زندگیم به قبل و بعد از تزریق خون تقسیم شده الان. کلا، جهان و هستی و زندگی و همه چی، بعد از تزریق خون قشنگ تر شده .
--
خانمه بهم سرم آهنو وصل کرده. وقتی درآورده، میگه میشه سوزنو بذارم تو بدنت بمونه تا فردا یا درش بیارم؟ :| گفتم نه، درش بیار!
این خیلی برام جدید بود. آیا آدمای دیگه سوزن آنژیوکتو میذارن تو دستشون وقتی فرداش دوباره نوبت دارن؟! یعنی، 24 ساعت میذارن باشه؟! صبح ساعت 9 به من آهن تزریق کرده بود و برای فرداش ساعت 12:30 نوبت داشتم.
--
رفتم دیروز خون هم گرفتم دو تا پاکت. وقتی خانمه اومده بود دومی رو باز کنه، ازش پرسیدم چند سی سی خون گرفتم من؟ گفت بسته هاش بین سیصد تا چهارصد سی سی داره. اون یکیو چک کرد، گفت این 330 تا داشته. یعنی؛ من حدودا 600 700 سی سی ای خون گرفتم. ب منفی هم بهم زدن با اینکه من گروه خونم ب مثبت بود.
اول خانمه اومد وصل کرد و رفت. یه چند دقیقه ای گذشت، من دیدم این چیزی ازش نمیاد اصلا. اومدم صداش کنم، هنوز نگاهش کردم، گفت الان دکتر میاد. دکتر که اومد، گفتم این نمیاد که. گفت میدونم، من باید اینو راه بندازم!
همیشه که آهن بود، خود اسیستنت ها انجام میدادن. این یکیو باید شیرشو دکتر وا می کرد حتما!
بهش گفتم برای دیروز و امروز برام مرخصی استعلاجی بنویس. دو تا معرفی نامه هم برای دکترای دیگه بهم بده. گفت باشه.
بهش گفتم اینو یه جوری بنویس که نشون بده که باید فوری نوبت بگیرم وگرنه که اینا برای چند ماه دیگه نوبت میدن. گفت باشه. بعد که بهم داده، می بینم تو متنش نوشته فوریه!! من فکر می کردم از اونا بهم میده که کد داره روش، مثل اون دفعه که اون دکتره بهم داده بود.
زنگ زدم به یه دکتر زنان و با کلی التماس و اینا، میگم یه نوبت زود به من بدین، میگه 8 می (یعنی دو هفته دیگه)! میگه معرفی نامه ای داری که روش کد داشته باشه؟ میگم نه، فقط روش به صورت متنی نوشته فوری! دیگه گفت فعلا پس همین 8 می رو بهت میدم، اگه شد، باز زودتر بهت میدم. گفتم باشه، اگه کسی هم کنسل کرد، به من خبر بده. یه چند دقیقه بعدش دوباره زنگ زد، گفت سه شنبه ی هفته ی بعد، 4 عصر بیا.
حالا اینم بریم ببینیم این چیه.
اون یکی نوبتم برای آندوسکوپی و کولونوسکوپیه. اول که خوشحال شدم که دکتره گفت اینم چک می کنیم. گفتم خب، باز خوبه که اهمیت میده و میگه یه وقتی مشکل از اعضای داخلیت نباشه. ولی الان که همسر گفت بیهوشی داره، کلا نظرم عوض شد. من نمی خوام بیهوش بشم .
--
از دیروز که خون زده ام، هی به نوک انگشتام که صورتیه نگاه می کنم و ذوق می کنم . گفتم این ذوقو با شما شریک شم :). اگه نوک انگشتاتون، مخصوصا انگشتای پاتون، صورتیه، بدونین شما فانتزی یه عده ی دیگه رو دارین زندگی می کنین :).
یادم نیست واقعا آخرین باری که نوک انگشتام صورتی بود کی بود. اصلا بهش دقت نکرده بودم. انقدر که به مرور رنگشون پریده بود، منم دیگه بهشون عادت کرده بودم. الان که خون زده ام، می فهمم که رنگ انگشتام عوض شده. حتی رنگ لبامم عوض شده :).
خود خانمه که اومد جمع کنه دم و دستگاه تزریقو، گفت یه کمی رنگ اومده تو صورتت. خلاصه که من الان یک عدد دخترمعمولی پررنگ هستم، خوشحال هستم (اگه دهه شصتی باشین، احتمالا الان یادتون میاد که یکی بود تو تلویزیون می گفت: "من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.").
--
از دیروز عصر همه ی وجودم درد گرفته بود. اول پام بود، بعد گردنم، بعد تقریبا کل بدنم. الان کم و بیشتر بهترم. دیگه این عوارض خون زدن هم تموم بشه، امیدوارم بهتر بشم واقعا :).
--
برا دوشنبه هم دکتره نوبت داده که ازم تست خون بگیره. 600 سی سی خون زده، باز فکر کنم بیست سی تاشو پس می گیره .
کلا هم هر بار که میرم آهن بزنم، قبلش ازم خون می گیره. یه بار که دو سه هفته ی متوالی گفته بود بیا آهن بزن، دلم می خواست یه بار بهش بگم خانم به خدا این قدری که شما از من خون می گیرین، من از هفته ی قبل اصلا تولید نکرده ام! دو زار آهن به آدم می زنین، فکر می کنین من الان یه لیتر خون تولید کرده ام با این! والا!
--
هفته ی پیش که مرخصی بودم. دوشنبه که تعطیل رسمی بود. سه شنبه، یه روز کار کردم. باز چهارشنبه و پنج شنبه اش نرفتم. جمعه دوباره کار کردم ولی خیلی همه چی شلوغ پلوغ بود. امیدوارم هفته ی بعد بهتر باشه. هر چند که هفته ی بعدم دو تا نوبت دکتر دارم و باز یه خط در میون نیستم سر کار.
--
فردا مهمون داریم. از اونجایی که الان دیگه پنل خورشیدی داریم، از این به بعد، هر چی مهمون بیاد، من یه فسنجون میذارم که از صبح تا شب بپزه . والا! خب حیف میشه این همه انرژی!
--
برای پسرمون باید بریم خودنویس بخریم. البته؛ مطمئنا خودنویس کلاس اولی ها منظورمه دیگه.
اینجا برای نوشتن سیستمش یه کمی با ایران متفاوته، چون خطشون متفاوته. کلاس اول که بچه ها عادی می نویسن و با مداد. کلاس دوم، از یه جایی به بعد خط پیوسته رو بهشون نشون میدن که اونم چند مدل داره. یه مدلاییش ساده تره، یه مدلاییش یه کمی سخت تره. تقریبا همزمان با اینکه این خط رو شروع کنن، استفاده از خودنویسم شروع می کنن. تا قبلش اصلا با خودکار نمی نویسن. نمی دونم کی قراره نوشتن با خودکارو شروع کنن.
