سلام به همگی. گفتم با سلام شروع کنم که سلامتی بیاره. امیدوارم که همه تون - هر جا هستین- سلامت باشین.
بعد از بیشتر از یه هفته، بالاخره شرایط و فرصت و حس و حالی بود که بیام بنویسم، البته؛ اونم بعد از حرف زدن با مامانم بود که مثل همیشه خیالش راحت بود و آروم بود برا خودش.
البته؛ اینم نادیده نمی گیرم که تو شهر ما هیچ خبری نیست و همه چی آرومه. آدم نمی تونه از آدمایی که واقعا در خطرن انتظار داشته باشه آروم باشن. ولی خب، هر کس هر چقدر می تونه روحیه شو حفظ کنه، باید بکنه دیگه.
زندگی پستی و بلندی داره، سختی و آسونی داره. آدم باید خودشو با شرایط سازگار کنه. چاره ای نیست.
خواهر کوچیک تر هم رفته پیش مامان. مامان میگه بهش میگم اگه می خوای انقدر غرغر کنی، پا شو برو ویلای دهاتمون، بعد به من میگه انقدر غرغر می کنه اینجا که نگو
.
حالا فعلا که هنوز واقعا تبعیدش نکرده خواهر کوچیک ترو ولی باید دید تا کی با هم می سازن. ببین چقدر غرغر کرده که مامان من که باحوصله اس اعصابش خورد شده و تهدیدش کرده
.
--
فاطیما و اشتفان و زبی و آنیا، جدا جدا، پیام دادن همون روز جمعه و حالمو پرسیدن. باز دوباره توی میتینگ حالمو پرسیدن. یهو گریه ام گرفت وسط میتینگ. آنیا و فاطیما هم چشاشون اشکی شد. شاید فکر می کردن من به خاطر جنگ و ایناس. ولی من از حجم خوب بودن این آدما یهو گریه ام گرفت. انقدر که مهربون بودن و کلی برام پیامای خوب نوشتن. فاطیما گفت هر وقت دوست داشتی، بیا پیش من با هم بریم قدم بزنیم اگه خواستی، پسرتم بیار. اصلا هم لازم نیست بپرسی که می تونی یا نه، فقط بهم بگو ساعت چند میای. آنیا گفت من تقریبا هر روز میام شرکت، بیا هر وقت دلت خواست. از طرف اشتفانم گفت اشتفانم که خونه اش بهت نزدیکه. اشتفانم تایید کرد و سر تکون داد. همه شون خیلی خوب و همدل بودن.
آنیا میگه داشتیم خودمون با هم صحبت می کردیم (تو یه میتینگ دیگه احتمالا با اشتفان و زبی بوده ان)، گفتیم حیف شد، چقدر برنامه داشتی برای تولد امسالت. (اینا رو دیگه فکر کنم نشد بنویسم. با آنیا اینا راجع بهش صحبت کرده بودم. من امسال قرار بود تولدمو ایران باشم. به مامان گفتم یه بار همه ی فامیلو دعوت کن بیان، ببینیم همو. قرار بود آش بدیم و یه مهمونی بزرگ بگیریم که دور هم جمع بشیم. داشتیم فکر کیک می کردیم با خواهر کوچیک تر و اینا.) اون لحظه که آنیا اینو گفت، دیدم واقعا اصلا حتی بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی؛ اینکه الان دیگه نمی تونم برم ایران یا تولدم خراب میشه و اینا، حتی به ذهنم خطور هم نکرده بود. هر روز فقط داشتم خبرا رو چک می کردم که چی شده و کی زده و کی خورده و وضعیت چیه.
حالا امیدوارم که زود تموم بشه و همه چی به خیر بگذره. ولی وسط همین جنگ ها هم آدم باید زندگی کنه دیگه. یادمه چند ماه پیش، یه خبر میدیدم، یه عکسی گذاشته بود از یه نوزادی تو غزه که کشته شده. بعد یکی کامنت گذاشته بود که برا چی وسط جنگ بچه دار میشین خب؟ (البته؛ نامودبانه تر از این حرفا بود نوشته اش!) به این فکر کردم که انگار بعضی ها درکی از این ندارن که وسط تمام مشکلات، زندگی بازم جریان داره. آدما حتی با وجود از دست دادن ها، بازم برای چیزای کوچیک می خندن. اگه این جوری نبود که سنگ روی سنگ بند نمی شد. اگه آدم مثلا قرار بود بعد از از دست دادن کسی، هر روزش مثل روز اولِ از دست دادنش باشه که دیگه هیچ وقت نمی تونست زندگی کنه.
ولی این جوری نیست - خدا رو شکر. آدما خیلی زود به شرایط عادت می کنن؛ خودشونو با شرایط سازگار می کنن و تلاش می کنن - علی رغم تمام مشکلات- به زندگیشون ادامه بدن و بهانه هایی برای زندگی و خندیدن و شاد بودن پیدا کنن.
--
مامان ماکسی هم همون روز اول پیام داد و حالمو پرسید و گفت که بهت فکر می کنم و اینا. دوباره یکی دو روز بعدش هم چت کردیم. ازم راجع به اخبار می پرسه. می خواد بدونه مثلا چقدر طول می کشه، آیا ممکنه توافق کنن یا نه. وسط چت هام میگم اینجا که هیچ خبری نیست، نه تظاهراتی، نه هیچی. میگه آره، میدونی، مشکل پیچیده اس ... و برای من هم غیر از این نیست .. آلمان به خاطر شرایط تاریخیش مشخصه که طرف اسرائیله. ایران خیلی از ارزش های ما فاصله داره و برا همین، جهت گیری اصلی مشخصه. البته؛ ما می دونیم که ملت و دولت ها جدان، همین طور که تو اسرائیل این طوریه و الان غزه هم به اتفاقات دامن زده و ما هم که درگیر روسیه و اوکراینیم، اینه که طبیعیه که این موضوع اصلا دیده نشه.
