از دوشنبه تا جمعه لندن بودیم.
در واقع، ما از چند وقت قبل گفتیم عید پاکو یه جا بریم. بعد دیدیم هوا اون جوری نیست که بخوایم تو اروپا جای خاصی بریم، ایرانم یه کمی سعی کردیم و بلیتا رو چک کردیم، ولی دیدیم بلیتا خیلی گرونه، گفتیم همین دور و بر یه جای نزدیک بریم. این شد که تصمیم گرفتیم بریم لندن.
از طرفی، لازم بود که پاسپورتامونم تمدید کنیم. پس، تصمیم گرفتیم نوبت بگیریم از سفارت ایران تو بروکسل برای تمدید پاسپورتامون و با ماشین بریم تا بروکسل و برای عصرش از بروکسل به لندن قطار بگیریم.
قطار بروکسل به لندن مستقیم بود و دو ساعت هم بیشتر نبود. واسه همین، خیلی مناسب بود. اگه یه کله قرار بود بریم، راه طولانی میشد و پسرمون خسته میشد.
از چند وقت قبلش زنگ زدیم به سفارت بروکسل و پرسیدیم که کی وقت ها باز میشه؛ چون هر چی چک می کردیم، برای اون روزی که ما می خواستیم، نوبت نمی داد. بهمون جواب دادن و گفتن که چند روز قبلش باز میشه. برای مدارک و اینا هم همسر یه سری سوال داشت، پرسید ازشون و خیلی باحوصله طرف جواب داده بود.
از وقتی کنسولگری ها توی آلمان تعطیل شده ان، همه باید برای کارهای پاسپورت و شناسنامه برن برلین. ولی اگه به سفارت ایران تو یه کشور دیگه نزدیک باشی، ظاهرا اونا هم انجام میدن. ما هم زنگ زدیم و پرسیدیم و بروکسل گفت که قبول می کنه که بریم اونجا. ولی گفت که باید حضوری بیاین.
کلا، این جوریه که اولین باری که شما هر جایی می خوای پاسپورت تمدید کنی، باید حضوری بری. ولی یه بار که رفتی، از دفعه ی بعدش میشه همه چی رو پستی انجام بدی. به عبارت دیگه؛ اگه تا دفعه ی بعد تو آلمان کنسولگری ها باز بشه یا اصلا باز نشه و ما بخوایم بریم برلین، باز باید حضوری بریم، چون دفعه ی قبلیمونو یه جای دیگه انجام دادیم . ولی حالا تا دفعه ی بعد، خدا بزرگه
.
خلاصه، ما مدارکو آماده کردیم، چمدونا رو بستیم و صبح خیلی زود راه افتادیم. وقتمون ساعت ده بود و ما خیلی زودتر رسیده بودیم. ولی گفتیم بریم تو، ببینیم چی به چیه. اونجا منتظر بشیم.
همون جلوی در، تو حیاط یه دکه ای بود، یه آقایی بود که نشسته بود و از هر کسی می پرسید کارش چیه و میفرستادش تو. ما هم تو صف بودیم.
یه خانمی اومد گفت که میشه من فقط یه سوال بپرسم از این آقاهه. من وقت نگرفته ام! اصلا بلد نیستم بگیرم، نمی دونم چطوری وقت می گیرن.
رفت از آقاهه پرسید و آقاهه هم گفت فعلا بذار اینایی که وقت دارن رو بفرستم تو.
این وسط، یه خانم دیگه ای هم اومد که عکس بگیره با دستگاهی که اونجا بود. خیلی هم عجله داشت. یه کمی کمک لازم داشت، من کمکش کردم و عکسشو گرفت و باز دوید رفت داخل ساختمون.
اون یکی دیگه اومده بود، می گفت نمیشه تو سایتشون وقت بگیری و سایت خرابه و ... .