--
امسال، برای اولین بار، برای عید پاک به همسر گفتم تخم مرغ شانسی بخره که قایم کنم و پسرمون پیدا کنه. ده تا گرفت. من اینا رو قایم کردم.
نه تاش پیدا شد. دهمی رو هر چی می گشت پیدا نمی کرد. خودمم پیدا نمی کردم دیگه! انقدر که حافظه ام کار می کرد. تا آخر روز هی این ور و اون ورو گشت ولی نبود. منم دیگه گفتم شاید اشتباه می کنیم؛ اصلا نه تا بوده ان، ده تا نبوده ان!
آخرش، فردا که همسر اومد براش ظرف برداره و توش شیر و کورن فلکس و از اینا بخره، دید براش گذاشته ام تو ظرفش تو کابینت .
--
رفته بودم سوغاتی بخریم تو لندن، همسر می پرسه اینو بردارم یا اینو؟ من گفتم برای من که فرقی نداره. پسرمون یه نظری داد. همسر اون یکیو برداشت. پسرمون میگه خب تو که میخوای چیزی که خودت می خوایو ورداری، چرا می پرسی؟
--
من از ساعت 4 5 هی داشتم میگفتم گشنمه، یه چیزی بخوریم. ولی همسر هی می گفت اینم بریم، اونم بریم، اونم بریم، بعد.
آخرش ساعت 10 شب رفته بودیم شامو تو رستوران بخوریم. پسرمون خسته و کوفته بود، منم که جون نداشتم، شبم که دیروقت بود. بداخلاق بودیم. همسر میگه من به خاطر شما اومده ام الان اینجا؛ می خواستم شما خوشحال بشین.
پسرمون میگه الان فکر می کنی ما خوشحال شدیم؟!
از دوشنبه تا جمعه لندن بودیم.
در واقع، ما از چند وقت قبل گفتیم عید پاکو یه جا بریم. بعد دیدیم هوا اون جوری نیست که بخوایم تو اروپا جای خاصی بریم، ایرانم یه کمی سعی کردیم و بلیتا رو چک کردیم، ولی دیدیم بلیتا خیلی گرونه، گفتیم همین دور و بر یه جای نزدیک بریم. این شد که تصمیم گرفتیم بریم لندن.
از طرفی، لازم بود که پاسپورتامونم تمدید کنیم. پس، تصمیم گرفتیم نوبت بگیریم از سفارت ایران تو بروکسل برای تمدید پاسپورتامون و با ماشین بریم تا بروکسل و برای عصرش از بروکسل به لندن قطار بگیریم.
قطار بروکسل به لندن مستقیم بود و دو ساعت هم بیشتر نبود. واسه همین، خیلی مناسب بود. اگه یه کله قرار بود بریم، راه طولانی میشد و پسرمون خسته میشد.
از چند وقت قبلش زنگ زدیم به سفارت بروکسل و پرسیدیم که کی وقت ها باز میشه؛ چون هر چی چک می کردیم، برای اون روزی که ما می خواستیم، نوبت نمی داد. بهمون جواب دادن و گفتن که چند روز قبلش باز میشه. برای مدارک و اینا هم همسر یه سری سوال داشت، پرسید ازشون و خیلی باحوصله طرف جواب داده بود.
از وقتی کنسولگری ها توی آلمان تعطیل شده ان، همه باید برای کارهای پاسپورت و شناسنامه برن برلین. ولی اگه به سفارت ایران تو یه کشور دیگه نزدیک باشی، ظاهرا اونا هم انجام میدن. ما هم زنگ زدیم و پرسیدیم و بروکسل گفت که قبول می کنه که بریم اونجا. ولی گفت که باید حضوری بیاین.
کلا، این جوریه که اولین باری که شما هر جایی می خوای پاسپورت تمدید کنی، باید حضوری بری. ولی یه بار که رفتی، از دفعه ی بعدش میشه همه چی رو پستی انجام بدی. به عبارت دیگه؛ اگه تا دفعه ی بعد تو آلمان کنسولگری ها باز بشه یا اصلا باز نشه و ما بخوایم بریم برلین، باز باید حضوری بریم، چون دفعه ی قبلیمونو یه جای دیگه انجام دادیم . ولی حالا تا دفعه ی بعد، خدا بزرگه
.
خلاصه، ما مدارکو آماده کردیم، چمدونا رو بستیم و صبح خیلی زود راه افتادیم. وقتمون ساعت ده بود و ما خیلی زودتر رسیده بودیم. ولی گفتیم بریم تو، ببینیم چی به چیه. اونجا منتظر بشیم.
همون جلوی در، تو حیاط یه دکه ای بود، یه آقایی بود که نشسته بود و از هر کسی می پرسید کارش چیه و میفرستادش تو. ما هم تو صف بودیم.
یه خانمی اومد گفت که میشه من فقط یه سوال بپرسم از این آقاهه. من وقت نگرفته ام! اصلا بلد نیستم بگیرم، نمی دونم چطوری وقت می گیرن.
رفت از آقاهه پرسید و آقاهه هم گفت فعلا بذار اینایی که وقت دارن رو بفرستم تو.
این وسط، یه خانم دیگه ای هم اومد که عکس بگیره با دستگاهی که اونجا بود. خیلی هم عجله داشت. یه کمی کمک لازم داشت، من کمکش کردم و عکسشو گرفت و باز دوید رفت داخل ساختمون.
اون یکی دیگه اومده بود، می گفت نمیشه تو سایتشون وقت بگیری و سایت خرابه و ... .
رفتیم توی ساختمون، تو قسمت انتظارش نشستیم. روی میز چایی و شکر و قهوه و از این چیزا هم گذاشته بودن. همسر برای خودش یه چیزی ریخت. از یه نفرم که اونجا بود، پرسید چطوریه تو رفتنش؟ گفت صدا میزنه. یه ربع، بیست دقیقه ای نشستیم و هیچ کسو صدا نزد. همسر گفت فکر کنم باید بریم تو خودمون خبر بگیریم. اینکه کسیو صدا نمی زنه. رفت بیرون، چاییشو ریخت. همین که اومد تو، یکیو صدا زدن . فهمیدیم طرف راست گفته بود و واقعا صدا می زدن.
هر کسم که میرفت تو، میومد بیرون، میرفت عکس بگیره، یه چیزیش کم بود. ما هم گفتیم لابد کندن، لابد مشکلی هست.
رفتیم تو. خانمه مدارکمونو گرفت. ازمون یکی دو تا سوال پرسید که فلان مدرکتونم دادین؟ گفتیم بله، اینجاس. یه چک کرد، پرداخت کردیم و تمام. کلا سه دقیقه طول نکشید!
