از مهمونی و کار


بابای این دوستمون که قرار بود براش پول بریزیم، به همسر دوباره پیام داده بود که شیش هزار تا لازم نیست بریزین و 2500 تا کافیه. بعد یه حساب داده بود که به این بریز، باز گفته بود نه، به این بریز.

خلاصه، آخرش همسر زنگ زد به خود دخترشون و صحبت کرد. گفت نه، همون 2500 تا کافیه. برا تمدید ویزام لازم دارم که باید نشون بدم به اداره اقامت.

میخواستم بگم، من حرفمو تو پست قبل پس می گیرم. این بنده خدا کم نیاورده. خدا رو شکر، حساب شده خرج کرده.

گفتم بگم که در حقش اجحاف نشه .

--

ما به همین دوست فوق گفتیم برا شب چله بیا پیش ما. اونم گفت باشه. برنامه مون این بود که بقیه ی بچه ها رو هم دعوت کنیم. به یکی از دوستامون (الف) گفتیم ما برنامه مون اینه که شما و فلانی ها رو دعوت کنیم. گفتن نه، ما دعوت میکنیم. شما دوستتونم بیارین. گفتیم باشه.

بعد اون خانواده ی دیگه ای که دعوت شدن (ب) گفتن نمیان، خودشون یه جا رزرو کرده ان برا این برنامه های یلدایی.

این وسط یه خانواده ی دیگه (ج) ما رو دعوت کردن و خانواده ی الف رو. اون دو تا با هم صمیمین ولی ما تا الان خونه ی این خانواده ی ج -که همون دوقلوها باشن- نرفتیم.

خانمه به من تو واتس اپ پیام داد و دعوت کرد، منم نوشتم رلستش ما یه نفر مهمون داریم و ان شاالله یه دفعه ی دیگه. آخه، نمیتونستم بگم مهمون منم دعوت کنین که!

امیدوارم بودیم که بگه اشکالی نداره، مهمونتونم بیارین که نگفت و ما خیت/خیط شدیم .

حالا این وسط مونده بودیم! نه میتونستیم خانواده ی الفو دعوت کنیم، نه ب رو، نه میتونستیم بریم خونه ی خانواده ی جیم!

گفتیم این جوری که خیلی بد شد. ما به این بنده خدا گفتیم بیاد که یه کم حال و هوای ایران بگیره، حالا هیچی به هیچی.

دیگه یه چند روزی همین طوری بود و من داشتم فکر میکردم با این بنده خدا کجا بریم حالا؟

امروز صبح دیدم خانم خانواده ی ج پیام داده دوباره که فلانی به من گفت که دختر دوستتونم پیشتونه، اونم بیارین و اینا.

انگاری اونا با هم صحبت کرده بودن و خانمه بهشون گفته بود که اینا احتمالا روشون نشده بگن مهمون ما رو دعوت کن، به خاطر اون نیومدن.

خلاصه، منم تشکر کردم و گفتم پس ما میایم.

حالا خانم ب هم تو گروه نوشته که برنامه ی اونا کنسل شده! و پرسیده بود که دعوت خانواده ی الف برقراره یا نه.

حالا ما دو تا مراسم چله دعوتیم تو دوروز پشت سر هم.

خدا رو شکر روزی این بنده خدا رسید، ما شرمنده اش نشدیم :).

--

پنج شنبه با آندره میتینگ داشتم. گفته بودم بهش که یه میتینگ بذاریم، بهم فیدبک بده که تو چی خوب بودم و تو چی بد.

جالبه که من وقتی بهش میگم مثلا نقاط ضعفمو بهم بگو، اون اصلا به هیچ وجه از این عبارت استفاده نمی کنه. میگه چیزایی که توش خوب بودی و جاهایی که هنوز می تونی خودتو بهتر کنی.

یاد بگیریم ادبیات درستو از آدمای درست .

اون روز بهم زنگ زد، یه برگه رو گرفت بالا، گفت من دارم نامه ی تشکر مینویسم برات. امروز شرکتی؟ گفتم نه. گفت پس پنج شنبه که هستی، با هم هماهنگ میکنیم، بیا اتاقم. گفتم باشه.

امروز من باید پسرمونو ساعت ۳.۴۵ میبردم دکتر، خودمم ۵ تو همون دکتر نوبت داشتم!

تا ۲ اینا واستادم. دیدم خبری نشد. گفتم حالا وامیستم دیگه یه کم دیگه.

این وسط یکی دو تا میتینگ پیش اومد و من دیگه موندگار شدم. ساعت 3.5 که دیگه داشتم جمع می کردم که برم، بهم پیام داد که نیم ساعت دیگه بیا. گفتم باشه.

رفتم، گفت ببخشید من یه کمی مریضم. جلسه ی فیدبک دادنو بذاریم برای سال بعد. ولی الان بیشین، میخوام فقط یه کمی حرف بزنیم و ازت تشکر کنم.

نامه رو هم گذاشته بود توی یه کمدی که کلیدشو جا گذاشته بود :|! گفت خب، حالا مهم نیست. شفاهی تشکر می کنم دیگه. اون برگه هم همین بود. من 5 هزار یورو هم به عنوان تشکر بهت داده ام که روی حقوق این ماهت میاد.

یه کمی حرف زدیم و منم بهش گفتم که واقعیتش قبل از اینکه این پروژه رو به من بدی، من داشتم به این فکر می کردم که شرکتمو عوض کنم. چون من دوست ندارم همه اش روی یه موضوع کار کنم. الان موضوع وویس بت ها برای من تکراری شده و من کاملا به این حوزه مسلطم و این خوب نیست. آدم نباید به کارش کامل مسلط باشه. اگه مسلط باشه، یعنی دیگه چیز جدیدی یاد نمی گیره. من دلم نمی خواد سه چهار تا کلیک کنم و یه وویس بت تحویل بدم و تموم بشه. میخوام چیز جدیدی یاد بگیرم. خوشحالم که این پروژه اومد و چالش داشت و اینا.

گفت آره، می فهمم چی میگی و مرسی که تو پروژه بودی؛ میدونم که کار آسونی نبود، پروژه ی آسونی نبود، تو هم بچه داری و درسته که این یه مسئله ی شخصیه ولی اینکه به عنوان یه مادر، با اینکه کلی مسئولیت توی خانواده ات هم داشتی، این کار رو قبول کردی، میدونم که شرایط آسونی برات نبوده. بعدم کلللی از من تعریف کرد با کلمه هایی که می فهمیدم چی میگه ها ولی انقدر قلمبه سلمبه بود که تو ذهنم نموند، انقدر هم تعدادشون زیاد بود که حتی نشد من تو ذهنم نگه دارم و بعدا بیام سرچ کنم تو دیکشنری . حیف شد واقعا. جا داشت که کلی کلمه ی جدید یاد بگیرم.

و برای اولین بار، خیلی آلمانی وار، هیییچی نگفتم. گذاشتم قشنگگگگ یه پنج دقیقه ای ازم تعریف کنه  و اصلا نه تو حرفش پریدم، نه وسطش ازش تشکر کردم، نه هیچی. بعد که حرفاش تموم شد و نقطه گذاشت ته حرفاش، گفتم منم متقابلا تشکر می کنم از حمایتت و اینا. داخل پرانتز اینو بگم که تعارف نکردن به شیوه ی ایرانی و اینکه نه خواهش می کنم، کاری نکرده ام و اینا نقطه ی عطفی بود تو زندگیم که شاید شما بهش دقت نکرده باشین .

