دو تا کتاب خوندم تو این مدت. یکی مغازه ی خودکشی بود. نمره اش هفت از ده بود برام. خیلی متن سلیس و روونی داشت. موضوعشم جالب بود. در مورد یه خانواده بود که لوازم خودکشی میفروختن، مثل سم و طناب و ... و مردمو به خودکشی تشویق می کردن. اما از یه جایی به بعد، یه بچه ی دیگه توی خانواده به دنیا اومد که مثل بقیه فکر نمی کرد و ادامه ی ماجرا.
کتاب، در حد انتظارم نبود. نمی دونم چرا اسمشو خیلی این ور، اون ور دیده بودم و احساس می کردم زیاد براش تبلیغ شده.
مترجم کتاب احسان کرم ویسی بود و ترجمه اش واقعا عالی بود. اصلا حس نمی کردی ترجمه اس.
در کل، کتابی نیست که بخوام حتما توصیه کنم بخونین ولی اگه جایی به چشمتون خورد، بخونین. چون کاملا حالت داستانی داره و تعداد صفحاتشم زیاد نیست، خیلی سریع تموم میشه. فکر کنم برا من که هی این ور و اون ور میذاشتمش دو سه روز طول کشید.
از این کتاب هیچ جمله ای ندارم که بنویسم چون کاملا حالت داستانی داشت.
فقط شعار مغازه هه خیلی بامزه بود: "آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!" .
--
یه کتاب دیگه خوندم به اسم فلسفه در خیابان.
این یکی ترجمه ی جالبی نداش. میشد فهمیدش ها ولی طرف خیلی وفادار به متن ترجمه کرده بود.
این یه نمونه از ترجمه شه:
"خیابان پر از مردمی است که برای دیدن رویدادی صف کشیده ان. وای یک افتتاحیه داریم. قشنگ نیست؟ صفی در هر دو طرف. این نیویورک است. فرش قرمز و همه چیز."
اینم یکی دیگه اش: "من سعی می کنم در مورد هر چیزی که نادیده گرفته شده و به حاشیه رانده شده گفت و گو کنم و این، نامعمول نیست. شبیه ادغام کردن است، با اینکه از همه طرفِ این مانع، مناقشه انگیز است."
من این مدل ترجمه ها رو دوست ندارم. "صفی در هر دو طرف" به عنوان یه جمله، علی رغم اینکه قابل فهمه، به نظر من، اصلا سلیس نیست.
ولی خب بد هم نبود. میشد حداقل فهمیدش!
این کتاب، این جوریه که نویسنده با یه سری آدمی که انتخاب کرده، راه میره تو خیابون و صحبت می کنه و نظرشونو در مورد چیزای مختلف می پرسه. بنابراین، کل متن، حاصل تفکرات یه نفر نیست. اگر می بینین توی چیزایی که نوشته ام تناقضی هست، به این علته.
این کتاب هم نمره اش همون 7 از دهه. ولی اگه ترجمه ی بهتری داشت، می تونست 8 و 9 باشه. احساس می کنم یه جاهایی، من نمی تونستم متن رو اون جوری که واقعا بوده درک کنم.
چیزیو که راجع به این کتاب دوست نداشتم، این بود که طرف تصمیم گرفته بود بره با این فیلسوفا راه بره تو خیابون و در مورد موضوع مد نظرش صحبت کنه. مثلا؛ فرض کنید اگه تصمیم داشت راجع به فقر و کارتن خوابی با کسی صحبت کنه، رفته بود تو گرون ترین خیابون های نیویورک با طرف راه رفته بود. بعد، هی وسط حرفاش یهو یه توضیحی در مورد اون خیابون میداد یا اینکه الان چه اتفاقی افتاد؛ مثلا، الان یه ماشین اومد که آشغالا رو بیاره برای بازیابی. این چیزاش برای من مثل پارازیت بود و اذیت کننده. من دوسش نداشتم. یعنی؛ کلا، سبکی که انتخاب کرده بود برای نوشتن رو دوست نداشتم. اما محتوای چیزایی که تک تک آدما گفته بودن، برام جالب بود خیلی از جاهاش.
اینا هم بخشایی از کتاب:
به همین دلیل است که عمدتا به تاریخ دانشگاه ها به عنوان مکان هایی برای کنش سیاسی قاطع و جدی، ایده های سیاسی ریشه ای، مدل واره های سیاسی ریشه ای و چیزهایی از این قبیل، رجوع نمی کنید. البته؛ استثناهایی وجود دارد اما من کلا انتظارات بالایی از دانشگاهی ها ندارم. منظورم تاریخ آمریکاست. اگر برای جنگ با برتری مردها و سلطه ی سفیدها و ثروت و نابرابری های حاصل از حرص و طمع اقتصادی، منتظر دانشگاه ها می ماندیم، پیروزی های خیلی کمی نصیبمان می شد. می بینید، بیشتر شجاعت از مردم می آید، از مردم عادی، از پایین. و بعد دانشگاهی ها از حرکت های اجتماعی متاثر می شوند و به آن ها واکنش نشان می دهند.