نمی دونم واقعا یه عده چرا این طورین. خودشون بدون اینکه مدارک رو کامل بیارن یا فرما رو درست پر کنن یا عکس بگیرن و ... میان. بعد اونجا علاف میشن و دیگرانم علاف می کنن. آخرشم طلبکارن که چرا کارمون خوب پیش نمیره!
--
ما به پسرمون قول داده بودیم که رفتیم بلژیک، بریم اون رستوران مصری ای که یه بار رفتیم. چقدر هم براش ذوق داشت طفلک. ما هم کارمون خیلی زود تموم شد و رفتیم تو شهر گشتیم. ولی هرررر چی گشتیم، اون رستورانو پیدا نکردیم.
سرچ کردم رستوران مصری، اصلا رستورانایی رو میاورد که یه جای دیگه ی شهر بودن. هر چی هم رستوران حلال اون دور و بر بود رو تو گوگل مپ نگاه کردم و عکساشو به همسر و پسرمون نشون دادم، گفتن این نیست. آخه، ما که اسم رستوران یادمون نبود. من فقط یادم بود که سرچ کرده بودم رستوران ایرانی، رفتیم اون جایی که قرار بود رستوران ایرانی باشه، ولی اونجا پیتزایی شده بود. ما هم از همون مسیر ادامه دادیم راهمونو تا ببینیم چی پیدا می کنیم. یه رستورانی رو من داشتم نگاه می کردم که آقاهه اومد بیرون و گفت بفرمایید. ما هم یه نگاه کردیم و دیدیم رستوران عربیه، دیگه رفتیم تو. یعنی؛ نه اسمشو نگاه کرده بودیم اون دفعه، نه هیچ اطلاعاتی راجع بهش داشتیم.
این بود که بعد از یه ساعت گشتن، پیداش نکردیم و مجبور شدیم بریم یه رستوران ایرانی که اونم نگم براتون. اصلا معلوم نبود چی بود اونی که داد ما خوردیم. دو تا کوبیده اش اندازه ی یه دونه کوبیده نمیشد. بعد، اصلا شباهتی هم به کوبیده نداشت. گوجه هم که کلا نداشت. سماقم خودمون گفتیم که آورد. خیلی چیز مزخرفی بود خداییش. پسرمونم که همبرگر سفارش داد و گفت بد نبوده.
بعد از اونجا، کلی رفتیم گشتیم دنبال پارکینگ. دنبال یه پارکینگ خصوصی میگشتیم که سرپوشیده باشه، مثل پارکینگ هتل ها. ولی چیزی پیدا نکردیم. ریویوی پارکینگ های عمومی خیلی بد بود. یکی گفته بود مثلا شیشه ی ماشینشو شکسته ان. یکی گفته بود وقتی برگشتیم، ماشینو نمیتونستیم برداریم، یه چیزی کار نمی کرد، خلاصه، ریویوهای خوبی نبود. مخصوصا برای ما که کشور خودمونم نبود و می خواستیم موقع برگشتن، سریع بتونیم ماشینو برداریم و بیایم. نمی خواستیم معطل بشیم.
از خیلی از هتل ها هم پرسیدیم و اکثرا یا پارکینگشون برای مهمونای خودشون بود یا به مهمونشون می گفتن تو همون پارکینگ های عمومی پارک کنن، فقط ارزون تر میدادن. یعنی؛ از نظر امنیتی، وضعیت بهتری نداشتن.
آخرش، بعد از یه ساعت دور زدن، رفتیم تو یکی از همون پارکینگای عمومی پارک کردیم.
بعد تو ماشین نشستیم تا برسه به زمان بلیتمون. پارکینگمون خیلی نزدیک بود به ایستگاه قطار.
من همین جوری بلیتو چک کردم و به همسر گفتم نوشته یه ساعت قبل از حرکت اونجا باشین. گفت یه ساعت خیلی زوده که، میریم حالا.
ما هم نشستیم تو ماشین.
تقریبا نیم ساعت، چهل دقیقه ای مونده بود که راه افتادیم بریم. چون من خیلی یواش تر میومدم و از همون آلمان که رفتیم، حالم بد بود و سردرد و سرگیجه های ناشی از کم خونی رو داشتم. آخرین باری هم که دکتر یه هفته قبلش ازم آزمایش گرفته بود، هموگلوبینم 8.5 بود و دوباره بهم نوبت تزریق آهن داده بود برای 23 آپریل.
خلاصه، یه کمی زودتر راه افتادیم که من خسته نشم. رسیدیم ایستگاه و اونجا باز نشستیم. همسر و پسرمون رفتن دستشویی و اومدن و من نشستم پیش چمدونا.
حدودا بیست دقیقه به حرکتمون بود که رفتیم، دیدیم عین فرودگاه چک این داره و بند و بساطیه. طرف گفت بلیتتون برای کِیه؟ گفتیم فلان ساعت. گفت گیت بسته شده، برین اون ور بگین تا همکارم براتون بلیتتونو عوض کنه.
خدا رو شکر، ما قطار آخرو نگرفته بودیم. خانمه گفت قطار یه ساعت بعد جا داره ولی سه تا صندلی دور از هم. قطار دو ساعت بعد هست که صندلیهاش به هم نزدیکه. گفتیم همون یه ساعت بعدو بده، یه کاریش می کنیم.
نشستیم و تو اون ایستگاه، من و پسرمون کنار هم نشستیم و کسی نیومد بگه که اینجا جای منه. همسر هم تو یه صندلی پشت ما نشست. تو ایستگاه بعدی ولی، یعنی بعد از حدود نیم ساعت، جای همسر و پسرمونو کسی اومد و گفت اینجا جای منه. همسر رفت سر بلیت خودش که ظاهرا همون جا یا دو رو برش دو تا جای بغل هم خالی بود. اومد، پسرمونو برد پیش خودش. بعدش دیگه تا لندن ایستگاه نداشت و خوب بود.
ساعت لندن یه ساعت با آلمان فرق داشت و ما انگاری یه ساعت زودتر رسیده بودیم. زیادم راه نبود، دو ساعت و خرده ای بود.
مستقیم رفتیم هتل و اون شب کار خاصی نکردیم.
من همچنان حالم بد بود. همسر پیشنهاد داد یه قرص بخورم. دو شبشو من قرص خوردم و خوب بود. حداقل کمتر اذیت می شدم. می دونستم که مشکلم پا برجاس و من حسش نمی کنم ولی همونم خوب بود. وگرنه، تو حالت عادی، تمام سرم نبض داشت عین نبض روی دست. موقع حرف زدن هم حتی نفس کم میاوردم چه برسه به راه رفتن و حرکت های جدی. پاهامم که خیلی جونشون کم بود و خیلی لاکپشتی راه میرفتم.