یه چیز جالبی هم که وسط تشکرش گفت این بود که از اول پروژه بودی و تا آخرش بودی و جا نزدی و نگفتی من نمی خوام دیگه تو پروژه باشم.

برا من این جمله اش خیلی جالب بود، چون کاملا حس کردم که هر لحظه منتظر بوده که من بیام بگم من دیگه نمی تونم. در حالی که همچین چیزی حتی به ذهن من خطور هم نکرده بود. گاهی وقتا آدم یه چیزی به ذهنش خطور می کنه، ولی به خودش میگه نه، این کارو نکن. ولی من حتی به ذهنمم نرسیده بود که برم بگم من نمیخوام تو پروژه باشم. اتفاقا برعکس، دلم می خواست پروژه رو به آخر برسونم. حتی ما رسما یه ورژن رو 4 نوامبر لایو کردیم و قرار شد بعدش، پروژه به شرکت ایکس داده بشه. حالا هنوز پروژه به شرکت ایکس داده نشده. و من همه اش نگران این بودم که من الان دیگه عملا توی پروژه ی اونا نیستم ولی رسما هم پروژه به هیچ کس تحویل داده نشده و باید یکی این وسط، پروژه رو نگه داره. الان رو هواس همه چی. و دلم نمی خواست که پروژه رو ول کنم. ولی اون روز با میرو صحبت کردم و گفت که اشکالی نداره و تو دیگه لازم نیست حتی توی میتینگ ها هم شرکت کنی. و من دیگه رسما خارج شدم از پروژه. ولی هنوزم دلم پیش اون کار ناتمومه. چون دلم می خواست رسما یه روز پروژه رو به شرکت ایکس تحویل میدادم و بعد میومدم بیرون. ولی خب این طوری نشد. و من حتی به میرو گفتم پس خبرشو به من بده که وضعیت پروژه چی شد بعد از میتینگاتون. گفته باشه.

حالا بگذریم. به آندره گفتم اگه تو شرکت پوزیشن دیگه ای هست، من میخوام پوزیشنمو عوض کنم. مثلا تو تیم اشتفان اینا، می دونم که یه پوزیشن خالیه (چند وقت پیش با اشتفان که حرف می زدیم، گفتم فلان وویس بت تکلیفش چی شد؟ گفت ما تیممون دو قسمت شده الان، اولریکه که قبلا مدیر همه مون بود، الان بیشتر تو بخش غیرفنی مدیره و قرار شد یه مدیر دیگه برای تیم ما بیاد، برای بخش دیجیتالیزیشن و اون باید تعیین تکلیف کنه این وویس بت رو ولی خب هنوز کسی استخدام نشده. منم از اون موقع تو ذهنم بود که یه جوری برای این پوزیشن اپلای کنم.). گفت اشتفان که مال شرکت آی تی نیست (گفته بودم بهتون که شرکتمون اسما سه چهار تا شرکت متفاوته و هر کسی قراردادش با یکی از این سه چهار تاس ولی در عمل همه با هم در ارتباطن)؛ گفتم واقعا؟ مطمئنی؟ گفت آره. گفتم اشتفانی که با اولریکه کار می کنه ها. گفت بله، اولریکه مال آی تی نیست. سریع از جاش بلند شد که بره تو لپ تاپش چک کنه که طرف تو شرکت آی تیه یا نه. گفت تو دلت نمی خواد تو شرکت آی تی کار کنی؟ می خوای شرکتتو عوض کنی؟ من یه کمی سکوت کردم، چون نمی دونستم چطوری منظورمو بهش بگم. گفتم برا من اسم شرکت فرقی نداره. گفت نه، ببین، تو قبلا هم توی شرکت های دیگه کار کردی دیگه؟ گفتم بله. گفت خب، الان دوست داری عوض کنی شرکتتو؟ گفتم من فقط دنبال پوزیشن جدیدم. من نمی دونستم که اشتفان توی یه شرکت دیگه اس. گفت نه، اونا مال ما نیستن. من می خوام تو رو توی آی تی نگه دارم. گفتم خب پس بهم پوزیشن بده. گفت یعنی؛ دوست داری در کنار کار خودت، پروژه های دیگه هم داشته باشی. گفتم نه، در کنارش نه، من میخوام کلا برم تو یه فیلد دیگه. وویس بتا رو یاد گرفتم، خیلی هم خوب، خیلی هم عالی؛ حالا می خوام یه کار دیگه بکنم، یه چیز دیگه یاد بگیرم. تو دیجیتالیزیشن بمونم ولی یه کار دیگه، یه چالش دیگه، یه فضای کاری دیگه. من از تیم و شرکت و پروژه و همه چیم راضیم ولی دنبال چیز جدید می گردم. نمی خوام صرفا به این دلیل که هم تیمی هام خوبن و شرکتم خوبه، همیشه یه جا بمونم.

گفت من برات یه کاری میکنم، برات پروژه پیدا می کنم. دارم یه چیزایی تو ذهنم. ما یه عالمه پروژه داریم. برات پروژه پیدا می کنم.

سال بعد که با هم صحبت کردیم، بهت میگم. من با یواخیم هم صحبت می کنم که بتونم تو رو توی پروژه های دیگه داشته باشم.

حالا نمی دونم چی در انتظارمه. ولی به نظرم تا آندره بازنشسته نشده، من باید تو این شرکت چیزی یاد بگیرم. همه مثل آندره نیستن. با اینکه مدیر مستقیم من یواخیمه ولی من یک دهم آندره هم از یواخیم چیزی یاد نگرفته ام.

همون قدر که من برای آندره ارزشمندم، اونم برای من ارزشمنده. از اون آدماس که خیلی بلده "و حاضره بهت یاد بده" "و بلده بهت یاد بده". به نظرم، این سه تا، خیلی کم توی آدما با هم پیدا میشه. خیلی ها چیزی بلد نیستن؛ خیلی ها چیزی بلدن ولی همه حاضر نیستن دانششونو و تجربه شونو بهت یاد بدن؛ خیلی ها بلدن و دلشونم می خواد یاد بدن، ولی معلمای خوبی نیستن و بلد نیستن بهت یاد بدن. آندره همه ی اینا رو با هم داره.

حالا، ببینیم چه پیش آید دیگه. ان شاءالله که هر چه پیش آید، خوش آید .

--

با جهاد یه بار حرف می زدیم در مورد اینکه آیا ممکنه اونا لازم باشه مجددا روی پروژه کار کنن یا نه. دیگه بحث شد در مورد شروع پروژه. میگه من دلم نمی خواست رو این پروژه کار کنم ولی آندره این مدلی نیست که بهش نه بگی. گفتم واقعا؟ من تا الان همچین حسی نداشته ام. میگه تا حالا بهش نه گفتی؟ میگه نه خب، تا الان هر وقت از من چیزی خواسته، من گفته ام باشه. ولی متوجه هم نشده ام که اگه بگم نه، بخواد مشکلی داشته باشه. همیشه فکر می کردم پذیرای انتقاد و نه شنیدن و اینا هم باشه.

میگه نه، این جوری نیست به نظر من. اون اول، من به صراحت گفتم من دلم نمی خواد تو پروژه باشم ولی اون دو تای دیگه (همون دو تا پخمه رو می گفت که تا آخر پروژه هیچ کاری نکردن) گفتن آره، ما میخوایم باشیم و خیلی عالیه و اینا!! آندره منو قانع کرد که بیام تو پروژه و گفت بالاخره همکاری باید بکنیم و این پروژه رو به سرانجام برسونیم و این حرفا. ولی آخرش این جوری شد که اون دو تا اصلا کار نکردن و عملا همه ی کارا رو من کردم.

