفت داریم جدا میشیم. ولی نمی دونم اون زمانی که با رئیس مشکل داشته، با همسرش هم مشکل داشته و رئیسش به نحوی خبر داشته از این ماجرا یا نه.


از اتفاقات روزمره


بابت اون برنامه ی ورزشی ای که پارسال تو مدرسه برگزار شد و پسرمون به خاطرش talentpass گرفت، چند وقت پیش یه ایمیلی زدن به کسایی که این تلنت پس رو گرفته بودن که 5 6 تا برنامه برای ورزش های مختلف داریم که بچه ها رو دقیق تر بررسی کنیم. هر کدومو دوست دارین، ثبت نام کنین.

من همه رو برای پسرمون ثبت نام کردم. ولی اولیشو متاسفانه نتونست بره، چون مریض بود. دومیشو رفت ولی چیز خاصی نبود. عملا هیچ بررسی ای نبود. فقط یه ساعت رفت فلوربال (Floorball) بازی کرد.

وقتی اومد، گفت دوست داشته. ولی من خیلی علاقه ای ندارم که توی این کلاس ثبت نامش کنم چون بچه هایی که بودن رو نپسندیدم. ما تقریبا 20 دقیقه زود رسیدیم و من تو رختکن با پسرمون نشستم تا نوبتشون بشه. بچه هایی که اومدن، همه شون مدل رفتاریشون خیلی خشن بود و به قول ما بچه هاش شر بود! همدیگه رو هل می دادن، درو می بستن که اون یکی وارد رختکن نشه و پشت در وای میستادن. دو تاشون ادای سیگار کشیدن درمیاوردن. کلا دیدم بچه های جالبی به نظر نمی رسن. حالا حتی اگر بخواد بره فلوربال هم باید براش یه جای مناسب تر پیدا کنم.

چند روز پیش یکی دیگه از برنامه های همین سری بود که مربوط به دوچرخه سواری بود.

این یکی برنامه اش خیلی بهتر بود. قشنگ مدیر اون بخش اومده بود، از قبل یه سری از این کلاهکا آماده کرده بودن که روی زمین بچینن و به بچه ها بگن از بینشون حرکت کنین؛ رمپ گذاشته بودن که بگن از روش برین. خلاصه، برنامه شون خوب بود و مخصوص همین بچه های تلنت پسی بود. اون فلوربال، این طوری بود که بچه های تیم فلوربال که همیشه میان بازی می کنن، بودن. ما هم اضافه بر سازمان وارد شده بودیم. ولی این نه؛ یه برنامه ی مخصوص بود. کلا هم 4 تا بچه بیشتر نبودن.

متاسفانه پسر ما تو این ورزش یا چهارم میشد یا سوم. البته؛ من از قبل می دونستم که این جوری میشه و بهش تاکید کرده بودم که هیچ رقابتی در کار نیست؛ هر بچه جدا دیده میشه؛ اگه مثل بقیه نبودی هم اشکال نداره و فقط هدف اینه که ببینی این ورزشو دوست داری یا نه. آخه آلمانی ها خیلی دوچرخه سوار میشن. ولی ما همه جا رو با ماشین میریم. و حدس می زدم که به خوبی بقیه نباشه.

تکنیکایی که تست می گرفت هم واقعا سخت بود. از یه سطح شیب داری باید میرفتن بالا که اگه به من می گفتن، من اصلا همون جا انصراف می دادم، می گفتم من اصلا بازی نمی کنم! ولی طفلکی پسرمون رفت. یکی دو بارم افتاد و چشاش اشکی شد از بابت اینکه نمی تونه. من اومدم برم جلو، دیدم خود مدیر دپارتمانشون خیییلی آروم و مهربون، رفت جلوش نشست که هم قدش بشه، گفت همه چی اکیه؟ حالت خوبه؟ اتفاقه دیگه، میفته، اشکالی هم نداره. بعد که مطمئن شد حالش خوبه، فرستادش که دوباره امتحان کنه.