البته؛ تو اخبار قطعا پره از اتفاقات ایران. ولی خب، اینجا تجمع ضد اسرائیلی سخت می تونه مجوز بگیره، حتی برای همون غزه و فلسطین. بیشتر تو شهرهایی می تونن مجوز بگیرن که جمعیت مسلمونشون زیاده و فشار افکار عمومی توش بالاس. یکی تو برلین بود همون روزای اول. برلین از این نظر بهتره. ولی تو همه ی شهرها این جوری نیست. نه اینکه فکر کنین حتما مردم خیلی طرفدار اسرائیلن ها، نه. صرفا به این دلیل که آلمانی ها تا حرفی بزنن علیه اسرائیل، باز بهشون برچسب نژادپرستی زده میشه.
--
اون روز یه کمی با خانم ز چت کردم. میگه دارم پوستر درست می کنم برای تظاهرات و اینا. میگم تو شهر ما که خبری نیست. میگه اینجا هم یه خانم افغانستانی رفته مجوز گرفته برای تجمع! بعد، به منم یه شهری رو گفت، گفت اونجا هم تجمع هست. گفتم کی برگزار کننده اس؟ گفت من نمی دونم. من زنگ زدم به پلیس، آقاهه گفت اجازه ندارم بهت بگم کی درخواست داده ولی تجمع کنسل شده. به خانم ز میگم این که کنسل شده اصلا. گفت من خبر ندارم، باید از دوستم بپرسم. بعد پرسیده، میگه اونی که مجوز گرفته، خودش از مخالفای جمهوری اسلامی بوده و در واقع مجوزو برای این گرفته که یه راهپیمایی راه بندازه در مورد تروریست بودن جمهوری اسلامی. بعد که دیده اونایی که میخوان برن، بیشتر برای حمایت از ایران می خوان برن، کنسل کرده
.
--
فاطیما تقریبا هر روز حال منو می پرسه. حتی، روز جمعه بهم پیام داد دخترمعمولی من می تونم تمام تسک های تو رو انجام بدم.
--
روز جمعه، آخرین روزی بود که باید نامه ی پسرمونو به ogs تحویل میدادیم که بگیم توی تابستون می خوایم بچه مون بره ogs. نامه رو گذاشته بودیم توی پاکت و پولشم گذاشته بودیم. ولی من انقدر حالم بد بود، اصلا حواسم نبود و نبردم با خودم.
دوشنبه بردم و گفتن دیر آوردی، ما جمعه لیست رو رد کردیم. نمیشه.
داشتم همین جوری تو میتینگ به آنیا اینا میگفتم که آره، تازه این نامه رو هم یادمون رفته ببریم، الان بچه مون کلا خونه اس. اگه پسرمون میرفت ogs و از خبرا دور بود، خیلی بهتر بود. آنیا گفت یه نامه بنویس و شرایطو توضیح بده و اینا. شاید قبول کنن. بعد گفت من خواهر زاده ام فلان جا کار می کنه (فکر کنم به عنوان کار داوطلبانه، وگرنه توی شرکت خودمونه خواهرزاده اش). همون جا زنگ زد و خواهرزاده شو به میتینگ دعوت کرد. بعد با اشتفان گفتن تو یه نامه ی اولیه بنویس، ما برات درستش می کنیم. من نوشتم. اونا هم درستش کردن و بعد قرار شد که برای مدیر ogs بفرستم. گفت خواهرزاده ی منم باهاشون صحبت می کنه و شرایطو توضیح میده. همه شون خیلی خوب و همدل بهم کمک کردن، هرچند که مدیر ogs خیلی آلمانی وار گفت که شرمنده، ما جا نداریم. اگر کسی کنسل کرد، بهت خبر میدم.
البته؛ قطعا میشد من برم به یه اداره ی چی چی نامه بزن و ننه من غریبم بازی دربیارم و در نهایت یه جا برای پسرمون پیدا کنم ها. ولی من اهلش نیستم و علاقه ای هم ندارم که این کارو بکنم.
آلمانی ها واقعا عاشق نامه ان. مثلا، همون فرمی که گفتم باید پر می کردیم رو توی اپلیکیشن برامون فرستاده بودن و تاکید کرده بودن که لطفا همین جا فرم رو پر نکنین، بفرستین! پرینت بزنین و به صورت کاغذی بیارین! پولشم جدا بدین! خب، همینو یه شماره حساب بذار، بگو پولو واریز کنین، فرمم همین جا پر کنین.
الانم من اگه برم به اون سازمانی که مسئول ogs هاس نامه بزنم، میدونم که اونا نامه می زنن به همین ogs و میگن استثنائا این بچه رو بپذیرین و بعد که نامه اومد و بوروکراسی کامل شد، ogs میگه خب بیار بچه تو! ولی وقتی فقط به خودشون ایمیل بزنی، بوروکراسیش کمه، قابل پذیرش نیست
.
ولی خب، الان دیگه پسرمون بزرگ شده و خیلی لازم نیست که حتما ما سرگرمش کنیم. خودش برای خودش یه سرگرمی ای پیدا می کنه. واسه همین، اصراری ندارم که حتما برم اصرار کنم که بره ogs.