--

آخر حرفم به آندره میگم جهادم ازش تشکر شده دیگه؟ میگه آره. گفتم خوبه. برا من مهم بود که از جهاد هم حتما تشکر بشه چون واقعا زحمت کشید و من می دونم که خیلی وقتا حتی بیشتر از ده ساعت کار کرد (تو آلمان، در روز بیشتر از ده ساعت حق ندارین کار کنین و اگر کار کنین هم فقط حقوق همون ده ساعت رو می گیرین).

گفت آره، من به سه نفر داده ام: تو، جهاد و یه نفر دیگه. و تو از همه بیشتر گرفتی.

دیگه تشکر کردم و بلند شدم که بیام.

دم در، با یه ادبیات خیییلی محترمانه ای، بهم میگه تو از کدوم فرهنگ بودی اصالتا؟ یه جمله ای گفت که خدا شاهده اگه چند سال پیش بود می گفتم بله؟!! و اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی منظورش این بود که کجایی ای؟ گفتم من ایرانیم. گفت آها، یه لحظه گفتم شاید سوری بودی. گفتم نه. حالا مگه فرقی می کرد؟ میگه نه، به خاطر شرایط الان گفتم. گفتم فعلا کشور ما یه نمه بهتر از سوریه اس ولی همچین تعریفی هم نداره الان خاورمیانه.

بعدم دیگه خداحافظی کردیم و اومدم.

ولی واقعا به نظرم، خارجی پذیری و عدالت محوری آندره واقعا تو یه سطح دیگه اس. وقتی فکرشو می کنم که یه آدم شصت ساله اینا حتی توی پرسیدن ملیت آدم این قدر محتاط و قشنگ سوال می پرسه، می بینم واقعا این آدم چقدر خوب بزرگ شده. وقتی فکر می کنم که پدر و مادرش - اگه الان در قید حیات باشن- مثلا 90 سال سنشونه، به این فکر می کنم که اونا توی زمان خودشون، چه تفکری داشته ان و چقدر احتمالا با دیگران متفاوت بوده ان. واقعا خوشحال میشم که همچین آدمایی حتی اون زمان هم بوده ان.

--

داریم شام کتلت با برنج میخوریم. همسر کتلتش تموم شده، یع کتلت دیگه ورداشته. پسرمون میگه باید زود باشم، تو یه دونه دیگه ورداشتی! و سعی میکنه تندتر بخوره!

به همسر میگم خدا رو شکر ما یه دونه بچه بیشتر نداشتیم !!

--

اون روز رفتیم یه جا برگر بخوریم. همسر دو تا برگر برای خودش سفارش داد، پسرمونم دو تا برگر. منم یه برگر با سیب زمینی.

همسر دو تا برگر رو خورد و سیر شد. پسرمون دو تا برگرشو خورد، از سیب زمینی های منم خورد!!

بهش میگم پاشیم بریم تا منم نخوردی .


کنفرانس مونیخ


قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!

و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!

با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام .

تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!

خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.

برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.

در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.

تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.

اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.

بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .

رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.

در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.

بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.

در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.

به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.

چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .

حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟

اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.

حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!

یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!

یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!

یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.

این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.

یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.

من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.

تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .

موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟

یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.

به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.

بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .

یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.

یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .

ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .

بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.

من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!

البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.

خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.

گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.

من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .

هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!

صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.

این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.

تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.

دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.

یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.

برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.

آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.

بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!

به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.

رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.

اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.

منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.

دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.

و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.

گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.

شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.

بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.

به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.

و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.


از فرهنگ آلمانی


در ادامه ی پست قبل، یه نمونه دیگه یادم افتاد.

جدیدا فروشگاه ادکا یه دستگاه هایی آورده که میتونی خودت باهاش بارکد رو اسکن کنی. هدف، احتمالا (!) این بوده که وقت آدما کمتر گرفته بشه برای تو صف واستادن و کار کارمندا هم کم بشه.

ما دفعه ی اول برداشتیم و آخرش هم نوشت که میتونی بری جلوی دستگاه پرداخت کنی. و رفتیم و خیلی خوب بود.

ولی همون یه بار بود. از دفعه ی بعد، هر بار گفت باید برین جلوی صندوق. و ما هر بار باید بریم تو صف واستیم مثل بقیه و دستگاهمونو بدیم به اون آدم صندوقدار و پولشم اونجا حساب کنیم!

تنها صرفه جوییش اینه که دیگه تک تک کالاها رو لازم نیس بذاریم رو نوارنقاله.

البته؛ همونم باز برا اینکه خوب آلمانی بشه ، یه سری از کالاها رو نمیشه با اون دستگاه زد. یعنی؛ مثلا اگه هر بار سی تا کالا می خریم، همیشه دو سه تاش هست که فقط میشه تو صندوق حساب کرد!

و از اون جالب تر اینکه، چند وقت پیش، یه بار که خرید کرده بودیم، برامون نوشت باید صبر کنین تا کنترل بشه! یعنی، واستادیم تا یه خانمی بیاد به صورت تصادفی ۷ ۸ تا از کالاهامونو چک کنه تا مطمئن بشه همه ی چیزایی که تو سبدمون هست رو اسکن کردیم!

و این جوری میشه که از اون دستگاه ها که همیشه ۳۰ ۴۰ تا هس، تو بهترین حالت ۳ ۴ تاش برداشته شده وقتی ما میریم. عملا، شاید بیست ثانیه تو زمان آدم صرفه جویی کنه :/! کسی رغبتی نمی کنه از این دستگاها استفاده کنه. چون عملا هیچ فایده ای نداره. بالاخره، آدم وقتی اون کالا رو برمیداره، زمان میذاره برای اسکن کردن بارکدش. از اون ور حداقل انتظار داره که تو صف وانسته دیگه. ولی خب نمیشه .

از اون ورم، مطمئن باشین همین ادکا کلی به این ور و اون ور پز داده که ما پروژه ی اتوماسیون و دیجیتالیزیشن داریم و احتمالا گفته ما تنها فروشگاهی هستیم توی این محدوده که این کارو کرده و از این حرفا .

--

حالا که تو این پست قبلی و اینجا راجع به آلمانی ها نوشتم، گفتم یه کم دیگه هم مثل قدیما از فرهنگ آلمانی بگم. قول میدم این دفعه تهش شبیه غرغر نشه .

--

یه چیزی دارن به اسم Adventskalender که معمولا یه جور جعبه ی شکلاته که ۲۴ تا خونه داره.

از اول دسامبر تا ۲۴ دسامبر که کریسمسه، بچه هر روزی یه دونه از این خونه ها رو باز میکنه.

معمولا شکلات توشه ولی هر چیزی ممکنه باشه. مثلا ممکنه شرکت، یه ادونتزکلندر مجازی درست کنه و شما روش کلیک کنی و هر روز یه سوال برنامه نویسی جواب بدی .

ادونتز کلندر خیلی چیز محبوبیه تو آلمان. شرکت ها به عنوان کادو به کارمنداشون میدن، تو مدرسه معلم ها طراحی میکنن و مثلا میگن هر روزی یه بچه ای بیاد خونه ی مربوط به اون روزو باز کنه، آدما خودشون میخرن، کلا هم چیز بامزه ایه. مخصوصا که چیزایی که توی هر خونه هس معمولا با خونه ی دیگه فرق داره و یه جور سورپرایزه و حتی عدداش هم به ترتیب نیست و باید بگردی و هر روز عدد اون روزو پیدا کنی. عددا رو هم عمدا با رنگ هایی نمی نویسن که خیلی شفاف باشه و داد بزنه من اینجام؛ یا ریز می نویسن؛ یا جعبه طرح داره و یه جاهایی عدده توی طرح ها گم میشه و ... .