--
دریدا تعلیم می داد: اگر احساس کنید که برای خودتان احترام زیادی قائلید، پس آدم چندان اخلاقی نیستید. کسی که به راحتی و بدون زحمت، وجدانی آسوده به دست بیاورد، یک جورهایی آدم بیخودی است. به این می ماند که کسی با خودش بگوید: "وای من به این آدم بی خانمان، پنج دلار دادم، من معرکه ام!". یعنی آدم بی مسئولیتی است. آدم مسئولیت پذیر - و این را در لویناس هم می بینیم که البته از داستایفسکی نقل قول می کند- انسان های مسئولیت شناس کسانی اند که احساس می کنند هیچ وقت حق مطلب را ادا نکرده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مسئولیت پذیر نبوده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مراقبت نکرده اند. و آن ها حتی یک پروژه ی اخلاقی ندارند، چون بسیار پرطمطراق و نمایشی است.
تایلر: چیزهایی را که گفتید دوست دارم، ولی همین جوری به ذهنم می رسد که پایبندی به چنین دیدگاهی دشوار است. اینکه هرگز خودتان را تبرئه نکنید. هرگز احساس نکنید که از عهده برآمده اید، هرگز احساس نکنید که دیگران را کاملا فهمیده اید. این وضع می تواند کمی طاقت فرسا و غیرقابل تحمل باشد.
رونل: این خیلی خیلی درست است. فرد در این حالت، شکست را می پذیرد یا آن را تصدیق می کند بدون اینکه ژست نیهیلیستی بگیرد که "بله، خودش است، شکست! من از دست رفته ام، من سقوط کرده ام و سوخته ام!" باز، این چیزی است که نمی توان خیلی به آن مباهات کرد. همان طور که لویناس می گوید، این بی کرانه است، دودلی و ضربه ی روحی است، آزار است. در کتاب وجود و زمان هایدگر، یکی از مقولات یا صفت های بنیادی وجود، دلمشغولی و دل نگرانی - به هر دو، ترجمه شده- یا اضطراب است. هایدگر می گوید که اضطراب به عنوان حالتی از وجود، آن چیزی است که موجب می شود خواست فهمیدن داشته باشیم.
اگر مضطرب نباشیم، اگر با چیزها خوش باشیم و همه چیز بر وفق مراد باشد، پس سعی نکرده ایم همه چیز را بکاویم و بفهمیم. فکر می کنم اضطراب حالت عالیِ اخلاقمندی است. این را هم بگویم که من اختلال اضطراب را برای کسی تجویز نمی کنم. هرچند، آیا اصلا می شود که القای اضطراب به فردی مثل آقای بوش را تصور کرد، که به ... هم نیست که کسی را به میدان جنگ بفرستد یا روانه ی صندلی الکتریکی کند. او هیچ اضطرابی که به گفتنش بیرزد، ندارد. این جور آدم ها خیلی به این می نازند که اضطراب ندارند. لحظه ای هم بی خوابی به سرشان نمی زند، لحظه ای آرامش خود را از دست نمی دهند، هیچ اضطرابی از خودشان نشان نمی دهند. این، بخشی از اعتماد به نفسی است که به خلق و خوی آدمکش ها می خورد و بوی خون می دهند. و این، طرز تلقیِ غیراخلاقی است.
--
سینگر: به طور خلاصه، باید بگویم اگر دیگران سهم منصفانه شان را نپردازند و ما بتوانیم به راحتی زندگی هایی را با پرداخت چیزی بیشتر از سهم منصفانه خودمان نجات بدهیم، باید این کار را بکنیم. خودداری از انجام کاری بیشتر از سهم منصفانه در این شرایط، به این معنی است که اولویت بندی ما نادرست است. برای مثال، تصور کنید که فقط یک کودک در آن حوضچه ی کم عمق نیست، بلکه ده کودک اند و بر حسب اتفاق، ده بزرگسال نزدیک حوضچه هستند و هر کدام قادر به نجات یک بچه اند. شما یکی از آن ها هستید. پس به داخل حوضچه می پرید و بچه ای را نجات می دهید و مسلم می گیرید که نه نفر دیگر همین کار را می کنند. اما همین که کودکتان را صحیح و سالم از حوضچه بیرون می آورید و روی زمین می گذارید، شوکه می شوید وقتی می بینید که پنج نفر از بزرگسال ها هیچ کودکی را نجات نداده اند. به همین علت، هنوز پنج کودک دیگر در معرض خطر خفه شدن در آب هستند. آیا شما و چهار بزگرسال دیگری که هر کدام بچه ای را نجات داده اند، می گویید "خب، ما سهم منصفانه ی خودمان در قابل نجایت دیگران را ادام کردیم" و راحت به راه خود می روید؟ نه. با اینکه ممکن است نامنصفانه باشد که مجبورید دو بار به داخل آب سرد بروید وقتی دیگران هیچ کاری نمی کنند، ولی باز نادرست است که بچه ای را ول کنید که در آب خفه شود وقتی راحت می توانستید نجاتش بدهید.
