شرکت/خونه


شرکتمون دوباره مثل پارسال یه روز داشت که بچه ها می تونستن بیان شرکتمون و ما براشون توضیح میدادیم ما اینجا چیکار می کنیم.

پارسال شرط سنیشون خیلی پایین بود و یه سری بچه ها 12 ساله بودن و یه سری ها 17 ساله و این اختلاف خیلی به چشم میومد. بعضی ها واقعا کوچولو بودن.

امثال شرط سنی رو گذاشته بودن 14 و اکثرا یا 14 بودن، یا 15. کلا، یه دست تر بودن و بیشتر هم مشارکت می کردن و حرف می زدن. پارسال بچه ها خیلی هنوز جرئت حرف زدن نداشتن.

اولش بچه های شرکت خودشونو معرفی کردن، بعد قرار شد بچه های بازدیدکننده خودشونو معرفی کنن. نفر اول خودشو معرفی کرد، نفر دوم هیچی نگفت. دوباره بهش گفتن که اگه میشه خودتو معرفی کن. همین جوری فقط نگاه کرد. یه کمی صبر کردن. گفتن اکی، خب، پس نفر بعدی خودشو معرفی کنه.

رفتار دختره خیلی برام عجیب بود. نه با سرش اشاره کرد که نمی خوام معرفی کنم؛ نه خجالت کشید که سرشو پایین بندازه و قایم بشه؛ نه به بغلیش نگاه کرد که یعنی تو خودتو معرفی کن، نه هیچ کار دیگه ای. زل زد به آدمای رو به روش و هیچی نگفت.

--

رفتیم مسابقه های راند بعدی تنیس روی میز. خوب بود. اولش که پسرمون تنها بود و کسیو نمیشناخت. منتظر بود تا تیتوس بیاد. تیتوس همونی بود که اول شد و پسرمون چقدر گریه کرد وقتی بهش باخت.

این دفعه ولی قبلش رفتن با هم بازی کردن. تیتوسم انقدر مهربون و خوش اخلاق بود که همه اش دستشو مینداخت رو شونه ی پسرمون و با هم میرفتن.

قرعه کشی کردن، بازی اول پسرمون با تیتوس افتاد. باخت. ولی بعدش دوباره مثل دو تا برادر با هم اومدن شونه به شونه و آماده شدن برای بازی های بعدیشون.

سه تا بازی رو برد پسرمون و دو تا رو باخت و نرفت مرحله ی بعدی متاسفانه.

بازی آخرش با یه پسر (اصالتا) ترک بود به اسم ارس. از این پسرای خیییلی عصبی بود که اصلا به هم ریخته بود چون داشت می باخت. 4 تا بازی دیگه شو برده بود. از تیتوسم برده بود. مامانش سعی می کرد از اون کنار آرومش کنه. حتی بهش گفت بیا اینجا، رفت مامانش آب ریخت رو سرش یه کمی و موهاشو با دست تکون داد که آب پخش بشه رو سرش. ولی آخرش بازیو باخت و اونم کلی گریه کرد و ناراحت شد.

به خاطر اینکه پسر ما از ارس برد، تیتوس به عنوان نفر اول تیم رفت بالا :). تیتوسم اومد و از پسر ما تشکر کرد که ارسو برده.

--

قرار بود یه ارائه ای از طرف دپارتمان ما برای تمام شرکت داده بشه. قرار بود توی پنج گروه، بچه ها تو میتینگ های موازی، چیزی ارائه بدن. هر میتینگ یه ارائه دهنده داشت و یه کسی که مدیریت کنه جلسه رو و سوال بپرسه و حواسش به زمان باشه و از اینا.

قرار این بود که من و جهاد تو یه تیم باشیم. اون ارائه بده و من مدیرجلسه باشم. ولی یه روز به جلسه، جهاد گفته بود که مریضه و یکیو جایگزینش کرده بودن.

همکارم به من پیام داد که قراره تو و فلانی ارائه بدین ولی هنوز همو نمیشناسین. یه میتینگ بذاریم صبح روز ارائه که شما همو بشناسین!! گفتم باشه. میتینگ گذاشتیم و با هم آشنا شدیم.

قبلا یواخیم گفته بود تو یکی از میتینگ ها که خوش آمد میگیم به اولین همکار سوریمون. وقتی اسمشو شنیدم حدس زدم که همون باشه.

راجع به ارائه حرف زدیم و تموم شد. بعد که رفتیم تو راهرو، من یه کمی بیشتر باهاش حرف زدم.

متولد سوریه بود ولی پدر و مادرش فلسطینی بودن. و خودش هیچ میلیتی نداشت، هیچ پاسپورتی نداشت. گفت پدر و مادر من جایی به دنیا اومده ان که الان اسمش اسرائیله. بعدم که اونا اومده ان سوریه، سوریه به ما پاسپورت نداده؛ فقط اجازه داده کار و زندگی کنیم. برا همین، من با اینکه متولد سوریه ام، ولی هیچ پاسپورتی ندارم و این اتفاقا اینجا مشکل ساز بود. ولی خب، حل شد خدا رو شکر و بهم پناهندگی دادن حداقل.

از اینکه این قدر تلاشگر بود واقعا لذت بردم. دو سال و نیم بود اومده بود آلمان. یه سال اول که اصلا اجازه ی کار و هیچی نداشته تا تکلیفش مشخص بشه. از اون به بعد هم آلمانی یاد گرفته و کارم پیدا کرده و الان چند ماهیه تو شرکت ما داره کار می کنه.

وقتی این جور آدما رو مقایسه می کنم با بعضی از ایرانی هایی که میان اینجا و بعد از چندین سال نه آلمانی بلدن و نه کار می کنن، واقعا ناراحت میشم. تا میگن پناهنده یا خارجی، همه به یه چشم دیده میشن. ولی واقعا همه یه جور نیستن.

وقتی تو میتینگ بودیم، همکارمون بهش گفت که میتونی به انگلیسی ارائه بدی. ما به همکارا میگیم که ارائه ی این گروه انگلیسیه. اشکالی هم نداره. گفت اگه می خواین، من به آلمانی هم ارائه میدم ولی خب آلمانیم اون قدری خوب نیست.

این قدر طفلک انعطاف پذیر بود که نگو. قرار بود یه سیستمی رو ارائه بده که هنوز لایسنسشو توی شرکت ما نداشت! ولی چون توی شرکت قبلی ای که کار کرده بود، ازش استفاده کرده بود، می دونست چی به چیه. با همون، یه روز به ارائه، بدون اینکه لایسنس داشته باشه، قبول کرده بود، باز تازه می گفت اگه می خواین، ارائه رو آلمانیشم بکنم!! من گفتم نه، نمی خواد. همه انگلیسی بلدن. فقط اسلایداتو بفرست، تا من خوشگلش کنم و بذارم تو تمپلت شرکت چون گفت اسلایدام روی صفحه ی خام پاورپوینته. برام فرستاد و منم یه نیم ساعتی وقت گذاشتم و درستش کردم و براش فرستادم. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود اسلایداش.

