این همشهریمون که اومده بود، می گفت با هم خونه ایم - که ایرانی نیست- اومدیم یه چیزی درست کنیم. من پیشنهاد دادم و با هم شله زرد درست کردیم و خیلی هم خوب شد.
شب دیدم شله زردی که درست کردیمو استوری کرده، نوشته Kurkuma-Reis (برنج زردچوبه ای) . میگه رفتم در اتاقش گفتم این چیه نوشتی؟ من اون همه زعفرون زدم تو این دسر. بعد تو نوشتی برنج زردچوبه ای؟ وردار درستش کن
.
--
برای سال نو - که صد سال پیش بود و من تازه الان یادم اومده که اینو یادم رفته بنویسم!- رفته بودیم خونه ی دوستامون.
چند روز قبلش شایان اینا خونه مون بودن. یه ماشین تسلا داشتن. تازه گرفته بودن. آقاهه تعریف کرد که رفته برای یکی دو روز ماشینو گرفته تا ببینه ماشین چطوریه.
اینجا ماشین که می خواین بخرین، قبلش می تونین هماهنگ کنین و مثلا ماشینو یه ساعت ازشون بگیرین، ببینین چطوره، دوست دارین، می پسندین یا نه. ولی معمولا طولانی تر نیست.
برای ما جالب بود که طولانی گرفته.
ما هم اتفاقا قبل ترش یه تسلا گرفته بودیم برای یه ساعت ولی خیلی کم بود. تا ما از شهر خارج شدیم، دوباره مجبور شدیم وارد شهر بشیم که دور بزنیم و برگردیم. اصلا نشد که باهاش بریم تو جاده.
این شد که ما هم ایده گرفتیم که بریم بگیم ماشینو طولانی می خوایم.
همسر زنگ زد به نمایندگی تسلای شهرمون و گفت که من ماشینو طولانی می خوام. اونم گفت مشکلی نیست. شبی که می تونست ماشینو بهمون بده، دقیقا شب سال نو بود! فقط گفته بود که مواظب باشین و هر جایی پارک نکنین لطفا که اگه آتیش بازی ای بود، آسیب نبینه.
دیگه با اون ماشین رفتیم مهمونی و خوب بود. قشنگ فرصتی شد که ماشینو طولانی تست کنیم و ببینیم چطوریه.
--
بعد از اون، همسر همون ماشینو از طریق شرکتشون سفارش داد. در واقع، ماشین مال شرکته ولی ما باید ماهانه یه مبلغی به عنوان کرایه بدیم که از حقوق همسر کم میشه. ولی هزینه ی شارژش با شرکته.
ماشین که هنوز نیومده، ولی برنامه داریم که ان شاءالله گرفتیمش، دیگه یه عالمه برنامه ی مسافرت بچینیم .
--
ماشین بی ام و هم که من سوار میشم دیگه داره به خرج میفته متاسفانه. به اسمش نگاه نکنین که ممکنه هنوز باکلاس به حساب بیاد! حساب کردیم، توی همین یکی دو سال اخیر، حدود دو هزار تا خرجش کردیم. قیمت خودش الان 12 13 تا بیشتر نیس!
ماشین همسرو کمتر خرجش کرده یم ولی بازم باید ماشین همسرو بفروشیم چون من به ماشینی که دارم عادت کرده ام و رانندگی با اون یکی ماشین برام سخته، مخصوصا که دوربین و سنسور و اینا هم نداره.
--
تسلا رو اواخر فوریه می تونیم بگیریم ولی همسر اول مارچ میگیره چون از هر برجی که بگیرین، از همون ماه از حقوقتون کم میشه. اینو همکار همسر بهش گفته بود که تو پاچه اش نره! بنده خدا، خودش سرش کلاه رفته بود. ماشینو تو نیمه ی دوم ماه گرفته بود ولی پول ماشینو برای کل ماه ازش کم کرده بودن.
