تولدو پسرمونو توی یه زمین فوتبال داخل سالن براش گرفتیم؛ خیلی ساده و با یه براونی که همسر پخته بود. 9 تا بچه رو دعوت کردیم و با پسر خودمون میشدن ده تا. یکیشون یه پسر ایرانی بود. پارسال تقریبا یه ساعت دیر اومد تولد رو. امسالم صبح پیام داد مامانش که پسر ما مریضه و نمیاد.
سر میز بچه ها داشتن موقع غذا خوردن با هم صحبت می کردن، یکیشون میگه من که تا الان ندیده ام فلانی هیچ تولدی رو بیاد
.
--
قرار شد سه تا از بچه ها رو خودمون بریم از در خونه هاشون برداریم؛ چون هر کدوم یه مشکلی داشتن. جوما (که همون جمعه اس اسمش!) ماشین نداش؛ محمد گفت اگه میشه شما ورش دارین چون ما یه جای دیگه قرار داریم و فلان؛ بابای یکی دیگه هم پاش شکسته بود و نمی تونست بچه اش رو بیاره.
قرار بود من برم خودم دم درشون که با مامانشونم صحبت کنم که چی اجازه دارن بخورن و چی نه. ولی جمعه خودش اومد پایین. بهش گفتم تو چیا رو اجازه نداری بخوری؟ گفت فقط گوشت خوک.
بعد رفتیم محمدو برداشتیم. اونو رفتم دم خونه شون. به مامانش میگم چی اجازه نداره؟ گفت لطفا فقط چیزای حلال و بدون ژلاتین. گفتم پس من بهش فقط سیب زمینی میدم. چیکن نمیدم. گفت باشه، مشکلی نیست.
وقتی رفتیم اونجا، اون آقایی که مسئولش بود، تقریبا تمام مدت داشت با تلفن صحبت میکرد. انگاری با واتس اپ زنگ می زد. همین جوری که داشت کاراشو می کرد، حرفم میزد. ترکی صحبت میکرد.
آورد سر میزمون پاستیل گذاشت. همسر گفت برو ازش بپرس. شاید حلال باشه؛ چون ترکه طرف. رفتم بهش گفتم اینا ژلاتین داره؟ گفت همه اش گیاهیه. برا غذاشونم پرسیدم گفت حلاله. دیگه خیلی خوب شد. فرقی گذاشته نمیشد که کی چیو بخوره، چیو نخوره
.
--
اینجا رسمه برای تولد، همه می پرسن چی می خواد براش بیاریم و اکثرا لینک میدن یا میگن مثلا کارت هدیه بیارین. منم گفتم لطفا کارت هدیه ی آمازون بیارین. ولی یکی از بچه ها کارت هدیه ی روبلوکس آورده بود که یه بازی کامپیوتریه.
خودشم به شکل اعصاب خردکنی همه اش به گوشی وصل بود! میرفتن تو زمین و بازی می کردن؛ مثلا نیم ساعت بعدش میومدن که یه آبی بخورن؛ بلافاصله گوشیشو درمیاورد و یا چیزی به بچه ها نشون میداد یا اگه وقت داشتن، بازی می کرد. موقع ناهار هم تمام مدت گوشی جلو دستش بود. من واقعا خیلی اعصابم خرد میشد ولی چیزی هم نمی تونستم بگم. مجبور بودم اون ده دقیقه رو تحمل کنم.
از اونجا هم که اومدیم، پسرمون هی گیر داده بود که چرا من گوشی ندارم و بقیه دارن و ... . و مجبور شدیم کلی باهاش صحبت کنیم تا یه کمی بپذیره که فعلا به صلاحش نیست. البته، مذاکره بود دیگه. مجبور شدیم موافقت کنیم که در ازای یه سری کارای خوب، می تونه بعضی وقتا مثلا یه ربع بازی کنه
.
--
اون پسر ایرانی که نیومده بود، تولدش تو نوامبر بود و اتفاقا مامانش گفت کارت هدیه ی روبلوکس میخواد. ما هم همون کارت هایی که اون پسره برای پسر ما آورده بودو بردیم برای این یکی
.
--
یه روز من باید پسرمونو از مدرسه ورمیداشتم و قرار بود نره او گی اس. من که رفتم ورش دارم، هر چی صبر کردم، نیومد. بقیه همه رفتن، این یکی نیومده بود. گفتم شاید من ساعت تعطیلیشونو اشتباه کرده ام؛ شاید اتفاقی افتاده. رفتم تو. دیدم داره از کلاس میاد بیرون و یه کمی ناراحت. گفتم چی شده؟ چیزی نگفت ولی از حالت چشماش می دونستم که الانه که اشکش دربیاد.
یه کمی باهاش حرف زدم؛ گفت سه شنبه ها نوبت مائه که کلاسو جار بکشیم (با 3 4 نفر دیگه) ولی همه رفتن و من تنها جارو زدم.
منم نمی دونستم درستش اینه که بهش بگم تو هم می رفتی یا کار درستی رو کردی.
