چند وقت پیش همسر رفته بود خرید کنه. طبق معمول، باز یکی اومده بود که به صورت تصادفی چک کنه چند تاشو که آیا واقعا با دستگاه همسر بارکد اونا رو اسکن کرده یا نه. چند بار این اتفاق افتاد. یه بارم که طرف گفته بود باید همه شو دونه دونه چک کنم.
یکی از همین دفعه ها، مال یه خانمه رو زده بود، دو سه تاشو طرف اسکن نکرده بوده!
جالب بود که همسر می گفت خانمه همین جوری ساکت نگاه کرده بود و نه دفاعی کرده بود که مثلا بگه فراموش کرده ام یا هر چی. اون مسئوله هم زنگ نزده بود به پلیس یا جایی. فقط اسکن کرده بودن و پولشو گرفته بودن و همین.
--
فکر نمی کنم اینجا کسی باشه که ساکن آلمان باشه و بچه ی مدرسه ای داشته باشه. ولی من می نویسم که شما اگر کسیو میشناسین، بهش بگین. چند وقت پیش یه چیزی کشف کردم که انگاری بهشتو تو آلمان کشف کرده ام!
شما هر دانشگاهی رو تو آلمان سرچ کن، یه سری برنامه داره برای بچه های مدرسه ای. حتی دانشگاهای کوچیک علمی-کاربردی تو شهرهای خیلی کوچیک. مثلا میتونین سرچ کنین Junior uni Hamburg . البته این فقط یه کلیدواژه اس. وگرنه بعضی ها با عنوان Schülerangebote (آفر برای دانش آموزان) میذارن. ولی منظورم اینه که همین کلیدواژه های ساده، راحت میشه پیداشون کرد. همه شون یه سری برنامه دارن برای بچه ها. از نظر سنی هم طبقه بندی داره، مثلا 6-9 سال، 9-12 سال و 12-15 یا چیزایی شبیه این. یه مبلغ خیلی کمی، در حد 5 یا 10 یورو می گیرن. ولی ارزششو داره واقعا. با بچه ها آزمایش های مختلف انجام میدن؛ مثلا با آهن ربا و برق و الکتریسیته آزمایش انجام میدن؛ با کلم و گیاها تعیین ph میکنن برای چیزای مختلف؛ با قاطی کردن یه سری از مواد یه آتشفشان کوچولو درست می کنن؛ بچه ها رو با منظومه ی شمسی آشنا می کنن؛ برنامه نویسی می کنن. خلاصه، هررر چیزی که فکر کنین (و البته؛ رشته ی دانشگاهی داشته باشه؛ یعنی مثلا، نجاری و خطاطی و هنر و این چیزا نیست موضوعاش) توی قوطیشون پیدا میشه. کافیه یه کمی تو دانشگاه های دور و برتون بگردین. نمی دونم اجباریه که دانشگاها همچین چیزی داشته باشن یا نه. ولی من سه چهار تا دانشگاه دور و برمونو سرچ کردم - دانشگاهای خیلی کوچیک حتی- همه شون داشتن. هر برنامه هم به صورت یه ورکشاپ 3 4 ساعته اس. فقط برنامه نویسیش 3 4 جلسه توی چند هفته ی مختلفه. یعنی؛ بچه خسته نمیشه؛ کلاسا هم خشک نیست؛ همه اش آزمایش و تمرینه. تعدادشونم زیاد نیست حتی. مثلا پسر ما که تا الان یکیشو رفته، گفت 8 نفر بودیم.
خلاصه که اگه تو آلمانین، از امکانات استفاده کنین. حیفه
.
و من الان خودم هیجان زده ام که پسرمون خیلی هاشو شرکت کنه
، چون باعث میشه زودتر بتونه علاقه شو پیدا کنه.
--
قبلا راجع به این نوشتم که برای اینکه پسرمون بره ogs تو تابستون، من یادم رفت نامه رو جمعه ببرم و بعدا گفتن نمیشه دیگه.
جمعه ای که آخرین روز مدرسه بود و او گی اس تا ساعت 14 باز بود، ساعت 13:10 دقیقه به من زنگ زدن و گفتن یه نفر کنسل کرده. اگه می خوای، از دوشنبه پسرتون میتونه بیاد.
منم خیلی تشکر کردم و گفتم میاد ولی از سه شنبه چون ما دوشنبه رو دیگه یه برنامه ی دیگه ریختیم؛ فکر می کردیم او گی اس نمیشه. گفت اشکالی نداره؛ پولم همون سه شنبه بیارین.
دیگه الان پسرمون او گی اس هم میره و خوشحال و خندانه
.
اینم از همون سیستمای آلمانه که قبلا بهتون گفته ام. اول جونتو به لبت میارن و میگن قول نمی دیم و حالا ببینیم چی میشه و در نهایت، دقیقه ی نود بهت خبر میدن و میگن درست شد!
--
ایران رفتنمون کنسل شد و الان به جاش یه مسافرت یه هفته ای کوتاه با دوستامون برنامه ریزی کرده یم برای دانمارک. حیف شد ولی واقعا. من دوست داشتم برم ایران.
حتی همشهریمون برای سپتامبر بلیت خریده بود، پرواز اونم ایمیل زده ان و کنسل کرده ان.
نمی دونیم تا کی قراره تق و لق باشه. آدم جرئت هم نداره دوباره بلیت بخره؛ چون ممکنه دوباره کنسل بشه. برای ما که از آژانس خریده بودیم، نفری 95 یوروش برنمی گرده. همون بقیه اش هم معلوم نیست کی بدن.
حالا ما هر سال از سایت قطر می خریدیما، امسال از آژانس خریدیم :/!
--
هر چی تو چرک نویسا بود پست کردم دیگه :).
کتاب قصر رو تموم کردم. خیلی کتاب خوبی بود. یه کم قبل از اینکه کتاب تموم بشه، داشتم با خودم مرور می کردم که چی بیام بنویسم در موردش و اون موقع نظرم این بود که نمره ی کتاب ده از ده بود. ولی وقتی کتاب تموم شد، برام نمره اش شد هشت از ده، چه نویسنده این کتابو تموم نکرده و آخرش خیلی بازه دیگه! دو نفر دارن با هم حرف می زنن و همون جا وسط حرفاشون تموم میشه کتاب!
مطمئنا راجع به کافکا حداقل یه کمی می دونین دیگه. نوشته هاش رو خودش چاپ نکرده. به دوستشم حتی گفته که نوشته هاشو بسوزونه ولی دوستش وقتی که کافکا فوت کرده، نوشته هاش رو چاپ کرده. برای همین، همه ی داستان هاش کامل نیست. من قبلا محاکمه رو ازش خونده بودم. اونم یه داستان ناتموم بود ولی سبکش یه جور دیگه بود و میشد با پایان بازش کنار اومد. ولی این یکی خیلی داستانی بود، قصه ی یه نفری بود که رفته بود به یه روستایی که نزدیک یه قصری بود و کسایی که می تونستن توی قصر کار کنن، یه جورایی از ما بهترون حساب میشدن و آدما دوست داشتن که تو قصر کار کنن و حتی مراوده داشتن با کسایی که تو قصر کار می کردن هم باعث افتخار آدما بود. حالا، این کتاب، قصه ی یه نفری بود که وارد این دهکده میشد و قرار بود بره تو قصر کار کنه و ... . کاملا حالت داستانی داشت و من دلم می خواست میشد آدم واقعا تهشو بدونه که خب، چی شد؟! ولی کتاب این جوری نبود.
بنابراین، اگر دنبال کتابی هستین که از مسیر میخواین لذت ببرین و مقصد براتون مهم نیست
، کتاب خیلی خوبیه ولی اگه انتظار دارین تهش مشخص باشه، خب، چیزی دستتونو نمی گیره.
ضمنا، کتابش یه مدلیه که آدم در طی خوندنش باید فکر کنه و صرفا یه داستان نیست. جنس تفکر مردم، برخوردشون با آدمایی که اونا رو برتر می دونن، آرزوهاش و خیلی چیزا می تونه برای آدم نمادی باشه از خیلی چیزای فراتری که توی زندگی آدم وجود دارن. یعنی؛ این طوری نیست که یه قصه بخونی و تموم بشه.
من سبکشو دوست داشتم و واقعا به نظرم قشنگ بود.
