از مهمونی و کار و همه چی


رفته بودیم خونه ی دوستامون؛ دو تا خانواده ی دیگه هم دعوت بودن. یکیشون می گفت مدرسه ی دخترم ایمیل زده بود یه بار بهمون که یه اتفاقی افتاده جلوی مدرسه که ما بابتش معذرت می خوایم و متاسفیم که بچه ها هم شاهد ماجرا بوده ان و ما رفتارهای نژادپرستانه رو تحمل نمی کنیم و از این حرفا.

حالا قضیه چی بوده؟ اینکه مدرسه قبلا ظاهرا از پدر و مادرا خواسته که در مورد رفت و آمد بچه ها و پارک ماشین ها حواسشون باشه و این چیزا و ظاهرا یه سری هم مسئول این موضوع شده ان. حالا یه مادری - که نمی دونم رسما جزو اون گروه بوده یا نه- دیده یه ماشینی بد پارک می کنه یا جایی پارک می کنه که مجاز نیست. به طرف تذکر داده که شما اجازه ندارین اینجا پارک کنین. اونا هم بهش توجهی نکرده ان و با دست اشاره کرده ان که برو، کاری به ما نداشته باش. اینم ازشون عکس گرفته. اونا هم که یه زن و شوهر بوده ان باهاش بحثشون شده و اومده ان که این خانمه رو بزنن و خلاصه، قضیه بالا گرفته. مرده هم به این مامانه گفته من اصلا به خاطر آدمایی مثل تو رفته ام به آ اف د رای داده ام :/!

حالا، مادره، بنده خدا، اصالتا لهستانی بوده و بزرگ شده ی آلمان.

خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد!

--

با دو تا از دوستامون و بچه هاشون رفته بودیم یه پارکی که بچه ها یه کمی بازی کنن. ما هم - مامانا- کنار هم نشسته بودیم روی یه نیمکت و حرف می زدیم. اون دو تای دیگه دختر داشتن. یکیشون به اون یکی میگه شما دخترتون موهای دستش درنیومده هنوز؟ دختر من یه کمی موهاش دراومده، من یکی دو بار باهاش صحبت کرده ام که اگه ناراحته، براش بردارم. چون ممکنه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کنن.

اونجا که اینو داشت می گفت، با خودم فکر کردم ئه، چه جالب. من اگه بودم، اصلا برام اهمیتی نداشت و از ترس اینکه مبادا کسی مسخره اش کنه، نمی دونم یه رفتار پیش دستانه داشته باشم. می گفتم خب، این جوریه دیگه. حالا، بعدا اگر مشکلی پیش اومد، اونجا فکر می کنم که چیکار کنم. الکی بچه رو حساس نکنم و بهش تلقین نکنم که تو خارجی ای.

بعد، یادم افتاد که این همون طیف شخصیتیه که کلی با مونی و بچه ها راجع بهش صحبت کردیم و دیدم که یه سری ها از تعارض فرارین و تلاش می کنن هر کاری بکنن که تعارضی پیش نیاد و من اصلا نمی تونستم تو هیچ کدوم از موقعیت ها، این مدلی باشم. دیدم، خب تو زندگی واقعیمم واقعا همین شکلیم! فقط تو مثال های اون میتینگ نبود که اون جوری بودم.

اما نکته ی جالبش برای من این بود که این دوستامون خیلی بیشتر از ما با آدم های آلمانی در ارتباطن؛ با بچه هاشون یه خط در میون آلمانی صحبت می کنن؛ تو جشن های آلمانی ها شرکت می کنن و دوست دارن که خیلی ظاهرشونو به جامعه ای که توش هستن شبیه کنن و در کل، به ظاهر خیلی از ما آلمانی ترن. اما ته وجودشون، به شدت این حس خارجی بودن و نگرانی خارجی بودنو دارن، حتی فکر می کنم بیشتر از منی که اگه این رفتارهای ظاهری رو در نظر بگیریم، خیلی خارجی تر حساب میشم نسبت به اونا.

--

پسرمون یه جلسه ی دیگه از بسکتبالو رفت و مربیش خیلی ازش راضی بود. به همسر گفته بود که سه تا تیم داریم که سطحاشون فرق داره. تیم اول تو لیگ برتر بازی می کنه؛ تیم دوم تو لیگ ایالتی بازی می کنه و تیم سوم اصلا بازی نمی کنه. و گفته بود که بچه ی شما می تونه تو تیم اولمون بازی کنه.

حالا قراره اینم فعلا بازی کنه تا ببینیم چی میشه.

این تیم بسکتبال هم جالب بود. پسرمون گفت که میخواد کلاس های بسکتبالو شرکت کنه اون 5 جلسه ای که طبق تلنت پسش اجازه داشت. منم ایمیل زدم و گفتم بهشون که این جوری شده و بچه ی ما تلنت پس داره و اجازه داره 5 جلسه شرکت کنه. می خواستم ببینم کلاساتون کیه. مربیه جواب داد بعد از یه هفته ای و گفت که ما کلاسامون پره ولی حالا یه جلسه تمرینی میتونه فلان ساعت بیاد. که اونم ساعتش نمی خورد. منم با خودم گفتم این فکر کنم اصلا نفهمید تلنت پس چیه و قضیه چیه. آخه، ما که نمی خوایم کل کلاس رو بریم. فقط می خوایم 5 جلسه رو بریم. حالا می تونست بگه لااقل همین 5 جلسه رو بیا. الان یه جلسه به چه دردمون می خوره؟ دیگه ناامید شدم ولی باز ایمیلشو جواب دادم و گفتم که متاسفانه اون ساعت پسر ما کلاس دیگه ای داره. با این وجود ممنونم. دیگه فکر نمی کردم دوباره جواب بده. جواب داد که یه تیم دیگه داریم که فلان جاست، من با مربی اونجا صحبت کردم، می تونه یه بار اونو شرکت کنه. اون دوشنبه هاست. منم دیدم بنده خدا زحمت کشیده، گفتم باشه، شرکت می کنیم. ولی خب بازم گفته بود یه بار. گفتم حالا میریم دیگه. الله کریمه.

بعدشم، باز اون روزی که قرار بود شرکت کنیم، پسرمون مریض شد و دوباره ایمیل زدم که نمی تونه بیاد. اونم جواب داد که مشکلی نیست و هر هفته ای که تونستین بیاین.

خلاصه، بعد از این همه ایمیل بازی، بالاخره شد و رفتیم و خدا رو شکر که ازش راضی بود مربیه و گفته بود الان درک می کنم چرا بهش تلنت پس داده ان. فعلا تا تعطیلات عید پاک بیاد تا ببینه دوست داره یا نه. و خب، لازم نیست بگم که پسرمون علاقه داره و میگه میخوام ادامه بدم .

و به این ترتیب، منی که به این امید بودم که 5 جلسه پسرمون بره بسکتبال تو این شهری که 20 دقیقه تا ما فاصله داره، الان رفته تو پاچه ام که هر هفته ببرمش و بیارمش .