دیگه منم نرفتم جلو که قضیه زیاد احساسی نشه. دیدم حالا که راه افتاده، بذار ادامه بده.

اتفاقا ازش یه فیلمم گرفتم وقتی که همون مرحله رو درست رد کرد که بعدا بهش نشون دادم که با یکی دو بار تمرین، بالاخره تونست.

از بین چهار تا، یکی واقعا خیلی حرفه ای بود. قشنگ معلوم بود که از اوناس که هشت سالشه ولی شیش هفت ساله داره دوچرخه سواری می کنه . شاید تعجب کنین، ولی واقعا بچه های آلمانی از یک و نیم، دو سالگی دوچرخه دارن! یه دوچرخه هایی هست اصلا رکاب نداره. بهش میگن Laufrad. لاوفن (laufen) یعنی راه رفتن و Rad یعنی چرخ یا همون دوچرخه. یعنی؛ یه دوچرخه ای که خودت قراره راه بری! بچه های کوچیک، به محض اینکه راه رفتنو یاد می گیرن، یه دونه از اینا بهشون میدن، میگن با این راه برو. اولاش که واقعا باید راه برن باهاش. کم کم که بزرگتر میشن، می شینن روی زینش و یه کمی تند تند می دون و بعد یه کمی پاشونو ورمیدارن که لذت دوچرخه سواری رو بچشن. از سه سالگی هم معمولا دیگه دوچرخه ی واقعی سوار میشن.

بعد از این برنامه که کلا یه ساعت بود، یه کمی حالش گرفته بود که نتونسته بود اون طوری که می خواست باشه. ولی وقتی براش توضیح دادم که خیلی از این بچه ها مطمئنا هر روز دارن با دوچرخه میرن مدرسه و نباید خودشو با اونا مقایسه کنه، یه کمی بهتر شد.

بعدش بهش گفتم امروز بابا نیست (همسر رفته بود کمک به خانواده ی دوقلوها برای اسباب کشی)، ما باید بریم خرید. کجا بریم خرید؟ گفت بریم ره وه (Rewe) که من دونات بخرم.

رفتیم با هم ره وه. میوه ها اولین چیزین که آدم تو ره وه می بینه (ترتیب همه ی فروشگاهای ره وه هم شبیه همه). من به سیبا نگاه کردم که ببینم کدومو وردارم چون همسر هر روز سر کارش یه دونه سیب می بره و ما مصرف سیبمون بالاس. هر سیبی رو هم همسر دوست نداره. منم تنوع زیاد بود، داشتم نگاه می کردم که کدومو ورداریم.

بعد دیدم یه سری ها رو زده "محلی". به پسرمون گفتم بیا از همین محلی ها برداریم که پولش برسه به دور و بری های خودمون (و در همین حین هم براش توضیح دادم که چرا آدم از محلی ها بخره، بهتره). هنوز دو تا سیب انداخته بودم توی نایلون که دیدم یه خانمی که نگاهش به یه سمت دیگه اس، دست منو از آرنج گرفت. گفت ببین، از اینا بخر (همون سیبایی که نگاهش بهشون بود). اینا خیلی خوبن. اینی که تو ورداشتی 4 یوروئه. ولی اینا 1.99 یوروئه، خیلی هم خوبه. اونی که اون نشون میداد، یه بسته ی شیش تایی بود. ما تجربه مون میگه اونایی که بسته ای فروخته میشن، معمولا کیفیت خوبی ندارن. اونایی که تکی تکی هستن و خودت برمیداری، بهترن. ولی خانمه نظرش این نبود. به من میگه Wir müssen alle Rechnen یعنی آدم باید دو دو تا چهار تا کنه (ترجمه ی تحت اللفظیش میشه ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم).