--
کلا، ما اصلا راجع به اتفاقاتی که افتاده با پسرمون حرف نزدیم. شبه یا یکشنبه شب بود که بهش قول داده بودیم بریم همبرگری، رفته بودیم همبرگری. نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم که فلان جا رو زده ان. پسرمون میگه الان کی کیو زده؟
دیگه خیلی کوتاه مجبور شدیم براش توضیح بدیم که یه اتفاقی داره میفته.
--
یه پست قبل تر نوشته بودم. ولی الان که دیدم می تونم چیزی بنویسم. اول خواستم اینا رو بنویسم.
تو گروه پدر و مادرای بچه های کلاس، باز دوباره بحث شد. همیشه هم بابای پاتریک شروع می کنه بنده خدا. من خیلی وقتا با حرفاش موافقم ولی جرئت ندارم بیام چیزی بنویسم و مخالفت کنم. مخصوصا که آلمانی ما هم به درد بحث کردن و این چیزا نمی خوره، خیلی مودبانه اس
.
ولی این دفعه جرئت به خرج دادم و بعد از صد بار خوندن متنی که نوشته بودم (که کلا دو تا جمله بود)، آب دهنمو قورت دادم و زدم رو send!
حالا قضیه چی بود؟
بابای پاتریک گفت پاتریک به ما گفته نباید خیلی از میوه ها رو بخوریم چون از خارج میان. به نظرم نباید همچین چیزایی به بچه ها گفته بشه تو مدرسه و چیزی که پاتریک گفته منو ناراحت کرده. نظر شما چیه؟ آیا این دغدغه ی شمام هست؟ به نظرم باید با مدیر صحبت کنیم و من در این مورد با مدیرشون صحبت می کنم چون به نظرم دارن عقایدشونو به بچه ها تحمیل می کنن.
بعد، دو سه نفر - از جمله مامان ماکسی - اومده بودن گفته بودن لطفا با مدیر از طرف خودت صحبت کن و نظر همه نیست و از این حرفا. منم دیدم خداییش خیلی بهش توپیده ان با اینکه فقط نظر شخصیشو گفته بود.
حالا جمله ی من چی بود که این قدر بالا و پایینش کردم؟ هیچی. گفتم من موافقم که راجع به محیط زیست و اینا با بچه ها صحبت بشه ولی به نظرم اینم مهمه که هر کسی اجازه داشته باشه حرفشو بزنه، حتی اگه مخالف بقیه باشه.
همش می ترسیدم کسی بیاد نظر بده و کش دار بشه. ولی - خدا رو شکر- کسی چیزی نگفت و به خیر گذشت و فقط چهار نفر لایکم کردن :).
--
امروز رفتم پیاده روی برای اولین بار تو عمرم! یه سر هم به قبرستون شهرمون زدم. خیلی چیزاش جالب بود برام. مثلا؛ اینکه چقدر اینا به قبراشون می رسن. طرف مثلا سال 1987 اینا فوت کرده. رو قبرش شمع روشن بود، اونم روز چهارشنبه. دیگه اینکه خیلی هاشون قبرهای خانوادگی بودن و مثلا دو سه تا یا گاهی سه چهار تا اسم و سال تولد و فوت نوشته بود. یه تیکه اش کوچیک تر بود قبراشون کلا، نمی دونم چرا. یعنی؛ اندازه ی قد آدم نبود اصلا؛ شاید مثلا نیم متر بود هر کدوم. اینجا خیلی ها میگن که جسدشون سوزونده بشه. نمی دونم اون قسمت مال اونا بود و فقط به عنوان یادگاری خواسته بودن یه قبر داشته باشن یا دلیلش چیز دیگه ای بود. شاید قبرای بزرگتر گرون تر بوده و پول نداشته ان، نمی دونم.
چقدرم اکثرا به گل های روی قبرشون رسیده بودن. انقدری که اینا به گلای اونجا رسیده بودن، ما به گل های توی حیاطمون نمی رسیم.
رو قبر یکی هم دیدم یه چیزی داره حرکت می کنه، بعد دیدم بادکنکه. فکر کردم مال بچه ای بوده، جلوتر که رفتم، دیدم روش نوشته 100.
ما وقتی بچه بودیم، هیچ وقت ندیده بودم برای کسی که فوت کرده تولد بگیرن. ولی تو چند سال اخیر خیلی دیده ام که ایرانی ها این کارو می کنن. نمی دونم حالا اول تو این ورا بوده، بعد فرهنگش به ایران منتقل شده یا صرفا ما نداشتیم این فرهنگو تو شهر خودمون.
یکی هم که از همه برام جالب تر بود، قبری بود که طرف سال سال هزار و هشتصد و خرده ای متولد شده بود و 1959 فوت کرده بود و قشنگ معلوم بود که هنوز دارن بهش میرسن و مرتب میان بهش سر می زنن.
--
تو گروه خانوادگی، مامان ادمینه! خواهر بزرگتر دیر اومده بود، خواهر کوچیک تر میگه، تو باید با ولیت بیای. خواهر بزرگتر میگه الان ولی من کیه؟
مامان میگه الله ولی الذین آمنوا
.
--
جمعه یه برنامه ی ورزشی هست تو مدرسه ی پسرمون و بچه ها گروه گروه شده ان از کلاس های مختلف. اون روز پسرمون گفت که با رایان (یه رایان دیگه، نه اونی که چند وقت پیش اومد خونه مون) و جوما هم گروه شده.