رفتیم توی ساختمون، تو قسمت انتظارش نشستیم. روی میز چایی و شکر و قهوه و از این چیزا هم گذاشته بودن. همسر برای خودش یه چیزی ریخت. از یه نفرم که اونجا بود، پرسید چطوریه تو رفتنش؟ گفت صدا میزنه. یه ربع، بیست دقیقه ای نشستیم و هیچ کسو صدا نزد. همسر گفت فکر کنم باید بریم تو خودمون خبر بگیریم. اینکه کسیو صدا نمی زنه. رفت بیرون، چاییشو ریخت. همین که اومد تو، یکیو صدا زدن . فهمیدیم طرف راست گفته بود و واقعا صدا می زدن.
هر کسم که میرفت تو، میومد بیرون، میرفت عکس بگیره، یه چیزیش کم بود. ما هم گفتیم لابد کندن، لابد مشکلی هست.
رفتیم تو. خانمه مدارکمونو گرفت. ازمون یکی دو تا سوال پرسید که فلان مدرکتونم دادین؟ گفتیم بله، اینجاس. یه چک کرد، پرداخت کردیم و تمام. کلا سه دقیقه طول نکشید!
نمی دونم واقعا یه عده چرا این طورین. خودشون بدون اینکه مدارک رو کامل بیارن یا فرما رو درست پر کنن یا عکس بگیرن و ... میان. بعد اونجا علاف میشن و دیگرانم علاف می کنن. آخرشم طلبکارن که چرا کارمون خوب پیش نمیره!
--
ما به پسرمون قول داده بودیم که رفتیم بلژیک، بریم اون رستوران مصری ای که یه بار رفتیم. چقدر هم براش ذوق داشت طفلک. ما هم کارمون خیلی زود تموم شد و رفتیم تو شهر گشتیم. ولی هرررر چی گشتیم، اون رستورانو پیدا نکردیم.
سرچ کردم رستوران مصری، اصلا رستورانایی رو میاورد که یه جای دیگه ی شهر بودن. هر چی هم رستوران حلال اون دور و بر بود رو تو گوگل مپ نگاه کردم و عکساشو به همسر و پسرمون نشون دادم، گفتن این نیست. آخه، ما که اسم رستوران یادمون نبود. من فقط یادم بود که سرچ کرده بودم رستوران ایرانی، رفتیم اون جایی که قرار بود رستوران ایرانی باشه، ولی اونجا پیتزایی شده بود. ما هم از همون مسیر ادامه دادیم راهمونو تا ببینیم چی پیدا می کنیم. یه رستورانی رو من داشتم نگاه می کردم که آقاهه اومد بیرون و گفت بفرمایید. ما هم یه نگاه کردیم و دیدیم رستوران عربیه، دیگه رفتیم تو. یعنی؛ نه اسمشو نگاه کرده بودیم اون دفعه، نه هیچ اطلاعاتی راجع بهش داشتیم.
این بود که بعد از یه ساعت گشتن، پیداش نکردیم و مجبور شدیم بریم یه رستوران ایرانی که اونم نگم براتون. اصلا معلوم نبود چی بود اونی که داد ما خوردیم. دو تا کوبیده اش اندازه ی یه دونه کوبیده نمیشد. بعد، اصلا شباهتی هم به کوبیده نداشت. گوجه هم که کلا نداشت. سماقم خودمون گفتیم که آورد. خیلی چیز مزخرفی بود خداییش. پسرمونم که همبرگر سفارش داد و گفت بد نبوده.
بعد از اونجا، کلی رفتیم گشتیم دنبال پارکینگ. دنبال یه پارکینگ خصوصی میگشتیم که سرپوشیده باشه، مثل پارکینگ هتل ها. ولی چیزی پیدا نکردیم. ریویوی پارکینگ های عمومی خیلی بد بود. یکی گفته بود مثلا شیشه ی ماشینشو شکسته ان. یکی گفته بود وقتی برگشتیم، ماشینو نمیتونستیم برداریم، یه چیزی کار نمی کرد، خلاصه، ریویوهای خوبی نبود. مخصوصا برای ما که کشور خودمونم نبود و می خواستیم موقع برگشتن، سریع بتونیم ماشینو برداریم و بیایم. نمی خواستیم معطل بشیم.