قبل از میتینگ اصلی، اشتفی رو دیدم که خیلی خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد. یه کم اون ور تر، آندره رو دیدم؛ اونم خیلی گرم احوال پرسی کرد. پرسید ارائه داری امروز؟ گفتم من نه، فلانی داره. من فقط مدیرجلسه ام.

بعد دیگه رفت با بقیه احوال پرسی کنه. همون جا، با خودم گفتم آندره میاد تو اتاقی که من باشم. حالا ببین.

کل جمعیت حدود 50 60 نفر بود. 5 گروه بودیم و قرار بود هر گروه بشه 10 نفر. برای اینکه یه اتاق خیلی شلوغ نشه، یکی خالی بمونه، یه سری کاغذو روش چیزی نوشته بودن و هر کسی تصادفی یه چیزی برمیداشت و بر اساس اونا دسته بندی میشدن. یعنی؛ هر ده تاش یه متنی داشت.

رفتیم تو اتاق و کم کم اومدن و آندره هم اومد. هنوز تازه نشسته بود، گفت من کاغذی که ورداشتم یه چیز دیگه بود ولی موضوع این اتاقو بیشتر دوست داشتم. واسه همین، اومدم اینجا.

ولی نمی تونست حرفش واقعیت داشته باشه. چون اصلا هیچ کس نمی دونست تو هر اتاقی چی قراره ارائه بشه و اون جمله های روی کاغذا اصلا ربطی به ارائه ها نداشت .

دوست داشتم حالا که آندره بود، من تو اون اتاق ارائه داشتم ولی حیف که هیچی نداشتم. فقط می تونستم تو بحث مشارکت کنم .

اتفاقا مشارکتمونم جالب بود.

بحث در مورد co-pilot بود و استفاده هاش توی تیم های ما. کو پایلوت هم یه چیزی شبیه جی پی تیه و مبناش همونه.

یکی از همکارا خیلی انگلیسیش خوب بود، معلوم بود که زبون مادریشه. داشت می گفت دقت کردین شمام که جی پی تی توی انگلیسی خیلی بهتر از آلمانی جواب میده؟ من هر وقت انگلیسی می پرسم، جواباش خیلی معقول تره.

یکی از همکارا از اون ور می گه: خب، شاید انگلیسیت بهتره .

--

اوایل امسال، مدرسه یه بار بهمون ایمیل زد که قرار شده یه اپلیکیشن جدید استفاده کنیم از این به بعد. تا الان یه اپلیکیشن داشتیم برای ogs که اگه مثلا امروز بچه نمی خواد بعد از مدرسه بره اونجا، میشد همونجا وارد کنی که بچه ی من امروز نمیاد. ولی برای مدرسه باید زنگ می زدیم.

حالا با این اپ جدید قرار شد که غیبت بچه رو تو اپ اعلام کنیم و دیگه زنگ نزنیم. که خیلی هم چیز خوبیه به نظرم. چون برای مدرسه، باید حتما تا قبل از 8 زنگ می زدی و خبر میدادی.

قرار این بود که از این به بعد اطلاع رسانی ها رو هم از طریق این اپ انجام بدن. در حال حاضر این جوریه که هر بچه ای یه پوشه ی زرد داره که هر روز با خودش می بره و میاره و بهش میگن پوشه ی پست. اگه خبری باشه، برگه رو میذارن لای این پوشه و شما به عنوان والدین باید هر روز این پوشه رو چک کنین و ببینین آیا نامه ای دارین یا نه تا از خبری جا نمی مونین.

حالا چند وقت پیش، بابای یکی از بچه ها پرسیده بود که چرا ما هنوز از طریق اپ نمی گیرم نامه ها رو. یکی جواب داده بود که فعلا به صورت آزمایشی، فقط بعضی از خبرها از طریق اپ اطلاع رسانی میشه تا همه یاد بگیرن چه جوری با اپ کار کنن (!!) و اگر مشکلی هست برطرف بشه.

حالا مشکل که هیچی، بالاخره ممکنه کسی - به هر دلیلی- نتونه وارد اپ بشه، مثلا بچه اش تازه به مدرسه اومده باشه و هنوز یوزرنیم و پسورد نداشته باشه ولی اینکه کار با اپ رو یاد بگیرن و عادت کنن رو خداییش من نمی تونستم هضم کنم. اپه انقدر ساده است که اصلا شما نمی تونی توش اشتباه کنی! واردش میشی، دو تا حالت دارم: میخوای به کسی نامه ای بنویسی، می خوای ببینی نامه ای هست یا نه! اصلا چیز دیگه ای نداره. من دقیقا نمی دونم چرا این قدر طول می کشه تا همه یاد بگیرن چطوری از اپ استفاده کنن! اصلا نمی دونم چطوری می تونن مثلا اشتباه کنن و بگن ما نتونستیم فلان نامه رو بگیریم یا بخونیم یا ببینیم! نامه هم که بیاد، برات نوتیفیکیشن میاد، ایمیلم میاد که برو اپلیکیشنتو چک کن!

ولی خب، این جوریه اینجا همه چی دیگه. لاک پشتی، در حد لالیگا! حالا هنوز که مدرسه کاملا سیستمشو تغییر نداده به اپلیکیشن و از هر ده تا نامه، یکیش شاید تو اپ بیاد. تا ببینیم کی ما این قدر پیشرفت می کنیم که دیگه از کاغذ استفاده نکنیم.

--

پنل های خورشیدی خونه مونو اومدن نصب کردن بالاخره. آخرش دوستِ دوستمون که توی این کار بود، اومد برامون نصب کرد. قیمتی که گفت خیلی مناسب تر از شرکت های دیگه ای بود که باهاشون صحبت کردیم.

برای این جور کارا، این جوریه که به شرکت ها زنگ یا ایمیل می زنین، بهتون نوبت میدن و میان حضوری همه چیو می بینن. بعد میرن خودشون حساب و کتاب می کنن که شما چند تا پنل لازم داری و با چه سایزی و ... و بعد یه آفر بهت میدن.

ما چند تا آفر مختلف گرفتیم و این یکی از همه بهتر بود.

بعضی ها هم خیلی عجیب بودن. مثلا یکیشون گفته بود دستگاهی که براش باید توی خونه نصب کنیم، توی موتورخونه ی شما جا نمیشه اصلا و باید یه جای دیگه نصب کنیم! در حالی که به نفر بعدی که گفتیم، گفت کی گفته جا نمیشه؟ همین جا جا میشه. و جا هم شد.

ما خونه مون، شیروونی دار، قرینه ی خونه ی همسایه - که دارن می سازنش- و چسبیده اس بهش. به این مدل خونه ها میگن Doppelhaushälfte. یه چیزی شبیه این. برای همین، یه ساعت هایی از روز، شیروونی اون، روی شیروونی ما سایه میندازه و عملا تمام شیروونی ما نمی تونه نور خورشید بگیره. برای همین، باید دقیق محاسبه میشد که تا کجا ارزش داره که پنل بذاریم.