--
اینم بگم ما از دل خوشمون و این حرفا نیست که تسلا گرفتیما. از مجبوریمونه. وگرنه، ماشینو که توش نشستیم، زیاد جالب نبود. چون ماشین برقیه، هیچی توش دکمه و اینا نداره؛ واقعا هیچی. فقط یه مونیتوره و خلاص. یعنی؛ توی یه چهاردیواری میشینی که صندلی داره و جلوت هم یه مونیتوره. هر چی هست، همون توئه و لمسی. کلا، ماشین خیلی خالی به نظر میاد.
خیلی از آپشنای تسلا هم توی آلمان (و فکر کنم کل اتحادیه ی اروپا) غیرفعاله. مثلا امکان اتوپایلوت نداره. شما تو آلمان اجازه نداری بذاری ماشین برات رانندگی کنه. باید خودت رانندگی کنی. اینه که عملا اون حس و حالی که شاید به آمریکایی ها بده رو بهت نمیده. ولی خب چون الان دولت روی اینا به نحوی یارانه میده و تبلیغ می کنن و اگه ماشین برقی بگیری، کمتر از حقوقت کم میشه و از این حرفا، این ماشین برای ما به صرفه ترین ماشین بود.
از طرفی هم الان که اوضاع آلمان زیاد جالب نیست و اینا، چه بسا بهتر بود که از تولید داخل حمایت می کردیم و ماشین دیگه ای می گرفتیم. ولی خب، راستش، ما اونقدر پول نداشتیم. ماشینای برقی بنز و بی ام و گرون تر درمیان و با توجه به چیزی که ما نیاز داشتیم و گزینه هایی که همسر داشت، بهترین گزینه همین بود. ولی شما اگه آلمانین و پول به اندازه ی کافی دارین، جنس آلمانی بخرین .
البته؛ الان بیشتر پشیمون شدیم، مخصوصا که ایلان ماسکم خیلی طرفدار راست افراطیه تو آلمان. ولی خب دیگه؛ کاریه که کردیم و سفارشه رو دادیم الان.
--
حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کمی هم از شرایط آلمان بهتون بگم که اوضاع خرابه، خیلی خرابه. خیلی از شرکت ها دارن تعدیل نیرو می کنن، واقعا خیلی ها. البته؛ شرایط تعدیل نیروی اینجا اصلا مثل ایران نیست و مثلا به طرف حقوق یک سال یا چند سالشو (بسته به شرایط) میدن. مثلا کسی رو که می خوان اخراج کنن، بهش صد هزار یورو میدن، بعد اخراجش میکنن. اما خب، بازم ولی خیلی از شرکت ها این کارو بکنن، معنیش اینه که اصلا اوضاع اقتصاد خوب نیست و اونی که از این یکی شرکت درمیاد، خیلی راحت هم نمی تونه بلافاصله توی یه شرکت دیگه استخدام بشه. چون، مثلا وقتی اوضاع بازار خودرو خوب نیست، حالا خیلی فرقی نمی کنه شما تو بنز کار کنی یا بی ام و، این یکی هزار تامیریزه بیرون، اون یکی 4 هزار تا. ولی در هر صورت، بازار اون قدری ثبات نداره که شما رو این حساب کنی که حالا از این درمیام، میرم توی اون یکی. در واقع، همه با هم وضعشون خرابه.
توی دوستای ما، یکیشون همین چند ماه پیش تو هلند تعدیل نیرو شد، یکی دیگه هم همین ماه پیش بهش گفتن که میتونه یه مبلغی بگیره و آخر 2025 شرکت رو ترک کنه و اونم قبول کرد.
اوضاع زیاد جالب به نظر نمی رسه.
یکشنبه هم که انتخابات زودهنگام آلمانه.
نامه اش که برامون اومد، نوشته بود که می تونیم انتخاب کنیم که حضوری رای بدیم یا پستی. منم گفتم خب چه کاریه پا شیم بریم حضوری برای رای دادن، بذار بگم پستی. یه کیو آر کد رو اسکن می کردی و همه ی اطلاعاتت توش بود که تو داری برای کی درخواست رای پستی میدی. با دو سه تا کلیک تموم شد.