خوشحالم البته که این قدر استعداد داره که مربیش استقبال کنه از حضورش و من بخوام به خاطر همچین چیزی هر هفته برم و بیام. تا باشه، از این مجبوری ها باشه. اما خب، 20 دقیقه هم زیاده. کلا یه شهر دیگه اس و یه جوریه که حتی پسرمون مثلا 12 سالشم که بشه، بازم باید خودمون ببریمش. این جوری نیست که بگیم تو یه قطار بشین و فلان ایستگاه پیاده شو. برای اینکه بتونه این جور جاها رو تنهایی بره، واقعا باید خیلی بزرگ بشه!

--

ماشین جدیدو گرفتیم بالاخره. و همون روزی هم بود که می خواستیم بریم کارناوال.

این ماشین یه سری ویژگی های جیگولی هم داره. مثلا؛ یکیش اینه که بذاری روی حالت سانتا که یه زمینه ی کریسمسی بگیره. یعنی؛ ماشینای دیگه رو به صورت گوزن و ماشین خودتو به صورت سورتمه ی بابانوئل نشون بده. چیز خاصی نیست ها، ولی خب بچه ها خوششون میاد.

میخواستیم بریم کارناوال، همسر و پسرمون زودتر رفتن سوار شدن، من اومدم سوار شم. دیدم گذاشتن روی حالت سانتا و یه سری گوزن و سورتمه و از این چیزا نشون میده، ما هم که داریم میریم کارناوال آلمانی، آهنگ هم که تا من پامو گذاشتم تو ماشین شروع شد: امشو شوشه لیپک لیلی لونه. بعد میگن شما تو جامعه ادغام نمی شین. به خدا، ما خیلی مولتی کولتی ایم اینجا (Multi-Kulti: چند فرهنگی).

--

به یواخیم گیر داده بودن در مورد حافظت از داده های کاربرا.

تو آلمان، شما اجازه ندارین بیشتر از سی روز داده های کاربرها رو نگه دارین. بیشتر از اون حد رو باید به صورت گمنام نگه داریم. یعنی؛ مثلا اگه طرف زنگ زده و گفته من شماره مشتریم فلانه و فلان سوال رو دارم، باید اون قسمت شماره مشتری رو حذف کنیم. در واقع، هیچ داده ای که نشون بده این متن مربوط به کدوم کاربره نباید بیشتر از سی روز نگه داشته بشه. مثلا؛ شماره تلفنش و این چیزاشم باید حذف بشه.

بعد، قرار شد بیایم چیزایی که مال بیشتر از سی روزن رو حذف کنیم. بعد که حذف کردیم و همه چی خوب بود، من چند روز بعدش رفتم دیدم اینا همه تو سطل آشغالن! به فلیکس میگم خب اینا که اینجان و قابل بازیابی. ما باید از اینجا هم حذف کنیم.

با یواخیم صحبت کردیم، قرار شد از سطح آشغالم حذف کنیم. این کارو کردیم ولی بعد فهمیدیم، بعد از اینکه از داده ها رو حذف می کنیم، داده ها 93 روز توی سطل آشغال می مونن؛ از اونجا که پاک می کنیم، توی یه سطل آشغال دیگه (سطلِ آشغالِ سطل آشغال!!) برای مدت 93 روز می مونه و بعدش بالاخره واقعا حذف میشه .

این پاک کردن داده های کاربر یه جور حفاظت از داده ی کاربره، پاک نکردنش یه جور :/!

--

به شعبه ی اسپانیا گفته بودم لیست کسایی که نیاز به ورکشاپ برای فلان اپ دارن رو بده. یه لیست داد که 15 نفر اینا بودن. من انتظار داشتم 3 یا 4 نفر بده.

حدس زدم که اینا هم پیش زمینه ی کامپیوتری و برنامه نویسی نداشته باشن. بهش ایمیل زدم و گفتم اینا رو دو دسته کنه: کسایی که برنامه نویسی بلدن و کسایی که بلد نیستن؛ تا من دو مدل ورکشاپ مختلف برای اینا بذارم. برای اونایی که برنامه نویسی بلدن، دو تا ورکشاپ مقدماتی و پیشرفته بذارم و برای اونایی که بلد نیستن، فقط یه ورکشاپ مقدماتی که آشنا بشن با قابلیت های نرم افزار.

خانمه ایمیل زد و لیستو فرستاد ولی باز دیدم همه ی اونایی که نوشته برنامه نویسی بلد نیستن رو هم برای ورکشاپ پیشرفته اسمشونو نوشته!

بهش زنگ زده ام، میگم این جوریه چرا؟ میگه والا من می خواستم نذارم. من بهشون گفتم ولی اون چند نفر، همه شون رئیسن و مدیر رده بالا. همه شون فکر می کنن باید توی همه ی میتینگ ها باشن! تو خودت ایمیل بزن. تو اگه بزنی، من میگم آلمان این طوری گفته و آلمان رئیسه و کسی نمی تونه چیزی بگه :/! و همین طور هم شد. من ایمیل زدم و گفتم ما نمی تونیم به این افراد ورکشاپ پیشرفته ارائه بدیم و کسی هم اعتراضی نکرد!

--

یه وویس بت بهمون گفتن درست کنین برای تیم کمک های اولیه. اگر کسی مثلا توی یکی از طبقه ها مشکل پزشکی ای براش پیش اومد، طرف زنگ می زنه به یه شماره ای، اون شماره به وویس بت وصل میشه و اطلاعات رو جمع می کنه که اتفاق چی بوده و تو کدوم طبقه اس و غیره، بعد اطلاعات بلافاصله فرستاده میشه برای سه چهار نفر اعضای تیم کمک های اولیه. فرستادن این اطلاعات هم چون خیلی فوری و مهم تلقی میشه، هم به صورت پیامک براشون میره، هم براشون به صورت آلارم تلفنشون زنگ می خوره، هم توی مایکروسافت تیمزشون زنگ می خوره. قشنگ دیوونه شون می کنن تا جواب بدن حتما!

من که می خواستم اینو درست کنم، هر وقت می خواستم تست کنم، قبلش بهشون خبر میدادم من دارم تست می کنم. اگه پیامی گرفتین، از طرف منه. بعدم توی متن پیامم می گفتم فلانی هستم، دارم تست می کنم.

وقتی تستام به عنوان بخش فنی تموم شد، بهشون وویس بت رو تحویل دادم و گفتم حالا بخش غیرفنی می تونه تست نهایی رو انجام بده و بعدش وویس بت فعلا بشه.

اون روز یکی از بچه های تیم کمک های اولیه یه اسکرین شات گرفته و فرستاده، نوشته بچه ها لطفا وقتی تست می کنین، بگین تست می کنیم. یکی از بچه های غیرفنی تست کرده بود. پیام داده بود یه نفر خودشو از طبقه ی 25 ام پرت کرده پایین!!!

تیم کمک های اولیه هم که در جریان نبوده، بعد از زدن یه سکته ی ناقص، فهمیده بود یکی داره تست می کنه .

