از مهمونی و کار و همه چی


رفته بودیم خونه ی دوستامون؛ دو تا خانواده ی دیگه هم دعوت بودن. یکیشون می گفت مدرسه ی دخترم ایمیل زده بود یه بار بهمون که یه اتفاقی افتاده جلوی مدرسه که ما بابتش معذرت می خوایم و متاسفیم که بچه ها هم شاهد ماجرا بوده ان و ما رفتارهای نژادپرستانه رو تحمل نمی کنیم و از این حرفا.

حالا قضیه چی بوده؟ اینکه مدرسه قبلا ظاهرا از پدر و مادرا خواسته که در مورد رفت و آمد بچه ها و پارک ماشین ها حواسشون باشه و این چیزا و ظاهرا یه سری هم مسئول این موضوع شده ان. حالا یه مادری - که نمی دونم رسما جزو اون گروه بوده یا نه- دیده یه ماشینی بد پارک می کنه یا جایی پارک می کنه که مجاز نیست. به طرف تذکر داده که شما اجازه ندارین اینجا پارک کنین. اونا هم بهش توجهی نکرده ان و با دست اشاره کرده ان که برو، کاری به ما نداشته باش. اینم ازشون عکس گرفته. اونا هم که یه زن و شوهر بوده ان باهاش بحثشون شده و اومده ان که این خانمه رو بزنن و خلاصه، قضیه بالا گرفته. مرده هم به این مامانه گفته من اصلا به خاطر آدمایی مثل تو رفته ام به آ اف د رای داده ام :/!

حالا، مادره، بنده خدا، اصالتا لهستانی بوده و بزرگ شده ی آلمان.

خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد!

--

با دو تا از دوستامون و بچه هاشون رفته بودیم یه پارکی که بچه ها یه کمی بازی کنن. ما هم - مامانا- کنار هم نشسته بودیم روی یه نیمکت و حرف می زدیم. اون دو تای دیگه دختر داشتن. یکیشون به اون یکی میگه شما دخترتون موهای دستش درنیومده هنوز؟ دختر من یه کمی موهاش دراومده، من یکی دو بار باهاش صحبت کرده ام که اگه ناراحته، براش بردارم. چون ممکنه تو مدرسه بچه ها مسخره اش کنن.

اونجا که اینو داشت می گفت، با خودم فکر کردم ئه، چه جالب. من اگه بودم، اصلا برام اهمیتی نداشت و از ترس اینکه مبادا کسی مسخره اش کنه، نمی دونم یه رفتار پیش دستانه داشته باشم. می گفتم خب، این جوریه دیگه. حالا، بعدا اگر مشکلی پیش اومد، اونجا فکر می کنم که چیکار کنم. الکی بچه رو حساس نکنم و بهش تلقین نکنم که تو خارجی ای.

بعد، یادم افتاد که این همون طیف شخصیتیه که کلی با مونی و بچه ها راجع بهش صحبت کردیم و دیدم که یه سری ها از تعارض فرارین و تلاش می کنن هر کاری بکنن که تعارضی پیش نیاد و من اصلا نمی تونستم تو هیچ کدوم از موقعیت ها، این مدلی باشم. دیدم، خب تو زندگی واقعیمم واقعا همین شکلیم! فقط تو مثال های اون میتینگ نبود که اون جوری بودم.

اما نکته ی جالبش برای من این بود که این دوستامون خیلی بیشتر از ما با آدم های آلمانی در ارتباطن؛ با بچه هاشون یه خط در میون آلمانی صحبت می کنن؛ تو جشن های آلمانی ها شرکت می کنن و دوست دارن که خیلی ظاهرشونو به جامعه ای که توش هستن شبیه کنن و در کل، به ظاهر خیلی از ما آلمانی ترن. اما ته وجودشون، به شدت این حس خارجی بودن و نگرانی خارجی بودنو دارن، حتی فکر می کنم بیشتر از منی که اگه این رفتارهای ظاهری رو در نظر بگیریم، خیلی خارجی تر حساب میشم نسبت به اونا.

--

پسرمون یه جلسه ی دیگه از بسکتبالو رفت و مربیش خیلی ازش راضی بود. به همسر گفته بود که سه تا تیم داریم که سطحاشون فرق داره. تیم اول تو لیگ برتر بازی می کنه؛ تیم دوم تو لیگ ایالتی بازی می کنه و تیم سوم اصلا بازی نمی کنه. و گفته بود که بچه ی شما می تونه تو تیم اولمون بازی کنه.

حالا قراره اینم فعلا بازی کنه تا ببینیم چی میشه.

این تیم بسکتبال هم جالب بود. پسرمون گفت که میخواد کلاس های بسکتبالو شرکت کنه اون 5 جلسه ای که طبق تلنت پسش اجازه داشت. منم ایمیل زدم و گفتم بهشون که این جوری شده و بچه ی ما تلنت پس داره و اجازه داره 5 جلسه شرکت کنه. می خواستم ببینم کلاساتون کیه. مربیه جواب داد بعد از یه هفته ای و گفت که ما کلاسامون پره ولی حالا یه جلسه تمرینی میتونه فلان ساعت بیاد. که اونم ساعتش نمی خورد. منم با خودم گفتم این فکر کنم اصلا نفهمید تلنت پس چیه و قضیه چیه. آخه، ما که نمی خوایم کل کلاس رو بریم. فقط می خوایم 5 جلسه رو بریم. حالا می تونست بگه لااقل همین 5 جلسه رو بیا. الان یه جلسه به چه دردمون می خوره؟ دیگه ناامید شدم ولی باز ایمیلشو جواب دادم و گفتم که متاسفانه اون ساعت پسر ما کلاس دیگه ای داره. با این وجود ممنونم. دیگه فکر نمی کردم دوباره جواب بده. جواب داد که یه تیم دیگه داریم که فلان جاست، من با مربی اونجا صحبت کردم، می تونه یه بار اونو شرکت کنه. اون دوشنبه هاست. منم دیدم بنده خدا زحمت کشیده، گفتم باشه، شرکت می کنیم. ولی خب بازم گفته بود یه بار. گفتم حالا میریم دیگه. الله کریمه.

بعدشم، باز اون روزی که قرار بود شرکت کنیم، پسرمون مریض شد و دوباره ایمیل زدم که نمی تونه بیاد. اونم جواب داد که مشکلی نیست و هر هفته ای که تونستین بیاین.

خلاصه، بعد از این همه ایمیل بازی، بالاخره شد و رفتیم و خدا رو شکر که ازش راضی بود مربیه و گفته بود الان درک می کنم چرا بهش تلنت پس داده ان. فعلا تا تعطیلات عید پاک بیاد تا ببینه دوست داره یا نه. و خب، لازم نیست بگم که پسرمون علاقه داره و میگه میخوام ادامه بدم .

و به این ترتیب، منی که به این امید بودم که 5 جلسه پسرمون بره بسکتبال تو این شهری که 20 دقیقه تا ما فاصله داره، الان رفته تو پاچه ام که هر هفته ببرمش و بیارمش .

خوشحالم البته که این قدر استعداد داره که مربیش استقبال کنه از حضورش و من بخوام به خاطر همچین چیزی هر هفته برم و بیام. تا باشه، از این مجبوری ها باشه. اما خب، 20 دقیقه هم زیاده. کلا یه شهر دیگه اس و یه جوریه که حتی پسرمون مثلا 12 سالشم که بشه، بازم باید خودمون ببریمش. این جوری نیست که بگیم تو یه قطار بشین و فلان ایستگاه پیاده شو. برای اینکه بتونه این جور جاها رو تنهایی بره، واقعا باید خیلی بزرگ بشه!

