خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!
پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.
یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.
گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.
رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.
فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.
روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!
گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.
رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.
اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.
تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.
فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.
20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!
یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.
منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.
بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.
فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.
وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.
هوا هم برفی و یخی و داغون.
دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.
من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .
تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.
دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.
دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!
بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!
از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.
حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!
--
با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .
--
یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.
میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.
برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.
باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.
برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.
بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.
بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.
برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.
اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.
اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.
باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.
همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.
--
اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.
دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.
اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.
چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.
بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.
باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.
فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.
تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.
به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.
بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.
ما هم بهش دادیم.
ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!
خیلی ناراحت شدم براشون.
اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.
برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم. نگران نباش.
گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.
رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.
زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.
به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.
ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.
دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.
موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.
به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.
حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.
دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.
وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.
آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).
دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.
--
وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!
زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).
منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.
اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.
--
بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.
وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.
--
خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.
باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.
--
تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.
وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.
دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.
دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.
هفته ی پیش رفتم دکتر برای تست خون؛ یعنی خودشون زنگ زدن که شما سالی یه بار میتونین بیاین تست خون بدین، دوست دارین بیاین؟ گفتم بله بله، میام.
رفتم خون دادم. گفتن دوشنبه بیا نتیجه شو بگیر.
رفتم دوشنبه نتیجه شو گرفتم. دکتر گفت کم خونی خیلی شدید داری. راجع به قرص و دارو و اینا بهش گفتم گاهی می خورم ولی فقط تا وقتی بخورم اثر داره، به محض قطع کردن، دوباره کم خونی دارم. گفت الان کم خونیت خیلی شدیده. احساس خستگی یا سرگیجه نمی کنی؟ گفتم نه.
و همزمان تو دلم خنده ام گرفته بود که اگه من با کم خونی اینم، فکر کنم اگه آهن خونم بره بالا، بیش فعال بشم!!
دکتره گفت هموگلوبینت خیلی کمه -هشت بود- بیا برات آهن تزریق کنیم اگه دوست داری که یه مقداری بره بالا آهنت، بعد با همین داروهای معمولی و قرص و شربتایی که تو فروشگاها هست ادامه بده. گفتم باشه.
اومدم با خواهر بزرگتر مشورت کردم. گفتم حالا عددام چطوریه؟ گفت خیلی بده. شانس آوردی که جایی نیفتادی همین جوری یهویی بیهوش بشی. هشت خیلی پایینه. من مخالفتی با تزریق ندارم ولی بهتره ببینی علتش چیه و آیا مشکلی داری یا نه و اونو حل کنی. ولی فعلا برو تزریق کن که تو الان اگه فردا مشکلی برات پیش بیاد و بخوای عمل کنی، با این هموگلوبین دکتر عملت نمی کنه.
منم رفتم داروخونه و خانمه گفت دارو رو الان برات باید سفارش بدم، فردا آماده اس. بیا مستقیم بگیر، ببر دکترت. گفتم من فردا نمی تونم. گفت اشکالی نداره؛ وقتی میگم فردا، یعنی از فردا آماده اس. هر وقت خواستی، بیا ببر.
فرداش که نشد، پس فرداش اومدم برم، تا نشستم تو ماشین و آدرسو زدم، دیدم نوشته دکتر بسته اس! نگاه کردم، دیدم ساعت کاریشون 11 بوده.
فرداش باز من سر کار بودم و نشد برم. بالاخره جمعه - که از قضا همسر از خونه کار می کرد- رفتم. همسر هم قبلش رفته بود دندون پزشکی و وقتی من رفتم، نبود.
رفتم دارو رو گرفتم و رفتم مطب دکتره. خانم منشی ازم گرفت و گفت مستقیم برو تو اتاق لابراتوار. رفتم نشستم و یه خانمی اومد و دارومو آورد، زد توی یه سرم و با چیزی قاطی کرد. گفت می خوای بشینی یا دراز بکشی؟ گفتم چقدر طول می کشه؟ گفت ده دقیقه. گفتم دراز میکشم.
