از کار و زندگی


تو بلژیک، وقتی مدرسه ها تعطیل میشه، هیچ جایی نیست که بچه ها رو نگه داره. تو آلمان، همون جایی که تو حالت عادی بچه ها از ساعت 12 تا 4 میرن، تو دوران تعطیلی مدرسه از 8 تا 4 میرن (البته؛ نصف تعطیلات رو).

از اون طرف، یه سری برنامه ها و اردوها هستن برای بچه ها. تو آلمانم هستن. مثلا میتونی بچه تو یه هفته هر روز صبح تا عصر ببری یه جایی، اونا برنامه دارن و بچه ها رو می برن باغ وحش، پارک، بازی دارن براشون و ... . ولی معمولا گرونن واقعا. مثلا هفته ای 100 یا 150 یورو. و خب اگه قرار باشه آدم کل شیش هفته ای که مدرسه تو تابستون تعطیله بچه رو ببره این جور جاها، خیلی گرون درمیاد.

حالا این بلژیکی های بیچاره واقعا مجبورن همچین کاری بکنن (البته؛ نمی دونم هزینه هاش تو بلژیک چطوره). الان که تعطیلاته، هر روز یکیشون دیر میاد. بعد میگه ببخشید، من بچه مو امروز برده بودم فلان اردو.

از اون طرف، این اردوها همیشه یک یا نهایتا دو هفته این. هیچ برگزارکننده ای نمیگه ما شیش هفته اردو داریم برای بچه تون. این بیچاره ها هر هفته بچه شونو باید ببرن یه جا، تازه اگه جا گیرشون بیاد و چیز مناسبی توی مسیرشون به محل کارشون یا نزدیک به خونه شون باشه.

حالا شما به این اضافه کنین که بلژیک سه تا بخش فلمیش (همون زبون محلی بلژیک)، فرانسوی و هلندی داره و اینا قوانینشون با هم فرق داره. تعطیلی هاشون لزوما با هم جور نیست. یعنی؛ اونایی که مثلا تو قسمت فرانسوی کار می کنن، تو قسمت هلندی بچه شون میره مدرسه، دیگه وضعیتشون نور علی نوره!!

اصلا وقتی میرو اون روز گفت وضعشون این جوریه، دلم براشون کباب شد خداییش. تو این جور مواقع، مامانم در توصیف ما (که البته؛ همیشه تو همین موقعیتیم ) میگه بچه شون عین گربه سر دندونشون می گیرن، از این ور به اون ور!

--

تو بلژیک اگه روز تعطیلیشون بخوره به شنبه یا یکشنبه، به جاش اولین روز کاری بعدشو تعطیل می کنن!

--

اون روز رفته ام بلژیک؛ می بینم خود بلژیکیا همه شون از خونه کار می کنن :/!

--

قبلاها فکر می کردم اینایی که زیاد میرن سفر تو شغلشون، خیلی باکلاسن؛ همین طور اونایی که بان کارت (Bahn Card) صد در صد دارن. برای قطارهای آلمان میشه بان کارت خرید که کارت تخفیفه در واقع. 25، 50 و 100 درصد داره. برای صد در صدش اون زمان (بیشتر از ده سال پیش) باید 4000 یورو میدادی. بعد باهاش می تونستی هر قطاری رو می خوای، تو کل سال سوار بشی.

اون موقع که درس می دادم تو دانشگاه، همیشه میگشتم دنبال ارزون ترین بلیت که برم. بعد می رفتم می دیدم یه عده - که اکثرا هم کت و شلواری بودن و بعضا کراوات هم داشتن- یه بان کارت صد در صد رو عین مدال المپیک انداخته ان گردنشون، خودشونم خوابن تو قطار.

مسئول چک کردن بلیتا که میومد، دیگه اینا رو بیدارم نمی کرد، فقط کارتشونو اسکن می کرد و رد میشد.

الان می فهمم که اونا خیلی آدمای بیچاره ای بوده ان اتفاقا. اینا کسایین که مدام در حال سفرن، اونم نه حتی با ماشین!

--

یه چیز دیگه هم که الان اصلا بهم مزه نمیده صبحانه های هتله. با اینکه اگه از خودم کسی بپرسه، میگم استرسی ندارم، ولی بازم صبحانه های هتل اصلا بهم نمی چسبه. به نظرم صبحانه ی هتل در صورتی می چسبه فقط که آدم سفرش تفریحی باشه . اینم از تجربه های من .

--

زندگی خانوادگی این آلمانی ها خیلی عجیبه به نظر من.

اون دفعه که با اشتفی میرفتم هلند، تو ماشین صحبت کردیم. گفتم بچه هات چند سالشونه. گفت بیست و خورده ای. گفتم ئه، پس دوقلو داری؟ گفت نه. یکیش بچه ی منه. یکیش بچه ی خواهرمه. من و خواهرم تقریبا همزمان جدا شدیم و تصمیم گرفتیم بچه هامونو با هم بزرگ کنیم. اینه که من الان بچه ی اونم بچه ی خودم میدونم.

دفعه ی بعدی که با جهاد و رالی می رفتیم، جهاد از رالی پرسید که چند تا بچه ان. گفت دو تاییم ولی برادرم خودش نخواست دیگه با ما رابطه داشته باشه و در ارتباط نیستیم.

اون روز، سوفی که جدیدترین همکارمونه و زیادم حرف می زنه گفت شاید بخوام خونه مو عوض کنم و برم پیش خواهرم زندگی کنم. گفتم ئه، چه جالب. خواهرت کجاس؟ چیکار می کنه؟ گفت اون فلان شهره؛ کار نمی کنه. معلولیت داره. گفتم آها. از مامان و باباتون ولی دورین؟ گفت بابام که خیلی وقته مرده، نمی دونم، هفت ساله، ده ساله مرده؛ مامانمم فکر کنم فلان شهر زندگی می کنه!!

برام جالب بود که برای فوت باباش بین هفت سال و ده سال شک داشت؛ مامانشم حتی نمی دونست کجا زندگی می کنه. بعد من با خودم فکر کردم اگه نمی دونم مامانش کجا زندگی می کنه، حتما جدا شده بوده ان مامان و باباش؛ این پیش باباش بوده. گفتم آها، تو با بابات بزرگ شده بودی پس. گفت نه؛ با مامان و بابام هر دوشون بودم :/! دیگه فقط می تونستم بگم آها! اصلا نمی دونستم چه واکنشی باید داشته باشم.

--

خدا شاهده یکی از دلایل کم شدن اعتماد به نفس این بچه ی ما مامانشه که حساب و کتاب ذهنی مامانش خوب نیست!

اون روز ماکسی و پسرمونو برده ام سینما. میگم نوشته برای بچه ها 5 یورو، بزرگا 7 یورو. زود بگین ما چقدر باید پول بدیم. پسرمون سریع گفت 17 یورو. میگم 17 یورو؟ (یه جوری که یعنی غلطه) ماکسی دیرتر گفت 24 یورو. پسرمون گفت پس من دیگه بلد نیستم. بعد که خودم حساب کرده ام، به پسرمون میگم تو گفته بودی چند یورو مامان؟! میگه 17 یورو. میگه ئه، درسته که .

حالا این اتفاق فقط یه بارم نیفتاده ها. فکر کنم حداقل هفته ای یکی دو بار همین جوری میشه .

--

پسرمون یه مسواک برقی داره که دو دقیقه ای به صورت اتوماتیک قطع می کنه.

اون روز میگه مامان مسواکم خراب شده، زودتر از دو دقیقه قطع می کنه. میگم از کجا میدونی؟ میگه من فقط تونستم تا 117 بشمرم!


بازم از کار


یه کم از کار بگم و بلژیک. بقیه ی مسافرتو بعدا میگم.

تو همون زمانی که من می خواستم برم ایران، خیلی های دیگه هم میرفتن مسافرت چون الان فصل مسافرته اینجا. تو یکی از میتینگ های روزای آخرم قبل از سفر به ایران، مدیرپروژه ی بلژیک به یکی دیگه از اعضای گروه میگه ببخشید که تا دیروقت نگهت میداریم. تو گفتی امروز می خوای بری مسافرت؛ احتمالا الان می خوای بری چمدوناتو ببندی. میگه No, I have a wife for it!

بله، این تفکر اینجا هم وجود داره.

--

رفته بودم بلژیک. خانمه که بالاترین سطحشونه و گفتم به صورت حرفه ای موتورسواری می کنه داشت راجع به اون دفعه که رفته بودن آمریکا می گفت. با همسرش گاهی میرن آمریکا. اونجا موتور کرایه می کنن و میرن موتورسواری.

قبلا بهتون گفته ام، یه نرم افزاری اینا قراره استفاده کنن به اسم SalesForce. و اصلا مشکل دقیقا همین سیلزفورس و استفاده اش و کدزنیش و تنظیماتش و این چیزاشه.