منم تشکر کردم و یه بسته از اونی که اون گفته بود برداشتم چون خود اونم محلی بود. گفتم خب، شایدم خوب باشه. این بنده خدا امتحان کرده. بعدم یه چند تا چیز دیگه برداشتیم با پسرمون.

اینجا یه سری از میوه ها دونه ای فروخته میشن، یه سری ها وزنیه. وزنی ها رو خودت باید بذاری روی ترازو، اسم میوه ات رو انتخاب کنی، اون قیمتشو برات پرینت می زنه و برچسبی که میده رو می زنی روی نایلونت.

منم اون دو تایی که برداشته بودمو بردم بذارم روی ترازو که بکشم و قیمت بزنم. باز همون خانمه اون ورا بود. گفت ورنداشتی چیزی که گفتمو؟ گفتم چرا چرا، ورداشتم. ولی خب گفتم اینا رو هم بردارم، من همسرم زیاد سیب می خوره. گفت اینا گرونن. آدم باید حواسش باشه. اگه دوست داری، من حرفی ندارم ولی اگه بیشتر لازم داری، از همون دو تا بسته بردار.

بازم تشکر کردم و خانمه رفت.

شاید خیلی ها از رفتار این خانمه ناراحت بشن و بگن چرا دخالت می کنن. ولی من واقعا این پیرزنا رو دوست دارم. این آدمایی که زندگی تو براشون مهمه؛ این آدمایی که بی تفاوت رد نمی شن؛ اگه فکر کنن می تونن به کسی کمک کنن، می کنن.

ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که واقعا چقدر حقوقا توی آلمان پایینه. این خانم حتما 70 سال رو داشت. واقعا چرا نباید دو تا سیب گرون تر بتونه بخوره؟ چرا تو این سن باید این قدر مجبور باشه حساب و کتاب کنه؟ حتی جمله ای که گفت که "ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم"، این که میگه "ما همه مون" واقعا تامل برانگیز بود. و واقعیت هم همینه. متوسط حقوق ها توی آلمان خیلی پایینه. چند وقت پیش که با ریحانه خانم صحبت می کردم، گفت که پسرش - که دیگه چند سال دیگه دیپلم می گیره- دوست داره که پلیس بشه چون هم علاقه داره، هم حقوقاشون خیلی خوبه. گفت حقوق کارمندای اداره ی مالیات و پلیس ها خیلی خوبه. بعد که حرفمون تموم شد، گفتم بذار ببینم مگه چقدر اینا حقوق می گیرن؟ من نمی دونستم انقدر حقوقاشون خوبه. وقتی سرچ کردم، دیدم مثلا پلیسا از 30 می گیرن تا 65 اینا. بیشتر حدود 45 اینا. اصلا فکر نمی کردم پلیسا این قدر کم بگیرن. ولی واقعیت همینه. برای کارمندای اداره ی مالیات هم عددا همین 40 50 تا بود.

من فکر میکنم ماها واقعا شانس آورده یم که درس خونده یم و اینجا با پوزیشن های خوبی شروع کرده یم. اگه ما هم اینجا متولد شده بودیم، چه بسا مثل آلمانی ها به یه شغل ساده راضی می شدیم و بعدا حقوقی خیلی پایین تر از الان داشتیم.

البته؛ اینم باید بگم که آلمان چون کشور سوسیالیه، وقتی آدم حقوقش کم باشه، مثلا پول مهد بچه اش کمتر میشه، از دولت کمک هزینه میگیره برای اجاره اش و خیلی کمک های مالی دیگه. اما خب، فکر می کنم اینکه آدم خودش این قدری دربیاره که راحت بتونه حداقل برای خورد و خوراکش هزینه کنه و تو هفتاد هشتاد سالگی نگران 2 یورو برای سیب نباشه، یه چیز دیگه اس.

--

پسرمونو بردم کلاس شنا. لباساشو عوض کرد و من برگشتم تو سالن که منتظر بشم ۴۵ دقیقه اش تموم بشه.

