کسی میتونه راهنمایی کنه؟


کسی میتونه کتابی برای پسرمون معرفی کنه که طولانی باشه و جذاب؟ مثلا در حد صد صفحه اینا و عکس دار.

برای آلمانی یه سری کتابا هست مثل Das magische Baumhaus که چندین جلده و هر جلدش حدود هفتاد هشتاد صفحه اس و عکس هم زیاد داره. هر صفحه اش عکس داره. تو هر جلدش هم به یه زمان و مکانی سفر میکنن، مثلا یه بار روم باستان، یه بار آتشفشان وزوو، یه بار خلیفه ی عباسی و ... .

دنبال یه کتاب مشابه میگردم تو فارسی. شما همچین چیزی جایی به چشمتون خورده؟

کتابایی که بچگونه ان و مثلا ده بیست صفحه دیگه پسرمون دوست نداره.

کتابای صد صفحه ای ای که من تو ایران دیده ام اکثرا چندین داستانن. من میخوام یه داستان باشه،با فونت درشت ولی طولانی که بچه بتونه راحت بخونه.

دکتر


برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم‌. نگران نباش.

گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.

رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.

زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.

به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.

ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.

دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.

موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.

به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.

حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.

دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.

وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.

آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).

دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.

--

وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!

زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم‌. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).

منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.

اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.

--

بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.

وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن‌. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.

--

خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.

باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.

--

تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.

وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.

دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.

دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.


خونه


اومدیم ایران. پروازمون به تهران بود. از فرودگاه تاکسی گرفتیم تا خونه ی خواهر کوچیک تر و حدود یه میلیون پولش شد و شوک اول بهمون وارد شد! یه میلیون تومن وجه رایج مملکتو باید بدی بابت یه تاکسی اونم در حالی که حقوق پایه ده دوازده میلیونه!! البته؛ بعدا فهمیدیم که با اسنپ همون مسیر حدود سیصد تومنه و تاکسی های فرودگاه خیلی دو لا پهنا حساب میکنن. ولی به هر حال، من کل مدتی که تو راه بودیم هنوز داشتم سعی میکردم مبلغی که باید پرداخت کنیمو هضم کنم!!

رسیدیم خونه ی خواهر کوچیکتر و یه شربت خنک خوردیم. واقعا خیلی گرم بود هوا.

به خواهر کوچیک تر گفتم یه پیام به مامان بده که رسیدیم. آخه ساعت ۵ اینا بود هنوز و زود بود واسه زنگ زدن.

پیام داد و ما هم مشغول صحبت شدیم. یه نیم ساعتی گذشت. گفتم مامان جواب نداد. گفت حتما خوابه؛ مامان ساعت ۲ ۳ با اذون بیدار میشه. این موقع دوباره میخوابه.

دوباره یه کم حرف زدیم، شد ۶. گفتم مامان جواب نداد؛ عجیبه. مامان همیشه بلافاصله زنگ میزنه. گفت الان بهش زنگ میزنم. زنگ زد، ورنداش. گفت شاید دستشویی ای جاییه.

نیم ساعت دیگه گذشت، گفتم عادی نیس خواهرم، دوباره زنگ بزن.

زنگ زد، بردار بزرگتر جواب داد. گفت مامان حالش بد شده، آوردمش بیمارستان، نمیتونه حرف بزنه. منم نمیتونم الان حرف بزنم. بعدا زنگ میزنم.

خداحافظی کرد و زنگ زدیم به خواهر بزرگتر یه کم بعدش. گفتیم خبر داری از مامان؟ گفت بیمارستانه. بردار بزرگتر بردتش بیمارستان فلان، گفتن ممکنه مال مغزش باشه، ببرش فلان بیمارستان. با اینکه نمی تونسته حرکت کنه، بهش آمبولانسم ندادن. گفتن چون با ماشین خودت آوردیش تا اینجا و اورژانس نیاورده، ما نمیتونیم بهت آمبولانس بدیم و بازم باید با ماشین خودت ببریش!

اونم مامانو با ویلچر برده دوباره سوار ماشین خودش کرده و برده اون یکی بیمارستان. من بقیه شو منتظر خبرشم ولی به نظر من لازم نبوده بفرستنش اون یکی بیمارستان‌. اون مال قلبش بوده. علائمش به سکته ی قلبی بیشتر میخوره تا مغزی.