دراز کشیدم، دستمو سوزن زد و سرمو وصل کرد و رفت. هنوز یه دقیقه نشده بود که دهنم خارش گرفت. گفتم چه عجیب، حالا این وسط همین الان دهن من خارش گرفته. یه کم بعد دیدم انگشتای پام خارش گرفت، بدنم خارش گرفت، یهو سرم داغ شد، احساس کردم لبم داره باد می کنه، یه کم به سرفه افتادم. ولی اولش فکر کردم همه ی اینا عادیه. ولی همه شون شاید مثلا توی یکی دو دقیقه اتفاق افتادن. اون قدری نبود که بگم خیلی زیاد تحمل کردم. دیدم هی علائمم داره زیاد میشه و عادی به نظر نمی رسه. از همون جا داد زدم ببخشیددد، خانمه میگه آب بیارم برات (چون داشتم سرفه می کردم) گفتم نه، بیاین اینجا لطفا. اومد گفتم بدنم همه اش خارش داره، سرم داغه، خانمه سریع قطع کرد و همکاراشو صدا زد و اومدن و گفتن آلرژی داشتی. دیگه من به شدت به سرفه افتاده بودم، خانمه گفت بشین، نشستم، حالت تهوع داشتم، میخواستم بالا بیارم، خانمه سطل آشغالو گذاشت جلوم. ولی خدا رو شکر بالا نیاوردم واقعا. دکتر اومد، گفت بهش کورتیزون بزنین، اگه جواب نداد، آدرنالین بزنین. تا موقع خانم دستیار سوزنو از دست من باز کرده بود.
من نمی دونم یه خانمی که به سنش حداقل نمی خورد که تازه کار باشه، چرا نباید به این فکر کنه که توی شرایطی به اون بحرانی، قطعا دکتر نمی خواد بیاد بگه یه قرص بدین بخوره! معقول بود که اون سوزنو تو دست من نگه میداشت که سرم بعدیو بزنه. ولی حالا یا دستپاچه شده بود یا چی، دیگه سوزنو در آورده بود.
خانمه فشار خونمو گرفت، گفتم چنده؟ گفت 16! دیگه اومد دوباره یه سوزن دیگه زد و کورتیزون زد و کم کم بهتر شدم.
حالا این وسط که هنوز کورتیزونم به من نزده بودن، من داشتم به همسر تو واتس اپ پیام میدادم که بیا اینجا!!! و مراعات حال دیگران تا این حد که اصرار داشتم پیام متنی بزنم که مبادا الان چهار نفر بالا سرمن، من پیام صوتی بدم و فارسی حرف بزنم و اینا نفهمن من چی میگم و بد باشه !!
وسطش دیدم یکی گفت من این آبو اینجا برات میذارم. دیدم این بنده خدا برا من آب آورده و منتظر بوده من بگیرم. منم داشتم پیام میدادم!! تشکر کردم و به همکارش گفتم ببخشید، داشتم به همسرم پیام میدادم که بیاد ( اون خانمه که آبو برام گذاشت، رفته بود یه کم اون ور تر که کار دیگه ایو برام انجام بده ).
خلاصه، هیچی دیگه. نه آهن گرفتیم، نه هیچی، فقط دو تا سوزن خوردم و همون چند قطره خونی بود که از بدنم رفت با اون سوزن اونا :/!
--
بعد که اومدم، اینا رو باز برای خواهر بزرگتر نوشته ام. میگه برو خدا رو شکر کن نمردی. این علائمی که تو میگی یعنی داشتی خفه میشدی. تنگی تنفس گرفتی، سرفه میکردی، راه های هواییت داشته بسته میشده. فشار خونت رفته بالا، شده 16، بابا با فشار خون 16 سکته ی مغزی کرد. تو خیلی شانس آوردی. تازه بیشتر شانس آوردی که این اتفاقو همین جوری فهمیدی. اگه مثلا یه مشکل جدی داشتی و اتفاقی افتاده بود و میخواستی فوری عمل کنی و دکتر قبل از عملت بهت آهن می زد، حتما مرده بودی!