یه خانم و آقایی هم طوری نشسته بودن که تو سه راس مثلث بودیم. آقاهه از قبل بود و یه تبلت دستش بود و سرش تو تبلتش بود. خانمه بعد از من اومد. منم سرم تو گوشیم بود. یهو با صدای خیلی بلند پخش شد. انگاری خانمه میخواست یه چیزی تو گوشیش ببینه. من نگاهش نکردم ولی یهو صدای خانمه رو شنیدم که بلند گفت چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟!!

من به خانمه نگاه کردم و بعد به آقاهه که داشت با تعجب به من نگاه می کرد!

هر دومون با تعجب همو نگاه کردیم. احتمالا آقاهه به خاطر صدا توجهش جلب شده بود و برگشته بود. خانمه به جای اینکه عذرخواهی کنه که ببخشید صداش خیلی بلند بود، تازه طلبکارم بود و دست پیشو گرفته بود که پس نیفته!

واقعا به نظرم بعضی از آدما سالم نیستن اصلا!

--

چند وقت پیش تو همین کلاس شنائه بودم؛ کلاس تقریبا تموم شده بود و همه ی پدر/مادرا حوله به دست منتظر بودن که بچه شون بیاد و زود حوله شو بهش بدن و لباساشو تنش کنن.

یه دختری دراومد از استخر اومد تو رختکن؛ شاید 5 6 سالش بود؛ زد زیر گریه و تقریبا تا آخر راهرو رو رفت؛ من فقط با خودم گفتم آخی، طفلکی. نمی دونم واسه چی ناراحت بود. از اینکه باباشو/مامانشو پیدا نکرد؛ کلاس سختش بود؛ از آب می ترسید؛ نمی دونم. و نمی دونستمم الان من چه کمکی می تونم بکنم. ولی یه خانمی بلافاصله تا صدای گریه ی بچه بلند شد، گفت بیا با هم منتظر مامان و بابات باشیم.

همون لحظه بابای بچه پیداش شد. کل این اتفاق شاید سه ثانیه طول نکشید. ولی با خودم فکر کردم من چقدر همیشه سرعت واکنشم کمه؛ چقدر همیشه تعلل می کنم؛ خوش به حال اونایی که سریع واکنش نشون میدن.

اون روزم که با دوستامون رفته بودیم وینتربرگ (Winterberg)، یه جا ما داشتیم برمی گشتیم، یه آقایی که با بچه اش سورتمه سوار بود، وقتی داشت رد میشد، کلاهش افتاد؛ همسر سریع یه قدم به اون سمت برداشت که بره کلاهشو برداره که البته؛ خود آقاهه موفق شد دوباره خم بشه و ورش داره. ولی اونجا هم برام جالب شد که من تو این جور چیزا همیشه تماشاچیم و فقط میگم آخی! حالا باید برگرده و ورش داره. اصلا به ذهنم خطور نمی کنه توی اون یه ثانیه که خب، تو هم یه کاری بکن! خم شو و ور دار! کلا کندم، خیلی کند. سه روز بعد یادم میاد که ئه، می شد فلان کارم کرد !

--

پسرمون میگه دوست داره بزرگ شد، لگوساز بشه؛ یعنی لگو طراحی کنه. این قدر هم جدیه که اون روز براش چک کرده ام که آیا الان پوزیشن خالی دارن براش یا نه .

حالا، من فکر می کردم لگو همین بغل گوشمونه و مال هلنده. وقتی چک کردم تازه دیدم مال دانمارکه که :/!!


از همه چی


این همشهریمون که اومده بود، می گفت با هم خونه ایم - که ایرانی نیست- اومدیم یه چیزی درست کنیم. من پیشنهاد دادم و با هم شله زرد درست کردیم و خیلی هم خوب شد.

