از همه چی


بچه ها قرار شده تو مدرسه یه روزنامه دیواری درست کنن در مورد حیوونای خونگی. هر گروهی یه حیوونی برداشته ان و پسر ما هم مار رو پیشنهاد داده! تو تیمشون گابریل بود و جوما (= جمعه) و علی و پسرمونم از طرف معلم به عنوان کاپیتان انتخاب شده بود. چقدرم که خوشحال بود که من کاپیتانم .

آخر هفته گفت بیا سرچ کنیم و اینا. منم بهش یاد دادم و خودش از چت جی پی تی سوالاشو پرسید. یه سری سوال مشخص رو باید حتما جواب میدادن، مثلا اینکه چی می خورن؟ چقدر عمر می کنن؟ و بقیه اش هم انتخاب خودشون بود که آیا چیز بیشتری داشته باشن یا نه.

خلاصه، کلی سوال پرسید از چت جی پی تی و من کمکش کردم بریزه تو فایل ورد و فونتشونو عوض کنه و پرینت بزنه.

تیکه های مختلف رو با فاصله از هم گذاشتم، گفتم شما می خواین قیچی کنین و بچسبونین روی مقواتون. براش هم توضیح دادم که تو به عنوان کاپیتان باید ببینی هر کسی چه کاری بلده، مثلا کی نقاشیش خوبه، کی پرینتر رنگی داره، کی می تونه مطلب بیاره و ... و در نهایت باید وظایف بچه ها رو بر اساس توانایی هاشون مشخص کنی.

از بین بچه ها، فقط موفق شده بود جوما رو به کار بگیره! اونم به این صورت که پسرمون کلمه ی مار رو به آلمانی اون بالا با مداد نوشته بزرگ و جوما از روش با خودکار پررنگ کرده . گابریل هم یه دونه عکس رنگی پرینت گرفته و آورده. دیگه، بقیه ی عکس ها و مطلبا و اینا رو همه رو پسرمون برده!

بهش می گم خب تو به بچه ها نگفتی چیزی بیارن؟ مطلب بیارن؟ اگه پرینتر ندارن، حداقل با دست چند خط بنویسن بیارن؟ میگه چرا، گفتم ولی کسی چیزی نیاورد.

گفتم خب کار دیگه ای رو به اونا می سپردی. از قبل هم خیلی بهش گفته بودم که مثلا برای روزنامه دیواریتون نقاشی دارین، رنگ کردن دارین، مطلب آوردن دارین، عکس آوردن دارین؛ قشنگ می تونین سهمیه بندی کنین که کی چی انجام بده. حالا از بین کارها، میگه به گابریل گفتم تو ببر کاغذا رو، اونم خراب کرد، بد برید. میگم کاغذ بریدن که دیگه چیزی نداره. چیشو خراب کرد؟ میگه باید مستطیل می برید از دور متن، ورداشت از نزدیک حروفی که نوشته شده بود برید . میگم خب، باید بهش می گفتی از قبل یا نشونش می دادی. میگه گفتم، حتی یکیو هم خودم بریدم، گفتم این جوری ببر. ولی باز خراب کرد. نمی دونم دیگه با کیا هم گروهی شده که نشونشونم میدی، باز کار خودشونو می کنن ولی خب منو قشنگ یاد بچگیام انداخت. چقدرم حرص می خوردم سر بی مسئولیتی بچه ها. اینم الان طفلکی دقیقا همون جوریه :).

--

اون روز پسرمون توضیح میداد که تو مدرسه براشون توضیح میدن که اگه مدرسه آتیش گرفت چیکار باید بکنن. و این کارو تمرین می کنن. روششون هم اینه که باید سریع از جاشون بلند بشن و دو تا دوتا بشن و صف ببندن (کلا، صف های بچه ها توی آلمان همیشه دو ردیفه اس؛ یعنی جایی هم بخوان برن، میگن هر دو نفر دست همو بگیرن و دو تا دوتا پشت هم وایستن؛ از مهد کودک همین شکلیه) و از کلاس خارج بشن. چند بار در سال هم آتش نشانی میاد و بچه ها چیزی که یاد گرفته ان رو عملی می کنن و آتش نشان ها دقیق اندازه می گیرن که چقدر طول کشید تا آخرین نفر خارج بشه و به اون جایی که باید برسه، برسه. دفعه ی پیش که اندازه گرفته بودن براشون، زمانش دو دقیقه بود. مال این دفعه رو نمی دونست پسرمون که آیا رکوردشونو جا به جا کرده ان یا نه .

اینم بهشون یاد داده ان که اگه توی کلاس بودن و آتیش بیرون در بود چیکار کنن. اینجا تو هر کلاسی یه روشویی هست. ظاهرا یه بالش مخصوص هم دارن که باید اونو خیس کنن و بذارن جلوی در که آتیش از زیر در نتونه بیاد تو؛ بعد از پنجره خارج بشن.

--

یادمه ما کلاس اول راهنمایی بودیم، توی یه کلاسی بودیم که پنجره اش رو به حیاط خلوت مدرسه بود. مدرسه مون یه حیاط خلوت کوچیک داشت که کسی حق نداشت بره؛ برای بچه ها نبود و کاربری خاصی هم نداشت ولی خب طراحی ساختمون اون شکلی بود دیگه؛ پشتش خالی بود و یه در شیشه ای داشت که به راهروی مدرسه باز میشد ولی همیشه قفل بود، مگر زمانی که کسی اونجا کاری داشت.

یه بار در کلاس قفل شده بود و باز نمیشد. هر چی هم سر و صدا کردیم و زدیم به در، کسی نشنید. شانس آوردیم که بچه بودیم و کوچیک. کوچیک ترین بچه ی کلاسو موفق شدیم با زحمت از نرده های پشت پنجره جا کنیم که بره تو حیاط خلوت و از اونجا بره جلوی در شیشه ای که به راهرو باز میشد و اونجا بای بای کنه تا یکی ببیندش و بیاد درو برامون باز کنه!

--

امتحان املا داشته ان. میگه همه ی بچه ها درست نوشتن؛ فقط یه نفر یه دونه غلط داشت. معلممون گفته هر وقت کل کلاس یه امتحانو نمره ی کامل بگیرن، برامون کیک میاره. حالا به خاطر امینه ما کیک نمی گیریم .

--

آخر زنگ ورزش، همیشه یه بازی می کنن. اینکه کی تعیین کنه چه بازی ای بکنن رو با یه مسابقه مشخص می کنن و مسابقه هم اینه که پسرا یه تیم میشن، دخترا یه تیم و هر تیمی که مرتب تر وسایلش و لباسای ورزشیشو تا کنه و جمع کنه و بذاره، اون برنده اس.

پسرمون میگه این اصلا عادلانه نیس، ما هیچ وقت برنده نمی شیم . میگم خب چرا؟ شمام مرتب باشین. میگه آخه ما 18 تاییم، اونا 11 تا.

حالا نمی دونم اگه تعدادشون کمتر میشد واقعا برنده میشدن یا نه ولی خودش که میگه همیشه ماکسی یه چیزیش نامرتبه .

--

پسرمون با شیرین رفته بود یه جایی. بعدش، شیرین تعریف میکرد من فلان چیزو دیدم، گفتم آخی، این چه گوگولیه. پسرتون میگه تو همه چی به نظرت گوگولیه .

--

رفته بودیم فروشگاه، یه مدل نونی که توش سیب داشت انتخاب کرد که براش بخرم. بعد که اومدیم تو ماشین، شروع کرد به خوردن. میگم دوست داشتی؟ میگه نه، خیلی دوست نداشتم. میگم خب، نخور اگه دوست نداری. میگه باید بخوریم، پول دادیم .

--

میگم فلان چیز مال هفت هشت سال پیشه. میگه من اون زمان زنده بودم؟!

از مدرسه/خونه/مهمونی


اول از همه بگم که بچه ها، از همه تون ممنونم بابت پست های عمومی و خصوصی پست های قبل و اینکه تجربه هاتونو گفتین و راهنمایی کردین به عنوان پزشک و خلاصه از همه چی .

--

چند هفته پیش یه بار مدرسه ایمیل زد بهمون که یه آقایی نزدیک مدرسه در حال masturbation دیده شده؛ به پلیس اطلاع داده شده و قرار شده مسیر مدرسه رو با گذاشتن پلیس و اینا مطمئن تر بشه و ... .