--
پرسش اخلاقی نهایی این است: قصد دارید چگونه زندگی کنید؟ و پاسخی که فرهنگ غربی اغلب به نظر می رسد ارائه می کند، این است: زیاد مصرف کن، زیاد بخر و دنبال لذت های خودت برو. و من حیرانم که آیا این رضایت بخش ترین شیوه ی زندگی کردن است؟ یونانیان باستان ایده ای داشتند که آن را پارادوکس لذت گرایی می خواندن، یعنی اگر شما سعی کنید که با مستقیم هدف قراردادنِ لذت، برای خودتان لذت کسب کنید و بگوید: "من قصد دارم کاری کنم که برایم لذت به بار بیاورد" اغلب درمیابید که لذت پیش رویتان تبخیر می شود و از بین می رود، دور می شود. شما آن را مآلا راضی کننده یا واقعا لذت بخش نمی یابید. ولی به جای این، اگر کار دیگری بکنید که فکر می کنید به زحمتش می ارزد، شاید چیزی که از لحاظ اخلاقی مهم است، آن وقت در می یابید که در انجام آن کار، رضایت خاطر به دست آورده اید. و آن وقت، انجام آن نه تنها لذت بخش تر است، بلکه معنی دارتر و رضایت بخش تر هم هست.زندگیتان واقعا لذت بخش تر و ارزنده تر می شود و همین طور که آن را پشت سر می گذارید، با خودتان می گویید: "بلکه، این واقعا همان چیزی بود که می خواستم زندگی ام را صرف انجامش بکنم. این چیزی است که به زحمتش می ارزید." به جای اینکه صرفا آن احساس تو خالی را داشته باشید و بگویید خب، دنبال لذت رفتم و خوش گذراندم، اما حالا همه اش به سر آمده. همین.
--
معتقدم که می توانیم نوعی معنی به زندگی خودمان بدهیم. خیلی از فیلسوفان راجع به این موضوع هم بحث کرده اند. آن ها پرسیده اند: چگونه باید زندگی کنیم؟ چه چیزی زندگی ما را معنی دارترین و رضایت بخش ترین زندگی ها می کند؟
و این پرسشی است که می توانیم به آن پاسخ بدهیم و پاسخ این است: ما زندگیمان را معنی دارترین زندگی می کنیم وقتی خود را به اسباب و اموری واقعا مهم پیوند بزنیم و به آن ها یاری برسانیم. به این ترتیب، احساس می کنم به سبب زندگی ما، اوضاع جهان کمی بهتر از وقتی شده که این طور نبود. در تبدیل جهان به جایی بهتر، سهمی ادا کرده ایم، هرچند کوچک بوده باشد و سخت است پیدا کردن چیزی معنی دارتر از انجام این کار: اینکه میزان درد و رنج غیرضروری ای را که در این جهان وجود دارد کاهش بدهیم و جهان را برای همه ی موجوداتی که با ما در آن سهیم هستند، کمی بهتر کنیم.
--
دیوانگی است که کسی فکر کند یک بهترین نوع موسیقی وجود دارد و بنابراین، همه ی موسیقی های دیگر را باید مورد انتقاد و نکوهش قرارداد چون مثلا موسیقی رمانتیک و کلاسیک قرن نوزدهمی نیستند. نامعقول است که به اپرای چینی گوش بدهیم و بگوییم مشکل اپرای چینی این است که شبیه وِردی نیست. هر کسی می فهمد که اپرای چینی می تواند محشر باشد و وردی هم می تواند محشر باشد.
--
جالب است بدانیم که اولین حکم قانونیِ نمادین، اولین ملاک قانونی در زمان صدراعظمی هیتلر، منع کردن شکنجه ی حیوانات بود. طرفه اینکه، این کار خنجری بود بر یهودیان؛ ایده این بود که مراسم یهودیِ قربانی کردن گوسفند غیرقانونی اعلام شود. پس می بینید که اولین رژیم به لحاظ اکولوژی کاملا آگاه در اروپا، آلمان نازی بود. خود این به تنهایی ثابت می کند که اکولوژی و حفظ محیط زیست همیشه آن طور که در ظاهر به نظر می رسد معصوم و بی گناه نیست، بلکه همیشه آلوده به ایده ئولوژی است.
