کتاب ذهن توسعه یافته رو خوندم. نمره اش 9 از ده، یا شاید حتی 9.5
.
کتاب خیلی خوبی بود. فقط اولاش خیلی حوصله سربر بود. راجع به یه موضوع چندین صفحه توضیح داده بود که همه اش تکراری بود. میتونم بگم از نصف کتاب به بعد تازه خوب میشد. نمی دونم اون نصفه ی اول برای من آشنا بود و تکراری بود یا واقعا فقط یه مطلب رو بارها تکرار کرده بود.
فکر می کنم فصل های کتاب از هم مستقل هستن و بشه از هر فصلی که خواستین شروع کنین؛ البته کلیت موضوع به هم مرتبطه دیگه ولی خب، از جنبه های مختلفی بهش پرداخته تو فصل های مختلف. من فصل های آخرشو واقعا بیشتر دوست داشتم. تقریبا تمام چیزایی هم که نوشته ام مال نصفه ی دوم کتابه. اولاش انقدر حوصله ام داشت سر می رفت که مطمئن نبودم کتابو تا آخر می خونم یا نه. ولی کم کم جذاب تر شد.
چون خیلی چیزای مختلفی از کتاب یادداشت کرده ام، این پست طولانیه.
--
جاهایی که "..." گذاشته ام، یعنی متن خیلی طولانی بوده و من یه بخشی رو ننوشته ام.
--
بخش هایی از کتاب:
مطالعه ای روی دانشجویان منطقه ی بوستون انجام شد. محققان می خواستند بدانند چه اتفاقی می افتد اگر افرادی که در معرض تجربه های استرس زا هستند، در مورد اثرات مثبت استرس بر تفکر آگاه شوند؛ اثر مثبت یعنی تاثیر استرس بر هوشیارتر و باانگیزه تر شدن ما. قبل از شرکت در آزمون آجی آر ای به گروهی از دانشجویان پیام زیر داده شد تا بخوانند: "افراد فکر می کنند احساس استرس هنگام شرکت در آزمون های استاندارد باعث می شود در آن آزمون ضعیف عمل کنند. با این حال، پژوهش های اخیر نشان می دهند این احساس به عملکرد آن ها در این آزمون ها آسیبی نمی زند و حتی می تواند به بهبود عملکردشان کمک کند. افرادی که در طول آزمون احساس استرس دارند در واقع احتمال دارد عملکرد بهتری داشته باشند. این یعنی اگر امروز هنگام شرکت در آزمون جی آر ای استرس داشتید، نباید نگران شوید. اگر متوجه شدید استرس دارید، فقط به خودتان یادآوری کنید که این احساس می تواند به شما کمک کند تا عملکرد خوبی داشته باشید." گروه دوم قبل از شرکت در آزمون چنین پیامی دریافت نکردند. سه ماه بعد، زمانی که نمرات جی آر ای دانشجویان اعلام شد، دانشجویانی که تشویق شده بودند، احساس استرس خود را ارزیابی کنند، به طور میانگین 65 نمره بالاتر از بقیه کسب کردند.
--
در یکی از جلسات هفتگی آزمایشگاه، یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی تحقیقات جدید را در مورد ترومبومودولین به یکی از اساتید، دو دانشجوی دیگر و مشاور پژوهشی گروه ارائه کرد. استاد در واکنش به یافته های جدید، از دست چپ خود برای نشان دادن مولکول ترومبین استفاده کرد و سپس انگشتان خود را به صورت پنجه ای حلقه کرده و به کف دست خود اشاره کرد. او توضیح داد: "این جایگاه فعال" است. نظریه ی جدید ما این است که ترومبومودولین چیزی شبیه به این کار را انجام می دهد." (او هر یک از انگشتان باز خود را محکم به صورت پنجه ای گرفت.) در ادامه گفت: "یا شاید تاثیری "این شکلی" داشته باشد. (دستانش را توی هم گذاشت و محکم به هم گره زد.)" بچوار اظهار می کند در ادامه ی این جلسه، استاد و دانشجویان به طور مداوم ژست "دست ترومبین" را بازتولید می کردند؛ به آن اشاره می کردند، با آن صحبت می کردند و موقعیت انگشتان خود را برای نمایش سازه های ترکیبی ممکن تغییر می دادند. بچوار این طور نتیجه می گیرد که حرکات نمادین دست ها در خلق دانش جدید دانشمندان به طور فعالی موثر بوده است.