آخر کتاب هم یه عالمه پیوست داره که من اصلا اول دقت نکرده بودم اونا پیوستن و فکر می کردم کتاب طولانی تره. برا همین، وقتی که تقریبا 70 80 صفحه مونده به صفحه ی آخر کتاب، یهو دیدم نوشته پایان، خیلی شوکه شدم. و تازه اونجا دیدم که بقیه پس گفتار و بخش های حذف شده و این چیزان. خداییش فکر می کنم اگه خود نویسنده هم می خواست ادامه بده، باید هنوز 70 80 صفحه ای ادامه میداد.
راستی، اینم بگم که برای منی که همیشه از ترجمه ها ایراد می گیرم، ترجمه اش واقعا عالی بود. با اینکه از اول می دونستم نویسنده اش خارجی، ولی تازه وقتی کتاب تموم شد یادم افتاد که راستی، اصلا حتی متوجه نشدم کتاب، ترجمه شده اس. من کتاب رو با ترجمه ی علی اصغر حداد خوندم از نشر ماهی که ترجمه ی مستقیم از آلمانی به فارسی بود. ویراستاریشم خیلی عالی بود. من تو کل کتاب، نه ترجمه ی بد دیدم، نه اشتباه املایی دیدم، نه اشتباه نگارشی؛ ویرگول ها، نقطه ها، علامت های نگارشی، همه به جا و مناسب و کامل بودن.
قبلا هم گفته بودم، به نظر من، کتابی که ترجمه اس و ترجمه اش خوبه، پاورقی زیاد نداره. این کتابم از اون کتابا بود. فقط برای اسم ها پاورقی داشت و فکر کنم یکی دو مورد دیگه.
خلاصه که اگه سلیقه تون به من شبیهه، این کتاب ارزش خوندنو داره. فقط آمادگی اینو داشته باشین که کتاب تهش باز باشه. البته؛ تو همون پس گفتارها و پیوست هایی که براش نوشته شده، یه چیزایی یه مقدار بیشتر توضیح داده میشه. می تونین نقدها و توضیحاتی که براش نوشته شده رو هم بخونین. یه جاهایی حدس هایی راجع به پایانش زده شده. می تونین اونا رو به عنوان پایان کتاب در نظر بگیرین. ولی خب، خود نویسنده کتاب رو تموم نکرده.
قصه رو از وسطش تعریف می کنم چون دیگه واقعا حال اینکه بخوام تو ذهنم مرور کنم که چی شد و من کجاها رفتم و کی چی گفتو ندارم.
بعد از کش و قوس های فراوان و رفتن پیش شیش تا دکتر زنان مختلف (باید تو آلمان زندگی کنین تا بدونین نوبت گرفتن از شیش تا دکتر مختلف آلمانی که مریض پنج تاشونم نیستین، چقدر طول می کشه.)، تشخیص نهایی دو تاشون این شد که من باید یه فیبروم 3 سانتی رو بردارم و دکتره گفت عجله کن؛ ببین کدوم بیمارستان بهت زودتر نوبت میده، چون محل فیبرومت خیلی بده.
اینم بهتون بگم که از این شیش تا دکتر، یکیشون که فقط باهام چاق سلامتی کرد و بهم گفت یه سری دمنوش میل کنم. یکیشونم که قبلا یه بار دکتر خودم منو پیشش فرستاده بود، گفت شما مریض دکتر فلانی هستی و من مریض همکارمو نمی بینم!
اینو گفتم که بدونین اینجا این جوری نیست که شما برین به دکتر بگین من هموگلوبینم پایینه و یه بار 5 بوده، بگه وای، چه شرایط وحشتناکی و پا شه براتون کار خاصی بکنه. همچنان ریلکس تصمیم می گیره که اصلا معاینه ات بکنه یا نه.
یکیشون می گفت تو کلا مشکلت مادرزادیه و بهترین راه اینه که رحمتو برداری، یکی هم گفت تو اصلا مشکلی نداری و برو ببین مشکل کم خونیت از کجاست
.
خلاصه، منم زنگ زدم به بیمارستان و گفتم یه نوبت عمل می خوام. اینجا بیمارستان مستقیم بهتون نوبت عمل نمیده. برا چند وقت بعدش، بهت نوبت میده که باز بری و دکتر زنان اونا معاینه ات کنه و نظرشو بگه. اگه اون گفت عمل کن، اون دکتر شماره ی منشی ای رو بهت میده که مسئول نوبت دادن برای عملاس که باید زنگ بزنی و دو تا نوبت بگیری: یکی برای عمل و یکی برای صحبت ها و آزمایش های قبل از عمل که همه چیو برات توضیح بدن و شیرفهمت کنن.
بیمارستان یه نوبت بهم داد تو جون اینا. رفتم. منشیه نامه ی معرفی دکترمو گرفت. گفت این که اشتباه تیک زده. گفتم یکی دیگه هم دارم، صبر کن، اونو بهت بدم. چون دو تا دکتر نظرشون این بود که باید عمل بشم دیگه و هر دوشونم بهم برگه ی معرفی برای بیمارستان دادن.
اونم نگاه کرد؛ گفت اینم اشتباه تیک زده. اشکالی نداره. الان برو پیش دکتر که معاینه ات کنه. ولی حداکثر تو دو هفته باید برگه ی معرفی درستو بیاری وگرنه باید خودت پولشو بدی. میتونی هم بگی برام فاکس کنن. گفتم باشه. شماره فاکسشو گرفتم و تو مدتی که منتظر دکتر بودم، زنگ زدم به دکتر زنان اولی که با اطمینان بیشتری گفته بود باید عمل بشه و مطمئن بود به تشخیصش، گفتم اینو اشتباه تیک زدین و این جوریه. گفت باشه. منشیه گفت الان فاکس می کنم و بهت خبر میدم.
رفتم پیش دکتر. اونم گفت آره، بهتره عمل بشه. زنگ بزن به منشی بخش فلان و نوبت عمل بگیر.
زنگ زدم و نوبت عملو گفت برای اواسط جولای. حساب کردم، دیدم من مثلا یه هفته بعدش می خوام برم ایران. گفتم این اکیه؟ من تا اون موقع خوب میشم؟ گفت پس 2 جولای میتونم بهت نوبت بدم ولی با یه دکتر دیگه. گفتم اشکال نداره.
رفتم خونه. دیدم این منشیه خبر نداد. زنگ زدم، گفت هنوز دارم روش کار می کنم. بهت خبر میدم.
آخرش یکی دو ساعت بعدش زنگ زد و گفت نمی دونم چی چی شده و اون منشی بیمارستان هی انتظار داشته که چی باشه و چی باشه و آخرش هم یه کمی ناراحت شده، ولی خب، بالاخره برات درستش کردم و فاکس کردم. ولی تو برای روز عملت باید بیای اصلشو از اینجا بگیری، ببری. گفتم باشه.
روزی که رفتم برای خون دادن و صحبتای قبل عمل، اول از همه باید میرفتم بخش پذیرش. رفتم. خانمه گفت برگه ی دکترت کو؟! گفتم به من گفت باید تا روز عمل بیارم. چشم، میرم امروز میگیرم. گفت آره. بگیر امروز، روز عمل بیاری حتما. دیگه کارتمو گرفت و گفت برو طبقه ی فلان.
رفتم اونجا و سیصد تا فرم بهم دادن که پر کنم که توی همه شون آلرژی ها رو پرسیده بود.
بعد که رفتم پیش دکتر بیهوشی میگه خب چه حساسیتایی داری؟!!
نمیدونم ما اون فرما رو برای کی پر می کنیم واقعا اگه قرار نیست بخوننش پزشکا!
منم بهش گفتم که برای آهن حساسیت دارم ولی می تونین به فلان روش بهم تزریق کنین و ضدحساسیت بهم بزنین. همه رو دکتره کامل یادداشت کرد.
عددای خونمم به خاطر تزریق آهن جمعه داشتم (اون روز دوشنبه بود) و دیگه کاملا جدید بود. نگاه کرد و گفت هموگلوبینت برای عمل عالیه. 9.5 بود که خود 9.5 هنوز زیر حد نرماله.
بعدم برام توضیح داد که بیهوشی چه عوارضی داره و فقط مردن رو مستقیم به عنوان عوارضش نگفت وگرنه نارسایی قلبی و آسیب به دندونا و مشکلات تنفسی و همه ی اینا رو گفت!
بعد گفت برو خون بده. حالا من جمعه اش رفته بودم آهن تزریق کرده بودم و طرف شیش بار سوراخ کرد منو تا خون بگیره. گفتم خانم محض رضای خدا نگاه کن، درست رگو پیدا کن. باز شیش جای منو سوراخ نکنی. گفت نه، من بلدم.