(اینجا من یه قسمتیشو اون زمان عکس نگرفتم که بیام بنویسمش ولی بعدتر که بیشتر نظرات این آقاهه رو خوندم، بیشتر دوسش داشتم. کلا، نظرش این بود که این حرف های حمایت از محیط زیست و اینا، خودش الان تبدیل به یه ایدئولوژی شده و زیادی بهش بها داده میشه و یه جورایی مقدس شمرده میشه و نمیشه علیهش حرفی زد ولی هدفش همون سرمایه داری و این چیزاس و واقعا ربطی به محیط زیست نداره.
توی جای دیگه ای هم حتی میگه من کاملا می تونم تصور کنم که تولیدکننده های بزرگ به نحوی سر مردم کلاه میذارن و میوه های خوشگل رو با یه قیمتی به مردم میدن؛ بعد اونایی که یه کمی لک روشون افتاده رو به اسم اینکه اینا ارگانیکن، تازه گرون تر به مردم می فروشن . برای همین، من هیچ وقت اعتماد نمی کنم به این برچسب های ارگانیک و اینا که روی میوه ها می زنن.)
--
اما می دانید که اندیشه های عمیق، شر و ور محض اند. من این بازی را در یکی از کتاب هایم کردم. فکر می کنم آن را اثبات کردم، اینکه هر پرت و پلایی را می توایند به عنوان فکری عمیق جا بزنید اگر بتوانید آن را خوب صورت بندی کنید. نه، نه، من به معنای دقیق کلمه، مثال ارتباط بین ادبیت و زمان زودگذر را می زنم. نگاه کنید، اگر کسی به چشم هایتان زل بزند و بگوید: "این زندگی زودگذر را فراموش کن. ابدیت آنجاست (با دست به آسمان اشاره می کند)، نه این بیهوده سرا."، این حرف، پر مغز به نظر می رسد. حالا کسی دیگر به چشم هایتان عمیق نگاه می کند و دقیقا مخالفش را می گوید. به شما می گوید: "رویای ابدیت را فراموش کن. زندگی، زندگی واقعی، همین جاست. از آن لذت ببر." این حرف هم عمیق و پرمغز به نظر می رسد. خب، بعد نفر سومی از راه می رسد و به شما می گوید: "افراط و تفریط نکن. نه ابدیت، نه زندگی فانی و گذرا. تعادل درست را بین ابدیت و لذت زودگذر پیدا کن. این، حکمت واقعی است." این حرف درست به نظر می رسد و بعد نفر دیگری می آید و می گوید: "ما آدم ها، موجودات تراژیکی هستیم. نیمی حیوان و نیمی فرشته. ما برای همیشه دوپاره هستیم. راه فراری از آن وجود ندارد."
حالا می فهمید منظورم چیست. هر مزخرفی بگویید، اگر آن را با طنینی درست بگوید، شبیه اندیشه ای عمیق به نظر می رسد.
--
همه ی شرکت های بزرگی که سبزشویی* می کنند، در تبلیغاتشان از رنگ سبز و فضاهای سبز استفاده می کنند و امثال این کارها. چون اکولوژی با حفظ محیط زیست خیلی مد روز است.
* سبزشویی، به فعالیت هایی گفته می شود که به ظاهر دوستدار محیط زیست هستند، اما به اسم حمیات از محیط زیست به محیط زیست صدمه می زنند.
هوووف، بالاخره دارم این پستو منتشر می کنم!
صد سال بود تو چرک نویسام بود!!
--
کتاب بچه های خانه ی خانم پرژگین رو تموم کردم. من اصلا دوسش نداشتم. برا من نمره اش سه یا چهاره از ده. شاید برای سن نوجوانی خوب بود، نمیدونم. کتاب، در مورد یه سری بچه هایی بود که هر کدوم یه توانایی خارق العاده و خاصی داشتن.
توی نظرسنجی ها، خیلی تعریفشو کرده بودن. ولی من نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. ظاهرا یه فیلمی هم ازش هست. شاید فیلمش بهتر باشه با توجه به اینکه شکل و قیافه ها هم قرار بود عجیب باشه و تصور کردنشون بر حسب نوشته های کتاب شاید به آسونی این نبود که کلا به صورت تصویر و فیلم نشون داده بشه.
اما کلا من باهاش ارتباط برقرار نکردم. برای من بعضی از قسمت هاش اصلا قابل درک نبود.