از خیلی از هتل ها هم پرسیدیم و اکثرا یا پارکینگشون برای مهمونای خودشون بود یا به مهمونشون می گفتن تو همون پارکینگ های عمومی پارک کنن، فقط ارزون تر میدادن. یعنی؛ از نظر امنیتی، وضعیت بهتری نداشتن.
آخرش، بعد از یه ساعت دور زدن، رفتیم تو یکی از همون پارکینگای عمومی پارک کردیم.
بعد تو ماشین نشستیم تا برسه به زمان بلیتمون. پارکینگمون خیلی نزدیک بود به ایستگاه قطار.
من همین جوری بلیتو چک کردم و به همسر گفتم نوشته یه ساعت قبل از حرکت اونجا باشین. گفت یه ساعت خیلی زوده که، میریم حالا.
ما هم نشستیم تو ماشین.
تقریبا نیم ساعت، چهل دقیقه ای مونده بود که راه افتادیم بریم. چون من خیلی یواش تر میومدم و از همون آلمان که رفتیم، حالم بد بود و سردرد و سرگیجه های ناشی از کم خونی رو داشتم. آخرین باری هم که دکتر یه هفته قبلش ازم آزمایش گرفته بود، هموگلوبینم 8.5 بود و دوباره بهم نوبت تزریق آهن داده بود برای 23 آپریل.
خلاصه، یه کمی زودتر راه افتادیم که من خسته نشم. رسیدیم ایستگاه و اونجا باز نشستیم. همسر و پسرمون رفتن دستشویی و اومدن و من نشستم پیش چمدونا.
حدودا بیست دقیقه به حرکتمون بود که رفتیم، دیدیم عین فرودگاه چک این داره و بند و بساطیه. طرف گفت بلیتتون برای کِیه؟ گفتیم فلان ساعت. گفت گیت بسته شده، برین اون ور بگین تا همکارم براتون بلیتتونو عوض کنه.
خدا رو شکر، ما قطار آخرو نگرفته بودیم. خانمه گفت قطار یه ساعت بعد جا داره ولی سه تا صندلی دور از هم. قطار دو ساعت بعد هست که صندلیهاش به هم نزدیکه. گفتیم همون یه ساعت بعدو بده، یه کاریش می کنیم.
نشستیم و تو اون ایستگاه، من و پسرمون کنار هم نشستیم و کسی نیومد بگه که اینجا جای منه. همسر هم تو یه صندلی پشت ما نشست. تو ایستگاه بعدی ولی، یعنی بعد از حدود نیم ساعت، جای همسر و پسرمونو کسی اومد و گفت اینجا جای منه. همسر رفت سر بلیت خودش که ظاهرا همون جا یا دو رو برش دو تا جای بغل هم خالی بود. اومد، پسرمونو برد پیش خودش. بعدش دیگه تا لندن ایستگاه نداشت و خوب بود.
ساعت لندن یه ساعت با آلمان فرق داشت و ما انگاری یه ساعت زودتر رسیده بودیم. زیادم راه نبود، دو ساعت و خرده ای بود.
مستقیم رفتیم هتل و اون شب کار خاصی نکردیم.
من همچنان حالم بد بود. همسر پیشنهاد داد یه قرص بخورم. دو شبشو من قرص خوردم و خوب بود. حداقل کمتر اذیت می شدم. می دونستم که مشکلم پا برجاس و من حسش نمی کنم ولی همونم خوب بود. وگرنه، تو حالت عادی، تمام سرم نبض داشت عین نبض روی دست. موقع حرف زدن هم حتی نفس کم میاوردم چه برسه به راه رفتن و حرکت های جدی. پاهامم که خیلی جونشون کم بود و خیلی لاکپشتی راه میرفتم.