اونجا خون دادم و باز رفتم منتظر شدم تا بیان صدام کنن و در نهایت، بعد از 2.5 ساعت کار اداری، گفتن تموم شد؛ پا شو برو.
از اونجا رفتم پیش اون دکترم که قرار بود برم اصل معرفی نامه رو بگیرم. وقتی رفتم فهمیدم اصلا طرف باید یه چیز دیگه آماده کنه و کلی بنویسه و منشیه گفت باید صبر کنی تا دکتر بگه چی بنویسم؛ من نمی دونم! اونجا هم یه ساعتی طول کشید کارم و منی که ساعت 10:15 اینا از خونه رفته بودم بیرون، تقریبا ساعت 4 خونه بودم بالاخره!
منشیه بهم گفته بود فردا بین ساعت 2 تا نمی دونم 3 یا 4 زنگ می زنی به فلان شماره و می پرسی که دقیقا چه ساعتی عمل داری. منم آلارم گذاشتم و سر ساعت زنگ زدم و گفت ساعت ده اینجا باش، تو طبقه ی دوم.
چهارشنبه که روز عمل بود، همسر میخواست بره سر کار، من قرار بود ساعت 10 بیمارستان باشم. همسر گفت من تو رو ساعتای 9 میذارم اونجا و میرم شرکت. عصرم تا بعد از عمل تو میام دیگه. گفتم باشه.
این شد که من خیلی زود بیمارستان بودم. ساعت 9 بردم همون برگه ها رو که سه تا هم بود دادم به پذیرش و اومدم دوباره نشستم تو سالن انتظار چون هنوز خیلی زود بود که بخوام برم بالا. خانمه هم یه برگه ی کامل برچسب بهم داد که اسمم روشون بود. گفت اینا رو فلان جا تحویل بده وقتی رفتی. فکر کنم شمردم 36 تا بود! معلوم بود که به هزار جا باید اسممو بچسبونن. بعدا یکی از اونا رو به دستم چسبوندن. اون 35 تای دیگه رو نمی دونم چیکار کردن.
تو سالن انتظار که نشسته بودم، 6 7 تا آدم دیگه هم نشسته بودن. یهو یکی اومد پیششون، گفت شما اوس بیلدونگی های جدید هستین. درسته؟ گفتن بله. دیگه خانمه بردشون و از شانس کچل من، من کلا توسط همین اوس بیلدونگی های روز اولی رسیدگی شدم
.
ساعت ده دقیقه به ده رفتم بالا و گفتم سلام علیکم. به من گفتن ده اینجا باشم. خانمه اومد و اتاقمو نشون داد و بهم لباس داد و گفت عوض کن لباساتو.
لباسامو عوض کردم و تا 12 صبر کردم. 12 اومدن گفتن خب بریم. پرستاره گفت موبایل و وسایل ارزشمندی که داری رو میتونی به من بدی و امضا بگیری. منم سریع به همسر پیام دادم تو تلگرام که من دارم میرم عمل بشم و وسایلمو دارم تحویل میدم. بعدم گوشیمو گذاشتم رو حالت پرواز و تحویل دادم.
منو بردن یه طبقه ی دیگه و بردن تو یه اتاقی و دوباره خون گرفتن. خانمه گفت میخوای تلویزیون ببینی؟ فهمیدم هنوز باید حالا حالاها منتظر باشم! گفتم روشن کن. روشن کرد و کنترلو داد دست من. کلی تلویزیون دیدم. خسته شدم؛ حوصله ام سر رفت؛ خوابیدم. ساعتای 1:40 واقعا دیگه یکی اومد منو ببره! حالا شما فکر کن من به همسر ساعت 12 گفته بودم من دارم میرم عمل بشم
. قبلا هم از دکترم پرسیده بودم چقدر عمل طول می کشه؟ گفت شاید نیم ساعت تا 45 دقیقه.
قبل از اتاق بیهوشی هم یه ربعی شاید منتظر شدم و پرستارا با هم راجع به نمی دونم بلوبری یا چی چی بری تو وودکا انداختن از الان که برای کریسمس آماده بشه حرف می زدن و منم گوش میدادم
.
بعدش دکتر بیهوشی اومد و تا وقتی که دستگاهو رو دهنم گذاشتو یادمه و بعدشو دیگه طبیعتا یادم نیست.
وقتی چشممو باز کردم، همسر و پسرمون تو اتاق بودن و پرستاره داشت باهاشون حرف می زد. خیییلی پلکام سنگین بود. به زحمت شاید چند ثانیه یا چند دقیقه ای تونستم چشمامو باز نگه دارم. خانمه گفت همسرت امضا کنه که گوشی و کیف پولتو پس بگیره؟ با سر اشاره کردم آره آره. بعدم دیگه یه کمی با همسر اینا صحبت کردم و گفتم شما برین خونه. من که میخوام بخوابم. انقدر خوابم میومد که خدا میدونه.
من قبلا هم عمل کرده بودم ولی این جوری نبود. فکر کنم ساعت 08:40 اینا بود. خیلی برام عجیب بود که این قدر دیر بود و من تازه داشتم چشم باز می کردم و تازه این قدر هم خسته بودم که پلکامو نمی تونستم باز نگه دارم. همسر گوشیمو برام گذاشت کنار تختم و رفت.
تا صبح چهار بار دکمه ی بالای سرمو زدم و گفتم خانم من درد دارم. خانمه هر بار میومد یه چیزی به من تزریق می کرد. بار آخر، قبل از زدن گفت قبلی اثر نکرد؟ منی که فکر می کردم قبلی صد ساعت پیش بوده به ساعت نگاه کردم و دیدم حدودا 20 دقیقه پیش آخرین بار دکمه رو فشار داده ام. گفتم نه واقعا. خیلی درد دارم. دیگه اونو زد. گفت این دوزش بالاتره. بعدش یه کمی خوابیدم.
صبح ساعتای شیش واقعا بیدار شدم و تا حدی چشمم باز شد. تا قبل از اون، حتی نصف شب هم چشمم واقعا باز نمیشد. گیج و منگ بودم. همه اش هم از خودم می پرسیدم این همه ساعت از عمل من گذشته، من چرا نمیتونم بیدار شم؟!
گوشیمو از فلایت مود درآوردم. دیدم کل اعضای خانواده ام جدا جدا پیام داده ان؛ تو گروه پیام دادن؛ از همدیگه حالمو پرسیده ان که کسی ازش خبر داره یا نه؛ همسر پیام داده؛ باز اونا با همسر تماس گرفته ان و پیامای همسرو تو گروه زده ان؛ دوستام پیام داده ان؛ منم که اصلا تو هپروت بودم. فقط یه پیام دادم به یکیشون و گفتم من خوبم؛ به بقیه هم بگو.
هنوزم اونقدری سر حال نبودم که بتونم درست ببینم حتی. احساس می کردم چشام سیاهی میره. نمی تونستم خوب ببینم.
مامان منم که گیر سه پیچه و تا وقتی تصویری نبیندت خیالش راحت نمیشه. بهش پیام جدا دادم که من خوبم ولی نه اون قدر که صحبت کنم.
باز نگران شده بود. برادر بزرگتر پیام داده بود که اگه می تونی، یه پیام صوتی برا مامان بذار. در حالی که از شدت خستگی، نمی تونستم دستمو بیارم بالا، به زور گوشیو گرفتم جلو دهنم و در حد ده ثانیه گفتم من خوبم. هر وقت بهتر بشم زنگ می زنم.
بازم مامان من قانع نبود، باز پیام میداد خدا رو شکر، هر وقت تونستی زنگ بزن
!
منم البته واقعا بهش حق میدادم چون خودمم نمی فهمیدم چرا بعد از این همه ساعت من این جوریم. آدم دو ساعت بعد از عمل قشنگ رو به راهه. ولی از طرفی، جون جواب دادن هم نداشتم.
سر صبحم اومدن ازم خون گرفتن. یعنی؛ هر روز میومدن. ساعتای 7 اینا پرستاره اومد گفت پاشو رو تختت بشین. تمرین کنیم. نشستم، دیدم سرم گیج میره. بعد از یکی دو ثانیه، دوباره دراز کشیدم. گفتم نمیتونم. رفت سراغ تخت بغلی. بعدش دوباره اومد گفت دوباره تلاش کن. دوباره تلاش کردم؛ با اینکه بازم سرم گیج میرفت، ولی چون اصرار داشت، کمکم کرد تا دستشویی رفتم و سر و صورتمو شستم. گفت یه دورم تو اتاق بزنیم. گفتم نمیتونم. دوباره رفتم تلپ شدم رو تخت، همچنان گیج و منگ. عقلم کار می کرد؛ می فهمیدم دور و برم چه خبره ولی جسمم کار نمی کرد!