--

تو مدرسه ها یه چیزی دارن با اسم Fegedienst (فه گه دینست)، یعنی خدمات جارو کردن؛ دینست یعنی خدمات و فه گه یعنی جارو زدن. برا هر کلاسی، بچه ها باید خودشون کلاسشونو هر روز تمیز کنن.

معلم می پرسه کی دوست داره تمیز کنه و بچه ها داوطلب میشن ؛ اگر کسی داوطلب نشد، معلم خودش یکی از بچه ها رو انتخاب میکنه.

اون روز بابای یکی از بچه ها نوشته بود تو گروه والدین که چرا بچه ی من این قدر داره جارو می کنه و قضیه چیه و اینا!

اون این طوری نوشت که ظاهرا این جوریه که بچه هایی که بعد از مدرسه میرن او گی اس (همون جایی که تا 16.30 می تونن بمونن)، تمیز نمی کنن و این عادلانه نیست.

ولی من از پسرمون پرسیدم، گفت این طوری نیست و من یه بار جارو کرده ام. معلم پرسیده کی داوطلب میشه؟ هیچ کس نشده و معلم به من گفته که تو انجام میدی؟ منم گفته ام باشه.

یکی دیگه از مادرا توی گروه گفت که دختر من دو هفته ی تمام جارو کرده و میگه که معلم بهش گفته که دو هفته جارو کنه.

بعد یکی اومد نوشت نه، دو هفته ای نیست و معلم هر روز نظر می پرسه.

ولی پسر ما هم گفت من دو هفته جارو کرده ام همون یه باری که قبول کرده ام .

حالا من نمی دونم بالاخره کدوم درسته و مدت داره یا نه و اینا. ولی خلاصه، کلیتش این جوریه دیگه.

بابای اون پسره هم توی گروه نوشت اگه فقط بچه هایی که نمیرن او گی اس باید تمیز کنن، این اصلا عادلانه نیس و بچه ی منم باید از این به بعد راس ساعت بیاد بیرون، از همین الان!

دیگه بعد از اون، کسی تو گروه چیزی ننوشت. ولی خب خداییش، معلم باید همچین کاری رو به همه بده و با یه ترتیب مشخصی، نه به صورت اختیاری و داوطلبی!

تازه، قضیه از اینجا شروع شد که بابای اون پسره گفت که برنامه ی تمیز کردن کلاس چیه؟ من یه روزایی میرم دنبال بچه ام؛ بعد باید نیم ساعت معطل بشم تا اون جاروش رو بکنه و بیاد. برنامه رو بگین که من اون روزا دیرتر برم. که خب، بعدش فهمید ظاهرا بچه اش خیلی رفته تو پاچه اش .

--

یکی از چیزایی که تو آلمان خیلی مرسومه، پخش کردن کار بین آدماس. مثل همین فه گه دینست که گفتم یا اینکه مثلا اینجا عنوان شغلی آبدارچی اصلا وجود نداره. دستگاه قهوه ساز هست، کتری برقی هم هس. هر کسی خودش باید برا خودش قهوه درست کنه، چه کارمند باشه، چه رئیس.

یه نمونه ی دیگه از پخش کردن کار رو بگم، اینجا پست حالت های مختلفی داره برای تحویل دادن بسته. من چندتاشو میگم: میندازه تو صندوق؛ نوع ارسال بسته طوریه که حتما باید ازتون امضا بگیره، پس، زنگ میزنه و بهتون دستی تحویل میده و امضا میگیره؛ خونه نیستین و میده به همسایه و یه کاغذ میندازه تو صندوق که ما دادیم به پلاک فلان؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میدیم به فلان کیوسک (که باهاشون قرارداد داره و مشخصه، نه هر کیوسکی)؛ خونه نیستین و یه کاغذ میندازه که ما میذاریم تو فلان پکت استیشن.

تو این دو حالت آخر، معمولا یه ساعت مشخص میکنه که از چه ساعتی و چه روزی میتونین برین تحویل بگیرین. چون همون لحظه که نمیبره به اونا تحویل بده؛ مثلا آخر کارش یا آخر روز میبره.

اون روز برای ما برده بود تو پکت استیشن گذاشته بود.

قبلا یه مونیتور جلوی پکت استیشن بود که کیو آر کد روی کاغذی که انداخته بودنو اسکن میکردی و در یکی از صندوقا برات باز میشد و بسته ات رو رومیداشتی.

ولی اون روز دیدیم هیچ مونیتوری نیست. همون لحظه ماشین پست اونجا بود که بسته هایی رو بذاره تو اون پکت استیشن و همسر ازش پرسید باید چیکار کنیم الان؟

فهمیدیم الان دیگه همون مونیتورم صرفه جویی میکنن و نمیذارن. هر کسی باید خودش اپ پست رو نصب کنه و اونجا روی یکی دو تا دکمه ی مربوط به تحویل بسته کلیک کنه و با یه روندی براش در اون صندوق باز میشه.

این جوری، در حد همون مونیتور صرفه جویی کرده ان و کار و هزینه رو انداخته ان گردن کاربر نهایی.

--

یه نمونه ی دیگه ی پخش کردن کار اینکه موقع جشن های مدرسه، کارها رو مشخص میکنن که هر کلاسی چی باید بیاره و میگن مثلا سهم کلاس شما آوردن دو سینی مافینه. بعد می پرسن خب کیا داوطلب میشن؟

بالاخره همیشه دو سه نفر میگن ما میپزیم و میاریم.

این جوری میشه که مدرسه نه تنها نمیره برای جشنش کیک به جایی سفارش بده، بلکه کیک هایی که مادرا میارن رو میفروشه و پولشو میذاره توی صندوق فرآین مدرسه.

هر مدرسه یا مهد، یه فرآین (Verein) داره که کارش همکاری تو برگزاری همین کارهای جانبی مدرسه اس و یه صندوقی داره که با حق عضویت خانواده ها اداره میشه و پولایی که والدین بچه ها به صورت داوطلبانه میدن و پولایی که برای خریدن آب و آبمیوه و قهوه و کیک و همین چیزا میدن. خود حق عضویتش خیلی کمه، فکر کنم مثلا برای ما 12 یورو اینا در سال بود. ولی هر کس دلش بخواد، می تونه بیشتر کمک کنه.



کند پیش میره ولی پیش میره، پیش میره ولی کند پیش میره!


بعد از مدت ها که اینجا دیگه همه چی برامون عادی شده و من دیگه نمیام مثل ده سال پیش بنویسم اینو دیدم تو آلمان برام جالب بود و اون یکی عجیب بود، گفتم بیام یه کمی از برداشتم از زندگی تو آلمان بگم براتون.

همین عنوانی که نوشتم، خلاصه ی زندگی و کار و همه چی تو آلمان بود!

تو آلمان همممه چی خیییلی لاک پشتیه، خیلیییی.

مثالشو بخوام بگم، توی آخرین میتینگ رترو (Retro که مخفف Retrospective هست و میتینگیه که مثلا ماهی یه بار یا دو ماهی یه بار برگزار میشه تا بگیم چیا خوب پیش رفته به طور کلی و چیا نه)، بچه ها گفتن که یه چیزی که ما خیلی وقته دیگه نداریم، اطلاع رسانی کردن به بقیه اس که ما الان داریم چیکار می کنیم. الان هر کسی فقط خودش می دونه داره چیکار می کنه و اگه نباشه، راحت نمیشه براش جایگزینی پیدا کرد. بقیه مون، خوب اطلاع نداریم که طرف داره چیکار می کنه.