استفاده از ژست ها در تلاش برای درک مفاهیمی که کلمات هیچ گاه نمی توانند به طور کامل آن را بیان کنند، به طور ویژه ای مفید هستند؛ مفاهیمی که بصری یا غنی از تصاویر هستند، به رابطه ی بین اشیا یا ایده ها اختصاص دارند یا به مفاهیمی مربوط می شوند که فراتر از چیزی است که بتوان به طور مستقیم آن را درک کرد.
--
... هزاران ویدیوی از این دست را از افراد مختلفی ضبط و جمع آوری کرده است که از کلمات و اشارات بدنی برای توضیح چگونگی حل مسائل مختلف استفاده می کنند.
او با مشاهده ی این ویدیوهای متعدد، الگوی جالبی را شناسایی کرده است؛ وقتی گفتار و اشاره هر دو درست و با هم منطبق باشند، معلوم است که گوینده بر مطالب تسلط دارد. وقتی گفتار و اشارات با هم مطابقت داشته اما هر دو اشتباه باشند، می توان فرض کرد که گوینده هنوز از راه حل "درست" خیلی فاصله دارد. اما زمانی که بین گفتار و اشاره تطابقی وجود ندارد - وقتی شخص چیزی می گوید اما با دستانش کار دیگری انجام می دهد- می توان گفت آن شخص در "حالت انتقالی" قرار دارد و از تصور نادرست بیان شده در قالب کلمات به سمت مفهوم صحیحی در حال حرکت است که با اشارات بدنی اش بیان می کند.
--
بارگر در "مطالعه ی غرب میانه" ی خود ... شواهدی را به دست آورد. این شواهد نشان می دهند فضاهایی که در آن ها وقت می گذرانیم، طرز تفکر و اعمال ما را شکل می دهند. این تصور که می توانیم بدون توجه به مکان و موقعیت، عملکرد ایده آلی داشته باشیم تصور چندان درستی نیست؛ معماران مدت هاست که به این حقیقت اذعان کرده اند، حتی اگر جامعه آن را نادیده گرفته باشد. کریستورف الکساندر... ضمن تجلیل از خرد والای نهفته در معماری بومی، "از این طرز فکر متکبرانه که می گوید انسان خودکفاست و به هیچ وجه به محیط اطرافش وابسته نیست" ابراز تاسف می کند. برعکس، الکساندر می نویسند: "رفتار شخص تا حدی تحت تاثیر محیط اطرافش شکل می گیرد؛ یعنی توازن او کاملا به توازنش با محیط اطراف بستگی دارد."
(این توضیحو اینجا بدم که اینجا منظور از فضاها، نوع تعامل با آدم ها و روابط اجتماعی نیست، بلکه دقیقا معماری جاهایی هست که توشون هستیم، مثل آپارتمان یا خونه یا طراحی فضایی که توش کار می کنیم و ... ).
--
این فرض که مغز مانند رایانه عمل می کند، ما را به این باور رسانده است که برای رسیدن به راه حل درست، فقط به اطلاعات لازم نیاز داریم. اما فردریک والی تورانژو، استاد روان شناسی دانشگاه کینگستون در انگلستان، می گوید ذهن انسان به این شکل کار نمی کند. او می نویسد: قیاس رایانه ای "به این معناست که وقتی با فکر کردن موقعیتی در ذهن شبیه سازی می کنید، درست مثل این است که در آن موقعیت در حال فکر کردن زندگی کرده ایم. پژوهش های ما این فرضیه را شدیدا به چالش می کشند. در عوض، ما نشان می دهیم افکار، انتخاب ها و بینش افراد در تعامل فیزیکی با امور تغییر می کنند. به عبارت دیگر، وقتی مانند یک رایانه فقط با مغزتان فکر می کنید، این تفکر معادل فکر کردن با مغز، چشم ها و دست هایتان نیست."
--
در مطالعه ای تعاملات رقابتی میان قایق های تفریحی را در رقابت های یک به یک در مسابقات جهانی جام آمریکا مورد بررسی قرار دادند. محققان دریافتند، ملوانان اغلب درگیر "پوشش دادن" یا کپی برداری حرکات انجام شده توسط رقبای خود هستند، به خصوص وقتی قایق آن ها جلوتر است. شاید تعجب آور به نظر برسد: ملوانانی که پیش از همه در حال حرکت هستند از جامانده ها تقلید می کنند. اما راس اظهار می کند چنین تقلیدی منطقی است: تا زمانی که پیشتازان مانند رقبای پشت سرشان عمل کنند، پیشتازی آن ها پابرجا خواهد بود. راس می گوید: "تحقیق ما این دیدگاه رایج را به چالش می کشد که تنها جامانده ها و بازنده ها تقلید می کنند.".