هی این پرستارا میومدن دور میزدن، میگفتن پاشو راه برو. هی من میگفتم آقا سرم گیج میره. میگفتن آب نخوردی. آب خوردم. دیدم بازم نمی تونم. گفتم خانم من کم خونم. مشکلم آب نیست. هموگلوبین من چنده؟ گفتن ما نمی دونیم. باید بریم نگاه کنیم. میایم میگیم. از اون روز تا روز آخر، هر روز این دیالوگ تکرار می شد که اونا می گفتن آب نمی خوری؛ من می گفتم خانم من آهنم کمه، خونم کمه. هموگلوبینم چنده؟ و اونا هم نمی گفتن!!
صبح دکتر اومد. گفت چطوری؟ گفتم اصلا خوب نیستم. نمی تونم راه برم، نمی تونم بشینم، سرم گیج میره. گفت عملت سخت تر از چیزی بود که قرار بود باشه؛ اگه لازم شد، بهت آهن می زنیم. تا دوشنبه هم بمون. ولی میدونین که با منطق آلمانی، من که در حال احتضار نبودم. پس چرا باید بهم آهن می زدن؟! این شد که نزدن!
این قدر که پرستارا اومدن و رفتن، من هر بار بهشون می گفتم خانم چرا به من آهن نمی زنین؟ هی می گفتن حساسیت داری. گفتم خب من دقیقا به دکتر گفته ام چطوری باید بزنه. من همه رو برای دکتر توضیح دادم و یادداشت کرد. ضمنا؛ هماتولوگ من تو همین بیمارستان کار می کنه. چرا ازش نمی پرسین؟!
آخرش یکی از پرستارا که کلا آدم دلسوزتری بود - و اینو توی آموزش هایی که به اوس بیلدونگی ها میداد هم میشد دید- گفت گزارشی داری که دقیقا چطور باید بزنیم؟ گفتم آره. گزارش دکتر ایرانمو گفتم همسر اسکن کنه و بفرسته. بهش نشون دادم. گفت باشه. یعنی؛ من چهارشنبه ظهر عمل کردم، پنج شنبه عصر بالاخره یه شجاعی پیدا شد که بهم آهن زد!
صبح جمعه دکتری اومد که من قبل از عمل باهاش صحبت کرده بودم، گفت چطوری؟ گفتم خوب نیستم و دوباره باقی توضیح. گفتم چرا بهم خون نمی زنین؟ گفت عوارض داره. گفتم خب، چرا آهن نمی زنین؟ گفت اگه لازم شد، می زنیم دوباره بهت.
ظهر دو تا پرستار اومدن، گفتن بیا بخش فلان معاینه شو. می تونی خودت بیای یا ویلچر بیاریم؟ منم جوگیر اینکه با کلی دستمو به دیوار گرفتن دو متر تا دستشویی می تونم برم، گفتم نه، خودم میتونم. گفتن پس بریم. اندازه ی یه دقیقه پیاده رفتیم و مردم به معنای واقعی کلمه. اونا هم یه جایی گفتن خب دیگه، تو اینجا بشین تا دکتر بیاد. منم نشستم، دیدم بخیه هام اذیتم میکنم؛ واستادم، دیدم جون ندارم، پاهام نا نداره که واستم. نفس نفس میزدم و منتظر بودم که دکتر بیاد. نمی دونم چند دقیقه گذشت ولی برای من صد سال گذشت. تنها هم بودم تو کل راهرو. پرستارا منو گذاشتن و رفتن. کسی هم حتی اونجا نبود که بگم تو رو خدا بذار من به تو تکیه بدم. دلم می خواست یه میله ای، چیزی می بود که می تونستم وزنمو بندازم روش. ولی نبود همچین چیزی. دستمو به صندلی ها میخواستم بگیرم، باید زیادی خم میشدم، جای بخیه هام درد می کرد، میخواستم واستم و دستمو به دیوار بگیرم، جون نداشتم. آخرش، دکتر اومد و معاینه کرد.
گفت سه تا فیبروم داشتی و بزرگترینش 4*3 بود. عملت پیچیده تر بود از چیزی که قرار بود باشه. ولی الان همه چی خوبه. ولی بذار دکتری که عملت کرده رو هم بگم بیاد که ببینه. اون خانم دیگه اومد و هی این خانمه بهش رو مونیتور سونوی منو نشون میداد و می گفت اینو من نمی فهمم، اینو من نمی فهمم!! بهش میگم اکیه همه چیه؟ میگه آره. همه چی اکیه.
از اونجا تنها برگشتم اتاقم و یکی دو ساعتی تو تخت بودم و بعد خواستم برم دستشویی. انقدرررر خسته و له و کج بودم که خدا می دونه. معمولا هم وقتی دستامو میشستم، خودمو اصلا نگاه نمیکردم تو آینه. یه دستمو میگرفتم به سینک، یه دستمو میشستم! بعدم با کمر خم برمیگشتم. اصلا سرمو بالا نمیاوردم. این دفعه، یهو برگشتنی، چشمم به خودم افتاد تو آینه. رنگ لبامو که دیدم گفتم والله اگه هموگلوبینم هشت باشه.
تا قبلش با خودم می گفتم من با هموگلوبین 9.5 اومدم بیمارستان؛ درست روز جمعه هم آهن زده بودم؛ دکتره هم گفت هموگلوبینت خوبه و نیازی به خون در حین عمل یا بعدش نداری. با خودم فکر می کردم نهایتا میشه 8.5 اینا دیگه. کمتر که نمیشه. ولی دیگه بعد از دیدن رنگ لبام مطمئن بودم که به هشت نمیرسه و اینکه من نا ندارم، مال همون هموگلوبین پایینه و ربطی به خود عمل نداره.
آخرش یه بار یکی از پرستارا رو بعد از دو روز تنها گیر آوردم. گفتم خانم چنده هموگلوبین من؟!! چرا نمیگین؟ من همه اش دارم می پرسم. گفت شما همونی ای که به تزریق آهنم حساسیت داری؟ گفتم بله. گفت 7.3!
هر روزم صبح به صبح میومدن از من خون میگرفتن ساعت 4.5 صبح که برای ساعت 7 اینا که دکتر میاد، عددا آماده باشه. منم که میدونین، وقتی ازم خون میگیرن دیگه نگاه نمی کنم که حالم بد نشه و جریان خونو نبینم. یه بار دیدم خیلی طول کشید. میگم خانم رگو پیدا کردی؟ چرا انقدر طول کشید؟ میگه خب خون نمیاد تو سرنگ! آخرش گفت ولش کن، همین جوری نصفه بسه؛ همینو میبرم.
روز اول که فشار خونم نه بود. روزای بعد که بهتر شد، ده اینا شد.
روز شنبه، دکتر اومد. گفت چطوری؟ گفتم خوب نیستم. فقط اگه دراز باشم خوبم. نه میتونم بشینم؛ نه میتونم راه برم؛ خسته میشم، نفس نفس می زنم. گفت، حالا تا ظهر صبر می کنیم. ظهر میای دوباره معاینه میشی. اگه لازم شد و دیدی هنوزم نمی تونی راه بری، چند شب دیگه میمونی.
نزدیکای ظهر پرستار اومد گفت مرخصی! گفتم مرخص چی؟ من حتی تا دستشویی هم نمیتونم برم. من فقط میتونم دراز بکشم! گفت خب، برو تو خونه تون دراز بکش. گفتم ولی من هنوزم هموگلوبینم خیلی پایینه. گفت چون پایداره، مشکلی نیست!
گفتم دکتر گفت ظهر هم باید برم معاینه بشم. گفت بذار بپرسم. رفت پرسید؛ اومد گفت نه، هیچ مشکلی نیست و تو مرخصی. معاینه ی دیگه ای هم لازم نیست!
قبلا ازم پرسیده بودن که گزارش برای دکترت بنویسیم که گفتم بنویسین. اون گزارشو هم دربسته برام آورد و گفت به سلامت.
دیگه، همسر این روزا هر روز میومد و برام غذا میاورد. روز آخر هم وسایلمو جمع کرد. منو برد تا پایین و گفت تو بشین رو صندلی ها تا من برم ماشینو بیارم این جلو. ماشینو دقیقا تا جلوی در بیمارستان آورد و من عین ملکه ی انگلیس رفتم سوار شدم
!