میگم خب، چس چرا نمردم اگه واقعا این قدر خطرناک بوده که میگی؟ میگه شهید زنده ای تو الان !
خلاصه که هیچی دیگه، الان یک عدد شهید زنده هستم که در خدمتتونم.
--
ولی خیلی خوشحالم که این اتفاق الان برام افتاد. باور کنین اگه ده دوازده سال پیش این اتفاق میفتاد، من حتما می مردم! چون تا لحظه ی آخر، فکر می کردم نه، اینجا آلمانه، اینجا دکتراش خوبن، تو فکر می کنی حالت خوب نیس، حالت خوبه، حتما عادیه که نفست بگیره، حتما عادیه که بدنت گزگز کنه، حتما عادیه که داغ بشه بدنت . قشنگگگ صبر می کردم بمیرم، بعدم که خب دیگه ازم صدا در نمیومد که بخوام بگم چمه
.
--
عصری که رفتم ماشینو از پیش دکتر بیارم (چون دیگه اونجا همسر اومد دنبالم و با همون ماشین برگشتیم)، تو ماشین با خودم فکر می کردم چقدر زندگی مسخره اس واقعا، آدم هیچ فکرشو نمی کنه، اولش هی هس، هی هس، بعد یهو، با یه اتفاق خیلی ساده دیگه نیس، باز نیس، دیگه هیچ وقت نیس، انگار که هیچ وقت نبوده.
و به این فکر می کردم واقعا برای آدمایی که دوسشون داری و دوست دارن، چه اتفاقی میفته بعد از تو؟ پروژه ی بلژیک پیش میره بی تو، فرداش میگن فلانی مرده، یکیو جاش بذارین و اونا یکیو جانشینت می کنن و تموم میشه، برای خیلی از آدما برات جایگزین هست، کار اون قدر مهم نیس ولی خانواده ات چی؟ مامانت چه واکنشی داره اگه تو دیگه نباشی؟ بچه ات چه واکنشی داره؟ همسرت چه واکنشی داره؟ اونا بعد از تو چطوری ادامه میدن؟
گرچه گاهی به نظرت زندگی خیلی پوچ و مسخره و بی معنی میاد و با خودت میگی حالا من نباشم چی میشه؟ هیچی نمیشه. ولی اون لحظه ای که واقعا به عبور کردن ازش می رسی، می بینی چقدر ارزشمنده.
--
راستی، یه خبر مهم هم وقتی همسر اومده بود پیشم فهمیدم! همسرم اومده (اون موقع دیگه یه کمی بهتر بودم و کورتیزون اثر کرده بود) تا نشسته، کله اش تو گوشیه و نچ نچ می کنه. میگم چی شده؟ میگه هیچی، نوشته قراره گمرک ببنده آلمان به ماشینایی که تو چین تولید میشن. خیلی از ماشینا هم که تولیدشون تو چینه. گرون میشه ماشین دیگه!
گفتم بهتون بگم که این خبر مهم رو هم یه وقت از دست نداده باشین وسط احتمالات مردن من .
--
تو مطب دکتر به همسر میگم لبم ورم کرده؟ میگه نه. میگم من خودم حس می کنم، تو چطوری میگی نه؟ بعد که خیلی دقت کرده، میگه آره، ورم داره!!
اومدم تو خونه می بینم چشممم ورم کرده. میگم ورم چشممو می بینی؟ میگه نه!!!
ولی دست میزدم قشنگ پف داشت.
دفعه ی پیشم که چشم من ورم کرده بود، به همسر شب گفتم چشم من ورم کرده؛ گفت من چیزی نمی بینم؛ فردا صبحش چشمم وا نمیشد!
من واقعا نمی فهمم آیا چشمای همسر قابلیت تشخیص عمقشو از دست داده یا چه، آخه تو دیدن یه خراش دو میلی متری روی یه ماشین از پنجاه متری مشکلی نداره
!