خانمه میگه اونجا تو میدون نمی دونم چی چی نشسته بودیم، یه آسمون خراش خیلی قشنگ دیدم، گفتم به به، عجب چیزیه این. حالا مال کدوم شرکت هست این؟ سرمو آوردم بالا، دیدم نوشته سیلزفورس .

میگه یه جای دیگه هم توی یه آسمان خراشی بودم، داشتم قدم می زدم گفتم عجب باحاله اینجا. از پنجره بیرونو نگاه کردم، دیدم رو به روم نوشته سیلز فورس .

--

رفته بودیم ناهار با همکارای بلژیکی و هلندی. بعد از ناهار هلندیه می خواست بره. با میرو و همکارش (دایمون) داشت فرانسوی حرف می زد و کم کم باید خداحافظی می کردیم. میرو می خنده، میگه "میگه دونت کیس هِر" (دایمون به هلندیه گفته بود).

--

موقع ناهار، دایمون میگه از این نوشیدنی ها هم باید یه بار امتحان کنی، مخصوص بلژیکه. گفتم چی هستن؟ گفت یه جور آبجوئه. آبجو می خوری. گفتم نه، من اصلا الکل نمی خورم. میگه منم زیاد نمی خورم. من سوشال درینکر (Social drinker) م. معنیش معلوم بود. ولی ادامه داد فقط وقتی با بقیه باشم و دور هم باشیم الکل می خورم. هلندیه از اون ور میگه but you're very social .

--

حدود دو هفته قبل از اینکه من برم مرخصی، قرار بود دایمون یه ورژن تستی از پروژه درست کنه. گفت یکی دو هفته طول می کشه. درست یکی دو روز قبل از اینکه من برم مسافرت، توی میتینگ گفت بیشتر طول می کشه و تا آخر جولای آماده اش می کنیم. الان جولایه و من برگشته ام و میگه آره، همکارای اون بخش رفته ان مرخصی، 19 آگوست برمی گردن. من ازشون پرسیده ام، گفته ان یکی دو هفته لازم دارن برای ایجاد این ورژن، یعنی تا سپتامبر درست میشه.

میگم می فهمی این یعنی چی؟!! ما اگه به یک سپتامبر نرسیم (به دلایل فنی)، میفته واسه یک اکتبر!!! بعد کی می خوایم تستش کنیم سیستمو؟!! من اصلا این حد از ریسکو نمی پذیرم. دو نفر آدم از فلان شرکت (که قبلا باهاشون کار کرده ان) استخدام کنین که همین الان روش کار کنن. میرو هم باید هزینه اش رو بده. نهایتا 10 15 هزار تا بیشتر باید هزینه کنین. ولی ما نمی تونیم در هر صورت تا اون زمان صبر کنیم.

در نهایت، این روش تصویب شد و دایمون صحبت کرد با اون شرکته. ولی من کله ام داشت می ترکید وقتی می دیدم کاری که باید آخر جون انجام میشده، افتاده برا اول سپتامبر - در بهترین حالت- و اینا هم خیلی خوش خیالن و میگن باشه، میرسیم دیگه.

--

به کریستین (از همکارای آلمانی توی پروژه ی بلژیک) میگم من واقعا نمی تونم بلژیکیا رو درک کنم. این حد از بی خیالی و خوش بینیشون برام قابل درک نیست.بعد همین قضیه ی بالا رو براش تعریف کردم چون دقیقا کریستین توی یه هفته ی اخیر وارد پروژه شده که روی همین موضوع کار کنه. میگه ولی من این فرهنگو میشناسم. این فرهنگ فرانسویه که میگه بهتره کارو فردا انجام بدیم تا امروز :/!!

خداییش خودم نمی دونستم ما الان فرهنگ کاریمون به دلیل اینکه کارمونو اینجا شروع کرده یم، خیلی آلمانیه. ولی واقعا الان دارم درک می کنم تفاوت فرهنگی رو که خودشو توی نتیجه ی کار نشون میده.

واسه همینه که توی شرکت های آلمانی، همیشه کار کردن توی شرکت ها و فرهنگ های مختلف مزیت حساب میشه.

اصلا احساس می کنم این بلژیکیا مال یه دنیای دیگه ان!

مثلا ما توی شرکتمون این جوریه که همیشه مرخصی ها رو با هم هماهنگ می کنیم که از هر تیم، یهویی همه نرن و یه نفر باشه که پاسخگو باشه.

اون وقت تو بلژیک، دو نفر از یه تیم رفته ان مرخصی. نفر سوم گفته خب پس حالا که اونا رفته ان، منم برم دیگه. اونم رفته مرخصی :/!!

--

نمی دونم اینو نوشتم اون دفعه یا نه. اون دفعه با یه قطاری رفتم بلژیک که قطار دولتی آلمان (دویچه بان) نبود. برامم بلیت فرست کلاس گرفته بودن. آقاهه از پشت سرم اومد، گفت چی میل دارین؟ منم گفتم چیزی نمی خورم. بعد فهمیدم بابا غذا روش بوده و بقیه سفارش دادن.

آخه تو قطارای آلمان باید غذا رو بخری و مسئولای کافه ی داخل قطار میان و می پرسن چیزی میل دارین یا نه.

هیچی دیگه. هی دو سه نفر دیگه ی توی واگن جلوی من غذا خوردن و من حرص خوردم به جاش . ولی خب خیلی باکلاس بودم دیگه که نشستم تو فرست کلاس و گفتم چیزی میل ندارم. میدونین که؟ من خیلی چشم و دل سیرم اصلا .

--

حالا این دفعه که خودم بلیت خریدم و منتظر بودم اون لحظه ی رویایی چی میل دارین فرست کلاس بهم برسه، وقتی گفتم غذای گیاهی میخوام خانمه گفت نداریم :|! عذرخواهی کرد و گفت که باید غذای گیاهی می داشته ان ولی به هر دلیلی به اونا غذای گیاهی نداده ان الان توی رستورانشون کلا و نمی تونه چیزی بهم ارائه بده. ولی گفت اگه کیک میخورین، براتون بیارم. دیگه گفتم همونو بیار!!

حالا اون دفعه لااقل با دل صبر برا خودم کوکو درست کرده بودم و برده بودم (حقش بود همون جا درمیاوردم از تو کیفم و میذاشتم لای نون، می خوردم ) ولی این دفعه که همه چی هول هولکی شد و تا ساعت 16:40 تو میتینگ بودم، ناهارم نخورده بودم. 5 هم راه افتادم از خونه و هیچی هم با خودم نبرده بودم.

--

میگه آبگوشت درست کن. میگم آبگوشت تو تابستون نمی چسبه. میگه مگه حتما باید بچسبه؟!

--

همسر به پسرمون میگه از سیب زمینی هات به من میدی؟ میگه آره و بعد داره میگرده که یه دونه سیب زمینی بده به همسر.

همسر: خوب بگرد ببین کدومش از هم گه خراب تره، همونو بده :)))).

و راست هم میگه. هر وقت من به پسرمون میگم یه سیب زمینی بهم بده، قشنگ میگرده، اونی که خال داره و زشته و کجه و سوخته رو پیدا میکنه، همونو بهم میده :).


بازم کار


اون روز رفتم بلژیک، خانم مدیرشون اومد و احوال پرسی کرد و دست داد؛ گفت دوست داشتم بوست کنم، ولی چون گلوم درد می کنه، نمی کنم.

از اونجا اومدم سرما خورده بودم. ولی من فکر نمی کردم دلیلش واقعا بلژیک باشه، چون من با اون خانم کلا 2 دقیقه هم صحبت نکردم. ولی بعد یکی از دوستامون گفت که رئیسش بلژیکی بوده و سرما خورده بوده؛ گفته الان نصف بلژیک سرما خورده ان و همه از هم می گیرن!

اینم از سوغات بلژیک .

--

صبح زود رفته بودم و هنوز کارمندای خودشون تو بخش آی تی نیومده بودن. کم کم اومدن و یکی دو تاشون باهام احوال پرسی کردن و خودشونو معرفی کردن.

داشتم کار می کردم، یهو یه صدای ماچ بلندددد اومد، برگشتم دیدم به نظر میاد یکی از همکارا اون یکیو ماچ کرده! من ندیدمشون توی اون لحظه چون پشتم بهشون بود، ولی خیلی به هم نزدیک بودن.

برام خیلی عجیب بود رابطه شون.

چیز بدی نبودا، انگار یه ماچ دوستانه باشه که یه چیزی گفته باشی و یکی خوشحال شده باشه و یهویی محکم بوست کنه ولی واقعا توی روابط همکاری، برا من خیلی قفل بود. تا چند ثانیه قشنگ هنگ بودم!

--

دوشنبه آندره میاد از مرخصی و برای اولین بار باید باهاش میتینگ بذارم و گزارش بدم. استرس دارم براش. نمی دونم چی باید بگم و اون انتظار داره که توی این دو سه هفته چه کاری کرده باشم. امیدوارم به خیر بگذره.