مثلا اینکه کلا داستان به صورت شخص اول داره گزارش میشه. بعد، یه قسمتی از کتاب خیلی طرف داره با هیجان تعریف می کنه که ما میدویدیم و اون اژدهاهه - یا حالا هر چی که بود- دنبالمون می دوید، پای فلانی رو گرفت، نزدیک بود ما رو بخوره و فلان. سعی کرده بود ترسناک بنویسه ولی به نظرم هرگز همچین متنی نمی تونه خواننده رو بترسونه. چون قطعا قرار نیست نویسنده در ادامه بنویسه خب منو خورد و من الان دارم از شکم اژدها براتون بقیه ی داستان رو گزارش می کنم! یعنی؛ اون ترسی که اون قسمت از کتاب باید توی خواننده ایجاد می کرد بر حسب توصیفاتش، به دلیل شخص اول بودن متن، نمیتونست ایجاد بشه.
این بود که من سبک نگارش کتاب رو دوست نداشتم.
--
کتاب طبل حلبی رو هم خوندم. با اینم متاسفانه زیاد نتونستم ارتباط برقرار کنم . شاید بخش ارتباطی ذهنم با کتاب کلا خراب شده!
برای من نمره اش پنج از ده بود. ولی این نظر منه. این کتاب، خیلی ازش تعریف شده. ولی من دیگه انقدرررر کتاب راجع به جنگ جهانی دوم خونده ام که دیگه توصیفات کتابا از شرایط اون زمان برام تکراریه و جذبم نمی کنه!
راوی داستان، یه آدمه که از سه سالگی به بعد تصمیم گرفته رشد خودش رو متوقف کنه و از نظر جسمی توی همون سه سالگی مونده، اما از نظر ذهنی رشد کرده. اما ترجیح میده که طوری وانمود کنه که انگار واقعا سه ساله است. و این ویژگی بهش این امکان رو میده که تو خیلی از جاهایی حضور داشته باشه که اگه دیگران می دونستن این شخص از نظر ذهنی عاقله، نمیذاشتن باشه یا طور دیگه ای رفتار می کردن.
توصیفاتی که ارائه میده، از همون زمان جنگ و بعدش و آلمان و لهستان و این چیزاست.
اینم فکر کنم ازش یه فیلم هست.
--
کتاب وجدان بیدار رو خوندم.
بیشتر یه کتاب فلسفی- مذهبیه که در مورد دیدگاه های دو شخصیت اصلیه به اسم های کاستیلو و کالون. کالون روحانی پروتستان بوده با دیدگاه های متعصبانه ی مذهبی. کاستلیو، یه جورایی روشنفکری حساب میشه که با دیدگاه های کالون مخالفه.
برای من نمره ی کتاب 5 از ده بیشتر نیست. کتابش برای من خیلی حوصله سربر بود.
بخش هایی از کتاب:
روی هم، آن کس که می فهمد، همانی نیست که دست به عمل می زند و برعکس.
--
همه ی این اومانیست های دردمند و اندوه زده، نامه هایی پرشور و ادیبانه به یکدیگر می نویسند در پشت درهای بسته و در اتاق های مطالعه شان شکوه سر می دهند؛ لیکن یک نفرشان نیست که دلیری کند و در برابر این ضد مسیح آشکارا بر پا خیزد.
--
آدمیان چندان به اعتقادات خویش - یا بهتر است بگوییم به گمان باطلی که به درستی اعتقادات خود می ورزند- باور دارند که کبر فروشانه دیگران را خوار می دارند و به هیچ نمی انگارند و سنگدلیها و پیگردها از همین نخوت نا به جای برمی خیزد که هیچ کس با دیگری که هم رای و نظر او نیست، سر بردباری ندارد، به رغم این حقیقت که امروزه کمابیش به شماره ی آدمیان روی زمین، رای ها گونه گون است و اندیشه ها رنگارند. با این همه فرقه ای پیدا نمی شود که همه ی دیگران را محکوم نشمارد و فرمانروایی را تنها از آن خود نخواهد. و از اینجاست همه ی این تبعیدها، آوارگیها، به زندان افکندن ها، سوزاندن ها، حلق آویز کردن ها ، کشتن ها و شکنجه کردن های ناجوانمردانه که هر روزه تنها به این سبب صورت می پذیرد که بزرگان و محتشمانی را اعتقاداتی چند به دل خوش نمی نیشیند.