دیروز داشتیم با پسرمون صحبت می کردیم همین جوری راجع به مدرسه. میگه جمعه من تنهام تو گروهمون از کلاس ما چون جمعه عید مسلموناس! رایان و جوما به خاطر عید قربان نمیان.
میگه توی درس اخلاقمونم راجع به همینا صحبت کردیم. همین که چه دین هایی وجود داره و کی رو جشن می گیرن و از اینا.
دو تا چیز راجع به مسلمونا بهشون یاد داده ان. یکیشو که خداییش من بلد نبودم اصلا و اتفاقا فکر هم نمی کنم رعایت کرده باشم هیچ وقت، چون من چپ پام! معلمشون گفته مسجدو باید با پای راست وارد شد
. اون یکیشم این بود که وقتی کسی نماز می خونه، نباید از جلوش رد بشی. این دومی رو هم که فکر نمی کنم عده ی زیادی رعایت کنن
.
احتمالا چیزایی که راجع به دینای دیگه بهشون گفته ان هم در همین حد باشه
!
--
حالا ما که برای بچه مون کتاب داستان های شاهنامه خریدیم ولی خداییش - به نظر من- اصلا محتواهاش مناسب بچه ها نیست. من نمی دونم چرا این قدر تبلیغ میشه بابتش و این قدر توسط انتشاراتی های مختلفی چاپ میشه. چرا آدم باید داستان کشته شدن یه نفر توسط پدرشو برای بچه اش تعریف کنه؟ یا قضیه ی سیاوش و سودابه رو؟ یا مثلا یه قسمتیشو پسرمون داشت می خوند (نقل به مضمون) یکی به فلان کس - که تورانی بود- گفت که چرا تو از رستم بدت میاد، بدی ای در حقت کرده؟ گفت چون اون ایرانیه و ایرانی ها هر چی باشن دشمن مان.
خب، چرا این کتابا رو صرفا به این دلیل که شعرش قشنگه برای بچه ها چاپ می کنین خداییش؟!!
--
همسر
قرار شده با پسرمون بازی کنه. بهش گفته برو یه بازی بیار. رفته جالیز
آورده. جالیز یه بازی ایه که قشنگ یه ساعت طول می کشه. همسر میگه این خیلی
طول می کشه. میگه اشکالی نداره، سرگرم نگهت میداره
.
یواخیم دوباره میتینگ سالانه ی منو انداخت عقب. برا من بهتر شد، چون تو اون روز سه تا میتینگ دیگه هم داشتم و یه کم هماهنگیش سخت بود. اما نمی دونم علتش چیه. باز آندره بهش چیزی گفته یا قضیه چیز دیگه ایه. کلا میتینگ های سالانه باید حداکثر تا آخر جون انجام بشن. و من فکر می کنم واقعا آخرین نفر باشم این دفعه.
--
یه جا مصاحبه داشتم برای کار - که قبلا نوشته بودم براتون- که طرف در توصیف کارشون گفت ما انگاری می خوایم یه استارتاپ بزنیم توی یه شرکت بزرگ و الان کسیو می خوایم که این استارتاپو راه بندازه.
امروز یه مصاحبه داشتم برای کار. طرف میگه ما می خوایم بخش دیجیتالیزیشن شرکتو عملا راه بندازیم و کلی مشتری داریم که تقریبا تمام کاراشون به صورت دستی انجام میشه و خیلی جا داره که دیجیتالیزیشن انجام بشه. تیممون هم همین دو نفره فعلا که می بینی. میگم آها، می خواین یه جور استارتاپ راه بندازین توی یه شرکت بزرگ. میگه آره، چه اصطلاح خوبی براش به کار بردی. تو دلم گفتم آره، می دونی، من خیلی باهوشم 
.
--
حالا این شرکته که منو نمی گیره ولی بگیره هم من نمیرم چون شهرش تا ما 2 3 ساعت فاصله داره (قضیه ی گربه و دنبه و اینا دیگه
). ولی خداییش، منو قشنگ یاد رن و فیلیکس مینداختن. دو تا پت و مت که ایده های بزرگی دارن. طرف پوزیشن زده برای Conversational AI (اصطلاح باکلاس همون وویس بت ها و چت بت ها)، بعد بهشون میگم شما بیشتر دارین راجع به اتوماسیون و اینا صحبت می کنین، آیا اصلا وویس بتی، چیزی دارین؟ میگه ما منظورمون بیشتر اینه که طوری از دیجیتالیزیشن استفاده کنیم که مکالمه ی مشتری ما با کاربر نهاییمون کمتر بشه و راحت تر بشه (یعنی؛ یه بخش هاییش حداقل دیجیتال بشه و اینا)؛ منظورمون به طور خاص وویس بت نیست :|. من هیچ من نگاه واقعا!
--
یه خاطره هس که مال خیلی دقت پیشه. هیچ وقت پیش نیومد که بنویسمش (اگه درست یادم باشه) ولی الان یهو یادش افتادم به دلایلی.
یه بار رفته بودم پسرمونو از مهد وردارم. همه ی جاهای پارک پر بود. منم عمود بر ماشینایی که پارک بودن، با یه فاصله ای که حداقل یه ماشین از بغلم بتونه رد بشه، چسبوندم به دیوار و پارک کردم.
وقتی پسرمونو ورداشتم و اومدم، با خانمی که ماشینم عمود بود نسبت به ماشینش، احوال پرسی کردیم و هر کدوممون رفتیم سراغ ماشینمون.