--
... تحقیقات نشان می دهند هزینه های مقلدان معمولا 60 تا 75 درصد هزینه هایی هست که مبتکران می پردازند؛ با این حال، این مقلد است که به طور مداوم بیشترین سهم از بازدهی مالی را از آن خود می کند.
چنین یافته هایی که از جهات مختلف به دست می آیند، همه در یک نقطه به هم می رسند و آن این است: تقلید (اگر بتوانیم با انزجارمان از آن کنار بیاییم) فرصت هایی فراتر از تصور ما ایجاد می کند. تقلید موثر مثل توانایی فکر کردن با مغز دیگران است- مثل دانلود کردن مستقیم دانش و تجربه ی دیگران. اما تقلید برخلاف وجهه اش به عنوان کاری که از روی تنبلی و شانه خالی کردن انجام می شود، کار چندان آسانی نیست. به ندرت پیش می آید که تقلید به طور خودکار یا بدون حضور ذهن انجام شود، بلکه نیازمند شکستن کدهای پیچیده است؛ حل چیزی که دانشمندان علوم اجتماعی آن را "مسئله تطابق" یا چالش تطبیق یک راه حل تقلیدی با جزئیات یک موقعیت جدید می نامند.
--
گروهی از پژوهشگران حین مشاهده ی شرایط واقعی بیمارستان ها گزارش کردند: پرستاری که می خواست دارویی را به یک بیمار بدهد 17 بار با وقفه در کارش مواجه شد... . پیپ متوجه شد کارشناسان هوانوردی راه حلی برای مشکل ایجاد مزاحمت در کار خلبانان ابداع کرده اند: "قانون استریل کابین خلبان" ... . طبق این قانون هنگامی که هواپیما در ارتفاع زیر ده هزار پایی است، خلبانان اجازه ی مکالمات غیرمرتبط با پرواز را ندارند.
پیپ... نوشت: "راه حل جلوگیری از خطاهای پزشکی اتخاذ دستورالعمل هایی است که سایر صنایع متمرکز بر ایمنی از آن استفاده می کنند. به عنوان مثال، در صنعت خطوط هوایی روش هایی وجود دارند که تمرکز خلبانان را بهبود می بخشند... . مثلا با ایجاد "منطقه ی بدون مزاحمت" در اطراف محیط های آماده سازی دارو و با پوشاندن جلیقه یا کمربندهای مخصوص به پرستارانی که مسئول دارو دادن به بیمار هستند تا بقیه با دیدن این شمایل متوجه شوند که نباید مزاحم کار آن ها شوند.... . و این تغییر، تفاوت چشمگیری ایجاد کرد... . استفاده از علائمی برای نشان دادن موقعیت "لطفا مزاحم نشوید" در مرکز پزشکی کایزرپرمننته در جنوب سانفرانسیسکو در سال 2006 به "حذف مزاحمت ها برای پرستاران جلیقه پوش" منجر شد. در یک دوره ی شش ماهه، خطاهای پزشکی در این بیمارستان 47 درصد کاهش یافتند.
--
تقلید در کودکان و نوزادان از این نظر منحصر به فرد است که آن ها در مورد اینکه از چه کسی تقلید کنند، کاملا گزینشی دست به انتخاب می زنند. حتی کودکان پیش دبستانی نیز ترجیح می دهند از افرادی تقلید کنند که خود را دانا و کاردان نشان داده اند ... . کودکان نوپا ترجیح می دهند از مادرشان تقلید کنند تا شخصی که به تازگی با او ملاقات کرده اند؛ اما با بزرگتر شدن بچه ها، اگر به نظر برسد شخص غریبه تخصص خاصی دارد، تمایل بیشتری به تقلید از آن غریبه پیدا می کنند. وقتی کودک به هفت سالگی می رسد، دیگر مادر را بهترین شخص برای تقلید نمی داند.
در عین حال، کودکان به طرز چشمگیری با بی تفاوتی تقلید می کنند؛ این موضوع یکی دیگر از مواردی است که تقلید ما را از تقلید حیوانات جدا می کند. انسان ها کپی کننده های "وفاداری" هستند؛ جوانان ما خط به خط از بزرگسالان تقلید می کنند، در حالی که سایر حیوانات به تقلیدهای تقریبی و ناقص بسنده می کنند.