خلاصه، این محاسبه ها رو برامون کردن و قرار شد دو طرف شیروونی مونو تا یه جاییش - و نه همه اش- پنل بذارن. ولی اگه آدم خونه اش رو به خورشید باشه و کس دیگه ای جلوش نباشه، ممکنه یه ور شیروونی هم کافی باشه.

خلاصه، اومدن نصب کردن و الان کار می کنه. اما یه کاری که آدم باید بکنه اینه که به شهرداری اعلام کنه که پنل خورشیدی داره. همون شرکتی که برامون نصب کرد، باید این کار رو بکنه. بعد، از شهرداری یه روز میان نگاه می کنن و ثبتش می کنن. بعد از اون، ما می تونیم به شهرداری برق بفروشیم ولی خیلی به قیمت کم. در واقع، این طوریه که الان سیستم پنل خورشیدی ما به برق شهری وصله. اگه ما لازم داشته باشیم، از برقی که تولید می کنیم، استفاده می کنیم. وگرنه، خود به خود اون برق وارد چرخه ی برق شهر میشه. حالا فعلا که توی شهرداری هم ثبت نشده کنتورمون، عملا ما داریم مجانی به بقیه برق میدیم. بعدا که ثبت بشه، مثلا به ما هر کیلووات ساعت 7 سنت میدن. این در حالیه که برقی که می خری، مثلا 37 سنته! اختلافش خیلی زیاده و آدم نباید به این فکر کنه که من برق میفروشم و درآمد دارم. ولی خب، برای اینکه آدم خودش استفاده کنه، خوبه.

ما یه باتری هم داریم البته که اونم پر می کنیم. یعنی؛ وقتی برق تولید میشه، یه مقداریش برای مصرف خودمون استفاده میشه - مثلا گازی که همین الان روشنه-، یه مقداریش ذخیره میشه تو باتری و اگه بازم اضافه اومد، به برق شبکه داده میشه.

معمولا استفاده ی ما از تولیدمون کمتره. ولی فعلا هوا رو به تابستونه و هی داره گرم تر میشه و خورشید بیشتر تو آسمونه.  تو زمستون احتمالا برعکس باشه.

برای ماشینمونم که برقیه، wallbox نصب کردیم که بتونیم ماشینو تو خونه شارژش کنیم.

برای این پنل های خورشیدی 20 هزار تا پول دادیم. امیدوارم واقعا اندازه ی 20 هزار تا ازش استفاده کنیم . از چت جی پی تی پرسیدم، با توجه به قیمت برق و میزان گرون شدن هر ساله اش در حال حاضر، گفت تو حدود 15 سال، برامون اندازه ی 20 هزار یورو برق تولید می کنه .

من نمی دونم تو ایران چقدر الان روش سرمایه گذاری میشه یا تبلیغ میشه، ولی فکر می کنم حتی اگه قیمتش هم گرون باشه، باز با توجه به خورشید زیاد ایران و قطعی های برقش، اگه کسی پول داشته باشه، حیفه که نداشته باشه.

در واقع، به نظرم همچین چیزی باید توی ایران خیلی خیلی بیشتر از اینجا با این آب و هوای بارونیش و زاویه ی تابش نامناسبش رو بورس باشه. ولی متاسفانه نیست!

--

بهش میگم شیش شیش تا چند تا میشه؟ میگه ئه ئه، سی و چیز! تا الان هیچ وقت "چیز" رو به عنوان بخشی از یه کلمه استفاده نکرده بودم یا بهتر بگم، هیچ وقت "سی و چند" رو به عنوان دو تا کلمه ی مستقل ندیده بودم .


باقی مونده های پارسال!


این پستو خیلی وقت پیش نوشته بودم، هی نشد که پست کنم. الان پستش می کنم چون بعدش می خوام چیزای دیگه ای رو بنویسم که خودش به اندازه ی یکی دو تا پسته :).

--

وقتی از خونه ی قبلی دراومدیم، صاحبخونه بهمون یه برگه داد که توش حساب و کتاب کرده بود ما چقدر پول آب و گاز و اینا دادیم و چقدر مصرف کردیم.

نوشته بود ما باید حدود ۳۰۰ یورو بدیم.ولی چیزی که نوشته بود، حساب و کتابای خودش بود. فقط مثلا نوشته بود آب، این قدر، بیمه انقدر. ولی قبض رسمی نبود.

منم براش نوشتم لطفا قبض ها رو به ما بدین تا پرداخت کنم‌. یکی از موارد رو هم همسر گفت ما اینو قبلا پرداخت کردیم فکر میکنم.

چندین بار براش نوشتم و گفتم حتی ما برای اظهارنامه ی مالیاتیمون لازم داریم. ولی هر بار یه چیزی گفت. یه با گفت دست مشاور مالیاتیمه و اون مسافرته، یه بار گفت من خودم مسافرتم. خلاصه، نداد و ما هم تو اظهارنامه مون، همون حدودی ای که اون نوشته بود رو نوشتیم.

چند روز پیش، بعد از ۹ ماه که ما اون خونه رو تخلیه کردیم، دوباره ایمیل زده بود تو پیوست حساب و کتاب سال ۲۰۲۳ تون هست.

نگاه کردم، دیدم همونی که همسر گفته بود رو حذف کرده بود، بدون اینکه حتی عذرخواهی کنه و بگه ببخشید که اشتباه کردم. ولی بازم حساب و کتاب خودش بودو ما باید حدود ۲۰۰ یورو میدادیم.

من بازم گفتم لطفا اصل قبض ها رو بفرست.

فرداش تو ورکشاپ بودم که قبض ها رو فرستاد بدون هیچ سلام و علیکی! فقط یهو دیدم یه عالمه فایل فرستاد.

آخر هفته با همسر چک کردیم، دیدیم یکیش بازه اش تا آخر مارچ ۲۰۲۴ ه و یکیش تا آخر برج هفت سال ۲۰۲۴!

ما تا آخر مارچ ۲۰۲۴ اونجا زندگی کردیم.

منم براش نوشتم شما تو فایلتون نوشتین محاسبات ۲۰۲۳. پس لطفا تا آخر ۲۰۲۳ رو حساب کنین واقعا. مال ۲۰۲۴ رو هر وقت تمام قبض هاشو داشتین دوباره برامون بفرستین.

حساب هم کردیم، اگر مصرف آبمون همینی باشه که الان بوده، ما در نهایت، طلبکار هم میشیم. برای ۲۰۲۳ که صد درصد طلبکاریم.

حالا به قول همسر، میره که پیداش بشه دیگه.

حالا ببینم محاسبات جدیدو کی انجام میده که بگه من انقدر پول به حسابتون ریختم!!

--

خب، تا اینجا رو قبل تر نوشته بودم.

بعد از چندین بار پیام بازی با صاحبخونه، در نهایت، گفت که من همیشه همین طوری حساب کرده ام و کسی هم شکایتی نداشته. من قصد سوءاستفاده از مستاجرامو ندارم و اینا.