--
او می داند که هر عصر و زمانه ای، گروهی قربانی نگون بخت می جوید تا خشم و نفرت فرو انباشته اش را یکجا بر سر آن ها خالی کند. روزمندتران هر عصر همواره، گروهی کوچکتر و ناتوان تر را برمی گزینند تا نیروی پرخاشجوی ویرانگر نهفته در بن وجود آدمیان را بر سر آن ها آوار کنند. یک بار به بهانه ی مذهب، یک بار به بهانه ی رنگ پوست یا نژاد، یک بار به بهانه ی خاستگاه و تبارشان و یک بار به بهانه ی آرمان های اجتماعی و جهان بینیشان. هر بار به بهانه ای. شعارها و مناسبت ها عوض می شود اما روش کار یکسان استهماره؛ تهمت بستن و خوارداشت تا نابود کردن.
--
در نبردهای معنوی، زبده ترین جنگاوران آنان نیستند که شتابناک و هیجان زده به عرصه ی نبرد پای می نهند، بلکه آنانند که روحیه ای آشتی جو دارند و در جنگ آوردن بسیار درنگ کارند و عزم نبرد در دلشان به آهستگی پخته می شود و آرام آرام می رسد. و تنها آنگاه که همه ی راه های آشتی را آزموده اند و جز دست بردن به جنگ افزار راهی گشوده نمانده، با دلی ناخشنود به جنگی دفاعی و ناگزیرانه می آغازند، اما درست هم اینان، که چنین خست به درگیری تن در می سپارند، همواره استوارترین جنگاورانند و پیگیر ترینشان.
--
اینان که چنین نابود شدند، من نمی گویم اگر اسبان، می گویم اگر گوسپندان هم می بودند، هر امیر و شهزاده ای از نابودیشان بر خود گمان زیانی بس کلان می برد ولیکن اینان آدمیانند که نابود می شوند و از این روی کسی در اندیشه ی آن نیست که قربانیان را برشمرد.
--
کتاب نقطه ته خط رو خوندم از مهرداد صدقی. کلا، طنزهای این آدم خیلی به هم شبیهن. از یه جایی به بعد، خیلی حوصله سربر میشه. برای من نمره اش شاید 5 از ده باشه.
--
کتاب مرشد و مارگاریتا رو خوندم و دوسش داشتم. یه جلد بیشتر نبود ولی اولشو نوشته بود کتاب اول و از یه جایی به بعد رو نوشته بود کتاب دوم. برا من قسمت اولش، نمره اش ده از ده بود. اما نمی دونم چرا توی قسمت دوم که کتاب دوم بود، برای من شاید نمره اش شیش از ده بود. یهو احساس کردم کتاب افول کرد. نمیدونم چرا. در کل، نمره اش برای من 7 یا 8 از ده می تونه باشه.
من موضوعشو دوست داشتم و ترجمه اش هم واقعا عالی و بی نظیر بود.
به نظر من، یکی از نشونه های ترجمه ی خوب، نداشتن پاورقیه. کسی که مدام خودشو ملزم نمی دونه که کلمه ها رو توی پاورقی توضیح بده، یعنی مطمئنه که توی متن قوی و خوب توضیح داده اتفاق رو.
فکر کنم هیچ پاورقی ای نداشت کتاب. حتی برای اسم ها هم انقدر قشنگ و به درستی اعراب گذاری کرده بود که نیازی ندیده بود اون اسم های سخت روسی رو توی پاورقی به انگلیسی بنویسه. از نظر علام نگارشی و درست بودن نگارشش هم واقعا عالی بود. از معدود کتاب هایی بود که خوندم و هیچ غلط املایی ای توش ندیدم.
شاید به نظرتون عجیب باشه که من این قدر روی این موضوع حساسم ولی خب وقتی آدم کتاب می خونه، می بینه طرف صد بار توی کتابش نوشته دقدقه (!)، خب واقعا ناامید میشه از انتشاراتی ها دیگه!!
به هر حال، کتاب خوبی بود و من کلیتشو دوست داشتم. موضوعش یه سری اتفاقا عجیب و غریبیه که میفته که اولیش کشته شدن یه نفر هست و بعدتر توی کتاب در مورد نقش شیطان توی این اتفاقات صحبت میشه. به شکل رمان نوشته شده ولی ذاتش فلسفیه و - به نظر من- انتظار داره که آدم اتفاقات رو صرفا همون اتفاقاتی که میفته نبینه و بتونه تعمیم بده که این اتفاقات نماد چه چیزایی توی جامع و حتی هستی و زندگی آدم می تونه باشه.
یه نمونه از چیزایی که به نظر من نماد ترجمه ی خوب بود توی این متن، این بود:
- مشتری با لحنی جدی پرسید:
- این کوب است؟
فروشنده ... جواب داد: در جه یک است.
خارجی به سردی گفت: من کوب دوست داشت، بد بود، دوست نداشت.