--
تو خونه دوباره فشارخونمو گرفتم، 14 بود. که فکر کنم هنوز زیاد بود البته؛ ولی خب بهتر از قبلش بود!!
--
اون روز که دکتر گفت کم خونی داری، بعدترش یاد این افتادم که توی چند ماه اخیر، من به شکل معناداری بیشتر سرم درد میگیره. هیچ وقت فکر نمی کردم به کم خونیم ربط داشته باشه. همیشه فکر می کردم که مثلا باد به کله ام خورده یا با آب سرد دوش گرفته ام. اما الان احساس می کنم اینا قطعه های پازلین که به هم ربط دارن.
--
عصری که رفتیم یه کم خرت و پرت بخریم و از جمله همون شربتی که توی فروشگاها میفروشن برای کم خونی، از پله هاش که اومدم بالا، سریع تو ماشین نشستم، دیدم دیگه واقعا جون ندارم، به هن هن افتاده ام.
با خودم فکر کردم بابا ما داشتیم با همین کم خونی زندگیمونو می کردیم، دیگه مشکلم در این حد هم نبود که با یه پله بالا رفتن این جوری هن هن کنیم، نمی دونم امروز چیکار کردین که همینم الان برامون سخت شده! والا!
البته؛ الان بهترم. نمی دونم اون خسته شدنم هنوز از آثار اون آهن تزریقی بود یا نه ولی فکر کنم بی ربط نبود. کلا امروز اصلا یه جوری بودم بعدش. از اون جورا که آدم توصیفش نمی تونه بکنه برای کسی و دقیقا بگه مثلا معده اش مشکل داره، ریه اش مشکل داره یا جای دیگه اش، ولی خوبم نیس.
--
یه چیزی هم که مستقیم به اتفاقای امروز (که البته شد دیروز، انقدر که نوشتن این پست طول کشید!) ربط نداره ولی خب من دوست دارم راجع بهش بنویسم، اینه که خیلی دیده ام و شنیده ام و خونده ام که مثلا دکترا میگن مریض اومده با فلان علائم که به وضوح نشون از فلان بیماری حاد داره، ولی خیلی دیر اومده. چرا؟ چون مثلا خودشون خودسر دارو خورده ان و فکر کردن چیز خاصی نیست و از این حرفا.
من چیزی که نمی فهمم اینه که چرا پزشکا فکر می کنن هر علامتی که برای اونا به وضوح نشونه ی یه بیماریه، برای تمام آدمای دیگه همه باید همون طور باشه.
به نظرم یه پزشک خوب، پزشکیه که همه ی آدما رو زیر 18 سال ببینه. مستقل از اینکه مریضش چند سالشه، با خودش فکر کنه که مریض همیشه زیر 18 سالشه. چرا؟ چون از بعد از 18 سالگی، پزشک راهشو از بقیه ی مردم جدا کرده و رفته سال ها درس خونده، کتاب خونده، تجربه کسب کرده و علائم خیلی از بیماری ها رو یاد گرفته. اینکه انتظار داشته باشه، هر کسی مثلا سرش درد گرفت یا حتی قلبش درد گرفت، پا شه فوری بیاد پیش دکتر، به نظرم انتظار به جایی نیست. مضاف بر اینکه بسیار هم پیش میاد که مریض با دیدن یه علامت همین طوری، مثل سرگیجه، مثلا نصف شب نگران میشه و میاد دکتر و بعد دکتر میگه بیا، یارو ما رو از خواب انداخته که بگه سرم گیج میره!
به نظرم، یه دکتر خوب قبل از اینکه از خودش بپرسه چرا بیمار با این علائم زودتر نیومد پیش من، از خودش بپرسه، وقتی من 17 سالم بود، اگه این علائم رو داشتم، آیا به صورت اورژانسی میرفتم دکتر یا فکر می کردم یه چیز ساده اس و اول سعی می کردم با یه قرص ساده ی مسکن سر و تهشو هم بیارم؟
البته که این نظر شخصیه و حق هر گونه توقع داشتن از مریض ها، همچنان برای تمام پزشکان محترم آزاده .