--

چند وقت پیش از یه بخشی از شهرداری (Ordnungsamt: اُردونگز اَمت میشه اداره ای که مربوط به نظم عمومیه؛ مثلا همسایه تون سر و صدا کنه، باید زنگ بزنین به اینجا که بیان.) اومدن دم درمون، ولی ما خونه نبودیم. همسر از روی اپ دیده بود ولی جواب نداده بود چون در هر صورت خونه نبودیم. چند وقت بعدش دوباره اومدن. من نبودم. همسر میگه گفتن به ما گفته ان شما سگ دارین تو خونه تون ولی تو سیستم ما همچین چیزی ثبت نشده. همسر هم گفته بود صحت نداره و رفته بودن. ولی برام خیلی جالبه که کی و با چه هدفی رفته همچین چیزیو گزارش داده؟! ما نه سگ داریم، نه هیچ حیوون خونگی دیگه ای، نه هرگز مهمونی اومده خونه مون که سگ یا هر حیوونی داشته باشه! نمیدونم چی شده که طرف به ذهنش رسیده برم بگم اینا سگ دارن!

--

زنگ در خونه مونو از این اسمارت هوما زدیم که به صورت اتوماتیک وقتی کسی رد میشه فعال میشه و ویدیوش رو هم ضبط می کنه.

یه روز صبح که بیدار شدیم، دیدیم دیشب دو نفر از تو کوچه رد میشن، با چراغ قوه نور میندازن تو ماشین که ببینن چیز ارزشمندی داره یا نه؛ در ماشینو هم با دست تلاش می کنن باز کنن که ببینن قفله واقعا یا نه. وقتی می بینن قفله، بی خیال میشن و میرن!

--

مامانم داره راجع به سال نو و ماه رمضون صحبت می کنه، میگه امسال که تا 13 ام ماه رمضونه؛ سال دیگه هر کی زنده باشه، عید فطر ان شاءالله اول عیده .

با اینکه مامانم امید به زندگیش خیلی زیاده و همچنان مهمونی هاش و رفت و آمداش به راهه، ولی در عین حال انگاری هر لحظه هم آماده ی رفتنه. البته؛ ان شاءالله که هنوز حالا حالاها با ما باشه :).

--

برای چهارشنبه سوری دعوت شدیم خونه ی دوستامون. رفتیم آش رشته خوردیم - جای شما خالی. ما بچه بودیم، رسم شهرمون این بود که شب چهارشنبه سوری آش رشته بخوری که رشته ی عمرت درااااز باشه . ان شاءالله رشته ی عمر شمام دراز باشه .


از همه چی


یه بنده خدایی سال ها پیش یکی دو سال آلمان بوده و خوشش نیومده و برگشته ایران. چند ماه پیش برادر کوچیک تر گفت که پشیمون شده و تصمیم گرفته که دوباره برگرده. از آشناهای برادر کوچیک تر بود. ازش پرسیدم چطوری قراره بیاد؟ گفت با جعل مدرک و قرارداد صوری کاری و اینا. گفتم من که خوشبین نیستم. این جور آدما همه کلاه بردارن. گفت نمی دونم دیگه. فعلا که این جوری تصمیم گرفته ان.

گذشت و چند هفته پیش، توی میتینگ خانوادگی، برادر کوچیک تر گفت راستی گفتم چی شد بهت؟ گفتم نه، چیکار کرد؟ گفت هیچی، طرف براش قرارداد صوری جور کرده و طرف هم با اون بلوکارت گرفته و اومده. الان که اومده، فهمیده برای اینکه بتونه بلوکارت رو نگه داره، باید حتما سه سال توی همون شغل یا یه شغل با همون زمینه ی کاری و در همون سطح داشته باشه. حالا رشته ی طرف چیه؟ ارشد زبان آلمانی. رشته ای که طرف براش قرارداد کاری نوشته چیه؟ مهندسی کامپیوتر! حالا یا طرف باید به مدت سه سال 2 هزار یورو در ماه به این کلاه برداره پول بده که بتونه همین قرارداد رو حفظ کنه یا بره یه جای دیگه به عنوان مهندس کامپیوتر کار کنه - که مشخصا نمی تونه- یا بره درخواست پناهندگی بده!

شاید بگین خب بره یه جای دیگه کار کنه، این که صوریه قراردادش. ولی باید بگم شغل دوم تو آلمان مالیاتش به شدت بیشتره. ضمن اینکه یه حداکثر تعداد ساعتی وجود داره برای کار کردن. طرف نمی تونه مثلا ادعا کنه که داره هفته ای 80 ساعت کار می کنه. الان سرچ کردم - نمی دونم درست یا غلط- نوشته بود که حداکثر هفته ای 48 ساعت میشه کار کرد! یعنی؛ این بنده خدا، 40 ساعت که برای کار اولش رد میشه براش. اگر بخواد قانونی کار کنه، حداکثر هفته ای 8 ساعت می تونه کار کنه که برای اونم باید کلی مالیات بده.

همین جوریشم آدم نمی تونه اینجا راحت ماهی 2000 یورو پس انداز کنه. این بندگان خدا بدون داشتن مدرک مناسب، نمی دونم چطوری می خوان همه چیو مدیریت کنن؛ هم ماهی 2000 یورو به اون طرف بدن، هم خرج زندگی یه خانواده ی سه نفره رو جور کنن!

از اون طرف، هم همه چیشونو هم تو ایران فروخته ان و دیگه برگردن براشون معنی ای نداره.

--

داشتم برا یه جا واسه شغل، رزومه می فرستادم، بر خلاف اکثر جاها که میگن فقط رزومه بسه، این گفته بود رزومه و کاورلتر و حتی گزارش های شغل های قبلی هم اجباریه.

اومدم گزارش های شرکت های قبلیمو نگاه کردم و دیدم چقدررر همه شون برام خوب نوشته بودن؛ واقعا خوب. مال زمانی که تو دانشگاه درس می دادمو که فکر کنم هیچ وقت آلمانیشو نخونده بودم! چون اون زمان آلمانی بلد نبودم. احتمالا همون اوایل یه بار تو گوگل ترنسلیت زده ام ببینم چی میشه معنیش ولی آلمانیشو یادم نمیاد که خونده باشم. و چقدر چیزایی نوشته بودن که خودم بهش دقت نکرده بودم. مثلا استادم نوشته بود که در صورت لزوم، حاضر بود بیشتر کار کنه؛ مثلا وقتی ددلاین کنفرانس ها نزدیک بود. من هرگز همچین خاطره ای یادم نمیاد ولی احتمالا کرده ام همچین کاری که نوشته! شرکت قبلیم که شیش ماه بیشتر اونجا نبودم، نوشته بود عالی و خیلی با دقت انجام داده همه ی کاراشو و دونه دونه لیست کرده بود کارایی که کرده بودم. جالب اینکه با این که شیش ماه بیشتر پیششون نبودم، نوشته بود وقتی حجم کار زیاد، تحملش زیاده.

واقعا چه قابلیت هایی داشته ام و خودم خبر نداشته ام. حیف شده که منو از دست داده ان .

این قابلیتی که هم استادم گفته بود و هم این شرکت آخری نوشته بود، به آلمانی میشه Belastbarkeit (بِ لَست بار کایت). جدا جدا نوشتم که بدونین ترکیبش چطوریه. کلمه ی "لَست" یعنی بار. پسوند "کایت" هم اسم سازه. پیشوند "بِ" به معنی ایجاد کردن یا فراهم کردن یه موقعیته. توی این حالت، یعنی مثلا روی طرف بار بذاری. پسوند "بار" هم قابلیت رو نشون میده (مثل قابل خوردن).