من داشتم کمربند پسرمونو تو صندلی عقب می بستم که یهو دیدم این خانومه همین جور داره دنده عقب صاف میاد تو دل ماشین ما. اصلا، نمیدونم چطور مغزش پردازش نکرد که من الان از جلوی ماشینم باهاش احوال پرسی کردم! حالا، من هر چی داد و بیداد میکردم و بال بال میزدم، نمیشنید اصلا. خودم کامل رفتم تو ماشین و درو تقریبا کامل بستم که چند سانت مونده به ماشین ما بالاخره خانومه فهمید که آقا یه چیزی این پشت هست! ولی من دیگه دست و پام می لرزید. اصلا ماشینه رو تو حلقمون میدیدم، با سرعتم داشت دنده عقب میومد. یه لحظه گفتم این ما رو له میکنه الان.
ولی خدا رو شکر، دیگه واستاد و دوباره فرمون گرفت و ماشینشو صاف کرد و رفت و اصلا حتی متوجه هم نشد که ما چقدر ترسیدیم و چقدر تزدیک بود تصادف کنه. خلاصه، منم چون عجله داشتم، وقت نداشتم صبر کنم تا آرومتر بشم. مجبور بودم راه بیفتم. پسرمون نوبت دکتر داشت.
هنوز از شهر تازه اومده بودم بیرون و حالم کاملا سر جاش نیومده بود، که اومدم بندازم تو اتوبان، دیدم عجب خلوته امروز. یه ماشین رد شد و رفت. من بودم و یه ماشین دیگه تو اتوبان. دیگه تا جایی که چشم کار میکرد ماشینی نبود. یه ماشین پلیسم همون لحظه اومد. منم که هنوز قلبم تا حدی تند میزد، با خودم گفتم همینم مونده الان این ماشین پلیس بیاد جلوم، بالاش چراغشو روشن کنه که نوشته bitte folgen یعنی دنبالم بیا. وقتی ماشین پلیس بخواد اینجا کسیو نگه داره، این کارو میکنه، مثل ایران تو بلندگو نمیگه. فقط میره جلوی ماشین مد نظر و این چراغو روشن میکنه. طرف موظفه پشت پلیس بره.
خلاصه، پلیسه اومد از بغلم گذشت، رفت جلو ماشین جلویی، چراغ bitte folgen شو روشن کرد
.
حالا چرا اون روز یاد این افتادم؟ داشتم به این فکر میکردم که من به هر چی فکر میکنم، اتفاق میفته :).
حالا این روزا چندین فکر مختلف تو سرمه. منتظرم ببینم کدومش اتفاق میفته :).
--
تو آخرین معاینه ی پسرمون، دکتر گفت یه کمی گاهی واضح نیست حرف زدنش. ببرینش گفتاردرمانی ببینین میگن تمرین لازم داره یا اکیه.
منم که حوصله نداشتم باز شیش ماه درگیر گفتاردرمانی بشم، قبل از جلسه ی درمان، به پسرمون گفتم ببین، اگه نمیخوای مجبور بشی شیش ماه بری و بیای، باید شفاف حرف بزنی. گفت چه جوری؟ من بلد نیستم. گفتم هیچی. احتمالا بهت چیزی میده، میگه بخون. وقتی خواستی بخونی، سعی کن طوری بخونی که هر دو ردیف دندونت دیده بشه. همین. باید لباتو یه کمی بیشتر باز کنی. تمام. یکی دو بارم باهاش تمرین کردم.
جواب هم داد و خانومه گفت اصلا برا چی بهتون برگه ی ارجاع داده ان؟
.
گفتم به شمام بگم، شاید به دردتون بخوره.
شاید بگین چه ربطی داره؟ دلیلش اینه که برای اینکه لبتونو یه کمی بیشتر باز کنین، مثلا یکی دو میلی ثانیه برای هر آوا بیشتر وقت میذارین و همون برای شفاف تر شدن گفته تون کفایت میکنه.
البته؛ این حرف رو من صرفا بر اساس تجربه میزنم ها. به نظر من، آدمایی که دو ردیف دندوناشون دیده میشه موقع صحبت و بازه ی حرکت لباشون بیشتره، معمولا واضح تر صحبت میکنن از کسایی که لباشون موقع گفتن تمام آواها حالت نسبتا یکسانی داره. کوچیک و بزرگم نداره. برای همه قابل اجراس، مخصوصا اگه چیزیو میخواین جایی ارائه بدین.
--
میگه یه نفر هست که وقتی میره دستشویی کثیف کاری میکنه. الان دنبالش میگردن (یه جوری میگه دنبالش میگردن انگار واقعا تحت تعقیبه طرف
)! قرار شده هر کس میخواد بره دستشویی، بره اسمشو بگه که بعدش برن دستشویی ها رو چک کنن که تمیزه یا نه! اگه قراره معلم بشین، به این جور وظایفشم فکر کنین
.
--
یکشنبه ها کلاس شنا داره. یکشنبه ی پیش مریض بود، یه کمی تب داشت، تصمیم گرفتیم که نره شنا. اونم که داشت برای خودش بالا بازی می کرد. ما هم صداش نزدیم دیگه که بهش بگیم امروز نمیری. ساعتای یک و نیم اینا، میگه امروز چرا نرفتیم شنا؟ یه جوری میگه انگاری خیلی زرنگی کرده و یادش بوده و ما یادمون رفته. میگیم الان یادت اومده؟ میگه نه، یادم بود، ولی نگفتم بهتون که نریم
! روشنش کردیم که سر ما کلاه نذاشته، ما خودمون بهش نگفتیم
.
