بقیه و مسابقه


یه مهمونی دیگه که یادم رفته بود بنویسم، اومدن شایان اینا بود. بعد از مدت ها، بالاخره اونا اومدن خونه مون. فکر کنم از وقتی بچه ی دومشون به دنیا اومده بود (که سه سالشه) نیومده بودن.

خودشون توی گروهمون - که تقریبا غیرفعاله- نوشتن که همو ببینیم اگه شد، ما هم دعوتشون کردیم.

حالا اون روزی که می خواستن بیان، نشسته بودیم صبحانه می خوردیم، همسر میگه خب الان بگو برا چی دارین میاین؟ ما که دیگه قطع رابطه کردیم. ما اینجا دوستای خودمونو داریم، شمام اونجا دوستای خودتونو .

پدرِ خانمه هم باهاشون بود. از ایران اومده بود. خانمشم اومده بود ولی رفته بود پیش پسرشون که یه شهر دیگه اس.

باباهه داشت تعریف می کرد که چی شده که از ایران اومده، گفت که دامادمون ما رو دعوت کرد که برای تولد دخترمون بیایم و سورپرایزی باشه و بهش نگیم. هزینه شم خودش داد و ما هم که یه کمی از ویزامون مونده بود، دیگه اومدیم.

بعد رو به دوستامون میگه راستی، چرا بچه ها (یعنی ما) نبودن واسه تولد فلانی؟

حالا این بیچاره ها نمی تونستن جمعش کنن که چی بگن!

خب، بالاخره به هر دلیلی نخواسته ان ما رو دعوت کنن. اصلا الان دو تا شهر دور از همیم؛ نمیشه واقعا دیگه.

ولی باباهه گیر داده بود به بچه هاش که خب فلانی و فلانی که بودن، شما که سی نفر دعوت کرده بودین، بچه ها رو چرا نگفتین؟

--

از اول که این دوستامون اومده بودن، تا نیم ساعتی ما داشتیم با هم حرف می زدیم و باباهه ساکت بود کاملا. این وسط حرف از یه بنده خدایی شد که خیییلی آدم ساکتی بود، در حدی که وقتی اینجا بود، در موردش که صحبت می کردیم، مامان شایان بهش می گفت حسن سکوت!

دوستامون برای باباهه داشتن تعریف می کردن که آره یکی بود انقدرررر ساکت بود، اصلا صدا ازش درنمیومد. یهو باباش (با لهجه ی غلیظ اصفهانی) گفت خب شما اصلا بهش اجازه می دادین که صحبت کنه یا نه؟ ما از وقتی اومدیم، شما همین جوری دارین حرف می زنین .

--

از یه نظرایی ما الان خیلی خوشحالیم که از این دوستامون دوریم. کلا الان دیگه تیپامون به هم نمی خوره! اونا یه اکیپ دیگه دارن که کلا یه جور دیگه ان.

راجع به یکی از دوستاشون صحبت می کردن که با هم زیاد رفت و آمد دارن و اتفاقا ما هم دیده بودیمشون یکی دو بار. ولی من اصلا به دلم نمی نشستن این دوستاشون. تازه فهمیدیم که عموی طرف وزیر یکی از وزارتخونه های کلیدی مملکت بوده تو یه دوره ای. و خب خیلی چیزا برامون جالب شد. اینکه چطوری طرف اون زمان که برجام امضا شد، به دلیل اینکه آلمانیش خوب بوده (صرفا به دلیل چند سال آلمان بودن، نه اینکه فکر کنین لیسانس یا دکترای زبان آلمانی داره)، تو جلسات مذاکرات کلانِ بانک های آلمان برای سرمایه گذاری تو ایران حضور داشته؛ اینکه چطوری با اینکه مثل ما دو تا کارمندن ولی این قدر رفاهشون بالاتر از ماست؛ اینکه چطوری اینا تو ایران توی سن خیلی کم خونه خریده بودن تو تهران؛ اینکه چطوری طرف حتی اینجا هم خونه اش قیمتش میلیونیه؛ بچه اش مدرسه ی خصوصی میره؛ خیلی هم لارجی خرج می کنن و همیشه هم در حال خوش گذرونین، در حالی که جور در نمیاد با حقوقای آلمان سبک زندگیشون، بالاخره مام داریم اینجا زندگی میکنیم.

اما هیچ کدوم از اینایی که بالا گفتم هم منو اذیت نکرد. می دونین چی منو اذیت می کنه؟ اینکه میدونم هم آقاهه و هم خانمه تو دویچه بان کار می کنن. همون جایی که قبلا بهتون گفته بودم که از نظر خدمات دهی یکی از افتضاح ترین جاهاس تو آلمان؛ همون جایی که آدما پول می گیرن ولی عملا کاری نمی کنن!

یعنی؛ کسی که راهشو بلده، شما اگه بفرستی اون ور دنیا هم باز راهشو بلده! باز بلده بره تو کدوم شرکت که خوش خوشان کار کنه و به کسی جوابگو نباشه و پول هم بگیره!