این هفته با معلمش جلسه داشتیم؛ همون جلسه ای که هر کدوم از والدین با معلم به مدت 20 دقیقه دارن. بهش گفتم قضیه رو. گفتم هیچ کنترلی نمیشن بچه ها؟ کسی چک نمی کنه که کی تمیز کرده و کی نه؟ گفت نه؛ چک نمی کنیم ولی اگه دوباره اتفاق افتاد، به پسرتون بگین که اونم بره و فردا به من بگه که بچه ها رفته ان.
ظهر اون روز هم اتفاقا باید دوباره پسرمونو از مدرسه ورمیداشتم. دوباره دیر اومد و حدس زدم که احتمالا دوباره نوبت جارو زدنشونه. یه کمی صبر کردم تا بالاخره اومد. گفتم نوبت شما بود جارو زدن؟ گفت آره؛ این دفعه هم همه رفتن؛ ولی آخرش معلممون اومد و دید که فقط منم؛ گفت از این به بعد اگه این جوری شد، می تونم برم.
امروزم که اومده بود، گفت معلم تیم منو برای جارو کردن عوض کرده. گفتم خب خوب شد دیگه. میگه ولی فلانی (همون پسری که همیشه در میره که همون پسری هم هست که زیاد گوشی دستشه) جدا به معلم گفته بود که می خواد تو گروه من باشه. گفتم خب، تقصیر خودش بود دیگه. می خواست تمیز کنه اونم.
نمی دونم این بچه هایی که از همین بچگی از این کارا می کنن و این کارو زرنگی می دونن، واقعا خانواده هاشون چی یادشون میدن. ولی خدا به خیر کنه از آینده ای که اینا بخوان بسازن برا ما!
--
معلمش از تمام درساش راضی بود
ولی خب، یه سری نکاتی رو بهمون گفت - که از قبل هم البته واضح بود برای ما. یکیش این بود که جملاتی که می نویسه کامل نیست. مثلا سوال پرسیده داس چیکار می کنه؟ نوشته داس گندما رو می بره. ولی درست نیست؛ باید بنویسه با داس گندما رو میشه برید. باید مشخص باشه که یه آدم این کارو می کنه. البته، گفت من اینو الان براش درست می گیرم و می فهمم که فهمیده سوال چیه و جوابشم فهمیده که چی باید باشه؛ ولی برای آینده اش، این جملات توی سال های بالاتر مهم میشن.
از طرفی، یه نکته ی دیگه ای که گفت - که اونم می دونستم- این بود که زیاد انتقادپذیر نیست و اگه بهش بگی که اینجا رو این جوری بنویسی، بهتره، سریع اشک تو چشاش جمع میشه. چیزی نمیگه ولی زود ناراحت میشه.
این دو تا رو گفتم که یه چیز دیگه رو بگم. گفت برنامه اینه که تو کلاس سوم یا اگه نرسیم سال بعد این کارو می کنیم که بچه ها متنی که می نویسن، باید دو به دو با هم چک کنن و متن همدیگه رو نقد کنن. اونجا وقتی که از دوستای هم سن خودش بشنوه، شاید راحت تر بتونه اصلاحش کنه. اگه ما به عنوان بزرگسال بهش بگیم، بیشتر جبهه می گیره.
اینکه بچه ها متن همدیگه رو نقد کننو خیلی دوست داشتم. من فقط یادمه تو راهنمایی یه معلمی داشتیم که وقتی بچه ها انشا می نوشتن، رو به بچه ها می گفت نظر بدین راجع به انشاش. یادم نمیاد هیچ وقت ما دو به دو چیزی رو چک کرده باشیم.
اینم از اون ظرافت های کارای آلمانی ها بود که دوست داشتم. هم انشاشون بهتر میشه؛ هم نقد کردن و نقد شدن رو بهتر یاد می گیرن. البته، شاید الان تو ایرانم همین جوریه. نمی دونم. من با مدرسه ی خودم تو دبستان مقایسه می کنم
.
--
دو نفر کاندیدا اومدن که باهاشون مصاحبه کنیم و شاید استخدامشون کنیم. اولی برای من خیلی عالی بود و دومی بد نبود. ولی در نهایت احتمالا فقط دومی رو بگیریم. اولی رو یواخیم گفت به دلیل مشکلات دیگه ای نمیشه استخدام کنیم. اولی یه پسر اصالتا مصری بود که خیلی آروم و سر به زیر بود. دومی یه پسر آلمانی جوون که با عموش/داییش یه استارتاپ داشته و الان طرف مریض شده و اینم که همه اش 24 سالشه، در اون حد نیست که بخواد کلا شرکت رو اداره کنه. اینه که دنبال یه شغل کارمندی میگرده.
از اول که اومده بود مصاحبه، یه جوری رفتار می کرد، انگاری اون می خواد ما رو استخدام کنه! اولش که از راه اومده، شروع کرده به حرف زدن. بعد، در حالی که لیوان آبشو گرفته دستش و رو صندلی چرخون خودشو به چپ و راست می چرخونه، میگه خب؟ چیکار کنیم؟ می خواین اول شما خودتونو معرفی کنین، بعد من خودمو معرفی کنم!!
یواخیم گفته بود که پسره درسشو تموم نکرده. یعنی مدرک دانشگاهی نداره هیچی.
وقتی امر فرمودن که ما می تونیم خودمونو معرفی کنیم
، فلیکس شروع کرد به صحبت و یه کمی توضیح فنی داد. هنوز داشت حرف می زد، پسره میگه تو فکر کنم لیسانس یا ارشد داری. نه؟!!