--

ماشین جدیدو گرفتیم بالاخره. و همون روزی هم بود که می خواستیم بریم کارناوال.

این ماشین یه سری ویژگی های جیگولی هم داره. مثلا؛ یکیش اینه که بذاری روی حالت سانتا که یه زمینه ی کریسمسی بگیره. یعنی؛ ماشینای دیگه رو به صورت گوزن و ماشین خودتو به صورت سورتمه ی بابانوئل نشون بده. چیز خاصی نیست ها، ولی خب بچه ها خوششون میاد.

میخواستیم بریم کارناوال، همسر و پسرمون زودتر رفتن سوار شدن، من اومدم سوار شم. دیدم گذاشتن روی حالت سانتا و یه سری گوزن و سورتمه و از این چیزا نشون میده، ما هم که داریم میریم کارناوال آلمانی، آهنگ هم که تا من پامو گذاشتم تو ماشین شروع شد: امشو شوشه لیپک لیلی لونه. بعد میگن شما تو جامعه ادغام نمی شین. به خدا، ما خیلی مولتی کولتی ایم اینجا (Multi-Kulti: چند فرهنگی).

--

به یواخیم گیر داده بودن در مورد حافظت از داده های کاربرا.

تو آلمان، شما اجازه ندارین بیشتر از سی روز داده های کاربرها رو نگه دارین. بیشتر از اون حد رو باید به صورت گمنام نگه داریم. یعنی؛ مثلا اگه طرف زنگ زده و گفته من شماره مشتریم فلانه و فلان سوال رو دارم، باید اون قسمت شماره مشتری رو حذف کنیم. در واقع، هیچ داده ای که نشون بده این متن مربوط به کدوم کاربره نباید بیشتر از سی روز نگه داشته بشه. مثلا؛ شماره تلفنش و این چیزاشم باید حذف بشه.

بعد، قرار شد بیایم چیزایی که مال بیشتر از سی روزن رو حذف کنیم. بعد که حذف کردیم و همه چی خوب بود، من چند روز بعدش رفتم دیدم اینا همه تو سطل آشغالن! به فلیکس میگم خب اینا که اینجان و قابل بازیابی. ما باید از اینجا هم حذف کنیم.

با یواخیم صحبت کردیم، قرار شد از سطح آشغالم حذف کنیم. این کارو کردیم ولی بعد فهمیدیم، بعد از اینکه از داده ها رو حذف می کنیم، داده ها 93 روز توی سطل آشغال می مونن؛ از اونجا که پاک می کنیم، توی یه سطل آشغال دیگه (سطلِ آشغالِ سطل آشغال!!) برای مدت 93 روز می مونه و بعدش بالاخره واقعا حذف میشه .

این پاک کردن داده های کاربر یه جور حفاظت از داده ی کاربره، پاک نکردنش یه جور :/!

--

به شعبه ی اسپانیا گفته بودم لیست کسایی که نیاز به ورکشاپ برای فلان اپ دارن رو بده. یه لیست داد که 15 نفر اینا بودن. من انتظار داشتم 3 یا 4 نفر بده.

حدس زدم که اینا هم پیش زمینه ی کامپیوتری و برنامه نویسی نداشته باشن. بهش ایمیل زدم و گفتم اینا رو دو دسته کنه: کسایی که برنامه نویسی بلدن و کسایی که بلد نیستن؛ تا من دو مدل ورکشاپ مختلف برای اینا بذارم. برای اونایی که برنامه نویسی بلدن، دو تا ورکشاپ مقدماتی و پیشرفته بذارم و برای اونایی که بلد نیستن، فقط یه ورکشاپ مقدماتی که آشنا بشن با قابلیت های نرم افزار.

خانمه ایمیل زد و لیستو فرستاد ولی باز دیدم همه ی اونایی که نوشته برنامه نویسی بلد نیستن رو هم برای ورکشاپ پیشرفته اسمشونو نوشته!

بهش زنگ زده ام، میگم این جوریه چرا؟ میگه والا من می خواستم نذارم. من بهشون گفتم ولی اون چند نفر، همه شون رئیسن و مدیر رده بالا. همه شون فکر می کنن باید توی همه ی میتینگ ها باشن! تو خودت ایمیل بزن. تو اگه بزنی، من میگم آلمان این طوری گفته و آلمان رئیسه و کسی نمی تونه چیزی بگه :/! و همین طور هم شد. من ایمیل زدم و گفتم ما نمی تونیم به این افراد ورکشاپ پیشرفته ارائه بدیم و کسی هم اعتراضی نکرد!

--

یه وویس بت بهمون گفتن درست کنین برای تیم کمک های اولیه. اگر کسی مثلا توی یکی از طبقه ها مشکل پزشکی ای براش پیش اومد، طرف زنگ می زنه به یه شماره ای، اون شماره به وویس بت وصل میشه و اطلاعات رو جمع می کنه که اتفاق چی بوده و تو کدوم طبقه اس و غیره، بعد اطلاعات بلافاصله فرستاده میشه برای سه چهار نفر اعضای تیم کمک های اولیه. فرستادن این اطلاعات هم چون خیلی فوری و مهم تلقی میشه، هم به صورت پیامک براشون میره، هم براشون به صورت آلارم تلفنشون زنگ می خوره، هم توی مایکروسافت تیمزشون زنگ می خوره. قشنگ دیوونه شون می کنن تا جواب بدن حتما!

من که می خواستم اینو درست کنم، هر وقت می خواستم تست کنم، قبلش بهشون خبر میدادم من دارم تست می کنم. اگه پیامی گرفتین، از طرف منه. بعدم توی متن پیامم می گفتم فلانی هستم، دارم تست می کنم.

وقتی تستام به عنوان بخش فنی تموم شد، بهشون وویس بت رو تحویل دادم و گفتم حالا بخش غیرفنی می تونه تست نهایی رو انجام بده و بعدش وویس بت فعلا بشه.

اون روز یکی از بچه های تیم کمک های اولیه یه اسکرین شات گرفته و فرستاده، نوشته بچه ها لطفا وقتی تست می کنین، بگین تست می کنیم. یکی از بچه های غیرفنی تست کرده بود. پیام داده بود یه نفر خودشو از طبقه ی 25 ام پرت کرده پایین!!!

تیم کمک های اولیه هم که در جریان نبوده، بعد از زدن یه سکته ی ناقص، فهمیده بود یکی داره تست می کنه .

--

چند وقت پیش از یه بخشی از شهرداری (Ordnungsamt: اُردونگز اَمت میشه اداره ای که مربوط به نظم عمومیه؛ مثلا همسایه تون سر و صدا کنه، باید زنگ بزنین به اینجا که بیان.) اومدن دم درمون، ولی ما خونه نبودیم. همسر از روی اپ دیده بود ولی جواب نداده بود چون در هر صورت خونه نبودیم. چند وقت بعدش دوباره اومدن. من نبودم. همسر میگه گفتن به ما گفته ان شما سگ دارین تو خونه تون ولی تو سیستم ما همچین چیزی ثبت نشده. همسر هم گفته بود صحت نداره و رفته بودن. ولی برام خیلی جالبه که کی و با چه هدفی رفته همچین چیزیو گزارش داده؟! ما نه سگ داریم، نه هیچ حیوون خونگی دیگه ای، نه هرگز مهمونی اومده خونه مون که سگ یا هر حیوونی داشته باشه! نمیدونم چی شده که طرف به ذهنش رسیده برم بگم اینا سگ دارن!