و این جوریه طبق محاسبات صاحبخونه که شما از برج هفت هر سال تا برج هفت سال بعد میدی. بعد سال بعد که می بینه خب شما تا برج هفت اونجا نبودی، اون مبلغ چهار ماه رو بهت پس میده!

میشد که بازم گیر بدیم و بگیم ما نمی دیم. ولی خب دیگه همسر گفت باشه، بذار پرداخت کنیم.

و ما پرداخت کردیم و اون خانم آخر سال 2025 احتمالا، پولی که مال سه ماه اول 2024 هست رو برای ما حساب می کنه و بقیه اش رو برمی گردونه. همین قدر سریع :/!

--

اون روز یواخیم بعد از یه میتینگی که خیلی کوتاه بود چون تقریبا همه مرخصی بودن، گفت دخترمعمولی، تو توی میتینگ بمون.

موندم و گفت که آندره با من صحبت کرده که تو رو بذارم توی مدیریت فلان پروژه. ولی اونجا مدیریت به اون معنی نداره. ولی حالا باید ببینیم چیکار میشه کرد. آندره باهات صحبت کرده؟ گفتم بله، ولی ما در مورد پروژه ی خاصی صحبت نکردیم. گفت من با آندره صحبت می کنم.

بعد راجع به این صحبت کرد که وویس بت ها قراره بزرگتر بشه پروژه اش و بیشتر در موردش برات کار میاد و اینا. گفتم ببین، هر کدوم از اینا میان، ما یه چیزی رو پیاده می کنیم براشون تو یه هفته، بعد اینا شیش ماه میرن دنبال کارهای اداریش و کاغذبازیش! اگه کار باشه که من انجام میدم ولی الان ما داریم فقط باگ ها رو رفع می کنیم و کارای ساده می کنیم. به هر حال، من خوشحال میشم که توی پروژه های دیگه هم کار کنم.

سعی کرد منو قانع کنه که بیشتر رو وویس بت ها بمونم. منم نه نگفتم البته. گفتم هر چی وویس بت بیاد، من انجام میدم. ولی خب نیست.

و دیگه روم نشد بهش بگم که ببین، این چیزی که تو داری به عنوان مثال میگی، برای من، کار نصف روزه یا نهایتا یه روز. بقیه اش دیگه مخلفاتشه!

حالا ببینیم چی پیش میاد.

--

اون روز داشتم پسرمونو میبردم کتابخونه. تو راه داشتیم راجع به خودمون صحبت می کردیم. آخرین جمله هایی هم که گفتیم راجع به همسر بود. یادمم نیست چی بود. مثلا گفتم من فلان کار رو این جوری انجام میدم، بابا این جوری.

بعد دیگه حرفمون تموم شد و چند ثانیه ای سکوت شد.

میگه میخوای تنبیهش کنی؟!!!

میگم کیو؟!! با خودم فکر کردم اصلا این کلمه رو از کجا یاد گرفته؟ بعد من کیو قراره تنبیه کنم؟ همسرو؟ چرا خب؟

میگه کتابا رو دیگه!!

میگم تمدید مامان، تمدید! آره، می خوام کتابا رو تمدید کنم .



سلام


گفتم اولین پست سال جدیدو با سلام شروع کنم که پر از سلامتی باشه براتون.

عید و سال نوی همه تون مبارک :).

--

اسباب کشی کردیم و یکی دو هفته ای هست که توی خونه ی جدیدیم؛ خونه ای که البته هنوز در و پیکر درست و حسابی نداره و از تو خیابون خونه دیده میشه! فعلا کرکره ها همه اش پایینه تا تو این هفته یا هفته ی بعدش یکی بیاد حصارهای دور خونه رو بکشه که خونه مون از تو کوچه دیده نشه.

کمد و اینا هم نداریم. همه رو فروختیم چون اندازه شون به خاطر شیب شیروونی خونه با این خونه جور نبود و الان باید دوباره بخریم ولی هنوز نخریدیم. و این معنیش اینه که همه ی لباس ها هر جا که شده چپونده شده!

هیچ لامپی توی هیچ سقفی نداریم هنوز تو خونه مون و همچنین هیچ آینه ای!

دو تا لامپ ایستاده، از این آباژوری ها داریم که از حدود سال 2015 یا شاید زودتر با مائن. هر بار به دلیلی نشده ما اینا رو بندازیم دور با اینکه قصدشو داشتیم! و الان همین دو تا رو داریم روشن می کنیم. فکر کنم آخرین باری که ما این لامپا رو روشن کرده بودیم، همون سال های 2016 اینا بود!

--

برای وسایل زیرزمین که هیچ جایی نداریم. نصف وسایلمون توی حیاط، همین جوری زیر بارونن تا یه انباری توی حیاط بسازیم!

--

همسایه هامون همه بالای هشتاد سالن! همسایه بغلی که نود سالشه، خودش گفت. همسایه های رو به رویی هم به نظر نمیاد که زیر هشتاد داشته باشن. کلا همه شون آدمای یه دوره ان. ولی خیلی سرحالن. نمی دونم چطوریه! رو به رویی ها (اون ور خیابون، یعنی)، هر دو رانندگی می کنن. یکیشونو که با دوچرخه هم دیدیم. اون روزم از پنجره مون دیده میشد، در گاراژشو باز کرد. گاراژش مثل انباری بود. آورد دوچرخه شو کاملا برعکس گذاشت رو زمین که تعمیرش کنه!

این دو تا رو به رویی، هر دو، خیلی مهربون و خوبن. یه روز قبل از اسباب کشی اومده بودیم یه کمی تمیزکاری کنیم، داشتیم شیشه ها رو دستمال می کشیدیم، خانمه از اون ور خیابون اشاره کرد، منم احوال پرسی کردم. دیدم انگاری داره چیزی میگه. رفتم اون ور خیابون. گفت من شیشه پاک کن دارم. شما دارین با دست تمیز می کنین. دیگه شیشه پاک کنشو بهمون داد و وقتی بردم پس بدم هم گفت اگه دوباره خواستین، بیاین قرض بگیرین.

البته؛ ما دقیقا همون مارک شیشه پاک کن رو داشتیم، ولی شیشه ها یه لایه ی کامل گرد و خاک و گچ داشت به خاطر اینکه ساختمون ساخته شده بود. باید اول خاکاشو پاک می کردیم.

 منتظرم یه کمی اوضاع رو به راه تر بشه، یه کیکی درست کنم برای این دو تا رو به رویی ببرم. اینا رو باید هواشونو داشت فکر کنم، پلیسای محله ان .

یه خانمی هم اون روز با ماشینش جلوی خونه مون نگه داشت و - ما تو حیاط بودیم- باهامون احوال پرسی کرد. خودشو معرفی کرد و گفت خونه اش کجاست. خیلی خانم خوش رویی بود. اونم باید همون هشتاد اینا باشه.

--

فکر نمی کنم تا کمتر از پنج شیش ماه بعد ما بتونیم از این وضعیت اسباب کشی دربیایم.