در واقع، این کلمه میگه تا چقدر طرفو بارش کنی، تحمل می کنه، چقدر قابلیت داره که بار بذاری روی دوشش! همین قدر قشنگ .

من اگه ببینم یه شغلی توی توضیحاتش و اون قسمتی که انتظاراتشو نوشته، نوشته باید بِلَستبارکایت خوبی داشته باشین، سریع اون صفحه رو می بندم و براش اپلای نمی کنم. میگم این فشار کاریش بالاس، گفته تحت فشار هم بتونی کار کنی. به درد منی که بچه دارم و باید راس ساعت ورش دارم و راس ساعت بذارمش و زمان کاریم کاملا مشخصه نمی خوره.

حالا می بینم، اتفاقا اون ویژگی ای که به چشم کارفرماهام اومده، دقیقا همین بوده :/!

--

چند وقت پیش خواهر کوچیک تر یه بار تو گروهمون نوشت یه سوال هندسه پسرم داشت (فکر کنم کلاس نهم یا دهمه)، ما نتونستیم حلش کنیم. دادیم به مامان حلش کرد. کلی مامانو تشویقش کردیم .

برا همسر تعریف کرده ام. میگه سوالش چی بوده؟ بده ببینم. سوالو بهش داده ام. یه قلم و کاغذ ورداشته، شکلو رسم کرده. سوال گفته اگر نیمساز فلان ... . میگه خب، نیمساز چی بود؟

--

انتخابات آلمانم تموم شد و تکلیف دولت بعدی تا حد زیادی مشخصه. اما نکته ی جالبش برای من نتیجه ی انتخابات بر اساس سن و تحصیلات و سایر شرایط بود. توی این لینک می تونین نتایج رو بر اساس مشخصه های مختلف ببینین. توی شکلی که نشون داده (یه کم پایین تر از ویدیو) می تونین نتایج رو بر اساس (از چپ به راست) نتایج کلی، جنسیت، سن، تحصیلات، وضعیت اشتغال و وضعیت مالی ببینین.

نکته ی جالبش اینه که بیشترِ طرفدارهای حزبِ مخالفِ خارجی ها (AFD) تو بازه ی 35 تا 44 سال هستن. پیرهای بالای 70 سال هم از همه بیشتر با خارجی ها در صلح و صفان، بر خلاف تصور معمول که فکر می کنه پیرا از خارجی ها بدشون میاد. منم تصورم این نبود و الان که فهمده ایم، واقعا خوشحالم که توی یه محله ی پیرنشین زندگی می کنیم . بالاخره، خوبه که حس کنی مردم سایه تو با تیر نمی زنن .

کلا  نتایج تامل برانگیزه وقتی بر حسب شرایط مختلف مرتبش می کنین.

چند روز پیشم با دوستامون رفتیم کارناوال دیدیم. توی کارناوال همیشه از این موضع گیری های سیاسی هست. از قدیمم بوده، چیز جدیدی نیست. مثلا؛ یه عده با پرچم اکراین اومدن رژه رفتن؛ یه عده با شکلک های مسخره شده ی پوتین و ترامپ و شی جین پینگ و یه عده هم با شکلک ترامپ و آلیس وایدل (رئیس حزب آ اف د). نکته ی جالبش این بود که آلیس وایدل رو در حالتی نشون میداد که داشت تلاش می کرد رای اولی ها رو جذب کنه.

از کارناوال برگشتنی، رفتیم یه جا ناهار خوردیم و قرار شد بریم خونه ی دوستامون. ما ماشینمونو خیلی دور پارک کرده بودیم و با قطار رفته بودیم تا اون جایی که کارناوال بود؛ چون مسیرها بسته بود و راه هم زیاد بود. دوستامون با قطار مستقیم از شهرشون اومده بودن. برا رفتن به خونه ی اونا پسرمون با اونا رفت. ما رفتیم که ماشینو برداریم و بریم خونه شون. اینا تو راه یا وقتی رسیده بودن یه کمی حرف زده بودن. دوستمون میگه گفتیم ایلان ماسک ۱۴ تا بچه داره. پسرتون میگه خب، ادریسم ۱۴ تا بچه داره!!

(اونایی که نون خ دیده باشن، میدونن ادریس کیه ).

--

داشتیم سر شام، نون خ میدیدیم. میگه رونالد فلان. میگم رونالد کیه؟!! میگه رونالد دیگه، رونالد. میگم تو فیلمه یا از بچه های مدرسه اس؟ میگه آره، تو فیلمه. بعد فهمیدم روناکو میگه!

--

براش قصه ی زال و رستم و اینا رو می خونم. میگم رستم وقتی هشت سالش بوده، مثل یه پهلوان بزرگسال بوده. میگه خب، اینکه بیماریه که !


از اتفاقات روزمره


بابت اون برنامه ی ورزشی ای که پارسال تو مدرسه برگزار شد و پسرمون به خاطرش talentpass گرفت، چند وقت پیش یه ایمیلی زدن به کسایی که این تلنت پس رو گرفته بودن که 5 6 تا برنامه برای ورزش های مختلف داریم که بچه ها رو دقیق تر بررسی کنیم. هر کدومو دوست دارین، ثبت نام کنین.

من همه رو برای پسرمون ثبت نام کردم. ولی اولیشو متاسفانه نتونست بره، چون مریض بود. دومیشو رفت ولی چیز خاصی نبود. عملا هیچ بررسی ای نبود. فقط یه ساعت رفت فلوربال (Floorball) بازی کرد.

وقتی اومد، گفت دوست داشته. ولی من خیلی علاقه ای ندارم که توی این کلاس ثبت نامش کنم چون بچه هایی که بودن رو نپسندیدم. ما تقریبا 20 دقیقه زود رسیدیم و من تو رختکن با پسرمون نشستم تا نوبتشون بشه. بچه هایی که اومدن، همه شون مدل رفتاریشون خیلی خشن بود و به قول ما بچه هاش شر بود! همدیگه رو هل می دادن، درو می بستن که اون یکی وارد رختکن نشه و پشت در وای میستادن. دو تاشون ادای سیگار کشیدن درمیاوردن. کلا دیدم بچه های جالبی به نظر نمی رسن. حالا حتی اگر بخواد بره فلوربال هم باید براش یه جای مناسب تر پیدا کنم.

چند روز پیش یکی دیگه از برنامه های همین سری بود که مربوط به دوچرخه سواری بود.

این یکی برنامه اش خیلی بهتر بود. قشنگ مدیر اون بخش اومده بود، از قبل یه سری از این کلاهکا آماده کرده بودن که روی زمین بچینن و به بچه ها بگن از بینشون حرکت کنین؛ رمپ گذاشته بودن که بگن از روش برین. خلاصه، برنامه شون خوب بود و مخصوص همین بچه های تلنت پسی بود. اون فلوربال، این طوری بود که بچه های تیم فلوربال که همیشه میان بازی می کنن، بودن. ما هم اضافه بر سازمان وارد شده بودیم. ولی این نه؛ یه برنامه ی مخصوص بود. کلا هم 4 تا بچه بیشتر نبودن.