--

زنگ در خونه مونو از این اسمارت هوما زدیم که به صورت اتوماتیک وقتی کسی رد میشه فعال میشه و ویدیوش رو هم ضبط می کنه.

یه روز صبح که بیدار شدیم، دیدیم دیشب دو نفر از تو کوچه رد میشن، با چراغ قوه نور میندازن تو ماشین که ببینن چیز ارزشمندی داره یا نه؛ در ماشینو هم با دست تلاش می کنن باز کنن که ببینن قفله واقعا یا نه. وقتی می بینن قفله، بی خیال میشن و میرن!

--

مامانم داره راجع به سال نو و ماه رمضون صحبت می کنه، میگه امسال که تا 13 ام ماه رمضونه؛ سال دیگه هر کی زنده باشه، عید فطر ان شاءالله اول عیده .

با اینکه مامانم امید به زندگیش خیلی زیاده و همچنان مهمونی هاش و رفت و آمداش به راهه، ولی در عین حال انگاری هر لحظه هم آماده ی رفتنه. البته؛ ان شاءالله که هنوز حالا حالاها با ما باشه :).

--

برای چهارشنبه سوری دعوت شدیم خونه ی دوستامون. رفتیم آش رشته خوردیم - جای شما خالی. ما بچه بودیم، رسم شهرمون این بود که شب چهارشنبه سوری آش رشته بخوری که رشته ی عمرت درااااز باشه . ان شاءالله رشته ی عمر شمام دراز باشه .


از همه چی


یه بنده خدایی سال ها پیش یکی دو سال آلمان بوده و خوشش نیومده و برگشته ایران. چند ماه پیش برادر کوچیک تر گفت که پشیمون شده و تصمیم گرفته که دوباره برگرده. از آشناهای برادر کوچیک تر بود. ازش پرسیدم چطوری قراره بیاد؟ گفت با جعل مدرک و قرارداد صوری کاری و اینا. گفتم من که خوشبین نیستم. این جور آدما همه کلاه بردارن. گفت نمی دونم دیگه. فعلا که این جوری تصمیم گرفته ان.

گذشت و چند هفته پیش، توی میتینگ خانوادگی، برادر کوچیک تر گفت راستی گفتم چی شد بهت؟ گفتم نه، چیکار کرد؟ گفت هیچی، طرف براش قرارداد صوری جور کرده و طرف هم با اون بلوکارت گرفته و اومده. الان که اومده، فهمیده برای اینکه بتونه بلوکارت رو نگه داره، باید حتما سه سال توی همون شغل یا یه شغل با همون زمینه ی کاری و در همون سطح داشته باشه. حالا رشته ی طرف چیه؟ ارشد زبان آلمانی. رشته ای که طرف براش قرارداد کاری نوشته چیه؟ مهندسی کامپیوتر! حالا یا طرف باید به مدت سه سال 2 هزار یورو در ماه به این کلاه برداره پول بده که بتونه همین قرارداد رو حفظ کنه یا بره یه جای دیگه به عنوان مهندس کامپیوتر کار کنه - که مشخصا نمی تونه- یا بره درخواست پناهندگی بده!

شاید بگین خب بره یه جای دیگه کار کنه، این که صوریه قراردادش. ولی باید بگم شغل دوم تو آلمان مالیاتش به شدت بیشتره. ضمن اینکه یه حداکثر تعداد ساعتی وجود داره برای کار کردن. طرف نمی تونه مثلا ادعا کنه که داره هفته ای 80 ساعت کار می کنه. الان سرچ کردم - نمی دونم درست یا غلط- نوشته بود که حداکثر هفته ای 48 ساعت میشه کار کرد! یعنی؛ این بنده خدا، 40 ساعت که برای کار اولش رد میشه براش. اگر بخواد قانونی کار کنه، حداکثر هفته ای 8 ساعت می تونه کار کنه که برای اونم باید کلی مالیات بده.

همین جوریشم آدم نمی تونه اینجا راحت ماهی 2000 یورو پس انداز کنه. این بندگان خدا بدون داشتن مدرک مناسب، نمی دونم چطوری می خوان همه چیو مدیریت کنن؛ هم ماهی 2000 یورو به اون طرف بدن، هم خرج زندگی یه خانواده ی سه نفره رو جور کنن!

از اون طرف، هم همه چیشونو هم تو ایران فروخته ان و دیگه برگردن براشون معنی ای نداره.

--

داشتم برا یه جا واسه شغل، رزومه می فرستادم، بر خلاف اکثر جاها که میگن فقط رزومه بسه، این گفته بود رزومه و کاورلتر و حتی گزارش های شغل های قبلی هم اجباریه.

اومدم گزارش های شرکت های قبلیمو نگاه کردم و دیدم چقدررر همه شون برام خوب نوشته بودن؛ واقعا خوب. مال زمانی که تو دانشگاه درس می دادمو که فکر کنم هیچ وقت آلمانیشو نخونده بودم! چون اون زمان آلمانی بلد نبودم. احتمالا همون اوایل یه بار تو گوگل ترنسلیت زده ام ببینم چی میشه معنیش ولی آلمانیشو یادم نمیاد که خونده باشم. و چقدر چیزایی نوشته بودن که خودم بهش دقت نکرده بودم. مثلا استادم نوشته بود که در صورت لزوم، حاضر بود بیشتر کار کنه؛ مثلا وقتی ددلاین کنفرانس ها نزدیک بود. من هرگز همچین خاطره ای یادم نمیاد ولی احتمالا کرده ام همچین کاری که نوشته! شرکت قبلیم که شیش ماه بیشتر اونجا نبودم، نوشته بود عالی و خیلی با دقت انجام داده همه ی کاراشو و دونه دونه لیست کرده بود کارایی که کرده بودم. جالب اینکه با این که شیش ماه بیشتر پیششون نبودم، نوشته بود وقتی حجم کار زیاد، تحملش زیاده.

واقعا چه قابلیت هایی داشته ام و خودم خبر نداشته ام. حیف شده که منو از دست داده ان .

این قابلیتی که هم استادم گفته بود و هم این شرکت آخری نوشته بود، به آلمانی میشه Belastbarkeit (بِ لَست بار کایت). جدا جدا نوشتم که بدونین ترکیبش چطوریه. کلمه ی "لَست" یعنی بار. پسوند "کایت" هم اسم سازه. پیشوند "بِ" به معنی ایجاد کردن یا فراهم کردن یه موقعیته. توی این حالت، یعنی مثلا روی طرف بار بذاری. پسوند "بار" هم قابلیت رو نشون میده (مثل قابل خوردن).

در واقع، این کلمه میگه تا چقدر طرفو بارش کنی، تحمل می کنه، چقدر قابلیت داره که بار بذاری روی دوشش! همین قدر قشنگ .

من اگه ببینم یه شغلی توی توضیحاتش و اون قسمتی که انتظاراتشو نوشته، نوشته باید بِلَستبارکایت خوبی داشته باشین، سریع اون صفحه رو می بندم و براش اپلای نمی کنم. میگم این فشار کاریش بالاس، گفته تحت فشار هم بتونی کار کنی. به درد منی که بچه دارم و باید راس ساعت ورش دارم و راس ساعت بذارمش و زمان کاریم کاملا مشخصه نمی خوره.

حالا می بینم، اتفاقا اون ویژگی ای که به چشم کارفرماهام اومده، دقیقا همین بوده :/!

--

چند وقت پیش خواهر کوچیک تر یه بار تو گروهمون نوشت یه سوال هندسه پسرم داشت (فکر کنم کلاس نهم یا دهمه)، ما نتونستیم حلش کنیم. دادیم به مامان حلش کرد. کلی مامانو تشویقش کردیم .