--

علاقه ای ندارم راجع به اتفاقات پارسال بنویسم. یعنی؛ همین یه جمله رو هم که نوشتم، همه ی استرس اون دوران دوباره افتاد به جونم. یه لحظه سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم مثل همون موقع ها. خودم باورم نمیشد که استرسش انقدر برام تازه باشه هنوز. اصلا باورم نمیشه که هنوز زنده ام و از اون دوران عبور کرده ام!

پارسال این موقع ها هر روز چندین بار توی ذهنم اومدم اینجا نوشتم "روزاتون شاد و شلوغ؛ شباتون آروم و عمیق. خدا نگهدار." ولی باز گفتم صبر کن. شایدم تموم شد. شایدم نخواستی واقعا برای همیشه ننویسی.

و خب الان هنوز دارم می نویسم.

تک تک آدمایی که اون موقع بهم پیام دادن رو یادم نمیاد؛ اونایی رو که یادم میاد، تک تک جمله هاشونو یادم نمیاد؛ ولی حس خوبی که از گرفتن جمله ها و پیام هاتون گرفتمو هیچ وقت فراموش نمی کنم. از همه تون ممنونم. می دونم که خیلی هاتون شاید پیامی ندادین، ولی به یادم بودین و برام دعا کردین. ممنونم ازتون.

--

امیدوارم سال جدید برای همه تون پر از خوبی، خوشی و سلامتی باشه :).

--

به پسرمون می گم خب یه کمی غذا بخور، گوشت داشته باشی. میگه مگه تو گوشت داری؟ میگم آره. ببین. دست زده به شکمم، میگه آره، تو قطرت زیاده .

--

راجع به حیوونای خونگی حرف می زنیم. همسر میگه باید با سگ بازی کنی و براش وقت بذاری. میگه اگه یه سگ بخریم، اگه من باهاش بازی کنم چقدر عمر می کنه؟ اگه من باهاش بازی نکنم چقدر عمر می کنه؟!


تولد/آشپزخونه/ مشهد


یه خانمی هست که دو تا بچه داره تو مهد پسرمون و دیده ام که قاطی حرف می زنه: فارسی و آلمانی. ولی دیده بودم که فارسی که حرف می زنه افغانستانیه.

چند روز پیش یه شماره روی یه کاغذ کوچیک نوشته بود و زده بود به قسمت مخصوص پسرمون توی مهد و روش نوشته بود لطفا زنگ بزنین.

منم اومدم و شبش یا فرداش پیام دادم که من مامان فلانیم.

پیام داده به فینگلیش، نوشته تولد دخترم چهارشنبه است و می خواستم دعوتتون کنم. این دلارا ما رو کشت انقدر هی پرسید فلانی میاد یا نه؟

منم گفتم باید بپرسم از گفتاردرمانی پسرمون چون باید اون جلسه رو کنسل کنم.

خلاصه، کنسل کردم و جمعه بهش گفتم که میایم.

میگم چی بخریم برای دخترتون؟ وویس گذاشته که دوست داره یه حیوون داشته از پسر شما یادگاری داشته باشه و به همه بتونه بگه اینو فلانی بهم داده. فکر کنم دلارا عاشق شده .

حالا پسر ما تو خونه اصلا هیچی از دلارا نمی گه. بهش میگم تو با دلارا هم بازی می کنی؟ میگه نه .

حالا خوب شد برای تولدش دعوت کرده به یه جایی که برن پونی سوار بشن. وگرنه اگه خونه شون بود که عمرا پسرمون حاضر میشد بره.

نمی دونم چرا، ولی پسرمون اصلا بازی کردن با  دخترا رو دوست نداره.

--

یکی دو روز پیش دیدم مامان دلارا (که البته خود مامانش هم تلفظش می کنه دلاغا چون بزرگ شده ی اینجاست و کلا فارسیشو هم قاطی حرف می زنه، نمی تونه فقط فارسی صحبت کنه) یه استاتوس واتس اپ گذاشته از یه Schultüte (شول توته که ترجمه ی تحت اللفظیش میشه کیسه ی مدرسه یه مخروط کاغذای یا پارچه ایه که روز اول مدرسه ها، بچه های کلاس اولی با خودشون می برن و توش پر از چیزای شیرینه) و نوشته ی شول توته ی بچه مدرسه ای 2023. فکر کنم کم کم ما هم باید به فکرش بیفتیم.

سرچ کردم کی باید اینو بخریم. اتفاقا یه نفر دیگه هم این سوالو قبلا پرسیده بود (البته؛ تو سال های قبل) توی ماه مارچ و بهش گفته بودن الانا وقتشه دیگه. البته؛ بعضی ها هم گفته بودن بچه های ما توی مهد کودکشون درست کردن با مربی ها و پدر و مادرها.

حالا باید خود شول توته رو سرچ کنم، ببینم چی بخریم. کاغذی داره که 10 12 یوروئه. ولی یادمه مامان نیک میگفت ما نمی دونم همسایه مون یه پارچه ای دوخته و منم می خوام برای دخترمون پارچه ای درست کنم که براش یادگاری بمونه و 50 60 یوروئه.

ولی من نمی دونم مهمه که 50 60 یورو بدیم برای همچین چیزی یا نه. واقعا دلم نمیاد. راستش، فکر هم نمی کنم پسر ما اهل این باشه که بخواد برای خودش یادگاری نگه داره. ولی بازم مطمئن نیستم آخرش چی می خریم.

--

رفتیم آشپزخونه مونو طراحی کنیم. ساعت سه قرار داشتیم با یه آقایی. از سه تا شیش اونجا بودیم. شیش تو بلندگو اعلام کردن می خوایم ببندیم، دیگه گفتیم بقیه اش باشه برای یه دفعه ی دیگه.

فکر می کنم حداقل دو ساعت دیگه هم کار داشته باشیم.

--

آقاهه ازمون پرسید بودجه تون چقدره؟ (باید توی سیستم وارد می کرد) گفتیم فعلا بزن بیست تا. بعد اگه تونستیم، تا سی تا هم اضافه اش می کنیم. گفت خیلی خوبه و وارد کرد و رفتیم سراغ طراحی.

بعد که اومدیم خونه، همسر میگه یه چیزی. من اولش یادم نبود، بعدا هم دیگه روم نشد به طرف بگم. این بیست تا رو با دستگاه های برقیش حساب کرد یا بدون اونا؟

حالا الان نمی دونیم این قیمت شامل فر و گاز و یخچال و ماشین ظرف شویی میشه یا نه. خدا کنه بشه وگرنه ما رومون نمیشه به طرف بگیم آقا ما منظورمون با چیزای برقیش بود؛ نمیخوایم صرفا واسه کمداش بیست هزار پول بی زبونو بدیم .

--

بعد از اینکه میتینگمون تموم شد، آقاهه کلی از پسرمون تعریف کرد که چقدر صبور بود و همکاری کرد. می گفت بعضیا میان اینجا، بچه هاشون خیلی کلافه میشن. برای من اکیه ولی خب پدر و مادراشون خیلی استرس می گیرن.

ما نمی دونستیم قراره سه ساعت اونجا باشیم وگرنه حداقل چهار تا اسباب بازی برای این بچه می بردیم.