ولی پسرمون این دفعه خیلی فرق کرده بود با دفعه های پیش، قشنگ بزرگ شده بود. یکی از چمدونا رو از اول تا آخر آورد، حتی از پله ها. تو راه رفتن همه جا همکاری کرد. حتی من بهش می گفتم فلان چیزو برام بیار و اینو ببر و اونو بیار، همه رو انجام میداد. قشنگ درکش بالا رفته بود و از دنیای بچگیش فاصله گرفته بود.
همسر هم که بنده خدا، دو تا چمدون داشت و یه کوله پشتی. پسرمونم کنارش راه میرفت و حواسش به اونم بود، منم عین دسته ی جارو، دستام تو جیبم و پشتشون یواش یواش راه میرفتم!
فرداش رفتیم یکی دو تا از موزه ها رو دیدیم و خیلی خوب بود. یه موزه ی تاریخ طبیعت بود (Natural History Museum) که رایگان هم بود. ما یه کمی تو صف معطل شدیم چون بلیت نداشتیم ولی بازم خوب بود. ولی اگه شما خواستین برین، با اینکه بلیتش رایگانه، ولی همونو آنلاین ظاهرا میشه رزرو کرد. ما تو صف که بودیم سرچ کردیم و برای اون روز نداشت. دیگه گفتیم وامیستیم.
من موزه هه رو خیلی دوست داشتم. پسرمونم همین طور. ولی دیگه انقدر من نمی کشیدم راه برم که یه جاهاییشو من می نشستم و همسر اینا میرفتن. بعد از اینکه دو سه ساعت گشتیم، فهمیدیم تازه هنوز خیلی از سالناشو نرفته ایم! از همه چی داشت راجع به طبیعت؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! از اسلکت سر انسان ها و اجدادشون تو دوره های مختلف تا فسیل دایناسورا و سنگ های آتش فشانین و حیوونای خشک شده و هر چیزی که فکرشو بکنین. ما چهار ساعتی اونجا بودیم و با اینکه خیلی جاهاشو خوب نگشته بودیم، اومدیم بیرون. اگه واقعا آدم گردش توی این موزه ها باشین، می تونین یه روز کامل رو اونجا بگذرونین.
اونجا که تو صف بودیم، ادب شدیم و سریع بلیت جاهای دیگه ای که می خواستیم بریمو رزرو کردیم .
بعد از اونجا دیگه ترتیب ها دقیق یادم نیست که کدومو تو چه روزی رفتیم. ولی رفتیم ساعت بیگ بنو دیدیم و باهاش کلی عکسای قشنگ گرفتیم. یه کمی بغل رود راه رفتیم و برگشتیم.
یه روز دیگه رفتیم موزه ی بریتانیا که اونم مجانی بود و واقعا قشنگ بود. من اونو خیلی دوست داشتم ولی جون راه رفتن نداشتم. با این وجود، یه تیکه اش، همسر اینا رفتن نشستن که من برم جاهایی که دوست دارمو بگردم.
منم رفتم کلی تو قسمت مربوط به مصر و کشورهای عربی و ایران و این جور جاها گشتم. اونم خیلی قشنگ بود، مومیایی داشت و چیزایی که برای من خیلی جذاب بود. البته؛ بخش های مختلفی داشت، مثلا بخش آفریقایی، بخش اروپایی و ... . یعنی؛ از هر فرهنگی یه چیزی توش بود. من اون قسمت های اروپایی رو سرسری تر رد کردم اما اونجا هم مجسمه های خیلی ظریف و قشنگی داشت.
بعد از اونجا رفتیم یه جایی به اسم بازار Camden که از همون بدو ورود همسر خوشش نیومد و نرفتیم. من اگه حالم خوب بود، میگفتم من تنها میرم ولی خب تو اون وضعیت دلم می خواست فقط برگردم خونه. پاهام داشت گزگز می کرد و آلارم میداد، صدای نبض گردش خونو تو سرم حس می کردم، می فهمیدم قلبم نمی تونه درست خونرسانی کنی. دیگه گفتم پس بریم.
از اونجا فقط یه غذا خریدیم که پسرمون چند تا از چیکناشو خورد، من یکیشو خوردم و دوست نداشتم. همسر هم دوست نداشت. من یه کمی از برنجشو خوردم ولی اونم دوست نداشتم و همه شو ریختیم تو سطل آشغال.
این مسیر تا کمدن رو - اگه درست یادم باشه- با اتوبوس دو طبقه رفتیم و یه کمی شهرو هم نگاه کردیم. اتوبوسای قرمز دو طبقه ی لندنم از اون چیزای معروفشن دیگه. البته که مال ما قدیمی و سنتی نبود ولی سعی کرده بودن حداقل اتوبوسای مدرنم قرمز رنگ کنن که یه کمی اون حس قدیمی بودنو بده.
از اونجا رفتیم یه شهربازی سرپوشیده به اسم بابلیون پارک. اونم جای خوبی بود که پسرمون بازی کنه. ولی من از قبل بهش گفته بودم که این مقصد اصلی ما نیست و صرفا چون یکی دو روز قبلش تو سایتا دیده بود، کوتاه سرمی زنیم بهش و می تونه سه چهار تا بازی رو می تونه بازی کنه.
پسرمونم همون سه چهار تا یا شایدم چهار پنج تا بازی کرد و رفتیم. خیلی دوست داشت که بمونیم، ولی من دیگه واقعا جونشو نداشتم.
تو اون بابیلون پارک یکی دو تا خانواده ی یهودی هم دیدیم، از اینا که موهای دو طرفشون بلنده و خانماشون حجاب دارن. فکر کنم یه شاخه شون اسمش حریدیه. ولی نمی دونم فقط این شاخه این مدلیه یا شاخه های دیگه ای هم داره. البته؛ خانمای اینا همه شون حجاب نداشتن و اونایی هم که داشتن یه چیزی مثل کلاه سرشون بود (حداقل اونایی که من دیدم)؛ اون جوری که فکر کنین پوشیه ای و اینا باشن، نبودن.
اتفاقا بچه شونم یه چیزی برنده شده بود و داده بود به پسر ما وقتی من رفته بودم سرویس.
دیدن این آدما هم برام جالب بود. کلا چندین بار چشممون به یهودی هایی خورد که کلاه کیپا سرشون بود. تو این همه مدتی که آلمان زندگی کرده ام، تا الان کلا هیچ نماد یهودی ای توی هیچ آدمی ندیده ام. نمی دونم برای من پیش نیومده یا واقعا نمیذارن.
از اونجا دیگه رفتیم خونه و من واقعا حالم بد بود.
قرار شد فرداش دیگه من اصلا نرم و تو خونه بمونم.