--

پسرمون، کلاس پینگ پونگی که میره، یه روز روی درشون زده بودن که مسابقات مینی قهرمانی دارن! پسرمونم گفت که میخواد شرکت کنه. وقتی رفتیم مسابقه، فهمیدیم که این مسابقات سطح شهره!

شرکت کرد و دوم شد. ولی خیلی هم گریه کرد و ناراحت شد. چون همه ی بازی ها رو برد؛ با اختلاف فاحش هم برد؛ ولی آخری، یه پسر بسیار ماهری بود که اتفاقا مال باشگاه خودشونم بود ولی گفت یه ساعت زودتره کلاسش. یعنی؛ همو میشناختن ولی تا حالا با هم بازی نکرده بودن.

اتفاقا خیلی خوبم باخت. راند اولو 11-9 باخت. راند دومو 13-11. خداییش خیلی قهرمانانه باخت. ولی براش شکست سنگینی بود چون بقیه رو مثلا 11-2 برده بود یا نهایتا 11-7!

بازیشون این جوری بود که دسته بندی کردن و اسما رو گفتن که کی با کی بازی داره و گفتن هر کسی بره بازی کنه. داورم نداشتن (به جز بازی فینال)! خودشون باید میشمردن و آخرش روی یه برگه می نوشتن و میاوردن، میدادن به مربی ها و مسئولا تا دوباره حساب و کتاب کنن و بگن حالا کی باید با کی بازی کنه.

دور اول که بازی کردن، وقتی اومدن، میگم چند چند شدین؟ گفت 11-4. بعد که تحویل داده برگه رو، میگه ولی من مال اونو دو برابر حساب کردم!!! دیده بود طرف خیلی کم گل زده، خودش دو برابر کرده بود که زیاد بشه طرف مقابلش .

تیتوس هم که همون پسری بود که اول شد، خیلی رفتار ورزشکاری و پهلوانی ای داشت. واقعا لذت بردم. وقتی برد و پسر ما ناراحت شد، اومد باهاش زد قدش، گفت خیلی خوب بازی کردی. بعد رفت. حتی بعدتر هم که دوباره دیدش، دوباره بهش همینو گفت. ولی این بچه تو دلش موند باختش. خیلی روی این حساب کرده بود که جام ببره ولی نشد. حالا کاش لااقل به دوما مدال میدادن. ولی ندادن. یه برگه دادن که روش نوشته که دوم شده و البته یه چیز خوب دیگه هم داره و اون اینکه نوشته این برگه به منزله ی بلیته برای تماشای تمام بازی های تنیس روی میز سطح کشوری (به جز فینال). این خیلی چیز بزرگ و مهمیه. با همین، الان می تونه بره مهم ترین بازی های قهرمانی رو ببینه. ولی خب برای بچه ها همون مدالی که بندازن گردنشون چیزیه که خیلی به چشم میاد. یه خرگوش صورتی هم البته بهش دادن که واقعا نمی دونم کی همچین هدیه ای رو انتخاب کرده بود برای بچه ها!!

از صبح هم پسرمون گفت حالش خوب نیست. گفتم امروز میری او گی اس بعد از مدرسه ات؟ گف نه، از مدرسه ورم دار. بهش گفتم حتی اگه می خوای مدرسه نرو اصلا امروز. آخه، امروز قرار بود کارنامه ها رو بدن - که بعدا فهمیدم فقط مال کلاس سوم و چهارم بوده- و 10.45 همه تعطیل می شدن. می دونستم که از اون روزاس که کار خاصی نمی کنن. زنگ اول هم ورزش داشتن. گفتم کلا نرو. گفت نه، می خوام برم.

بهش یه کمی دارو دادم و بردمش مدرسه؛ بعدشم رفتم آوردمش از مدرسه.

حالش بد نبود ولی همون موقع که تو سالن داشت مسابقه میداد، دیگه بدنش کم کم داشت تب می کرد و داغ میشد. اومدیم خونه، قشنگ افتاد با تب.

بعدم دیگه هذیون گفتناش شروع شد.

دوست داشتم حالش اون قدری خوب بود که می تونستیم حداقل ببریم یه جایی که دوست داشته باشه؛ یه شامی با هم بخوریم، یه کمی از دلش دربیاد که جامو نبرده، ولی انقدر حالش بد بود که مستقیم اومدیم خونه.

حالا اگه ما بودیم و از سطح شهر قرار بود بریم تو سطح منطقه مسابقه بدیم، با دممون گردو می شکستیما! ولی این بچه این جوریه! البته؛ دوم شدن هم همیشه همین جوریه؛ چون با باخت همراهه، غمگین کننده اس. اونی که سوم میشه همیشه خوشحال تر از اونیه که دوم میشه .

--

بخشی از آن چه گذشت!


خیلی وقت پیش میخواستم بیام بنویسم. ولی هی نشد. یعنی؛ انقدر هی مهمونی تو مهمونی شد که نشد بیام بنویسم! الان دیگه از اون مهمونی ها فقط یه خاطره ی کمرنگ یادمه خودم . اون زمان قصد داشتم بیام کلی از جزئیاتشون بنویسم. ولی خب!

از قبل از کریسمس باید شروع کنم.