بعد از چند وقت نامه اش اومد که پست کنیم. ما هم چند روزی نامه روی میزمون بود و هیچ کاری نکردیم.
یه روز من با خودم گفتم بذار یه آلارم تو تقویم جیمیلم بذارم که یادمون نره اینا رو پست کنیم. انتخابات 28 امه، من مثلا بذارم یه هفته قبلش که مطمئن باشیم. چون با رای پستی، شما حداکثر 2 روز به انتخابات باید رایتو پست کرده باشی.
آلارم ها رو که میذارم، همیشه همسرم دعوت می کنم. ایمیل که رفت برای همسر، دیدم سریع اومد تو اتاق و برگه ی رایشو برداشت. میگم چی میخوای؟ میگه میخوام پر کنم، تموم شه بره دیگه.
اونجا تا همسر باز کرد، دیدم نوشته انتخابات 23 ام! تازه اونجا فهمیدم اگه واقعا تا آلارمم صبر می کردم، احتمالا انتخاباتو از دست داده بودیم . دیگه منم پر کردم چند ساعت بعدش و عصرشم بردم انداختم تو صندوق پست.
حالا ببینیم نتیجه ی این دفعه چی میشه. حزب مخالف خارجی ها، تا الان که طبق نظرسنجی ها بین 20 تا 23 درصد رای داره. خدا به خیر کنه.
نکته ی جالب اینه که این حزب باعث شده احزاب دیگه هم در مخالفت با خارجی ها صحبت کنن تا شاید کمتر دافعه داشته باشن.
اون روز یه تبلیغ برای حزب FDP دیدم که (نقل به مضمون) نوشته بود حتی برای آرزوهای خوبتونم باید مرزی تعیین کنین.
--
مامان شایان می گفت یکی از بچه ها توی مدرسه اومده به بچه های دیگه گفته من شنیده ام یا خارجی ها باید از آلمان برن یا برن زندان!
بعد، کلی مامانا نگران شده بودن که این چیه گفته و چرا گفته و از این حرفا.
این یکی دوستمونم می گفت اون روز بچه مون اومده بود خونه، می گفت بابا، اگه مجبور شدیم بریم آمریکا هم اشکالی نداره؛ اگه نشد هم بریم ایران.
پسر ما هنوز - خدا رو شکر- چیزی گزارش نکرده از مدرسه شون.
حالا من نمی دونم ربط داره یا نه، ولی هر دوی این دو تا دوستمون بچه هاشون مدرسه ی خصوصی میرن. مامان شایان که می گفت اکثرا خارجین. شاید دلیلش این باشه که این بچه ها، پدر و مادراشون بیشتر اخبارو چک می کنن و نگران میشن.
شاید مدرسه ی پسر ما که به نسبت مدارس اونا بیشتر آلمانی داره، پدر و مادراش این قدر روی اخبار ضدخارجی حساس نیستن و راجع بهش صحبت نمی کنن. نمی دونم. شاید هم دلیل دیگه ای داره. شاید هم کاملا تصادفی بوده. الله اعلم.
خلاصه که اوضاع خوبی نیست برای خارجی ها، واقعا اوضاع خوبی نیست. برای مایی که از 2011 اینجاییم شرایط شاید فرق خاصی نکنه، ولی برای اونایی که مشکل اقامت دارن و می خوان درخواست شهروندی بدن، یا تازه فارغ التحصیل شده ان و می خوان کار پیدا کنن، ممکنه شرایط خیلی فرق کنه.
--
یه خانمی هم یه حزب جدید زده تو آلمان از یکی دو سال پیش که امسال میگن احتمالا به 5 درصد میرسه و این یعنی اینکه توی مجلس کرسی دارن (برای کرسی داشتن توی مجلس آلمان، حزب باید حداقل 5 درصد رای داشته باشه). اسم خانمه زهراس و باباش ایرانیه ولی از ایرانی بودن فکر کنم فقط همین اسم زهرا برای این بنده خدا مونده ( که البته؛ آلمانی ها می خوننش زارا)، آخه، 2 3 ساله بوده که باباش رفته ایران و ناپدید شده انگاری.