از آقاهه فقط براش یه ورق گرفتیم که روش نقاشی بکشه. فکر می کردیم یه ساعت اینا بیشتر نیست.

بعدشم دیدیم دیگه خیلی حوصله اش سر میره، گذاشتیم یه کمی فیلم ببینه. یه مقداریشم خودمون نوبتی گذاشتیم رو زانومون و یه کمی باهاش بازی کردیم.

یکی از مشکلات زندگی کردن تو کشور غریب همینه دیگه. بچه هیشکیو اینجا نداره که بخوای در حد چند ساعت بذاریش اونجا. حالا باز توی روزای کاری شاید بشه بگی مثلا کس دیگه ای از مهد ورش داره. ولی شنبه هر کسی برنامه ی خودشو داره و به دوست و آشنا هم راحت نمیشه سپرد.

--

برای هفته ی بعد حسین اینا رو دعوت کردیم که نپذیرفتن. ولی ریحانه خانم اینا احتمالا برای 5 مارچ میان اینجا که درست قبل از رفتن ما باشه. یه چیزیو میخواد بده ببرم ایران براش.

--

این دفعه رفتم ایران، قراره - ان شاءالله- با مامانم برم مشهد. به ریحانه خانم میگم من چند روز مشهدم. راحت می تونم برسونم به مامانت اینا. میگه من شماره تو میدم به مامانم، دیگه خودت می دونی و مامانم .

میدونم که مامانش دعوت میکنه و از اونام هست که حرف می زنه، نباید بهش نه بگی. حالا نمی دونم چی میشه دیگه. من گفتم بریم مشهد که مامانمو ببرم حرم؛ از طرفی پسرمونم باید براش جای تفریحی پیدا کنم و ببرم؛ حالا مامان ریحانه خانمو هم باید احتمالا برم ببینم.

--

برای اینکه شب کجا بمونیم، با مامان صحبت کردم. گفت میشه خانه ی معلم بگیریم. رفتم تو سایت ببینم چطوری میشه گرفت و اینا، دیدم برای اسفند از الان نمیده. نوشته الان فقط تا پایان دی رو می تونین بگیرین (اون زمان دی ماه بود)!

بعد آلارم گذاشتم که یک اسفند، سر صبح برم که تموم نشده باشه هنوز. شماره پرسنلی مامان و اطلاعاتشو هم گرفتم.

چند هفته پیش، خواهر کوچیک تر زنگ زده، میگه الان فلان جا خالی داره و فلان جا. کدومو می خواین؟!!

میگم من خودم تو سایتشون دیدم که فقط برای همون ماه میداد. من هنوز آلارم گذاشته ام که یه ماه دیگه برم. میگه ولش کن اونا رو. الان میده. اینجا ایرانه، کاراشون معلوم نیست.

بعدم بقیه شو ادامه داد و یه جایی رزرو کرد و خب طبق معمول سایت های ایرانی، درست کار نمی کرد و نمیشد پرداخت انجام بدی. زنگ زده بود، گفته بود همون وقتی که اومدین پولشو بدین.

--

من واقعا نمی دونم همین نوشتن دو تا جمله که شما برای هر تاریخی چه مدت قبل ترش می تونین رزرو کنین چه سختی ای داره که توی سایتشون نمی زنن. خب وقتی آدم تو دی چک می کنه، میگه فقط تا آخر ماه میشه رزرو کرد، این طوری برداشت میشه که هر ماه برای همون ماه باید بگیری دیگه. اگه قانونتون چیز دیگه ایه، خب چرا نمی نویسین؟

همین ننوشتنا تبدیل به کلی کار اضافه میشه. مطمئنا کلی آدم هر روز دارن زنگ می زنن که آقا کی باز می کنین برای فلان تاریخ؟

خب بابا یه قانون بذارین که هم خودتون کارتون راحت بشه، هم مردم.

--

اگه اینجا کسی مشهدی هست و جاهایی که مناسب بچه ی 6 ساله باشه رو بتونه معرفی کنه، خوشحال میشم. ما مشهد زیاد رفته یم ولی خب با بچه ی این سنی نبوده هیچ وقت. این جور جاهاشو بلد نیستم.

البته؛ با این اوصاف، ما یکی دو جا فکر نکنم بیشتر بتونیم بریم ولی خب به هر حال، باید یه جوری باشه که پسرمونم راضی باشه، نگه منو همش بردین جاهایی که خودتون می خواستین.

--

راجع به بزرگ شدن حرف می زنیم. میگه دوست ندارم بزرگ بشم. میگم چرا؟ میگه خب اون وقت دیگه نمی تونم برم مهد کودک، بازی کنم. تازه باید به بچه مم پول بدم!

--

داریم صدای برتر نگاه می کنیم. هی ما میگیم کامیار فلان، بیژن فلان. یه جا می پرسه: کامیونم می تونه؟ (منظورش کامیاره!)


و اما خونه


تقریبا پنج دسامبر ما یه نامه از شهرداری گرفتیم که دو تا چیز رو ازمون خواسته بود. یکیش یه بخشی از یه فرم بود که مثل اینکه ما امضا نکرده بودیم و گفته بود امضا بکنین و پس بفرستین و یکیش هم گفته بود ارتفاع گاراژ رو توی پلن خونه ننوشته ین.

و نوشته بود که لطفا تا یک ژانویه بهمون جواب بدین.

همون روز من همه رو فوروارد کردم برای معماره و شرکت سازنده. و اگه یادتون باشه، همون زمانم نوشتم که براشون نوشتم این نامه ددلاین داره.

دو سه روز بعدش شرکت معماره یه چیزی رو فرستاد که امضا کنیم. ولی راجع به اون ارتفاع گاراژ هیچی نگفته بود هنوز.

بعد من هر چی زنگ می زدم هفته ای یکی  دو بار، یا می گفتن داریم روش کار می کنیم، یا می گفتن حواسمون هست یا کلا جواب نمی دادن.

آخرش یه روز معماره جواب داد و گفت الان باید تو پست باشه دیگه مدارکتون (یعنی ما پست کردیم).

21 یا 22 دسامبر بود که دیدم یهو یه ایمیل برام اومد از شهرداری که "نه، امکان پذیر نیست."! اسکرول کردم، دیدم شرکت معماره یه ایمیل زده به شهرداری که میشه برای ما ددلاین رو ببرین عقب تر؟!

شهرداری هم یه رونوشت به من به عنوان صاحب زمین (ایمیل منو میدیم توی کارای این جوری همیشه) فرستاده.

زنگ زدم به شرکت معماره، گفتم قضیه چیه؟ چرا بعد از این همه مدت انجام نشده؟ خودش که نبود. همکارش بود. گفت ارتفاع گاراژ رو باید شرکت فلان بده. ما به اون گفته یم. هنوز به دستمون نرسیده. گفتم شماره ی اون شرکتو بده، خودم زنگ می زنم.

زنگ زدم به اون شرکته، گفت من دیروز براشون پست کرده ام. امروز یا نهایتا فردا باید برسه.