برا همسر تعریف کرده ام. میگه سوالش چی بوده؟ بده ببینم. سوالو بهش داده ام. یه قلم و کاغذ ورداشته، شکلو رسم کرده. سوال گفته اگر نیمساز فلان ... . میگه خب، نیمساز چی بود؟

--

انتخابات آلمانم تموم شد و تکلیف دولت بعدی تا حد زیادی مشخصه. اما نکته ی جالبش برای من نتیجه ی انتخابات بر اساس سن و تحصیلات و سایر شرایط بود. توی این لینک می تونین نتایج رو بر اساس مشخصه های مختلف ببینین. توی شکلی که نشون داده (یه کم پایین تر از ویدیو) می تونین نتایج رو بر اساس (از چپ به راست) نتایج کلی، جنسیت، سن، تحصیلات، وضعیت اشتغال و وضعیت مالی ببینین.

نکته ی جالبش اینه که بیشترِ طرفدارهای حزبِ مخالفِ خارجی ها (AFD) تو بازه ی 35 تا 44 سال هستن. پیرهای بالای 70 سال هم از همه بیشتر با خارجی ها در صلح و صفان، بر خلاف تصور معمول که فکر می کنه پیرا از خارجی ها بدشون میاد. منم تصورم این نبود و الان که فهمده ایم، واقعا خوشحالم که توی یه محله ی پیرنشین زندگی می کنیم . بالاخره، خوبه که حس کنی مردم سایه تو با تیر نمی زنن .

کلا  نتایج تامل برانگیزه وقتی بر حسب شرایط مختلف مرتبش می کنین.

چند روز پیشم با دوستامون رفتیم کارناوال دیدیم. توی کارناوال همیشه از این موضع گیری های سیاسی هست. از قدیمم بوده، چیز جدیدی نیست. مثلا؛ یه عده با پرچم اکراین اومدن رژه رفتن؛ یه عده با شکلک های مسخره شده ی پوتین و ترامپ و شی جین پینگ و یه عده هم با شکلک ترامپ و آلیس وایدل (رئیس حزب آ اف د). نکته ی جالبش این بود که آلیس وایدل رو در حالتی نشون میداد که داشت تلاش می کرد رای اولی ها رو جذب کنه.

از کارناوال برگشتنی، رفتیم یه جا ناهار خوردیم و قرار شد بریم خونه ی دوستامون. ما ماشینمونو خیلی دور پارک کرده بودیم و با قطار رفته بودیم تا اون جایی که کارناوال بود؛ چون مسیرها بسته بود و راه هم زیاد بود. دوستامون با قطار مستقیم از شهرشون اومده بودن. برا رفتن به خونه ی اونا پسرمون با اونا رفت. ما رفتیم که ماشینو برداریم و بریم خونه شون. اینا تو راه یا وقتی رسیده بودن یه کمی حرف زده بودن. دوستمون میگه گفتیم ایلان ماسک ۱۴ تا بچه داره. پسرتون میگه خب، ادریسم ۱۴ تا بچه داره!!

(اونایی که نون خ دیده باشن، میدونن ادریس کیه ).

--

داشتیم سر شام، نون خ میدیدیم. میگه رونالد فلان. میگم رونالد کیه؟!! میگه رونالد دیگه، رونالد. میگم تو فیلمه یا از بچه های مدرسه اس؟ میگه آره، تو فیلمه. بعد فهمیدم روناکو میگه!

--

براش قصه ی زال و رستم و اینا رو می خونم. میگم رستم وقتی هشت سالش بوده، مثل یه پهلوان بزرگسال بوده. میگه خب، اینکه بیماریه که !


از همه چی


این همشهریمون که اومده بود، می گفت با هم خونه ایم - که ایرانی نیست- اومدیم یه چیزی درست کنیم. من پیشنهاد دادم و با هم شله زرد درست کردیم و خیلی هم خوب شد.

شب دیدم شله زردی که درست کردیمو استوری کرده، نوشته Kurkuma-Reis (برنج زردچوبه ای) . میگه رفتم در اتاقش گفتم این چیه نوشتی؟ من اون همه زعفرون زدم تو این دسر. بعد تو نوشتی برنج زردچوبه ای؟ وردار درستش کن .

--

برای سال نو - که صد سال پیش بود و من تازه الان یادم اومده که اینو یادم رفته بنویسم!- رفته بودیم خونه ی دوستامون.

چند روز قبلش شایان اینا خونه مون بودن. یه ماشین تسلا داشتن. تازه گرفته بودن. آقاهه تعریف کرد که رفته برای یکی دو روز ماشینو گرفته تا ببینه ماشین چطوریه.

اینجا ماشین که می خواین بخرین، قبلش می تونین هماهنگ کنین و مثلا ماشینو یه ساعت ازشون بگیرین، ببینین چطوره، دوست دارین، می پسندین یا نه. ولی معمولا طولانی تر نیست.

برای ما جالب بود که طولانی گرفته.

ما هم اتفاقا قبل ترش یه تسلا گرفته بودیم برای یه ساعت ولی خیلی کم بود. تا ما از شهر خارج شدیم، دوباره مجبور شدیم وارد شهر بشیم که دور بزنیم و برگردیم. اصلا نشد که باهاش بریم تو جاده.

این شد که ما هم ایده گرفتیم که بریم بگیم ماشینو طولانی می خوایم.

همسر زنگ زد به نمایندگی تسلای شهرمون و گفت که من ماشینو طولانی می خوام. اونم گفت مشکلی نیست. شبی که می تونست ماشینو بهمون بده، دقیقا شب سال نو بود! فقط گفته بود که مواظب باشین و هر جایی پارک نکنین لطفا که اگه آتیش بازی ای بود، آسیب نبینه.

دیگه با اون ماشین رفتیم مهمونی و خوب بود. قشنگ فرصتی شد که ماشینو طولانی تست کنیم و ببینیم چطوریه.

--

بعد از اون، همسر همون ماشینو از طریق شرکتشون سفارش داد. در واقع، ماشین مال شرکته ولی ما باید ماهانه یه مبلغی به عنوان کرایه بدیم که از حقوق همسر کم میشه. ولی هزینه ی شارژش با شرکته.

ماشین که هنوز نیومده، ولی برنامه داریم که ان شاءالله گرفتیمش، دیگه یه عالمه برنامه ی مسافرت بچینیم .

--

ماشین بی ام و هم که من سوار میشم دیگه داره به خرج میفته متاسفانه. به اسمش نگاه نکنین که ممکنه هنوز باکلاس به حساب بیاد! حساب کردیم، توی همین یکی دو سال اخیر، حدود دو هزار تا خرجش کردیم. قیمت خودش الان 12 13 تا بیشتر نیس!

ماشین همسرو کمتر خرجش کرده یم ولی بازم باید ماشین همسرو بفروشیم چون من به ماشینی که دارم عادت کرده ام و رانندگی با اون یکی ماشین برام سخته، مخصوصا که دوربین و سنسور و اینا هم نداره.

--

تسلا رو اواخر فوریه می تونیم بگیریم ولی همسر اول مارچ میگیره چون از هر برجی که بگیرین، از همون ماه از حقوقتون کم میشه. اینو همکار همسر بهش گفته بود که تو پاچه اش نره! بنده خدا، خودش سرش کلاه رفته بود. ماشینو تو نیمه ی دوم ماه گرفته بود ولی پول ماشینو برای کل ماه ازش کم کرده بودن.