برا من واقعا رفتارش عجیب بود اصلا. تا الان ندیده بودم کسی وسط مصاحبه به مصاحبه کننده اش بگه مدرک تو چیه؟! رفتاراشو گذاشتم به پای جوونیش و کم سن و سالیش. و به یواخیم گفتم عالی نیست ولی اکیه. از من و فاطیما پرسید می تونین باهاش کار کنین؟ گفتیم بله.
حالا ببینیم چی میشه. ته دلم، این طوری نیست که بگم الان لحظه شماری می کنم که حتما باهاش کار کنم و خیلی مشتاقم که همین فرد استخدام بشه؛ چون از اوناس که به درد بازاریابی می خوره؛ از اونا که گنجشکو رنگ کنن و جای قناری بفروشن؛ از اونا که یه کار کوچیکو خیلی بزرگ جلوه بدن. ولی خب، از طرفی، تجربه ام میگه کار کردن با آلمانی ها سخت نیست. چون یه سری ساختارهای کلی رو رعایت می کنن، قابل پیش بینین و انتقادپذیرن؛ می تونی تو چششون نگاه کنی و بگی کاری که تحویل دادی آشغال بود و ناراحت هم نشن
. و صد البته که من هیچ وقت این طوری از کسی انتقاد نمی کنم
.
حالا باید دید آیا با یواخیم به توافق میرسن یا نه.
بالاخره بعد از مدت ها یه اصطلاح آلمانی بامزه پیدا کردم که بیام بنویسم براتون:
Fahrt bitte mal einen Gang runter
فارت بیته مال آینِن گانگ رونتا.
ترجمه ی تحت اللفظیش یعنی لطفا دنده تونو یه دونه کم کنین (یه دونه ببرین پایین تر).
معنی واقعیش یعنی لطفا یه کمی آرومتر و کم سر و صدا تر باشید.
--
پسرمون میگه اولین باری که این جمله رو شنیدم، فکر کردم قراره با ماشین بریم یه جایی پایین تر
.
مربیشون به بچه ها این جمله ی بالا رو گفته بود چون زیاد سر و صدا می کرده ان.
--
اگه یه کمی بیشتر بخوام توضیح بدم، توی آلمان فعل "رفتن" مثل فارسی نیست و بستگی به وسیله ای داره که باهاش میرین. مثلا رفتن پیاده میشه gehen، رفتن با اتوبوس و قطار و ماشین میشه fahren (که معنی رانندگی کردن هم میده)، رفتن با هواپیما میشه fliegen (که معنی پرواز کردن هم میده). برا همین، تو اصطلاحی که گفتم، وقتی کسی از کلمه ی fahren استفاده کنه تو حالت امری، واقعا اولش این حس بهت دست میده که داره بهت میگه با ماشین برو فلان جا!
--
پی نوشت: اگه تلفظ جمله براتون مهمه، حتما بدین به اپلیکیشن هایی مثلا گوگل ترنسلیت بخونن؛ چون جمله آواهایی داره که دقیقا قابل نگاشت به فارسی نیستن و اون چیزی که من نوشته ام خیلی فاصله داره از چیزی که یه آلمانی بهتون میگه
.
کتاب ضیافت افلاطونو خوندم. افلاطون یه سری رساله داره که توش به صورت گفت و گو بین چند نفر به دیدگاه های مختلف فلسفی می پردزاه. ضیافت هم یکی از این رساله ها حساب میشه.
کتابش بد نبود ولی در اون حدی هم که من انتظار داشتم نبود چون اسمشو خیلی شنیده بودم و توقع خاصی ازش داشتم. برای من نمره اش 7 از دهه. ضمن اینکه من اینو به صورت یه کتاب جدا گرفته بودم. بقیه ی رسالاتشو توی یکی دو تا کتاب دیگه گرفتم همه شونو. برا همین، کتابم خیلی آب و تاب داشت. فکر کنم تا نصف کتاب هنوز مقدمه ی مترجم و نمی دونم کی کی بود! اصل کتاب وقتی شروع شد که من حوصله ام سر رفته بود از قبل
. شاید اگه اون مقدمه ها رو نمی خوندم، از خود کتاب لذت بیشتری می بردم.
کتاب تازه آخراش داشت جالب میشد به نظر من که دیگه تموم شد
.
اگر به فلسفه علاقه دارین، شاید بد نباشه بخونین ولی اگر به موضوعش علاقه مندین از اساس. در مورد عشق و زیبایی و عشق به زیبایی و این چیزا بود که بحث فلسفیش از اساس مورد پسند من نبود.
--
مدل کتابش چون فلسفی بود، راحت نمیشد یه قسمتش رو جدا کرد و نوشت. باید همه شو با هم می خوندی. ولی من این تیکه به نظرم جالب اومد:
گفت:... مگر نمی دانی که میان دانایی و نادانی فاصله ای وجود دارد؟
گفتم: آن فاصله کدام است؟
گفت: باور درستی که نتواند منطق خود را اثبات کند، دانایی نیست. اما چون شناخت به حقیق است، نادانی هم نیست و این فاصله ی میان دانایی و نادانی است.