ولی پسرمون این دفعه خیلی فرق کرده بود با دفعه های پیش، قشنگ بزرگ شده بود. یکی از چمدونا رو از اول تا آخر آورد، حتی از پله ها. تو راه رفتن همه جا همکاری کرد. حتی من بهش می گفتم فلان چیزو برام بیار و اینو ببر و اونو بیار، همه رو انجام میداد. قشنگ درکش بالا رفته بود و از دنیای بچگیش فاصله گرفته بود.
همسر هم که بنده خدا، دو تا چمدون داشت و یه کوله پشتی. پسرمونم کنارش راه میرفت و حواسش به اونم بود، منم عین دسته ی جارو، دستام تو جیبم و پشتشون یواش یواش راه میرفتم!
فرداش رفتیم یکی دو تا از موزه ها رو دیدیم و خیلی خوب بود. یه موزه ی تاریخ طبیعت بود (Natural History Museum) که رایگان هم بود. ما یه کمی تو صف معطل شدیم چون بلیت نداشتیم ولی بازم خوب بود. ولی اگه شما خواستین برین، با اینکه بلیتش رایگانه، ولی همونو آنلاین ظاهرا میشه رزرو کرد. ما تو صف که بودیم سرچ کردیم و برای اون روز نداشت. دیگه گفتیم وامیستیم.
من موزه هه رو خیلی دوست داشتم. پسرمونم همین طور. ولی دیگه انقدر من نمی کشیدم راه برم که یه جاهاییشو من می نشستم و همسر اینا میرفتن. بعد از اینکه دو سه ساعت گشتیم، فهمیدیم تازه هنوز خیلی از سالناشو نرفته ایم! از همه چی داشت راجع به طبیعت؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! از اسلکت سر انسان ها و اجدادشون تو دوره های مختلف تا فسیل دایناسورا و سنگ های آتش فشانین و حیوونای خشک شده و هر چیزی که فکرشو بکنین. ما چهار ساعتی اونجا بودیم و با اینکه خیلی جاهاشو خوب نگشته بودیم، اومدیم بیرون. اگه واقعا آدم گردش توی این موزه ها باشین، می تونین یه روز کامل رو اونجا بگذرونین.
اونجا که تو صف بودیم، ادب شدیم و سریع بلیت جاهای دیگه ای که می خواستیم بریمو رزرو کردیم .
بعد از اونجا دیگه ترتیب ها دقیق یادم نیست که کدومو تو چه روزی رفتیم. ولی رفتیم ساعت بیگ بنو دیدیم و باهاش کلی عکسای قشنگ گرفتیم. یه کمی بغل رود راه رفتیم و برگشتیم.
یه روز دیگه رفتیم موزه ی بریتانیا که اونم مجانی بود و واقعا قشنگ بود. من اونو خیلی دوست داشتم ولی جون راه رفتن نداشتم. با این وجود، یه تیکه اش، همسر اینا رفتن نشستن که من برم جاهایی که دوست دارمو بگردم.
منم رفتم کلی تو قسمت مربوط به مصر و کشورهای عربی و ایران و این جور جاها گشتم. اونم خیلی قشنگ بود، مومیایی داشت و چیزایی که برای من خیلی جذاب بود. البته؛ بخش های مختلفی داشت، مثلا بخش آفریقایی، بخش اروپایی و ... . یعنی؛ از هر فرهنگی یه چیزی توش بود. من اون قسمت های اروپایی رو سرسری تر رد کردم اما اونجا هم مجسمه های خیلی ظریف و قشنگی داشت.
بعد از اونجا رفتیم یه جایی به اسم بازار Camden که از همون بدو ورود همسر خوشش نیومد و نرفتیم. من اگه حالم خوب بود، میگفتم من تنها میرم ولی خب تو اون وضعیت دلم می خواست فقط برگردم خونه. پاهام داشت گزگز می کرد و آلارم میداد، صدای نبض گردش خونو تو سرم حس می کردم، می فهمیدم قلبم نمی تونه درست خونرسانی کنی. دیگه گفتم پس بریم.