شب رفتیم رستوران هتل و یه چیزی خوردیم. وقتی برگشتیم، من انقدر سردم بود موقع خواب که یه شلوار تو خونه ای پام بود، یه دامن شلواری هم روش پام کردم. دیدم بازم سرده. یه تاپ ورداشتم که زیر لباسم که آستین بلند بود بپوشم. دیدم انقدر سردمه که دلم نمی خواد لباسمو دربیارم. همین جوری روی لباسم پوشیدم. بعد دیدم خب اینکه کمه؛ اینکه منو گرم نمی کنه. این شد که یه لباس بافت هم روش پوشیدم. بازم سردم بود. مچاله شدم زیر پتو و از چت جی پی تی سوال می کردم و با خودم جمله هامو مرور می کردم که اگر لازم شد اینجا برم اورژانس چی باید بگم.
بالاخره، نمی دونم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم و یه کمی خون بیشتری به مغزم می رسید، به همسر گفتم من فکر می کنم دیشب فشارم افتاده بود که همه اش سردم بود و پاهام اصلا یه حالتی داشت که انگاری کلا جون نداشت.
دیگه رفتیم پایین و صبحانه خوردم بدون چایی و به جاش آب پرتقال خوردم. همسر هم برام یه شربت تقویتی خریده بود که برای خونسازی و اینا بود. اونم خوردم. تبلیغ این شربته رو تو مترو هی میدیدیم. این شد که همسر گفت بذار برم بخرم حالا.
بعد از صبحانه، پسرمون و همسر رفتن بیرون و من موندم خونه. با مامانم واتس اپی حرف زدم و گفتم که من نرفته ام و یه کمی حالم خوب نیست. نیم ساعت بعدش، خواهر بزرگتر زنگ زد، گفت مامان گفته حالت خوب نیست. ولی خب، اون از راه دور چیکار می تونست بکنه؟ هیچی!
کلا، دراز که بودم، خوب بودم ولی هر حرکتی، از خوابیده به نشسته، از نشسته به ایستاده، خم و راست شدن، برام مصیبتی بود واقعا. بعد از هر کدومش لازم داشتم که چند ثانیه صبر کنم تا بدنم یه کمی به اوضاع سابق برگرده. ولی با دراز، کاملا اکی بودم و هیچ حس بدی نداشتم. فقط پاها از رنگ گچ دیوار سفیدتر بود و نمی دونستم الان بالش بذارم زیر سرم و بذارم خونه به پاهام برسه یا بذارم عادی باشه تا خون لااقل به مغزم برسه!
اون روزو خوابیدم روز بعد که قرار بود برگردیم.
صبحش رفتیم کاخ باکینگهامو از بیرون دیدیم و برگشتیم. چک اوت هتل ساعت 12 بود و وقت کافی داشتیم. کاخ باکینگهامم تو تابستون و یه زمان مشخصی میشه داخلش رفت ولی الان نمیشد.
ساعت 12 چک اوت کردیم ولی اداپتور 110 به 220 ولت رو به مسئول هتل گفتم نگه میداریم تا وقتی گوشیامون شارژ بشه و بعد میدیم. تا زمان قطارمون تقریبا نشستیم تو لابی هتل و بعد شارژر رو به خانمه پس دادم و رفتیم که سوار قطار بشیم و برگردیم.
حالم اندکی بهتر شده بود ولی واقعا فقط اندکی.
قطارمون خوب بود و سر وقت رسیدیم بلژیک. رفتیم ماشینو ورداشتیم و -خدا رو شکر- سالم بود. مستقیم برگشتیم آلمان. همسر گفت بریم بیرون غذا بخوریم؟ ما هم خیلی استقبال کردیم.
یادم رفت بگم، یه شبم رفتیم یه رستوران هندی که من زیاد غذاشو دوست نداشتم. کلا ما تو لندن غیر از صبحانه ها، غذای درست و حسابی نخورده بودیم و حسابی دلمون هوس غذای خوب و مطمئن کرده بود.
این شد که مستقیم رفتیم همبرگری ای که میشناختیم و از غذاش خیلی راضی بودیم. دلی از عزا درآوردیم و بعد رفتیم خونه. ساعت شاید یازده شب بود. من مستقیم رفتم تو حموم وقتی رسیدیم چون اصلا نمی تونستم خودمو تو اون وضع ببینم. دوش که می گرفتم، کمی بهتر میشدم.
شب خوابیدیم و فردا و پس فردا و پسون فرداشو من استراحت کردم. چون دوشنبه هم تعطیل بود. دوست داشتم میشد زودتر برم بگم تزریق آهن می خوام ولی دیگه ارزش نداشت. سه یا چهارشنبه خیلی فرقی نمی کرد. من چهارشنبه نوبت دکتر داشتم (یعنی امروز).
همسر منو برد دکتر و خودش برگشت. یه کمی هم زودتر رفتیم چون همسر خودش ساعت 9 میتینگ داشت و منم قرارم ساعت 9 بود. تقریبا نیم ساعت زودتر اونجا بودم. دو دونه صندلی بود کلا که روش آدم نشسته بود. منم رفتم یه گوشه رو زمین نشستم. این اصلا رسم نیست تو آلمان و کسی سر پا رو زمین نمی شینه ولی برام مهم نبود که فکر کنن من خارجی چی چی. پاهام رمق نداشت واقعا که بخوام نیم ساعت واستم.
در حد پنج دقیقه ی آخرش که داشت شلوغ میشد بلند شدم که بقیه هم جا بشن.
رفتم تو مثل همیشه و دفترچه ی درمانمو دادم که توش مقادیر اندازه گیری شده ی دفعه های قبلو نوشته و رفتم رو یکی از تختا دراز کشیدم.
به خانمه گفتم میشه با خانم دکتر صحبت کنم من؟ گفت باشه. چند دقیقه ای گذشت و خانم دکتر خندان از اون ور اومد. گفت بفرما. گفتم الان علائمم بدتر شده، سرم بیشتر گیج میره، گاهی پاهام ورم می کنه ... . هنوز همه ی چیزا رو نگفته بودم، گفت بعله، خب مشخصه. شما هموگلوبینت رو 5 ه. هماهنگ می کنیم، خون بهت می زنیم. گفتم امروز؟ گفت نه، فردا. امروز آهنتو بگیر. فردا هم بیا خون بگیر. گفتم نمیشه نوبت آهنای بعدیمو بندازین جلو. مثلا به جای دو هفته دیگه، یه هفته دیگه باشه؟ گفت طول می کشه تا واقعا هموگلوبینت بره بالا. فعلا اون نوبتو همون جایی که هست نگه میداریم.