--

از این خانم مدیر بلژیک اصلا خوشم نمیاد. با اینکه تو ظاهر خیلی خوبه ولی به نظر میاد خیلی باید باهاش محتاطانه رفتار کنم. دفعه ی قبلی رو که فکر کنم نوشتم که به پیتر گفته بود که با من در ارتباط نیست و اینا.

این دفعه هم به آندره ایمیل زده که میخوام هر چه سریع تر یه میتینگ با هم داشته باشیم راجع به پروژه. و منو حتی سی سی هم نکرده، در حالی که من الان عملا نماینده ی آندره ام از طرف آلمان توی بلژیک.

ولی چون ایمیلای آندره عملا برای ربه کا میره، ربه کا به من و اشتفی ایمیل زد که میرا (همین خانم بلژیکی) همچین ایمیلی زده.

قبلا هم پیتر بهم گفته بود که باید حرف تو رو بپذیرن و قبولت کنن. اگر قبولت نکردن و مشکلی بود، خبر بده به خودم.

الان می فهمم که این تیکه های پازل به هم ربط دارن.

--

تو میتینگ هلند قرار شد که میرا مدیریت کمیته ی راهبری (Steering Committee: یه کمیته که معمولا در سطح هیئت مدیره اس و در مورد مسائل و مشکلات بزرگ شرکت تصمیم گیرنده اس) رو عهده دار بشه.

خانمه تازه هفته ی پیش، اواسط هفته، یه گروه درست کرده برای همه که خب بگین چه میتینگ هایی داریم، چه میتینگ هایی میخوایم و از این حرفا (یعنی بعد از حدود سه هفته).

در واقع، تازه الان که آندره داره برمی گرده و میدونه که باید جواب پس بده یادش افتاده که خب یه کارایی بکنه که چیزی برای ارائه داشته باشه.

این در حالیه که پروژه قراره نهایتا اوایل اکتبر لایو بشه.

من واقعا این حجم از بی خیالی این خانمه رو درک نمی کنم. من اگه بودم، تا الان صد تا میتینگ گذاشته بودم با صد نفر!

--

خیلی وقتا احساس می کنم یا ما خیلی پرتیم یا جهان بینی بعضی از این خارجی ها خیلی با ما فرق داره.

اون روز رفته ام بلژیک. از قضا، موقعی که رفتم شرکت، دقیقا با یکی از کارمندای شرکت توی اونجا تو آسانسور بودیم، برگشتنی هم دقیقا با همون خانم از شرکت داشتم خارج میشدم.

مثل اینکه از دیگران شنیده بود که منِ غریبه کیم! گفت شما از آلمان اومدین و اینا؟ گفتم آره. گفت تو هتل می مونی؟ هتلت کجاس؟ گفتم آره و آدرس هتلو بهش نشون دادم چون -به سلامتی- نه اون قدر سواد داشتم که بتونم اسم خیابونو که به فرانسوی بود بخونم و تلفظ کنم، نه شهرو بلد بودم که بگم تو کدوم منطقه ی شهره . عین بی سوادا، گوشیمو گرفتم جلو چشمش که خودش بخونه .

نگاه کرده، میگه آها، آره، اون قسمت شهر خیلی خوبه. نزدیک یه سینماس، سینمای خوبیه. ولی یه سینمای دیگه هس فلان جا. اگه می خوای فیلمای بهتر ببینی، برو اون جا!!

اصلا برام عجیب بود واقعا. هرگز تا الان به عمرم به این فکر نکرده بودم که برم یه کشور دیگه ماموریت کاری، اونم تو کشوری که زبونشونو بلد نیستم و بخوام برم سینما.

برام خیلی عجیب بود اینکه سینما رو به عنوان یه موضوع برای صحبت با یه غریبه ای که در حد دو جمله ازش می دونست، انتخاب کرده بود!

--

اون روز تو شرکت با آنیا و اشتفان و سباستین و فاطیما رفتیم قهوه بخوریم.

با اونا هم حس کردم که خیلی نقطه ی اشتراکی نداریم.

سباستین میگه راستی، شما چی شد که تصمیم گرفتین رشته ی فنی بخونین و کامپیوترو انتخاب کردین.

من یه کمی سعی کردم براش توضیح بدم که تو کشور من و شهر من و زمان من حداقل، این طور بود که آدما یا می خواستن مهندس شن یا دکتر! ولی خب نمی دونم چقدر تونست درک کنه. بهش گفتم که متاسفانه ما به اندازه ی شما، اون قدری با مشاغل مختلف آشنا نمیشدیم. این جوری نبود که مثلا یه روز ما رو ببرن چهار تا آرایشگاه، یه روز ببرن تعمیرگاه تا شغل های این مدلی رو هم بشناسیم. عملا، چون درسمون خوب بود، جامعه ازمون توقع داشت که مهندس شیم و خب منم بین مهندسی ها واقعا به این رشته خیلی بیشتر علاقه داشتم.

فاطیما البته جوابش خیلی خوب بود. میگه من دنبال یه رشته ای می گشتم که با آدما سر و کار نداشته باشم !!

بعدم یه کمی بحث شد راجع به اینکه ما پاس آلمانی داریم یا نه. سباستین گفت پاس ایرانیتم داری؟ گفتم بله و پسش هم نمیدم حتی اگه بشه، چون من هیچ وقت اینجا به عنوان یه آلمانی پذیرفته نمیشم و واسه همین ترجیح میدم، اون یکی ملیتمو هم نگه دارم.

سباستین گفت آره، می دونم، درک می کنم، متاسفانه هستن از این آدما. آنیا ولی خودشو روی مبل یه کمی سر داد به سمت پایین و گفت من واقعا خجالت می کشم وقتی این چیزا رو می شنوم. می دونم که الان آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) موافقاش بیشتر شده. ولی واقعا من خیلی خجالت می کشم که همچین آدمایی وجود دارن. من خودم کلی فامیل و دوست و آشنا دارم و اونا هم باز کلی آشنا و همکار و دوست دارن، من حتی یک نفر رو نشنیده ام تا الان از کل این مجموعه ی بزرگی که میشناسم که طرفدار آ اف د باشه ولی نمی دونم هم چرا این قدر درصد آ اف د بالاس. کی میره به اینا رای می ده؟

بعد خودش میگه احتمالا آلمان شرقی ها. من خودم یه بار با دوچرخه مسیر هامبورگ به لایپزیش (یا شایدم گفت درِزدِن) رو رفتم. اونجا به ما می گفتن شما غربی ها (منظور کساییه که مال آلمان غربین) و ازمون خوششون نمیومد.

--

الان دیگه هر وقت سرم درد می گیره، میذارمش به حساب کم خونی و اینا. حالا نمی دونم همیشه اش به اون موضوع مربوطه یا نه، ولی خب فعلا که من همه رو میذارم به حساب اون!

--

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم.

آندره دوشنبه اومد و باهاش میتینگ داشتیم. خیلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوب بوده تا اینجا و خوب توی پروژه پیش رفتی. ولی بعدم زد کلا همه مونو کوبید، از نو ساخت .

البته؛ چیز بدی نگفت اصلاها. فقط گفت که باید حداقل هفته ای دو بار با همه میتینگ داشته باشیم. یعنی خودش و من و اشتفی و ربه کا و رالی و دو نفر از هلند و سه نفر از بلژیک. و گفت میتینگ هم میتینگ توئه، تو باید مدیریتش کنی. گفتم من سه هفته نیستم. گفت برای اون سه هفته اصلا میتینگ نذار. این میتینگ بدون تو معنی نداره. این هفته و هفته ی بعدو بذار، بعدیشو دیگه بذار از آگوست که دوباره هستی.

یه چیز دیگه رو هم میرا از من پرسید می تونین کمکمون کنین؟ منم گفتم آره. بعد اومدم تو میتینگ به اشتفی میگم شما احتمالا باید تمپلتی برای فلان چیز داشته باشین. گفت تمپلت دقیق که نداریم ولی می تونیم تهیه کنیم. آندره گفت ولی من اینو یه تسک برای دخترمعمولی می بینم. دخترمعمولی، انجامش بده با رالی و اگه کمک لازم داشتی بگو، تو سه تا پشتیبان داری اینجا. باشه؟

آندره واقعا خیلی خوبه؛ خیلی پشت آدمو داره؛ ولی خییییلی هم جدیه ها، خیلی. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. وقتی داشت همون حرف های بالایی رو می گفت که من باید انجام بدم، انقدر جدی می گفت که من توی همون لحظه داشتم فکر می کردم شاید اگه یه نفر دیگه بود یا خود من توی ده سال پیش بودم، الان گریه اش/ام می گرفت!

--

بعد از سالی و ماهی، اون پروژه قبلیه که قرار بود روش کار کنم، امروز پیام داده که خب ما داریم بیشتر پیش میریم و بیا تو فلان میتینگ باش.

منم به آندره زدم قضیه چیه؟ من چیکار کنم الان؟ این پروژه کی قراره انجام بشه؟

آندره بهم زنگ زد و تو ماشینش بود. گفت ببخشید که دوربینم خاموشه، من تو ماشینم.