چندین تا مهمونی دعوت شدیم قبل از کریسمس و خودمونم یه مهمون داشتیم. این شد که مهمونی ها رو با مهمونمون رفتیم!

هر کدوم از دوستامونم یه شهری بودن. هیچ کدوم تو شهر خودمون نبودن.

یکی از مهمونی ها که این طوری بود که بچه ها پیشنهاد دادن که بریم فلان شهر، با هم بریم موزه، بعد از اونجا همگی بریم خونه ی دوستمون. خود صاحبخونه هم قرار بود باید ولی درست قبل از اینکه بیان، سینک روشوییشون شکسته بود و دیگه درگیر اون شده بودن و نیومدن.

ما با یه خانواده ی دیگه رفتیم اون موزه رو گشتیم و بعدش راه افتادیم که بریم خونه ی این دوستامون. یه ساعتی راه بود. ما هم آدرسو زدیم و راه افتادیم.

بعد از اینکه رسیدیم و پیاده شدیم، هر چی گشتیم، پیدا نکردیم آدرسشونو. همسر زنگ زد به آقاهه و گفت لوکیشن بفرست. لوکیشن که فرستاد، دیدیم یه ساعت از اینجا راهه!! یعنی؛ ما اسم خیابون و شماره پلاک رو زده بودیم، ولی توی یه شهر دیگه ! دوباره، یه ساعت هلک و هلک راه افتادیم و رفتیم تا رسیدیم خونه شون.

قبل از اینکه بریم خونه شون، قرار بود به جای اون موزه، بریم یه مراسم شب یلدا که مخصوص بچه ها بود. همه مون ایمیل زدیم به همون ایمیلی که گفته بود. به من که هیچ جوابی ندادن؛ به یکی از بچه ها جا داده بودن؛ به یکیشونم گفته بودن که پر شده. از اونجایی که من بعد از این یکی دوستمون پیام داده بودم، خب مشخص بود که پر شده و قرار شد که کلا اونجا نریم و به جاش بریم موزه.

اما نکته ی جالبش این بود که بعدا فهمیدیم برگزار کننده اش یه آدم فعالیه که با ایران اینترنشنال همکاری داره و عکسا و فیلماشو برای اونا میفرسته.

دیدم همون بهتر که نرفتیم جایی که اصلا به این فکر نکرده بودیم که چرا باید رایگان باشه مراسمش؟ کی برگزارکنندشه؟ از کجا تامین میشه هزینه ی مراسم؟

خلاصه که حتی الان پشیمونم که چرا با ایمیل واقعی خودم ایمیل زدم و اسم و سن پسرمونو گفتم. من چرا باید اطلاعاتمو به یه سری آدمی که نمیشناسم بدم؟! اونم وقتی که حتی مطمئن نیستم که قراره تو مراسمشون شرکت کنم؟

برای دفعه ی بعد باید حواسم جمع باشه. حالا که گذشت.

از مهمونی بگم که خیلی خوش گذشت و جای شما خالی. البته؛ اگه به شما شب یلدا بیشتر خوش گذشته، جای ما خالی . شب یلدای اینجا که نزدیک کریسمس بود. دیگه یلدا و کریمس و روز مادر و کلا همه چیو تو یه مهمونی تبریک گفتیم!

این دوستمون (همون خانواده ی دوقلوها)، یه خانواده ی دیگه رو هم دعوت کرده بود که همسایه شون بود. ولی از همه دیرتر اومدن! ما شامم خورده بودیم.

خونه شون خیلی باحال بود. قشنگ بازار شام بود. اصلا معلوم نبود چی به چیه و کی به کیه. ما که رفتیم یه سری از بچه ها داشتن شام می خوردن. به منم گفتن بیا برای پسرتون بکش که بخوره، که بعدا که بزرگترا می خوان غذا بخورن، راحت باشن و درگیر غذا دادن به بچه ها نباشن. منم رفتم برای پسرمون کشیدم و اونم فکر کنم تنها سر میز خورد و بعدش رفت بازی کرد.

بعدم که یه راند ماها خوردیم. بعدش هم اون خانواده ی آخر اومدن.

--

اون دوست همشهریمونم که اون سال اومد یه هفته ای پیش ما بود، مهمون ما بود و اونم با خودمون برده بودیم اونجا.

مامان دوقلوها رشته اس یه چیزی تو مایه های عصب شناسیه. این دوستمون خیلی دوست داشت و تونست یه کمی اطلاعات کسب کنه. آخه کم کم باید انتخاب رشته کنه برای دانشگاهش.

مامان و باباش دوست دارن که بره پزشکی یا دندون پزشکی، ولی خودش بیشتر به همین علوم اعصاب و عصب شناسی و این چیزا علاقه منده.

اون مهمونشونم گفت یکی دو تا دوست داره که داروسازن و اینجا خونده ان و الان داروخونه دارن. قرار شد این دوست ما رو به اونا وصل کنه یه جوری تا از اونا هم اطلاعات بگیره.

دیگه یه مقداری هم شماره رد و بدل شد و کلا مهمونی خوبی بود.

--

یکی دو روز بعدش (یا شایدم فرداش، دیگه الان دقیقا یادم نمیاد انقدر که گذشته!) خونه ی یکی دیگه از بچه ها دعوت بودیم که خودش خونه ی دوقلوها مهمون بود.