--
همسر میگه اون شب براش تشکشو پهن کردم. اونم برا خودش این ور و اون ور می رفت. بعد که اومده بخوابه، میگم برو مسواکتو بزن، بیا بخواب. میگه ئه، من هی داشتم دور میزدم که تو یادت بره، من بیام همین جوری بخوابم
!
رایانو یادتونه که از مهدکودک با پسرمون بود؟
اون چون نیمه اولی بود، یه سال زودتر رفت مدرسه. پارسال پسرمون گفت تو مدرسه نیست امسال و مدرسه شو عوض کرده. ما هم فکر کردیم رفته ان شهر بغلی که فامیل و آشنا داشتن.
چند روز پیش یه شماره ی جدید بهم پیام داد و گفت من مامان رایانم. منم احوال پرسی کردم.
گفت ما سال سختیو داشتیم. بچه ی وسطیم مریضی سختی گرفت و برا زندگیش می جنگید. رفتیم مراکش. الان برگشتیم. ولی یه شهر دیگه ایم. اون شهر از ما ۳۰ ۴۰ کیلومتری دوره. گفت قرار بذاریم بچه ها همو ببینن. منم گفتم فلان روز. رایان اومد و پسرمونم باهاش بازی کرد.
ولی به این فکر کردم که چقدر فرهنگ این آدما دوره از آلمانی ها. یه سال کلا نبوده ان، الان که برگشته ان، بلافاصله تو فکر بازسازی روابط قبلیشونن.
حالا مامان رایانم گفت دوباره قرار بذاریم پسر شما بیاد پیش ما. باید ببینم چی میشه.
--
رایان چقدررر بزرگ شده بود. رفتارش، همه چیش تغییر کرده بود. برخلاف قبلا که خیلی گرم بود، الان یه کمی خجالتی بود. کلا، انگار یه آدم دیگه رو میدیدم. خیلی آروم و بی صدا با هم بازی میکردن؛ با هم شطرنج بازی کردن؛ کلا، همه اش آروم بودن. دیگه خبری از اون بچه های شری که همه ی خونه رو به هم بریزن نبود.
بخشیش به خاطر بزرگ شدنشونه و بخشیش هم به خاطر مدرسه اس که به بچه ها یاد میده (یا شاید گاهی مجبورشون میکنه) شخصیت شلوغ خودشونو بذارن کنار و همه شون مثل هم آروم و مطیع و حرف گوش کن باشن. بخشیش هم احتمالا به خاطر اینه که بعد از دو سال احتمالا با همه غریبی می کردن دیگه بچه ها.
--
امروز داشتم موقع کار یه آهنگی گوش میدادم که یادم افتاد کی گوشش میدادم. وقتی که توی اون شرکتی بودم که آنی اونجا بود. یه روز رییسمون نبود. تعداد هم زیاد بود. من رفتم نشستم رو صندلی رئیس و با بچه ها یه کمی گفتیم و خندیدیم که حالا کی صندلی رئیسو برداره. اونحا این آهنگ تو گوشم پلی میشد و همون لحظه میدونستم این روزا دیگه تکرار نمیشه. این ته لذته.
و جالب اینکه الان دوباره همون حسو داشتم که این روزا دیگه تکرار نمیشه، من دیگه هیچ وقت به جوونی امروزم نیستم، امروز من هیچ نگرانی بزرگی ندارم و تو بهترین حالت، روزام میتونه مثل امروزم باشه.
کلا، من قابلیت اینو دارم که از روزای عادی زندگیم نهایت لذتو ببرم. میتونم بگم خدا رو شکر بدون اینکه مریض سلامتی بازیافته ای باشم یا آدم از درد نجات یافته ای باشم یا چه میدونم کسی باشم که چیزی رو از دست داده و دوباره به دست آورده و الان قدرشو میدونه یا حتی کسی باشم که چیزی رو با سختی زیاد به دست آورده و قدرشو میدونه.
یه زندگی خیلی خیلی معمولی دارم؛ چیزی هم ندارم که آرزوی دیگران باشه و خیلی خاص باشه؛ ولی از همون راضیم.
البته؛ بیشتر وقتا به نظر خواهر بزرگتر من دیوونه و بی عقلم که شکایتی ندارم و راضیم؛ نه دنبال چیز بزرگیم تو زندگیم، نه دنبال پولم، نه سعی میکنم از چیزایی که بلدم پول درآرم. کلا من بی عقلم از دید خواهر بزرگتر
.
--
مامانم دوره شو با دخترخاله هاش داره و گفته دفعه ی بعد بیان خونه اش. دیروز باهاش تلفنی صحبت می کردم. میگه می خوام بهشون آش بدم، گفتم حالا که دیگه چیزی نمونده که تو بیای، میگم این دفعه رو خاله برداره، دفعه ی بعدشم یکی دیگه برداره؛ من نوبت بعدترشو وردارم که تو هم اومده باشی! از الان باز داره برنامه می چینه برا اومدن من.
--
دیروز جشن تابستونی شرکت بود. من قرار نبود برم. به طور معمول، ما پنج شنبه ها میریم شرکت. منم کلا ثبت نام نکردم چون اصلا زیاد لذت هم نمی برم از جشناشون و برام جذاب نیست. ولی این دفعه، یهو، چهارشنبه توی میتینگ روزانه فلیکس گفت بچه ها اگه موافقین، این هفته به جای پنج شنبه، جمعه بیایم شرکت. منم گفتم من جمعه می تونم بیام ولی قبلش نوبت دکتر دارم و دیر میام. برنامه ام هم این بود که بعدش برگردم.