--

اینم بگم ما از دل خوشمون و این حرفا نیست که تسلا گرفتیما. از مجبوریمونه. وگرنه، ماشینو که توش نشستیم، زیاد جالب نبود. چون ماشین برقیه، هیچی توش دکمه و اینا نداره؛ واقعا هیچی. فقط یه مونیتوره و خلاص. یعنی؛ توی یه چهاردیواری میشینی که صندلی داره و جلوت هم یه مونیتوره. هر چی هست، همون توئه و لمسی. کلا، ماشین خیلی خالی به نظر میاد.

خیلی از آپشنای تسلا هم توی آلمان (و فکر کنم کل اتحادیه ی اروپا) غیرفعاله. مثلا امکان اتوپایلوت نداره. شما تو آلمان اجازه نداری بذاری ماشین برات رانندگی کنه. باید خودت رانندگی کنی. اینه که عملا اون حس و حالی که شاید به آمریکایی ها بده رو بهت نمیده. ولی خب چون الان دولت روی اینا به نحوی یارانه میده و تبلیغ می کنن و اگه ماشین برقی بگیری، کمتر از حقوقت کم میشه و از این حرفا، این ماشین برای ما به صرفه ترین ماشین بود.

از طرفی هم الان که اوضاع آلمان زیاد جالب نیست و اینا، چه بسا بهتر بود که از تولید داخل حمایت می کردیم و ماشین دیگه ای می گرفتیم. ولی خب، راستش، ما اونقدر پول نداشتیم. ماشینای برقی بنز و بی ام و گرون تر درمیان و با توجه به چیزی که ما نیاز داشتیم و گزینه هایی که همسر داشت، بهترین گزینه همین بود. ولی شما اگه آلمانین و پول به اندازه ی کافی دارین، جنس آلمانی بخرین .

البته؛ الان بیشتر پشیمون شدیم، مخصوصا که ایلان ماسکم خیلی طرفدار راست افراطیه تو آلمان. ولی خب دیگه؛ کاریه که کردیم و سفارشه رو دادیم الان.

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کمی هم از شرایط آلمان بهتون بگم که اوضاع خرابه، خیلی خرابه. خیلی از شرکت ها دارن تعدیل نیرو می کنن، واقعا خیلی ها. البته؛ شرایط تعدیل نیروی اینجا اصلا مثل ایران نیست و مثلا به طرف حقوق یک سال یا چند سالشو (بسته به شرایط) میدن. مثلا کسی رو که می خوان اخراج کنن، بهش صد هزار یورو میدن، بعد اخراجش میکنن. اما خب، بازم ولی خیلی از شرکت ها این کارو بکنن، معنیش اینه که اصلا اوضاع اقتصاد خوب نیست و اونی که از این یکی شرکت درمیاد، خیلی راحت هم نمی تونه بلافاصله توی یه شرکت دیگه استخدام بشه. چون، مثلا وقتی اوضاع بازار خودرو خوب نیست، حالا خیلی فرقی نمی کنه شما تو بنز کار کنی یا بی ام و، این یکی هزار تامیریزه بیرون، اون یکی 4 هزار تا. ولی در هر صورت، بازار اون قدری ثبات نداره که شما رو این حساب کنی که حالا از این درمیام، میرم توی اون یکی. در واقع، همه با هم وضعشون خرابه.

توی دوستای ما، یکیشون همین چند ماه پیش تو هلند تعدیل نیرو شد، یکی دیگه هم همین ماه پیش بهش گفتن که میتونه یه مبلغی بگیره و آخر 2025 شرکت رو ترک کنه و اونم قبول کرد.

اوضاع زیاد جالب به نظر نمی رسه.

یکشنبه هم که انتخابات زودهنگام آلمانه.

نامه اش که برامون اومد، نوشته بود که می تونیم انتخاب کنیم که حضوری رای بدیم یا پستی. منم گفتم خب چه کاریه پا شیم بریم حضوری برای رای دادن، بذار بگم پستی. یه کیو آر کد رو اسکن می کردی و همه ی اطلاعاتت توش بود که تو داری برای کی درخواست رای پستی میدی. با دو سه تا کلیک تموم شد.

بعد از چند وقت نامه اش اومد که پست کنیم. ما هم چند روزی نامه روی میزمون بود و هیچ کاری نکردیم.

یه روز من با خودم گفتم بذار یه آلارم تو تقویم جیمیلم بذارم که یادمون نره اینا رو پست کنیم. انتخابات 28 امه، من مثلا بذارم یه هفته قبلش که مطمئن باشیم. چون با رای پستی، شما حداکثر 2 روز به انتخابات باید رایتو پست کرده باشی.

آلارم ها رو که میذارم، همیشه همسرم دعوت می کنم. ایمیل که رفت برای همسر، دیدم سریع اومد تو اتاق و برگه ی رایشو برداشت. میگم چی میخوای؟ میگه میخوام پر کنم، تموم شه بره دیگه.

اونجا تا همسر باز کرد، دیدم نوشته انتخابات 23 ام! تازه اونجا فهمیدم اگه واقعا تا آلارمم صبر می کردم، احتمالا انتخاباتو از دست داده بودیم . دیگه منم پر کردم چند ساعت بعدش و عصرشم بردم انداختم تو صندوق پست.

حالا ببینیم نتیجه ی این دفعه چی میشه. حزب مخالف خارجی ها، تا الان که طبق نظرسنجی ها بین 20 تا 23 درصد رای داره. خدا به خیر کنه.

نکته ی جالب اینه که این حزب باعث شده احزاب دیگه هم در مخالفت با خارجی ها صحبت کنن تا شاید کمتر دافعه داشته باشن.

اون روز یه تبلیغ برای حزب FDP دیدم که  (نقل به مضمون) نوشته بود حتی برای آرزوهای خوبتونم باید مرزی تعیین کنین.

--

مامان شایان می گفت یکی از بچه ها توی مدرسه اومده به بچه های دیگه گفته من شنیده ام یا خارجی ها باید از آلمان برن یا برن زندان!

بعد، کلی مامانا نگران شده بودن که این چیه گفته و چرا گفته و از این حرفا.

این یکی دوستمونم می گفت اون روز بچه مون اومده بود خونه، می گفت بابا، اگه مجبور شدیم بریم آمریکا هم اشکالی نداره؛ اگه نشد هم بریم ایران.

پسر ما هنوز - خدا رو شکر- چیزی گزارش نکرده از مدرسه شون.

حالا من نمی دونم ربط داره یا نه، ولی هر دوی این دو تا دوستمون بچه هاشون مدرسه ی خصوصی میرن. مامان شایان که می گفت اکثرا خارجین. شاید دلیلش این باشه که این بچه ها، پدر و مادراشون بیشتر اخبارو چک می کنن و نگران میشن.

شاید مدرسه ی پسر ما که به نسبت مدارس اونا بیشتر آلمانی داره، پدر و مادراش این قدر روی اخبار ضدخارجی حساس نیستن و راجع بهش صحبت نمی کنن. نمی دونم. شاید هم دلیل دیگه ای داره. شاید هم کاملا تصادفی بوده. الله اعلم.

خلاصه که اوضاع خوبی نیست برای خارجی ها، واقعا اوضاع خوبی نیست. برای مایی که از 2011 اینجاییم شرایط شاید فرق خاصی نکنه، ولی برای اونایی که مشکل اقامت دارن و می خوان درخواست شهروندی بدن، یا تازه فارغ التحصیل شده ان و می خوان کار پیدا کنن، ممکنه شرایط خیلی فرق کنه.