بعد دوباره راجع به پروژه حرف زد و گفت که واقعا پیشرفتت توی پروژه خوب بوده. بچه ها بهم گفتن همه چیو. خوشحالم که هیچی رو به خودت نمی گیری و راحت حرفتو می زنی اگه چیزی باشه.

حالا قضیه ی این چی بود؟ نمی دونم تعریف کردم براتون یا نه، یه بار اشتفی گفت که میرا فلان چیزا رو گفته. بعد این چیزایی که می گفت - حداقل به اون شیوه ای که اشتفی گفت- کاملا منفی بود. ولی گفت من نمی دونم چطور گفتم ولی میرا اصلا منظور منفی ای نداشت و راضی بود کلا، امیدوارم به خودت نگیری.

منم بعد توی حرفام به اشتفی با خنده گفتم من اصلا به خودم نمی گیرم، حتی اگه باید می گرفتم .

بعدم هر جا که باید حرفی رو می زدم، زدم. مثلا من ارائه داشتم تو بلژیک، اینا موقع ارائه ی من لام تا کام حرف نزدن بعضی هاشون. منم اینو دقیقا به اشتفی و ربه کا گفتم و گفتم که اصلا استقبال نشد از من. نه واکنش منفی دادن، نه مثبت دادن، فقط سکوت کردن که من اینو ناراحتی و عصبانیتشون می دونم. من ناراحت نشدم اصلا، چون من وظیفه مه که این کارو بکنم و این ارائه رو بدم و می کنم و اونا هم وظیفه دارن که خواسته های ما رو انجام بدن و میدن. اما خب، گفتم بهتون بگم که وضعیتو بدونین.

و فکر میکنم اشتفی و ربه کا حتی اینو هم به آندره منتقل کرده بودن .

خلاصه، در ادامه، آندره گفت که میدونم پروژه ی آسونی نیست ولی تا اینجا خیلی خوب از پسش بر اومدی و آفرین بهت و خلاصه از این هندونه زیربغل گذاشتنا (که من واقعا نمیدونم چرا، چون کار زیادی انجام نشده.)

بعد راجع به برنامه نویسامون پرسید و گفت که من میدونم که میشائیل مثل جهاد کار نمی کنه. به نظرت لازمه که به میشائیل یه کمی بیشتر فشار بیارم؟ گفتم نه اصلا. صادقانه بگم، به نظر من آدما استعداداشون با هم فرق داره. جهادو نباید با بقیه مقایسه کنی. جهاد واقعا باهوشه. به اینجا که رسید، خندید و دوربینشو روشن کرد. گفتم واقعیته. من قبلا با جهاد کار کرده ام، قبل از اینکه از شرکت بره و دوباره برگرده، تو تیم فلان بود، و ما اون زمان به خاطر وویس بتامون خیلی کار داشتیم باهاش انجام بدیم. به محض اینکه جهاد رفت، من متوجه شدم. نه وقتی که رفته بود و رئیسش مسئولیت هاشو به عهده گرفته بود و نه الان که توی یه تیم دیگه اس و یه نفر رو تمام وقت به جاش توی اون تیم استخدام کرده ان، هیچ وقت هیچ کدوم نتونستن مثل جهاد کار کنن توی اون بخشی که من باهاش کار کرده ام. به نظر من، سر این موضوع فشار نیار به یه نفر دیگه. من نمی تونم جهادو با بقیه ی تیم مقایسه کنم، من با بقیه کار نکرده ام، ولی جهاد، خودش، آدم باهوشیه.

دیگه قانع شد که فشار زیادی به اون بنده خدا نیاره. خلاصه که این دوست مونیخیمونم جست از اینکه آندره بخواد بره سراغش .

--

از یه ماه پیش بهمون ایمیل زده بودن که میتینگ GEC که مخفف Global Executive Committee ه و میتینگ سطح بالاییه و برای مدیرای سطح بالاس - نه آدمایی در سطح من- بین میرا و پیتر فلان تاریخ برگزار میشه و دخترمعمولی، تو هم به میتینگ دعوتی (من دعوتیم از این بابته که بدونم چی به چیه، نه اینکه من مسئولیتی داشته باشم). تا تاریخ فلان، لطفا داکیومنت هاتونو بفرستین. حالا ددلاین کیه؟ فردا؟

میرا امروز با من میتینگ گذاشته بود بابتش! ده دقیقه ی اولم که راجع به موتورسواریش و این حرفا صحبت می کرد که حالا اونم بعدا میگم!

بعد به من میگه تو میتونی اسلایدهاشو آماده کنی؟ گفتم نه! تو آماده کن، برا من بفرست؛ من نظرمو میگم. والا! من چرا براش چیزی آماده کنم؟! اون مسئوله.

تازه اون روز بهم میگه که من فلان روز نیستم و میرم موتورسواری نمی دونم کجا و حالا با گوشی سعی می کنم در دسترس باشم!! اگه نرسیدیم به موقع آماده کنیم، من برا تو می فرستم، تو فلان روز (فردای روز ددلاین)، صبح براشون بفرست!!

حالا بهش گفتم تا امشب برا من بفرست؛ من فردا صبح ساعت 6 نگاه می کنم. قرار شده تا 9 شب اینا یه ورژن برا من بفرسته!!!! نه شب آخه؟!

من واقعا هر بار این خانمه رو می بینم تعجب می کنم که چطور آدمی با این شخصیت، تونسته همچین سمتی رو بگیره. آیا واقعا بقیه ی قسمت های کارشو خوب انجام میده و فقط این یه پروژه به مشکل خورده؟!

کلا تو میتینگ ها دیر اومدن هم برای بلژیکی ها عادیه.

یه بار من میتینگ داشتم با اشتفی و ربه کا، بعد من ده دقیقه به تموم شدن میتینگ گفتم ببخشید، این میتینگ قرار بود آنلاین باشه، چون حضوریه، من باید الان برم که به میتینگ بعدیم برسم و تو اتاقم باشم به موقع.

بعد طرف ساعت یک بهم پیام داده میشه ده دقیقه میتینگو دیرتر بذاریم که من غذامو تموم کنم؟!!

حالا خیلی دیر نمی کنن معمولا ها. ولی این جوری هم نیستن که راس ساعت شروع کنن. همه با دو سه دقیقه و پنج دقیقه تاخیر میان.

--

دیگه فکر کنم پسرمون داره بزرگ میشه. هر چی فکر می کنم، سخن گهرباری ازش یادم نمیاد .

بازم همون بلژیک!


اول از همه بگم که فکر کنم متاسفانه، بعضی از ایمیلاتون به من نمی رسه! لطفا اگر ایمیلی زدین و دیدین جواب نداده ام، بهم پیام بدین و بپرسین. من هر چی ایمیل داشته ام جواب داده ام.

--

چند وقت پیش، توی میتینگ کل دپارتمان که تقریبا 20 30 نفری هستیم، یواخیم گفت که دخترمعمولی و بقیه ی بچه ها الان یه پروژه ی جدید دارن. دخترمعمولی توضیح بده راجع بهش. منم در حدل 7 8 جمله گفتم. جمله ی اولمم اومدم بگم آره، ما یه پروژه ی جدید گرفته ایم، گفتم یه پروبلم جدید گرفتیم . که البته؛ درست بود، فقط یه کم زود وارد اصل ماجرا شده بودم .

بعد من توی توضیحاتم گفتم من تو بخش فنیش زیاد وارد نیستم، رالی می تونه بهتر توضیح بده. دیگه رالی شروع کرد به توضیح دادن و هی گفت و گفت و من با خودم گفتم وای، من چقدر کم حرف زدم؛ خیلی ضایع بود؛ ببین رالی چه خوب داره پروژه رو توضیح میده... که دیدم یه نفر یه سوالی پرسید که دیگه خیلی فنی بود، مثلا گفت آره این بلژیکی ها فلان پروژه رو هم داشتن چند سال پیش، اون چی شد ... و هنوز داشت حرف می زد که یواخیم با دستاش تو هوا یه کم بال بال زد گفت نه نه نه، دیگه نمی خواد بیشتر از این راجع بهش توضیح بدین. بقیه شو برین خودتون با هم دوتایی صحبت کنین. الان در همین حد بسه!

فهمیدم همون حد خودم که 7 8 تا جمله گفته بودم درست بود و لازم نبود مثل رالی کلی توضیح بدم. اصلا از قدیم گفته ان کم گوی و گزیده گوی چون در .

--

یه روز با رالی و جهاد رفتیم بلژیک. جهاد (که البته؛ اینجا جیهاد تلفظ میشه) متولد اینجاس ولی اصالتا ترکه. جهاد خیلی پسر باهوشیه؛ واقعا تیزه و من اینو همون اوایل که اومده بودم توی این شرکت فهمیدم. قبلا توی یه تیمی کار می کرد که ما باهاش همکاری داشتیم زیاد برای وویس بت هامون. هر کاری هم که بهش می گفتم، بنده خدا خیلی سریع انجام میداد. میگفتم مثلا فلان چیز کار نمی کنه. سه دقیقه بعد می نوشت الان دوباره تست کن. گاهی من واقعا تعجب می کردم که تو اصلا کی وقت کردی بفهمی مشکل چیه، کی حلش کردی که الان چند دقیقه بعدش به من میگی تست کن دوباره!