--

بعضی وقتا بچه ها با هم قرار میذارن برن فوتبال بعد از مدرسه. پسر ما هم یکی دو بار رفت. ولی - به نظر من- حداقل یکی از مامانا باید همون دور و بر بمونه. نمیشه کلا ولشون کرد.

یه بار که من بردمش، مامان پاتریکم اونجا بود و یه کمی با هم صحبت کردیم. اصالتا مال جمهوری دومینیکنه. داشت راجع به خانواده اش صحبت می کرد، دو تا بچه داره، یکی پاتریک که 8 سالشه، یکی هم یه پسر دیگه اش که فکر کنم گفت 28 سالشه. پسرش همون جمهوری دومینیکن مونده. مامانه با یه نفر ازدواج کرده و بچه دار شده، بعد از اون جدا شده و رفته ایتالیا یه مدتی و اونجا با یه آقای دیگه ای بوده ولی پسرش خوشش نیومده و گفته من برمیگردم همون کشور خودمون. بعد دیگه مامانه اومده آلمان و اینجا دوباره ازدواج کرده و الان پاتریکو داره.

می گفت 8 تا خواهر و برادر دارم که بعضی هاشون ناتنین. یادم نیست گفت از چند تا زن، ولی مطمئنم چهار تا یا بیشتر بود! میگم آها، پس همسرش فوت کرده، دوباره ازدواج کرده بابات. میگه نه. مامان من تنها زنش بود ولی خب دیگه، بابای من با کسای دیگه ای هم بوده!

ولی می گفت پدربزرگ و مادربزرگش 17 تا بچه داشته ان (همه مال یه خانم)!

بهش می گم میری گاهی جمهوری دومینیکن؟ میبینی فامیلاتونو؟ میگه آره میرم ولی همه شونو نمی تونم ببینم. میگم ما وقتی میریم، اگه ببینیم نمی رسیم همه ی خانواده ها رو تک تک بریم، همه رو یه جا دعوت می کنیم. میگه اینم میشه ولی برای ما اگه بخوایم همه رو دعوت کنیم یه استادیوم فوتبال لازم داریم .

--

شنبه تولد هزار بود، ساعت 11 تا 2:30 پسرمون دعوت بود. مهمونم دعوت کرده بودیم برای ناهار که تقریبا 1.5 اینا رسیدن. صبح پسرمون رفت تولد هزار، ظهر که آوردیمش مهمون داشتیم، عصر که مهمونا رفتن، بیکار شدیم، ساعت هنوز هفت اینا بود. به همسر گفتم زنگ بزن بچه ها بیان، ما که خونه مون مرتبه، حیفه. زنگ زد، گفتن شما بیاین، چون خودشون تازه از مسافرت برگشته بودن روز قبلش. گفتن برای ما راحت تره که شما بیاین. رفتیم پیش اونا. پسرمون میگه به این میگن یه روز ایده آل .

--

همشهریمون اومده بود پیشمون. دیگه فکر کنم بهتر باشه بهش یه اسمی بدم اینجا. اسمشو میذاریم شیرین. چهارشنبه شب، دیروقت می رسید. پسرمونم مدرسه اش تازه شروع شده بود بعد از تعطیلات و هنوز عادت نکرده بود به اون حجم از فعالیت توی روز، عصرم رفته بود کلاس پینگ پنگش و حسابی خسته بود. قطارها هم که طبق معمول تاخیر داشتن و دیرتر رسید. تا رسید خونه 10:15 اینا بود. برای شام، من عدس پلو درست کردم که پسرمونم خیلی دوست داره. ولی دیگه روی مبل کم کم داشت خوابش می برد. بهش پیشنهاد دادم که غذای اونو من بکشم و بخوره ولی راضی نمیشد. دیدم این جوری الان خوابش می بره، رفتم نشستم کنارش و با هم حرف زدیم یه کم.

راجع به اسما حرف زدیم و اینکه اون چه اسمی رو دوست داره و اینا. قرار شد اگه بعدا پسر داشت، اسمشو بذاره افراسیاب و فامیلیشو عوض کنه به رویین تن و اگه دختر داشت اسمشو بذاره تهمینه و فامیلیشو عوض کنه به تهمتن . میگم خب اگه یه دختر و یه پسر داشتی، میخوای چیکار کنی؟ میگه من فامیلیمو عوض می کنم به رویین تن، خانممم فامیلیشو عوض می کنه به تهمتن تا بچه هامون دو تا فامیلی ای که می خوایمو داشته باشن .

--

شیرین میگه یه هم خوابگاهی چینی دارم؛ یه بار دعوتش کردم؛ براش قرمه سبزی پختم. بهش نشون دادم، گفتم ببین ما اول یه کمی از خورشت میریزیم روی برنجمون، یه کمی ماست و یه کمی سالاد میریزیم یه گوشه، یه کمی قاطیشون می کنیم و می خوریم. یهو دیدم ورداشت ماست و سالاد و خورشتو ریخت رو برنجش، همه شونو شروع کرد به هم زدن و زیر و رو کردن، بعد شروع کرد به خوردن .

--

با شیرین دوباره رفتیم بلژیک. من تقریبا خاطره ای نداشتم از جاهایی که دفعه ی پیش رفته بودیم؛ مثلا همسر می گفت اینجا تو نشستی، اینجا فلان چیزو دیدیم، یا پسرمون میگفت ئه، اینو اون دفعه هم دیدیم، من واقعا چیزی یادم نمیومد، همه چی برام یه خاطره ی خیلی خیلی دور و محو بود. الان که حالم بهتره، متوجه میشم که اون زمان، مغز من خیلی از بخشاشو به حالت نیمه خاموش درآورده بوده، فقط داشته برای بقا تلاش می کرده طفلکی.

یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که دکتر اولی که رفتم خیلی وقت پیش و گفت کم خونیت خطرناکه و اینا، ازم پرسید احساس خستگی نمی کنی؟ و منم گفتم نه. الان می فهمم که دلیلش این بود که این اتفاق خیلی خیلی آهسته افتاده بود و من اصلا متوجهش نشده بودم. ولی الان می بینم که چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم چرا زندگیمون خاموش شده؟ چرا دیگه پسرمون مسابقه های مختلف شرکت نمی کنه؟ چرا برای جایی نقاشی نمی فرسته؟ چرا مسافرتی که می خوایمو برنامه ریزی نمی کنیم؟ چرا من دیگه مثل هر روز لپ تاپ دستم نیست هی یه چیزی سرچ کنم؟

الان می فهمم این اسمش همون خستگیه اس که دکتره گفته بود. فقط من چون خیلی آی کیوم بالاس، معما چو حل گشت، آسان شود . تازه الان که مشکل تموم شده و - حداقل موقتا- رفع شده، می فهمم که دلیلش چی بوده.

--

اون روز که با شیرین رفتیم بلژیک، فرداش پسرمون مدرسه داشت و ما خیلی دیر رسیدیم خونه. مستقیم رفتیم خوابیدیم ولی بازم پسرمون فرداش خسته بود. از طرفی، ماشینم باید میذاشتیم سرویس. واسه همین باید پیاده میرفتم دنبال پسرمون. خودش پیشنهاد داد که از مدرسه ورش دارم و اصلا نره ogs. گفتم باشه. پیاده بیست دقیقه راهه تا مدرسه شون. هوا هم گرم بود. رفتم و آوردمش. تو راه بهش گفتم از اینجا رفتیم خونه، تو مستقیم برو دوش بگیر، اگر خواستی برو تو وان بشین و بازی کن. گفت باشه. بعدش گفتم خیلی گرمه، بریم خونه یه شیرموزبستنی بخوریم. رفتیم خونه. میگه میشه شیرموز بستنی منو بیاری تو حموم بخورم؟! دیگه براش بردم و گذاشتن کنار وان که میل بفرمایند در حین حمام کردنشون .

--

رفتم تو اتاق پسرمون، می بینم پشت میز تحریرش نشسته، تبلتم جلوش روشنه. هوا تقریبا داشت تاریک میشد ولی برقم روشن نکرده بود انقدر که غرق تبلتش بود. میگم داری چیکار می کنی؟ میگه دارم سعی می کنم یه چیزی اختراع کنم .


قبل/ بعد


زندگیم به قبل و بعد از تزریق خون تقسیم شده الان. کلا، جهان و هستی و زندگی و همه چی، بعد از تزریق خون قشنگ تر شده .