اونجا رو هم با مهمونمون رفتیم و اونم خیلی خوش گذشت. اونا هم دو سه تا خانواده ی دیگه رو دعوت کرده بودن که ما نمی شناختیم. هر خانواده ای هم یکی دو تا بچه داشت. یه عالمه بچه اونجا بودن و حتی بازی و اینا هم برای بچه ها طراحی کرده بودن و بهشون کادو دادن و برای بچه ها خیلی خوب بود. مخصوصا که به ما هم کاری نداشتن .

یکی از مهمونای توی این مهمونی، یه خانمی بود که توی شرق آلمان زندگی کرده بود و کلا خیلی از شرق آلمان تعریف می کرد و به این دوست ما - که همچنان داشت تلاش می کرد از تجربیات همه استفاده کنه- مشاوره می داد. منم داشتم با کسای دیگه صحبت می کردم، دقیق نمی شنیدم که چی میگه. ولی در همون حدی که شنیدم، چیزایی که میگفت برای من عجیب بود. مثلا، کلی از شرق آلمان تعریف می کرد در حالی که همه تو آلمان می دونن، آدم تا مجبور نشه، نمیره شرق آلمان - حتی خود آلمانی ها.

یه لحظه اون خانمه از کنارش بلند شد رفت. این دوستمون یواشکی و با صدای آروم و پچ پچی به من میگه این خانمه خیلی میخواد کمک کنه ها، فقط نمی دونم چرا انقدر پیشنهادهای عجیب غریب میده!

یه نمونه ی دیگه ی نظرات عجیبش این بود که مثلا می گفت بری توی پست کار کنی به عنوان نامه بر، بهتر از کار به عنوان فروشنده توی نونوایی یا دونات فروشیه، در حالی که این اصلا درست نیست. کسایی میرن نامه بر میشن که واقعا مجبورن. کارش خیلییی سخته. تو بارون و برف باید نامه ها رو با دوچرخه بیارن. من گاهی این پستچی ها رو از پنجره می بینم، دلم براشون می سوزه؛ با خودم میگم چه کار سختی دارن طفلکی ها. حقوقشونم حتی بهتر نیست که آدم بگه خب می ارزه.

و البته؛ برای زندگی خودشم حتی تصمیماتش عجیب بود به نظر من! خودش رشته اش فلسفه بود، آلمانی هم بلد نبود! من نمی دونم کسی که رشته اش فلسفه باشه، تو آلمان، بدون بلد بودن آلمانی، چطوری می خواد کار کنه. البته که خب همسرش کار می کرد. خودش کار نمی کرد تو آلمان. ولی از همون آلمان با ایران کار می کرد. که اونم کلاهشو ورداشته بودن. و کلا خلاصه یه اوضاعی داشت بنده خدا با اون آدمایی که توی ایران بودن.

--

یکی دو روز بعدش، ما خودمون باز یکی از دوستامونو دعوت کردیم. که دیگه این دوستمون بعد از ناهار رفت شهر خودش. یعنی؛ همسر بردش ایستگاه قطار که بره. تقریبا یه 5 6 روزی پیش ما بود. ولی انقدر مهمونی تو مهمونی شد و همه چی فشرده شد که دیگه نشد باهاش واقعا بیرونی، جایی بریم. همه اش یا داشتیم آماده می شدیم برای مهمونی بعدی، یا خسته بودیم از مهمونی قبلی که تا نصف شب برگزار شده بود!

--

جالب ماجرا این بود که بعد از این مهمونی ها که سر جمع شاید بگم این دوستمون با ده تا خانواده آشنا شد، ازش پرسیدیم کدوم خانواده ها رو بیشتر دوست داشتی؟ و جوابش دقیقا همون خانواده هایی بود که ما خودمون بیشتر باهاشون در ارتباط بودیم. سلیقه اش با ما یکی بود، علی رغم اینکه کلی اختلاف سنی داریم و حتی به نظر خودمون، کل اختلاف فرهنگی هم داریم!

--

تو همین مهمونی دوم، دوستامون یکی از همسایه هاشونم دعوت کردن که یه پسر ایرانی بود و برای کالج و دانشگاه و اینا اومده بود. خوب شد که آخر مهمونی اومد. تو مهمونی کلی در مورد صرفه جویی توی هزینه ها برای دانشجوها و اینا صحبت شد. بعد این بنده خدا که اومد، گفت کالج خصوصی رفته، 18 هزار یورو فقط شهریه اش بوده که به قول خودش "پدر" براش پرداخت کرده. خوب شد زودتر نیومد که ببینه بحث ما سر پنجاه یورو و صد یوروئه .

--

خب، تا اینجا، همه چی خیلی ایرانی بود. حالا یه کمی بریم از قسمت های آلمانی قضیه بگیم.

چند جلسه ای پسرمون برای تمرین نمایشنامه ی تولد حضرت عیسی رفت و بعدم رفتیم برای اجرا. اون روز اجرا هم این دوستمونو با خودم بردم . گفتم بیا ببرمت کلیسا، مراسم کریسمس .