--

یه خانمی هم یه حزب جدید زده تو آلمان از یکی دو سال پیش که امسال میگن احتمالا به 5 درصد میرسه و این یعنی اینکه توی مجلس کرسی دارن (برای کرسی داشتن توی مجلس آلمان، حزب باید حداقل 5 درصد رای داشته باشه). اسم خانمه زهراس و باباش ایرانیه ولی از ایرانی بودن فکر کنم فقط همین اسم زهرا برای این بنده خدا مونده ( که البته؛ آلمانی ها می خوننش زارا)، آخه، 2 3 ساله بوده که باباش رفته ایران و ناپدید شده انگاری.

حالا تو آلمان حزب چپ هست ها. اینم قبلا تو حزب چپ بود. ولی اختلاف پیدا کرده باهاشون و لازم دیده که حزب خودشو بزنه.

خدا به خیر کنه از راست افراطی و چپ افراطی که هر دو تا دارن رشد می کنن تو آلمان!

--

پسرمون مریض شد و دو روز مدرسه نرفت. فرداش که رفت. میگم چند نفر غایب بودن؟ میگه ده نفر! از 28 نفر، 18 نفر اومده بودن.

--

مریض شده بود، بهش میگفتیم چطوری؟ میگفت نمی دونم. میگفتم گلوت درد می کنه؟ دماغت گرفته؟ دماغت آب میاد؟ همه شو می گفت نه. ولی باز می گفت حالم خوب نیست. نمی فهمیدیم چشه دقیقا.

پس فرداش من خودم ازش مریضیو گرفتم. همسر میگه چطوری؟ میگم نمی دونم! حالم خوب نیس!!

واقعا همین جوری بود بیماریش. هیچ مشکلی نداشتم ولی باز مشکل داشتم :/!

--

مامانم با همکاراش دوره دارن و همه شون پیرن دیگه. چند وقت پیش، میگم حالت چطوره؟ خوبی؟ میگه آره؛ خوبم. به قول همکارام زمستون تموم شد دیگه. این زمستون تموم شد و نمردیم؛ پس تا زمستون بعد نمی میریم .

حالا کاش این زمستون برا ما تموم شه. من کل این زمستونو درگیر بیماری بودم! از دسامبر تا الان، واقعا فکر نمی کنم من کلا دو هفته ی پیوسته حالم خوب بوده باشه.

--

برا ایران بلیت خریدیم برا اواخر جولای. کلا دو هفته میریم.

یه بلیتم خریدیم برای لندن که 4 روزه بریم.

اون روز تو میتینگ رِترو (Retro)، مونیکا گفت هر کدومتون یه کاری که کردین و خوشحالتون کرده رو بگین. من همین بلیت خریدنو گفتم. اون زمان درست روز قبلش بلیتو خریده بودیم.

میگه فایده ی خیلی زود بلیت خریدن اینه که آدم خیلی زمان داره که مشتاق اون تاریخ باشه و زمان زیادی رو خوشحال میگذرونه.

جالبش این بود که من دقیقا روز قبلش داشتم به این فکر می کردم که من تا هفت ماه دیگه خوشحالم .

--

یه مسابقه دیدم تو اینترنت برای بچه ها. دو تا جایزه داشت: جایزه ای که بر اساس نظر ژوری بود و جایزه ای که بر اساس رای مردمی بود. برای رای مردمیش هم نوشته بود که به خانواده تون و دوستاتون بگین بهتون رای بدن و اینا.

تیم برنده، اسم یکیشون حسن بود. کله هاشونم مشکی بود. حالا یا ترک بودن یا عرب. تعداد رای هایی که گرفته بود بیشتر از 230 تا بود. در حالی که بقیه ی تیم ها که آلمانی بودن، در حد 6 تا ده یا نهایتا یازده تا رای داشتن .

وقتی میگن روابط عربها/ترک ها/ایرانی/افغانستانی ها قابل قیاس با این جایی ها نیست، منظور یه همچین چیزیه .

--

دو تا کتابم خونده ام که بعدا باید یادم باشه و بیام راجع بهشون بنویسم :).

--

پسرمون داره پهلوون پوریا می بینه. دیگه انقدر دیده که یه جاهاییشو حفظه و از قبل می تونه بگه الان چه اتفاقی میفته. یهو میگه "الان میگه یا علی عدد" .


از همه چی


دیروز پسرمونو برای یه ورکشاپی ثبت نام کردم. یه ورکشاپ مجانی حضوری بود که کلا دو ساعت بود.

فرم ثبت نامش برام جالب بود. غیر از اسم و فامیلی، یه سوال داشت که جواب دادن بهش اجباری بود و پرسیده بود بچه چطوری برمی گرده خونه؟ گزینه هاش اینا بود: خودش اجازه داره برگرده، با دوستاش برمی گرده، خودمون باید ورش داریم.

با اینکه این سوال رو هر سال برای مدرسه باید جواب بدیم، اما برای یه ورک شاپ دو ساعته، برام جالب بود.

یه سوال دیگه هم پرسیده بودن که شماره تلفن ضروری بود که اگر بچه براش اتفاقی افتاد.

کلا، مدل فکر کردن آلمانی ها و مدیریت کردنشون هنوزم برام جالبه. به چیزایی توجه می کنن که حداقل تو زمان ما تو ایران اصلا بهش توجه نمیشد. نمیدونم الان بهش توجه میشه تو ایران یا نه. زمان ما که مثلا اگه مراسمی بود، برنامه ای بود، هر کی هر کی بود. کسی توجه نمی کرد که کی اومد بچه رو برد.

یه چیز دیگه ای هم که از تفاوت مدل ایرانی و آلمانی یه بار به چشمم اومد، یه کلیپی بود که وایرال شده بود و یه معلمی از خودش فیلم گرفته بود. به بچه ها می گفت فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین. بعد بچه ها هی سوال می کردن خانم فردا؟ امروز؟ کی تعطیلی میشیم؟ و از این چیزا.

اما این وسط یه بچه ی عاقلی یه چیزی گفت که واکنش معلمه برا من جالب بود.

بچه هه گفت خانم میشه رو یه کاغذ بنویسین بهمون بدین؟ ما یادمون میره.

معلمه گفت چیو یادتون میره دیگه؟ فردا یه ساعت زودتر تعطیل میشین.

به نظر من، اون دختر، خیلی عاقل بود که به این فکر کرد که شاید من یادم بره به پدر و مادرم بگم بیان زودتر برم دارن. و در عین حال جواب معلمه هم برای من خیلی عجیب بود. اگه در جواب می گفت ما قبلا به خانواده هاتون گفتیم یا مثلا بهشون زنگ زدیم و خبر دادیم یا هر چیز دیگه ای، برای من اکی بود. ولی معلمه اینو نگفت و تو اون شرایط، به نظر من، اون معلم وظیفه داشت، حداقل برای اون بچه بنویسه و بده دستش. چون همه ی بچه ها که خودشون نمی رن خونه. شاید باید کسی بیاد دنبالشون. یا حتی اگه خودشون برن، خب شاید کسی اون ساعت خونه نباشه.

برا من، واکنش اون معلم، به سوال اون بچه اصلا درست و کافی نبود.

و اتفاقا اونجا با خودم فکر کردم ما چقدر آلمانی شدیم و خودمون خبر نداریم .

تو مدرسه ی پسر ما، بچه ها برای هر درسی یه پوشه دارن که رنگاش مشخصه. و ظاهرا از قدیم هم همینا بوده! یعنی مثلا قرمز همیشه آلمانیه و سبز همیشه ریاضی. مامان ماکسی می گفت زمان مام همین بود.

برا هر درسی یه پوشه دارن. بعضی ها مثل ریاضی و آلمانی تند تند پر میشن و آدم باید هی خالیشون کنه. بعضی هاشون تا آخر سال، کلا دو سه تا برگه میاد توشون، مثل درس اخلاق ( یا همون دینی ما که بسته به اینکه بچه مسیحیه یا نه، درس مربوط به مسیحیت یا درس اخلاق رو داره).