--

خانمه بهم سرم آهنو وصل کرده. وقتی درآورده، میگه میشه سوزنو بذارم تو بدنت بمونه تا فردا یا درش بیارم؟ :| گفتم نه، درش بیار!

این خیلی برام جدید بود. آیا آدمای دیگه سوزن آنژیوکتو میذارن تو دستشون وقتی فرداش دوباره نوبت دارن؟! یعنی، 24 ساعت میذارن باشه؟! صبح ساعت 9 به من آهن تزریق کرده بود و برای فرداش ساعت 12:30 نوبت داشتم.

--

رفتم دیروز خون هم گرفتم دو تا پاکت. وقتی خانمه اومده بود دومی رو باز کنه، ازش پرسیدم چند سی سی خون گرفتم من؟ گفت بسته هاش بین سیصد تا چهارصد سی سی داره. اون یکیو چک کرد، گفت این 330 تا داشته. یعنی؛ من حدودا 600 700 سی سی ای خون گرفتم. ب منفی هم بهم زدن با اینکه من گروه خونم ب مثبت بود.

اول خانمه اومد وصل کرد و رفت. یه چند دقیقه ای گذشت، من دیدم این چیزی ازش نمیاد اصلا. اومدم صداش کنم، هنوز نگاهش کردم، گفت الان دکتر میاد. دکتر که اومد، گفتم این نمیاد که. گفت میدونم، من باید اینو راه بندازم!

همیشه که آهن بود، خود اسیستنت ها انجام میدادن. این یکیو باید شیرشو دکتر وا می کرد حتما!

بهش گفتم برای دیروز و امروز برام مرخصی استعلاجی بنویس. دو تا معرفی نامه هم برای دکترای دیگه بهم بده. گفت باشه.

بهش گفتم اینو یه جوری بنویس که نشون بده که باید فوری نوبت بگیرم وگرنه که اینا برای چند ماه دیگه نوبت میدن. گفت باشه. بعد که بهم داده، می بینم تو متنش نوشته فوریه!! من فکر می کردم از اونا بهم میده که کد داره روش، مثل اون دفعه که اون دکتره بهم داده بود.

زنگ زدم به یه دکتر زنان و با کلی التماس و اینا، میگم یه نوبت زود به من بدین، میگه 8 می (یعنی دو هفته دیگه)! میگه معرفی نامه ای داری که روش کد داشته باشه؟ میگم نه، فقط روش به صورت متنی نوشته فوری! دیگه گفت فعلا پس همین 8 می رو بهت میدم، اگه شد، باز زودتر بهت میدم. گفتم باشه، اگه کسی هم کنسل کرد، به من خبر بده. یه چند دقیقه بعدش دوباره زنگ زد، گفت سه شنبه ی هفته ی بعد، 4 عصر بیا.

حالا اینم بریم ببینیم این چیه.

اون یکی نوبتم برای آندوسکوپی و کولونوسکوپیه. اول که خوشحال شدم که دکتره گفت اینم چک می کنیم. گفتم خب، باز خوبه که اهمیت میده و میگه یه وقتی مشکل از اعضای داخلیت نباشه. ولی الان که همسر گفت بیهوشی داره، کلا نظرم عوض شد. من نمی خوام بیهوش بشم .

--

از دیروز که خون زده ام، هی به نوک انگشتام که صورتیه نگاه می کنم و ذوق می کنم . گفتم این ذوقو با شما شریک شم :). اگه نوک انگشتاتون، مخصوصا انگشتای پاتون، صورتیه، بدونین شما فانتزی یه عده ی دیگه رو دارین زندگی می کنین :).

یادم نیست واقعا آخرین باری که نوک انگشتام صورتی بود کی بود. اصلا بهش دقت نکرده بودم. انقدر که به مرور رنگشون پریده بود، منم دیگه بهشون عادت کرده بودم. الان که خون زده ام، می فهمم که رنگ انگشتام عوض شده. حتی رنگ لبامم عوض شده :).

خود خانمه که اومد جمع کنه دم و دستگاه تزریقو، گفت یه کمی رنگ اومده تو صورتت. خلاصه که من الان یک عدد دخترمعمولی پررنگ هستم، خوشحال هستم (اگه دهه شصتی باشین، احتمالا الان یادتون میاد که یکی بود تو تلویزیون می گفت: "من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.").

--

از دیروز عصر همه ی وجودم درد گرفته بود. اول پام بود، بعد گردنم، بعد تقریبا کل بدنم. الان کم و بیشتر بهترم. دیگه این عوارض خون زدن هم تموم بشه، امیدوارم بهتر بشم واقعا :).

--

برا دوشنبه هم دکتره نوبت داده که ازم تست خون بگیره. 600 سی سی خون زده، باز فکر کنم بیست سی تاشو پس می گیره .

کلا هم هر بار که میرم آهن بزنم، قبلش ازم خون می گیره. یه بار که دو سه هفته ی متوالی گفته بود بیا آهن بزن، دلم می خواست یه بار بهش بگم خانم به خدا این قدری که شما از من خون می گیرین، من از هفته ی قبل اصلا تولید نکرده ام! دو زار آهن به آدم می زنین، فکر می کنین من الان یه لیتر خون تولید کرده ام با این! والا!

--

هفته ی پیش که مرخصی بودم. دوشنبه که تعطیل رسمی بود. سه شنبه، یه روز کار کردم. باز چهارشنبه و پنج شنبه اش نرفتم. جمعه دوباره کار کردم ولی خیلی همه چی شلوغ پلوغ بود. امیدوارم هفته ی بعد بهتر باشه. هر چند که هفته ی بعدم دو تا نوبت دکتر دارم و باز یه خط در میون نیستم سر کار.

--

فردا مهمون داریم. از اونجایی که الان دیگه پنل خورشیدی داریم، از این به بعد، هر چی مهمون بیاد، من یه فسنجون میذارم که از صبح تا شب بپزه . والا! خب حیف میشه این همه انرژی!

--

برای پسرمون باید بریم خودنویس بخریم. البته؛ مطمئنا خودنویس کلاس اولی ها منظورمه دیگه.

اینجا برای نوشتن سیستمش یه کمی با ایران متفاوته، چون خطشون متفاوته. کلاس اول که بچه ها عادی می نویسن و با مداد. کلاس دوم، از یه جایی به بعد خط پیوسته رو بهشون نشون میدن که اونم چند مدل داره. یه مدلاییش ساده تره، یه مدلاییش یه کمی سخت تره. تقریبا همزمان با اینکه این خط رو شروع کنن، استفاده از خودنویسم شروع می کنن. تا قبلش اصلا با خودکار نمی نویسن. نمی دونم کی قراره نوشتن با خودکارو شروع کنن.

--

امسال، برای اولین بار، برای عید پاک به همسر گفتم تخم مرغ شانسی بخره که قایم کنم و پسرمون پیدا کنه. ده تا گرفت. من اینا رو قایم کردم.

نه تاش پیدا شد. دهمی رو هر چی می گشت پیدا نمی کرد. خودمم پیدا نمی کردم دیگه! انقدر که حافظه ام کار می کرد. تا آخر روز هی این ور و اون ورو گشت ولی نبود. منم دیگه گفتم شاید اشتباه می کنیم؛ اصلا نه تا بوده ان، ده تا نبوده ان!

آخرش، فردا که همسر اومد براش ظرف برداره و توش شیر و کورن فلکس و از اینا بخره، دید براش گذاشته ام تو ظرفش تو کابینت .

--

رفته بودم سوغاتی بخریم تو لندن، همسر می پرسه اینو بردارم یا اینو؟ من گفتم برای من که فرقی نداره. پسرمون یه نظری داد. همسر اون یکیو برداشت. پسرمون میگه خب تو که میخوای چیزی که خودت می خوایو ورداری، چرا می پرسی؟

--

من از ساعت 4 5 هی داشتم میگفتم گشنمه، یه چیزی بخوریم. ولی همسر هی می گفت اینم بریم، اونم بریم، اونم بریم، بعد.

آخرش ساعت 10 شب رفته بودیم شامو تو رستوران بخوریم. پسرمون خسته و کوفته بود، منم که جون نداشتم، شبم که دیروقت بود. بداخلاق بودیم. همسر میگه من به خاطر شما اومده ام الان اینجا؛ می خواستم شما خوشحال بشین.