اول پسرمونو زودتر بردم که یه اجرای نهایی داشتن درست قبل از اجرای اصلی. بعد برگشتم خونه و یه ساعت بعدش دوباره رفتیم با دوستمون که اجرا رو ببینیم. ولی بازم تقریبا یه ساعت قبل از شروع مراسم اونجا بودیم. آخه خانم مربیشون گفت که زودتر بیاین چون پر میشه واقعا. الان شالتونو میتونین بذارین روی دو سه تا صندلی ولی تضمینی نیست که کسی شالتونو نذاره اون ور و جاتونو نگیره.

ما هم از ترسش یه ساعتی زودتر رفتیم.

اونم خیلی خوب بود و خوش گذشت.

من با پسرمون فقط قسمت های دیالوگ خودشو و یه دیالوگ قبل ترشو تمرین کرده بودم. یعنی؛ من همیشه دیالوگ نفر قبلی رو می گفتم و پسرمون دیالوگ خودشو می گفت.

روز اجرا، صبحش، دیدم داره با دوستمون تمرین می کنه و نشسته ان دو تایی می خونن، دوستمون داره می خونه "تو مگه ایمیلو نگرفتی؟ فرشته ایمیل زده، تو واتس اپ فرستاده و ... "!!! گفتم چی؟ ایمیل زده؟ تو واتس اپ زده؟ اینا چیه؟ تو نمایشنامه ی حضرت عیسی اینا چیکار می کنه؟!! بعد رفتم خوندم، دیدم آره، اینا یه کمی طنزش کرده ان و برای خودشون امروزیش کرده ان .

البته؛ قسمت های اصلیش حفظ شده بود ها. ولی اولش قضیه از این قرار بود که مگه خبر ندارین که اتفاق مهمی قراره بیفته؟ تو همه جا خبر داده ان، تو واتس اپ و ایمیل و اینا.

--

بعد از مراسم هم به عنوان دستمزد به هر کدوم از بچه ها یه شکلات داده بودن .

--

این دفعه دیگه بلد بودم مراسمشون چیه و چطوری اجرا میشه. ولی سال بعد باید بریم همون کلیسای قبلی. اونجا پیشرفته تر بود، بزرگتر بود، طبقه ی دوم داشت، باشکوه تر دیده میشد همه چی و از همه مهم تر اینکه یه مانیتور داشت که روش دعایی که داشتن می خوندنو نشون میداد. اینا یه دفترچه گذاشته بودن، شونصد تا قطعه/دعا/یا هر چی که بهش میگن بود. بعد، ما اصلا نمی دونستیم کدومو دارن می خونن. هی باید به دست مردم نگاه می کردیم که ببینیم الان کدوم صفحه ان. ولی تا ما خطمونو پیدا می کردیم، دیگه به آخراش می رسید .

--

یه چیزی هم یادم اومد که به عنوان یه نکته ی کوچیک بنویسم براتون.

وقتی کسی یا کسایی میرن روی سن که چیزیو اجرا کنن، لطفا بعد از اینکه اجراشون تموم شد و قرار شد بیان پایین، تا وقتی که اون شخص - یا اگر گروهن، آخرین نفر- پاشو از روی آخرین پله میذاره روی زمین، به تشویق کردنشون ادامه بدین.

برای شما فرقی نمی کنه که پنج ثانیه بیشتر دست بزنین یا کمتر، ولی برای اون آدما فرق می کنه.

اجرا کردن جلوی جمع، برای خیییلی ها استرس داره، چه بچه باشن، چه بزرگ. مخصوصا وقتی به صورت یه گروه میرین روی سن، اگه وسط پایین اومدن گروه، دست زدن تموم بشه، اون آدمای آخری استرس می گیرن که باید زودتر صحنه رو ترک کنن چون نوبتشون تموم شده. گاهی پیش میاد که بعضی ها پاشون پیچ می خوره، شلوارشون میره زیر پاشون، پاشون گیر میکنه به سیم هایی که اونجا رو زمینه، یا گاهی بعضی ها یه تیکه از مسیرو سعی می کنن بدوئن که زودتر برن پایین.

ولی اگه شما همچنان به دست زدنتون ادامه بدین، اونا استرسشون کمتر میشه.

روی سن رفتن - مخصوصا وقتی شما بچه این و تجربه ی زیادی ندارین- واقعا کار آسونی نیست، مخصوصا اگر اون سن رو نشناسین. چون سن های مختلف، متفاوتن. بعضی ها از دو طرف پله دارن، از یه طرف میای، از یه طرف برمی گردی؛ بعضی ها از یه طرف فقط پله دارن؛ بعضی ها این جورین که مثلا بهت میگن بعد از اجرا برین پشت صحنه و یه پله از اون پشت هست که از اونجا میری پایین (این بیشتر مال اجرای تئاتر و نمایشه که شما گریم داری و باید گریمت پاک بشه و لباست عوض بشه).

حالا، بچه ای که اولین باریه که اجرا می کنه که نمی دونه صحنه اش چه جوریه. مثلا از سمت راست میره بالا، هلک و هلک میره به سمت چپ سن، بعد می بینه اِ اینجا اصلا پله نداره، باید برگرده.