دوباره یه کم بعدش زنگ زدیم به برادر بزرگتر، گفت دکتر بهش فعلا یه سرم داده و یکی دو تا چیزم قاطی سرمش کرده؛ هنوز منتظریم ببینیم چطوری جواب میده به این دارو.

من و خواهر کوچیک تر گفتیم ما بریم با اتوبوسایی که شهرمون تو مسیرشونه بریم شهرستان. آخه راه ما دور بود. خواهر بزرگتر میتونس خودشو تو چند ساعت برسونه اگه لازم بود اونجا باشه ولی ما فاصله مون زیاد بود. با هواپیما یا قطارم زودتر نمیرسیدیم. خلاصه؛ چمدونامونو دو تا یکی کردیم و قرار شد ما دو تا رو ببریم، همسر هم یه چمدون و یه کوله و پسرمونو فردا پس فرداش بیاره.

به خواهر بزرگتر زنگ زدم و گفتم تو میری؟ گفت من صبر میکنم یکی دو ساعت دیگه ببینم حالش بهتر میشه یا نه، من فکر میکنم مال قلبش بوده و فشارش. و اصلا لازم نبوده بفرستنش این یکی بیمارستان. علائمش به سکته ی مغزی نمیخوره. اگه این طوری باشه تا یکی دو ساعت دیگه به دارو واکنش نشون میده و وضعیتش معلوم میشه. الان بودن من کمکی نمیکنه. باید ببینیم اول جوابش به دارو چیه.

ولی خب من و خواهر کوچیکتر تصمیم گرفتیم بریم. چون اگر دو ساعت دیگه تازه میخواست بگه خب بهتر نشد، ما فقط دو ساعت عقب افتاده بودیم. از طرفی  برادر بزرگتر دست تنها بود؛ هم میخواست همراه مریض باشه، هم بره داروهاشو بگیره، هم کارای اداریشو بکنه، هم مرد بود و اگه اتفاقی میفتاد، تو بیمارستان محدودیت داشت که کجاها میتونه همراه مامان باشه.

خواهر کوچیک تر زنگ زد به دخترخاله مون و گفت میتونی بری یه سر بیمارستان؟ اونم بنده خدا خیلی آدم همه کاره ایه،از اوناس که هر کی کار داشته باشه، بهش زنگ میزنه. بنده خدا گفت آره، الان میرم.

ما کم کم راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم به اتوبوسا که دخترخاله مون زنگ زد و گفت مامانتون حالش خوبه. ما داریم میبریمش خونه. نمیخواد بیاین. واستین همون فردا بیاید.

دیگه ما هم با مامان یه کمی تلفنی حرف زدیم و دیدیم خوبه واقعا؛ دور زدیم رفتیم خونه و فرداش برگشتیم.

--

مامان کلا فشارش بالاس. داروهاشم خوب نمیخوره. اصلا نمیخواد بپذیره که باید مادام العمر دارو بخوره.

فکر میکنه چند روز که خورد و فشارش پایین بود، یعنی خوب شده و دیگه بعدش میتونه نخوره. نمیخوره، باز فشارش میره بالا.

شانس آورده بودیم که باز به برادر بزرگتر خبر داده بود. با خودش نگفته بود ولش کن خوب میشه!

از همون ساعت ۲ ۳ که بیدار شده بوده، متوجه شده که حالش بده و سرگیجه داره ولی قشنگ صبر کرده بود بحرانی بشه، بعد به برادر بزرگتر گفته بود (منم بچه ی همین مامانم البته‌ دیدین قبلا ؛-) ).

حالا -خدا رو شکر- به خیر گذشت.

--

چون قضیه خیلی قاطی پاطی شد و ما تهران بودیم و بابای همسر هم میخواست بدونه که ما کی میایم و چطوری بیاد دنبالمون، ما همون روز مجبور شدیم به خانواده ی همسر بگیم که این طوری شده.

مامان همسر فرداش زنگ زده بود به مامانم که بره عیادتش. مامان خانم فرموده بودن امروز دوره ی همکارامه؛ میخوام برم مهمونی. فردا تشریف بیارین .

بازم کار


اون روز رفتم بلژیک، خانم مدیرشون اومد و احوال پرسی کرد و دست داد؛ گفت دوست داشتم بوست کنم، ولی چون گلوم درد می کنه، نمی کنم.