بعد که جهاد از شرکت رفت، من خیلی ناراحت شدم. چون یه مدت که اصلا جاش خالی بود و باید به مدیر گروه می زدی ایمیلو و کو تا جواب بگیری و اصلا طرف بفهمه مشکل چیه. بعدشم یکی جاش اومد که خیلی معمولی بود. هر چیزیو باید براش کلی توضیح میدادی. همه اش هم می ترسید چیزیو تغییر بده و هی می گفت میتینگ بذاریم با فلانی و فلانی که ببینیم میشه فلان چیزو تغییر داد یا نه.

بعد از شیش ماه جهاد برگشت. ظاهرا از شرکتی که رفته بود، خوشش نیومده بود. تو ماشین توضیح داد که رفته یه مدت وودافون کار کرده (یکی از بزرگترین شرکت های خدمات اینترنتی و تلفنی). گفت منو به عنوان برنامه نویس ارشد استخدام کردن؛ بعد رفتم دیدم هیچی به من برنامه نویسی نمیدن؛ به من میگن عملا یه سری کارمند هندیو که توی هند دارن کار می کنن سامان دهی کنم و مدیریت کنم؛ در واقع منو مدیرمحصول کرده بودن. منم خوشم نیومد و برگشتم؛ مخصوصا که کارمندا توی هند بودن و اصلا کار کردن باهاشون سخت بود؛ خیلی هاشون که اصلا بلد نبودن؛ اونایی هم که بلد بودن، تا میومدی بفهمی که خب مثلا فلان کس خوب کار می کنه؛ می دیدی طرف رفته یه شرکت دیگه کار می کنه؛ کلا زیاد آدماش یهویی غیب میشدن.

برام جالب بود که اصلا علاقه ای به مدیرپروژه شدن نداشته بود و برگشته بود. حتی وقتی هم برگشت، پوزیشن تمام وقت براش نداشتن. گفته بود من می خوام برگردم، توی یه تیم دیگه بهش یه کار نیمه وقت دادن تا آخر سال تا سر سال بشه و بتونن یه پوزیشن تمام وقت براش باز کنن.

ولی الان خوشحالم واقعا که برگشته. آدم این زرنگا رو نباید از دست بده، حیفن واقعا.

الانم توی پوزیشنی که هست، پروژه ی بلژیک با یه چیزی کار می کنه که مبناش برنامه نویسی جاواس. همه ی نیروهایی هم که از آلمان به بلژیک کمک می کنن، برنامه نویس جاوان. ولی جهاد الان داره به تنهایی واقعا کار می کنه و باگ های سیستم اونا رو رفع می کنه، بقیه هنوز دارن کار رو یاد می گیرن!! خود بلژیکی ها هم می گفتن ما نمی فهمیم چرا جهاد زود یاد گرفته و بقیه اصلا پیش نمیرن. یکیشون که اصلا پیش نمیره، یکیشون در حد کم و بیش یاد گرفته.

--

هفته ی بعد با قطار میرم خودم تنهایی. دوشنبه شب میرم و سه شنبه شب برمی گردم. با ماشین واقعا مسیرش خیلی بد بود. 11 کیلومتر آخرو 33 دقیقه تو راه بودیم :/!!

--

یه پسره اونجا کار می کرد که بر حسب اسمش حدس زدم عرب باشه. از جهاد پرسیدم و واقعا عرب بود. بهش میگفتن "تَبیت". سرچ کردم تو گول تبیت دیگه چه اسمیه؟ فهمیدم اسمش "ثابت"ه بنده خدا!

--

اشتفی میگه هانو الان تو اسپانیاس و میتینگ داره با همه ی کشورهای مختلف. اونجا "میرا" - همون خانم مدیر بلژیک- رو دیده و پرسیده که خب چطور پیش میره با دخترمعمولی؟ میری هم گفته من اصلا تا الان دخترمعمولی رو ندیده ام و اصلا نمی دم که کاری می کنه یا نه و تا الان هیچ میتینگی با من نداشته.

پیترم از اشتفی پرسیده بود که قضیه چیه؟ اشتفی گفت منم گفته ام که دخترمعمولی هر روز میتینگ داره با بخش آی تی اونجا و با همکارای بخش آی تی و بخش غیرفنی در ارتباطه. دوشنبه هم با خود میرا هم دوشنبه قرار داره.

جالبش این بود که این خانم مدیر، خودش تقریبا ده روز پیش، به من پیام داد که من می خوام باهات صحبت کنم یه بار و بهت خبر میدم. منم خب منتظر شدم تا خودش خبر بده دیگه، چون به نظرم معقول نیست که کارمند به مدیر پیام بزنه این قرار ما چی شد و بخواد مدیرو هل بده که باهاش میتینگ بذاره!!

بعد چند روز پیش، یکی به من ایمیل زد که من دستیار میرام و میرا می خواد باهات میتینگ بذاره، فلان ساعت اکیه؟ منم گفتم بله و اونم میتینگو گذاشت.

ولی میرا حتی همینو هم به پیتر نگفته!!

ولی خب، خدا رو شکر که اشتفی جوابشو داده بود. منم البته به اشتفی گفتم اصلا تعجب نمی کنم که این خانم این جوری گفته باشه. خود پروژه رو هم همین طوری پیش برده ان دیگه. هیچ کس به هیچ کس راجع به هیچی هیچی نگفته!! هر کس برای خودش کار کرده. الانم این خانم حتی خبر نداره داره تو پروژه اش چی میگذره. این ضعف تیم خودشونو نشون میده.

--

تا الان ما داشتیم توی وضعیت "توصیه ای" کار می کردیم با بلژیک و قرار بود بهشون توصیه کنیم که چیکار کنن که پروژه بهتر پیش بره. ولی اشتفی گفت پیتر گفته وضعیت رو به "دستوری" تغییر بدین و بگین تا الان با سیستم خودتون عمل کردین و جواب نداد؛ از الان به بعد کاری که ما میگیم رو می کنین.

--

میدونم که سختشون میشه بلژیکی ها و فکر می کنن ما با نگاه بالا به پایین می خوایم چیزیو بهشون بگیم. ولی مجبوریم؛ چون ظاهرا روش دیگه ای جواب نمیده.

اون روز با اشتفی و ربه کا صحبت می کردیم و میگم من یه سری عدد خیلی ساده ازشون خواسته ام و میگن نداریم. و من واقعا تعجب می کنم که ندارن این عددا رو! میگه ما اول باید به اینا نشون بدیم که بابا ما اگه میگیم این عددا رو به ما بدین، برای این نیست که "ما" این عددا رو لازم داریم؛ برای اینه که "شما" این عددا رو لازم دارین!

و حقیقتا این کار سخته!! هر چی ما بهشون میگیم، فکر می کنن که ما چون رئیسیم، باید به ما بدن این عددا رو و اینا رو کار اضافه ای می بینن. و این نگاهشون به قضیه خیلی منو اذیت می کنه. ما می خوایم به اونا کمک کنیم؛ ولی اونا فکر می کنن ما میخوایم بهشون زور بگیم!

امروز صبح یه ایمیل زدم به دو نفرشون که من این عددا رو لازم دارم. لطفا بهم بگین که آیا می تونین این عددا رو استخراج کنین و بهم بدین؟ اگر می تونین، تا کی می تونین و اگر نمی تونین، کی مسئولشه و می تونه؟

و هنوز ایمیلمو جواب نداده ان. برام جالب بود که مثلا 5 6 ساعت، براشون برای اینکه فقط بگن بله می تونیم یا نه نمی تونیم کافی نبود! این در حالیه که پروژه ثانیه به ثانیه اش مهمه.

--

روز دومی که من وارد پروژه شدم رسما و بهم دسترسی دادن به داکیومنتاشون، من به اشتفی گفتم به شدت مشکل تست دارن و تستر به اندازه ی کافی ندارن. الان، بعد از حدود دو هفته، اشتفی میگه من به این نتیجه رسیده ام باید به تستراشون اضافه کنن :/!! میگم خب اینو که من روز دوم بهتون گفتم که!! میگه آره، تو گفتی و درسته. باید به میرا بگیم!

دیگه به این نتیجه دارم میرسم باید خودم دست به کار شم و بی خیال هماهنگی با آلمان هم بهشم حتی و خودم به شیوه ی خودم کارو پیش ببرم، درست مثل همون اول ایراد کاری ای که برام پیش اومد تو ماه های اول توی همین شرکت.