پسرمون میگه الان فکر می کنی ما خوشحال شدیم؟!


سفر به بلژیک و لندن و ادامه اش! (این پست طولانی است)


از دوشنبه تا جمعه لندن بودیم.

در واقع، ما از چند وقت قبل گفتیم عید پاکو یه جا بریم. بعد دیدیم هوا اون جوری نیست که بخوایم تو اروپا جای خاصی بریم، ایرانم یه کمی سعی کردیم و بلیتا رو چک کردیم، ولی دیدیم بلیتا خیلی گرونه، گفتیم همین دور و بر یه جای نزدیک بریم. این شد که تصمیم گرفتیم بریم لندن.

از طرفی، لازم بود که پاسپورتامونم تمدید کنیم. پس، تصمیم گرفتیم نوبت بگیریم از سفارت ایران تو بروکسل برای تمدید پاسپورتامون و با ماشین بریم تا بروکسل و برای عصرش از بروکسل به لندن قطار بگیریم.

قطار بروکسل به لندن مستقیم بود و دو ساعت هم بیشتر نبود. واسه همین، خیلی مناسب بود. اگه یه کله قرار بود بریم، راه طولانی میشد و پسرمون خسته میشد.

از چند وقت قبلش زنگ زدیم به سفارت بروکسل و پرسیدیم که کی وقت ها باز میشه؛ چون هر چی چک می کردیم، برای اون روزی که ما می خواستیم، نوبت نمی داد. بهمون جواب دادن و گفتن که چند روز قبلش باز میشه. برای مدارک و اینا هم همسر یه سری سوال داشت، پرسید ازشون و خیلی باحوصله طرف جواب داده بود.

از وقتی کنسولگری ها توی آلمان تعطیل شده ان، همه باید برای کارهای پاسپورت و شناسنامه برن برلین. ولی اگه به سفارت ایران تو یه کشور دیگه نزدیک باشی، ظاهرا اونا هم انجام میدن. ما هم زنگ زدیم و پرسیدیم و بروکسل گفت که قبول می کنه که بریم اونجا. ولی گفت که باید حضوری بیاین.

کلا، این جوریه که اولین باری که شما هر جایی می خوای پاسپورت تمدید کنی، باید حضوری بری. ولی یه بار که رفتی، از دفعه ی بعدش میشه همه چی رو پستی انجام بدی. به عبارت دیگه؛ اگه تا دفعه ی بعد تو آلمان کنسولگری ها باز بشه یا اصلا باز نشه و ما بخوایم بریم برلین، باز باید حضوری بریم، چون دفعه ی قبلیمونو یه جای دیگه انجام دادیم . ولی حالا تا دفعه ی بعد، خدا بزرگه .

خلاصه، ما مدارکو آماده کردیم، چمدونا رو بستیم و صبح خیلی زود راه افتادیم. وقتمون ساعت ده بود و ما خیلی زودتر رسیده بودیم. ولی گفتیم بریم تو، ببینیم چی به چیه. اونجا منتظر بشیم.

همون جلوی در، تو حیاط یه دکه ای بود، یه آقایی بود که نشسته بود و از هر کسی می پرسید کارش چیه و میفرستادش تو. ما هم تو صف بودیم.

یه خانمی اومد گفت که میشه من فقط یه سوال بپرسم از این آقاهه. من وقت نگرفته ام! اصلا بلد نیستم بگیرم، نمی دونم چطوری وقت می گیرن.

رفت از آقاهه پرسید و آقاهه هم گفت فعلا بذار اینایی که وقت دارن رو بفرستم تو.

این وسط، یه خانم دیگه ای هم اومد که عکس بگیره با دستگاهی که اونجا بود. خیلی هم عجله داشت. یه کمی کمک لازم داشت، من کمکش کردم و عکسشو گرفت و باز دوید رفت داخل ساختمون.

اون یکی دیگه اومده بود، می گفت نمیشه تو سایتشون وقت بگیری و سایت خرابه و ... .

رفتیم توی ساختمون، تو قسمت انتظارش نشستیم. روی میز چایی و شکر و قهوه و از این چیزا هم گذاشته بودن. همسر برای خودش یه چیزی ریخت. از یه نفرم که اونجا بود، پرسید چطوریه تو رفتنش؟ گفت صدا میزنه. یه ربع، بیست دقیقه ای نشستیم و هیچ کسو صدا نزد. همسر گفت فکر کنم باید بریم تو خودمون خبر بگیریم. اینکه کسیو صدا نمی زنه. رفت بیرون، چاییشو ریخت. همین که اومد تو، یکیو صدا زدن . فهمیدیم طرف راست گفته بود و واقعا صدا می زدن.

هر کسم که میرفت تو، میومد بیرون، میرفت عکس بگیره، یه چیزیش کم بود. ما هم گفتیم لابد کندن، لابد مشکلی هست.

رفتیم تو. خانمه مدارکمونو گرفت. ازمون یکی دو تا سوال پرسید که فلان مدرکتونم دادین؟ گفتیم بله، اینجاس. یه چک کرد، پرداخت کردیم و تمام. کلا سه دقیقه طول نکشید!

نمی دونم واقعا یه عده چرا این طورین. خودشون بدون اینکه مدارک رو کامل بیارن یا فرما رو درست پر کنن یا عکس بگیرن و ...  میان. بعد اونجا علاف میشن و دیگرانم علاف می کنن. آخرشم طلبکارن که چرا کارمون خوب پیش نمیره!

--

ما به پسرمون قول داده بودیم که رفتیم بلژیک، بریم اون رستوران مصری ای که یه بار رفتیم. چقدر هم براش ذوق داشت طفلک. ما هم کارمون خیلی زود تموم شد و رفتیم تو شهر گشتیم. ولی هرررر چی گشتیم، اون رستورانو پیدا نکردیم.

سرچ کردم رستوران مصری، اصلا رستورانایی رو میاورد که یه جای دیگه ی شهر بودن. هر چی هم رستوران حلال اون دور و بر بود رو تو گوگل مپ نگاه کردم و عکساشو به همسر و پسرمون نشون دادم، گفتن این نیست. آخه، ما که اسم رستوران یادمون نبود. من فقط یادم بود که سرچ کرده بودم رستوران ایرانی، رفتیم اون جایی که قرار بود رستوران ایرانی باشه، ولی اونجا پیتزایی شده بود. ما هم از همون مسیر ادامه دادیم راهمونو تا ببینیم چی پیدا می کنیم. یه رستورانی رو من داشتم نگاه می کردم که آقاهه اومد بیرون و گفت بفرمایید. ما هم یه نگاه کردیم و دیدیم رستوران عربیه، دیگه رفتیم تو. یعنی؛ نه اسمشو نگاه کرده بودیم اون دفعه، نه هیچ اطلاعاتی راجع بهش داشتیم.

این بود که بعد از یه ساعت گشتن، پیداش نکردیم و مجبور شدیم بریم یه رستوران ایرانی که اونم نگم براتون. اصلا معلوم نبود چی بود اونی که داد ما خوردیم. دو تا کوبیده اش اندازه ی یه دونه کوبیده نمیشد. بعد، اصلا شباهتی هم به کوبیده نداشت. گوجه هم که کلا نداشت. سماقم خودمون گفتیم که آورد. خیلی چیز مزخرفی بود خداییش. پسرمونم که همبرگر سفارش داد و گفت بد نبوده.

بعد از اونجا، کلی رفتیم گشتیم دنبال پارکینگ. دنبال یه پارکینگ خصوصی میگشتیم که سرپوشیده باشه، مثل پارکینگ هتل ها. ولی چیزی پیدا نکردیم. ریویوی پارکینگ های عمومی خیلی بد بود. یکی گفته بود مثلا شیشه ی ماشینشو شکسته ان. یکی گفته بود وقتی برگشتیم، ماشینو نمیتونستیم برداریم، یه چیزی کار نمی کرد، خلاصه، ریویوهای خوبی  نبود. مخصوصا برای ما که کشور خودمونم نبود و می خواستیم موقع برگشتن، سریع بتونیم ماشینو برداریم و بیایم. نمی خواستیم معطل بشیم.

از خیلی از هتل ها هم پرسیدیم و اکثرا یا پارکینگشون برای مهمونای خودشون بود یا به مهمونشون می گفتن تو همون پارکینگ های عمومی پارک کنن، فقط ارزون تر میدادن. یعنی؛ از نظر امنیتی، وضعیت بهتری نداشتن.