حالا تو آلمان حزب چپ هست ها. اینم قبلا تو حزب چپ بود. ولی اختلاف پیدا کرده باهاشون و لازم دیده که حزب خودشو بزنه.
خدا به خیر کنه از راست افراطی و چپ افراطی که هر دو تا دارن رشد می کنن تو آلمان!
--
پسرمون مریض شد و دو روز مدرسه نرفت. فرداش که رفت. میگم چند نفر غایب بودن؟ میگه ده نفر! از 28 نفر، 18 نفر اومده بودن.
--
مریض شده بود، بهش میگفتیم چطوری؟ میگفت نمی دونم. میگفتم گلوت درد می کنه؟ دماغت گرفته؟ دماغت آب میاد؟ همه شو می گفت نه. ولی باز می گفت حالم خوب نیست. نمی فهمیدیم چشه دقیقا.
پس فرداش من خودم ازش مریضیو گرفتم. همسر میگه چطوری؟ میگم نمی دونم! حالم خوب نیس!!
واقعا همین جوری بود بیماریش. هیچ مشکلی نداشتم ولی باز مشکل داشتم :/!
--
مامانم با همکاراش دوره دارن و همه شون پیرن دیگه. چند وقت پیش، میگم حالت چطوره؟ خوبی؟ میگه آره؛ خوبم. به قول همکارام زمستون تموم شد دیگه. این زمستون تموم شد و نمردیم؛ پس تا زمستون بعد نمی میریم .
حالا کاش این زمستون برا ما تموم شه. من کل این زمستونو درگیر بیماری بودم! از دسامبر تا الان، واقعا فکر نمی کنم من کلا دو هفته ی پیوسته حالم خوب بوده باشه.
--
برا ایران بلیت خریدیم برا اواخر جولای. کلا دو هفته میریم.
یه بلیتم خریدیم برای لندن که 4 روزه بریم.
اون روز تو میتینگ رِترو (Retro)، مونیکا گفت هر کدومتون یه کاری که کردین و خوشحالتون کرده رو بگین. من همین بلیت خریدنو گفتم. اون زمان درست روز قبلش بلیتو خریده بودیم.
میگه فایده ی خیلی زود بلیت خریدن اینه که آدم خیلی زمان داره که مشتاق اون تاریخ باشه و زمان زیادی رو خوشحال میگذرونه.
جالبش این بود که من دقیقا روز قبلش داشتم به این فکر می کردم که من تا هفت ماه دیگه خوشحالم .
--
یه مسابقه دیدم تو اینترنت برای بچه ها. دو تا جایزه داشت: جایزه ای که بر اساس نظر ژوری بود و جایزه ای که بر اساس رای مردمی بود. برای رای مردمیش هم نوشته بود که به خانواده تون و دوستاتون بگین بهتون رای بدن و اینا.
تیم برنده، اسم یکیشون حسن بود. کله هاشونم مشکی بود. حالا یا ترک بودن یا عرب. تعداد رای هایی که گرفته بود بیشتر از 230 تا بود. در حالی که بقیه ی تیم ها که آلمانی بودن، در حد 6 تا ده یا نهایتا یازده تا رای داشتن .
وقتی میگن روابط عربها/ترک ها/ایرانی/افغانستانی ها قابل قیاس با این جایی ها نیست، منظور یه همچین چیزیه .
--
دو تا کتابم خونده ام که بعدا باید یادم باشه و بیام راجع بهشون بنویسم :).
--
پسرمون داره پهلوون پوریا می بینه. دیگه انقدر دیده که یه جاهاییشو حفظه و از قبل می تونه بگه الان چه اتفاقی میفته. یهو میگه "الان میگه یا علی عدد" .