حالا، فردا قراره برم خون بگیرم. روی دفترچه یه چیزی نوشته که فکر کنم معنیش اینه که دو واحد خون می گیرم. نمی دونم میشه چند سی سی. ولی حالا باید ببینیم چی میشه دیگه.
همین که فعلا این آهنو زده، خوبه. حداقل دیگه گرومپ گرومپ قلبمو حس نمی کنم. فقط گاهی، سرم - نه به شدت قبل- هنوز نبض داره ولی بازم هزار بار بهتر از زمانیه که تو لندن بودیم.
اینم از ماجرای مسافرت رفتن و برگشتن ما :). ان شاءالله که زنده بمونیم :).
خب، بالاخره طلسم شکسته شد و اومدم نوشتم!
پست قبلی رو صد سال پیش نوشته بودم، ولی انقدر هی برنامه پیش اومد و مهمون بازی شد که نشد ادامه شو بنویسم. بعد که چند بار اومدم ادامه بدم، بلاگ اسکای نذاشت. بعدش باز من وقت نداشتم! ضمن اینکه تو فاصله ی حدود ده دسامبر تا 17 دسامبر، شمردم، یازده بار رفتم دکتر! دیگه اصلا نای دکتر رفتنم نداشتم. هی آزمایشتو ببر به این یکی نشون بده، به اون یکی نشون بده. حرفای اینو به اون یکی بگو، تشخیص اون یکیو به این یکی بگو. اصلا یه وضعی.
یه روز احساس کردم دوباره کمی پشت سرم درد می کنه. حدس زدم که دوباره به خاطر کم خونیم باشه. رفتم پیش دکتر، خدا رو شکر دکتر خودم نبود و همکارش بود! همکارش -که در واقع فکر کنم کارمند اون دکتر اصلیه حساب میشه- خیلی باحوصله و مهربونه و اصالتا هم باید مال کره ی جنوبی یا همچین جایی باشه؛ چهره اش که اینو میگه. خلاصه، گفتم این جوریه. من جولای یه بار تو ایران آهن گرفتم ولی الان که چند ماه گذشته، دوباره داره همون مشکلا برام شروع میشه.
گفت تو که هموگلوبینت خیلی پایین بوده، بعد از اینکه آهن گرفتی، هموگلوبینت چند شده؟ گفتم دکتر اندازه نگرفته. وقتی از ایران اومدم، فقط آهن خونمو دوباره اندازه گرفتن. گفت اون فایده نداره. همین الان برو آزمایش بده تو اتاق بغلی، دوشنبه هم بیا جوابشو بگیر. اواسط دسامبر بود تقریبا.
رفتم به همکاراش گفتم این جوریه. گفت میشه دوشنبه بیای آزمایش بدی؟ تنبل بودن، نمی خواستن آزمایش بگیرن چون آخر وقت جمعه بود. گفتم نه، دکتر گفته همین الان ازم خون بگیرین. گفت پس بشین، اومدم!! دیگه نشستم و اومد خون گرفت. دوشنبه خود دکتر به من زنگ زد، گفت هموگلوبینت 8.2 ه، من برات ارجاع می نویسم به هماتولوگ، فردا بیا بگیر. زودم برو. من برات یه کد هم نوشته ام که باید فوری بهت نوبت بدن.
فرداش من وقت نکردم برم جوابمو بگیرم. دو سه روز بعدش رفتم. آخه ساعت کاری دکترم فقط 9 تا 11 صبحه که خیلی بدموقع است.
روزی که رفتم گرفتم، از قضا دکتره رو توی راهرو دیدم. گفت ئه، اومدی؟ آزمایشت خیلی پایینه. الان خوبی؟ مشکلی نداری که سر پا واستادی؟! اکیی؟! گفتم نه، اکیم. گفت برو تو سایت فلان دکتر، آزمایش خون و این برگه ی ارجاع رو آپلود کن، بهت سریع وقت میدن. باید قبل از کریسمس حتما آهن بگیری ها، حتما قبل از کریسمس بری ها. حالا کی بود؟ مثلا 18 یا 19 دسامبر! با خودم گفتم عمرا کسی الان بهم برای قبل از 24 ام وقت بده!
گفت اگه اون دکتر وقت نداد، این کد رو برو بزن تو سایت 116117، پیدا می کنی یه دکتر. ولی همون دکتره بهت وقت میده؛ من قبلا مریض ارجاع داده ام بهشون و می دونم چطوریه.
رفتم همون کاری که گفته بود رو کردم.
اون سایت یا شماره ی 116117 هم یه جاییه مخصوص فوریت های پزشکی. اگه کار فوری داشته باشین، ولی در حدی نباشه که بخواین به اورژانس (112) زنگ بزنین، میتونین با اینا تماس بگیرین و راهنماییتون می کنن.
تو سایت اینا هم رفتم و اون کدی که روی برگه ی ارجاعم بود وارد کردم ولی دکترایی که پیشنهاد میداد، خیلی دور بودن. دیدم همینی که دکتر گفته بهتره.
فرداش بهم جواب دادن و برای پس فرداش وقت دادن! خودم استرس گرفتم که مگه چقدر حالم بده؟!! فکر کنم 20 دسامبر بود که به من نوبت دادن. از 24 دسامبر هم همه جا تعطیله دیگه.
20 دسامبر رفتم و -طبق معمولِ دکترای سرشلواغ- یه کارمندی اومد ازم پرسید که قضیه چیه و وقتی بهش گفتم، گفت که باید ازم خون بگیره. گفتم بابا من که هفته ی پیش خون داده ام، نتیجه شم بهتون دادم که! دو زار خون دارم، اونم شما بگیرین! (این آخری رو تو دلم گفتم البته!) گفت نه، ما مقادیر دیگه ای رو اندازه میگیریم که برامون مهمه. تو آزمایش خونی که اونا می گیرن، همه چیز نیست. گفتم خب بگیر، تو هم یه سرنگ پر کن! والا!
یه برگه هم آورد بهم داد قاطی جوابای آزمایشی که بهم پس میداد. به منم گفت که یه کمی منتظر باشم.
منتظر شدم و تو اون زمان نگاه کردم و دیدم که یه نوبت بهم داده بود، نمی دونم برای فوریه بود، مارچ بود، کی بود. خیلی دیر بود.
بعد که سه چهار دقیقه بعد، دوباره رفتم پیشش، گفت تو که هموگلوبینت 7.5 ه! دو تا راه داری: برات یه واحد خون سفارش بدیم. این چند روز طول می کشه یا بهت آهن بزنیم. گفتم بهم آهن بزنین (تو دلم گفتم به شما اعتباری نیست؛ یه وقت دیدی بهم خون زدین، خونه ایدزی میدزی ای چیزی بود؛ باز یه مریضی هم به مریضی هامون اضافه می کنین). گفت پس صبر کن من با دکتر صحبت کنم. گفتم صبر کن پس. اگه می خواین بهم آهن بزنین، این گزارش دکتر ایرانمم ببینین، طبق همین بهم بزنین. باز نپکونین منو مثل دکتر خانواده ام! گرفت و با دقت خوند و گزارشم با خودش برد. وقتی برگشت، گفت فردا صبح ساعت 9 اینجا باش. دو ساعت طول میکشه تا آهن بگیری. یه ساعتم برای داروی ضد حساسیتی که اولش می گیری. سه ساعت حساب کن.