آخرش، بعد از یه ساعت دور زدن، رفتیم تو یکی از همون پارکینگای عمومی پارک کردیم.

بعد تو ماشین نشستیم تا برسه به زمان بلیتمون. پارکینگمون خیلی نزدیک بود به ایستگاه قطار.

من همین جوری بلیتو چک کردم و به همسر گفتم نوشته یه ساعت قبل از حرکت اونجا باشین. گفت یه ساعت خیلی زوده که، میریم حالا.

ما هم نشستیم تو ماشین.

تقریبا نیم ساعت، چهل دقیقه ای مونده بود که راه افتادیم بریم. چون من خیلی یواش تر میومدم و از همون آلمان که رفتیم، حالم بد بود و سردرد و سرگیجه های ناشی از کم خونی رو داشتم. آخرین باری هم که دکتر یه هفته قبلش ازم آزمایش گرفته بود، هموگلوبینم 8.5 بود و دوباره بهم نوبت تزریق آهن داده بود برای 23 آپریل.

خلاصه، یه کمی زودتر راه افتادیم که من خسته نشم. رسیدیم ایستگاه و اونجا باز نشستیم. همسر و پسرمون رفتن دستشویی و اومدن و من نشستم پیش چمدونا.

حدودا بیست دقیقه به حرکتمون بود که رفتیم، دیدیم عین فرودگاه چک این داره و بند و بساطیه. طرف گفت بلیتتون برای کِیه؟ گفتیم فلان ساعت. گفت گیت بسته شده، برین اون ور بگین تا همکارم براتون بلیتتونو عوض کنه.

خدا رو شکر، ما قطار آخرو نگرفته بودیم. خانمه گفت قطار یه ساعت بعد جا داره ولی سه تا صندلی دور از هم. قطار دو ساعت بعد هست که صندلیهاش به هم نزدیکه. گفتیم همون یه ساعت بعدو بده، یه کاریش می کنیم.

نشستیم و تو اون ایستگاه، من و پسرمون کنار هم نشستیم و کسی نیومد بگه که اینجا جای منه. همسر هم تو یه صندلی پشت ما نشست. تو ایستگاه بعدی ولی، یعنی بعد از حدود نیم ساعت، جای همسر و پسرمونو کسی اومد و گفت اینجا جای منه. همسر رفت سر بلیت خودش که ظاهرا همون جا یا دو رو برش دو تا جای بغل هم خالی بود. اومد، پسرمونو برد پیش خودش. بعدش دیگه تا لندن ایستگاه نداشت و خوب بود.

ساعت لندن یه ساعت با آلمان فرق داشت و ما انگاری یه ساعت زودتر رسیده بودیم. زیادم راه نبود، دو ساعت و خرده ای بود.

مستقیم رفتیم هتل و اون شب کار خاصی نکردیم.

من همچنان حالم بد بود. همسر پیشنهاد داد یه قرص بخورم. دو شبشو من قرص خوردم و خوب بود. حداقل کمتر اذیت می شدم. می دونستم که مشکلم پا برجاس و من حسش نمی کنم ولی همونم خوب بود. وگرنه، تو حالت عادی، تمام سرم نبض داشت عین نبض روی دست. موقع حرف زدن هم حتی نفس کم میاوردم چه برسه به راه رفتن و حرکت های جدی. پاهامم که خیلی جونشون کم بود و خیلی لاکپشتی راه میرفتم.

ولی پسرمون این دفعه خیلی فرق کرده بود با دفعه های پیش، قشنگ بزرگ شده بود. یکی از چمدونا رو از اول تا آخر آورد، حتی از پله ها. تو راه رفتن همه جا همکاری کرد. حتی من بهش می گفتم فلان چیزو برام بیار و اینو ببر و اونو بیار، همه رو انجام میداد. قشنگ درکش بالا رفته بود و از دنیای بچگیش فاصله گرفته بود.

همسر هم که بنده خدا، دو تا چمدون داشت و یه کوله پشتی. پسرمونم کنارش راه میرفت و حواسش به اونم بود، منم عین دسته ی جارو، دستام تو جیبم و پشتشون یواش یواش راه میرفتم!

فرداش رفتیم یکی دو تا از موزه ها رو دیدیم و خیلی خوب بود. یه موزه ی تاریخ طبیعت بود (Natural History Museum) که رایگان هم بود. ما یه کمی تو صف معطل شدیم چون بلیت نداشتیم ولی بازم خوب بود. ولی اگه شما خواستین برین، با اینکه بلیتش رایگانه، ولی همونو آنلاین ظاهرا میشه رزرو کرد. ما تو صف که بودیم سرچ کردیم و برای اون روز نداشت. دیگه گفتیم وامیستیم.

من موزه هه رو خیلی دوست داشتم. پسرمونم همین طور. ولی دیگه انقدر من نمی کشیدم راه برم که یه جاهاییشو من می نشستم و همسر اینا میرفتن. بعد از اینکه دو سه ساعت گشتیم، فهمیدیم تازه هنوز خیلی از سالناشو نرفته ایم! از همه چی داشت راجع به طبیعت؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! از اسلکت سر انسان ها و اجدادشون تو دوره های مختلف تا فسیل دایناسورا و سنگ های آتش فشانین و حیوونای خشک شده و هر چیزی که فکرشو بکنین. ما چهار ساعتی اونجا بودیم و با اینکه خیلی جاهاشو خوب نگشته بودیم، اومدیم بیرون. اگه واقعا آدم گردش توی این موزه ها باشین، می تونین یه روز کامل رو اونجا بگذرونین.

اونجا که تو صف بودیم، ادب شدیم و سریع بلیت جاهای دیگه ای که می خواستیم بریمو رزرو کردیم .

بعد از اونجا دیگه ترتیب ها دقیق یادم نیست که کدومو تو چه روزی رفتیم. ولی رفتیم ساعت بیگ بنو دیدیم و باهاش کلی عکسای قشنگ گرفتیم. یه کمی بغل رود راه رفتیم و برگشتیم.

یه روز دیگه رفتیم موزه ی بریتانیا که اونم مجانی بود و واقعا قشنگ بود. من اونو خیلی دوست داشتم ولی جون راه رفتن نداشتم. با این وجود، یه تیکه اش، همسر اینا رفتن نشستن که من برم جاهایی که دوست دارمو بگردم.

منم رفتم کلی تو قسمت مربوط به مصر و کشورهای عربی و ایران و این جور جاها گشتم. اونم خیلی قشنگ بود، مومیایی داشت و چیزایی که برای من خیلی جذاب بود. البته؛ بخش های مختلفی داشت، مثلا بخش آفریقایی، بخش اروپایی و ... . یعنی؛ از هر فرهنگی یه چیزی توش بود. من اون قسمت های اروپایی رو سرسری تر رد کردم اما اونجا هم مجسمه های خیلی ظریف و قشنگی داشت.

بعد از اونجا رفتیم یه جایی به اسم بازار Camden که از همون بدو ورود همسر خوشش نیومد و نرفتیم. من اگه حالم خوب بود، میگفتم من تنها میرم ولی خب تو اون وضعیت دلم می خواست فقط برگردم خونه. پاهام داشت گزگز می کرد و آلارم میداد، صدای نبض گردش خونو تو سرم حس می کردم، می فهمیدم قلبم نمی تونه درست خونرسانی کنی. دیگه گفتم پس بریم.

از اونجا فقط یه غذا خریدیم که پسرمون چند تا از چیکناشو خورد، من یکیشو خوردم و دوست نداشتم. همسر هم دوست نداشت. من یه کمی از برنجشو خوردم ولی اونم دوست نداشتم و همه شو ریختیم تو سطل آشغال.

این مسیر تا کمدن رو - اگه درست یادم باشه- با اتوبوس دو طبقه رفتیم و یه کمی شهرو هم نگاه کردیم. اتوبوسای قرمز دو طبقه ی لندنم از اون چیزای معروفشن دیگه. البته که مال ما قدیمی و سنتی نبود ولی سعی کرده بودن حداقل اتوبوسای مدرنم قرمز رنگ کنن که یه کمی اون حس قدیمی بودنو بده.