اون زمان گفتم بهتون اگه یادتون باشه؛ یه مشکلی رو فلیکس نبود و من باید حلش می کردم و اصلا مال فلیکس بود و ربطی به من نداشت. منم که ازش سر در نمیاوردم. مدام از این و اون می پرسیدم کی می تونه کمکم کنه و همین جوووور به صورت لینک تو لینک و شبکه ای پیش می رفتم، در حدی که میدیم اونی که بهم معرفی کرده ان، الان تو میتینگه، منم عجله داشتم، اسم هم تیمیاشو تو گوگل می زدم، بعد رو لینکت اینشون کلیک می کردم، ببینم کی به تخصصش بیشتر می خوره که بتونه کمکم کنه، به اون زنگ می زدم .

الانم فکر کنم نباید این جوری ایمیل بزنم و بپرسم کی می تونه کمکم کنه، باید خودم گوگل کنم بچه های تیمشونو .

--

اشتفی میگه به این بلژیکی ها هی میگیم باید یه جور دیگه کلا کار کنین، ولی اینا باز کار خودشونو می کنن. انگاری یه مکعب دستشون گرفته ان، هی برا ما تو هوا تکونش میدن، یه ور دیگه شو میارن، میگن بیا این یه چیز دیگه (در حالی که داش اینو می گفت، انگشتاشم آورده بود بالا، تو هوا تکون میداد، انگاری داشت مکعب روبیکو درست می کرد ولی من بیشتر یاد دایره زدن افتادم) ولی باز همونه. انگاری ما نمی فهمیم. این تیکه رو انقدر خوب ادا درآورد که من و ربه کا مرده بودیم از خنده، تا ده بیست ثانیه، از شدت خنده نمی تونستیم حرف بزنیم. آخرش دستشو کوبید رو میز، گفت بابا اینو باید platt (صاف/تخت) کنی، باهاش Scheibe (دیسک) درست کنی؛ هی به ما همون مکعبو نشون میدن، میگن ببین این ورش رنگش خوشگله .

--

تو ماشین بحث AFD (حزب مخالف خارجی ها) بود، رالی میگه خب دموکراسی همینه دیگه. بالاخره، الان نظر مردم همینه یه تعدادیشون. بعدم به جهاد میگه اگه بخوای بری، کجا میری؟ آمریکا؟

جهادم گفت نه، آمریکا دوره. نمی دونم؛ شاید برم کشورای اسکاندیناوی.

رفتار هر دوشون برام جالب بود. رالی که حتی به خودش زحمت نمی داد، حداقل اگر نمیگه من با آ اف د مخالفم، مثلا یه دلداری بده و بگه ولی آ اف د هیچ وقت اون قدر قدرت نمی گیره که بخواد شما رو بیرون کنه یا حداقل بگه شما که دیگه الان آلمانی هستین.

رفتار جهادم برام جالب بود که این قدر خودشو خارجی میدید. رالی اگه از من می پرسید، من می گفتم من آلمانیم و هیچ جا هم نمیرم (البته؛ معنیش این نیست که در عمل هم این کارو می کردم ها؛ بالاخره، هر کسی اگه موقعیتشو در خطر ببینه، قطعا میره یه جایی که شرایط بهتری داشته باشه؛ حالا یا میره یه کشور دیگه؛ یا برمی گرده به کشور اولش؛ اما در جواب اون، فکر نمی کنم این قدر راحت می گفتم میرم فلان جا!).

شایدم من زیادی اعتماد به نفس دارم که خودمو واقعا آلمانی می دونم، نمی دونم.

ولی راستش، من از حرف رالی واقعا یه کمی برداشت نژادپرستانه بودن کردم. نمی دونم؛ شایدم من اشتباه می کنم و منظوری نداشت.

حالا برعکس این، اون روز دیدم مامان ماکسی پروفایل واتس اپشو یه جمله گذاشته که نوشته "یه جوری زندگی کن که آ اف د مخالفت باشه.".


کار


این پست بسیار طولانی است. مجهز بشینید سرش .

-

اون روز مونیکا بهم ایمیل زد و گفت که یه پروژه ی جدید داریم و براش یه مدیر پروژه می خوایم که آندره و یواخیم تو رو معرفی کرده ان. ولی لازمه اش اینه که حداقل به مدت دو سه ماه، هفته ای دو سه روز بری بلژیک. میتونی قبول کنی؟ اگه می خوای، می تونیم راجع بهش صحبت کنیم.

با همسر صحبت کردم؛ گفت قبول کن. گفتم خب باید برم بلژیک. گفت اشکالی نداره. هماهنگ می کنیم، من اون روزا رو از خونه کار می کنم.

منم جواب دادم و گفتم اکیه ولی اطلاعات بیشتری راجع بهش لازم داره، مخصوصا راجع به مدتش، چون من تو جولای سه هفته نیستم تقریبا.

پس فرداش آندره برام یه میتینگ گذاشت ساعت 17. حالا اون روز پسرمون کلاس نقاشی داشت و من از قبل ساعت 15 تا 17 رو زده بودم در دسترس نیستم چون پسرمون ساعت 16 تا 17 کلاس داره. ولی من با خودم گفته بودم خب دیگه کسی بعد از 17 که میتینگ نمیذاره، من می زنم از 15 تا 17 نیستم، یعنی؛ عملا من از 15 به بعد نیستم دیگه. حالا اهمیتی نداره که من تو راهم و 17.30 تازه می رسم خونه. ولی خب ظاهرا بقیه برداشتشون این نیست و بعد از میتینگ رفتم درستش کردم که آقا من از این به بعد تا 17:30 نیستم!

اتفاقا اون روز همسر هم یه قرار گلف داشتن از طرف شرکتشون و قرار بود شب ساعت ده بیاد. دیگه مجبور شدم پسرمونو نبرم کلاس. فقط 4 اینا آوردمش و گفتم من میتینگ دارم.

با آندره صحبت کردم و یه کمی راجع به پروژه برام توضیح داد و گفت که اصلا پروژه ی آسونی نیست، از همین الان بهت بگم. چالش بزرگیه. پروژه از دو سال پیش شروع شده و الان متوجه شده ایم که کاملا خارج از کنترل ماست. تا الان خیلی بودجه ی بیشتری براش صرف شده از چیزی که باید. الان بودجه مون محدوده و تعداد پروژه ها زیاد و یکیو می خوایم که پروژه رو جمع کنه. برای کم کردن هزینه ها، داریم سعی می کنیم از نیروهای داخلی استفاده کنیم. واسه همین روی این پروژه دو نفر از آلمان، دو نفر از هلند و دو سه نفر از بلژیک کار می کنن که پروژه رو به نتیجه برسونیم. اگر نتونیم، باید یه شرکت دیگه رو استخدام کنیم که هزینه اش خیلی بیشتر میشه.

گفت نظرت چیه؟ گفتم من با هر چالشی اکیم. گفت فکر می کنی از پسش برمیای؟ گفتم من نمی تونم تضمین کنم که پروژه عالی پیش بره، من فقط می تونم تضمین کنم که من تمام تلاشمو می کنم و امیدوارم و خوش بینم که بتونیم با هم همکاری کنیم و کارو خوب پیش ببریم.

میگه شخصیتت شبیه منه. من هیچ وقت تو زندگیم این طوری نبوده که کسی بهم بگه بیا این ریسکو بکن. همیشه خودم هر چالشی برام پیش اومده رو پذیرفته ام و این طوری خودمم رشد کرده ام. واسه همین خوشحالم که می بینم تو ام این قدر ریسک پذیری و چالشا رو قبول می کنی با اینکه می دونی سختت میشه.

آخرش گفت رزومه ات رو بده تا من بفرستم برای بلژیک و اونا باید قبول کنن و اگه اکی شد، کارو باید سریع شروع کنیم.

حالا اون دو نفری که تو آلمان روی پروژه کار می کنن کین؟ یکیشون همونیه که می گفت یواخیم بین گروه شما و ما فرق میذاره :/!

--

تا اینجای متنو قبل از میتینگم با بلژیکیا نوشته بودم.

بعد از اینکه رزومه مو فرستادم، یه نفر از بلژیک برام میتینگ گذاشت و گفت که شما رو به عنوان یه گزینه ی احتمالی برای مدیریت پروژه به ما معرفی کرده ان. یه میتینگ بذاریم که همدیگه رو بشناسیم.

در واقع، میتینگ یه مصاحبه بود و اونا بعد از مصاحبه باید می گفتن که منو می خوان یا نه. میتینگ هم با دو نفر بود: یکی مدیر فنی، یکی بالاترین سطح شرکتمون توی بلژیک (البته؛ شعبه ی بلژیک کوچیک تره کلا از آلمان و خب بالاترین سطحش هم مسئولیت هاش مثل بالاترین سطح شرکت خودمون نیست دیگه.).

یکی دو روز قبل از میتینگ، رالی (همونی که می گفت یواخیم بین ما فرق میذاره) بهم زنگ زد و گفت که اگه میشه منم تو میتینگتون باشم و شاید بتونم کمکت کنم و اینا! من با اینکه میدونستم مصاحبه اس و اصلا معنی نداره که رالی باشه ولی گفتم با آندره صحبت کن. اگه اکی داد، باشه.