بعد آخر این میتینگ رترو، همیشه باید یه نتیجه  گیری ای بشه. نتیجه گیری هم یه ویژگی هایی باید داشته باشه؛ مثلا اینکه قابل اندازه گیری باشه، دقیق باشه. مثلا نتیجه گیری رترو، نمی تونه باشه "بهتر کردن اطلاع رسانی در مورد پروژه ها" چون "بهتر کردن" قابل اندازه گیری و ارزیابی نیست؛ بلکه، مثلا میتونه اینجوری باشه "هر کس، در پایان هر پروژه، در پنج خط در فلان فولدر بنویسد که هدف این پروژه چیست و ایمیل مسئول پروژه - برای پاسخ دادن به سوالات احتمالی- چیست".

حالا، خلاصه، اینا اومدن گفتن که ما از پروژه ی همدیگه خبر نداریم. گفتن خب چیکار کنیم که خبر داشته باشیم؟ کلی بحث شد و گفتن که خب هر بار توی میتینگ هفتگی یه ساعته مون، یه نفر بیاد پروژه اش رو ارائه بده؛ یعنی هر هفته یه نفر. بعد گفتن خب، فکر خوبیه. هر هفته یه نفر یعنی کی؟ کِی؟ بعد گفتن، خب پس یه میتینگ بذاریم که توش راجع به این صحبت کنیم که توی اون میتینگ هفتگی چیو ارائه بدیم و با چه ترتیبی و اینا!

یعنی؛ الان قراره ما یه میتینگ بذاریم که راجع به این صحبت کنیم که چه روندی در پیش بگیریم که بتونیم از کار همدیگه خبر داشته باشیم. با چه فرمتی ارائه بدیم کارمونو و ... . بعد باز ته اون میتینگ، تصمیم می گیریم که از کی حالا اینو عملی کنیم؟

خود همین رترو هم همین شکلیه. آخرش یه نتیجه گیری ای میشه و مشخصه که هر کسی برای رتروی بعدی که تقریبا 1.5 ماه دیگه اس، چه وظایفی داره. بعد، ما باز یه میتینگ این وسط داریم مثلا بعد از سه هفته، در حد یه ربع، که بهمون یادآوری کنن که وظایفمون رو انجام بدیم .

به قول فلیکس، میگه می خواین یه میتینگ بذاریم که به خودمون یادآوری کنیم که این میتینگ یادآوری رترو رو فراموش نکنیم.

خلاصه، برا هررررر کاری انقدر میتینگ گذاشته میشه تا بالاخره مجبور بشن یه کاری انجام بدن و پروژه رو پیش ببرن و در نهایت بالاخره یه کاری، هرچند کوچیک، انجام میشه و یه قدم مورچه ای ای انجام میشه ولی گذاشتن این میتینگ ها خودش یه سال طول می کشه!! اینه که پیش میره ولی کند پیش میره؛ کند پیش میره ولی پیش میره!

یه نمونه ی دیگه اش، یه وویس بتیه که تقریبا هشت ماه پیش اینا یکی اومد به ما سفارش داد. کل وویس بت شاید توی نیم ساعت پیاده سازی شد از سمت ما. بعد گفتیم دیگه بقیه اش به عهده ی شماس که برین هماهنگ کنین که از چه شماره ای آدما بیان به این وویس بت و بعد از وویس بت به چه شماره ای وصل بشن، رئیستون تایید کنه لایو شدن وویس بت رو، شما با بخش مارکتینگ هماهنگ کنین و اکی بگیرین و این حرفا.

تازه، یکی دو هفته ی پیش اومده ان که خب بیاین ادامه بدین، ما بالاخره یه سری هماهنگی هایی کردیم!

تازه، بازم فکر نمی کنم تا زودتر از ژانویه یا فوریه بتونن وویس بت رو لایو کنن.

یه جا، به آقاهه میگم ما این آپشنو هم داریم که صدای طرفو ضبط کنیم که اگر بعدا مشکلی پیش اومد، بتونیم چک کنیم که طرف چی گفته و سیستم چی فهمیده.

میگه نه تو رو خدا، اینو برا ما فعال نکنین. اگه فعال کنین، باز ما باید کلی دنبالش بریم تا با هزار نفر هماهنگ کنیم که تاییدیه بدن .

میگه خیلی از پروژه های آی تی تو آلمان به خاطر همین تاییدیه گرفتن ها برای محافظت از داده های کاربر، اصلا پیاده سازی نمیشن و شکست می خورن.

--

حالا یه نمونه از زندگی واقعی آلمانی ها بگم که کُندن. الان، احتمالا شنیده این که دولت آلمان به دلیل اینکه دو تا حزبی که با هم ائتلاف کرده بودن به مشکل خورده ان، از اکثریت افتاده و باید انتخابات زودرس برگزار بشه.

فکر کنم چند هفته ای هست که این اتفاق افتاده. اول یه زمانی رو تعیین کردن توی ژانویه- فوریه که انتخابات برگزار بشه.

همسر گفت ولی حرفاش هست که مخالفا میگن دیره و باید قبل از کریسمس برگزار بشه.

من همون موقع گفتم عمرا آلمانی ها بتونن تو یکی دو ماه انتخابات برگزار کنن.

و خب، همون طور که انتظار می رفت، گفتن نمیشه و طول می کشه هماهنگی ها و قراره انتخابات همون فوریه برگزار بشه!

من مونده ام اون آلمانی هایی که پیشنهاد دادن انتخابات قبل از کریسمس برگزار بشه، از فضا اومده بودن؟!! واقعا با خودشون چی فکر کردن که گفتن همچین چیزی امکان پذیره؟

--

حالا که این بالایی رو نوشتم، یه کم دیگه هم راجع به چیزای دیگه بنویسم .

چند وقت پیش که بیشتر با قطار می رفتم این ور، اون ور، به ذهنم رسید که ببینم آیا این دویچه باهن (قطار آلمان) پوزیشنی نداره که به من بخوره. هدفم صرفا این بود که برم یه جایی رو درست کنم. با خودم گفتم، بالاخره نمیشه که آدم بشینه و فقط غر بزنه، یه کاری بکنیم و وطنم، پاره ی تنم و این حرفا . گفتم شاید ما هم بتونیم یه گوشه ی کارو بگیریم.

بعد رفتم دیدم پوزیشنی که به من بخوره که نداره هیچی، انقدررر هم حقوقاش کمه که آدم اصلا رغبت نمی کنه بره.

به نظرم اینم از اون دورهای باطلیه که تو آلمان هست.

حقوق های کارهای دولتی کمه. کسی که بخواد واقعا کار بکنه، چرا نباید بره شرکت خصوصی تا حقوق درست و حسابی بگیره؟ چرا باید بره توی یه سیستم آب باریکه ای که سالی فلان قدر به حقوقش اضافه می کنن و افزایش حقوقش هم جدول داره و عملا فرقی نیست بین کسی که کارشو خوب انجام بده و کسی که کارشو خوب انجام نده؟

اینه که عملا کسی که کارش درست و حسابی باشه، نمیره اصلا توی سیستم دولتی. چون هم حقوق خوب نداره، هم امکان پیشرفت نداره.