من همه ی این صحنه ها رو دیده ام. و متاسفانه بعضی ها به این اتفاق ها می خندن. برای اون بچه، اون صحنه، استرس زاس. شما اگه پنج ثانیه بیشتر دست بزنین، به اون بچه کمک بزرگی کرده ین. پس، لطفا یه چند ثانیه بیشتر دست بزنین .

--

دیگه خیلی زیاد شد، بقیه شو توی یه پست دیگه میگم :).


از زندگی


این دوستای جدیدی که پیدا کرده ایم، دو تا دختر دارن که دو قلوئن و کلاس اولن.

چهره هاشون با هم متفاوته.

یکیشون بامزه تره.

دیدم با مامانش داره حرف می زنه، مامانش داره بهش میگه جسممون میمونه برای زمین و میریم یه سرزمین دیگه و اینا. خیلی هم با حوصله داشت صحبت می کرد.

دخترش یه کمی باهاش حرف زد و رفت.

بعد که رفته، میگه این دختر ما الان یه سال و نیم باهاش ما با این بحث ها رو داریم. غروبا که میشه، این میاد سوالای فلسفی می پرسه.

همه اش میگه مامان دنیا که نمیشه همینی باشه که ما می بینیم، مثلا تموم بشه با مردن. آدم می میره، چی میشه؟ کجا میریم؟

جالبه که بچه هه کلمه هاش رو نداره ها، ولی داره راجع به هستی و پوچی و آگاهی و حیات اینا سوال می کنه. یه سوالایی که واقعا جواب قطعیشو هیچ کس نمیدونه. مثلا مامانش می گفت یه روز اومده به من میگه ببین مامان، ما که همین پوست و گوشت و استخون و این چیزایی که می بینیم نیستیم که. ما یه چیزی غیر از اینیم.

مامانش میگه اون روز به من میگه مامان، من که خدا رو نمی بینم، با من که حرف نمی زنه؛ اگه با تو حرف می زنه، بهش بگو اگه مهربونه، باید من و تو و بابا و خواهرمو با هم همزمان ببره یه دنیای دیگه. اگه این کارو نکنه، مهربون نیست!

یا مثلا میگفت اون روز غروب اومد از من یه سوالی بپرسه، خواهرش میگه باز غروب شد، این یاد خدا افتاد!!

جالبش اینه که مامانش میگه من خودمم از شیش سالگی به این چیزا فکر می کردم و این سوالای فلسفی رو تو ذهنم داشتم. بچه اش هم قشنگ مثل خودش شده.

--

حالا جالبش اینه که بچه ی اون یکی دوستامون که کلاس چهارمه - فکر کنم تو همون مهمونی- به این بچه ی کلاس اولی اهل فلسفه گفته "واقعیت" اینه که هیچ دنیای دیگه ای وجود نداره. وقتی بمیریم و بذارنمون تو خاک، همه چی تموم میشه .

این بچه هم باز اومده بود از مامانش بپرسه که مطمئن بشه هست حتما دنیای دیگه ای!

--

همین خانواده ی بالا، الان دارن خونه می خرن و برنامه شون اینه که خونه رو بخرن و بدن اجاره و یه قسمت هاییشو همزمان تعمیر کنن و در نهایت، خودشون برن توش. اینه که درگیری ذهنی و نگرانی زیاد دارن.

خانمه میگه دخترمون (همون فیلسوفه!) نمی دونم مدرسه شون یا کلاس دیگه ای، بهشون گفته 15 یورو بیارین. گفته من نمی تونم بیارم، چون بابام الان پول نداره، باید پولاشو جمع کنه خونه بخره .

--

کلاس پیانو میره همین بچه، به مربیشون گفته بابام برام کیبورد خریده. مربیش گفته ئه، چه خوب؛ چه قدریه؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ گفته نه، الان بابام می خواد خونه بخره، پول نداره؛ فعلا برام از این کیبوردای اسباب بازی خریده !

--

با این دو سه تا خانواده ای که جمع میشیم بیشتر، همه مون هم سن و سالیم تقریبا و همه مون خونه خریده ایم و تا خرخره زیر بار قسط و قرضیم و بحث ها همیشه راجع به سود بانکاس و این حرفا!

اون روز، یکیشون اون وسط خبرا رو چک کرده، میگه وزیر خارجه ی آلمانم جدا شد. حالا قسط خونه شونو چیکار می کنن؟

--

یکی از همین دوستامون یکیو میشناسن، اصالتا مراکشیه. میگه خونه ی ما تو مراکش، وقتی بچه بودیم سقفش حلبی بود، بارون که میومد، می خورد به سقفمون صدا میداد، غیر از اینکه آب میریخت تو خونه و اینا.

همین آدم، الان چهار پنج تا خونه داره تو آلمان و میده اجاره.

زندگی آدما قابل پیش بینی نیست.

برا این آدمایی که از زندگی های واقعا سخت به راحتی و جاهای خوب میرسن همیشه خیلی خوشحال میشم.