فردا پس فرداش، تو میتینگ بودم که آندره زنگ زد بهم. منم به بقیه گفتم من باید برم آندره بهم زنگ می زنه. جواب دادم، دیدم با رالیه. گفت رالی هم می تونه تو میتینگتون باشه. گفتم باشه، من مشکلی ندارم.

بعد تو میتینگ با بلژیک، اول از همه من وارد شدم، بعد رالی، بعد دو تا بلژیکی. همون آقاهه که بالاترین سمت شرکت بود، همون اول گفت که رالی من نمی دونم تو چرا تو این میتینگی، آخه ما می خواستیم با دخترمعمولی صحبت کنیم .

برای میتینگم من نمی دونستم چطوری باید براش لباس بپوشم، گفتم اگه میتینگ خیلی رسمی باشه و من با لباس معمولی باشم ضایع است، ولی اگه برعکس باشه، من ضرر نکرده ام و اتیکت مدیریتی رو رعایت کرده ام.

پشت صحنه ام رو هم یه عکسی گذاشتم که لوگوی شرکت روش بود.

رفتم تو میتینگ، رالی تا اومد، گفت اوه اوه، تو چه رسمی پوشیدی. خودش یه پیرهن سبز چهارخونه داشت. بعدش دیگه اون دو تا اومدن که یکیشون پیرهن سفید پوشیده بود ولی کت نداشت، اون یکی هم یه پیرهن عادی داشت ولی رسمی تر از چیزی بود که رالی داشت.

دیگه صحبت کردیم و ازم یه سری سوال پرسیدن که پروژه ای که الان داری چقدر بزرگه و این حرفا.

وقتی براشون داشتم توضیح میدادم، خودم تازه می فهمیدم چقدر پروژه مون از بیرون بزرگتر به نظر می رسه! از نظر خودمون، حالا چهار نفریم داریم با هم هر از گاهی صحبت می کنیم دیگه. ولی برای یه شخص بیرونی که توضیح میدی، باید بگی با فلان تیم و فلان تیم و فلان تیم کار می کنم. اونجا که توضیح میدادم، خودم تازه فهمیدم که من عملا دارم با هفت هشت تا تیم کار می کنم!!

یه تیکه هایی از مصاحبه رو هم می نویسم که شاید برای کسی بعدا توی مصاحبه ها به درد بخوره. البته؛ کلا، توی مصاحبه آدم باید خودش باشه و واقعا چیزایی که میگه از ذهن و دل خودش بیاد، نه اینکه چیزیو جایی بخونه و حفظ کنه. اما خب شاید بهتون یه کمی ایده بده که اینجا چطوری مصاحبه می کنن و چی میگن و اونایی که پذیرش می گیرن چی میگن .

وقتی داشتم توضیح میدادم که با کدوم تیم ها کار می کنم، دقیق می گفتم که اون تیما چیکار می کنن. مثلا می گفتم برای ارتباط با دیتابیسمون و طراحی http request ها، فلان تیم، برای اینکه فلان ریکوئست از توی وویس بت قابل دسترسی باشه، نیاز به پروکسی داریم و برای اون فلان تیم، برای خود طراحی وویس بت فلان تیم، برای طراحی زیرساخت ها و متصل کردن شماره تلفن ها به وویس بت با فلان تیم کار می کنیم.

اون آقاهه که فنی بود گفت مشخصه که شما خودتون اطلاعات کاملی دارین از مسائل فنی و کلمه های تخصصی رو کاملا به جا به کار می برین. گفتم بله، من خودم طراحی هم می کنم وویس بت ها رو. فقط کارای مدیریتی نمی کنم.

اون یکی پرسید چرا قراره با ما کار کنی؟ آیا یه پروژه تون تعطیل شده که شما آزادی الان؟ گفتم نه، ولی به پروژه ی شما اولویت بالاتری داده شده و من فعلا تا به سرانجام رسیدن این پروژه روی این پروژه کار می کنم.

یکیشون ازم پرسید که ما یه سری میتینگ داریم که خیلی کمن ولی آدماش فقط فرانسوی صحبت می کنن. با این چالش چیکار می کنی؟ گفتم ما تو برهه ای از زمان زندگی می کنیم که همه اش حرف هوش مصنوعیه، تو صد سال پیش زندگی نمی کنیم. الان یه عالمه ابزار هست که لایو برات ترجمه می کنه. درسته که عالی نیستن ولی فکر می کنم کار ما رو تا حد زیادی راه میندازه. برای اون باقی مانده اش هم یه کاری می کنیم. مایی که کارمون با هوش مصنوعیه، نباید دیگه از این چالشا بترسیم. بالاخره یه راه حلی براش پیدا می کنیم. قرار نیست توش گیر کنیم که.

بعدش اون آقایی که فنی بود کلی راجع به پروژه توضیح داد و بعد توضیح داد که ما چندین تیم هستیم و تیما خیلی جدا جدا کار می کنن، الان یکیو می خوایم که همه ی اینا رو جمع بندی کنه. بهت بگم که پروژه بسیار سنگینه و ما قبلا با حدود 70 تا نیرو روش کار می کردیم، الان شدیم حدود 12 13 نفر و دیگه اون قدری نیرو نداریم براش. یه سری از کسایی هم که قراره روی پروژه کار کنن، تخصصشون دقیقا اون چیزی که می خوایم نیست و هنوز باید یاد بگیرن. یه کوئوردیناتور پروژه داریم که یه سری کارا رو انجام میده. ولی کافی نیست. ما یه نفرو می خوایم که تو سطح بالاتری کار کنه و بتونه با همه ی تیم ها ارتباط برقرار کنه، پروژه های جانبی لازم رو تعریف کنه، roadmap تهیه کنه، زمان بندی کنه که چه کاری کی انجام بشه، مدیریت ریسک انجام بده، بودجه رو مدیریت کنه، تسک های موجودو نگاه کنه که کدوما برای لایو کردن ورژن اولیه لازمن و کدوما میتونن بعدتر انجام بشن و ... .

حالا طرف یه ساعت توضیح داده، من در جواب خیلی ساده تو جمله ی اول جواب آخرو گفتم و گفتم I always welcome new challenges . بعدم گفتم که به نظرم هیچ پروژه ای اولش آسون نیست. این که شما دو سال از کارتون گذشته و هنوز نتیجه ای نگرفته این (اون آقای فنی خیلی هی روی این موضوع تاکید داشت و کلا آدم آشفته ای بود، معلوم بود که خیلی از این پروژه کلافه اس)، معنیش این نیست که کارتون لزوما بد بوده. همیشه کار همین طوری پیش میره. توی ماه ها و شاید سال اول آدم کلی چیزو امتحان می کنه، هی آزمون و خطا می کنه، هی می فهمه اشتباه کرده. بعد کم کم راهشو پیدا می کنه و بعد از دو سه سال، ناگهان همه چی روشن و شفاف میشه و خوب پیش میره. ما فقط به عنوان آدم و کارمند رشد نمی کنیم تو طی زمانی که داریم روی پروژه کار می کنم، شرکتامونم با ما رشد می کنن. می فهمیم که پروژه رو چطوری باید برنامه ریزی کنیم برای پروژه های بعدی. اینکه شما میگین ما اون زمان به اندازه ی الان منظم ( agile) کار نمی کردیم، خب ما هم همین طور بودیم. همه همین طورین. همه ی شرکت ها، هر سال دارن بهتر و منظم تر از سال قبلشون کار می کنن چون همه ی آدما دارن تجربه شونو با خودشون به سال بعدیشون میارن. این هیچ نشونه ی بدی نیست. مهم اینه که ما ببینیم که کجا بودیم، الان کجا هستیم و کجا می خوایم بریم. من خوش بینم و معتقدم می تونیم با همکاری هم کارو خوب پیش ببریم و به نتیجه برسونیم.

اینجا دیگه تقریبا آخر گفت و گوهای اصلی بود و من مطمئن بودم که اون تاثیری که می خواستم رو گذاشته ام . البته؛ من این حرفا رو واسه این نگفتم که اونا حتما منو استخدام کنن، اینا نظر واقعیم بود راجع به حرفای اون آقاهه. ولی خب آدم واکنش طرف مقابلشو می بینه دیگه.

دیگه آخرش گفتن با بلژیک اومدن چطوری؟ با زندگی شخصیت جور درمیاد؟ گفتم آره، هماهنگ می کنم که همسرم اون روزا رو از خونه کار کنه که بچه رو از مدرسه برداره. فقط هر روزی که قراره من اونجا باشم از قبل بهم بگین، نه اینکه امروز بگین فردا صبح اینجا باشه. که البته گفتن در هر صورت این طوری نیست و به موقع خبر میدن.

بعد هم راجع به این صحبت کردیم که من باید سه شنبه ی هفته ی بعد برم یه میتینگی که تو هلنده. و گفتن که نظرشون مثبته و از این حرفا.

آندره قبلا گفته بود به من و رالی که بعد از میتینگ به من زنگ بزنین؛ من تو ماشینم ولی زنگ بزنین.