تو کنفرانس لایپزیگ اولش یه معارفه ی کوتاه داشتیم و هر کسی می گفت که از کدوم شرکته و چه سمتی داره. از همه ی بخش ها بودن. بعضی ها وکیل بودن، بعضی ها مدیر بودن، بعضی ها تو بخش حافظت از داده ی کاربر کار می کردن و ... .
یه
آقایی بود که وکیل بود. بغل من که واستاده بود تو یکی از تمرینایی که با
هم داشتیم، من همه اش حس می کردم یه آدم شارلاتان بغلم واستاده. نمی دونم
چرا چهره اش، رفتارش، حرکاتش، حرف زدنش، همه چیش منو می ترسوند و واقعا فکر
می کردم این یارو کلاشه
. حالا هیچ حرف بدی هم نمیزدا. ولی این حس اصلا از بین نمی رفت برامن.
حتی شبش هم تو رستوران این بنده خدا کنار من افتاده بود دقیقا. بازم با اون که اون همه حرف زد راجع به چیزای خیلی عادی، من اصلا حسم نسبت بهش عوض نشد. نمی دونم چرا!
--
یه خانمی هم بود که موقع شام رو به روی هم بودیم. از برگزارکننده ها بود. از اول خیلی به دلم نشست. صحبت که کردیم، گفت 3 تا بچه داره: یه دوقلوی هفت ساله و یه 3 یا 4 ساله. برام جالب بود حرف زدنش از دوقلو داری. یه عالمه خاطره گفت ولی حتی یه بار هم غر نزد که بگه سخته و اینا. بهش گفتم کسی بود که کمکت کنه؟ یه سری تکون داد و گفت ممم، فقط شوهرم 6 ماه حدودا تونست مرخصی بگیره. خانواده ی خودشم یه شهر دیگه بودن. خانواده ی همسرش ولی زیاد دور نبودن و اگه کمک لازم داشت، بهش کمک می کردن.
خونه
شون طبقه ی چهارم بوده بدون آسانسور. خاطراتی که از بغل کردن دو تا بچه و
بالا رفتن پله ها با خنده می گفت برام خیلی جالب بود. اینکه این قدر می
خندید در مورد خاطرات بچه هاش و نگاهش به زندگی این قدر قشنگ بودو واقعا
دوست داشتم. انقدر هم خانم آرومی بود، آدم واقعا لذت می برد از مصاحبت
باهاش
.
--
خواهر بزرگتر یه منشی جدید آورده. میگم این یکی چطوریه؟ میگه این صبحا جای دیگه ای کار میکنه. عصرا که میاد مطب من خسته اس، می گیره می خوابه؛ هر چی بهش میگم به مریضا از چهار نوبت بده، به همه ۵ ۶ به بعد نوبت میده
!
حتی چند بارم پیش اومده که مریض اومده، خودش مستقیم اومده تو اتاق دکتر. گفته ببخشید، منشیتون خواب بود، دلم نیومد بیدارش کنم
!
فکر کنم اگه خواهر بزرگتر یه کانال تلگرامی بزنه از ماجراش با منشی هاش، به مراتب بیشتر میتونه خواننده داشته باشه نسبت به کانال پزشکی
.
--
پسرمون میگه من تو مدرسه خیلی محبوبم بین بچه ها. من همیشه شاه میشم، بقیه مثل خدمتکارامن.
خدا رو شکر اگه تو واقعیت شاه نشد، حداقل تو مدرسه یه بار بین دوستاش شاه بوده
.
--
یه بار بهش گفتم بیا برا قصه ای که میخوای بفرستی فلان جا یه نقاشی هم بکش که خوشگل بشه و اینا. میگه مامان مگه من کی ام؟
--
متاسفانه این دفعه داستانی که پسرمون نوشت رو چاپ نمی کنن تو کتاب
. تو ایمیل جوابشون نوشته بودن که چون از یه سری شخصیت استفاده کرده این (شخصیت های Brainrot)، اینا کپی رایت دارن و نمی تونیم داستان شما رو چاپ کنیم.
--
اون جایی که گفتم برای کار داوطلبانه می خوام برم ولی بایدی اول یه ورکشاپ بابتش بگذرونم، ورکشاپش بالاخره این شنبه بود و رفتم.
اولش که رفتیم، خانم برگزارکننده که همونی بود که من قبلا باهاش صحبت کرده بودم گفت که کلید آشپزخونه رو قرار بوده فلانی داشته باشه که حالا نداره و متاسفانه نمی تونیم بهتون قهوه بدیم. من میرم یه کمی قهوه ی سرد می خرم از سوپرمارکت. یه کمی هم آب و آب سیب روی میز گذاشته بود برامون.
برای ناهار هم یه مقداری Pizzabrötchen برامون خریده بود؛ حتی پیتزا هم نه :/!
برای عصرانه ی بعد از ظهر هم دو بسته از یکی از ارزون ترین مدل های بیسکوییت خریده بود با یه بسته از یه بیسکوییت دیگه.
فکر کنم برای 10 12 نفر آدم، روی هم 50 یورو برای همه چیشون با هم خرج نکرده بود.
من چون آخرین کنفرانسی که رفته بودم، همون لایپزیگیه بود که خیلی لارج خرج کردن و من متعجب شدم، خیلی تصورم عوض شده بود که به لطف این یکی ورکشاپ، به تنظیمات کارخانه برگشتم 
.