--

با پسرمون بازی می کنم، هر کس اول به ده برسه، برنده اس. اون ده شده، من دو (و اون دو باری که من بردم، اون حرکات نمایشی رقصی انجام میداد از خوشحالی!). آخرش میگه ده- دو من بردم. میگم نه، دوازده- ده من بردم. میگه چرا؟ میگم چون تو بچه ی منی. هر باری که تو می بری، من خوشحال میشم. پس من ده بار واسه تو برده ام، دو بار واسه خودم. ولی تو فقط ده بار خودتو بردی.

میگه ولی منم برای تو خوشحال شدم (و راست میگه؛ واقعا راست میگه؛ چشاش برق می زد، یه بار که من می بردم). میگم باشه، قبوله. پسر هر دومون بردیم. دوازده- دوازده شدیم.

دیشب دوباره بازی کردیم، اون باز ده- یک برد. دوباره همون قضیه ی دیروز شد. میگم باز مساوی شدیم پس. میگه نه، هر کسی از برنده شدن خودش دو برابر خوشحال میشه، از برنده شدن اون یکی، یه برابر. پس من 21-12 برنده شده ام .



از همه چی


این نوشته ها، یه سری هاش مال هزار سال پیشه و کلا هم توی زمان های مختلفی نوشته شده.

--

تو میتینگ با یه شرکت دیگه، یه خانمی با لباس های مشکی بود و پشت صحنه اش هم مشکی بود؛ میتینگ هم دم غروب بود و تاریک. کلا چیزی ازش دیده نمیشد. از همون اول که دیدم، قیافه اش خیلی شرقی به نظر میومد. با خودم گفتم چقدر شبیه ایرانیاس. اسمشو نگاه کردم، به ایرانی ها نمی خورد. آلمانیش نشون میداد البته که متولد اینجاست.

وسط میتینگ یهو یه کمی جا به جا شد و نور افتاد، دیدم پاشو روی صندلی جمع کرده، یه پاشم ستون کرده. با خودم گفتم این دیگه حتما از خودمونه. فامیلیشو نگاه کردم، دیدم ترکه.

منم نود درصد مواقع همون جوری میشینم رو صندلی. فقط تو میتینگ ها، دوربینو میگیرم بالاتر که زانوم تو عکس نیفته، کسی بگه تو چرا زانوت تو حلقته .

--

یه پوستر همسر داده بهش. عکس تیم فوتبال خانم ها و آقایون آلمانه. یه ورش این یکی تیمه، یه ورش اون یکی تیم.

نگاه کرده؛ میگه تو هر کدومش یه دونه مشکی دارن .

(تو هر تیم، بر حسب اتفاق، یه نفر سیاه پوست بود.)

--

یادتونه یه عکسی گذاشته بودم توی کانال که پسرمون ساکشو گذاشته بود درست وسط اتاق؟ خواهر همسر میگه عکسو دیدم، می خواستم کامنت بذارم، بنویسم "مثل خودت" .

--

اون روز من از سر کار اومده بودم، کاملا اتفاقی دقیقا همزمان با همسر و پسرمون رسیدم. همه مون داشتیم لباسامونو عوض می کردیم، همسر هم داشت با خواهرش تصویری صحبت می کرد. خواهر همسر دید ما همه ی لباسامونو تا می زنیم، به چوب لباسی آویزون می کنیم، میذاریم تو کمدامون . میگه شما هر بار همین کارو می کنین؟ همسر میگه آره دیگه. پس چیکار کنیم؟ میگه پس چرا وقتی اینجایی این کارو نمی کنین؟ . (تو ایران تقریبا همیشه آویزون می کنیم به جالباسی ای که به در اتاقمون وصل میشه. چون هم همیشه عجله داریم و یورتمه میایم، یورتمه میریم، هم چوب رختی به تعداد نیست، هم هزار تا چیز دیگه).

ولی کلا متوجه شدم ما تو ایران یه ورژن دیگه از خودمونو ارائه میدیم. اینجا یه چیز دیگه ایم! امیدوارم خواهر همسر هم زودتر بیاد اینجا، ببینه ما اون قدری هم که فکر می کنه شلخته نیستیم - حداقل تو خونه ی خودمون .

--

اون روز مهمون داشتیم. همسر داشت با خواهرش صحبت می کرد. خواهرش می پرسه شام چیه؟ همسر میگه کوفته. میگه "یعنی میخوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا"؟ و این "شما دو تا" رو با چنان تاکیدی گفت که انگاری اصل جمله این بوده: "یعنی می خوای بگی برای شام کوفته درست کرده ین شما دو تا پت و مت؟ 

که خب البته درست حدس زده بود و ما درست نکرده بودیم. مهمونامون گفته بودن ما شام درست نکنیم، اونا با خودشون کوفته میارن .

--

خلاصه که خواستم بهتون بگم اونایی که خیلی دید مثبتی دارن نسبت به من و فکر می کنن من توی یه سری از جنبه ها خیلی خوبم، باید بدونن که تو دنیای واقعی ما این شکلی ایم و صد البته که توی همون چیزایی که شما فکر می کنین من خوبمم باز قضیه همینه و اگه کسی توی دنیای واقعی منو بشناسه، احتمالا میگه؟ تو؟ عمرا!

