دو تا کتاب خوندم تو این مدت. یکی مغازه ی خودکشی بود. نمره اش هفت از ده بود برام. خیلی متن سلیس و روونی داشت. موضوعشم جالب بود. در مورد یه خانواده بود که لوازم خودکشی میفروختن، مثل سم و طناب و ... و مردمو به خودکشی تشویق می کردن. اما از یه جایی به بعد، یه بچه ی دیگه توی خانواده به دنیا اومد که مثل بقیه فکر نمی کرد و ادامه ی ماجرا.
کتاب، در حد انتظارم نبود. نمی دونم چرا اسمشو خیلی این ور، اون ور دیده بودم و احساس می کردم زیاد براش تبلیغ شده.
مترجم کتاب احسان کرم ویسی بود و ترجمه اش واقعا عالی بود. اصلا حس نمی کردی ترجمه اس.
در کل، کتابی نیست که بخوام حتما توصیه کنم بخونین ولی اگه جایی به چشمتون خورد، بخونین. چون کاملا حالت داستانی داره و تعداد صفحاتشم زیاد نیست، خیلی سریع تموم میشه. فکر کنم برا من که هی این ور و اون ور میذاشتمش دو سه روز طول کشید.
از این کتاب هیچ جمله ای ندارم که بنویسم چون کاملا حالت داستانی داشت.
فقط شعار مغازه هه خیلی بامزه بود: "آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!" .
--
یه کتاب دیگه خوندم به اسم فلسفه در خیابان.
این یکی ترجمه ی جالبی نداش. میشد فهمیدش ها ولی طرف خیلی وفادار به متن ترجمه کرده بود.
این یه نمونه از ترجمه شه:
"خیابان پر از مردمی است که برای دیدن رویدادی صف کشیده ان. وای یک افتتاحیه داریم. قشنگ نیست؟ صفی در هر دو طرف. این نیویورک است. فرش قرمز و همه چیز."
اینم یکی دیگه اش: "من سعی می کنم در مورد هر چیزی که نادیده گرفته شده و به حاشیه رانده شده گفت و گو کنم و این، نامعمول نیست. شبیه ادغام کردن است، با اینکه از همه طرفِ این مانع، مناقشه انگیز است."
من این مدل ترجمه ها رو دوست ندارم. "صفی در هر دو طرف" به عنوان یه جمله، علی رغم اینکه قابل فهمه، به نظر من، اصلا سلیس نیست.
ولی خب بد هم نبود. میشد حداقل فهمیدش!
این کتاب، این جوریه که نویسنده با یه سری آدمی که انتخاب کرده، راه میره تو خیابون و صحبت می کنه و نظرشونو در مورد چیزای مختلف می پرسه. بنابراین، کل متن، حاصل تفکرات یه نفر نیست. اگر می بینین توی چیزایی که نوشته ام تناقضی هست، به این علته.
این کتاب هم نمره اش همون 7 از دهه. ولی اگه ترجمه ی بهتری داشت، می تونست 8 و 9 باشه. احساس می کنم یه جاهایی، من نمی تونستم متن رو اون جوری که واقعا بوده درک کنم.
چیزیو که راجع به این کتاب دوست نداشتم، این بود که طرف تصمیم گرفته بود بره با این فیلسوفا راه بره تو خیابون و در مورد موضوع مد نظرش صحبت کنه. مثلا؛ فرض کنید اگه تصمیم داشت راجع به فقر و کارتن خوابی با کسی صحبت کنه، رفته بود تو گرون ترین خیابون های نیویورک با طرف راه رفته بود. بعد، هی وسط حرفاش یهو یه توضیحی در مورد اون خیابون میداد یا اینکه الان چه اتفاقی افتاد؛ مثلا، الان یه ماشین اومد که آشغالا رو بیاره برای بازیابی. این چیزاش برای من مثل پارازیت بود و اذیت کننده. من دوسش نداشتم. یعنی؛ کلا، سبکی که انتخاب کرده بود برای نوشتن رو دوست نداشتم. اما محتوای چیزایی که تک تک آدما گفته بودن، برام جالب بود خیلی از جاهاش.
اینا هم بخشایی از کتاب:
به همین دلیل است که عمدتا به تاریخ دانشگاه ها به عنوان مکان هایی برای کنش سیاسی قاطع و جدی، ایده های سیاسی ریشه ای، مدل واره های سیاسی ریشه ای و چیزهایی از این قبیل، رجوع نمی کنید. البته؛ استثناهایی وجود دارد اما من کلا انتظارات بالایی از دانشگاهی ها ندارم. منظورم تاریخ آمریکاست. اگر برای جنگ با برتری مردها و سلطه ی سفیدها و ثروت و نابرابری های حاصل از حرص و طمع اقتصادی، منتظر دانشگاه ها می ماندیم، پیروزی های خیلی کمی نصیبمان می شد. می بینید، بیشتر شجاعت از مردم می آید، از مردم عادی، از پایین. و بعد دانشگاهی ها از حرکت های اجتماعی متاثر می شوند و به آن ها واکنش نشان می دهند.