--
از غذاشونم که نگم! ناهار ساعت ۱۲.۵، یک. عصر ساعت ۵.۵ شام، فرداش ساعت ۸.۵ صبحانه! شام نمیتونستم زیاد بخورم چون سیر بودم. صبحا با قار و قور شکمم بیدار میشدم :/!
غذا هم که انقدر مزخرف بود که نگم. دیگه به همسر گفتم برام غذا بیار. بنده خدا برام مااللحم درست میکرد، میاورد. گفتم یه چیزی هم بیار که بشه بمونه، نونی، چیزی!
--
روز آخرم که قرار شد همه چیو باز کنن ازم، خانمه میگه این سوند مال خودته؟! از خونه با این اومدی؟ میگم نه! میگه پس چرا کامل باز نکرده همکارم؟!
اونجا فهمیدم یارو کارشو درست انجام نداده. چقدرم من موقع خواب اذیت میشدم با این لوله ی سوندی که طرف کامل ورش نداشته!! سه روز الکی به من وصل بود :/!
--
خونه که اومدیم، همسر گفت گزارششو باز کن. برا خودت یه اسکن بگیر. بعد میذاریم دوباره توی یه پاکت؛ میدیم به دکترت. همین کارو کردیم. من سرسری یه نگاه کردم که گزارش چیه ولی دقیق نخوندم.
یه هفته بعدش رفتم پیش دکترم که بخیه هامو بکشه. بخیه ها رو گفت برو دکتر زنانت بکشه. منم نوبت گرفتم و رفتم. خانمه گفت اینجا نوشته من باید یه دارویی برات بنویسم. من باید بپرسم ازشون دقیق که چه دارویی، بعد برات می نویسم. بیا ببر.
با خواهر بزرگتر صحبت می کردم. گفتم فلان دارو رو برام نوشته. گفت تو که مشکلت این نبود. ببین تشخیصش فلان چیز نیست. تازه اونجا دقیق گزارشو خوندم و دیدم بله. لیست کارایی که انجام داده خیلی بیشتر از چیزیه که قبل از عمل به من گفته بودن. اون لیستو دادم به چت جی پی تی، گفتم این عمل چقدر طول می کشه؟ نوشت بین 2.5 تا 4 ساعت!
اونجا تازه فهمیدم چرا من تا فردا صبحش چشمم باز نمیشد!
--
بعد از عمل، بعد از چند روزش، دیدم، حالم که هنوز خوب نیست. گفتم زنگ بزنم، ببینم میتونم از هماتولوگم یه وقت بگیرم برای یه آهن دیگه. توی گزارشی که برای دکترم نوشته بود، مقادیر خونمم بود و هر سه روز هوگلوبینم همون هفت و خرده ای بود.
زنگ زدم به دکتر، گفت ما باید مقادیر خونتو داشته باشیم. یه قسمت داره سایتشون، میشه آنلاین بری درخواست وقت کنی و اینا. ولی لایو نیست که بلافاصله کسی جوابتو بده ولی هر وقت کسی جواب بده، برات ایمیل میاد. گفت اونجا برو آپلود کن. رفتم آپلود کردم. فرداش طرف جواب داد که معرفی نامه ی دکتر کو؟ نوشتم فردا میرم میگیرم از دکتر عمومیم. برای این فصل هنوز نگرفته ام.
فرداش همسر هم نمی تونست بره از دکترم بگیره؛ خودم پا شدم رفتم دکتر. گفتم یه معرفی نامه بده. داد. اومدم آپلود کردم.
بعد از یه روز خبری نشد. زنگ زدم. خانمه میگه باید صبر کنی؛ یک تا دو هفته طول می کشه تا جواب بدیم این پیاما رو. لزوما سریع جواب نمیدیم!
روز بعدش طرف جواب داده که شما اواسط آگوست خود به خود یه نوبت داری. نوشتم بله. اونو میدونم ولی وقتی دکتر اون نوبتو بهم داد که من هموگلوبینم 9.5 بود، نه هفت. شرایط رو هم قبل تر کامل توضیح داده بودم همون دفعه ی اول که من عمل داشته ام و اینا.
بازم جواب ندادن. فرداش، دوباره رفتم دکتر. گفتم میشه یه دونه از اون معرفی نامه ها به من بدین که روش کد داره برای 116117؟ از اونا بهم داد. سرچ کردم، نوشته بود این کد رو که داری، باید حداکثر تا یه ماه بهت وقت بدن. آوردم آپلود کردم یازدهم و در نهایت، دکترم بهم برای یازده آگوست نوبت داده که میشه ده دقیقه قبل از نوبتی که از قبل داشتم :/! یعنی؛ در واقع، یه نوبت بیخود و الکی. فقط برای اینکه من گیر داده بودم که یه نوبت میخوام. وگرنه آیا من تو یه نوبت ده دقیقه ای میتونم تزریق آهن انجام بدم؟! اونم وقتی که کلا نیم ساعت به تعطیلی مطبه؟!
هیچی دیگه. حالا، الان فقط امیدم به خداس که تا اون موقع اتفاقی نیفته و نمیرم! وگرنه از این دکترا چیزی درنمیاد.
--
خواهر بزرگتر، بنده خدا، خیلی هی بهم گفت بیا ایران عمل کن. من گفتم نه. دیدم هم باید مرخصی بگیرم، هم باید برم مریض باشم، هم خانواده مو درست و حسابی نبینم، هم تازه تو زحمت هم بندازمشون. مامان من خودش سنش بالاس، باز مریض داری هم بکنه؟ گفتم نه. همین جا انجام میدم.
الان واقعا پشیمونم. چرا من باید یه هفته بعد از عمل، دستامو از هر دو طرف به نرده و دیوار بگیرم برا از پله بالا رفتن و سه تا پله برم، واستم نفس بگیرم، بعد سه تا پله ی دیگه برم؟ چرا من باید با هموگلوبین 7 التماس چهار تا پزشک مختلف بیمارستان و هماتولوگ خودمو بکنم که بهم آهن بزنن و بگن نه؟
الان نادم و پشیمونم
. دفعه ی بعد شما یادتون باشه، اگه من گفتم مریضم، شما زود بیاین بنویسین برو ایران
.
خلاصه که این جوریه دیگه. آدم نمیتونه همه چیو با هم داشته باشه. این سیستم مزخرف درمان هم بخشی از زندگی تو آلمانه
.
حالا تو این سیستم درمانی داغون، آدما ۸۰ ۹۰ سال عمر میکنن. اگه دکتراشون درست و درمون بودن، چقدر عمر میکردن
؟!
--
الانم که کلا بلیت ایرانمون کنسل شد. کاش حداقل بلیتمون بود، میرفتم ایران خون یا آهن می زدم.
--
ااین وسط، بعد از مثلا یه هفته، مامانم پیام میداد خوبی؟ می تونی کارای خونه تو بکنی دیگه؟ منم با خودم فکر می کردم ای بابا، مامان فکر می کنه پنجاه سال پیشه، همه ی کارای خونه رو من باید بکنم! زنگ می زدم و صحبت می کردیم و می گفتم خوبم. باز یه بار دیگه همینو می پرسید فرداش. یه روز تو میتینگ خانوادگی بودیم، من که رفتم تو، فقط مامان بود. میگه خوبی دیگه؟ میتونی کارای خونه تو بکنی؟ میگم مادر من، چیکار به کار خونه دارم من الان؟! من درگیر اینم که یه کم حالم خوب بشه، بتونم بشینم. من همش درازم، همسر همه ی کارا رو انجام میده خودش. نگران اون نیستم. غذا هم درست می کنه؛ ظرفا رو هم می شوره، همه ی کارا رو می کنه. می خنده، میگه خب خدا رو شکر. همون لحظه، برادر کوچیک تر اومده تو میتینگ. سلام کرده، میگه خوبی؟ میتونی دیگه کاراتو بکنی؟ 
یه جا رفتم آرایشگاه، شهر بغلی. یه خانمی بود بسیااار آروم. از همون لحظه ی اول که دیدمش با خودم گفتم چقدر این خانم، چهره اش دردکشیده اس، انگار خوشحال نیست، یه غمی داره.