--

یادتونه پارسال توی جشن کریسمس شرکت، گفتم فلیکس اینا از من و فاطیما راجع به اینکه جشن میگیریم یا نه پرسیدن و فلیکس گفت اگه مجبور نیستین هی برنامه ریزی کنین که کی کجا برین و کی مهمون بیاد و استرسشو بگیرین، خوش به حالتون؟!

خب، حالا امسال اون جوری شدیم .

علی دو هفته پیش اومد (که خدا رو شکر که برنامه شو انداخت زودتر، وگرنه اونم میخواست 23 ام اینا بیاد).

22 دسامبر دو تا از دوستامون واسه شب یلدا اومدن پیشمون.

دیشب و امروز که میشد 24 و 25 دسامبر، حسین و مامان و باباش اینجا بودن.

27 ام اون دوست همشهریمون میخواد بیاد یه شب.

بعدشم اگه بشه، دوست داریم هماهنگ کنیم ریحانه خانم اینا بیان یا ما بریم اونجا.

5 ژانویه هم یه صبح تا شب میریم برلین :).

--

همسر یه عکسی بهم نشون داده از علی با یه دختر دیگه (غیر از دوست دختر جدیدش یعنی). طرف توی یه شهر دوره، تو ایران با علی تو کلاس زبان بوده. به علی پیام داده دلم برات تنگ شده. علی پا شده نمی دونم صد کیلومتر، دویست کیلومتر، چقدر رفته، اون دختره هم همون قدر یا بیشتر اومده که همدیگه رو وسط راه ببینن و با هم یه رستوران برن. در واقع، دختره رو گذاشته رو نیمکت ذخیره!

--

من همون قدر که رفتارای علی برام عجیب و تعجب آوره، رفتارای طرفای مقابلشم همین طوره.

--

مهدیار یه دوست دختری پیدا کرده اینجا که خانواده اش خیلی روشن فکرن. الان کلا با خانواده و فک و فامیل دختره اینجا در ارتباطه و مهمونی دعوت میشه و میره و میاد. مامان دختره هم اومده آلمان و کلا همه جا رو با هم رفتن گشته ان، در حالی که پدر و مادر مهدیار کلا از هیچی خبر ندارن.

حالا علی میگه یه بار که با مامانش صحبت می کرده همین اخیرا و مامانش بهش پیشنهاد داده که ازدواج کنه و براش دنبال دختر بگردن و اینا، کلی با مامانش بحث کرده که چرا من باید عکسامو برای شما فیلتر کنم، در حالی که برای فلانی و فلانی که دوستامن راحت میفرستم عکسامو؟ من از این به بعد عکسامو فیلتر نمی کنم. ولی اگر کسی هم توی عکس دیدین، هیچ خبری نیست و فکر و خیال نکنین.

و خب گفت و گو - مثل خیلی های دیگه- با همون جمله های "تو که هر کار دلت می خواد می کنی/هر کار دلت می خواد" بکن مامان علی پایان پیدا کرده!

گرچه علی رو درک می کردم و اصلا با اینکه مامانش بخواد براش دنبال زن بگرده و اینا موافق نیستم، ولی یه سری از استدلالاشم به نظرم درست نبود. ولی خب دیگه، این جوریاس فعلا.

--

همسر و بابای حسین رفته بودن با بچه ها لیزرگان بازی کنن. من و مامان حسین رو به روی هم دور کرسی نشسته بودیم. داشتیم حرف می زدیم. یهو پا شد، اومد منو بغل کرد، میگه من خیلی تو رو دوست دارم دخترمعمولی!

آقا نکنین با من این کارو. به خدا، من نمی دونم جواب این جمله چیه! اصصصلا نمی دونستم چی جواب بدم. کلا، من هیچ، من نگاه! فقط بغلش کردم و گفتم عزیزم، خیلی لطف داری و اینا. اصلا چی باید بگه آخه آدم؟! چرا آدمو تو این موقعیت ها قرار میدین؟

--

مامان حسین میره کتابخونه که با حسین کتاب بخونن. اتفاقی با یه دختری آشنا شده که نیاز به کمک توی درساش داشته و تصمیم گرفته که کمکش کنه. به صورت منظم الان همدیگه رو می بینن، دختره 15 سالشه. یعنی؛ وقتی با پسرش میرن کتابخونه، یه ساعتیشو به اون دختره درس میده.

میگه اون روز تو خونه، خیلی عادی نشسته بودیم. حسین به باباش میگه بابا به نظرت من چطوری باید بهش بگم که دوسش دارم؟! (منظورش به همون دختره اس!!) باباشم در حالی که سعی کرده اصلا نخنده و اینا، گفته خب بهش بگو یه بار. گفته نه، شاید بهتر باشه که براش بنویسم! این در حالیه که اصلا نوشتن بلد نیست هنوز . خلاصه که سن عشق و عاشقی مثل اینکه به شیش سال رسیده .

--

دارم راجع به اون دوستِ مهد کودکی پسرمون میگم که مامانش میگفت دخترم عاشق پسرتون شده. میگم همون دختره که براتون تعریف کردم. بابای حسین میگه آها، عروستون .

--

مهمونی/روزمره

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.