متاسفانه پسر ما تو این ورزش یا چهارم میشد یا سوم. البته؛ من از قبل می دونستم که این جوری میشه و بهش تاکید کرده بودم که هیچ رقابتی در کار نیست؛ هر بچه جدا دیده میشه؛ اگه مثل بقیه نبودی هم اشکال نداره و فقط هدف اینه که ببینی این ورزشو دوست داری یا نه. آخه آلمانی ها خیلی دوچرخه سوار میشن. ولی ما همه جا رو با ماشین میریم. و حدس می زدم که به خوبی بقیه نباشه.

تکنیکایی که تست می گرفت هم واقعا سخت بود. از یه سطح شیب داری باید میرفتن بالا که اگه به من می گفتن، من اصلا همون جا انصراف می دادم، می گفتم من اصلا بازی نمی کنم! ولی طفلکی پسرمون رفت. یکی دو بارم افتاد و چشاش اشکی شد از بابت اینکه نمی تونه. من اومدم برم جلو، دیدم خود مدیر دپارتمانشون خیییلی آروم و مهربون، رفت جلوش نشست که هم قدش بشه، گفت همه چی اکیه؟ حالت خوبه؟ اتفاقه دیگه، میفته، اشکالی هم نداره. بعد که مطمئن شد حالش خوبه، فرستادش که دوباره امتحان کنه.

دیگه منم نرفتم جلو که قضیه زیاد احساسی نشه. دیدم حالا که راه افتاده، بذار ادامه بده.

اتفاقا ازش یه فیلمم گرفتم وقتی که همون مرحله رو درست رد کرد که بعدا بهش نشون دادم که با یکی دو بار تمرین، بالاخره تونست.

از بین چهار تا، یکی واقعا خیلی حرفه ای بود. قشنگ معلوم بود که از اوناس که هشت سالشه ولی شیش هفت ساله داره دوچرخه سواری می کنه . شاید تعجب کنین، ولی واقعا بچه های آلمانی از یک و نیم، دو سالگی دوچرخه دارن! یه دوچرخه هایی هست اصلا رکاب نداره. بهش میگن Laufrad. لاوفن (laufen) یعنی راه رفتن و Rad یعنی چرخ یا همون دوچرخه. یعنی؛ یه دوچرخه ای که خودت قراره راه بری! بچه های کوچیک، به محض اینکه راه رفتنو یاد می گیرن، یه دونه از اینا بهشون میدن، میگن با این راه برو. اولاش که واقعا باید راه برن باهاش. کم کم که بزرگتر میشن، می شینن روی زینش و یه کمی تند تند می دون و بعد یه کمی پاشونو ورمیدارن که لذت دوچرخه سواری رو بچشن. از سه سالگی هم معمولا دیگه دوچرخه ی واقعی سوار میشن.

بعد از این برنامه که کلا یه ساعت بود، یه کمی حالش گرفته بود که نتونسته بود اون طوری که می خواست باشه. ولی وقتی براش توضیح دادم که خیلی از این بچه ها مطمئنا هر روز دارن با دوچرخه میرن مدرسه و نباید خودشو با اونا مقایسه کنه، یه کمی بهتر شد.

بعدش بهش گفتم امروز بابا نیست (همسر رفته بود کمک به خانواده ی دوقلوها برای اسباب کشی)، ما باید بریم خرید. کجا بریم خرید؟ گفت بریم ره وه (Rewe) که من دونات بخرم.

رفتیم با هم ره وه. میوه ها اولین چیزین که آدم تو ره وه می بینه (ترتیب همه ی فروشگاهای ره وه هم شبیه همه). من به سیبا نگاه کردم که ببینم کدومو وردارم چون همسر هر روز سر کارش یه دونه سیب می بره و ما مصرف سیبمون بالاس. هر سیبی رو هم همسر دوست نداره. منم تنوع زیاد بود، داشتم نگاه می کردم که کدومو ورداریم.

بعد دیدم یه سری ها رو زده "محلی". به پسرمون گفتم بیا از همین محلی ها برداریم که پولش برسه به دور و بری های خودمون (و در همین حین هم براش توضیح دادم که چرا آدم از محلی ها بخره، بهتره). هنوز دو تا سیب انداخته بودم توی نایلون که دیدم یه خانمی که نگاهش به یه سمت دیگه اس، دست منو از آرنج گرفت. گفت ببین، از اینا بخر (همون سیبایی که نگاهش بهشون بود). اینا خیلی خوبن. اینی که تو ورداشتی 4 یوروئه. ولی اینا 1.99 یوروئه، خیلی هم خوبه. اونی که اون نشون میداد، یه بسته ی شیش تایی بود. ما تجربه مون میگه اونایی که بسته ای فروخته میشن، معمولا کیفیت خوبی ندارن. اونایی که تکی تکی هستن و خودت برمیداری، بهترن. ولی خانمه نظرش این نبود. به من میگه Wir müssen alle Rechnen یعنی آدم باید دو دو تا چهار تا کنه (ترجمه ی تحت اللفظیش میشه ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم).

منم تشکر کردم و یه بسته از اونی که اون گفته بود برداشتم چون خود اونم محلی بود. گفتم خب، شایدم خوب باشه. این بنده خدا امتحان کرده. بعدم یه چند تا چیز دیگه برداشتیم با پسرمون.

اینجا یه سری از میوه ها دونه ای فروخته میشن، یه سری ها وزنیه. وزنی ها رو خودت باید بذاری روی ترازو، اسم میوه ات رو انتخاب کنی، اون قیمتشو برات پرینت می زنه و برچسبی که میده رو می زنی روی نایلونت.

منم اون دو تایی که برداشته بودمو بردم بذارم روی ترازو که بکشم و قیمت بزنم. باز همون خانمه اون ورا بود. گفت ورنداشتی چیزی که گفتمو؟ گفتم چرا چرا، ورداشتم. ولی خب گفتم اینا رو هم بردارم، من همسرم زیاد سیب می خوره. گفت اینا گرونن. آدم باید حواسش باشه. اگه دوست داری، من حرفی ندارم ولی اگه بیشتر لازم داری، از همون دو تا بسته بردار.

بازم تشکر کردم و خانمه رفت.

شاید خیلی ها از رفتار این خانمه ناراحت بشن و بگن چرا دخالت می کنن. ولی من واقعا این پیرزنا رو دوست دارم. این آدمایی که زندگی تو براشون مهمه؛ این آدمایی که بی تفاوت رد نمی شن؛ اگه فکر کنن می تونن به کسی کمک کنن، می کنن.

ولی چیزی که ناراحتم کرد این بود که واقعا چقدر حقوقا توی آلمان پایینه. این خانم حتما 70 سال رو داشت. واقعا چرا نباید دو تا سیب گرون تر بتونه بخوره؟ چرا تو این سن باید این قدر مجبور باشه حساب و کتاب کنه؟ حتی جمله ای که گفت که "ما همه مون باید حساب و کتاب کنیم"، این که میگه "ما همه مون" واقعا تامل برانگیز بود. و واقعیت هم همینه. متوسط حقوق ها توی آلمان خیلی پایینه. چند وقت پیش که با ریحانه خانم صحبت می کردم، گفت که پسرش - که دیگه چند سال دیگه دیپلم می گیره- دوست داره که پلیس بشه چون هم علاقه داره، هم حقوقاشون خیلی خوبه. گفت حقوق کارمندای اداره ی مالیات و پلیس ها خیلی خوبه. بعد که حرفمون تموم شد، گفتم بذار ببینم مگه چقدر اینا حقوق می گیرن؟ من نمی دونستم انقدر حقوقاشون خوبه. وقتی سرچ کردم، دیدم مثلا پلیسا از 30 می گیرن تا 65 اینا. بیشتر حدود 45 اینا. اصلا فکر نمی کردم پلیسا این قدر کم بگیرن. ولی واقعیت همینه. برای کارمندای اداره ی مالیات هم عددا همین 40 50 تا بود.