اینکه کلمه ی "کوب" رو به جای "خوب" به کار برده بود برای کسی که خارجی بود، نشون میداد که چقدر قشنگ و تمیز ترجمه کرده چون مطمئنا متن اصلی نمی تونسته دقیقا این بوده باشه. اما مترجم - به درستی- تصمیم گرفته وفادار نمونه به متن و کلمه ها رو تغییر بده.
یه تیکه ی دیگه اش هم که از نظر نوشتار کتاب دوست داشتم، این بود:
"(در اینجا راننده حرف هایی زد که از چاپشان معذوریم)... دهی هم پریده بود. دیرمز مثل اینکه توی این تیارتِ واریته ... (معذور از چاپ)... یک قرمساقی، نمی دانم جادوگر بوده، چه گهی بوده یارو ... (معذور از چاپ) یک مشت اسکناس انداخته به خیک ملتِ ... (معذور از چاپ)."
نمی دونم این متن هم واقعا به همین شکل توی اصل داستان و به زبون روسی بوده یا حاصل ترجمه ی مترجمه. در هر دو صورت، توان و هوشمندی نویسنده/مترجم رو نشون میده در مورد مقوله ی سانسور.
چون کتاب به صورت رمان بود، متاسفانه نمیشد بخش هاییشو جدا کرد و نوشت. این مدلی نبود که خیلی توش جملات خاصی داشته باشه که بخوای قاب کنی، بزنی به دیوار! ولی مثلا اینو دوست داشتم:
بله دیگر، حرف های اهانت آمیزی که بی خانمان [بی خانمان، یکی از شخصیت های داستانه که نویسنده اس و لقبش بی خانمانه] تف کرده بود توی صورتش فقط این نبود که حرف های شاعر توهین آمیز بود، درد آنجا بود که حقیقت هم داشت!
کسی میتونه کتابی برای پسرمون معرفی کنه که طولانی باشه و جذاب؟ مثلا در حد صد صفحه اینا و عکس دار.
برای آلمانی یه سری کتابا هست مثل Das magische Baumhaus که چندین جلده و هر جلدش حدود هفتاد هشتاد صفحه اس و عکس هم زیاد داره. هر صفحه اش عکس داره. تو هر جلدش هم به یه زمان و مکانی سفر میکنن، مثلا یه بار روم باستان، یه بار آتشفشان وزوو، یه بار خلیفه ی عباسی و ... .
دنبال یه کتاب مشابه میگردم تو فارسی. شما همچین چیزی جایی به چشمتون خورده؟
کتابایی که بچگونه ان و مثلا ده بیست صفحه دیگه پسرمون دوست نداره.
کتابای صد صفحه ای ای که من تو ایران دیده ام اکثرا چندین داستانن. من میخوام یه داستان باشه،با فونت درشت ولی طولانی که بچه بتونه راحت بخونه.
کتاب زن سی ساله رو تموم کردم.
می تونم بگم بهش شیش از ده میدم. خیلی جذبم نکرد ولی بد هم نبود. ولی چیزی نیست که بخوام توصیه کنم بهتون. کلا ماجرای زندگی یه زنه که توش عشق و خیانت هست.
از کتاب زن سی ساله:
از رفتار مرد می شد فهمید که عاشق دختر جوان نیست چون یک عاشق تا این اندازه از محبوب خود مراقبت نمی کرد. با این وصف می شد نتیجه گرفت که مرد مو خاکستری، پدر دختر جوان است زیرا دختر پس از پیاده شدن بی اینکه از او تشکر کند به راحتی بازویش را گرفت و با عجله به طرف باغ تویلری کشاند.
--
غریزه ی بسیار لطیف زنانه اش به او می گفت لذت بخش تر است که از مرد باکفایت و هنرمندی تبعیت کند تا رهبری احمقی را به عهده داشته باشد. زیرا زن جوان مجبور است مانند یک مرد بیندیشد و رفتار کند که در این صورت نه زن است و نه مرد. در مقابله با مشکلات همه ی لطف و ظرافت جنس خودش را از یاد می برد و هیچ امتیازی که به قوی ترها تعلق می گیرد نصیب او نخواهد شد.
--
قانون حاصل تجربه های ما در گذشته و حال است و جز حرف و گفتار چیزی نیست. اما عرف و عادت، کردار و رفتار اجتماع است.
...