از اونجا فقط یه غذا خریدیم که پسرمون چند تا از چیکناشو خورد، من یکیشو خوردم و دوست نداشتم. همسر هم دوست نداشت. من یه کمی از برنجشو خوردم ولی اونم دوست نداشتم و همه شو ریختیم تو سطل آشغال.
این مسیر تا کمدن رو - اگه درست یادم باشه- با اتوبوس دو طبقه رفتیم و یه کمی شهرو هم نگاه کردیم. اتوبوسای قرمز دو طبقه ی لندنم از اون چیزای معروفشن دیگه. البته که مال ما قدیمی و سنتی نبود ولی سعی کرده بودن حداقل اتوبوسای مدرنم قرمز رنگ کنن که یه کمی اون حس قدیمی بودنو بده.
از اونجا رفتیم یه شهربازی سرپوشیده به اسم بابلیون پارک. اونم جای خوبی بود که پسرمون بازی کنه. ولی من از قبل بهش گفته بودم که این مقصد اصلی ما نیست و صرفا چون یکی دو روز قبلش تو سایتا دیده بود، کوتاه سرمی زنیم بهش و می تونه سه چهار تا بازی رو می تونه بازی کنه.
پسرمونم همون سه چهار تا یا شایدم چهار پنج تا بازی کرد و رفتیم. خیلی دوست داشت که بمونیم، ولی من دیگه واقعا جونشو نداشتم.
تو اون بابیلون پارک یکی دو تا خانواده ی یهودی هم دیدیم، از اینا که موهای دو طرفشون بلنده و خانماشون حجاب دارن. فکر کنم یه شاخه شون اسمش حریدیه. ولی نمی دونم فقط این شاخه این مدلیه یا شاخه های دیگه ای هم داره. البته؛ خانمای اینا همه شون حجاب نداشتن و اونایی هم که داشتن یه چیزی مثل کلاه سرشون بود (حداقل اونایی که من دیدم)؛ اون جوری که فکر کنین پوشیه ای و اینا باشن، نبودن.
اتفاقا بچه شونم یه چیزی برنده شده بود و داده بود به پسر ما وقتی من رفته بودم سرویس.
دیدن این آدما هم برام جالب بود. کلا چندین بار چشممون به یهودی هایی خورد که کلاه کیپا سرشون بود. تو این همه مدتی که آلمان زندگی کرده ام، تا الان کلا هیچ نماد یهودی ای توی هیچ آدمی ندیده ام. نمی دونم برای من پیش نیومده یا واقعا نمیذارن.
از اونجا دیگه رفتیم خونه و من واقعا حالم بد بود.
قرار شد فرداش دیگه من اصلا نرم و تو خونه بمونم.
شب رفتیم رستوران هتل و یه چیزی خوردیم. وقتی برگشتیم، من انقدر سردم بود موقع خواب که یه شلوار تو خونه ای پام بود، یه دامن شلواری هم روش پام کردم. دیدم بازم سرده. یه تاپ ورداشتم که زیر لباسم که آستین بلند بود بپوشم. دیدم انقدر سردمه که دلم نمی خواد لباسمو دربیارم. همین جوری روی لباسم پوشیدم. بعد دیدم خب اینکه کمه؛ اینکه منو گرم نمی کنه. این شد که یه لباس بافت هم روش پوشیدم. بازم سردم بود. مچاله شدم زیر پتو و از چت جی پی تی سوال می کردم و با خودم جمله هامو مرور می کردم که اگر لازم شد اینجا برم اورژانس چی باید بگم.
بالاخره، نمی دونم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم و یه کمی خون بیشتری به مغزم می رسید، به همسر گفتم من فکر می کنم دیشب فشارم افتاده بود که همه اش سردم بود و پاهام اصلا یه حالتی داشت که انگاری کلا جون نداشت.