از اون طرف، کسایی میرن تو کار دولتی که دلشون می خواد کار نکنن. میخوان یه آب باریکه ای بیاد و اونا خوش خوشان هر از گاهی یه کمی کار کنن - انقدر که اخراجشون نکنن- و نه اونا کاری به کار کسی داشته باشن و نه کسی کاری به کار اونا داشته باشه.

اینجوری میشه که توی شرکت های دولتی، کسی واقعا انگیزه ای نداره که چیزیو تغییر بده و خلاقیتی به خرج بده و واقعا کاری بکنه. و سیستم همواره فشل و قدیمی و داغون می مونه.

اگر هم نمی دونین، اینو بهتون بگم که دویچه باهن، مال دولته و عملا هیچ سیستم رقابتی ای براش وجود نداره. در واقع، یه چیزی شبیه خودروسازای ایرانیه! با هر قیمتی دلش می خواد و هر جور دلش می خواد خدمات ارائه میده و مردم بیچاره هم که گزینه ی دیگه ای ندارن، مجبورن بپذیرن.

البته؛ تو سال های اخیر یکی دو تا شرکت اومده ان، اما عملا هنوز رقیب دویچه باهن حساب نمیشن و خطری دویچه باهن رو تهدید نمی کنه چون پوشش خیلی محدودی دارن. یکی شرکت یورو استاره که انگلیسیه و به کشورهای مختلفی میره و تو آلمان هم به شهرهای معدودی میره. یکی هم فلیکس ترین (FlixTrain) ه. این فلیکس ترین اول اتوبوس بود. یعنی؛ اون ده دوازده سال پیش که ما اومده بودیم، یه سری شرکت های اتوبوس رانی تازه راه افتاده بودن که خیلی خوب بودن. از همه جای آلمان به همه جا اتوبوس گذاشتن. اول تو خطهای کمی بودن ولی با توجه به استقبالی که شد و اینکه جایگزین خوب و ارزونی بودن برای قطارهای گرون و نامنظم آلمان، سریع گسترس پیدا کردن. اون زمان سه تا شرکت بودن: ماین بوس (Mein Bus: معنیش میشه اتوبوس من)، داین بوس (Dein Bus: معنیش میشه اتوبوس تو) و فلیکس بوس (Flix Bus). که بعدا اون دو تای اول جمع شدن. فکر کنم فلیکس بوس همه شونو خرید و بهتر تونست رشد کنه.

همین فلیکس بوس، بعدتر پیشرفت کرد و قطار هم گذاشت و الان شده فلیکس ترین ولی هنوزم خیلی محدوده خط هاش و حرکتاش. واسه همین، هنوزم، نمی تونه واقعا رقیب دویچه باهن حساب بشه. ولی امیدوارم که بشه.

--

من یکی این دویچه باهنو دوست داشتم پوزیشن خوب داشت و میتونستم برم توش و چیزیو تغییر بدم تو مملکت، یکی این شرکتی که درست کردن اتوبانا دستشه!

از هررر جا به هررر جا بخوای بری تو آلمان، اتوبانا یا بسته ان، یا باریک شده ان و تو یکی از لاینا قراره کار کنن یا مشکل دارن.

حالا کار کردنشون چطوریه؟ میان دو تا لاینو می بندن و راهو تنگ میکنن و کلی ترافیک ایجاد میشه. بعد، این بلوک ها یا علامت هایی که گذاشته ان، چند ماااه می مونه تا یه روزی بیان شروع کنن به حق پنج تن!

مثلا می بینی یه مسیرو سه ماه بسته ان تا صد مترو درست کنن!

اصلا یه چیز فاجعه ایه. اسمش اینه که تو آلمان اتوبانا سرعت آزاد دارن. ولی عملا انقدر جاده ها بسته اس که اگه میانگین حساب کنی، شاید بگم هشتاد تا یا صدتا بیشتر نمیتونی بری! یعنی؛ در واقع، باید یه جاهایی گاز بدی با 150 تا، 180 تا بری، تا اون یه ساعتی که داشتی با سرعت 50 میرفتی تو اتوبان به خاطر تعمیرات جبران بشه!

این تعمیرات ساختمونی رو بهش میگن باوشتله (Baustelle) و فکر کنم یکی از اولین کلماتی باشه که هر خارجی ای یاد میگیره.

یه نمونه از این باوشتله ها بگم، تو شهر قبلیمون، یه جا نزدیک یه پاساژ معروف بود که نوشته بود اینجا قراره پارکینگ دوچرخه بشه و خاک و خولی بود و دورشو بسته بودن. از وقتی ما رفتیم اون شهر تو سال ۲۰۱۸ این بود. محوطه اش چقدر بود؟ شاید ده متر در ده متر.

چند وقت پیش که رفتیم شهر بغلی، تو سال ۲۰۲۴، دیدیم کلا صافش کرده ان و تازه کردنش مثل قبل و بی خیال پارکینگ شده ان! در واقع، شیش سال هزینه و وقت و این حرفا برای هیچ به معنی واقعی کلمه!

باز ما خدا رو شکر میکنیم که حداقل از اون حالت خاکی و بسته بودن درش آوردن!

و دقیقا این جور چیزاس که اعصاب مردمو خرد میکنه. مالیاتایی که میدن، پروژه های مسخره ای شروع میشن، کسی پیشونو نمی گیره و بی حاصل بعد از چندین سال هزینه و هدر رفتن وقت و اذیت شدن مردم، تو بهترین حالت، به حالت قبل برمیگردن!

--

یه چیز دیگه هم که بهتون بگم که اینجا هر چیزی شرکت خودشو داره. مثلا، وقتی یه شرکت ساخت و ساز میخواد خونه ی شما رو بسازه، باید بیاد دورش حصار بکشه. ولی این حصارا رو که از خودش نداره. به یه شرکت دیگه میگه بیا حصارا رو فلان روز، فلان جا نصب کن. و در واقع، یه شرکت دیگه داره حصارکشی زمین شما رو انجام میده.

بعد این حصارها، کرایه ی روزانه اش زیاد نیست. چیزی که زیاده، هزینه ی بردن و آوردنشه. مثلا، میگه آوردنش 200 یورو، بردنشم 200 یورو، روزی 2 یورو هم باید بدی.

حالا من که مطمئن نیستم اینجوری باشه، ولی بعید نمی دونم که خیلی از اتوبان های آلمان، دلیل اینکه همیشه بسته ان، همین باشه.

مثلا، اون شرکتی که قرار بوده تعمیرات رو انجام بده، به یه شرکت دیگه میگه بیا فلان جا، فلان تعداد برای ما بلوک سیمانی یا هر علامت دیگه ای بذار. اون شرکت میاد و اینا رو میذاره. بعد برنامه ی اون شرکت تعمیراتی به هم می خوره و یکی میره مرخصی و بعد می فهمن فلان پیش نیاز کار هنوز انجام نشده و غیره. الان، اگه به اون شرکت مذکور بگن بیا این بلوک هات رو جمع کن و ببر، دو ماه دیگه دوباره بیار، هزینه اش بیشتر میشه. اینه که تو این حالت میگن ولش کن، بذار باشه حالا دو ماه.

و هزینه ی این دو ماه رو کی میده؟ عملا مردم. چون ترافیک بیشتر میشه، مردم باید بیشتر بمونن تو جاده و بیشتر بنزین بسوزونن و زودتر راه بیفتن از خونه هاشون.

از اون ورم، این قدر پروژه هایی که کارفرماش دولته بی اهمیته و کسی پیگیری نمی کنه که دو ماه تاخیر برا هیچ کس مهم نیست. کافیه چهار تا نامه و ایمیل و کاغذ براش بنویسن که به دلیل اینکه فلان جا، فلان تاییدیه باید گرفته میشد و فلان، ما مجبور شدیم کار رو دو ماه عقب بندازیم.