از اونجا اومدم سرما خورده بودم. ولی من فکر نمی کردم دلیلش واقعا بلژیک باشه، چون من با اون خانم کلا 2 دقیقه هم صحبت نکردم. ولی بعد یکی از دوستامون گفت که رئیسش بلژیکی بوده و سرما خورده بوده؛ گفته الان نصف بلژیک سرما خورده ان و همه از هم می گیرن!

اینم از سوغات بلژیک .

--

صبح زود رفته بودم و هنوز کارمندای خودشون تو بخش آی تی نیومده بودن. کم کم اومدن و یکی دو تاشون باهام احوال پرسی کردن و خودشونو معرفی کردن.

داشتم کار می کردم، یهو یه صدای ماچ بلندددد اومد، برگشتم دیدم به نظر میاد یکی از همکارا اون یکیو ماچ کرده! من ندیدمشون توی اون لحظه چون پشتم بهشون بود، ولی خیلی به هم نزدیک بودن.

برام خیلی عجیب بود رابطه شون.

چیز بدی نبودا، انگار یه ماچ دوستانه باشه که یه چیزی گفته باشی و یکی خوشحال شده باشه و یهویی محکم بوست کنه ولی واقعا توی روابط همکاری، برا من خیلی قفل بود. تا چند ثانیه قشنگ هنگ بودم!

--

دوشنبه آندره میاد از مرخصی و برای اولین بار باید باهاش میتینگ بذارم و گزارش بدم. استرس دارم براش. نمی دونم چی باید بگم و اون انتظار داره که توی این دو سه هفته چه کاری کرده باشم. امیدوارم به خیر بگذره.

--

از این خانم مدیر بلژیک اصلا خوشم نمیاد. با اینکه تو ظاهر خیلی خوبه ولی به نظر میاد خیلی باید باهاش محتاطانه رفتار کنم. دفعه ی قبلی رو که فکر کنم نوشتم که به پیتر گفته بود که با من در ارتباط نیست و اینا.

این دفعه هم به آندره ایمیل زده که میخوام هر چه سریع تر یه میتینگ با هم داشته باشیم راجع به پروژه. و منو حتی سی سی هم نکرده، در حالی که من الان عملا نماینده ی آندره ام از طرف آلمان توی بلژیک.

ولی چون ایمیلای آندره عملا برای ربه کا میره، ربه کا به من و اشتفی ایمیل زد که میرا (همین خانم بلژیکی) همچین ایمیلی زده.

قبلا هم پیتر بهم گفته بود که باید حرف تو رو بپذیرن و قبولت کنن. اگر قبولت نکردن و مشکلی بود، خبر بده به خودم.

الان می فهمم که این تیکه های پازل به هم ربط دارن.

--

تو میتینگ هلند قرار شد که میرا مدیریت کمیته ی راهبری (Steering Committee: یه کمیته که معمولا در سطح هیئت مدیره اس و در مورد مسائل و مشکلات بزرگ شرکت تصمیم گیرنده اس) رو عهده دار بشه.

خانمه تازه هفته ی پیش، اواسط هفته، یه گروه درست کرده برای همه که خب بگین چه میتینگ هایی داریم، چه میتینگ هایی میخوایم و از این حرفا (یعنی بعد از حدود سه هفته).

در واقع، تازه الان که آندره داره برمی گرده و میدونه که باید جواب پس بده یادش افتاده که خب یه کارایی بکنه که چیزی برای ارائه داشته باشه.

این در حالیه که پروژه قراره نهایتا اوایل اکتبر لایو بشه.

من واقعا این حجم از بی خیالی این خانمه رو درک نمی کنم. من اگه بودم، تا الان صد تا میتینگ گذاشته بودم با صد نفر!

--

خیلی وقتا احساس می کنم یا ما خیلی پرتیم یا جهان بینی بعضی از این خارجی ها خیلی با ما فرق داره.

اون روز رفته ام بلژیک. از قضا، موقعی که رفتم شرکت، دقیقا با یکی از کارمندای شرکت توی اونجا تو آسانسور بودیم، برگشتنی هم دقیقا با همون خانم از شرکت داشتم خارج میشدم.