یه پوشه ی زرد دارن که بهش میگن پست مَپه. مَپه یعنی پوشه. این پوشه برای نامه هاس. مدرسه هر خبری رو بخواد بده، تو این پوشه میذاره خبرشو. شما هم به عنوان والدین اگه بخواین چیزی رو به گوش معلمتون برسونین، میتونین همون جا نامه تونو بذارین و بچه تون بده به معلمش. و از اونجایی که نامه نگاری تو آلمان خیلی مرسومه و آلمانی ها خیلی بهش علاقه دارن ، هفته ای نیست که نامه نداشته باشیم.

همین خبرایی مثل "فردا، یه ساعت زودتر تعطیل میشن بچه ها" رو توی همین پوشه ی زرد به ما اطلاع میدن. البته؛ معمولا امروز برای فردا نیست. دو سه روز زودتر خبر میدن. ولی همونم بابای یکی از بچه ها یه بار اعتراض کرده بود که حداقل یه هفته زودتر خبر بدین؛ من وقت نکرده ام نامه ی پریروز بچه رو بخونم و الان فهمیده ام که امروز فلان برنامه بوده.

--

هر سال، مدرسه یه جلسه ای داره که توش میگن مدرسه چقدر پول داره و چقدر خرج کرده بابت هر چیزی و ... . تو این جلسه، حتما مدیر هست و تمام کسایی که مسئول حساب و کتابای مربوط به مدرسه ان و هر کس دیگه ای که علاقه مند باشه.

پارسال، مامان ماکسی هم بود به عنوان علاقه مند. امسال تنها علاقه مند من بودم و بقیه فقط مسئولا بودن و مدیر .

هر سال هم دوباره رای گیری می کنن از کل جمع حاضر که آیا کسایی که الان مسئولن، مسئول بمونن یا نه. و عملا من تنها رای دهنده ی مستقل بودم. چون بقیه که خودشون داشتن به خودشون رای می دادن . البته؛ به من هم یه سمت پیشنهاد کردن که من گفتم نه، من نمی تونم مسئولیت قبول کنم.

کلا، مدرسه ها زیاد پول ندارن. طبق اون چیزی که ارائه داد، 25 هزار یورو توی یه حساب پس انداز داشتن. که فکر کنم حق ندارن دست بزنن بهش. آخه کلا روی عددهای دیگه منهای این 25 هزار تا مانور می دادن و راجع بهش صحبت می کردن. عددهای دیگه، کلا 4 هزار یورو بود.

یه چیزی که مثلا پیشنهاد شد، این بود که این دفعه تو برنامه ی سنت مارتین (همون که بچه ها با فانوس میرن دور شهر می چرخن)، هوا بارونی بوده؛ بهتره که یه چیز غرفه مانندی که سقف داشته باشه، یه آلاچیق(تو آلمانی بهش میگن Pavillon، فارسیشو بهم بگین لطفا، چیزی به ذهنم نرسید)، داشته باشیم که اگه لازم شد، بچه ها برن زیرش. قرار شد یه دونه 3 در 3 ش رو بخرن.

به نظر من، اطلاعات مفیدی می دادن. من نمی دونم چرا هیچ کس شرکت نمی کنه. بیشتر از 120 نفر عضو فرآین مدرسه ان. فرآینم قبلا گفته بودم دیگه. هر مدرسه ای قانونا یه فرآین (Verein) داره که برگزاری مراسم ها کار اونه. عضو شدن تو فرآین اختیاریه. برای عضو شدنش، حداقل باید سالی 12 یورو بدی. که خب مبلغ زیادی نیست و 120 نفر هر سال دارن میدن. هر کسم که بخواد، می تونه جدا مبلغی رو براشون واریز کنه یا مثلا فرم پر کنه که ازش سالی 50 یورو یا 100 یورو یا هر چقدر که میخواد کم کنن.

برا من جالب بود که از این 120 نفر، فقط من بودم که علاقه مند بودم به دونستن اینکه بالاخره خرج و برج مدرسه چیه.

آخر جلسه هم رفتم در حد سه چهار دقیقه با مدیرشون صحبت کردم در مورد یکی دو تا موضوع. و گفتم بهش که اگه کمکی، چیزی هم لازم هست برای این برنامه ها، من میام.

--

یکی از دوستامون روانپزشکه و توی بخشی کار می کنه که مربوط به ترک دادن معتادای الکلیه.

میگه جدیدا یه مریض ایرانی برامون آورده ان، من خیلی سختمه. آلمانی ها وقتی دارن ترک می کنن و درد می کشن و فحش می دن، من که چیزی نمی فهمم، برام اهمیت نداره. ولی حرفای این یکیو می فهمم .

--

نمی دونم اینو گفتم براتون یا نه. مامان حسین می گفت چند بار که رفته با حسین توی کلاس نشسته، متوجه شده که معلم کلاس بغلی خیلی با بچه ها بد حرف می زنه و داد میزنه سرشون و دعواشون می کنه.

--

پسرمونو دیروز بردم - مثل پارسال- برای تئاتر تولد حضرت عیسی که تمرین کنه. این دفعه یه کلیسای دیگه رفتیم. اون کلیسای پارسال، هر چی زنگ زدم، جواب ندادن. یعنی؛ یه بار یه نفر جواب داد و گفت با فلان شماره باید تماس بگیری. اون شماره هم جواب نداد. منم به یه کلیسایی که به این یکی خونه مون نزدیک تره زنگ زدم و یه خانمی خیلی مهربون جواب داد و استقبال کرد.

دیروزم که پسرمونو بردم، یه خانمی اومد و به من گفت من با شما تلفنی صحبت کرده بودم. بعدم، به پسرمون گفت تو باید فلانی باشی و اونم گفت بله.

بقیه ی بچه ها به نظر میومد که آشنا بودن با جمع و بچه های مسجدی بودن انگاری . تا رفتن تو، همه شون رفتن ردیف اول نشستن. ما ولی غریبه بودیم.

من رفتم و دو ساعت بعد تقریبا برگشتم که پسرمونو بردارم. هنوز تمرینشون تموم نشده بود.

همیشه تو این تئاتر، دو سه نفر هستن که سناشون خیلی بیشتره، مثلا 14 15 و یه عالمه دیالوگ دارن که بگن. یه جاهایی رو یه دختره حالا یا بد می گفت یا گوش نمی داد به حرف مربیه، دیدم که مربیه دعواش می کرد.من که هم دور بودم (برا اینکه حواسشون پرت نشه، دقیقا ردیف آخر نشستم، دم در)، هم آلمانیمم در حدی نبود که بفهمم دقیق چی میگه. ولی رفتارشو دوست نداشتم. این جوری نبود که بگم داره بهش فحش میده ها، نه، اصلا. مثلا در حدی که صداشو یه کمی برده بود بالاتر و می گفت چرا گوش نمی دی؟ آروم تر باید بگی این تیکه رو، آروم تر. ولی کلا، من از یه خانمی که اهل مسجد و کلیساس، خیلی سعه ی صدر بیشتری توقع داشتم. البته؛ دختره هیچ واکنش بدی نداشت و انگار براش پذیرفته شده بود در این حد انتقاد. نمی دونم. شایدم من زیادی حساس بودم.