از اونجا رفتیم یه شهربازی سرپوشیده به اسم بابلیون پارک. اونم جای خوبی بود که پسرمون بازی کنه. ولی من از قبل بهش گفته بودم که این مقصد اصلی ما نیست و صرفا چون یکی دو روز قبلش تو سایتا دیده بود، کوتاه سرمی زنیم بهش و می تونه سه چهار تا بازی رو می تونه بازی کنه.

پسرمونم همون سه چهار تا یا شایدم چهار پنج تا بازی کرد و رفتیم. خیلی دوست داشت که بمونیم، ولی من دیگه واقعا جونشو نداشتم.

تو اون بابیلون پارک یکی دو تا خانواده ی یهودی هم دیدیم، از اینا که موهای دو طرفشون بلنده و خانماشون حجاب دارن. فکر کنم یه شاخه شون اسمش حریدیه. ولی نمی دونم فقط این شاخه این مدلیه یا شاخه های دیگه ای هم داره. البته؛ خانمای اینا همه شون حجاب نداشتن و اونایی هم که داشتن یه چیزی مثل کلاه سرشون بود (حداقل اونایی که من دیدم)؛ اون جوری که فکر کنین پوشیه ای و اینا باشن، نبودن.

اتفاقا بچه شونم یه چیزی برنده شده بود و داده بود به پسر ما وقتی من رفته بودم سرویس.

دیدن این آدما هم برام جالب بود. کلا چندین بار چشممون به یهودی هایی خورد که کلاه کیپا سرشون بود. تو این همه مدتی که آلمان زندگی کرده ام، تا الان کلا هیچ نماد یهودی ای توی هیچ آدمی ندیده ام. نمی دونم برای من پیش نیومده یا واقعا نمیذارن.

از اونجا دیگه رفتیم خونه و من واقعا حالم بد بود.

قرار شد فرداش دیگه من اصلا نرم و تو خونه بمونم.

شب رفتیم رستوران هتل و یه چیزی خوردیم. وقتی برگشتیم، من انقدر سردم بود موقع خواب که یه شلوار تو خونه ای پام بود، یه دامن شلواری هم روش پام کردم. دیدم بازم سرده. یه تاپ ورداشتم که زیر لباسم که آستین بلند بود بپوشم. دیدم انقدر سردمه که دلم نمی خواد لباسمو دربیارم. همین جوری روی لباسم پوشیدم. بعد دیدم خب اینکه کمه؛ اینکه منو گرم نمی کنه. این شد که یه لباس بافت هم روش پوشیدم. بازم سردم بود. مچاله شدم زیر پتو و از چت جی پی تی سوال می کردم و با خودم جمله هامو مرور می کردم که اگر لازم شد اینجا برم اورژانس چی باید بگم.

بالاخره، نمی دونم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم و یه کمی خون بیشتری به مغزم می رسید، به همسر گفتم من فکر می کنم دیشب فشارم افتاده بود که همه اش سردم بود و پاهام اصلا یه حالتی داشت که انگاری کلا جون نداشت.

دیگه رفتیم پایین و صبحانه خوردم بدون چایی و به جاش آب پرتقال خوردم. همسر هم برام یه شربت تقویتی خریده بود که برای خونسازی و اینا بود. اونم خوردم. تبلیغ این شربته رو تو مترو هی میدیدیم. این شد که همسر گفت بذار برم بخرم حالا.

بعد از صبحانه، پسرمون و همسر رفتن بیرون و من موندم خونه. با مامانم واتس اپی حرف زدم و گفتم که من نرفته ام و یه کمی حالم خوب نیست. نیم ساعت بعدش، خواهر بزرگتر زنگ زد، گفت مامان گفته حالت خوب نیست. ولی خب، اون از راه دور چیکار می تونست بکنه؟ هیچی!

کلا، دراز که بودم، خوب بودم ولی هر حرکتی، از خوابیده به نشسته، از نشسته به ایستاده، خم و راست شدن، برام مصیبتی بود واقعا. بعد از هر کدومش لازم داشتم که چند ثانیه صبر کنم تا بدنم یه کمی به اوضاع سابق برگرده. ولی با دراز، کاملا اکی بودم و هیچ حس بدی نداشتم. فقط پاها از رنگ گچ دیوار سفیدتر بود و نمی دونستم الان بالش بذارم زیر سرم و بذارم خونه به پاهام برسه یا بذارم عادی باشه تا خون لااقل به مغزم برسه!

اون روزو خوابیدم روز بعد که قرار بود برگردیم.

صبحش رفتیم کاخ باکینگهامو از بیرون دیدیم و برگشتیم. چک اوت هتل ساعت 12 بود و وقت کافی داشتیم. کاخ باکینگهامم تو تابستون و یه زمان مشخصی میشه داخلش رفت ولی الان نمیشد.

ساعت 12 چک اوت کردیم ولی اداپتور 110 به 220 ولت رو به مسئول هتل گفتم نگه میداریم تا وقتی گوشیامون شارژ بشه و بعد میدیم. تا زمان قطارمون تقریبا نشستیم تو لابی هتل و بعد شارژر رو به خانمه پس دادم و رفتیم که سوار قطار بشیم و برگردیم.

حالم اندکی بهتر شده بود ولی واقعا فقط اندکی.

قطارمون خوب بود و سر وقت رسیدیم بلژیک. رفتیم ماشینو ورداشتیم و -خدا رو شکر- سالم بود. مستقیم برگشتیم آلمان. همسر گفت بریم بیرون غذا بخوریم؟ ما هم خیلی استقبال کردیم.

یادم رفت بگم، یه شبم رفتیم یه رستوران هندی که من زیاد غذاشو دوست نداشتم. کلا ما تو لندن غیر از صبحانه ها، غذای درست و حسابی نخورده بودیم و حسابی دلمون هوس غذای خوب و مطمئن کرده بود.

این شد که مستقیم رفتیم همبرگری ای که میشناختیم و از غذاش خیلی راضی بودیم. دلی از عزا درآوردیم و بعد رفتیم خونه. ساعت شاید یازده شب بود. من مستقیم رفتم تو حموم وقتی رسیدیم چون اصلا نمی تونستم خودمو تو اون وضع ببینم. دوش که می گرفتم، کمی بهتر میشدم.

شب خوابیدیم و فردا و پس فردا و پسون فرداشو من استراحت کردم. چون دوشنبه هم تعطیل بود. دوست داشتم میشد زودتر برم بگم تزریق آهن می خوام ولی دیگه ارزش نداشت. سه یا چهارشنبه خیلی فرقی نمی کرد. من چهارشنبه نوبت دکتر داشتم (یعنی امروز).

همسر منو برد دکتر و خودش برگشت. یه کمی هم زودتر رفتیم چون همسر خودش ساعت 9 میتینگ داشت و منم قرارم ساعت 9 بود. تقریبا نیم ساعت زودتر اونجا بودم. دو دونه صندلی بود کلا که روش آدم نشسته بود. منم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم. این اصلا رسم نیست تو آلمان و کسی سر پا رو زمین نمی شینه ولی برام مهم نبود که فکر کنن من خارجی چی چی. پاهام رمق نداشت واقعا که بخوام نیم ساعت واستم.

در حد پنج دقیقه ی آخرش که داشت شلوغ میشد بلند شدم که بقیه هم جا بشن.

رفتم تو مثل همیشه و دفترچه ی درمانمو دادم که توش مقادیر اندازه گیری شده ی دفعه های قبلو نوشته و رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم.

به خانمه گفتم میشه با خانم دکتر صحبت کنم من؟ گفت باشه. چند دقیقه ای گذشت و خانم دکتر خندان از اون ور اومد. گفت بفرما. گفتم  الان علائمم بدتر شده، سرم بیشتر گیج میره، گاهی پاهام ورم می کنه ... . هنوز همه ی چیزا رو نگفته بودم، گفت بعله، خب مشخصه. شما هموگلوبینت رو 5 ه. هماهنگ می کنیم، خون بهت می زنیم. گفتم امروز؟ گفت نه، فردا. امروز آهنتو بگیر. فردا هم بیا خون بگیر. گفتم نمیشه نوبت آهنای بعدیمو بندازین جلو. مثلا به جای دو هفته دیگه، یه هفته دیگه باشه؟ گفت طول می کشه تا واقعا هموگلوبینت بره بالا. فعلا اون نوبتو همون جایی که هست نگه میداریم.