دیگه رفتیم پایین و صبحانه خوردم بدون چایی و به جاش آب پرتقال خوردم. همسر هم برام یه شربت تقویتی خریده بود که برای خونسازی و اینا بود. اونم خوردم. تبلیغ این شربته رو تو مترو هی میدیدیم. این شد که همسر گفت بذار برم بخرم حالا.
بعد از صبحانه، پسرمون و همسر رفتن بیرون و من موندم خونه. با مامانم واتس اپی حرف زدم و گفتم که من نرفته ام و یه کمی حالم خوب نیست. نیم ساعت بعدش، خواهر بزرگتر زنگ زد، گفت مامان گفته حالت خوب نیست. ولی خب، اون از راه دور چیکار می تونست بکنه؟ هیچی!
کلا، دراز که بودم، خوب بودم ولی هر حرکتی، از خوابیده به نشسته، از نشسته به ایستاده، خم و راست شدن، برام مصیبتی بود واقعا. بعد از هر کدومش لازم داشتم که چند ثانیه صبر کنم تا بدنم یه کمی به اوضاع سابق برگرده. ولی با دراز، کاملا اکی بودم و هیچ حس بدی نداشتم. فقط پاها از رنگ گچ دیوار سفیدتر بود و نمی دونستم الان بالش بذارم زیر سرم و بذارم خونه به پاهام برسه یا بذارم عادی باشه تا خون لااقل به مغزم برسه!
اون روزو خوابیدم روز بعد که قرار بود برگردیم.
صبحش رفتیم کاخ باکینگهامو از بیرون دیدیم و برگشتیم. چک اوت هتل ساعت 12 بود و وقت کافی داشتیم. کاخ باکینگهامم تو تابستون و یه زمان مشخصی میشه داخلش رفت ولی الان نمیشد.
ساعت 12 چک اوت کردیم ولی اداپتور 110 به 220 ولت رو به مسئول هتل گفتم نگه میداریم تا وقتی گوشیامون شارژ بشه و بعد میدیم. تا زمان قطارمون تقریبا نشستیم تو لابی هتل و بعد شارژر رو به خانمه پس دادم و رفتیم که سوار قطار بشیم و برگردیم.
حالم اندکی بهتر شده بود ولی واقعا فقط اندکی.
قطارمون خوب بود و سر وقت رسیدیم بلژیک. رفتیم ماشینو ورداشتیم و -خدا رو شکر- سالم بود. مستقیم برگشتیم آلمان. همسر گفت بریم بیرون غذا بخوریم؟ ما هم خیلی استقبال کردیم.
یادم رفت بگم، یه شبم رفتیم یه رستوران هندی که من زیاد غذاشو دوست نداشتم. کلا ما تو لندن غیر از صبحانه ها، غذای درست و حسابی نخورده بودیم و حسابی دلمون هوس غذای خوب و مطمئن کرده بود.
این شد که مستقیم رفتیم همبرگری ای که میشناختیم و از غذاش خیلی راضی بودیم. دلی از عزا درآوردیم و بعد رفتیم خونه. ساعت شاید یازده شب بود. من مستقیم رفتم تو حموم وقتی رسیدیم چون اصلا نمی تونستم خودمو تو اون وضع ببینم. دوش که می گرفتم، کمی بهتر میشدم.
شب خوابیدیم و فردا و پس فردا و پسون فرداشو من استراحت کردم. چون دوشنبه هم تعطیل بود. دوست داشتم میشد زودتر برم بگم تزریق آهن می خوام ولی دیگه ارزش نداشت. سه یا چهارشنبه خیلی فرقی نمی کرد. من چهارشنبه نوبت دکتر داشتم (یعنی امروز).