بعد باز نگاه کردم، دیدم ماشاالله خط چشم کشیده به چه تمیزی، گونه و چونه شو احتمالا تزریق کرده. کجاش سختی کشیده اس؟ این اگه سختی می کشید که این قدر جدی به خودش نمی رسید. ولی باز نگاش میکردم، انگاری واقعا آدم رنج کشیده ای بود. هی سعی میکردم یه چیزی پیدا کنم که اینو تایید کنه ولی همه چی خوشگل تر و جوون تر و بهتر بود. بهش میخورد ۲۵ ۲۶ سالش باشه ولی از طرفی، یه جورایی، یه چیزی انگاری درست نبود. نمیتونستم پیدا کنم چرا من نسبت به این خانم این حسو دارم. تازه من آدم خوشبینیم. این جوری نیستم که تا یه نفرو ببینم بگم این عصبانیه، این ناراحته. ولی این خانم واقعا انگاری غمگین و رنج کشیده بود.
خانمه تو سکوت کارشو انجام میداد؛ خیلی با دقت و ظریف و باحوصله. هیچی حرف نمیزد.
میخواستم ازش ملیتشو بپرسم، گفتم شاید دوست نداشته باشه. درست همون لحظه پرسید شما کجایی هستی؟ گفتم ایرانی. منم متقابلا پرسیدم. کرد سوریه بود. دیگه راجع به زندگیش گفت. همسرش زمان جنگ داعش کشته شده. یعنی؛ داعشی ها زده ان چند تا ساختمونو بغل هم منفجر کرده ان. از جمله مغازه ی همسر این خانمو. فکر کنم گفت شصت نفر همون جا کشته شده ان. چند روزم طول کشیده تا جنازه اش رو پیدا کنن.
همین که وسط آلمانی حرف زدنش، می گفت "داعش"، خودش به تنهایی باعث میشد احساس نزدیکی بیشتری باهاش بکنم. براش داعش، "داعش" بود، نه ئی سیس (ISIS). قشنگ حس میکردم ما حس مشترکی داریم با هم.
دو تا بچه داشت. گفت همسرم دو تا مغازه داشت، سالن منم وسط مغازه هاش بود. من اون روز گفتم بچه ها رو می برم پیش مادرم و میام. ولی وقتی اومدم دیدم ساختمون فروریخته.
الان بچه هاش یکیشون یازده سالش بود. اون یکی فکر کنم چهارده. اسماشونم احمد و محمد بود، کاملا عربی.
خیلی سال بود اومده بود و دوباره اینجا دوره گذرونده بود تا آرایشگریشو ادامه بده.
میگفت اینجا برا بچه هام همه چی میخرم، لباسای مارک، همه چی، ولی بچه هام خوشحال نیستن. میخندن، خوبن ولی من میفهمم که خوشحال نیستن. اونجا دیگه بهش گفتم اتفاقا من وقتی دیدمت گفتم احتمالا این خانم گذشته ی سختی داشته. از چهره ات معلوم بود. گفت واقعا؟ گفتم آره. 38 سالش بود.
میگفت تو مدرسه هم بچه هامو اذیت میکنن. به بچه ام گفته ان تو بابا نداری، وطن نداری. اونم برگشته به یکیشون گفته می کشمت. فرداش مدرسه منو خواسته که چرا بچه ات کسیو تهدید کرده ولی نمیگن دلیل این حرف بچه چی بوده. بهشون گفتم خب اتفاق قبلشم نگاه کنین. ولی خب، این جوریه دیگه. بچه ها اذیتشون میکنن.
حرفاشو کاملا درک میکردم. مخصوصا اینکه اصطلاح "می کشمت" تو فرهنگ ماها زیاد استفاده میشه و واقعا معنای واقعی نداره ولی برای آلمانی ها این طوری نیست.
ازش پرسیدم الان وضع بهتر نشده؟ گفت برا ما نه. ما کردیم. شاید برای عربا بهتر شده باشه.
--
این هفته، هفته ی آخر مدرسه ی پسرمون بود و هفته ی آخر همیشه متفاوته. درسی به اون صورت ندارن. یه روز اومد خونه، گفت باید پوشه ی کارنامه مو بدی، ببرم. خدا خدا می کردم که پوشه ی کارنامه شو ننداخته باشم!! اول بهش گفتم فکر کنم تو زیرشیروونی باشه. ولی بعد حدس زدم که فلان جا باشه و توی خونه پیداش کردم و لازم نشد بریم زیرشیروونی رو بگردیم - خدا رو شکر.
پارسال که کارنامه اش رو آورد، توی یه پوشه ای بود که کلی عکس بچه ها بود و توش نوشته بودن ورودی چه سالی و اسمشو براش نوشته بودن و اینا. کارنامه هم یه برگه ی آ چهار بود که پشت و رو و به صورت توصیفی بود و توی یه کاور نایلونی بود و اون کار نایلونی که سوراخ داشت داخل پوشه با گیره محکم شده بود. منم اول می خواستم فقط اون کاور نایلونی رو بردارم و بذارم توی زونکن پسرمون. ولی بعد گفتم حالا که خودشون یه پوشه ی جدا داده ان، بذار تو همین باشه و کارنامه هاشو جدا نگه میدارم.
الان فهمیدم اصلا لازم بوده که نگهش دارم
. ظاهرا هر سال باید پوشه ی خالی رو بدی ببره تا کارنامه رو بذارن توی همون پوشه براش دوباره.
کارنامه دادنشونم این جوریه که چهارشنبه کپی کارنامه رو آورد. باید امضا می کردیم و فرداش پس میدادیم تا اصل کارنامه رو لای همون پوشه بهمون بدن.
کلاس دومش هم تموم شد و کارنامه شو آورد. خوب بود، خدا رو شکر.
بالای کارنامه، زیر اسمش، نوشته بچه چند ساعت غایب بوده و از این چند ساعت، چند ساعتش غیبت غیرموجه بوده.
بعدش توصیف وضعیت بچه شروع میشه، چون کارنامه ی کلاس اول و دوم کلا توصیفیه.
اولین بند کارنامه یه توصیف کلیه از بچه و رفتارش توی کلاس و مدرسه، نسبت به همکلاسی هاش، معلمش، مثلا دعوا می کنه یا آرومه، احترام میذاره یا نه و ... . انگاری اول انضباطه، بعد درس ها
. بعد از اون، هر درس رو جدا براش توضیح داده که بچه توی اون درس چطوره.
توی اون بند اول، تو توصیف پسرمون نوشته:
Er arbeitet sehr selbstständig und organisiert und blieb auch über längere Zeit konzentiert und belastbar.
اگه زرنگ باشین، حداقل یکی از کلمه های این متنو باید بلد باشین، حتی اگه آلمانی بلد نباشین
. قبلا مفصل راجع بهش نوشته بودم. وقتی اون کلمه رو دیدم، خودش مرثیه ی جداگانه ای بود برام. نشون میداد از الان که آینده ی پسرمونم احتمالا شبیه خودمون خواهد بود
.
و اینم بگم که این خطی که نوشته توصیف من و همسر هم هست؛ در حدی که فکر می کنم اگه به 50 نفر دیگه هم بگی ما رو توصیف کنن، توصیفشون از ما همین خواهد بود :/! در این حد خانواده ی همگنی هستیم ما
.
ترجمه ی تحت اللفظی اون متن بالا هم میشه: بسیار مستقل و منظم کار میکنه و حتی برای مدت طولانی متمرکز میمونه و تابآوریشو حفظ می کنه.
واقعا انتظار نداشتم این کلمه ی belastbar رو ببینم توی کارنامه اش. من نمی دونم مگه تو مدرسه چیکار می کنن که عملا تاب آوری بچه رو دارن میسنجن؟!! هی بهش کار میسپرن، ببینن کی کم میاره؟ 

--
از کلاسشون دو تا رفوزه شده ان و باید کلاس دومو تکرار کنن. بقیه میرن کلاس سوم.
--
همسر (دیروز): فکر کنم امروزم اصلا هیچی درس نداشتین. درس مرس تعطیله ها. نه؟
پسرمون: چرا. داشتیم.
همسر: یعنی؛ مثلا ریاضی و آلمانی داشتین؟
پسرمون: آره.
من: خب، بگو مثلا تو ریاضی چیکار کردین؟
پسرمون: هر کار دلمون خواست، اجازه داشتیم بکنیم
.
این پست مال چند هفته پیشه.