ولی بعد دیدم همسر نمیخواد جمعه بره سر کار. گفتم اگه تو از خونه کار می کنی که من جشن شرکتو بمونم یه کمیشو دیگه. گفت باشه.
منم صبح انقدر زود بیدار شده بودم خود به خود که تا ساعت نه صبح دوباره خوابم گرفته بود! از یه ربع به پنج بیدار بودم. نه و ربع صبح قرار دکتر داشتم. دکتره هم نزدیک شرکت بود ولی من دقت نکرده بودم. یعنی؛ اسم خیابونو که خوندم فکر کردم یه جای دیگه ی شهره. صبح داشتم با پسرمون حرف می زدم موقع صبحانه اش که همسر گفت اینکه نزدیک شرکتتونه. تو الان برو که ترافیک نیست هنوز.
منم دیگه رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم شرکت. یکی دو ساعتی کار کردم و بعد رفتم دکتر. ساعت نه و ربع نوبتم بود. خانمه گفت بشین تو اتاق انتظار. منم نشستم. انقدر خوابم میومد که بعد از یه عالمه انتظار، یه کمی همون جوری نشسته خوابیدم. بیدار شدم، دیدم ساعت از ده هم گذشته. منم ساعت 11 یه میتینگ داشتم و اتفاقا قرار بود من ارائه بدم. رفتم به منشیه گفتم من کی قراره نوبتم بشه؟ من حساب اینو نکرده ام که دو ساعت طول بکشه ها، من یازده میتینگ دارم. چک کرد، گفت باشه، بشین، یه نفر دیگه مونده.
یه کم دیگه نشستم و چند دقیقه بعد صدام زد. رفتم تو اتاق دکتر، یه دکتر بسیااار خوش برخورد اومد دست داد و خوش آمد گفت و گفت ایرانی هستی؟ گفتم آره. خودش عراقی بود. گفت ما دو تا کارمند ایرانی داریم اینجا. باهاشون صحبت نکردی؟ گفتم نه. کدوم؟ بعد دیدم همونی که باهاش صحبت کرده بودم و مدارکمو بهش داده بودم ایرانی بوده. ولی از رفتارش کاملا مشخص بود که متولد اینجاس. یعنی؛ حتی زبون بدن آدم هم قشنگ نشون میده که طرف متولد اینجاس یا نه. بعدش، دکتره داش باهام صحبت می کرد که وسطش همون دختره اومد و گوشیو داد به دکتر. مثل اینکه واجب بود و دکتره عذرخواهی کرد و رفت بیرون که با اون صحبت کنه. من و این دختره هم با هم یه کمی حرف زدیم. تقریبا هر سال ایران میرفت و نظرش - مثل همه ی آدمای دیگه ای که ایرانو یه بار رفته ان- این بود که ایران خیلی با چیزی که رسانه ها نشون میدن فرق داره.
گاهی فارسی حرف می زد، گاهی آلمانی. فارسیش لهجه داشت ولی خوب حرف می زد و وقتی وسط حرفاش یه جا گفت "گناه دارن" فهمیدم واقعا فارسیش خیلی خوبه که همچین اصطلاحی رو بلده.
بعدش دیگه دکتره اومد و چند تا سوال پرسید و یه داروی علفی بهم داد و گفت برم.
با اینکه دکتره خیلی خوش اخلاق بود، ولی فکر نمی کنم دیگه برم پیشش. اومدم برام همسر تعریف کردم. میگه خب، برا همین ریویوش انقدر خوب بود دیگه. خوب حرف بزنه و خوش اخلاق باشه و خوش و بش کنه (کاری که آلمانی ها هرگز انجام نمیدن) و داروی علفی بده و مستقیم نره سراغ داروهای شیمیایی!
--
عصری دیگه از ساعت 4 جشن شرکت بود. با بقیه ی بچه ها رفتیم پایین. هیچ برنامه ی خاصی نداشتن، فقط یه مقداری خوردنی و نوشیدنی بود و حرف زدن.
برای بچه ها هم برنامه داشتن. از این قصرهای بادی داشتن که برن سر بخورن. یه دارت خیلی بزرگ داشتن که اونم بادی بود و چند متر ارتفاع داشت. بچه ها باید توپ پرت می کردن و توپه می چسبید به اون صفحه ی بزرگ دارت. ولی کلا بازی هاش برای پسر ما کوچیک بود. خوب شد که نیومده بود.
یه جا دیدم دو تا همکار ترکم با جهاد واستادن دارن حرف می زنم. با خودم فکر کردم چه زود کامیونیتی خودشونو پیدا کردن. منم یه کمی با همکارام بودم و صحبت کردیم و بچه ها هم هی میزاشونو عوض می کردن که با آدمای مختلفی صحبت کنن. منم رفتم پیش اون همکار ایرانی جدیدمون که یه خانمی باهاش بود و حدس زدم که خانمشه. بعدم حمید اومد کوتاه پیشمون. میگه ئه، کامیونیتی ما اینجاس؟
با همکار جدیدمون و خانمش راجع به خیلی چیزا صحبت کردیم. آندره و پیتر هم در حد دو سه دقیقه صحبت کردن برامون. بعدش همکار جدیدمون به خانمش گفت این آندره خیلی ازش همه حساب می برن، خیلی جدیه. بهش میگم فکر کنم تا الان سر و کارت به پیتر نیفتاده. نه؟
آندره که خیلی مهربونه بنده خدا.