--
اون خانمی که ورکشاپ رو برگزار می کرد نمی دونم چرا خیلی به نظر من نچسب میومد. خانمه به عنوان مترجم رسمی کار می کنه و سال هاست که آلمانه و آدم کار درستی هم هست و برای ترجمه ی حضوری دادگاه ها میره. ولی نمی دونم چرا اولش گفت که اینجا به همدیگه میگیم شما. بعد تو حین ورکشاپ ما رو با اسم کوچیک صدا می زد. اصلا یه چیز عجیبی شده بود؛ مخصوصا که ما رو گروه گروه هم می کرد که با هم کار کنیم و ورکشاپ هم از 9 بود تا 17 و کلی زمان رو با هم میگذروندیم و با هم حرف می زدیم. من البته اون دو سه نفری که مجبور بودم باهاشون صحبت کنم رو بهشون گفتم اگه براتون اکیه به همدیگه بگیم تو و ما خودمون این جوری همو صدا می زدیم. ولی خب، فضای کل ورکشاپ یه کم عجیب شده بود با اسم کوچیک و شما خطاب کردن
.
--
یه چیزی که برام جالب بود این بود که آدما چقدر به حرفِ کسی که مسئول یه چیزیه گوش نمیدن و هی باید براشون تکرار بشه!
یه خانم دیگه هم توی ورکشاپ بود که همون خانمی بود که من قبلا رفته بودم پیشش برای ثبت نام و کارهای اداری. اگه یادتون باشه، گفتم که خانمه حدود یه ساعت همه چیو برای من توضیح داد. یادمه که اینو گفت که هر چی طرف گفت رو تو باید ترجمه کنی و از طرف خودت تصمیم گیری نکنی که چیو بگی و چیو نگی. هر چیو گفت، بگو.
بعد توی ورکشاپ، خانمه که ارائه دهنده بود یه ویدیو بهمون نشون داد که یه نفر میره دکتر با مترجمش. مثلا دکتر می پرسه از کی درد داری؟ مریض میگه دقیق یادم نمیاد، شاید دو هفته ی پیش، نه، صبر کن، تولد عمه ام 27 اکتبر بود، از اون موقع، شاید دو ماه پیش. بعد مترجم ترجمه می کنه از دو ماه پیش.
بعد خانمه ویدیو رو قطع می کنه و میگه به نظرتون درست ترجمه کرد؟ میگن آره :/!
من مطمئنم اون چیزایی که اون خانمه توی اون یه ساعت به من گفته بود رو به همه گفته چون خیلی تندتند حرف می زد و مشخص بود که دیگه حفظه چیزایی که باید بگه. ولی با این وجود، کسی به حرفش پایبند نمونده بود.
از همون اول هم وقتی خانمه چیزایی که می خواست بگه رو فهرست وار گفت، من با خودم گفتم اینا که همه تکراریه. اینا رو که اون خانمه گفته. ولی فهمیدم که دقیقا هدفشون همون تکرار بوده واقعا
!
--
با یه خانم افغانستانی اونجا آشنا شدم. گفت من افغانستان که بوده ام خبرنگار بوده ام و با بی بی سی هم همکاری داشته ام. منم تو دلم گفتم دمش گرم و بارک الله که این قدر خفن بوده. ولی وقتی اومدم خونه اسمشو سرچ کردم هیچی براش نیومد. یعنی یه خبرنگار، نباید اسمشو به انگلیسی و فارسی سرچ کنی، حداقل یه دونه نوشته ای، خبری، چیزی براش بیاد؟
یکی دو بار دیگه هم شده که کسی گفته خبرنگار بوده ام. و من اسمشو سرچ کرده ام و هیچی نیومده. چطور ممکنه آخه همچین چیزی؟ اینا کجا خبرنگاری می کنن؟!
--
با یه خانم سوری هم آشنا شدم که رشته اش معماری بوده و ده سال توی سوریه و عراق کار کرده. ولی اینجا که اومده دیگه اون رشته رو ادامه نداده. در واقع، مدرکشو معادل کرده ولی کار مرتبطی پیدا نکرده. الان توی یه سوپرمارکت کار می کنه. همسرش هم مهندس عمران بود. جالب بود که می گفت حتی می خواستم یه شغل دیگه پیدا کنم؛ گفتم برم یه دوره ی اوس بیلدونگ بگذرونم ولی برای اوس بیلدونگ هم بالای چهل سال رو راحت نمی گیرن. من اینو نشنیده بودم. پرسیدم شرط سنی داره مگه؟ گفت نه ولی عملا علاقه ای ندارن کسی که سنش بالاس رو بگیرن.
خانمه، بنده خدا، یه کمی هم اعتماد به نفسش پایین بود. خیلی خیلی آروم صحبت می کرد و از مثلا 4 5 متری دیگه تقریبا شنیده نمیشد؛ باید حدس می زدی نصف کلماتشو که چی داره میگه. میخواست آب بخوره، یه لیوان برداشت؛ گفت من شنیده ام تو آلمان درست نیست از بطری آب بخوری (بطری ها همه کوچیک بودن). خانم برگزارکننده که آلمانی بود گفت نه، همچین چیزی نیست؛ هر جور دوست داری بخور. توی یه میتینگ رسمی، شاید درست نباشه که از بطری بزرگ آب بخوری ولی این بطری ها که کوچیکن همه شون و ما هم تو میتینگ رسمی نیستیم.