شب دیدم شله زردی که درست کردیمو استوری کرده، نوشته Kurkuma-Reis (برنج زردچوبه ای) . میگه رفتم در اتاقش گفتم این چیه نوشتی؟ من اون همه زعفرون زدم تو این دسر. بعد تو نوشتی برنج زردچوبه ای؟ وردار درستش کن .

--

برای سال نو - که صد سال پیش بود و من تازه الان یادم اومده که اینو یادم رفته بنویسم!- رفته بودیم خونه ی دوستامون.

چند روز قبلش شایان اینا خونه مون بودن. یه ماشین تسلا داشتن. تازه گرفته بودن. آقاهه تعریف کرد که رفته برای یکی دو روز ماشینو گرفته تا ببینه ماشین چطوریه.

اینجا ماشین که می خواین بخرین، قبلش می تونین هماهنگ کنین و مثلا ماشینو یه ساعت ازشون بگیرین، ببینین چطوره، دوست دارین، می پسندین یا نه. ولی معمولا طولانی تر نیست.

برای ما جالب بود که طولانی گرفته.

ما هم اتفاقا قبل ترش یه تسلا گرفته بودیم برای یه ساعت ولی خیلی کم بود. تا ما از شهر خارج شدیم، دوباره مجبور شدیم وارد شهر بشیم که دور بزنیم و برگردیم. اصلا نشد که باهاش بریم تو جاده.

این شد که ما هم ایده گرفتیم که بریم بگیم ماشینو طولانی می خوایم.

همسر زنگ زد به نمایندگی تسلای شهرمون و گفت که من ماشینو طولانی می خوام. اونم گفت مشکلی نیست. شبی که می تونست ماشینو بهمون بده، دقیقا شب سال نو بود! فقط گفته بود که مواظب باشین و هر جایی پارک نکنین لطفا که اگه آتیش بازی ای بود، آسیب نبینه.

دیگه با اون ماشین رفتیم مهمونی و خوب بود. قشنگ فرصتی شد که ماشینو طولانی تست کنیم و ببینیم چطوریه.

--

بعد از اون، همسر همون ماشینو از طریق شرکتشون سفارش داد. در واقع، ماشین مال شرکته ولی ما باید ماهانه یه مبلغی به عنوان کرایه بدیم که از حقوق همسر کم میشه. ولی هزینه ی شارژش با شرکته.

ماشین که هنوز نیومده، ولی برنامه داریم که ان شاءالله گرفتیمش، دیگه یه عالمه برنامه ی مسافرت بچینیم .

--

ماشین بی ام و هم که من سوار میشم دیگه داره به خرج میفته متاسفانه. به اسمش نگاه نکنین که ممکنه هنوز باکلاس به حساب بیاد! حساب کردیم، توی همین یکی دو سال اخیر، حدود دو هزار تا خرجش کردیم. قیمت خودش الان 12 13 تا بیشتر نیس!

ماشین همسرو کمتر خرجش کرده یم ولی بازم باید ماشین همسرو بفروشیم چون من به ماشینی که دارم عادت کرده ام و رانندگی با اون یکی ماشین برام سخته، مخصوصا که دوربین و سنسور و اینا هم نداره.

--

تسلا رو اواخر فوریه می تونیم بگیریم ولی همسر اول مارچ میگیره چون از هر برجی که بگیرین، از همون ماه از حقوقتون کم میشه. اینو همکار همسر بهش گفته بود که تو پاچه اش نره! بنده خدا، خودش سرش کلاه رفته بود. ماشینو تو نیمه ی دوم ماه گرفته بود ولی پول ماشینو برای کل ماه ازش کم کرده بودن.

--

اینم بگم ما از دل خوشمون و این حرفا نیست که تسلا گرفتیما. از مجبوریمونه. وگرنه، ماشینو که توش نشستیم، زیاد جالب نبود. چون ماشین برقیه، هیچی توش دکمه و اینا نداره؛ واقعا هیچی. فقط یه مونیتوره و خلاص. یعنی؛ توی یه چهاردیواری میشینی که صندلی داره و جلوت هم یه مونیتوره. هر چی هست، همون توئه و لمسی. کلا، ماشین خیلی خالی به نظر میاد.