من فکر میکنم ماها واقعا شانس آورده یم که درس خونده یم و اینجا با پوزیشن های خوبی شروع کرده یم. اگه ما هم اینجا متولد شده بودیم، چه بسا مثل آلمانی ها به یه شغل ساده راضی می شدیم و بعدا حقوقی خیلی پایین تر از الان داشتیم.

البته؛ اینم باید بگم که آلمان چون کشور سوسیالیه، وقتی آدم حقوقش کم باشه، مثلا پول مهد بچه اش کمتر میشه، از دولت کمک هزینه میگیره برای اجاره اش و خیلی کمک های مالی دیگه. اما خب، فکر می کنم اینکه آدم خودش این قدری دربیاره که راحت بتونه حداقل برای خورد و خوراکش هزینه کنه و تو هفتاد هشتاد سالگی نگران 2 یورو برای سیب نباشه، یه چیز دیگه اس.

--

پسرمونو بردم کلاس شنا. لباساشو عوض کرد و من برگشتم تو سالن که منتظر بشم ۴۵ دقیقه اش تموم بشه.

یه خانم و آقایی هم طوری نشسته بودن که تو سه راس مثلث بودیم. آقاهه از قبل بود و یه تبلت دستش بود و سرش تو تبلتش بود. خانمه بعد از من اومد. منم سرم تو گوشیم بود. یهو با صدای خیلی بلند پخش شد. انگاری خانمه میخواست یه چیزی تو گوشیش ببینه. من نگاهش نکردم ولی یهو صدای خانمه رو شنیدم که بلند گفت چیه؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟!!

من به خانمه نگاه کردم و بعد به آقاهه که داشت با تعجب به من نگاه می کرد!

هر دومون با تعجب همو نگاه کردیم. احتمالا آقاهه به خاطر صدا توجهش جلب شده بود و برگشته بود. خانمه به جای اینکه عذرخواهی کنه که ببخشید صداش خیلی بلند بود، تازه طلبکارم بود و دست پیشو گرفته بود که پس نیفته!

واقعا به نظرم بعضی از آدما سالم نیستن اصلا!

--

چند وقت پیش تو همین کلاس شنائه بودم؛ کلاس تقریبا تموم شده بود و همه ی پدر/مادرا حوله به دست منتظر بودن که بچه شون بیاد و زود حوله شو بهش بدن و لباساشو تنش کنن.

یه دختری دراومد از استخر اومد تو رختکن؛ شاید 5 6 سالش بود؛ زد زیر گریه و تقریبا تا آخر راهرو رو رفت؛ من فقط با خودم گفتم آخی، طفلکی. نمی دونم واسه چی ناراحت بود. از اینکه باباشو/مامانشو پیدا نکرد؛ کلاس سختش بود؛ از آب می ترسید؛ نمی دونم. و نمی دونستمم الان من چه کمکی می تونم بکنم. ولی یه خانمی بلافاصله تا صدای گریه ی بچه بلند شد، گفت بیا با هم منتظر مامان و بابات باشیم.

همون لحظه بابای بچه پیداش شد. کل این اتفاق شاید سه ثانیه طول نکشید. ولی با خودم فکر کردم من چقدر همیشه سرعت واکنشم کمه؛ چقدر همیشه تعلل می کنم؛ خوش به حال اونایی که سریع واکنش نشون میدن.

اون روزم که با دوستامون رفته بودیم وینتربرگ (Winterberg)، یه جا ما داشتیم برمی گشتیم، یه آقایی که با بچه اش سورتمه سوار بود، وقتی داشت رد میشد، کلاهش افتاد؛ همسر سریع یه قدم به اون سمت برداشت که بره کلاهشو برداره که البته؛ خود آقاهه موفق شد دوباره خم بشه و ورش داره. ولی اونجا هم برام جالب شد که من تو این جور چیزا همیشه تماشاچیم و فقط میگم آخی! حالا باید برگرده و ورش داره. اصلا به ذهنم خطور نمی کنه توی اون یه ثانیه که خب، تو هم یه کاری بکن! خم شو و ور دار! کلا کندم، خیلی کند. سه روز بعد یادم میاد که ئه، می شد فلان کارم کرد !

--

پسرمون میگه دوست داره بزرگ شد، لگوساز بشه؛ یعنی لگو طراحی کنه. این قدر هم جدیه که اون روز براش چک کرده ام که آیا الان پوزیشن خالی دارن براش یا نه .

حالا، من فکر می کردم لگو همین بغل گوشمونه و مال هلنده. وقتی چک کردم تازه دیدم مال دانمارکه که :/!!


از همه چی


این همشهریمون که اومده بود، می گفت با هم خونه ایم - که ایرانی نیست- اومدیم یه چیزی درست کنیم. من پیشنهاد دادم و با هم شله زرد درست کردیم و خیلی هم خوب شد.

شب دیدم شله زردی که درست کردیمو استوری کرده، نوشته Kurkuma-Reis (برنج زردچوبه ای) . میگه رفتم در اتاقش گفتم این چیه نوشتی؟ من اون همه زعفرون زدم تو این دسر. بعد تو نوشتی برنج زردچوبه ای؟ وردار درستش کن .

--

برای سال نو - که صد سال پیش بود و من تازه الان یادم اومده که اینو یادم رفته بنویسم!- رفته بودیم خونه ی دوستامون.

چند روز قبلش شایان اینا خونه مون بودن. یه ماشین تسلا داشتن. تازه گرفته بودن. آقاهه تعریف کرد که رفته برای یکی دو روز ماشینو گرفته تا ببینه ماشین چطوریه.

اینجا ماشین که می خواین بخرین، قبلش می تونین هماهنگ کنین و مثلا ماشینو یه ساعت ازشون بگیرین، ببینین چطوره، دوست دارین، می پسندین یا نه. ولی معمولا طولانی تر نیست.

برای ما جالب بود که طولانی گرفته.

ما هم اتفاقا قبل ترش یه تسلا گرفته بودیم برای یه ساعت ولی خیلی کم بود. تا ما از شهر خارج شدیم، دوباره مجبور شدیم وارد شهر بشیم که دور بزنیم و برگردیم. اصلا نشد که باهاش بریم تو جاده.

این شد که ما هم ایده گرفتیم که بریم بگیم ماشینو طولانی می خوایم.

همسر زنگ زد به نمایندگی تسلای شهرمون و گفت که من ماشینو طولانی می خوام. اونم گفت مشکلی نیست. شبی که می تونست ماشینو بهمون بده، دقیقا شب سال نو بود! فقط گفته بود که مواظب باشین و هر جایی پارک نکنین لطفا که اگه آتیش بازی ای بود، آسیب نبینه.