یه جای دیگه هم گفت ما سوری ها خیلی با انگشتمون به کسی یا چیزی اشاره می کنیم وقتی حرف می زنیم ولی یه نفر به من گفت این کار تو آلمان مودبانه نیست.
رفتارش شاید از یه جهت خوب بود؛ از این جهت که میخواست مثل جامعه رفتار کنه و ادغام بشه تو جامعه. ولی از جهت دیگه، من این حس بهم دست داد که خودشو تحت فشار میذاره که مبادا حتی تو آب خوردن هم دست از پا خطا کنم. البته، ما خودمون هم همین طور بودیما
. آخه این بنده خدا هنوز سه ساله که آلمانه. ولی خب، خودشو اذیت می کرد دیگه.
--
داشتیم با این خانم افغانستانی و این خانم سوری صحبت می کردیم در مورد کشورامون، یه خانم چینی هم بود که شنونده بود فقط. اون خانم آلمانیه که برگزارکننده بود هم اومد و تو صحبتمون شرکت کرد. داشتیم راجع به سیستم ریاست جمهوری و انتخابات و اینا صحبت می کردیم. اون خانم آلمانیه پرسید تو چین چطوریه؟ چطوری یه نفر می تونه نماینده ی یه میلیارد نفر باشه؟ چینیه گفت اوه، سیاست خیلی مقوله ی پیچیده ایه. من راجع بهش حرف نمی زنم. فقط گفت ما اقتصاد قوی ای داریم.
--
لهجه ی چینی ها هم توی انگلیسی و هم توی آلمانی برای من خیلی عجیبه. اصلا باهاش نمی تونم ارتباط برقرار کنم.
--
وقتی رفتم تو اون جمع، دیدم من اگه ده سال پیش هم میخواستم به عنوان مترجم کار کنم، می تونستم! خیلی هاشون تو هر جمله حداقل دو تا غلط داشتن و می خواستن به عنوان مترجم کار کنن.
خانم سوریه می گفت بچه ام میگه مامان تو که آلمانیت خوب نیست اصلا؛ بهش میگم آره، ولی بقیه هیچی بلد نیستن؛ من قراره به اونا کمک کنم
.
اولش خانمه پرسید تا حالا برای کسی ترجمه کرده این؟ چه تجربه ای دارین؟ چیش براتون سخت بوده؟ یه خانم اوکراینی گفت من همش میگم نکنه اشتباه ترجمه کنم. اعتماد ندارم به خودم. جالبش این بود که این خانم بافاصله ی خیلی زیاد از همه آلمانیش بهتر بود!! مربی مهد بود و واقعا سلیس صحبت می کرد. اون وقت اون آدمایی که نصف این بنده خدا هم بلد نبودن، تا حالا بارها برای کسی مترجم شده بودن و مشکل عدم اعتماد به نفس نداشتن!
مثلا، همون خانم افغانستانی، توی یکی از تسک هایی که خانمه بهمون داد، باید برای من به فارسی ترجمه می کرد چیزی که اون خانم چینی می گفت. یه جا رو اشتباه ترجمه کرد، من چیزی نگفتم چون کلیت قضیه از دست نرفته بود. ولی دفعه ی دوم دیدم نه، اگه بخواد با این دقت ترجمه کنه، احتمال داره بعدا واقعا اشتباه کنه؛ دفعه ی دوم بهش گفتم نه، اینو نگفت؛ اینو گفت. البته که خانم بسیار خوش رویی بود و خیلی استقبال می کرد وقتی بهش می گفتم یا براش توضیح میدادم که فلان کلمه معنیش چیه.
خلاصه که ما خیلی دیر شروع کردیم
.
--
اون خانمه که تو مهد کار می کرد، یه چیز جالبی گفت. می گفت بچه هایی که تا ساعت 16 تو مهد می مونن، بافاصله بهتر از بقیه نظم رو می پذیرن. بچه هایی که مامان و باباها میان ساعت 12 1 می برنشون، اون قدری پایبند به قوانین نیستن و نگه داشتنشون توی مهد سخت تره.
--
خانم برگزارکننده گفت من توی یه مطالعه ی دیگه ای همکاری می کنم که بررسی می کنه چرا مردم به آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) رای میدن و چه کسایی بیشتر به اینا رای می دن؟
می گفت نتیجه ها نشون داده دو دسته از مردم به اینا رای میدن: یکی جوونایی که تنها زندگی می کنن و تنها منبعشون اینترنت و تلویزیون و این چیزاس و ارتباط خاصی با مردم و به طور خاص خارجی ها ندارن؛ دسته ی دوم کسایی هستن که مدت زیادی از زندگیشونو پیش پدر و مادرشون نبوده ان. مثلا می گفت کسایی رو داریم که مادره دوشنبه بچه رو به یه محلی که برای نگهداریشون هست می سپره و جمعه ها میاد می بردش. عملا اون بچه پیش پدر و مادر بزرگ نمیشه و بیشتر عمرشو توی همون موسساتی هست که مخصوص نگهداری این مدل آدماس. این آدما عادت کرده ان که بهشون گفته بشه چیکار کنن. بنابراین، حکومتی که دیکتاتوری بیشتری داشته باشه رو بیشتر می پسندن.