--
دریدا تعلیم می داد: اگر احساس کنید که برای خودتان احترام زیادی قائلید، پس آدم چندان اخلاقی نیستید. کسی که به راحتی و بدون زحمت، وجدانی آسوده به دست بیاورد، یک جورهایی آدم بیخودی است. به این می ماند که کسی با خودش بگوید: "وای من به این آدم بی خانمان، پنج دلار دادم، من معرکه ام!". یعنی آدم بی مسئولیتی است. آدم مسئولیت پذیر - و این را در لویناس هم می بینیم که البته از داستایفسکی نقل قول می کند- انسان های مسئولیت شناس کسانی اند که احساس می کنند هیچ وقت حق مطلب را ادا نکرده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مسئولیت پذیر نبوده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مراقبت نکرده اند. و آن ها حتی یک پروژه ی اخلاقی ندارند، چون بسیار پرطمطراق و نمایشی است.
تایلر: چیزهایی را که گفتید دوست دارم، ولی همین جوری به ذهنم می رسد که پایبندی به چنین دیدگاهی دشوار است. اینکه هرگز خودتان را تبرئه نکنید. هرگز احساس نکنید که از عهده برآمده اید، هرگز احساس نکنید که دیگران را کاملا فهمیده اید. این وضع می تواند کمی طاقت فرسا و غیرقابل تحمل باشد.
رونل: این خیلی خیلی درست است. فرد در این حالت، شکست را می پذیرد یا آن را تصدیق می کند بدون اینکه ژست نیهیلیستی بگیرد که "بله، خودش است، شکست! من از دست رفته ام، من سقوط کرده ام و سوخته ام!" باز، این چیزی است که نمی توان خیلی به آن مباهات کرد. همان طور که لویناس می گوید، این بی کرانه است، دودلی و ضربه ی روحی است، آزار است. در کتاب وجود و زمان هایدگر، یکی از مقولات یا صفت های بنیادی وجود، دلمشغولی و دل نگرانی - به هر دو، ترجمه شده- یا اضطراب است. هایدگر می گوید که اضطراب به عنوان حالتی از وجود، آن چیزی است که موجب می شود خواست فهمیدن داشته باشیم.
اگر مضطرب نباشیم، اگر با چیزها خوش باشیم و همه چیز بر وفق مراد باشد، پس سعی نکرده ایم همه چیز را بکاویم و بفهمیم. فکر می کنم اضطراب حالت عالیِ اخلاقمندی است. این را هم بگویم که من اختلال اضطراب را برای کسی تجویز نمی کنم. هرچند، آیا اصلا می شود که القای اضطراب به فردی مثل آقای بوش را تصور کرد، که به ... هم نیست که کسی را به میدان جنگ بفرستد یا روانه ی صندلی الکتریکی کند. او هیچ اضطرابی که به گفتنش بیرزد، ندارد. این جور آدم ها خیلی به این می نازند که اضطراب ندارند. لحظه ای هم بی خوابی به سرشان نمی زند، لحظه ای آرامش خود را از دست نمی دهند، هیچ اضطرابی از خودشان نشان نمی دهند. این، بخشی از اعتماد به نفسی است که به خلق و خوی آدمکش ها می خورد و بوی خون می دهند. و این، طرز تلقیِ غیراخلاقی است.
--
سینگر: به طور خلاصه، باید بگویم اگر دیگران سهم منصفانه شان را نپردازند و ما بتوانیم به راحتی زندگی هایی را با پرداخت چیزی بیشتر از سهم منصفانه خودمان نجات بدهیم، باید این کار را بکنیم. خودداری از انجام کاری بیشتر از سهم منصفانه در این شرایط، به این معنی است که اولویت بندی ما نادرست است. برای مثال، تصور کنید که فقط یک کودک در آن حوضچه ی کم عمق نیست، بلکه ده کودک اند و بر حسب اتفاق، ده بزرگسال نزدیک حوضچه هستند و هر کدام قادر به نجات یک بچه اند. شما یکی از آن ها هستید. پس به داخل حوضچه می پرید و بچه ای را نجات می دهید و مسلم می گیرید که نه نفر دیگر همین کار را می کنند. اما همین که کودکتان را صحیح و سالم از حوضچه بیرون می آورید و روی زمین می گذارید، شوکه می شوید وقتی می بینید که پنج نفر از بزرگسال ها هیچ کودکی را نجات نداده اند. به همین علت، هنوز پنج کودک دیگر در معرض خطر خفه شدن در آب هستند. آیا شما و چهار بزگرسال دیگری که هر کدام بچه ای را نجات داده اند، می گویید "خب، ما سهم منصفانه ی خودمان در قابل نجایت دیگران را ادام کردیم" و راحت به راه خود می روید؟ نه. با اینکه ممکن است نامنصفانه باشد که مجبورید دو بار به داخل آب سرد بروید وقتی دیگران هیچ کاری نمی کنند، ولی باز نادرست است که بچه ای را ول کنید که در آب خفه شود وقتی راحت می توانستید نجاتش بدهید.