حالا، فردا قراره برم خون بگیرم. روی دفترچه یه چیزی نوشته که فکر کنم معنیش اینه که دو واحد خون می گیرم. نمی دونم میشه چند سی سی. ولی حالا باید ببینیم چی میشه دیگه.

همین که فعلا این آهنو زده، خوبه. حداقل دیگه گرومپ گرومپ قلبمو حس نمی کنم. فقط گاهی، سرم - نه به شدت قبل- هنوز نبض داره ولی بازم هزار بار بهتر از زمانیه که تو لندن بودیم.

اینم از ماجرای مسافرت رفتن و برگشتن ما :). ان شاءالله که زنده بمونیم :).

از پسرمون/ از مامان


خیلی از مدرسه ها اینجا یه هفته قبل از تعطیلات رو به شکل متفاوتی میگذرونن. هفته ی بعد هم تعطیلات عید پاک شروع میشه. کل مدت تعطیلات دو هفته اس. مدرسه ی پسر ما، هفته ی قبلشو Projektwoche (پرویِکت وُخه: هفته ی پروژه) اعلام کرده بود؛ یعنی، تو این هفته یه کاری با بچه ها انجام میدن. اینکه پروژه چی باشه بستگی به این داره که اون سال یا اون ترم مدرسه چی تصمیم گرفته باشه. ممکنه موسیقی باشه، کاردستی باشه با یه موضوع مشخص (مثل طبیعت و ... ) یا هر چیز دیگه. امسال یه گروهی رو دعوت کرده بودن که با بچه ها Trommel بزنن. من نمی دونم این ترومِل رو چی باید ترجمه کنم. گوگل ترنسلیت میگه درام ولی والا اون چیزی که دست بچه ها بود، ما بهش میگیم تنبک! ولی چون مدلای مختلفی داره، من خیلی سر در نمیارم که دقیق بگم چه سازیه. ولی مهم اینه که از این سازای کوبه ای بود که بیشتر تو فرهنگ های آفریقایی یا سرخ پوستی آدم می شنوه صداشو. اولشم اتفاقا یه آهنگی زدن که دقیقا منو یاد آهنگ های سرخ پوستی انداخت و قشنگ به نظرم .

آخر هر پروژه، یعنی؛ روز آخر، آخرِ وقت، والدین میتونن بیان و اجرای بچه ها رو ببینن.

اجرای جالبی بود. ولی بیشتر از همه برای من نظم اجراشون جالب بود. ما بچه بودیم، مدرسه مون هیچ وقت همچین چیزی نداشت؛ یعنی؛ مثلا کل بچه های مدرسه رو توی یه گروه سرود یا هر چیز داشته باشیم، نداشتیم و همونیم که داشت، هیچ وقت با این حد از نظم اجرا نمیشد. نمی دونم الان مدرسه ها بهتر شده ان یا نه. اما سازمان دهی اون همه بچه برام جالب بود.

کلا اجراها رو دو دسته کرده بودن، نصف مدرسه یه ساعت بودن، نصف دیگه، یه ساعت دیگه.

ما تو ساعت اول بودیم. برنامه اش رو بهمون دقیق داده بودن که کدوم کلاس ها اجراشون چه ساعتیه.

خود این نصفه ی مدرسه چهار تا گروه بود که هر کدوم یه اسمی داشتن و لباساشون متفاوت بود؛ مثلا، کلاس پسر ما اختاپوس بود و یه تی شرت سفید پوشیده بودن و روش یه نایلون آبی رنگ رو طوری بریده بودن که انگاری هشت تا پا باشه و از بالا تن بچه ها کرده بودن؛ خیلی کم هزینه و بامزه. یه گروه پاپاگای بودن، یه گروه زنبور؛ اون یکیم یادم نیست این قدر که من حافظه ام قویه . فقط می دونم لباسشون سبز بود.

به ما گفته بودن ساعت 12:30 مدرسه باشین. من 12:30 مدرسه بودم؛ همسر نتونست بیاد چون کارگرا داشتن تو خونه مون کار می کردن برای نصب پنل های خورشیدی. منم کلی کار داشتم؛ درست همون موقعی که می خواستم برم، یکی از همکارام پیام داد که فلان چیز درست کار نمی کنه. سرسری نگاه کردم ولی وقت نداشتم که روش کار کنم. تازه تو میتینگ هم بودم! به همکارام گفتم شرمنده، من باید برم. بقیه شو یه روز دیگه انجام بدیم. پسرمون برنامه داره، باید بریم ببینیم الان. آنیا میگه "باید بریم" نه، "میخوایم بریم" .

همسر زنگ زد که من غذا گرفته ام برای کارگرا، دارم میارم، میزو بچین براشون. منم اصلا نمی دونستم چند نفرن حتی! همین جوری چند تا بشقاب و لیوان و کارد و چنگال گذاشتم و رفتم بیرون. تو آینه، ماشین همسرو دیدم که داشت میومد تو کوچه. منم از این ور رفتم.

تو مدرسه، هنوز زیاد کسی نیومده بود. یکی دو تا مادربزرگ، پدربزرگ بودن فقط. کم کم آدما اومدن. بچه ها هم این وسط هر گروه میومد یه گوشه جمع میشد، بعد همه شون میرفتن داخل سالنی که اجرا داشتن. اول هر چهار گروه بچه ها رفتن و جاگیر شدن. بعد گفتن که ما هم اجازه داریم بریم.

اجرا تو سالن ورزش مدرسه بود. قسمت وسط برای اجرای اصلی خالی بود. هر سمت، دو تا گروه از این 4 تا نشسته بودن و هر کدومشونم یه دونه تنبک جلوشون داشتن. به والدین هم گفتن پشت بچه ها واستن. متاسفانه، ما پشت گروه کلاس خودمون واستادیم چون ما رو به همون سمت هدایت کردن و نمی شد بگیم که آقا، ما بچه مون این وره و میخوایم بچه مونو از رو به رو ببینیم. این شد که ویوی من و مامان و بابای ماکسی ایده آل نبود ولی بازم خوب بود.

بعد، آقاهه که مسئول اجرا بود و یه هفته شعر و ترانه ها رو با بچه ها کار کرده بود، با کلی ادا و اصول و حرکت سر و کله اش و بالا و پایین پریدن و شعر خوندن، هر گروه رو میاورد وسط تا اجرا کنن. واقعا، این قسمتش برای من - از نظر نظمش- خیلی جالب بود. از قبل آقاهه با بچه ها کار کرده بود که مثلا وقتی من پامو این طوری کردم، شمام همین طوری می کنین، وقتی من چرخیدم به سمت اون محلِ اجرا، شمام میچرخین به همون سمت و این طوری عملا بچه ها با بازی و قدم به قدم وارد محل اجراشون می شدن. بعدم که آهنگ شروع میشد و رقص و بالا و پایین پریدن. برای برگشتنشون هم دقیقا به همین شکل بود. این جوری نبود که بعد از آهنگ بگه خب تموم شد و برین بشینین. بازم با کلی حرکت آموزش دیده و مثلا - برای گروه زنبور- درآوردن صدای زنبور ، مثل یه گله زنبوری که بخوان به جایی حمله کنن، میدویدن به سمت جایی که قبلا نشسته بودن.

این طوری، هر چهار تا گروه واقعا خیلی منظم اومدن و اجرا کردن.

وسطش، یه داستان اصلی هم داشتن.

داستان از این قرار بود که یکی رنگای رنگین کمانو دزدیده بود و سه چهار تا بچه می خواستن بفهمن کی رنگای رنگین کمانو دزدیده. هر بار با یکی صحبت می کردن، یه بار با یه دونه پاپاگای، یه بار با یه دونه زنبور و الی آخر تا بفهمین کی دزدیده؟

حالا دزد کی بود آخرش؟ یه کلاغی که به نظرش زشت بوده و می خواسته شبیه پاپاگای رنگی رنگی بشه تا مردم دوستش داشته باشن. که آخرش پاپاگای بهش می گفت تو همین جوری که هستی قشنگی و مردم اگه ما رو دوست داشتن، ما رو تو قفس نگه نمیداشتن؛ ما دوست داشتیم مثل تو آزاد بودیم.

بعدم دوباره با رقص و اینا تموم میشد.

حالا نقش اون کلاغ سیاهه رو کی داشت؟ یه پسر مو مشکی سبزه (که پسرمون گفت ایرانیه).

فکر می کنم قشنگ می تونست سوژه ی این شبکه های خبری باشه که آقا اینا به خارجی ها گفته ان کلاغ سیاه .