مثل اینکه از دیگران شنیده بود که منِ غریبه کیم! گفت شما از آلمان اومدین و اینا؟ گفتم آره. گفت تو هتل می مونی؟ هتلت کجاس؟ گفتم آره و آدرس هتلو بهش نشون دادم چون -به سلامتی- نه اون قدر سواد داشتم که بتونم اسم خیابونو که به فرانسوی بود بخونم و تلفظ کنم، نه شهرو بلد بودم که بگم تو کدوم منطقه ی شهره . عین بی سوادا، گوشیمو گرفتم جلو چشمش که خودش بخونه .

نگاه کرده، میگه آها، آره، اون قسمت شهر خیلی خوبه. نزدیک یه سینماس، سینمای خوبیه. ولی یه سینمای دیگه هس فلان جا. اگه می خوای فیلمای بهتر ببینی، برو اون جا!!

اصلا برام عجیب بود واقعا. هرگز تا الان به عمرم به این فکر نکرده بودم که برم یه کشور دیگه ماموریت کاری، اونم تو کشوری که زبونشونو بلد نیستم و بخوام برم سینما.

برام خیلی عجیب بود اینکه سینما رو به عنوان یه موضوع برای صحبت با یه غریبه ای که در حد دو جمله ازش می دونست، انتخاب کرده بود!

--

اون روز تو شرکت با آنیا و اشتفان و سباستین و فاطیما رفتیم قهوه بخوریم.

با اونا هم حس کردم که خیلی نقطه ی اشتراکی نداریم.

سباستین میگه راستی، شما چی شد که تصمیم گرفتین رشته ی فنی بخونین و کامپیوترو انتخاب کردین.

من یه کمی سعی کردم براش توضیح بدم که تو کشور من و شهر من و زمان من حداقل، این طور بود که آدما یا می خواستن مهندس شن یا دکتر! ولی خب نمی دونم چقدر تونست درک کنه. بهش گفتم که متاسفانه ما به اندازه ی شما، اون قدری با مشاغل مختلف آشنا نمیشدیم. این جوری نبود که مثلا یه روز ما رو ببرن چهار تا آرایشگاه، یه روز ببرن تعمیرگاه تا شغل های این مدلی رو هم بشناسیم. عملا، چون درسمون خوب بود، جامعه ازمون توقع داشت که مهندس شیم و خب منم بین مهندسی ها واقعا به این رشته خیلی بیشتر علاقه داشتم.

فاطیما البته جوابش خیلی خوب بود. میگه من دنبال یه رشته ای می گشتم که با آدما سر و کار نداشته باشم !!

بعدم یه کمی بحث شد راجع به اینکه ما پاس آلمانی داریم یا نه. سباستین گفت پاس ایرانیتم داری؟ گفتم بله و پسش هم نمیدم حتی اگه بشه، چون من هیچ وقت اینجا به عنوان یه آلمانی پذیرفته نمیشم و واسه همین ترجیح میدم، اون یکی ملیتمو هم نگه دارم.

سباستین گفت آره، می دونم، درک می کنم، متاسفانه هستن از این آدما. آنیا ولی خودشو روی مبل یه کمی سر داد به سمت پایین و گفت من واقعا خجالت می کشم وقتی این چیزا رو می شنوم. می دونم که الان آ اف د (حزب مخالف خارجی ها) موافقاش بیشتر شده. ولی واقعا من خیلی خجالت می کشم که همچین آدمایی وجود دارن. من خودم کلی فامیل و دوست و آشنا دارم و اونا هم باز کلی آشنا و همکار و دوست دارن، من حتی یک نفر رو نشنیده ام تا الان از کل این مجموعه ی بزرگی که میشناسم که طرفدار آ اف د باشه ولی نمی دونم هم چرا این قدر درصد آ اف د بالاس. کی میره به اینا رای می ده؟

بعد خودش میگه احتمالا آلمان شرقی ها. من خودم یه بار با دوچرخه مسیر هامبورگ به لایپزیش (یا شایدم گفت درِزدِن) رو رفتم. اونجا به ما می گفتن شما غربی ها (منظور کساییه که مال آلمان غربین) و ازمون خوششون نمیومد.

--

الان دیگه هر وقت سرم درد می گیره، میذارمش به حساب کم خونی و اینا. حالا نمی دونم همیشه اش به اون موضوع مربوطه یا نه، ولی خب فعلا که من همه رو میذارم به حساب اون!

--

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم.

آندره دوشنبه اومد و باهاش میتینگ داشتیم. خیلی تشکر کرد و گفت که خیلی خوب بوده تا اینجا و خوب توی پروژه پیش رفتی. ولی بعدم زد کلا همه مونو کوبید، از نو ساخت .