فرداش همسر منو برد چون بهش گفتم من بعدش نمی تونم رانندگی کنم و برگردم، داروش خواب آوره.
وقتی رفتم، اون خانمی که داشت سوزن میزد تو دستم، میگه می دونی که بعدش نمی تونی رانندگی کنی دیگه؟ گفتم اتفاقا خودم حدس می زدم و گفتم به همسرم که بیاد منو بذاره و سه ساعت بعدش بیاد منو ببره.
هوا هم برفی و یخی و داغون.
دیگه رفتم یه کمی آهن گرفتم. بعدشم که اومدم خونه، قشنگ چند ساعت خوابیدم.
من نمی دونم داروی ایران دوزش فرق داشت یا دلیل دیگه ای داشت. تو ایران فقط یه کمی چشام رفت رو هم و شاید در حد پنج دقیقه خوابیدم. اینجا دفعه ی اول یه ساعت حداقل خواب بودم؛ دفعه ی دوم تقریبا نصفشو؛ دفعه ی سوم وقتی بیدار شدم که پنج دقیقه بعدش خانمه اومد سرمو قطع کرد .
تازه بعدشم که میومدم خونه باید چند ساعت حداقل می خوابیدم. تا یکی دو روزم باز حالم عادی نبود و گیج و ویج بودم.
دفعه ی دوم که رفتم، یه خانم دیگه ای اومد آنژیوکت بزنه. محض احتیاط گفتم می دونین دیگه چطوری باید بزنین؟ میدونین که من حساسیت نشون داده ام یه بار دیگه؟ بعدم قضیه رو براش تعریف کردم. کلا، در جریان نبود. گفت آها، دیدم نوشته بود دو ساعت تزریق آهن، من تعجب کردم که چرا انقدر طولانی. آره، همون جوری می زنیم پس.
دفعه ی اولی که رفتم، فقط من غریب بودم. بقیه انگاری اومده بودن خونه ی خاله! در که باز شد (همون ساعت 9) همه رفتن تو و غیب شدن یهو. فقط من بودم که رفتم پذیرش گفتم سلام علیکم!
بعد که رفتم تو اون یکی سالن، دیدم همه رفته ان دراز کشیده ان سر جاهاشون، لباساشونم آویزون کرده ان!
از دفعه ی دوم منم جزو اونایی بودم که غیب میشدم . دیگه فهمیدم باید کجا برم.
حالا سه بار آهن زده تا الان بهم که آخریش 17 ژانویه بوده. گفته تو آپریل یه بار برم آزمایش خون بدم، یه هفته بعدش دکتر هماتولوگ منو می بینه بالاخره! ولی حاضرم شرط ببندم دوباره تا اون موقع هموگلوبینم همون هشتیه که بوده و باز دوباره میفتم تو همین دور باطل آهن گرفتن!
--
با دوستمون که رفته بودم کلیسا، بعد از اینکه اجرای بچه ها تموم شد، برگشته یه نگاه به مردم میکنه، میگه احساس می کنم همه شیک لباس پوشیده ان. راست می گفت. اتفاقا منم به همین توجهم جلب شد. دوستان، اگه برای مراسم کریسمس میرین کلیسا، مثل ما با لباس اسپورت نرین، لباس شیک مهمونی، مثل لباس عید، بپوشین .
--
یه آخر هفته با دوستامون رفتیم Winterberg. ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کوه زمستونی. اسم یه منطقه اس توی آلمان که برای بی بضاعتایی که به کوه های آلپ دسترسی ندارن، حکم آلپو داره . برای اسکی و سورتمه سواری و اینا میرن اونجا. خود منطقه اش و اینا خوب بود. ولی من از سبک مسافرت رفتن با این دوستامون خوشم نمیاد.
میگن با خودمون برنج و ماکارونی و چی و چی ببریم که خودمون بپزیم. من اصلا علاقه ای ندارم برم یه جا مسافرت، باز اونجا دو ساعت واستم پای گاز. برام اکیه که دو سه روز غذای ساده تر بخورم، یه نون فانتزی بخرم از نونوایی به عنوان صبحانه، دو تا ناهارو برم فست فود یا رستوران، دو تا شامم ساده بگذرونم. ولی اونا دوست دارن همه چی مفصل بخورن و بابتش هم باید از پنیر و خیار و گوجه گرفته تا ماکارونی و کیک و میوه و همه چیو با خودشون ببرن.
برای سورتمه سواری هم، آدم با سورتمه میاد پایین، با چی بره بالا؟ تو جاهایی که رسما برای اسکی و سورتمه سواری طراحی نشده ان و تو هر شهری پیدا میشن (مثلا یه تپه ی کوچیک) آدم با سورتمه میره پایین، بعد سورتمه شو دستش میگیره و میاره بالا. اما اینجا که مخصوص این کار بود، تعداد آدما زیاد بود و شیب هم خیلی تند و خطرناک بود که آدما بخوان بیان بالا دوباره.
باید با سورتمه میرفتی پایین و اگه می خواستی بری بالا، تله سیژ بود که باید براش بلیت می خریدی. هر بزرگسال 29 یورو و هر بچه 23 یورو. همسر رفت یه بلیت برای خودش و پسرمون خرید. یکی از دوستامونم فقط برای خودش خرید. منم که اصلا نمی خواستم اون شیب تند رو برم، کلا بلیت نگرفتم.
برگشتنی، چون ماشین بالا پارک بود، من گفتم من و پسرمون با تله سیژ بریم بالا. همسر از اون یکی سمت با بچه ها بره. اون یکی دوستمونم که یه دونه بلیت داشت، بلیتشو داد به خانمش که بیاد. خانمش به بچه شونم گفت بیاد با اون که اون بلیت نداشت. گفت چک که نمی کنن. فقط کارتو می گیری جلوی دستگاه و باز میشه و دو تایی میریم.
بعد که رفتیم بالا، پسر ما و دختر خودشو گفت شما با هم برین که کوچولویین و جا میشین، ما هم دو تا بلیت بزرگسالا رو زدیم.
بعد که رفتیم سوار بشیم، یه آقایی اونجا واستاده بود و مسئول این بود که همه درست سوار بشن و اون آهنی که باید از بالا بیارن پایین به عنوان کمربندو بیارن حتما و برای کسی اتفاقی نیفته.