بعد از میتینگ، اول من و رالی با هم صحبت کردیم یه کم و بعدش زنگ زدیم به آندره. تو ماشین بود ولی گفت من همین الان نشستم تو ماشین، اگه چند دقیقه پیش زنگ زده بودین، من هنوز تو اتاقم بودم. تصویر نداشت آندره.

آندره می پرسه خب چطور بود؟ گفتیم خوب بود. آندره میگه دخترمعمولی شجاعت و خوش بینی لازمو داره (اینا رو که گفت، من با حرکت لب با خنده به رالی گفتم کی؟ من؟)، من می دونم که از پسش برمیاد. دخترمعمولی من نمی بینمت. چطوری الان؟ رالی تو بگو؟ رالی میگه خوشحاله و داره می خنده .

خلاصه که میتینگا که خوب بود. امیدوارم خود پروژه هم خوب پیش بره.

برا اولین میتینگ اشتفی که با آندره کار می کنه هم میاد و چون خونه اش تو شهر بغلی ماست، منو سر راه سوار می کنه یا من باید برم شهر بغلی.

دعا کنین این پروژه به خیر بگذره. برام خیلی تعیین کننده است.

--

میتینگ سالانه مو با یواخیم داشتم (این هنوز مال وقتی بود که مونیکا فقط ایمیل زده بود و من هنوز هیچ میتینگی در مورد بلژیک نداشتم). بهم میگه تو به پروژه ی بلژیک اکی داده ای؟ میگم آره ولی هنوز قراره مونیکا برام میتینگ بذاره و توضیح بده. میگه پروژه ی خیلی سختیه. برام جالبه که قبولش کردی. در واقع، دست آندره بود پروژه و الان آندره ناامید شده از اینکه بتونه خوب مدیریتش کنه. خوبه که جرئتشو داری.

بعد یه کم دیگه صحبت کردیم. گفت ده سال دیگه خودتو کجا می بینی؟ توقعت چیه؟ گفتم من برا خودم این جوری هدف نمیذارم که باید ده سال دیگه حتما مدیر ارشد فلان جا باشم. ولی همین که می بینم بهم پروژه پیشنهاد میشه، برای همچین پروژه ی سنگینی به من میگن بیا برو بلژیک، می فهمم که مسیری که دارم میرم درسته. و همین برام کافیه. من همین مسیرو برم، ده سال دیگه به اون جایی که بخوام می رسم.

گفت حالا از الان هنوز خیلی زوده که بگم ولی بالاخره من و آندره و حمید و اینا کم کم بازنشست میشیم. نه خیلی زود، ولی خب از چند سال قبلش باید به فکر جانشین باشیم برای خودمون. من فکر می کنم که تو پتانسیلشو داری و از این حرفا (اینو نوشتم خودم یاد بیعت کردن و این حرفا افتادم ).

آخر صحبتمون بهش گفتم ده کا افزایش حقوق می خوام. گفت نمی تونم. حقوقت در مقایسه با بقیه ی بچه ها خیلی بالاتره. تقریبا نیم ساعت باهاش سر این موضوع بحث کردم ولی آخرش گفت نهایتا دو سه تا می تونم به صورت پاداش برات درخواست بدم به آندره. گفتم لااقل 5 کا درخواست بده. گفت 5 کا قبول نمیشه معمولا برای پرداخت به صورت پاداش. گفتم حالا تو پیشنهاد بده. نهایتش آندره قبول نمی کنه دیگه.

ولی واقعا خیلی ناامیدم کرد. بهش میگم من سه ساله دارم اینجا با یه حقوق کار می کنم. و بدون حقوق بیشتر، من این حسو دارم که کارم ارزشی نداره دیگه. یعنی؛ من خوب کار نمی کنم. میگه نه، این طوری نیست و سالی سه درصدو که داری و بعد از سه سال هم که حقوقت میشه 13.9 به جای 13.8 که هر سال هس. میگم خب این که برای همه هست، حتی برای کارمندای دفتری. من افزایش حقوقو بابت صرف سابقه ی کاریم نمی خوام، بابت کیفیت کارم می خوام. گفت من می دونم که کارت خوبه، ولی به خاطر اختلاف حقوقت با بقیه ی بچه ها، الان اصلا نمی تونم برای آندره دلیل قانع کننده ای بیارم برای این افزایش حقوق. اگه پروژه ی بلژیکو به توافق رسیدی و خوب پیش رفت، من راحت می تونم برای آندره استدلال کنم و ده کا برات بگیرم. ولی الان نمی تونم.

راستش، خیلی خورد تو ذوقم. نمی دونم بگردم دنبال کار جدید یا نه. دو تا شرکت هست که توی ذهنمه و اتفاقا یکیشون دقیقا حقوقی که میده رو توی سایتش نوشته. البته؛ بازم جا برای چک و چونه هست، اما خب آدم حداقل می دونه که این شرکت حد و حدود حقوقش چقدره. اگه بتونم از اونجا پذیرش بگیرم، حداقل همون ده کا رو می تونم اضافه تر بگیرم.

از طرفی، خب این پروژه ی جدید هم یه تجربه ایه و خودش می تونه خیلی بهم اضافه کنه. ولی نمی دونم چیکار کنم. به نظرم خیلی احمقانه است که حاضر بشم چهار سال با یه حقوق توی یه شرکت کار کنم. از اون طرف، نمی خوام این جوری باشه که حالا که یواخیم بهم گفته نه، یهو جوگیر بشم و سریع اپلای کنم و از شرکت برم. چه بسا که پروژه ی بلژیک خوب پیش بره و بعدش بتونم با یواخیم صحبت کنم.

الان، برنامه اینه که پیاده سازی پروژه ی بلژیک توی دو سه ماه جمع بشه. یعنی؛ سرجمع، با احتساب زمانی که من برای وارد شدن به پروژه لازم دارم، تا آخر سال باید پروژه تموم باشه.

نمی دونم اگه الان اپلای نکنم و بمونم، واقعا این پروژه ارزششو داره یا نه. به هر حال، زحمت رفت و آمد و رانندگی داره. اگه بخوام ماشین کرایه ای بگیرم - که شرکت پولشو میده- این بدی رو داره که هر هفته باید با یه ماشین برم. یعنی؛ خودم باید برم یه ماشین از یه شرکتی کرایه کنم و شرکت پولشو بده و این یعنی اینکه هر هفته باید با همسر دو تایی با یه ماشین بریم، که من یه ماشین کرایه کنم و برگشتنی، اون با ماشین خودش بیاد و من با ماشین جدید؛ باز برای پس دادن ماشین هم همسرو لازم دارم که با دو تا ماشین بریم و با یه ماشین برگردیم. علاوه بر این، هر هفته با یه ماشین جدید رانندگی کردن برای من سخته. چون شما نمی تونی به این شرکت ها بگی مثلا به من حتما یه بی ام و سری دو بدین. حتی اگه شما همچین ماشینی رو رزرو کنین، همیشه توی سایتشون می نویسن که یه ماشین این مدلی یا مشابهش بهتون داده میشه. و خب من تا الان اون قدری با ماشین های مختلفی رانندگی نکرده ام که حالا بخوام توی یه کشور دیگه با قوانین خاص خودش و مسیرهای خاص خودش، هر بار با یه ماشین رانندگی کنم. بالاخره، هر جایی فرهنگ خودشو داره.

من ترجیح میدم با ماشین خودمون برم. اگه با ماشین خودمون برم، من که هیچ پول اضافه ای بابت این پروژه نمی گیرم، استهلاک ماشین از جیبم رفته؛ چون شرکت عملا فقط پول بنزینشو میده و خب هر هفته رفتن و اومدن و چند هزار کیلومتر به کیلومتر ماشین اضافه کردن هم خودش مسئله ایه. با قطار هم که دنگ و فنگ خودشو داره.

دیگه زحمت کار کردن بین فرهنگ های مختلف آلمانی و بلژیکی و هلندی و در عین حال صحبت کردن به انگلیسی هم هست. درسته که همه مون انگلیسیمون خوبه ولی من بر حسب تجربه ام میگم انگلیسی حرف زدن و کار کردن با یه انگلیسی که شما نصف حرفاشو نفهمین به مراتب راحت تر از انگلیسی حرف زدن با یه غیرانگلیسیه که تمام کلماتشو بفهمین.

علاوه بر اون، اونی که باید بهش گزارش بدم توی بلژیک، سمتش معادل بالاترین سمت شرکت ماست (یعنی؛ یه سطح بالاتر از آندره). و خب خود اینم یه بار باز نفس آدمو تو سینه حبس می کنه.

حالا نمی دونم واقعا. فعلا که پروژه رو قبول کرده ام. امیدوارم خوب و زود پیش بره تا بتونم سر حقوقم با یواخیم چونه بزنم!

ولی اگر در نهایت اون چیزی که می خواستم نشد، یا پروژه ی بلژیک اون قدر بزرگ بود که بعدا دیدم ده کا خیلی کم بوده که گفته ام، اپلای می کنم برای شرکت های دیگه.

ان شاءالله که خیر باشه :).