--
پرسش اخلاقی نهایی این است: قصد دارید چگونه زندگی کنید؟ و پاسخی که فرهنگ غربی اغلب به نظر می رسد ارائه می کند، این است: زیاد مصرف کن، زیاد بخر و دنبال لذت های خودت برو. و من حیرانم که آیا این رضایت بخش ترین شیوه ی زندگی کردن است؟ یونانیان باستان ایده ای داشتند که آن را پارادوکس لذت گرایی می خواندن، یعنی اگر شما سعی کنید که با مستقیم هدف قراردادنِ لذت، برای خودتان لذت کسب کنید و بگوید: "من قصد دارم کاری کنم که برایم لذت به بار بیاورد" اغلب درمیابید که لذت پیش رویتان تبخیر می شود و از بین می رود، دور می شود. شما آن را مآلا راضی کننده یا واقعا لذت بخش نمی یابید. ولی به جای این، اگر کار دیگری بکنید که فکر می کنید به زحمتش می ارزد، شاید چیزی که از لحاظ اخلاقی مهم است، آن وقت در می یابید که در انجام آن کار، رضایت خاطر به دست آورده اید. و آن وقت، انجام آن نه تنها لذت بخش تر است، بلکه معنی دارتر و رضایت بخش تر هم هست.زندگیتان واقعا لذت بخش تر و ارزنده تر می شود و همین طور که آن را پشت سر می گذارید، با خودتان می گویید: "بلکه، این واقعا همان چیزی بود که می خواستم زندگی ام را صرف انجامش بکنم. این چیزی است که به زحمتش می ارزید." به جای اینکه صرفا آن احساس تو خالی را داشته باشید و بگویید خب، دنبال لذت رفتم و خوش گذراندم، اما حالا همه اش به سر آمده. همین.
--
معتقدم که می توانیم نوعی معنی به زندگی خودمان بدهیم. خیلی از فیلسوفان راجع به این موضوع هم بحث کرده اند. آن ها پرسیده اند: چگونه باید زندگی کنیم؟ چه چیزی زندگی ما را معنی دارترین و رضایت بخش ترین زندگی ها می کند؟
و این پرسشی است که می توانیم به آن پاسخ بدهیم و پاسخ این است: ما زندگیمان را معنی دارترین زندگی می کنیم وقتی خود را به اسباب و اموری واقعا مهم پیوند بزنیم و به آن ها یاری برسانیم. به این ترتیب، احساس می کنم به سبب زندگی ما، اوضاع جهان کمی بهتر از وقتی شده که این طور نبود. در تبدیل جهان به جایی بهتر، سهمی ادا کرده ایم، هرچند کوچک بوده باشد و سخت است پیدا کردن چیزی معنی دارتر از انجام این کار: اینکه میزان درد و رنج غیرضروری ای را که در این جهان وجود دارد کاهش بدهیم و جهان را برای همه ی موجوداتی که با ما در آن سهیم هستند، کمی بهتر کنیم.
--
دیوانگی است که کسی فکر کند یک بهترین نوع موسیقی وجود دارد و بنابراین، همه ی موسیقی های دیگر را باید مورد انتقاد و نکوهش قرارداد چون مثلا موسیقی رمانتیک و کلاسیک قرن نوزدهمی نیستند. نامعقول است که به اپرای چینی گوش بدهیم و بگوییم مشکل اپرای چینی این است که شبیه وِردی نیست. هر کسی می فهمد که اپرای چینی می تواند محشر باشد و وردی هم می تواند محشر باشد.