تمام دردهای ما از همین اجتماع سرچشمه می گیرد... . ما زن ها، بیشتر از تمدن کج رفتاری می بینیم تا طبیعت... . طبیعت دردهای جسمانی را به ما تحمیل کرده است که شما راهی برای تسکین و درمان آن ندارید، اما تمدن، احساسات ما را گسترش داده و تند و تیز کرده و شما مدام در راه فریب آن قدم برمی دارید. طبیعت موجودات ضعیف را نابود می کند، اما شما آن ها را مجبور به زیستن می کنید و در ورطه ی یک بدبختی دائمی رها می سازید به این تصور که خدمتی به آن ها می کنید. ازدواج، کانونی که پایه و اساس اجتماع امروز بر روی آن قرار گرفته، تمام بار سنگین مسئولیتش را بر شانه های ما گذاشته است؛ برای مرد آزادی، برای زن انجام وظیفه... . ما همه ی زندگی خود را به شما اختصاص می دهیم، شما لحظات کوتاهی از آن را صرف ما می کنید.
--
کتاب تهوع رو هم تموم کردم. اینم زیاد جذبم نکرد. می دونستم که کتاب یه جوری افکار یه شخصه؛ یه جور کتاب فلسفی؛ یه نفری که دنبال اینه که اصلا زندگی چیه و چه اهمیتی داره و ... . اما محتوای فکر این آدم منو اون قدر جذب نکرد؛ یعنی ذهن آدمو به چالش نمی کشید. می تونم بهش پنج از ده بدم. (ولی دقت کنین که این عددا صرفا نظر شخصی منه وگرنه هم این کتاب و هم کتاب قبلی خیلی هم جزو شاهکارها و کتاب های معروف هستن؛ صرفا با سلیقه ی من جور نبودن. همین).
از کتاب تهوع:
پس در این هفته های اخیر، تغییری رخ داده است. ولی کجا؟ یک تغییر انتزاعی که جای خاصی ندارد. آیا خودم تغییر کرده ام؟ اگر تغییر نکرده ام، پس این اتاق کرده، این شهر، این طبیعت؛ باید انتخاب کرد.
گمانم خودم تغییر کرده ام: این سرراست ترین جواب است. ناخوشایندترینش هم.
--
به ندرت پیش می آید یک آدمِ تنها میلی به خندیدن داشته باشد.
--
تمام این آدم ها وقتشان را با توجیه کردن کارهایشان می گذرانند و خوشحال اقرار می کنند که با یکدیگر هم عقیده اند. ای خدا، چقدر برایشان مهم است مثل هم فکر کنند. کافی است ببینید چه قیافه ای می گیرند وقتی یکی با چشم های وق زده که انگار فقط درون خودش را می بیند و محال است با کسی کنار بیاید، از بینشان می گذرد.
--
کتاب شارلوت رو تموم کردم.
بد نبود. حدود 400 صفحه بود، ولی فکر کنم اندازه ی صد صفحه هم محتوا نداشت. نمی دونم چرا کتابو این طوری نوشته بودن و این قدر برگه اسراف کرده بودن!
به اینم می تونم هفت از ده بدم. کتابش راجع به زندگی یه شخصیت واقعی یهودیه تو دوره ی جنگ جهانی. و خب لازم نیس که بگم طرف همون بدبختی هایی رو کشیده که خیلی دیگه از یهودیا هم کشیده بودن و همه مون راجع بهش شنیده یم. اما خب بیان کتاب نسبتا گیرا بود و دوست داشتم تند تند بخونم و زود تمومش کنم.
کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.
داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.
کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .
با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.
اینم بخش هایی از کتاب:
اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.
--
انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.
--
دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.
--
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.
--
پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟
- بله، درست است.
--
دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.
شارل گفت: حکومت یعنی ای؟
...
- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.
- اما شر کار خود ماست.
--
- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟
سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.
گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.
- باید یک نمونه اش را ببینم.
--
یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.
شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.
- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟
گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.
... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.
گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.
--
آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .
نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.
--
از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.
ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.
- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.
- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.
- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.
- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟
حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.
--
- هر چه داشتم باختم.
کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.
- اگر باز باختم چه؟
- می برید، در آخر کار همه می برد.
کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .
گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.
- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.
گفت: پولتان را کی می خواهید؟
- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟
گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.
- پس نباید قرض می کردید.
گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.
گفتم: من مخالف قتل نیستم.
(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)
--
گفت: جانم را نجات دادید.
گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.
--
گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.
--
آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.
گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.
- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.
- زیادی دچار تفرقه ایم.
پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.
--
اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟
--
- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.
- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟
--
- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟
-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.
- می شود بدون امید زندگی کرد؟
- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.
- من هیچ چیز را باور ندارم.
- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.
- انسانی در شمار انسان های دیگر.
- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.
- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟
- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.
- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.
- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.
- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.
--
- من به آینده اعتقاد ندارم.
- اما آینده ای در کار است.
- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.
- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.