حالا نمی دونم نتایج این تحقیق چقدر درست باشه. ولی باید در نظر داشت که 20 درصد رای دهنده ها آخرین بار به اینا رای داده ان. اگه تعداد آدم های دسته ی دومی که معرفی کرد این قدر زیاده که بتونه چندین درصد از جامعه رو تشکیل بده، باید یه کمی از جنبه ی دیگه ای نگران شد که چرا واقعا؟!!
--
آخر کار، اون خانم برگزارکننده، آدرس یه گروه افغانستانی رو برای من ایمیل کرد که حدودا 20 کیلومترم اون ورتر از شهرمونه. به نظر خیلی از آلمانی ها، ما و افغانستانی ها و پاکستانی ها و عرب ها، همه مون یه جوریم
.
--
همسر میگه وقتی تو رفتی، پسرمون میگه مامان کجا رفته؟ بهش میگم رفته فلان جا که بعدا بتونه ترجمه کنه برای بقیه. میگه مامان که اون قدر آلمانیش خوب نیست
!
یه سری چیزا رو می خواستم تو یکی از پستای قبل بنویسم ولی فکر کردم به درد کی می خوره حالا؟ بعد، اتفاقا دوستی تو ایمیل سوالی پرسیدن و من یه سری از اون چیزایی که می خواستم بنویسم و ننوشته بودم رو گفتم. حالا گفتم شاید پس اون چیزی که من فکر می کنم به درد کسی نمی خوره، به درد کسی می خوره واقعا
. و مجاب شدم که بیام برای بقیه هم بنویسم.
یه چیزی که برام جالب بود وقتی با اون آقایون آموزش و پرورشی حرف زدم، این بود که نگاهشون به قضیه خیلی با من فرق داشت. مثلا، من گفتم که به بچه هایی که برنده میشن یه جایزه ای بدیم. آقاهه بلافاصله گفت بهترین جایزه ای که میشه داد، پول نقده به نظرم.
ولی من اصلا نظرم این نبود.
تو آلمان تا الان ندیده ام مسابقه ی محلی ای باشه که جایزه اش پول باشه. فقط در سطوح خیلی بالا، در حد کشوری و ایالتی، ممکنه پول بدن، اونم به همون آدمای اول تا سوم. مسابقه های مدرسه ای و محلی و اینا، اکثرا جایزه هاشون غیرنقدیه. جایزه هاشونم این طوری نیست که یه چیزی مثل ساعت و لوح تقدیر بدن دستت. جایزه هاشون این طوریه که اولا، هدفی که دارن رو دنبال می کنه؛ دوما، زیاد براش هزینه نکنن.
یعنی چی؟ یعنی مسابقه که تموم میشه، برای برنده هنوز تموم نشده و اون راه ادامه داره. مثالش، همون مسابقه ی ورزشی ای که پسر ما شرکت کرد. جایزه اش چی بود؟ اجازه ی 5 بار شرکت کردن تو کلاس های ورزشی رشته های مختلف از باشگاه های مختلف. یعنی، وقتی یه مسابقه ای هدفش کشف استعداد ورزشی بچه هاس، مسیرش یه جوریه که اونی که برنده شده، تو همون رشته های ورزشی ادامه میده کارشو. جایزه اش بی ربط نیست و بچه رو هم رها نمی کنه که بگه دیگه تموم شد و تو بهترین شهر بودی و به سلامت.
از جایزه های دیگه ای که من دیده ام، مثلا برای مسابقه ی فیلم سازی (استاپ موشن)، جایزه اش شرکت توی یه کارگاه فیلم سازی بود که توش با یه سری آدم متخصص فیلم استاپ موشن درست کنن.
یا مثلا برای مسابقه ی داستان نویسی، جایزه اش مثلا یه میتینگ دو ساعته با فلان نویسنده اس.
یا مثلا برای مسابقه ی نقاشی ای که برگزارکننده اش طرفدار محیط زیسته، جایزه اش یه عروسک کوچیک از یکی از حیوونای در حال انقراضه که بچه جلوی چشمش داشته باشه.
یا مثلا جایزه ی برنده ی مسابقه ی نقاشی، چاپ شدن نقاشی بچه توی فلان روزنامه ی محلیه.
یا مثلا، جایزه ی کسی که امسال توی مسابقه برنده شده، اینه که سال بعد مستقیم میتونه جزو 20 تای برتر توی فینال شرکت کنه و ... .
آلمانی ها واقعا برای جایزه دادن هزینه ی مادی نمی کنن. در حالی که من پیشنهادای این جوری میدادم به اون دو تا آقا، خیلی براشون عجیب بود.
مثلا، من می گفتم جایزه می تونه این باشه که طرف یه سال عضویت رایگان داشته باشه تو همه ی کتابخونه های شهر یا مثلا یه سال عضویت طاقچه بگیره یا شرکت تو یه کارگاه داستان نویسی، شعرخوانی یا هر چی. اصلا درک نمی کردن که میشه همچین چیزی رو هم جایزه داد
. همچنان راجع به لوح تقدیر و اینا حرف می زدن.
