قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!
و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!
با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام .
تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!
خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.
برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.
در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.
تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.
اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.
بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .
رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.
در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.
بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.
در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.
به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.
چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .
حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟
اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.
حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!
یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!
یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!
یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.
این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.
یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.
من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.
تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .
موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟
یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.
به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.
بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .
یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.
یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .
ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .
بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.
من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!
البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.
خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.
گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.
من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .
هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!
صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.
این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.
تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.
دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.
یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.
برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.
آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.
بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!
به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.
رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.
اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.
منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.
دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.
و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.
گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.
شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.
بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.
به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.
و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.
سلام خدارو شکر با وبلاگ مشکل ندارین منم زیاد اهل شبکه های اجتماعی نیستم ولی با توجه به شغل شما عجیبه بعدم فک می کنم این محافظه کاری برمی گرده به بزرگ شدنمون تو شهرستان که از شناسایی شدن و ... می ترسیم حتی تو وبلاگا من می بینم اونایی که تهرانی هستن یا شهرهای بزرگ خیلی راحت تر از خودشون می نویسن تا ما ها شایدم ربطی نداره و بیشتر به شخصیتمون برمی گرده
سلام،
اتفاقا دلیلش همون شغلمه! وقتی می بینم چه استفاده هایی از داده های کاربرا میشه، ترجیح میدم اصلا هیچ جا هیچ اطلاعاتی در مورد من نباشه.
اکثر آدما میگن حالا مگه ما چی داریم به اشتراک میذاریم؟ داده های ما به چه درد کسی میخوره؟
ولی من این طوری فکر نمیکنم. و واقعا خوشحالم که اصلا با موج جامعه پیش نمیرم و خودم برای ورودی های ذهنم تصمیم میگیرم. نه اینستاگرام دارم که برام تعیین کنه چی ببینم، نه توییتر دارم که بگه چی بخونم، نه وقتم تو این شبکه های اجتماعی تلف میشه.
از خودم می پرسم واقعا چرا باید من اطلاعاتمو بذارم تو لینکت این که دیگران بدونن من چیکاره ام؟ اگه ندونن چه ضرری به من میرسه؟ یا برعکس، اینکه کل رزومه ی منو شرکت ها کامل بدونن و در صورت لزوم بتونن به سایر شرکت ها و حتی دولت ها بفروشن (حتی اگر نفروشن هم به راحتی قابل crawl کردنه) سودش برا من چیه؟
خب، من اگه بخوام برا جایی اپلای کنم، خودم رزومه ام رو میفرستم دیگه. جایی هم که اپلای نکرده ام که رزومه ی منو چرا باید داشته باشه؟
اینه که من واقعا مزیتی نمیبینم برای حضور داشتن در فضای مجازی و ترجیح میدم نباشم.