--
جالب است بدانیم که اولین حکم قانونیِ نمادین، اولین ملاک قانونی در زمان صدراعظمی هیتلر، منع کردن شکنجه ی حیوانات بود. طرفه اینکه، این کار خنجری بود بر یهودیان؛ ایده این بود که مراسم یهودیِ قربانی کردن گوسفند غیرقانونی اعلام شود. پس می بینید که اولین رژیم به لحاظ اکولوژی کاملا آگاه در اروپا، آلمان نازی بود. خود این به تنهایی ثابت می کند که اکولوژی و حفظ محیط زیست همیشه آن طور که در ظاهر به نظر می رسد معصوم و بی گناه نیست، بلکه همیشه آلوده به ایده ئولوژی است.
(اینجا من یه قسمتیشو اون زمان عکس نگرفتم که بیام بنویسمش ولی بعدتر که بیشتر نظرات این آقاهه رو خوندم، بیشتر دوسش داشتم. کلا، نظرش این بود که این حرف های حمایت از محیط زیست و اینا، خودش الان تبدیل به یه ایدئولوژی شده و زیادی بهش بها داده میشه و یه جورایی مقدس شمرده میشه و نمیشه علیهش حرفی زد ولی هدفش همون سرمایه داری و این چیزاس و واقعا ربطی به محیط زیست نداره.
توی جای دیگه ای هم حتی میگه من کاملا می تونم تصور کنم که تولیدکننده های بزرگ به نحوی سر مردم کلاه میذارن و میوه های خوشگل رو با یه قیمتی به مردم میدن؛ بعد اونایی که یه کمی لک روشون افتاده رو به اسم اینکه اینا ارگانیکن، تازه گرون تر به مردم می فروشن . برای همین، من هیچ وقت اعتماد نمی کنم به این برچسب های ارگانیک و اینا که روی میوه ها می زنن.)
--
اما می دانید که اندیشه های عمیق، شر و ور محض اند. من این بازی را در یکی از کتاب هایم کردم. فکر می کنم آن را اثبات کردم، اینکه هر پرت و پلایی را می توایند به عنوان فکری عمیق جا بزنید اگر بتوانید آن را خوب صورت بندی کنید. نه، نه، من به معنای دقیق کلمه، مثال ارتباط بین ادبیت و زمان زودگذر را می زنم. نگاه کنید، اگر کسی به چشم هایتان زل بزند و بگوید: "این زندگی زودگذر را فراموش کن. ابدیت آنجاست (با دست به آسمان اشاره می کند)، نه این بیهوده سرا."، این حرف، پر مغز به نظر می رسد. حالا کسی دیگر به چشم هایتان عمیق نگاه می کند و دقیقا مخالفش را می گوید. به شما می گوید: "رویای ابدیت را فراموش کن. زندگی، زندگی واقعی، همین جاست. از آن لذت ببر." این حرف هم عمیق و پرمغز به نظر می رسد. خب، بعد نفر سومی از راه می رسد و به شما می گوید: "افراط و تفریط نکن. نه ابدیت، نه زندگی فانی و گذرا. تعادل درست را بین ابدیت و لذت زودگذر پیدا کن. این، حکمت واقعی است." این حرف درست به نظر می رسد و بعد نفر دیگری می آید و می گوید: "ما آدم ها، موجودات تراژیکی هستیم. نیمی حیوان و نیمی فرشته. ما برای همیشه دوپاره هستیم. راه فراری از آن وجود ندارد."
حالا می فهمید منظورم چیست. هر مزخرفی بگویید، اگر آن را با طنینی درست بگوید، شبیه اندیشه ای عمیق به نظر می رسد.
--
همه ی شرکت های بزرگی که سبزشویی* می کنند، در تبلیغاتشان از رنگ سبز و فضاهای سبز استفاده می کنند و امثال این کارها. چون اکولوژی با حفظ محیط زیست خیلی مد روز است.
* سبزشویی، به فعالیت هایی گفته می شود که به ظاهر دوستدار محیط زیست هستند، اما به اسم حمیات از محیط زیست به محیط زیست صدمه می زنند.
کتاب صوتی مغازه خودکشی رو چند سال پیش گوش کردم، به صورت صوتی سرگرم کننده و جالب بود ولی بعید میدونم بتونم کتابش رو بخونم، در مورد نمره 7 موافقم و شعار مغازشون که خیلی عالی بود.
ولی حیف کتاب فلسفه در خیابان که با این ترجمه خونده بشه. انگار گوگل ترجمه اش کرده بود. مغزم درد گرفت.
نکاتش جالب بود. اینکه دانشگاه متاثر از حرکت های اجتماعیه. یا اون نکته در مورد سبزشویی و اندیشه های عمیق.
ممنون که در موردش نوشتید.
"سرگرم کننده" فکر می کنم خیلی توصیف خوبی بود براش :). مرسی :).
اون کتاب فلسفه در خیابان واقعا فکر می کنم حیف شده بود با اون ترجمه ای که داشت!
--
خواهش می کنم :).