ولی واقعا موضوعشون قشنگ بود و اجراشونم خیلی عالی بود بچه ها.

تو مدت اجراشون، من داشتم فکر می کردم کار این گروه چقدر سخت بوده واقعا. کار کردن با سیصد چهارصدتا بچه واقعا آسون نیست. چقدر صبر و حوصله دارن و چقدر آقاهه مشخصه که باعلاقه کار می کنه.

بعد از اجرا هم آقاهه مجددا تشکر کرد و کلی هم تبلیغ کرد که اگه می خواین از ما تنبک بخرین، با این قیمت میدیم و اینا! که این تبلیغ این مدلیشم برای من خیلی جالب بود :).

بعد از اینکه همه چی تموم شد، گفتن حالا صبر کنین تا بچه ها اول به ترتیب از سالن خارج بشن به صورت گروهی، بعد والدین برن بیرون.

یعنی؛ تا لحظه ی آخرشو و حتی اینکه اول کدوم گروه بره بیرون رو منظم طراحی کرده بودن و از قبل هماهنگ کرده بودن.

بیرونم که رفته بودیم، کیک و اینا بود طبق معمول که پدر و مادرا پخته بودن و آورده بودن و می تونستی با یه یورو بخری هر کدومشونو.

اومدیم بیرون، انقدر مدرسه شلوغ شده بود که - به قول بابای من- سگ صاحابشو نمیشناخت .

آخه شما فکر کنین، بچه ها بودن، پدر و مادرشون بودن، بچه های راند بعدی و پدر و مادراشونم دیگه کم کم اومده بودن! همه ام می خواستن کیک بخرن و برن وسایلشونو از تو کلاسا وردارن! اصلا یه وضعی بود.

پسر ما هم ساعت 3 نقاشی داشت! یه سری از وسایلشم تو ogs بود.

این وسط ماکسی اینا رو گم کردم. برا پسرمون دو تا کیک خریدم، گفتم تو یه گوشه بشین بخور، من یه نگاه می کنم. اگر نبودن که هیچی، خودمون میریم.

دیر هم شده بود، نمیشد دیگه بریم وسایلشو از ogs برداریم. من با خودم فکر کردم پسرمونو میذارم کلاس نقاشی، خودم برمی گردم میرم وسایلشو از Ogs میگیرم. هنوز داشتم آدرس میزدم که راه بیفتیم که مامان ماکسی پیام داد ما کوله ی پسرتونو برداشتیم. جواب دادم کجایین؟ ما تو راهیم (آخه اونام میومدن کلاس نقاشی دیگه). هنوز ماشینو یه کمی آوردم عقب، بابای ماکسی رو دیدم. دوباره رفتتم جلو و پیاده شدم و گفتم ما گمتون کردیم، نمی دونستم رفتین ogs. مامان ماکسی گفت آره، ما هم یهو دیگه ندیدیمتون. دیگه صندوقو باز کردم و وسایل پسرمونو گذاشت تو صندوق و ما راه افتادیم.

پسرمونو گذاشتم کلاس نقاشیش و اومدم خونه. کارگرا داشتن کار می کردن هنوز. رفتم دوباره نشستم پای لپ تاپ که روی همون مشکلی که گفته بود همکارم کار کنم.نیم ساعتی کار کردم، دوباره رفتم پسرمونو از کلاس نقاشی برداشتم، بردم کلاس پینگ پنگش گذاشتم! برگشتم، دکارگرا دیگه آخرای کارشون بود.

کلا، همه چی خیلی شلوغ بود دیروز، مخصوصا با کارگرا. چون یه سری چیزا رو باید توی خونه نصب می کردن، یه سری چیزا رو تو حیاط. هم خونه به هم ریخته بود، هم حیاط!

--

بابای من هیچ وقت اهل رفت و آمد نبود. اصلا اجتماعی نبود. دقیقا برعکس مامانم.

از وقتی بابام فوت کرده، مامانم روابط مرده ی قدیمشو زنده کرده. ما بچه بودیم، مامانم به نسبتِ آدمای دیگه بی کس و کار حساب میشد. این جوری نبود که کلی خواهر و برادر و عمه و عمو و دخترعمو و از اینا داشته باشه. یه دونه دخترعمو داشت که ما اسمشو شنیده بودیم؛ یه پسردایی که ساکن کرج بود؛ یه خاله و یه پسر خاله و دو تا برادر - که یکیش مجرد بود- و یه خواهر. از بین اینا، مامانم فقط با پسرخاله اش و خواهر و برادرش در ارتباط بود. بقیه رو واقعا نداشت؛ نه که فکر کنین داشت و رفت و آمد نمی کردیم. عمو و دایی و ایناش همه فوت کرده بودن. عمه هم فکر کنم هیچ وقت نداشته.

دخترعموشو که من هیچ وقت حتی تا الان ندیده ام. فقط یکی دو بار یادمه که اومده بود خونه ی مامان بزرگم و مامانم رفت اونجا دیدش. یه 5 6 تا دخترخاله هم داشت که با یکی دو تاشون در حد عید به عید مامانم سلام و علیک داشت یا مثلا خونه ی خاله اش می دیدشون. ولی چون بابام نمیومد خونه ی هیچ کدومشون، دیگه رفت و آمد خانوادگی ای نداشتیم. بقیه شونم که اصلا همون سالی یه بارم ممکن بود نبینیم.

از وقتی بابام فوت کرده، مامانم تک تک این رابطه ها رو زنده کرده. از دخترعموش ما فقط یه اسم شنیده بودیم. ولی یکی دو سال پیش که ایران بودم، دیدم مامانم راجع بهش حرف زد. گفتم مگه تو میری پیشش؟ مگه دیدیش؟ میگه بعد از اینکه بابا فوت کرد، رفتم پیداش کردم؛ گفتم الان که تنهام بیا رفت و آمد داشته باشیم. اتفاقا اونم گفت همسر منم فوت کرده. دیگه الان هر از گاهی تلفنی از هم خبر می گیریم یا هر از گاهی می رم پیشش یا اون میاد.

رفته بود تهران پیش خواهر کوچیک تر، زنگ زده بود به زنِ پسرداییش (خود پسرداییش هم چند سال پیش فوت کرد)، گفته بود من اینجام، پا شو بیا پیش ما.

دخترخاله هاش یه بار یکیشون چند وقت پیش به یه مناسبتی دعوتشون کرده بود بیرون، یه جا برن آش بخورن. مامان منم که تخصصش آشه! گفته بود خوب شد که دور هم جمع شدیم، دو هفته بعد، همین جمع، بیاین خونه ی من آش بخورین. بعد از اون، دیگه بقیه هم هر دو هفته یه بار دعوت کرده بودن و جمعشون جمع شده بود. بعدش باز یکیشون نمی دونم دست بچه اش شکست یا چی شد، یه مشکل این مدلی براش پیش اومد، دوره یه مدت تعطیل شد. الان، دوباره یکیشون گفته بعد از عید بیاین خونه ی من. و قراره دوباره دوره شون راه بیفته.

دوره های جلسه ی قرآنش و همکاراشم که هستن.

واقعا خوشحالم که مامانم به جای اینکه بشینه یه گوشه و زانوی غم بغل بگیره که من تنهام و بچه هام نیستن و گله کنه که چرا بچه هام هر کدومشون یه جان، برای خودش روابط اجتماعی جدیدی ساخته و لذت می بره ازشون .

--

برای تولد همسر، قرار شد پسرمونم با پولاش یه هدیه ی کوچیک بخره. گفتم چقدر میخوای پول بدی؟ گفت 20 یورو. بهش پیشنهاد دادم که ماگ بخره با یه عکسی روش یا چیزای این مدلی. ولی نپسندید. گفت می خوام باهاش براش شکلات بخرم.

رفتیم شکلات بخریم، یه شکلات برداشت، همون موقع چشمش به یه مدل شکلات دیگه افتاد. گفت از اینا هم می خرم براش. یه عالمه طعم مختلف بود از یه مارک. میگه این یکیو برمیدارم. بابا یه بار از اینا خرید، همه شو خودش خورد؛ فکر کنم خیلی دوست داشته باشه .

--

همسر خوابه، خر و پف میکنه. پسرمون میگه آخرین بار که بابا خر و پف کرد، من فکر کردم نهنگ قاتله!