--
از بالا صدای یه بازی ای میاد که من از بلژیک برای پسرمون خریده ام. ولی قرار بود نیم ساعت فیلم ببینه تو یوتیوب. همسر میگه مگه قرار نبود فیلم ببینه. میگم چرا. همسر رفته سرک کشیده، اومده. میگم فیلم نمی بینه؟ میگه چرا، تبلیغ وسط فیلم بود، تا موقع داشت بازی می کرد!!
اون روزم میگه من هر وقت یه چیزی به چت جی پی تی میدم که باید فایل برام درست کنه، تا موقع دو تا تمرین آنتون (اپلیکیشن مدرسه شون) حل می کنم، دقیقا همون قدر طول می کشه تا چت جی پی تی فایلمو آماده کنه!
بله، در این حد مهمه براش که وقتش هدر نره
.
--
تو مدرسه ی پسرمون دعوا شده. داشت تعریف میکرد. فکر کنم کلی کلمه ی جدید یاد گرفت امروز. ما هم کلی خندیدیم.
میگه مربی اومد از هم کشیدشون بیرون! میگم یعنی جداشون کرد از هم؟ میگه آره.
میگم از فلانی دوری کن، میگه خب، کجا برم یعنی؟!!
همسر میگه باهاشون تیم نشو (منظورش اینه که تو اکیپشون نباش) میگه خب، اون جوری روم خطا میکنن. خداییش این استدلالشو دوست داشتم
. تو بازی فوتبال میره تو تیم اونا که اونی نباشه که روش خطا می کنن!
همسر میگه ازش پرسیدم لئونارد با تو کاری نداشت؟ تو رو اذیت نکرد؟ میگه چرا ولی من گذاشتمش!! منظورش اینه که من بهش توجهی نکردم و درگیر نشدم باهاش.
هنوز کلمات مربوط به دعوا رو تو فارسی بلد نیست کلا
.
اون روزم گفت لئونارد (همون بالاییه که دعوا کرده) به کنستانتینوس گفته تو معلولی. معلمشونم گفته این کلمه ی زشتیه. آدما ممکنه بیماری داشته باشن؛ منم سرطان داشتم پارسال. نباید به کسی بگی تو معلولی.
خداییش، به نظرم معلمشون خیلی مهربونه که از خودش مایه گذاشته و راجع به بیماری خودش صحبت کرده.
اون دعوای بالا هم بین همین دو تا بود دوباره. یعنی اول این معلول گفتن لئونارد اتفاق افتاده بود تو یه روز. یکی دو روز بعدش لئونارد بعد از مدرسه شون (تو ogs) قطعه های لگو رو پرت کرده بود به سمت کنستانتینوس. کنستانتینوس هم چند بار تحمل کرده بود؛ بعد به لئونارد گفته بود بیام؟ اونم گفته بود بیا. اینم رفته بود سمت لئونارد و یکی به اون زده بود و اونم زده بود بادمجون سبز کرده بود زیر چشم کنستانتینوس. همسر که رفته بود پسرمونو برداره، دیده بود مامان کنستانتینوس هم اومده، چشم بچه اش هم کبوده و مامانه داره از چشمش عکس می گیره. قرار هم بود از همون جا بره چشم پزشک.
فرداش ولی کنستانتینوس دوباره مدرسه بود و -خدا رو شکر- مشکلش جدی نبوده.
این لئونارد همونیه که کلاس اول، تو همون هفته ی اول بچه ها - از جمله پسر ما- خاک ریخته بودن تو دهنش. اون زمان مربی ogs گفت که لئونارد بچه ی آرومه و نمی تونه از خودش دفاع کنه و بچه ها اذیتش می کنن. ولی الان این وضعشه. بچه ایه که همیشه داره اذیت می کنه دیگرانو. یعنی؛ هر بار پسرمون راجع به یه دعوا میگه، یه ورش لئونارده حتما!
--
یه روز تو شرکت دیدم سوفیا یه لباس قشنگی داره. هفته ی بعدش دیدم پیرهن همون لباسه رو هم داره. یه کمی با هم صحبت کردیم و بهش گفتم که لباست خیلی قشنگه و جالب اینکه لباسو از ایتالیا خریده بود. خداییش کلا مدلش خیلی قشنگ تر از لباسای آلمانی بود و برای همین توجهمو جلب کرد وگرنه که می دونین من اصلا آدم باتوجهی نیستم، اونم از نظر تصویری!
گفت آره، چون دوسش داشتم ازش دو تا خریدم؛ هم پیرهنشو، هم بلوزشو. خوبه؛ فقط یه مشکلی که داره اینه که دکمه هاش باز میشه، شله. رفته ام از اینا خریده ام، فعلا دارم تست می کنم که خوبه یا نه. حالا چی خریده بود؟ یه چیز دایره ای که به اندازه ی یه شیارازش باز شده بود. بعد همین شیار رو از بالای دکمه گیر میداد به دکمه و باعث میشد که دکمه دیگه نتونه از تو جادکمه دربیاد! بهش میگم خب چرا نمی دوزی؟ میگه خب، سخته!! واقعا خیلی تعجب کردم. آخه، جادکمه رو تنگ کردن که حتی خیاطی بلد بودن و حتی کوک زدن رو بلد بودن هم نمی خواد! کلا؛ برا من سوفیا خیلی آدم عجیبیه از همه لحاظ. این همونیه که نمی دونست باباش کی فوت شده و مامانش کجا زندگی می کنه.
--
پسرمون می خواست شام بخوره، ما نه. میگه شما هم بیاین بشینین حرف بزنیم. گفتیم باشه. من نشستم یه لیوان آب آلبالو خوردم همراهش، همسر هم بادوم آورد برا خودش.
داره برامون صحبت می کنه. میگه تو کلاسمون فقط تو وولکان اَوس بروخ نداشتی. Vulkanausbruch تحت اللفظی یعنی انفجار آتش فشان. میگم یعنی چی؟ میگه معلممون سر کلاس پرسید کیا تو خونه شون مامانشون وولکان اوس بروخ داره، همه داشتن. فقط من و چند تای دیگه نداشتیم. فهمیدم منظورشو (منظورش همون عصبانی شدن و دادن زدن و منفجر شدن و اینا بود) ولی باز میگم خب دقیقا به چی میگن وولکان اوس بروخ؟ اونایی که داشتن چه جوریه؟ چیزایی که تعریف کرد، واقعا باورم نمیشد. مثلا دو تا از بچه ها گفته بودن مامانشون میگه باید برن توی اتاقشون و درو روشون قفل می کنه! یکی دیگه (لئونارد) گفته بود هر وقت گربه شونو اذیت می کنه، باباش می زندش (دقیق تر بگم، کلمه ای گه گفت معنیش میشد لگد زدن)!
واقعا باورم نمیشد تو این دوره و زمونه هنوز آدما از این کارا بکنن با بچه هاشون. بهش میگم میدونی چرا لئونارد گربه شونو اذیت می کنه؟ چون باباش اونو می زنه. این جوری نیست که چون اون گربه رو اذیت کنه، باباش بزندش. باباش فکر می کنه که این جوریه ولی برعکسه؛ چون باباش اونو می زنه، اونم این حرکتو یاد گرفته و با بقیه همین کارو می کنه؛ چون، بچه ها همون کاری رو می کنن که مامان و باباشون می کنن، مگر اینکه وقتی بزرگ شدن به این فکر کنن که این رفتار مامان/بابام اشتباه بوده و تصمیم بگیرن که انجامش ندن. وگرنه، به صورت پیش فرض، همون کاری رو می کنن که مامان و باباشون می کنن. اگه بابای لئوناردم دیگه لئوناردو نزنه، لئوناردم دیگرانو نمی زنه.
خلاصه که خیلی ناراحت شدم برای لئونارد. درسته که آدم از بیرون که این بچه های پرخاشگرو می بینه، مجبوره به بچه اش بگه ازش دوری کن و باهاش دوست نباش ولی اون بچه ها واقعا قربانی خشونت خانواده هاشونن و متاسفانه بعدتر، خودشونم تبدیل به یه پدر و مادر همون مدلی میشن - مگر اینکه آگاهانه تصمیم بگیرن چیزیو تغییر بدن که لزوما همیشه اتفاق نمیفته.
بعد، گوشیمو آوردم، میگم بذار ببینم این وولکان اَوس بروخ واقعا یه کلمه ایه که به صورت اصطلاحی به کار می ره یا معلمتون خودش اینو استفاده کرده. می خواستم ببینم مثلا عکساش چه شکلیه، منظور چه حدی از عصبانیته. ولی چیزی پیدا نکردم. معلمشون خودش این تشبیهو کرده. بعد، خودش پیشنهاد داد که یه کلمه ی دیگه رو سرچ کنم. اونو سرچ کردم. یه چند تا عکس اومد؛ میگم یعنی تو وولکان اوس بروخ آدم این شکلی میشه؟ نگاه کرده، میگه من از کجا بدونم؟ من که تا حالا ندیده ام
.