همسر منو برد دکتر و خودش برگشت. یه کمی هم زودتر رفتیم چون همسر خودش ساعت 9 میتینگ داشت و منم قرارم ساعت 9 بود. تقریبا نیم ساعت زودتر اونجا بودم. دو دونه صندلی بود کلا که روش آدم نشسته بود. منم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم. این اصلا رسم نیست تو آلمان و کسی سر پا رو زمین نمی شینه ولی برام مهم نبود که فکر کنن من خارجی چی چی. پاهام رمق نداشت واقعا که بخوام نیم ساعت واستم.
در حد پنج دقیقه ی آخرش که داشت شلوغ میشد بلند شدم که بقیه هم جا بشن.
رفتم تو مثل همیشه و دفترچه ی درمانمو دادم که توش مقادیر اندازه گیری شده ی دفعه های قبلو نوشته و رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم.
به خانمه گفتم میشه با خانم دکتر صحبت کنم من؟ گفت باشه. چند دقیقه ای گذشت و خانم دکتر خندان از اون ور اومد. گفت بفرما. گفتم الان علائمم بدتر شده، سرم بیشتر گیج میره، گاهی پاهام ورم می کنه ... . هنوز همه ی چیزا رو نگفته بودم، گفت بعله، خب مشخصه. شما هموگلوبینت رو 5 ه. هماهنگ می کنیم، خون بهت می زنیم. گفتم امروز؟ گفت نه، فردا. امروز آهنتو بگیر. فردا هم بیا خون بگیر. گفتم نمیشه نوبت آهنای بعدیمو بندازین جلو. مثلا به جای دو هفته دیگه، یه هفته دیگه باشه؟ گفت طول می کشه تا واقعا هموگلوبینت بره بالا. فعلا اون نوبتو همون جایی که هست نگه میداریم.
حالا، فردا قراره برم خون بگیرم. روی دفترچه یه چیزی نوشته که فکر کنم معنیش اینه که دو واحد خون می گیرم. نمی دونم میشه چند سی سی. ولی حالا باید ببینیم چی میشه دیگه.
همین که فعلا این آهنو زده، خوبه. حداقل دیگه گرومپ گرومپ قلبمو حس نمی کنم. فقط گاهی، سرم - نه به شدت قبل- هنوز نبض داره ولی بازم هزار بار بهتر از زمانیه که تو لندن بودیم.
اینم از ماجرای مسافرت رفتن و برگشتن ما :). ان شاءالله که زنده بمونیم :).
سلام عزیزم
خیلی نگران و ناراحت شدم که حتی مسافرت هم نتونستی خوش بگذرونی، امیدوارم که زودتر دلیل مشکل پیدا بشه و حالت کامل خوب بشه. امکانش نیست برات که با دکترهای ایران مشورت داشته باشی؟ یه سری دکترها رو میشه آنلاین هم باهاشون مشورت کرد. اگه بتونی سفری به ایران داشته باشی که خب خیلی بهتر. شاید اونا بتونن بهتر مشکل رو تشخیص بدن.
علیک سلام عزیزم،
قربون مهربونیت. الان بهترم، خدا رو شکر.
خودمم بهش فکر کردم ولی دکتر خوب نمیدونم از کجا پیدا کنم. فعلا خانم ز گفته برات می پرسم که اگه بشه با یه دکتری صحبت کنی.
ببینیم چی میشه دیگه. دکترای اینجا با معاینه و آزمایش و سونو و همه چی، نمیتونن مشکلو حل کنن. نمیدونم یه دکتر راه دور چقد میتونه کمک کنه ولی با این حال، اونم دارم پرس و جو میکنم.
ان شالله که زود تر خوب بشی عزیزم
نمیدونم دکتر اعصاب هم توی گزینه هات که وقت بگیری یا نه
ولی امیدوارم مشکل جدی نباشه
بهمون خبر های خوب بدی ان شالله
واسه سلامتی ات دعا میکنم
مرسی عزیزم.
.
فعلا همین یکی دو تا دکترو برم. شایدم حل شد :).