البته؛ چیز بدی نگفت اصلاها. فقط گفت که باید حداقل هفته ای دو بار با همه میتینگ داشته باشیم. یعنی خودش و من و اشتفی و ربه کا و رالی و دو نفر از هلند و سه نفر از بلژیک. و گفت میتینگ هم میتینگ توئه، تو باید مدیریتش کنی. گفتم من سه هفته نیستم. گفت برای اون سه هفته اصلا میتینگ نذار. این میتینگ بدون تو معنی نداره. این هفته و هفته ی بعدو بذار، بعدیشو دیگه بذار از آگوست که دوباره هستی.

یه چیز دیگه رو هم میرا از من پرسید می تونین کمکمون کنین؟ منم گفتم آره. بعد اومدم تو میتینگ به اشتفی میگم شما احتمالا باید تمپلتی برای فلان چیز داشته باشین. گفت تمپلت دقیق که نداریم ولی می تونیم تهیه کنیم. آندره گفت ولی من اینو یه تسک برای دخترمعمولی می بینم. دخترمعمولی، انجامش بده با رالی و اگه کمک لازم داشتی بگو، تو سه تا پشتیبان داری اینجا. باشه؟

آندره واقعا خیلی خوبه؛ خیلی پشت آدمو داره؛ ولی خییییلی هم جدیه ها، خیلی. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. وقتی داشت همون حرف های بالایی رو می گفت که من باید انجام بدم، انقدر جدی می گفت که من توی همون لحظه داشتم فکر می کردم شاید اگه یه نفر دیگه بود یا خود من توی ده سال پیش بودم، الان گریه اش/ام می گرفت!

--

بعد از سالی و ماهی، اون پروژه قبلیه که قرار بود روش کار کنم، امروز پیام داده که خب ما داریم بیشتر پیش میریم و بیا تو فلان میتینگ باش.

منم به آندره زدم قضیه چیه؟ من چیکار کنم الان؟ این پروژه کی قراره انجام بشه؟

آندره بهم زنگ زد و تو ماشینش بود. گفت ببخشید که دوربینم خاموشه، من تو ماشینم.

بعد دوباره راجع به پروژه حرف زد و گفت که واقعا پیشرفتت توی پروژه خوب بوده. بچه ها بهم گفتن همه چیو. خوشحالم که هیچی رو به خودت نمی گیری و راحت حرفتو می زنی اگه چیزی باشه.

حالا قضیه ی این چی بود؟ نمی دونم تعریف کردم براتون یا نه، یه بار اشتفی گفت که میرا فلان چیزا رو گفته. بعد این چیزایی که می گفت - حداقل به اون شیوه ای که اشتفی گفت- کاملا منفی بود. ولی گفت من نمی دونم چطور گفتم ولی میرا اصلا منظور منفی ای نداشت و راضی بود کلا، امیدوارم به خودت نگیری.

منم بعد توی حرفام به اشتفی با خنده گفتم من اصلا به خودم نمی گیرم، حتی اگه باید می گرفتم .

بعدم هر جا که باید حرفی رو می زدم، زدم. مثلا من ارائه داشتم تو بلژیک، اینا موقع ارائه ی من لام تا کام حرف نزدن بعضی هاشون. منم اینو دقیقا به اشتفی و ربه کا گفتم و گفتم که اصلا استقبال نشد از من. نه واکنش منفی دادن، نه مثبت دادن، فقط سکوت کردن که من اینو ناراحتی و عصبانیتشون می دونم. من ناراحت نشدم اصلا، چون من وظیفه مه که این کارو بکنم و این ارائه رو بدم و می کنم و اونا هم وظیفه دارن که خواسته های ما رو انجام بدن و میدن. اما خب، گفتم بهتون بگم که وضعیتو بدونین.

و فکر میکنم اشتفی و ربه کا حتی اینو هم به آندره منتقل کرده بودن .

خلاصه، در ادامه، آندره گفت که میدونم پروژه ی آسونی نیست ولی تا اینجا خیلی خوب از پسش بر اومدی و آفرین بهت و خلاصه از این هندونه زیربغل گذاشتنا (که من واقعا نمیدونم چرا، چون کار زیادی انجام نشده.)