اینو گفتم، یاد بچگی های خودم افتادم. کتابخونه ی کودک می رفتم. این کتابخونه یه عالمه فعالیت فوق برنامه داشت، مثل کلاس های سفالگری و قرآن و این چیزا. ولی مامان من هیچ کدومش منو ثبت نام نکرده بود، نمی دونم چرا. فقط صبحا بابام منو می برد ساعت 8 میذاشت اونجا، ساعت 11.5 اینا میومد منو ورمیداشت و من سه چهار ساعت فقط کتاب می خوندم! و آخرش هم که میومد، می گفتم چرا زود اومدی؟!

این وسط، من بعد از چند وقت متوجه شدم که یه روزایی، یه ساعتایی، همممه غیب میشن یهو! بعد فهمیدم که اون خانمی که کلاس قرآن داره، قبل از اینکه کلاس قرآنشو شروع کنه، یه قصه ی قرآنی میگه. و به بچه ها هم میگه همه اجازه دارن این قصه رو گوش بدن، حتی اونایی که توی کلاس ثبت نام نکرده ان.

خانمه چه شکلی بود؟ یه خانم تپلی با مانتوی بلند نه خیلی تیره - مثلا، در حد شکلاتی- با جوراب های مشکی ای که انگاری روی شلوار تو خونه ایش کشیده، بدون شلوار دیگه ای که روی جورابشو بگیره (امیدوارم متوجه شده باشین کدوم تیپو میگم )، با مقنعه ی چونه دار.

انقدررر بچه میومد تو اتاق که اتاق پر پر پر میشد. خودش روی یه صندلی می نشست و بچه ها روی زمین. به بچه ها می گفت یه کمی بیاین جلوتر تا همه جا بشن. انقدر این حرفو تکرار می کرد تا هیچ کس بیرون از اتاق نمونه و همه بتونن بشنون. بعد قصه شو شروع می کرد.

قصه هاشم خیلی با آب و تاب و مادربزرگی تعریف می کرد.

بعدم که قصه اش تموم میشد، می گفت خب حالا دیگه ما می خوایم کلاسمونو شروع کنیم. اونایی که فقط برای قصه اومده بودن، می تونن برن.

من هیچی از قصه هاش یادم نیست، حتی یه جمله. حتی نمی تونم بگم کدوم قصه ها رو تعریف کرد، قصه ی موسی رو گفت، یا عیس رو، یا یوسفو! ولی مهربونیشو و اینکه مایی که شاگرداش نبودیمو این قدر دوست داشتو هیچ وقت یادم نمیره. انقدر رفتارش مامان بزرگی بود و دخترم، دخترم می کرد که آدم اصلا حس غریبی نمی کرد.

من اوایل فکر می کردم منی که مال این کلاس نیستم، اگه برم، خیلی بده. ولی انقدر هی میگفت دخترم بیاین تو، بیاین جلوتر تا همه جا بشن، دخترم تو جا داری جلوت، یه کم بیا جلوتر... که آدم واقعا حس می کرد باید بره جلوتر. بعدترها، منم دیگه جزو اون بچه هایی بودم که توی اون ساعت غیب میشدم .

--

یه بارم یکی اینجا وسط حرفاش گفت آره، ما که بچه بودیم، چقدر ما رو از خدا ترسوندن و گفتن اگه فلان کنی، خدا فلان کارو می کنه... . و من به این فکر کردم که من چقدر خوش شانس بوده ام تو بچگیم. هیچ وقت یادم نمیاد تو بچگیم، حتی یه بار، خانواده ام یا فامیلم یا معلمام، هیچ کدومشون راجع به اینکه خدا آدما رو عذاب می کنه و اینا باهامون حرف زده باشن.

همیشه با آدمای خیلیییی خوش اخلاقی سر و کار داشتم که از خوبی هاشون هر چی بگم، کم گفته ام. معلمای خوبی که وقتی من یه بار به مامانم گفتم من دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن و چند هفته نرفتم - یادم نیست چرا، فکر کنم یکیو دیدم که از من بهتر بود، همه اش فکر می کردم که من در حد این کلاس نیستم، من بلد نیستم و اینا- مدیر مدرسه، چندین بار و حتی معلم مدرسه، زنگ زدن خونه مون و با مامانم و حتی خود من حرف زدن تا قانعم کنن. میخواستن بدونن چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی منو ناراحت کرده؟ چرا دیگه دوست ندارم؟ چی رو دقیقا دوست ندارم؟

آخرش قانعم کردن که برم. و چقدر خوشحالم که رفتم. نه برای اینکه قرآن یاد گرفتم! واسه اینکه فرصت اینو پیدا کردم با یه سری معلمی آشنا بشم که هنوزم جز خوبی ازشون چیزی یادم نمیاد. هنوزم یادشون میفتم، میگم کاش منم به اندازه ی اونا آرامش داشتم. نمی دونم شمام از این آدما میشناسین یا نه، ولی یه سری آدمای مذهبی هستن که از چهره شون آرامش می باره. لازم نیست اصلا حرفی بزنن، پیششون میشینی، نگاهشون می کنی، با خودت میگی چقدر این آدم آرومه. معلمای این مدرسه ی قرآن - که اون زمان سال اولی بود که باز شده بود و آدماش واقعا فی سبیل الله کار می کردن و هر کلاس، نهایتا سه چهار تا بچه داشت- دقیقا همین شکلی بودن.

وقتی یادش میفتم که ما بچه ها چه آتیش پاره هایی بودیم و اونا چقدر آروم بودن، واقعا باورم نمیشه!

فکر کن، معلم سر کلاس بود، ما هنوز داشتیم تو حیاط تاب و سرسره بازی می کردیم. معلم از پنجره نگاه می کرد، خیییلی با آرامش و خنده و مهربونی می گفت بچه ها! نمی خواین بیاین تو؟!!

تازه بعدش ما راه میفتادیم می رفتیم کلاس. تازه بعضی ها می گفتن خانم ما دو بار دیگه تاب بخوریم، بعد میایم .

یه سال، کلاس حفظ می رفتم. خب، هر کسی درسش یه جا بود تو کلاس حفظ. همه که مثل هم نبودن. معلم دو خطو مثلا با من کار می کرد، بعد می رفت با اون یکی یه خط کار می کرد. ما دو سه تایی که دو خطمونو حفظ شده بودیم و تمرین کرده بودیم، تو مدتی که معلم داشت به نفر بعدی درس می داد، پا می شدیم تو کلاس، دقیقا تو کلاس، گرگم به هوا بازی می کردیم . معلممونم هیچی نمی گفت. فقط می خندید. وقتی نوبتمون می شد، می گفت خب حالا فلانی بیاد، فلانی اذیتش نکن، بذار بیاد دو خطشو یاد بگیره، الان دوباره میاد باهات بازی می کنه .

واقعا فضا، فضای درس نبود. فضای مهربونی و دوستی بود. نمی دونم الانم هستن از این آدما و از این فضاها یا اونا مال آدمای قدیم بود. ولی کاش باشن؛ دنیا به آدمای این مدلی نیاز داره .


کنفرانس مونیخ


قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!

و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!

با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام .

تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!

خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.

برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.

در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.

تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.

اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.

بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .

رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.

در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.

بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.

در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.

به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.

چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .

حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟

اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.

حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!

یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!

یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!

یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.

این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.

یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.

من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.

تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .

موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟

یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.

به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.

بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .

یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.

یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .

ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .

بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.

من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!

البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.

خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.

گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.

من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .

هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!

صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.

این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.

تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.

دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.

یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.

برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.

آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.

بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!

به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.

رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.

اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.

منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.

دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.

و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.

گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.

شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.

بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.

به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.

و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.