--

یه نمونه ی دیگه اینکه چند وقت پیش دیدیم اومده ان جلوی خونه ی ما، دقیقا جلوی در، دارن زمینو می کنن. گفت مشکل اینترنت بوده تو محله. پیگیری کرده ایم، اینجاس خرابی.

حالا اون تیکه الان آسفالت نداره.

ان شاالله تو پروژه ی صد و بیست ساله شون میذارن که بیان آسفالت کنن!

--

این پستو چند روز پیش نوشته بودم. الان که دارم پستش میکنم، فیلمایی که از مسیر هتلم تا ایستگاه راه آهن مونیخ گرفته بودمو گذاشتم تو کانال براتون.

اونجا هم اگه دیده باشین، من کلا حدود سه چهار دقیقه فیلم گرفتم، اونم تو نزدیکای ایستگاه راه آهن که از توریستی ترین جاها حساب میشه و سعی میکنن پروژه هاشو زود جمع کنن.

تو همون فیلما سه چهار جا باوشتله هست :/! و این کاملا اتفاقی بود. این جوری نبود که من تصمیم بگیرم هر چی باوشتله دیدم فیلم بگیرم.

کلا، شهرا این جورین تو آلمان. گله به گله، باوشتله اس !

--

ببخشید اگه الان دیگه نمیشه اینجا فیلم و عکس بذارم. الان برا آپلود، ازم شماره تلفن میخواد، اونم حتما ایرانی! اینه که من دیگه نمیتونم اینجا چیزی آپلود کنم.

بازم کار و مدرسه


میرو برای میتینگ با پیتر و بقیه، ارائه رو قرار بود آماده کنه.

یه روز دیدم مستقیم فرستاده برای پیتر و من و آندره رو سی سی کرده.

آنیکا - منشی پیتر- به من پیام داد که این ارائه با هماهنگی شماست دیگه؟ گفتم نه اتفاقا. من همین الان با میرو صحبت کرده ام و بهش گفته ام که چرا برای من نفرستاده.

گفت اشکالی نداره، پیتر الان میتینگه امروز کلا تو هلند. من تا چهارشنبه وقت دارم که بهش نشون بدم و فکر نمی کنم خودش نگاه کنه قبل از اینکه من بهش نشون بدم. عوضش کنین اگر می خواین.

با میرو صحبت کردم، گفتم چرا نفرستادی برا من؟ گفت آره، نشده. تا دوشنبه صبح وقت داشتیم. من و فلانی و فلانی هم شنبه و یکشنبه روش کار کردیم!

این در حالی بود که من دو بار قبل ترش پرسیده بودم که چی شد اسلایدا و هر بار گفته بودن که فلانی روشون کار می کنه. ولی بعدا میرو از اون فلانی گرفته بود و با دو نفر دیگه خودشون روش کار کرده بودن.

--

من کامنتامو به میرو گفتم ولی گفتم حالا باز دقیق تر برات می نویسم.

بهش ایمیل زدم و چهار پنج تا نکته گفتم. بعضی هاش خب موردهای مهم و کلی بودن، بعضی هاشم مثلا این بود که فونت فلان جا خوانا نیست و زیادی ریزه.

بعدا یه ورژن رو کمی بهتر کرد و آندره روی اون مورد کامنت داد و گفت اکیه. گفت من با پیتر صحبت کرده ام و دیده اسلایدها رو (همون ورژن اولو پیتر تا دیده بود، باز کرده بود خودش) و نظرش خیلی مثبت بوده.

این بود که من دیگه وقتی میرو گفت که من این ورژن رو تغییر داده ام، فقط یه نگاه کلی کردم و گفتم اکیه، بفرست.

ولی موقع ارائه اش، تک تک مواردی که من بهش گفته بودم رو ازش پرسیدن و بهش گیر دادن، حتی همون خوانا نبودن فونتو.

اونم من دیدم که درستش نکرده ها. یعنی؛ در واقع، عملا از اون نکات من، فقط دو تاشو که انجام دادنش ساده بود رو انجام داده بود. ولی یکیش اتفاقا موضوع مهمی بود که از نوشتنش طفره رفته بود. و خب ازش سوال هم کردن.

--

این آخرین میتینگ با هیئت مدیره بود. و من هم احتمالا تو همین ماه از پروژه خارج میشم و بلژیکی ها می مونن و پروژه شون.

تا اواخر نوامبر هم اون شرکت ثالث باید یه آفر بده که کل پروژه رو با چه قیمتی انجام میده.

با تمام وجودم دلم می خواد با یه قیمت خوب انجام بدن و تموم بشه. اگر قیمتشون بالاتر از بودجه ی شرکت باشه، باز من باید تو پروژه بمونم و آدم جمع کنم از هلند و آلمان و این ور و اون ور که پروژه انجام بشه.

--

کار کردن با این آدما انقدر ازم انرژی گرفت که با اینکه وویس بت ها الان برام خسته کننده شده و تکراری، ولی بازم دلم می خواد عین زنگ تفریح، برم دوباره روی همون وویس بتام کار کنم، خیلی بهتره واقعا.

--

واقعا برام عجیب بود که چطور یه نفر تونسته این همه آدم ناسالم رو دور هم جمع کنه برای کار کردن روی این پروژه!

اصلا از نظر فرهنگ کاری، سیستمشون سالم نبود. نه کار تیمی بلد بودن، نه وقتی بهشون می گفتی، حاضر بودن تن بدن به کار تیمی. اصلا یه چیز عجیبی بودن واقعا! آدم به بچه ی 5 ساله دو بار یه چیزیو بگه، دفعه ی سوم خودش درست انجام میده. این همه آدم بزرگسال، هی بهشون می گفتی منو در جریان فلان چیز بذارین، نمی گفتن! می گفتی هر وقت فلان سیستم فلان طور شد، بگین، باز نمی گفتن؛ چند وقت بعدش می دیدی آره، فلان کار یه هفته اس تموم شده!!

نمی دونم چرا فکر می کردن من دشمنشونم. من بارها به صراحت بهشون گفتم که من فقط برای این توی این پروژه ام که بهتون کمک کنم که زودتر و بهتر کارتون پیش بره.

ولی تا آخر هم با من مثل عضو پیوندی رفتار کردن و نپذیرفتنم!

--

با همون آنیکا یه زمانی یه بار میتینگ حضوری داشتم چندین ماه پیش. صحبت شد راجع به ایران و اینا. میگفت که تغومپ بیاد، این جوری میشه و اون جوری میشه. آخه ترامپو دیگه چرا انقدر تلفظشو آلمانی می کنین؟!! تغومپ آخه؟!

--

اون روز جهاد اومد تو اتاق من که کار کنه. با هم یه کمی صحبت کردیم. بهش میگم با آندره صحبت کردی حالا که پروژه تموم شده؟ میگه نه، چی بگم مثلا؟ میگم خب باهاش صحبت کن، بهش بگو مثلا من تو چی خوب بودم، تو چی خوب نبودم؟ پروژه به نظرت چطور بود؟

یه کم فکر می کنه، میگه خب چی می خواد بگه، میگه خیلی عالی بود، آفرین، بارک الله. بعدش من چی بگم دیگه؟

 میگم مهم نیست که موضوع چیه، مهم اینه که تو باهاش صحبت کنی. اگه بخوای صبر کنی، مثلا شیش ماه دیگه با یواخیم در مورد حقوق صحبت کنی، دیگه موضوع بیات شده. الان با آندره صحبت کن که یه دیدی ازت داشته باشه. من خیلی در مورد تو باهاش حرف زده ام. تو الان باهاش صحبت کن، که بعدا که یواخیم رفت سر حقوق تو باهاش صحبت کنه، بدونه که این همونیه که خودش با من صحبت کرد، دخترمعمولی هم صحبت کرد و اینا.