بعد راجع به برنامه نویسامون پرسید و گفت که من میدونم که میشائیل مثل جهاد کار نمی کنه. به نظرت لازمه که به میشائیل یه کمی بیشتر فشار بیارم؟ گفتم نه اصلا. صادقانه بگم، به نظر من آدما استعداداشون با هم فرق داره. جهادو نباید با بقیه مقایسه کنی. جهاد واقعا باهوشه. به اینجا که رسید، خندید و دوربینشو روشن کرد. گفتم واقعیته. من قبلا با جهاد کار کرده ام، قبل از اینکه از شرکت بره و دوباره برگرده، تو تیم فلان بود، و ما اون زمان به خاطر وویس بتامون خیلی کار داشتیم باهاش انجام بدیم. به محض اینکه جهاد رفت، من متوجه شدم. نه وقتی که رفته بود و رئیسش مسئولیت هاشو به عهده گرفته بود و نه الان که توی یه تیم دیگه اس و یه نفر رو تمام وقت به جاش توی اون تیم استخدام کرده ان، هیچ وقت هیچ کدوم نتونستن مثل جهاد کار کنن توی اون بخشی که من باهاش کار کرده ام. به نظر من، سر این موضوع فشار نیار به یه نفر دیگه. من نمی تونم جهادو با بقیه ی تیم مقایسه کنم، من با بقیه کار نکرده ام، ولی جهاد، خودش، آدم باهوشیه.

دیگه قانع شد که فشار زیادی به اون بنده خدا نیاره. خلاصه که این دوست مونیخیمونم جست از اینکه آندره بخواد بره سراغش .

--

از یه ماه پیش بهمون ایمیل زده بودن که میتینگ GEC که مخفف Global Executive Committee ه و میتینگ سطح بالاییه و برای مدیرای سطح بالاس - نه آدمایی در سطح من- بین میرا و پیتر فلان تاریخ برگزار میشه و دخترمعمولی، تو هم به میتینگ دعوتی (من دعوتیم از این بابته که بدونم چی به چیه، نه اینکه من مسئولیتی داشته باشم). تا تاریخ فلان، لطفا داکیومنت هاتونو بفرستین. حالا ددلاین کیه؟ فردا؟

میرا امروز با من میتینگ گذاشته بود بابتش! ده دقیقه ی اولم که راجع به موتورسواریش و این حرفا صحبت می کرد که حالا اونم بعدا میگم!

بعد به من میگه تو میتونی اسلایدهاشو آماده کنی؟ گفتم نه! تو آماده کن، برا من بفرست؛ من نظرمو میگم. والا! من چرا براش چیزی آماده کنم؟! اون مسئوله.

تازه اون روز بهم میگه که من فلان روز نیستم و میرم موتورسواری نمی دونم کجا و حالا با گوشی سعی می کنم در دسترس باشم!! اگه نرسیدیم به موقع آماده کنیم، من برا تو می فرستم، تو فلان روز (فردای روز ددلاین)، صبح براشون بفرست!!

حالا بهش گفتم تا امشب برا من بفرست؛ من فردا صبح ساعت 6 نگاه می کنم. قرار شده تا 9 شب اینا یه ورژن برا من بفرسته!!!! نه شب آخه؟!

من واقعا هر بار این خانمه رو می بینم تعجب می کنم که چطور آدمی با این شخصیت، تونسته همچین سمتی رو بگیره. آیا واقعا بقیه ی قسمت های کارشو خوب انجام میده و فقط این یه پروژه به مشکل خورده؟!

کلا تو میتینگ ها دیر اومدن هم برای بلژیکی ها عادیه.

یه بار من میتینگ داشتم با اشتفی و ربه کا، بعد من ده دقیقه به تموم شدن میتینگ گفتم ببخشید، این میتینگ قرار بود آنلاین باشه، چون حضوریه، من باید الان برم که به میتینگ بعدیم برسم و تو اتاقم باشم به موقع.

بعد طرف ساعت یک بهم پیام داده میشه ده دقیقه میتینگو دیرتر بذاریم که من غذامو تموم کنم؟!!

حالا خیلی دیر نمی کنن معمولا ها. ولی این جوری هم نیستن که راس ساعت شروع کنن. همه با دو سه دقیقه و پنج دقیقه تاخیر میان.

--

دیگه فکر کنم پسرمون داره بزرگ میشه. هر چی فکر می کنم، سخن گهرباری ازش یادم نمیاد .