خیلی از آپشنای تسلا هم توی آلمان (و فکر کنم کل اتحادیه ی اروپا) غیرفعاله. مثلا امکان اتوپایلوت نداره. شما تو آلمان اجازه نداری بذاری ماشین برات رانندگی کنه. باید خودت رانندگی کنی. اینه که عملا اون حس و حالی که شاید به آمریکایی ها بده رو بهت نمیده. ولی خب چون الان دولت روی اینا به نحوی یارانه میده و تبلیغ می کنن و اگه ماشین برقی بگیری، کمتر از حقوقت کم میشه و از این حرفا، این ماشین برای ما به صرفه ترین ماشین بود.

از طرفی هم الان که اوضاع آلمان زیاد جالب نیست و اینا، چه بسا بهتر بود که از تولید داخل حمایت می کردیم و ماشین دیگه ای می گرفتیم. ولی خب، راستش، ما اونقدر پول نداشتیم. ماشینای برقی بنز و بی ام و گرون تر درمیان و با توجه به چیزی که ما نیاز داشتیم و گزینه هایی که همسر داشت، بهترین گزینه همین بود. ولی شما اگه آلمانین و پول به اندازه ی کافی دارین، جنس آلمانی بخرین .

البته؛ الان بیشتر پشیمون شدیم، مخصوصا که ایلان ماسکم خیلی طرفدار راست افراطیه تو آلمان. ولی خب دیگه؛ کاریه که کردیم و سفارشه رو دادیم الان.

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کمی هم از شرایط آلمان بهتون بگم که اوضاع خرابه، خیلی خرابه. خیلی از شرکت ها دارن تعدیل نیرو می کنن، واقعا خیلی ها. البته؛ شرایط تعدیل نیروی اینجا اصلا مثل ایران نیست و مثلا به طرف حقوق یک سال یا چند سالشو (بسته به شرایط) میدن. مثلا کسی رو که می خوان اخراج کنن، بهش صد هزار یورو میدن، بعد اخراجش میکنن. اما خب، بازم ولی خیلی از شرکت ها این کارو بکنن، معنیش اینه که اصلا اوضاع اقتصاد خوب نیست و اونی که از این یکی شرکت درمیاد، خیلی راحت هم نمی تونه بلافاصله توی یه شرکت دیگه استخدام بشه. چون، مثلا وقتی اوضاع بازار خودرو خوب نیست، حالا خیلی فرقی نمی کنه شما تو بنز کار کنی یا بی ام و، این یکی هزار تامیریزه بیرون، اون یکی 4 هزار تا. ولی در هر صورت، بازار اون قدری ثبات نداره که شما رو این حساب کنی که حالا از این درمیام، میرم توی اون یکی. در واقع، همه با هم وضعشون خرابه.

توی دوستای ما، یکیشون همین چند ماه پیش تو هلند تعدیل نیرو شد، یکی دیگه هم همین ماه پیش بهش گفتن که میتونه یه مبلغی بگیره و آخر 2025 شرکت رو ترک کنه و اونم قبول کرد.

اوضاع زیاد جالب به نظر نمی رسه.

یکشنبه هم که انتخابات زودهنگام آلمانه.

نامه اش که برامون اومد، نوشته بود که می تونیم انتخاب کنیم که حضوری رای بدیم یا پستی. منم گفتم خب چه کاریه پا شیم بریم حضوری برای رای دادن، بذار بگم پستی. یه کیو آر کد رو اسکن می کردی و همه ی اطلاعاتت توش بود که تو داری برای کی درخواست رای پستی میدی. با دو سه تا کلیک تموم شد.