یه ایمیل زدم به معماره و شرکت سازنده و گفتم من زنگ زدم و گفته باید تا فردا حداکثر برسه. ما انتظار داریم که به ددلاین برسونین. از این به بعد هم توی تمام چیزهایی که انجام میشه با شهرداری برای زمین ما، باید یه رونوشت کتبی به ما بدین از کارهایی که داره انجام میشه.

ولی شرکت کماکان کار رو به اون ور سال نرسوند و ما با بدترین شکل ممکن و استرس هزار درصد سال رو نو کردیم.

من از این می ترسیدم که فردا بگن سال که عوض میشه، مثلا فلان چیزش اعتبار نداره و باید یه چیزیشو از اول انجام بدین.

این وسط خونه ی علی هم که رفته بودیم، کلی استرس داشتیم. با اونا هم راجع به این چیزا حرف زدیم و بدتر شد استرسمون.

آخه گارانتی قیمت ثابت ما در صورتیه که ما خونه رو 12 ماه بعد از عقد قرارداد شروع به ساخت کرده باشیم. همسر می گفت من حسم اینه که عمدا این کارو می کنن. هر بار نامه ای میاد، معماره عمدا یه ماه، دو ماه طولش میده تا ما این گارانتی ثابت رو از دست بدیم. چون شرکت ترجیح میده بکشه رو قیمتاش حالا که همه چی گرون تر شده.

خلاصه، کلی استرس کشیدیم. خونه ی علی که بودیم، من فکر کنم شارژ گوشیم وقتی می خواستم بخوابم 50 درصد اینا بود. انقدررر دنبال وکیل و سایتی که بشه سوال پرسید و اینا گشتم که صبح شارژم تقریبا 5 درصد بود.

آخرش از دو سه تا سایت پرسیدم و برای مشاوره های رایگان تلفنی ثبت نام کردم که ببینم اصلا روند چیه. آخه دم سال نو هم کی کار می کنه مگه؟

وقتی اومدیم خونه، باز بلافاصله گشتم دنبال وکیل. گفتیم یه وکیل بگیریم یه بار 200 300 یورو بدیم و نهایتا یه سری کارا برامون بکنه و بشه 500 600 یورو، می ارزه به اینکه بعدا مجبور نشیم 50 هزار یورو بیشتر بدیم واسه ساخت خونه.

خلاصه، از یه وکیل نوبت گرفتم واسه 5 ژانویه و همچنان دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید.

این وسط، به شهرداری زنگ زدم که ببینم ددلاین رو میشه کاریش کرد یا نه. اول زنگ زدم، کسی برنداشت. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد، گفت شما زنگ زده بودین. گفتم بله. میخواستم ببینم این ددلاینو ما بهش نرسیده یم، الان چی میشه؟ برام توضیح داد که اتفاقع خاصی نمیفته. ما موظفیم که اونجا یه ددلاین بدیم. اگر شما جواب ندین تا دو هفته بعد از ددلاین تقریبا، دوباره نامه می زنیم و ددلاین و اخطار میدیم و اگه باز هم جواب ندین، پروسه تون کنسل میشه.

گفتم میشه چک کنین این مدرکی که معماره میگه اومده یا نه؟ یه نگاهی کرد، گفت متاسفانه من الان چیز جدیدی نمی بینم ولی الان من روی پرونده ی شما کار نمی کنم. ممکنه جایی اومده باشه و من هنوز اضافه نکرده باشم.

توی سایت شهرداری هم نوشته بود از زمانی که مدارکتون کامل (vollständig) باشه، چهار تا شیش هفته طول می کشه.

به خانمه گفتم الان برای ما چقدر طول می کشه؟ گفت مدارک شما الان کامل هست، ولی قابل بررسی (prüfbar) نیست. من باید اینو بفرستم برای جای دیگه. بستگی داره اونا باز مدرکی بخوان یا نخوان.

دیگه تشکر کردم و خداحافظی کردم.

زنگ زدم به شرکت معماره. گفتم الان وضعیت چیه؟ خانمه (که منشی بود). گفت من شماره موبال خود فلانی رو میدم زنگ بزن. گفتم خب مرخصی نیست؟ گفت هست ولی در دسترسه. خودش گفته که در دسترسه یعنی در دسترسه دیگه.

زنگ زدم به معماره. گفت من الان اسپانیام (و ناراحت شده بود انگاری که زنگ زده ام). گفتم شماره تونو منشیتون داده. گفت من هفته ی بعد میام، نهم کارتون رو انجام میدم.

قرارمو با اون وکیله رفتم. گفتم قضیه از این قراره. یه سری چیزا گفت که خب حالا ربطی نداره ولی گفت قراردادتو ببینم. گفت اگر بخوای، می تونم سعی کنم از این قرارداد کلا بیرون بیای. ولی اگر می خوای، برای فعلا، می تونی یه ایمیل بهشون بزنی و بگی که شما نامه ی شهرداری رو دیر جواب دادین و اگر تاخیر شما باعث بشه که ما گارانتی قیمت رو از دست بدیم، شما موظفین مدت زمان گارانتی قیمت رو تمدید کنین.

البته؛ خودم به چت های دیگه ای که با وکیل ها کرده بودم و زنگ هایی که زده بودم هم تقریبا به همین نتیجه رسیده بودم ولی خب متن ایمیل رو نمی دونستم چی باید باشه که آقاهه بهم گفت.

قراردادو که ورق میزد، گفت الان این ضمانت نامه رو بهتون داده ان؟ گفتم بله؟ کدوم ضمانت نامه؟ گفت اینا، اینجاست.

نگاه کردم، دیدم نوشته شرکت سازنده موظفه به همراه اولین صورت حسابی که برای صاحب زمین می فرسته، یه ضمانت نامه هم به مبلغ همون صورت حساب به صاحب زمین تحویل بده (که این ضمانت نامه معنیش اینه که طرف این مبلغ رو توی بانک بلوکه کرده) و وقتی که همه چی تحویل داده شد به صاحب زمین، در انتهای کار، این ضمانت نامه به شرکت سازنده برگردونده میشه.

دیگه اومدم خونه.

همون روز دو تا نامه ی جدا برای شرکت سازنده فرستادیم و تو یکیش بحث گارانتی قیمتو گفتیم؛ تو یکیش اینکه لطفا این ضمانت نامه رو برای ما بفرستین.

نامه رو فرداش دادم به آنیا، گفتم اینو یه کم بهترش می کنی برام؟ خیلی مهربون، گفت حتما. کلا متنو براش فرستادم، یه کمی بهش اضافه کرد و بهترش کرد و بهم پس داد.

نامه ها رو پست کردیم.

تقریبا یه هفته بعدش شرکت سازنده برامون اون ضمانت نامه رو فرستاد.

یعنی؛ واقعا الان از بحث هل دادن گذشته. اگه دنبال حقت نری، حتی یه سر سوزنشو بهت نمیدن. تا جایی که بتونن ازت بکنن، حتما می کنن. نباید به امید این باشی که اونا چیزی رو که خودشون امضا کرده ان، بهش پایبندن!