اینم بگم که پسر ما همون یه باری که یه لوح تقدیری گرفت که رئیس جمهور امضا کرده بود، همونم تو قاب نبود و فقط یه دونه برگه بود! ولی من دیگه روم نشد به اون آقاها بگم حتی لوح تقدیرتونم نمی خواد قاب بگیرین
. احتمالا بیرونم می کردن اگه این پیشنهادم میدادم
.
از اون طرف، حتی برای داوری هم داوطلب قبول می کنن. برای خیلی از مسابقات، تو سایت نوشته اگه می خواین به عنوان داور ثبت نام کنین، اینجا کلیک کنین؛ اگر می خواین به عنوان شرکت کننده ثبت نام کنین، اینجا کلیک کنین. و صد البته که این کار رو دارین داوطلبانه انجام میدین و رایگان. یعنی، حتی از این طریق هم هزینه هاشونو کم می کنن. البته، اینم باید در نظر بگیرین که اگر شما به عنوان داور شرکت کنین، بستگانتون حق ندارن تو مسابقه شرکت کنن و قوانینش دقیق توی سایت نوشته شده که منظور از بستگان کیه.
حتی یه چیز دیگه هم که من دیده ام و جالب بوده این که تو خیلی از مسابقات، بچه ها هم می تونن به عنوان داور شرکت کنن؛ مثلا در مورد مسابقات فیلم سازی برای کودکان
.
کلا، چیزی که واقعا دوست دارم در مورد آلمانی ها "فکر کردن"شونه. واقعا اینا بیشتر از ما فکر می کنن، به نظر من؛ واقعا خیلی بیشتر. و کلا همفکری بیشتری هم می کنن. منظورم از همفکری همون brainstorming ه که من نمی دونم چرا تو فارسی بعضی ها ترجمه ی تحت اللفظیش می کنن و میگن جلسات طوفان فکری داشته باشیم! خب، اگه بگی جلسه ی همفکری بذاریم، واقعا منظورو نمی رسونه؟!! والا!
بگذریم، حالا گیر ندم به کلمه ها باز
. اینجا جلسات همفکری زیاد گذاشته میشه. یه مشکل کوچیک که پیش میاد، واقعا خیلی نظرسنجی می کنن از همه و وقتی یه برنامه ای قراره انجام بشه، این طوری نیست که فقط و فقط همون 4 5 نفری که مدیر هستن مجبور باشن فکر کنن و ایده بدن. مثلا شرکت میگه ما می خوایم امسال روز بازدید عمومی داشته باشیم. هر کس، هر ایده ای داره در مورد چگونگیش بیاد بگه. بعد این مسئله رو تو سایت شرکت می زنن؛ تو جلسه ی هفتگی شرکت که همه شرکت می کنن میگن؛ به مدیرای تیم ها میسپرن که تو جلسه ی ماهانه شون بگن. بعد، از هر جلسه ای، هیچی نه، یه دونه ایده داده میشه دیگه. با فرض اینکه شرکت بیست تا جلسه داشته باشه، قشنگ 20 تا ایده جمع شده و بعدا اینا رو 4 5 نفر سبک سنگین می کنن و تصمیم می گیرن که کدوم انجام بشه.
و اگه بهتون بگم ایده ها چقدر ساده ان، شاید باور نکنین؛ یعنی، وقتی میگم هر کسی یه ایده ای داره، منظور این نیست که طرف میاد کل اون روز بازدید عمومی رو براشون طراحی می کنه؛ نه. مثلا، یه نفر ایده میده یه مقوای بزرگ بزنیم به دیوار و مداد رنگی بذاریم که اگه بچه ای اومد، نقاشی بکشه. یعنی، اصلا چیزی که ربطی به معرفی شرکت و کار شرکت داره نیست ایده اش. اما همین ایده ی کوچیکو مدیر تیم یادداشت میکنه و انتقال میده و بررسی میشه و بالاخره، تو هر سری یه فکری هست. میشه راحت و بدون هزینه و حتی بدون صرف زمان زیاد، یه عالمه ایده جمع کرد.
و فکر می کنم دلیل اینکه خیلی از کاراشونو بهتر از ما انجام میدن، دقیقا همین هم فکریشونه. وقتی توی میتینگ های مختلف، آدمای مختلف از سنین مختلف نظر میدن، آدم به وضوح می بینه که چقدر دیدگاه ها می تونه متفاوت باشه و خود همین یه دید معقول تری به مدیرای شرکت میده، نه صرفا برای برگزاری اون مراسم، بلکه حتی در مورد کارمنداشون، تفاوتاشون، نظراشون، انتظاراشون و ... .
--
در آخر، تاکید می کنم که چیزایی که نوشته ام نظر شخصیه و ممکنه کس دیگه ای تو آلمان زندگی کنه و برداشت دیگه ای داشته باشه و ممکنه تصور من هم ازایرانِ الان درست نباشه. من صرفا برداشتمو بر اساس دور و بر خودم و اون چیزی که تو سال های گذشته یا اخیر توی ایران دیده ام گفتم و لزوما قابل تعمیم به همه ی مردم و همه ی کشور نیست.