بعد از چند وقت نامه اش اومد که پست کنیم. ما هم چند روزی نامه روی میزمون بود و هیچ کاری نکردیم.

یه روز من با خودم گفتم بذار یه آلارم تو تقویم جیمیلم بذارم که یادمون نره اینا رو پست کنیم. انتخابات 28 امه، من مثلا بذارم یه هفته قبلش که مطمئن باشیم. چون با رای پستی، شما حداکثر 2 روز به انتخابات باید رایتو پست کرده باشی.

آلارم ها رو که میذارم، همیشه همسرم دعوت می کنم. ایمیل که رفت برای همسر، دیدم سریع اومد تو اتاق و برگه ی رایشو برداشت. میگم چی میخوای؟ میگه میخوام پر کنم، تموم شه بره دیگه.

اونجا تا همسر باز کرد، دیدم نوشته انتخابات 23 ام! تازه اونجا فهمیدم اگه واقعا تا آلارمم صبر می کردم، احتمالا انتخاباتو از دست داده بودیم . دیگه منم پر کردم چند ساعت بعدش و عصرشم بردم انداختم تو صندوق پست.

حالا ببینیم نتیجه ی این دفعه چی میشه. حزب مخالف خارجی ها، تا الان که طبق نظرسنجی ها بین 20 تا 23 درصد رای داره. خدا به خیر کنه.

نکته ی جالب اینه که این حزب باعث شده احزاب دیگه هم در مخالفت با خارجی ها صحبت کنن تا شاید کمتر دافعه داشته باشن.

اون روز یه تبلیغ برای حزب FDP دیدم که  (نقل به مضمون) نوشته بود حتی برای آرزوهای خوبتونم باید مرزی تعیین کنین.

--

مامان شایان می گفت یکی از بچه ها توی مدرسه اومده به بچه های دیگه گفته من شنیده ام یا خارجی ها باید از آلمان برن یا برن زندان!

بعد، کلی مامانا نگران شده بودن که این چیه گفته و چرا گفته و از این حرفا.

این یکی دوستمونم می گفت اون روز بچه مون اومده بود خونه، می گفت بابا، اگه مجبور شدیم بریم آمریکا هم اشکالی نداره؛ اگه نشد هم بریم ایران.

پسر ما هنوز - خدا رو شکر- چیزی گزارش نکرده از مدرسه شون.

حالا من نمی دونم ربط داره یا نه، ولی هر دوی این دو تا دوستمون بچه هاشون مدرسه ی خصوصی میرن. مامان شایان که می گفت اکثرا خارجین. شاید دلیلش این باشه که این بچه ها، پدر و مادراشون بیشتر اخبارو چک می کنن و نگران میشن.

شاید مدرسه ی پسر ما که به نسبت مدارس اونا بیشتر آلمانی داره، پدر و مادراش این قدر روی اخبار ضدخارجی حساس نیستن و راجع بهش صحبت نمی کنن. نمی دونم. شاید هم دلیل دیگه ای داره. شاید هم کاملا تصادفی بوده. الله اعلم.

خلاصه که اوضاع خوبی نیست برای خارجی ها، واقعا اوضاع خوبی نیست. برای مایی که از 2011 اینجاییم شرایط شاید فرق خاصی نکنه، ولی برای اونایی که مشکل اقامت دارن و می خوان درخواست شهروندی بدن، یا تازه فارغ التحصیل شده ان و می خوان کار پیدا کنن، ممکنه شرایط خیلی فرق کنه.

--

یه خانمی هم یه حزب جدید زده تو آلمان از یکی دو سال پیش که امسال میگن احتمالا به 5 درصد میرسه و این یعنی اینکه توی مجلس کرسی دارن (برای کرسی داشتن توی مجلس آلمان، حزب باید حداقل 5 درصد رای داشته باشه). اسم خانمه زهراس و باباش ایرانیه ولی از ایرانی بودن فکر کنم فقط همین اسم زهرا برای این بنده خدا مونده ( که البته؛ آلمانی ها می خوننش زارا)، آخه، 2 3 ساله بوده که باباش رفته ایران و ناپدید شده انگاری.