دیگه با اون ماشین رفتیم مهمونی و خوب بود. قشنگ فرصتی شد که ماشینو طولانی تست کنیم و ببینیم چطوریه.

--

بعد از اون، همسر همون ماشینو از طریق شرکتشون سفارش داد. در واقع، ماشین مال شرکته ولی ما باید ماهانه یه مبلغی به عنوان کرایه بدیم که از حقوق همسر کم میشه. ولی هزینه ی شارژش با شرکته.

ماشین که هنوز نیومده، ولی برنامه داریم که ان شاءالله گرفتیمش، دیگه یه عالمه برنامه ی مسافرت بچینیم .

--

ماشین بی ام و هم که من سوار میشم دیگه داره به خرج میفته متاسفانه. به اسمش نگاه نکنین که ممکنه هنوز باکلاس به حساب بیاد! حساب کردیم، توی همین یکی دو سال اخیر، حدود دو هزار تا خرجش کردیم. قیمت خودش الان 12 13 تا بیشتر نیس!

ماشین همسرو کمتر خرجش کرده یم ولی بازم باید ماشین همسرو بفروشیم چون من به ماشینی که دارم عادت کرده ام و رانندگی با اون یکی ماشین برام سخته، مخصوصا که دوربین و سنسور و اینا هم نداره.

--

تسلا رو اواخر فوریه می تونیم بگیریم ولی همسر اول مارچ میگیره چون از هر برجی که بگیرین، از همون ماه از حقوقتون کم میشه. اینو همکار همسر بهش گفته بود که تو پاچه اش نره! بنده خدا، خودش سرش کلاه رفته بود. ماشینو تو نیمه ی دوم ماه گرفته بود ولی پول ماشینو برای کل ماه ازش کم کرده بودن.

--

اینم بگم ما از دل خوشمون و این حرفا نیست که تسلا گرفتیما. از مجبوریمونه. وگرنه، ماشینو که توش نشستیم، زیاد جالب نبود. چون ماشین برقیه، هیچی توش دکمه و اینا نداره؛ واقعا هیچی. فقط یه مونیتوره و خلاص. یعنی؛ توی یه چهاردیواری میشینی که صندلی داره و جلوت هم یه مونیتوره. هر چی هست، همون توئه و لمسی. کلا، ماشین خیلی خالی به نظر میاد.

خیلی از آپشنای تسلا هم توی آلمان (و فکر کنم کل اتحادیه ی اروپا) غیرفعاله. مثلا امکان اتوپایلوت نداره. شما تو آلمان اجازه نداری بذاری ماشین برات رانندگی کنه. باید خودت رانندگی کنی. اینه که عملا اون حس و حالی که شاید به آمریکایی ها بده رو بهت نمیده. ولی خب چون الان دولت روی اینا به نحوی یارانه میده و تبلیغ می کنن و اگه ماشین برقی بگیری، کمتر از حقوقت کم میشه و از این حرفا، این ماشین برای ما به صرفه ترین ماشین بود.

از طرفی هم الان که اوضاع آلمان زیاد جالب نیست و اینا، چه بسا بهتر بود که از تولید داخل حمایت می کردیم و ماشین دیگه ای می گرفتیم. ولی خب، راستش، ما اونقدر پول نداشتیم. ماشینای برقی بنز و بی ام و گرون تر درمیان و با توجه به چیزی که ما نیاز داشتیم و گزینه هایی که همسر داشت، بهترین گزینه همین بود. ولی شما اگه آلمانین و پول به اندازه ی کافی دارین، جنس آلمانی بخرین .

البته؛ الان بیشتر پشیمون شدیم، مخصوصا که ایلان ماسکم خیلی طرفدار راست افراطیه تو آلمان. ولی خب دیگه؛ کاریه که کردیم و سفارشه رو دادیم الان.

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کمی هم از شرایط آلمان بهتون بگم که اوضاع خرابه، خیلی خرابه. خیلی از شرکت ها دارن تعدیل نیرو می کنن، واقعا خیلی ها. البته؛ شرایط تعدیل نیروی اینجا اصلا مثل ایران نیست و مثلا به طرف حقوق یک سال یا چند سالشو (بسته به شرایط) میدن. مثلا کسی رو که می خوان اخراج کنن، بهش صد هزار یورو میدن، بعد اخراجش میکنن. اما خب، بازم ولی خیلی از شرکت ها این کارو بکنن، معنیش اینه که اصلا اوضاع اقتصاد خوب نیست و اونی که از این یکی شرکت درمیاد، خیلی راحت هم نمی تونه بلافاصله توی یه شرکت دیگه استخدام بشه. چون، مثلا وقتی اوضاع بازار خودرو خوب نیست، حالا خیلی فرقی نمی کنه شما تو بنز کار کنی یا بی ام و، این یکی هزار تامیریزه بیرون، اون یکی 4 هزار تا. ولی در هر صورت، بازار اون قدری ثبات نداره که شما رو این حساب کنی که حالا از این درمیام، میرم توی اون یکی. در واقع، همه با هم وضعشون خرابه.

توی دوستای ما، یکیشون همین چند ماه پیش تو هلند تعدیل نیرو شد، یکی دیگه هم همین ماه پیش بهش گفتن که میتونه یه مبلغی بگیره و آخر 2025 شرکت رو ترک کنه و اونم قبول کرد.

اوضاع زیاد جالب به نظر نمی رسه.

یکشنبه هم که انتخابات زودهنگام آلمانه.

نامه اش که برامون اومد، نوشته بود که می تونیم انتخاب کنیم که حضوری رای بدیم یا پستی. منم گفتم خب چه کاریه پا شیم بریم حضوری برای رای دادن، بذار بگم پستی. یه کیو آر کد رو اسکن می کردی و همه ی اطلاعاتت توش بود که تو داری برای کی درخواست رای پستی میدی. با دو سه تا کلیک تموم شد.

بعد از چند وقت نامه اش اومد که پست کنیم. ما هم چند روزی نامه روی میزمون بود و هیچ کاری نکردیم.

یه روز من با خودم گفتم بذار یه آلارم تو تقویم جیمیلم بذارم که یادمون نره اینا رو پست کنیم. انتخابات 28 امه، من مثلا بذارم یه هفته قبلش که مطمئن باشیم. چون با رای پستی، شما حداکثر 2 روز به انتخابات باید رایتو پست کرده باشی.

آلارم ها رو که میذارم، همیشه همسرم دعوت می کنم. ایمیل که رفت برای همسر، دیدم سریع اومد تو اتاق و برگه ی رایشو برداشت. میگم چی میخوای؟ میگه میخوام پر کنم، تموم شه بره دیگه.

اونجا تا همسر باز کرد، دیدم نوشته انتخابات 23 ام! تازه اونجا فهمیدم اگه واقعا تا آلارمم صبر می کردم، احتمالا انتخاباتو از دست داده بودیم . دیگه منم پر کردم چند ساعت بعدش و عصرشم بردم انداختم تو صندوق پست.

حالا ببینیم نتیجه ی این دفعه چی میشه. حزب مخالف خارجی ها، تا الان که طبق نظرسنجی ها بین 20 تا 23 درصد رای داره. خدا به خیر کنه.