--
دیروز وقتی پسرمونو از مدرسه برداشتیم، تا نشست تو ماشین، گفت از فردا شروع میشه ها! گفتم چی؟ گفت فوتبال. به همسر گفتم فوتبال اروپاس؟ گفت آره. حالا، من اصلا خبر نداشتم از اساس که این مسابقه ها تو این زماناس حتی، چه برسه به اینکه روزشو بخوام بدونم.
از قضا، امروز یه بار آنیا پرسید فوتبال نگاه می کنی یا نه، یه بار اشتفی، هر دو بار گفتم من اصلا طرفدار فوتبال نیستم. ولی پسرمون دیروز گفته، بعید نیست مجبور بشیم به خاطرش ببینیم!
ما هم که الان اصلا جایی نداریم تلویزیونمونو بذاریم هنوز. اگه می خواستیم ببینیم، باید با پروژکتور رو دیوار میدیدیم.
ساعتای 8.5 اینا به پسرمون گفتم که اگه می خوای، کم کم بند و بساط پروژکتورو آماده کن که ببینی فوتبالتو. فوتبال ساعت 9 شب بود.
هیچی دیگه. آورد پروژکتورو و منم باهاش نگاه کردم.
علاقه ای نداشتم که نگاه کنم ولی به خاطر اینکه اینکه می دیدم امشب که آلمان مسابقه داره، آلمانو کشور خودش می دونه و دوست داره فوتبالشو ببینه، تشویقش کردم که ببینه.
ولی خب از اون جایی که پسر ما نیمه آلمانیه، نیمه ی دومو خوابید !
آخه، بازی هم دیگه کسل کننده شده بود. سه تا گل تو نیمه ی اول زدن. اسکاتلندم خیلی بد بازی می کرد و اصلا امیدی نبود که حتی بتونن یه گل تو نیمه ی اول بزنن. هیجان نداش بازی اصلا. هی تپ تپ گل می زدن.
نیمه ی اولو که با پسرمون می دیدم، منم واقعا با سه تا گل آلمان خوشحالی کردم و خوشحال شدم. اصلا؛ انگار فراموش کرده بودم که من واقعا اون قدرام آلمانی نیستم.
ولی جالب بود که نیمه ی دوم که پسرمون خوابید، منم برگشتم به تنظیمات کارخانه و طرفدار اسکاتلند شدم. آخه دلم می خواس یه گل بزنن حداقل. من واقعا خیلی طرفدار تیمای بازنده ام. کلا اصلا دوست ندارم کسی ببره و کسی ببازه. دوست دارم میشد همه ی بازی ها رو تیمی بازی کرد، یا همه با هم ببرن، یا همه با هم ببازن. کسی رقیب کسی نباشه. ولی خب هیچ بازی ای این طوری نیست!!
و یه چیزی که من خیلی دوست دارم، تک گل تیمای بازنده اس. همیشه از اون گل آخری که تیمای بازنده تو لحظه ی آخر می زنن خیلی خوشحال میشم، اون لحظه ای که نشون میده این تیم تا آخرین لحظه هنوز امید داره. اسکاتلندم یه دونه گل تو دقیقه ی 80 اینا زد.
--
پسرمون میگه دو تا "جوما" تو مدرسه مون داریم. یکیشون دو تا اسم داره: جوما یا فرایتاگ (Freitag: جمعه)!!! میگم مامان جان، اون بندگان خدا، هر دو تا اسمشون جمعه اس، ولی آلمانی ها تلفظ می کنن جوما ! میگه نه، یکیشون فقط فرایتاگم داره. میگم مگه عرب نیستن؟ میگه چرا. میگم خب همون جمعه اس. ولی هنوز از ما نپذیرفته که اون یکی جوما هم که اتفاقا تو کلاسشونم هس، همون جمعه اس اسمش!!