پشت این رفتار به ظاهر غیرمنطقی، معنا و مفهومی نهفته است. گرایش انسان ها به "تقلید بیش از حد" - حتی برای بازتولید عناصر بیهوده ی رفتار دیگران- شاید بر اساس این دستورالعمل باشد که حالا کپی کن، بعدا متوجه چرایی آن خواهی شد... . تمایل ما به تقلید بیش از حد در طول دوره ی رشدمان تا بزرگسالی همچنان افزایش می یابد. از آن جایی که بسیاری از آداب و رسوم فرهنگ بشری شکل قراردادی دارد - در پایان اجراها دست می زنیم، در جشن تولد کیک می خورید و یا حلقه ی ازدواج را در انگشت چهارم دست چپ می اندازیم- حفظ و تداوم آن نیازمند تقلید است. تقلید ریشه ی زندگی اجتماعی و فرهنگی ماست. تقلید به معنای واقعی کلمه، همان چیزی است که ما را انسان می کند.
--
در مطالعاتی، کودکان اروپایی آمریکایی را با کودکان مایا از گواتمالا مقایسه کردند... . از کودکان هر فرهنگ خواستند زمانی که یک بزرگسال نمایشی را برای کودک دیگری انجام می دهد - مثلا تا کردن یک شکل اوریگامی- بایستند و منتظر بمانند. کودکان مایا نسبت به بچه های آمریکایی که اغلب حواس پرت یا بی توجه بودند، به این نمایش توجه بسیار بیشتری کردند و بنابراین بیشتر یاد گرفتند. کوریا چاوز و روگوف اشاره می کنند در خانه های مایاها کودکان تشویق می شوند تا اعضای بزرگتر خانواده را با دقت مشاهده کنند تا بتوانند نحوه ی انجام دادن وظایف خانه را حتی در سنین بسیار پایین بیاموزند.
از آن جایی که فرهنگ ما تقلید را منع می کند، به کودکان آمریکایی چنین فرصت های مشابهی داده نمی شود تا نشان دهند که چقدر می توانند کاردان باشند. هم چنین آن ها در معرض نمونه های الهام بخش یا "الگوها" قرار ندارند تا کارهایی را انجام دهند که بچه های هم سن و سالشان قادر به انجام دادن آن هستند.
--
بسیاری از معلمان و والدین به استفاده از الگوها اعتراض دارند، زیرا می ترسند خلاقیت و اصالت دانش آموزان را سرکوب کند... . در واقع، برعکس این قضیه صادق است. دیدن نمونه هایی از آثار برجسته با ارائه ی چشم اندازی از کارهای ممکن به دانش آموزان انگیزه می دهد. ... چطور می توانیم از دانش آموزان انتظار داشته باشیم کار درجه یکی تولید کنند، در حالی که نمی دانند کار درجه یک چگونه است؟
مدت ها پیش، اساتید نویسندگی ظرفیت الگوها برای ارتقای خلاقیت دانش آموزان - نه کشتن آن- را به رسمیت شناخته بودند؛ تا جایی که زمانی بخش مهمی از برنامه ی درسی در مدارس آمریکا را تشکیل می داد. ادوارد پی جی کوربت، محقق حوزه ی ادبیات، یکی از کتاب های درسی برجسته ی این رشته را تالیف کرده است. او همواره بر این موضوع تاکید داشت که تقلید از کار استادان اولین گام برای شکل دادن به سبک متمایز خود است. کوربت با لحنی جنجالی می گوید: "تقلید کنید تا متفاوت باشید!" در حالی که استفاده از الگوها در آموزش زبان انگلیسی به طور معمول کم رنگ تر شده است.
--
البته که غنی ترین، عمیق ترین و مفیدترین الگوهای بالقوه، همان مردم جامعه هستند. با این حال، همان افرادی که از همه متخصص تر هستند، اغلب در به اشتراک گذاری آنچه می دانند کمترین توانایی را دارند. بخش عمده ای از دانش و مهارت کارشناسان پس از سال ها تمرین به شکل "خودکار" درآمده است؛ آن ها به قدری خوب این مهارت ها را تمرین کرده اند که دیگر نیازی به فکر کردن راجع به آن ها ندارند. خودکارسازی به کارشناسان اجازه می دهد تا به طور کارآمد و موثر کار کنند، اما در عین حال نمی گذارد به طور کامل به دیگران یاد بدهند چطور آن ها را انجام می دهند... . متخصصان فقط می توانند حدود سی درصد از آنچه را می دانند، بیان کنند.