اون معماره هم برگشت و نهم فرستاده بود همه چیو برای شهرداری و یه کپیشو هم برای ما.

و صد در صد مطمئنم که دروغ گفته بود اون زمان که گفته بود ما بخش خودمون رو پست کرده ایم و فقط اون بخش اون یکی شرکت مونده.

همه رو با هم پست کرده بود.

چند روز بعدش، برامون از شهرداری یه بسته ی بزرگ اومده بود که توش مثلا 20 30 برگ آ چهار بود.

می خواستم اون روز پسرمونو ببرم کتابخونه. سریع تو ماشین باز کردم و یه نگاهی انداختم. به همسر گفتم یه نامه اومده که نزدیک به هزار یورو باید پرداخت کنیم. فکر کنم کارمون یه کمی جلو رفته. ولی این چیزی که فرستاده یه کمی عجیبه. انگاری باید امضا کنیم یه جاهایی رو. نمی دونم چیه. گفت یعنی میگی همین پروانه ی ساخته؟ گفتم نمی دونم، فکر نکنم. ولی فکر کنم تا مرحله ی خوبی پیش رفته.

پسرمونو بردم کتابخونه. اون رفته بود کتابا رو نگاه می کرد، من نشسته بودم این برگه ها رو می خوندم. آخرشم نمی فهمیدم چیه بالاخره دقیقا.

برگشتم خونه. دوباره شروع کردم به خوندن. انقدررر هم اصطلاحای عجیب غریب داشت که هر کدومو باید یه بار سرچ می کردم، نه از این جهت که معنی کلمه اش رو بفهمم، معنی کلمه مشخص بود، مثلا فرض کنید، مجوز تغییر ساختمان فعلی. خب بعد باید سرچ می کردم حالا این چی هست؟ اصطلاحش توی بحث ساخت و ساز خونه به چه معنیه؟

یه جاییشم وسط چیزایی که با هم گذاشته بود توی یه گیره، دقیقا همون درخواستی که خودمون داده بودیم رو انگاری یه نسخه اش رو برامون فرستاده بود. یه نسخه ی دیگه هم از درخواستمون فرستاده بود که روش زده بود "اضافی". یعنی؛ مدرک اضافی بوده و برگردونده ان.

داشتم اون نسخه ی درخواستمونو ورق می زدم که ببینم حالا چرا اینو به خودمون پس داده که دیدم تو یکی از صفحه هاش یه مهر سبز زده و نوشته Genehmigt (یعنی "تایید شده"). یه کمی زیر و روش کردم که مطمئن بشم درست فهمیده ام و خب بله، پروانه ی ساخت بود.

هوووف! بالاخره اومده بود. همون جا زنگ زدم به همسر که هنوز تو راه بود، گفتم همین پروانه ی ساخته فکر کنم. یه کمی خیالت راحت بشه. حالا باز بیا خودت نگاه کن ولی فکر کنم همینه.

بعدا که خیالمون راحت شد، تاریخشو نگاه کردیم. نامه 11 یا 12 ژانویه رسیده بود بهشون، 13 ژانویته مهر تاییدشو زده بودن.

یعنی؛ واقعا دم شهرداریمون گرم که انقدر سریع همه چیو بررسی می کنه. همه جا آدم فکر می کنه جاهای دولتی خیلی داغونن. ولی تو شهر ما برعکسه! شهرداری همیشه سریعه، اینای دیگه که شرکتاشون خصوصیه و باید از خداشون باشه که تند و تند کاراشونو انجام بدن، هی فس فس می کنن.

بلافاصله، همه ی مدارک رو اسکن کردیم و برای شرکت سازنده فرستادیم و گفتیم این پروانه ی ساخته.

طبق قرارداد، شرکت موظفه حداکثر هشت هفته بعد از دریافت پروانه ی ساخت، ساخت رو شروع کنه.

بعد باز کلی سرچ کردم که حالا تعریف حقوقی "شروع" ساخت چیه؟

ظاهرا اولین چیزا رو که بیارن بذارن رو زمین و واقعا شروع کنن به ساخت، میشه شروع ساخت.

آخه ما گفتیم یه وقت می بینی اینا دو تا میتینگ باهات میذارن، میگن ما ساختو شروع کردیم و اینم جزو پروسه ی ساخته ولی خب خدا رو شکر این طوری نبود.

حالا باید بریم غول مرحله ی بعدی. مرحله ی بعدی چیه؟ ساخت؟ نخیر؛ خراب کردن خونه ی فعلی.

با این شرکت هم بند و بساطی داریم که حدود یه ماه دیگه می تونم بیام بنویسم. فعلا با اون شرکت هم پیام بازی داریم!

اونم امشب براش یه نامه آماده کرده یم که لطفا شفاف و کتبا به ما بگو که وضعیت کار چیه و کی تموم میشه.

این یارو فقط زنگ می زنه. ما هیچ مدرکی نداریم که بخوایم بگیم اینو گفتی، اونو گفتی.

فردا هم باید به یه شرکتی زنگ بزنم جهت راستی آزمایی حرفایی که طرف زده! که فقط ببینم آیا راست میگه و بابت فلان چیز اون نوبتی که میگه از فلان شرکت گرفته برای فلان تاریخ، واقعا گرفته یا نه.

حالا باز خوبه بهم جواب میدن حداقل! آخه تو آلمان کسی نمی تونه برای کسی زنگ بزنه و اطلاعات بگیره. مثلا تو شرکت ما، شما اگه زنگ بزنی، بگی من می خوام اطلاعات قرارداد همسرمو بدونم؛ مثلا، می خوام بدونم کی قراردادش تموم میشه، میگه نمیشه. باید خودش زنگ بزنه.

ولی این شرکت ها، چون خودم به عنوان صاحب زمین زنگ می زنم، حداقل انقدر بهم حق میدن که بخوام بدونم وضعیت پرونده مون چیه، نمیگن برو از همون شرکتی بپرس که با ما قرار گذاشته :/!

--

به قدری من بابت کارای این خونه زنگ زده ام این ور اون ور که امروز همسر بهم میگه مگه تو نگفتی فلان تاریخ فلانی بهت فلان چیزو گفته؟ میگم عزیزم من اصلا چیزی یادم نمیاد. هر چیو هر وقت بهت گفتم، درست بوده. ولی من بعد از هر زنگی، انقدر زنگ های دیگه زده ام که دیگه نمی دونم تو فلان تاریخ کی چی گفته و تو فلان تاریخ چی. الان زنگ هایی که من زدمو، همسر میگه کی چی گفته که بخوایم توی نامه بنویسم توی فلان تاریخ فلان قرار رو گذاشتیم!

--

از صاحب زمینم پرسیدم اون یکی زمینو فروخته ین؟ گفت نه هنوز. دعا کنین یه همسایه ی خوبم برامون پیدا بشه.

--

خلاصه، اینم از بساط خونه ساختن ما. دعا کنین زود با خبرای خوب بیام .