ولی میدونم که بازم این کارو نمی کنه. خیییلی آدم کم روییه. نمی دونم چرا واقعا.

--

یه چیزی از این آلمان که الان دیگه واقعا حالمو بد میکنه پروپاگاندا و تعریفاییه که از خودشون می کنن.

تو سایت مدرسه ها میری، انقدر از خودشون تعریف کرده ان و برا خودشون نوشابه باز کرده ان که نگو.

تو همه چی همین طورن. هر جا که چیزیو می خوان بفروشن.

قبلاها ما این تبلیغا رو باور می کردیم. ولی الان واقعا به این نتیجه رسیده ام که آدم باید با چهار تا آدمی که مثلا اون محصول رو دارن استفاده می کنن صحبت کنه؛ با چهار تا آدمی که اون تجربه رو دارن صحبت کنه. ارزش همین تجربه ها هزار بار از اون تبلیغات اونا بیشتره.

نمی دونم این ویدیو رو دیدین یا نه. اگه ندیدین، ببینین.

شما فکر کنین، برای یه چیز خیلی ساده، طرف یکی دو دقیقه با جزئیات توضیح میده و یه جوری ارائه میده که انگار آپولو دارن هوا می کنن. حالا فکر کنین برای چیزای بزرگتر چقدر تبلیغ دارن.

مثلا، یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، الان که بحث برق و هزینه ی حامل های انرژی و اینا شده و اینا، هی تبلیغ می کنن - و در نهایت مجبور البته- که مردم پمپ حرارتی (Wärmepumpe) بخرن برای خونه هاشون. بعد کلی دادار و دودور که شما اگه اینو بخرین، این قدر و اون قدر تو هزینه هاتون صرفه جویی میشه و توی یه سال مثلا میشه 300 یورو و فلان و این عددای مربوط به ذخیره ی انرژی رو هم با فونت 50 می نویسن.

بعد نمیگن که خب اون پمپ حرارتی رو تو داری 15 هزار یورو بابتش پول میدی!! میدونی چند ده سال باید بگذره تا تو واقعا صرفه جویی ای بکنی با استفاده از این پمپت؟!

یا یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، مدرسه ی پسر ما - و البته؛ هر مدرسه ی دیگه ای- کلی پروپاگاندا داره که ما کلی فعالیت فوق برنامه داریم و ما ده تا فعالیت فوق برنامه داریم و ما 15 تا داریم و فلان. و خب درست هم میگن اون روزی که میری و در مورد مدرسه شون صحبت می کنن.

ولی وقتی بچه ات میره مدرسه، می بینی این ده تا، مثلا یکیشون کلا به مدت دو هفته، هر هفته یه ساعته؛ یکی دیگه شون یه ورکشاپ یه ساعته اس کلا و الی آخر. بعد همینا رو این طوری نیست که هر کسی بتونه شرکت کنه. کل ظرفیت مثلا 10 نفره، که برای بعضی ها اصلا از کلاس چهارم به پایین شروع میشه؛ یعنی اگه ده نفر از کلاس چهارم پیدا نشدن که بخوان شرکت کنن، میرن سراغ سومی ها و الی آخر. بعد، اونایی که مخصوص مثلا کلاس سوم و چهارم نیست رو میگن هر کی می خواد درخواست بده؛ باز از بین اونا کلا مثلا ده نفر انتخاب می کنن!

حالا شما حساب کن مدرسه 360 تا دانش آموز داره. اینا ده تا فعالیت داشته باشن که هر کدوم به ده تا بچه داده بشه، نهایتا میشه 100 تا بچه. بازم عده ی زیادی سرشون بی کلاه می مونه.

کلا، علی رغم این همه ادعا در مورد فعالیت های فوق برنامه، هیچ وقت نشده که تا الان پسر ما درخواستی بده و قبول بشه! مامان ماکسی هم گفت که تا الان پسرش توی هیچ فعالیت فوق برنامه ای انتخاب نشده.

تازه باز پارسال حداقل یه کاغذی به ما دادن که بچه تون علاقه داره توی اینا شرکت کنه یا نه. ما پر کردیم ولی نصیبمون نشد. امسال که کلا همون برگه رو هم ندادن.

حالا این موضوع واقعا مختص مدرسه یا چیزای این جوری نیست ها. تو همه چی.

یعنی؛ دیگه یه جوری شده که من اگه ببینم جایی راجع به Nachhaltigkeit (ناخ هالتیشکایت: پایداری، توسعه ی پایدار) و Umwelt (اوم وِلت: محیط زیست) چیزی ببینم، ترجیح میدم اصلا دیگه بقیه ی متن رو نخونم. چون واقعا خیلی اداس این حرفاشون. از این کلمه ها استفاده می کنن مدارس و شرکت ها تا بودجه ی بیشتری از دولت -یا حالا هر جا که میشه- بگیرن.

شما اگه بگین مثلا ما تو شرکتمون از نایلون استفاده نمی کنیم یا دوچرخه ی برقی میدیم به کارمندامون، دولت یا سازمان های دیگه میگن آفرین به تو، بیا این صد هزار یورو مال تو که شرکتت انقدر محیط زیست دوسته. ولی اگه تو واقعیت بری توی اون شرکت نگاه کنی، می بینی چقدر به صورت غیرمستقیم مثلا داره نایلون استفاده میشه یا اون دوچرخه ها کلا بیست تان و فقط به کسایی داده میشه که مثلا خونه شون بیشتر از سی کیلومتر تا شرکت فاصله داشته باشه یا چنین باشن و چنان باشن. یعنی؛ عملا، عملکرد شرکت واقعا طوری نیست که بگی الان چقدر داره به محیط زیست کمک می کنه.

وگرنه من با دوستدار محیط زیست بودن هیچ مخالفتی ندارم و خیلی هم خوشحال میشم ببینم مردم کم اسراف می کنن؛ حواسشون به محیط زیست هست و اینا. ولی وقتی می بینم که همه جا می خوان یه سری ادعا و کلمه و جمله های قلمبه سلمبه بکنن تو حلقت، حالم بد میشه واقعا.

الانم که برای مدرسه های پسرمون دارم نگاه می کنم، واقعا همین شکلیه. یعنی؛ مثلا مدرسه تو صفحه ی اولش کلی راجع به محیط زیست و این حرفا نوشته.

یکی نیست بهشون بگه آقا تو بگو می تونه بچه ی "سالم" به جامعه تحویل بدی یا نه؛ حالا اینکه شما بچه ها رو تشویق می کنین با دوچرخه بیان مدرسه، فرعه واقعا! (این جمله ی آخرو که نوشتم، یاد اون حکایت بهلول و شیخ جنید افتادم ولی واقعا یه چیزی تو همون مایه هان!).

--

پسرمون در حالی که کلی داره می خنده، میگه:

 یه سوال سختی بود، ماکسی میگه حتی باهوش ترین آدم دنیا هم اینو نمی تونه حل کنه. بعد قسمت جواب ها رو آورده و جوابشو نگاه می کنه. خب، اگه تو جوابا هست جوابش که یعنی یه نفر حلش کرده دیگه!!