برای سوار شدنش هم این طوری بود که دو قسمت ورودی داشت، یکی برای اسکی بازها، یکی برای آدمای معمولی (یا سورتمه سوارها). آدمای اسکی باز چون نمی خواستن کفشاشونو هی دربیارن و پاشون کنن، با کفشاشون سوار میشدن و جاشون جدا بود. تله سیژم که به ترتیب میومد و دو بار اسکی بازا سوار میشدن، دو بار آدمای عادی.
اونجا ما داشتیم بحث می کردیم که نوبت اسکی بازاس که پسرمون گفت نه، مامان برو، برو، نوبت ماس. این وسط، اون آقاهه هم یه جمله بهمون گفت که باید برای هر بچه ای جدا بلیت بخرین. من هیچی نگفتم. چون اصلا هنگ بودم که خب بلیت داریم دیگه. بعد که رفتیم سوار شدیم، پسرمون گفت مامان آقاهه فهمید که ما دو تایی با یه بلیت سوار شدیم.
اونجا من تازه دوزاریم افتاد و خیلی ناراحت شدم که چرا من گذاشتم پسرمون با دختر اون بره؟ ما که بلیت داشتیم. ما چرا شریک کار اشتباه اونا شدیم؟ ما الان هم پول بلیتو دادیم، هم با این وجود، شریک گناه یا کار غیرقانونی اونا یا هر چی که اسمشو میذارین شدیم.
باید دفعه ی بعد حواسمو بیشتر جمع کنم. آدم نمی تونه دیگرانو تغییر بده، ولی باید حواسش باشه، خودش مثل دور و بری هاش نشه.
همین آدمایی که 23 یورو رو حاضر نیستن بدن و به نظرشون زیاد میاد، شبش راجع به این حرف می زدن که نمی دونم برن یه خونه ی دیگه بخرن (جدای از دو تا خونه ای که تو ایران دارن و یه خونه ای که اینجا دارن) و پول از ایران بیارن و چیکار کنن که بیشتر پول دربیارن و ... . تا الان 300 400 هزار یورو از وام خونه ی اینجاشونو داده ان، 600 هزار یورو تقریبا ارزش خونه هاییه که تو ایران دارن. یعنی دارایی این آدم الان بیشتر از یه میلیون یوروئه، ولی باز از 23 یورو پولش برای گرفتن یه بلیت حاضر نیست بگذره.
--
اون زمانی که یکی دو سال پیش من یه مدتی اصلا تو این دنیا نبودم (!!) من به هیشکی زنگ نزدم، هیچ کس هم به من زنگ نزد! فقط این وسطا یه بار که کمی بهتر بودم، یکی دو بار به خانم ز زنگ زدم. یه بارشو یه کمی احوال پرسی کردیم و منم گفتم خوبم و اینا. چیزی بهش نگفتم راجع به مشکلاتمون. یه بارشم که من زنگ زدم، گفت الان مهمونیم و بعدا صحبت کنیم. منم گفتم باشه. که بعدا هم دیگه نشد و منم گفتم خب خوبه دیگه حالش، مهمونی میره و سرش با این چیزا شلوغه؛ خدا رو شکر.
دیگه زنگ نزدم. بعدها که صحبت کردیم گفت که اداره ی مالیات کلی براشون صورتحساب فرستاده (که فکر کنم اون زمانا نوشتم) و حساباشونو بسته و پول اجاره شونو نتونسته ان بدن و خلاصه، خونه رو خالی کردن و کلی ماجرای دیگه.
اون زمان من هر چی بهش گفتم چقدر پول میخواین، بگو تا بهتون بدیم، گفت نه، شما دارین خونه می سازین، نمی خواد و جور شده خدا رو شکر و اینا.
چند وقت پیش، وقتی داشتم از جلسه ی مونیخ برمی گشتم، تو راه از شهرشون رد شدم، یادش افتادم، بهش زنگ زدم، ورداش و یه کمی صحبت کردیم ولی چون تو راه بودم زیاد آنتن نمی داد و گفتیم بعدا صحبت می کنیم. فقط گفت که مامانش اینجاس.
بعدتر بهش زنگ زدم و ورنداش. یه بار پیام گذاشتم و گفتم با مامانت بیاین. اونم پیام گذاشت؛ تشکر کرد و یه جا وسط حرفاش گفته بود دعا کن به خیر بگذره و بعدم باز تشکر کرده بود و اینا.
باز من دوباره ذهنم مشغول شد که نکنه یه مشکلی دارن. دوباره چند روز بعد پیام دادم و گفتم خوبین؟ همه چی اکیه؟ اونم گفت آره و اینکه میخواد بره ایران با مامانش و از این حرفا.
فرداش باز گفتم نکنه گیر کرده ان یه جا. چرا این اون دفعه به من گفت دعا کن به خیر بگذره؟ بهش پیغام دادم که من یادم رفت دیروز بهت بگم که اگه پولی چیزی هم خواستین، ما دیگه خونه مونو ساختیم، این پولی که اضافه اومده رو لازمش نداریم الان. حالا هست تو حسابمون دیگه. اگه لازم داشتین، بگین.
تشکر کرد و گفت من پیغامتو به همسرم میگم.
به همسر گفتم ممکنه همسرش زنگ بزنه بهت چون این طوری جواب داد.
بعد از چون روز بنده خدا زنگ زده بود و گفته بود پونزده هزار یورو لازم داره.
ما هم بهش دادیم.
ولی به این فکر می کنم که چقدرررر برای این بنده خدا صورتحساب فرستاده ان که الان که یکی دو سال گذشته و هر چی داشته و نداشته رو ازش گرفته اداره ی مالیات و چندین بار حسابشونو بسته و هر سنتی که اومده رو برداشته، الان هنوز پونزده هزار تا ازش مونده!
خیلی ناراحت شدم براشون.
اون زمانی که زنگ می زنین به کسی و ورنمیداره یا جواب نمیده یا جواب سربالا میده یا بعدا با اینکه می بینه بهش زنگ زده ین، بهتون زنگ نمی زنه، طرف لزوما بی معرفت و بی خیال و سرخوش نیست. شاید اون یه مشکلاتی داره هزار بار بزرگتر از مشکلات شما، شاید داره له میشه زیر بار سنگین یه سری چیزایی که حتی حاضر نیست راجع بهش با شما صحبت کنه.
برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم. نگران نباش.
گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.
رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.
زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.
به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.
ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.
دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.
موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.
به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.
حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.
دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.
وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.
آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).
دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.
--
وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!
زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).
منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.
اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.
--
بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.
وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.
--
خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.
باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.
--
تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.
وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.
دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.
دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.