حالا تو آلمان حزب چپ هست ها. اینم قبلا تو حزب چپ بود. ولی اختلاف پیدا کرده باهاشون و لازم دیده که حزب خودشو بزنه.

خدا به خیر کنه از راست افراطی و چپ افراطی که هر دو تا دارن رشد می کنن تو آلمان!

--

پسرمون مریض شد و دو روز مدرسه نرفت. فرداش که رفت. میگم چند نفر غایب بودن؟ میگه ده نفر! از 28 نفر، 18 نفر اومده بودن.

--

مریض شده بود، بهش میگفتیم چطوری؟ میگفت نمی دونم. میگفتم گلوت درد می کنه؟ دماغت گرفته؟ دماغت آب میاد؟ همه شو می گفت نه. ولی باز می گفت حالم خوب نیست. نمی فهمیدیم چشه دقیقا.

پس فرداش من خودم ازش مریضیو گرفتم. همسر میگه چطوری؟ میگم نمی دونم! حالم خوب نیس!!

واقعا همین جوری بود بیماریش. هیچ مشکلی نداشتم ولی باز مشکل داشتم :/!

--

مامانم با همکاراش دوره دارن و همه شون پیرن دیگه. چند وقت پیش، میگم حالت چطوره؟ خوبی؟ میگه آره؛ خوبم. به قول همکارام زمستون تموم شد دیگه. این زمستون تموم شد و نمردیم؛ پس تا زمستون بعد نمی میریم .

حالا کاش این زمستون برا ما تموم شه. من کل این زمستونو درگیر بیماری بودم! از دسامبر تا الان، واقعا فکر نمی کنم من کلا دو هفته ی پیوسته حالم خوب بوده باشه.

--

برا ایران بلیت خریدیم برا اواخر جولای. کلا دو هفته میریم.

یه بلیتم خریدیم برای لندن که 4 روزه بریم.

اون روز تو میتینگ رِترو (Retro)، مونیکا گفت هر کدومتون یه کاری که کردین و خوشحالتون کرده رو بگین. من همین بلیت خریدنو گفتم. اون زمان درست روز قبلش بلیتو خریده بودیم.

میگه فایده ی خیلی زود بلیت خریدن اینه که آدم خیلی زمان داره که مشتاق اون تاریخ باشه و زمان زیادی رو خوشحال میگذرونه.

جالبش این بود که من دقیقا روز قبلش داشتم به این فکر می کردم که من تا هفت ماه دیگه خوشحالم .

--

یه مسابقه دیدم تو اینترنت برای بچه ها. دو تا جایزه داشت: جایزه ای که بر اساس نظر ژوری بود و جایزه ای که بر اساس رای مردمی بود. برای رای مردمیش هم نوشته بود که به خانواده تون و دوستاتون بگین بهتون رای بدن و اینا.

تیم برنده، اسم یکیشون حسن بود. کله هاشونم مشکی بود. حالا یا ترک بودن یا عرب. تعداد رای هایی که گرفته بود بیشتر از 230 تا بود. در حالی که بقیه ی تیم ها که آلمانی بودن، در حد 6 تا ده یا نهایتا یازده تا رای داشتن .

وقتی میگن روابط عربها/ترک ها/ایرانی/افغانستانی ها قابل قیاس با این جایی ها نیست، منظور یه همچین چیزیه .

--

دو تا کتابم خونده ام که بعدا باید یادم باشه و بیام راجع بهشون بنویسم :).

--

پسرمون داره پهلوون پوریا می بینه. دیگه انقدر دیده که یه جاهاییشو حفظه و از قبل می تونه بگه الان چه اتفاقی میفته. یهو میگه "الان میگه یا علی عدد" .