مرسی عزیزم از مهربونیت. خیلی محتاج دعای خیرتون هستم، حتی اگه مریض نباشم
نکته اخلاقی: پارکینگ های عمومی ایران بهتر از بلژیکه D:
ممنون که اینقدر کامل توضیح میدی
نمیدونم سبک زندگی توی آلمان شما رو اینقدر مسئولیت پذیر کرده (در زندگی شهروندی) یا اینکه ذاتا این مدلی بودین و بعد رفتین آلمان . ولی هرچی هست خیلی خوبه که اینقدر آگاه و مسئول هستین:*
آره بابا. پارکینگ عمومی اینجا برا چند ساعت خوبه ولی وقتی ماشینت پلاک یه کشور دیگه باشه و پارکینگم نزدیک ایستگاه قطار باشه، یه کم باید حواستو جمع کنی. بعضی ها کمین میکنن برا این مدل ماشینا!
.
قربونت عزیزم، لطف داری
سلام دختر معمولی
فکر کنم 5سال میشه که نوشته هاتو میخونم....
لطفاً بیشتر مراقب سلامتیت باش و اگه صلاح میدونی ماروهم بی خبر نذار...
انشاالله زودتر خوب بشی.
در پناه خدا باشید.
سلام عزیزم،
.
خوشحالم که این همه وقته همراهمی :).
الان که اکیم - از نظر خودم البته
مرسی از دعای خوبت.
من پست تون رو دیشب قبل خواب خوندم و توی روز چندین بار بهتون فکر کردم؛ میخواستم بپرسم ایا پزشک خانواده یا پزشک زنان تون همچنان به تراپی علائم و تزریق اهنگ و خون فکر میکنن که دیدم نوشتید باید از چندتا متخصص مختلف وقت بگیرید؛ لطفا این وقت گرفتن ها رو پشت گوش نندازید و حتما پیگیرش باشید ؛ ان شاءالله که خیلی زود دوباره سرحال و پر قدرت برگردید به میدون :)
من فقط از لندن فرودگاهشو دیدم از اپریل گویا برای ترانزیت هم باید درخواست استا بدی و من اصلا حوصله شو ندارم!
—————-
من نمیدونستم موزه بریطانیا مجانیه :) ان شاءالله قسمت بشه یه روز
والا من پشت گوش نمیندازم. من چندین نوبت مختلف پیش دکترهای مختلف رفتم ولی هیچ کدوم راه حلی به من ارائه ندادن. و اگر هم دادن، منو بدتر کرد که بهتر نکرد.
الان میخوام از دکترای جدیدی نوبت بگیرم. ببینم این بار کسی میتونه راهکاری بده یا نه.
--
لندن دقیقا از زمانی که ما خواستیم بریم گفت همه باید درخواست ویزا بدن، انقد که ما خوش قدمیم :).
سلام
دکترها دلیلش رو نگفتن؟
توی شیراز برای کسی که ضعیف شده گوشت در شیشه میپزند و خیلی بهش اعتقاد دارن. بنظرم امتحانش ضرر نداره. مزه اش هم خوبه .
خلاصه یه لیست از غذاهای مقوی درست کن و هر روز بخور. ایشالا که بهتر میشی.
سلام،
والا، فعلا بیشتر درگیر درآوردن من از وضعیت بحرانین!
ولی بایت از دکترای مختلفی نوبت بگیرم. ببینیم مشکل از چیه.
ممنونم عزیزم. سعی میکنم گوشت بیشتر بخورم ولی نمیدونم چقدر اثر داشته باشه.
ایشالا هر چه زودتر نتیجه بگیری از درمان ها دختر معمولی عزیز، واقعن نگران کننده اس این شرایط و سخت
ممنونم عزیزم
.
خیلی نگران شدم معمولی جون
قربون مهربونیت عزیزم
.
از نظر عددا و دکترا، هنوز تو وضعیت بحرانیم ولی از نظر علائم، خودم فکر میکنم بهترم.