اتفاقا چند دقیقه بعدش آندره اومد سر میز ما و یه کمی حرف زدیم. به من میگه تو کارت بهت خوش میگذره یا بهت کار جدید بدم؟ گفتم کار جدید بده بهم. یه پروژه بهم معرفی کرد، گفت میخوایم همچین چیزی رو پیاده کنیم. بهت خبر میدم.
حالا هفته ی بعدم من با یواخیم میتینگ سالانه مو دارم. ببینیم چی میشه.
--
قبلاها فکر می کردم چقدر بده که ترک ها تا به هم میرسن ترکی حرف می زنن. ولی الان کاملا درکشون می کنم. من الان مشکل آلمانی ندارم ولی بازم حرف مشترک زیادی با خیلی از آلمانی ها ندارم. آلمانی ها -به طور کلی- خیلی اجتماعی نیستن، باز اگه تو هم خارجی باشی و خاطرات مشترکی باهاشون نداشته باشی، واقعا سخت میشه کار. مثلا آنیا و اشتفان و سباستین آدمای اجتماعی ای هستن و من می تونم باهاشون دو ساعت از همه چی حرف بزنم و لذت ببرم و اتفاقا تو هر فرصتی هم که بشه - مثلا تو میتینگی که یکی نوشته من پنج دقیقه دیر میام و منتظرش می مونیم- این کارو می کنیم و راجع به همه چی با هم صحبت می کنیم. ولی با بقیه این جوری نیستم. یه دلیلش اینه که اینا دوستای غیرآلمانی هم دارن و به تفاوت های فرهنگی آگاهن. قشنگ بلدن موضوع مشترک پیدا کنن یا یه موضوعی پیدا کنن که جذاب باشه برای هر دو طرف که راجع بهش حرف بزنن. ولی بقیه یا دارن راجع به برنامه ها و خواننده ها و کنسرت هایی حرف می زنن که تو نه میشناسی، نه بهشون علاقه داری، یا راجع به فلان سیاستمدار محلی (مثلا شهردارو/نماینده ی شهرمونو دیدی امروز رفته فلان جا، فلان شده) که تو نه اصلا دنبال می کنی در این حد اخبارو، نه اصلا شخصیت اون آدمو میشناسی. خیلی وقتا، باید کلا توی اون بافت باشی که بتونی نظر بدی و حرف بزنی. مثلا یه بار یادمه همکارام یه چیزی گفتن در مورد یه سیاستمداری که رفته فلان جا و همه شون خندیدن. من اصلا نفهمیدم قضیه چیه. یکیشون گفت بذار برات توضیح بدم. این یارو کلا آدم خنده داریه، زیاد سوتی میده، هر وقت یه جا میره حرف بزنه، یه چیزی میگه که سوژه میشه. خب، وقتی آدم در این حد نشناسه اون سیاست مدارو، اینم درک نمی کنه که وقتی یه نفر یه جمله تو جمع میگه باز فلانی رفته برلین، چرا همه باید سر تکون بدن و بخندن و بگن خدا به خیر کنه!
یه بارم همین چند وقت پیش این جوری شد. فلیکس یه چیزی گفت راجع به یه فیلمی و نینا خندید. ولی من اصلا نفهمیدم چون اصلا حتی نمی دونستم اون فیلمه راجع به چیه. ولی خوشبختانه من تنها کسی نبودم که نفهمیدم
. پسر اشتفان هم بود (تو تیم ما کار می کنه). گفت چی شد؟ فلیکس گفت فیلم فلان دیگه. گفت من نمی دونم، فکر کنم دارین راجع به خیلی وقت پیش حرف می زنین. فلیکس یه نگاه به من کرد گفت مال سال 2000 ه دیگه. پسر اشتفان گفت خب من متولد 2001 ام. فلیکس قشنگ پوکرفیس شد
. لباشم اتفاقا نازکه، دقیقا خود پوکر فیس بود. اصلا رو این حساب نکرده بود که همکارایی داره که اصلا بعد از نوستالژی های اون به دنیا اومده ان
.
--
با همکارام صحبت می کردیم، میگم من فکر میکردم برنامه ای دارن ولی فقط خوردنه. یکیشون میگه آره. ولی اگه چند بار تو سال بود بهتر بود. بالاخره، یه غذای مجانی بهمون میدادن، خوب بود
.
همین همکارمون داشت راجع به این صحبت می کرد که تابستون می خواد بره هامبورگ. بهش میگم خودت اهل کدوم شهری؟ میگه ئهههه، اممم، بعد خیلی با تردید که آیا من چیزی میدونم یا نه میگه شهر فلان. میگم ئه، مال اونجایی؟ آها. میگه میدونی کجاس؟ میگم آره. میگه واقعا می دونی؟ نزدیک فلان شهره. با اینجا 40 50 کیلومتر فاصله داره. میگم آره دیگه می دونم. ما اون موقع که دنبال زمین می گشتیم انقدر هیچی پیدا نمیشد که همین طور دایره ی جست و جومون گسترده تر شد و تا اونجاها رو گشتیم. واسه همین میشناسم این شهرا رو :).
--.پسرمدن اسم یکیو آورد تو کلاسشون که من نشنیده بودم. میگم کدومه؟ کیه؟ چه شکلیه؟ یه کم توصیف کرده. میگم موهاش چه رنگیه؟ میگه معمولی. میگم معمولی یعنی چی دیگه؟ میگه زرد دیگه 