آقا، خلاصه، کاپو بیارین بدین به من و همسر دیگه
.
--
یه بارم یادتونه خیلی وقت پیش نوشتم که تو ماشین به من گفت معلممون سخت گیره تو از اونم سخت گیر تری؟ سعی کردم از اون به بعد کمتر سخت گیر باشم. یه بار چند ماه بعدش ازش پرسیدم من الان هنوزم مثل قبل سخت گیرم یا یه کم بهتر شده؟ گفت بهتر شده. حالا نمی دونم تو رو در واسی گفت یا واقعا نظرش بود
. ولی چند وقت پیش داشت میگفت مامان ماکسی از تو سخت گیر تره
. دوستان، تمرین جواب میده؛ حتی وقتی 38 سالتون باشه؛ از من بشنوید
.
--
یه بار با دوستامون اینجا راجع به بچه ها صحبت میشد. اونا اصرار داشتن که بچه ات نوجوون بشه اینجا، میخواد همه چیو امتحان کنه و حتما یه بار مشروب و سیگارو امتحان می کنه. من موافق نبودم که حتما هر بچه ای این کارو بکنه. ولی چون همه با من مخالف بودن دیگه بحثی نکردم. بعدتر، همون کسی که این نظرو داشت و از همه مُصرتر بود روی این قضیه، چندین بار بهمون گفت بچه ها بیاین یه بار بچه هامونو بذاریم جایی، بریم هلند گل بکشیم، من اینو تا حالا امتحان نکرده ام. من اول فکر می کردم شوخی می کنه ولی بعدا فهمیدم نه، واقعا دلش می خواد حتما اینو امتحان کنه.
برام مسجل تر شد که بچه ی شما اون چیزی میشه که شما هستین، نه اون چیزی که شما می خواین. بچه ی اون قطعا بعدا میخواد گل بکشه، ولی نه صرفا به این دلیل که نوجوونه، بلکه؛ چون باباش این جوریه که دلش می خواد گل بکشه. ولی خب، میندازن گردن نوجوونی بچه.
از این جا به بعد، یه کمی حرفای درگوشیه که من جرئت ندارم تو جمع بگم چون به نظر بقیه من زیادی خوشبینم و واقعیت این شکلی نیست.
کلا، من نمی دونم چرا دوستایی که ما داریم، همه شون نگرانن که بچه شون نوجوون میشه چقدر چالش داره و قرار نیست به حرفمون گوش بده و اینا. ولی من نه تنها نگرانی ای ندارم، بلکه حتی چند روز پیش - درست همون روزی که اونا اومدن خونه مون شبش و بحث این موضوع شد- من صبح داشتم کار می کردم، یه آهنگی هم گذاشته بودم و گوش میدادم. زدم رو یوتیوب، دیدم توی ویدیوش چند تا بچه ی نوجوونن. با خودم گفتم کی پسر ما انقدر بزرگ میشه؟ فکر می کنم داشتن یه پسر مثلا ده یا دوازده تا 18 ساله ذوق خیلی بیشتری داره تا سایر دوره ها. بعدم دوباره بقیه ی کارمو کردم.
بعد، شبش، دقیقا این مامانا نشسته بودن سر این بحث می کردن که چقدر چالش داره نوجوونی و اینا. ولی من اصلا نگران نیستم. اصلا هم فکر نمی کنم که چالشی قراره داشته باشم. ولی یه چیز دیگه هم که درک نمی کردم، این بود که می گفتن قرار نیست به حرف ما گوش بدن. راستش، جرئت نکردم مطرح کنم حتی ولی واقعا تعجب کردم و نفهمیدم اصلا چرا بچه ها باید به حرف ما گوش بدن؟!! چرا باید نگران باشیم که گوش ندن؟ کی گفته اگه گوش ندن، یعنی حتما دارن اشتباه می کنن؟ خب، به یار به بچه مون درست انتخاب کردنو یاد بدیم، بعد لم بدیم رو صندلیمون و بهش اعتماد کنیم و ببینیم چه انتخابای قشنگی می کنه. حتی یادمه یه بار داشتیم می رفتیم مدرسه، در مورد یه چیزی به پسرمون گفتم بگو کدومو می خوای؟ گفت نمی دونم. گفتم خب، انتخاب کن. گفت خب، اگه بد باشه چی؟ گفتم هیچی. الان فقط انتخاب کن. حتی اگر نمی دونی، همیشه یه قانون برا خودت داشته باش، مثلا اولی از سمت راست. تمام. خودتو معطل نکن. انتخاب کن. من از تو انتظار ندارم الان انتخاب "درست" بکنی که. الان فقط انتخاب کردنو یاد بگیر. الان 7 8 سالته، ده سال وقت داری که تمرین کنی. از 18 سالگی به بعد که انتخاب درس و دانشگاه و رشته و کار و ایناس، دیگه انتخابات مهم میشن. الان ده یازده سال وقت داری که تمرین کنی انتخاب درست کردنو. تو ده سال بالاخره یاد میگیری که انتخاب درست چیه*.نمی دونم. شایدم من اشتباه می کنم. شایدم درستش اینه که توی این سن سعی کنم کمکش کنم؛ شاید توقع من ازش زیاده؛ شاید واقعا حجم انتظاری که ازش دارم زیاده. چون اینو واقعا دیده ام که خیلی وقتا دیگران کارایی رو برای بچه هاشون انجام میدن که ما میگیم خب خودت انجام بده دیگه. نمی دونم واقعا.
خلاصه، آقا، ما که از الان نمی دونیم چی برای کی چطوری جواب میده و جوجه رو آخر پاییز میشمرن. بیست سال دیگه میام بهتون میگم که آیا دیدگاهم نتیجه ی مثبتی داشته یا منفی؟ 
حالا که اینو گفتم، یه چیز دیگه رو هم بگم که تو جمع این دوستامون حداقل اصلا طالب نداره؛ شاید اینجا نیم نفر مثل من فکر می کرد
.
دوباره یه بحثی بود در مورد لذت بردن و اینا. بقیه معتقد بودن که آدم حتما باید چیزای جدیدو امتحان کنه و مثلا کنسرت بره، خرج کنه برای خودش تا بتونه پیدا کنه که از چی لذت می بره. ولی من نظرم این بود که همه از چیز یکسانی لذت نمی برن. همه ی لذت بردنا هم لزوما خرج کردنی نیستن. اگه یه آدمی مثلا لذت می بره که هزار یوروش تو جیبش باشه و بشینه تو خونه اش تلویزیون ببره، خب اینم یه مدل لذت بردنه. لازم نیست حتما همه خرج کنن برای لذت بردنشون. ولی اونا نظرشون این بود که نه، این لذت بردن نیست. تو چون تجربه نکردی چیزیو، فکر می کنی اون لذته.
بعد در مورد این صحبت می کردن که اونا الان دارن سعی می کنن تمرین کنن که لذت ببرن از زندگیشون و مثلا سفر برن و کنسرت برن و غیره.
ده دقیقه بعد، همین آدم که میگفت الان دارن تمرین می کنن که لذت ببرن، توی یه بحث دیگه میگفت خب، حالا بگین چیکار کنیم که بچه هامون مثل ما نشن؟!
من گفتم خب اگه تو داری از زندگیت لذت می بری، پس باید از خدات باشه که بچه ات مثل خودت باشه. چرا آدم باید احساس کنه که داره از زندگیش لذت می بره ولی در عین حال، دلش نخواد که بچه اش مثل خودش بشه؟!
من که راستش، همیشه با خودم فکر می کنم اگه من بتونم بچه ای داشته باشم که به اندازه ای که من از زندگیم راضیم، از زندگیش راضی باشه، کلاهمو میندازم هوا
. والا! البته؛ شایدم من اشتباه می کنم و دیگران می تونن بچه ای داشته باشن بهتر از خودشون ولی من که فکر می کنم بچه ی من از من بهتر نمیشه؛ فقط اگه من بهتر بشم، اونم از چیزی که هست، بهتر میشه.
--
* حالا همین امروز که من اینو نوشتم، همین الان کلاهمون رفت تو هم سر صبحونه که میگه من نمی دونم چه نونی انتخاب کنم. شما بگین
.