نکته ی جالب اینه که این حزب باعث شده احزاب دیگه هم در مخالفت با خارجی ها صحبت کنن تا شاید کمتر دافعه داشته باشن.

اون روز یه تبلیغ برای حزب FDP دیدم که  (نقل به مضمون) نوشته بود حتی برای آرزوهای خوبتونم باید مرزی تعیین کنین.

--

مامان شایان می گفت یکی از بچه ها توی مدرسه اومده به بچه های دیگه گفته من شنیده ام یا خارجی ها باید از آلمان برن یا برن زندان!

بعد، کلی مامانا نگران شده بودن که این چیه گفته و چرا گفته و از این حرفا.

این یکی دوستمونم می گفت اون روز بچه مون اومده بود خونه، می گفت بابا، اگه مجبور شدیم بریم آمریکا هم اشکالی نداره؛ اگه نشد هم بریم ایران.

پسر ما هنوز - خدا رو شکر- چیزی گزارش نکرده از مدرسه شون.

حالا من نمی دونم ربط داره یا نه، ولی هر دوی این دو تا دوستمون بچه هاشون مدرسه ی خصوصی میرن. مامان شایان که می گفت اکثرا خارجین. شاید دلیلش این باشه که این بچه ها، پدر و مادراشون بیشتر اخبارو چک می کنن و نگران میشن.

شاید مدرسه ی پسر ما که به نسبت مدارس اونا بیشتر آلمانی داره، پدر و مادراش این قدر روی اخبار ضدخارجی حساس نیستن و راجع بهش صحبت نمی کنن. نمی دونم. شاید هم دلیل دیگه ای داره. شاید هم کاملا تصادفی بوده. الله اعلم.

خلاصه که اوضاع خوبی نیست برای خارجی ها، واقعا اوضاع خوبی نیست. برای مایی که از 2011 اینجاییم شرایط شاید فرق خاصی نکنه، ولی برای اونایی که مشکل اقامت دارن و می خوان درخواست شهروندی بدن، یا تازه فارغ التحصیل شده ان و می خوان کار پیدا کنن، ممکنه شرایط خیلی فرق کنه.

--

یه خانمی هم یه حزب جدید زده تو آلمان از یکی دو سال پیش که امسال میگن احتمالا به 5 درصد میرسه و این یعنی اینکه توی مجلس کرسی دارن (برای کرسی داشتن توی مجلس آلمان، حزب باید حداقل 5 درصد رای داشته باشه). اسم خانمه زهراس و باباش ایرانیه ولی از ایرانی بودن فکر کنم فقط همین اسم زهرا برای این بنده خدا مونده ( که البته؛ آلمانی ها می خوننش زارا)، آخه، 2 3 ساله بوده که باباش رفته ایران و ناپدید شده انگاری.

حالا تو آلمان حزب چپ هست ها. اینم قبلا تو حزب چپ بود. ولی اختلاف پیدا کرده باهاشون و لازم دیده که حزب خودشو بزنه.

خدا به خیر کنه از راست افراطی و چپ افراطی که هر دو تا دارن رشد می کنن تو آلمان!

--

پسرمون مریض شد و دو روز مدرسه نرفت. فرداش که رفت. میگم چند نفر غایب بودن؟ میگه ده نفر! از 28 نفر، 18 نفر اومده بودن.

--

مریض شده بود، بهش میگفتیم چطوری؟ میگفت نمی دونم. میگفتم گلوت درد می کنه؟ دماغت گرفته؟ دماغت آب میاد؟ همه شو می گفت نه. ولی باز می گفت حالم خوب نیست. نمی فهمیدیم چشه دقیقا.

پس فرداش من خودم ازش مریضیو گرفتم. همسر میگه چطوری؟ میگم نمی دونم! حالم خوب نیس!!

واقعا همین جوری بود بیماریش. هیچ مشکلی نداشتم ولی باز مشکل داشتم :/!

--

مامانم با همکاراش دوره دارن و همه شون پیرن دیگه. چند وقت پیش، میگم حالت چطوره؟ خوبی؟ میگه آره؛ خوبم. به قول همکارام زمستون تموم شد دیگه. این زمستون تموم شد و نمردیم؛ پس تا زمستون بعد نمی میریم .

حالا کاش این زمستون برا ما تموم شه. من کل این زمستونو درگیر بیماری بودم! از دسامبر تا الان، واقعا فکر نمی کنم من کلا دو هفته ی پیوسته حالم خوب بوده باشه.

--

برا ایران بلیت خریدیم برا اواخر جولای. کلا دو هفته میریم.

یه بلیتم خریدیم برای لندن که 4 روزه بریم.

اون روز تو میتینگ رِترو (Retro)، مونیکا گفت هر کدومتون یه کاری که کردین و خوشحالتون کرده رو بگین. من همین بلیت خریدنو گفتم. اون زمان درست روز قبلش بلیتو خریده بودیم.

میگه فایده ی خیلی زود بلیت خریدن اینه که آدم خیلی زمان داره که مشتاق اون تاریخ باشه و زمان زیادی رو خوشحال میگذرونه.

جالبش این بود که من دقیقا روز قبلش داشتم به این فکر می کردم که من تا هفت ماه دیگه خوشحالم .

--

یه مسابقه دیدم تو اینترنت برای بچه ها. دو تا جایزه داشت: جایزه ای که بر اساس نظر ژوری بود و جایزه ای که بر اساس رای مردمی بود. برای رای مردمیش هم نوشته بود که به خانواده تون و دوستاتون بگین بهتون رای بدن و اینا.

تیم برنده، اسم یکیشون حسن بود. کله هاشونم مشکی بود. حالا یا ترک بودن یا عرب. تعداد رای هایی که گرفته بود بیشتر از 230 تا بود. در حالی که بقیه ی تیم ها که آلمانی بودن، در حد 6 تا ده یا نهایتا یازده تا رای داشتن .

وقتی میگن روابط عربها/ترک ها/ایرانی/افغانستانی ها قابل قیاس با این جایی ها نیست، منظور یه همچین چیزیه .

--

دو تا کتابم خونده ام که بعدا باید یادم باشه و بیام راجع بهشون بنویسم :).

--

پسرمون داره پهلوون پوریا می بینه. دیگه انقدر دیده که یه جاهاییشو حفظه و از قبل می تونه بگه الان چه اتفاقی میفته. یهو میگه "الان میگه یا علی عدد" .


بقیه ی آن چه گذشت


خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!

پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.

یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.

گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.

رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.

فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.

روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!

گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.

رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.

اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.

تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.

فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.

20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!

یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.

منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.

بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.

فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.

وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.

هوا هم برفی و یخی و داغون.

دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.

من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .

تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.

دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.

دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!

بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!

از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.

حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!

--

با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .

--

یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.

میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.

برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.

باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.

برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.

بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.

بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.

برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.

اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.

اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.

باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.

همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.

--

اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.

دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.

اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.

چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.

بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.

باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.

فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.

تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.

به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.

بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.

ما هم بهش دادیم.

ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!

خیلی ناراحت شدم براشون.

اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.