سیستم های آموزشی ما در دانشگاه و محل کار متکی به متخصصانی است که به افراد تازه کار آموزش می دهند، اما به ندرت پیش می آید نقاط کوری را در نظر بگیریم که کارشناسان به خاطر متخصص بودن دچار آن هستند. در عصر کارهای فکری، نه تنها فراگیران و مبتدیان باید مقلدهای سخت کوش تری باشند، بلکه مربیان و کارشناسان هم باید الگوهای واضح تری برای تقلید کردن باشند.
--
ژانگ برای انجام دادن آزمایش خود، گروهی از گیتاریست های باتجربه را برای نواختن سازهایشان استخدام کرد. از نیمی از آن ها خواست همان طور بنوازند که معمولا می نوازند، در حالی که به نیمی دیگر دستور داد جای ساز خود را عوض کنند و آن را با دست غیرغالب خود بنوازند. سپس از همه ی نوازندگان خواسته شد ویدیوی کوتاهی از یکی از هنرجویان تازه کار گیتار را تماشا کنند که تلاش می کند آکوردهای اولیه را اجرا کند و سپس به او توصیه هایی ارائه دهند. طبق ارزیابی ها، گیتاریست هایی که ساز را با دست دیگرشان گرفته بودند -اخیرا برای نواختن به شیوه ای ناآشنا تلاش کرده بودند- راهنمایی های مفیدتری ارائه کردند.
--
در حال حاضر، با استفاده از فن آوری هایی نظیر ردیابی چشم و نظارت خودکار بر نقاطی که نگاه متخصصان بر آن خیره می ماند (زمان و طول مدت آن)، ماهیت تخصص آن ها مورد مطالعه قرار می گیرد. پژوهش ها نشان داده اند در تمامی رشته ها، به طرق مختلف نگاه کارشناسان با نگاه افراد تازه کار متفاوت است: آن ها تصویر کلان را سریع تر و کامل تر می گیرند، در حالی که بر مهم ترین ابعاد هر صحنه تمرکز می کنند. "نویز" بصری حواسشان را کمتر پرت می کند و بین میدان دیدهای مختلف راحت تر جا به جا می شوند و روی یک نقطه گیر نمی کنند. الگوی نحوه ی نگاه کردن در متخصصان هر شغلی - در میان جراحان، خلبانان، برنامه نویسان، معماران، حتی معلمان دبیرستان- بسیار شبیه یکدیگر است. در حالی که این الگو در افراد مبتدی متفاوت و منحصر به هر شخص است.
با این حال، کارشناسان از نحوه ی نگاه کردن خودشان آگاه نیستند.
--
کارل وایمن می داند برای حل مسائل گیج کننده باید چه کار کند. وایمن ... در سال 2001 جایزه ی نوبل را دریافت کرد.... او سال ها بود با مشکلی دست و پنجه نرم می کرد که به نظر می رسید ساده باشد: اینکه چطور به دانشجویان کمک کند تا فیزیک را طوری درک کنند که او درک می کند.
این شکست در "فکر کردن مانند فیزیک دان ها" بیشتر نوعی قاعده است تا استثنا. دهه ها پژوهش نشان داده است دانش آموزان دبیرستان و دانشجویان دانشگاهی که فیزیک را به روش متعارف - از طریق سخنرانی اساتید و کتاب های درسی- می آموزند، معمولا این درس را به طور عمقی یاد نمی گیرند.
او (= وایمن) نتیجه گرفت که یکی از عوامل اصلی تحول دانشجویان، تجربه ی تعامل اجتماعی بالا پیرامون مفاهیم، اصطلاحات و فعالیت های تخصصی حوزه ی فیزیک بود؛ در واقع همان ساعت هایی که صرف مشاوره، بحث و گفت و گو و بازگویی رویدادها برای یکدیگر می شد... . توسعه ی مهارت های مهم مانند فرضیه سازی، طراحی آزمایش و تجزیه و تحلیل داده ها ارتباط نزدیکی با تعامل دانشجویان با همتایان خود در آزمایشگاه دارد و به راهنمایی هایی که از مربیان و اساتید خود دریافت می کنند ارتباط زیادی ندارد... . اما وایمن متوجه شد چنین تبادلاتی در کلاس های دوره ی کارشناسی تقریبا به طور کامل غایب بودند. در حالی که او درس می داد، دانشجویان می نشستند و به صحبت های او گوش می کردند... . وایمن تصمیم گرفت این شیوه را تغییر دهد... . دیگر، دانشجویان ساکت در کنار هم نمی نشستند. در عوض، در گروه هایی دور هم جمع می شدند و در مورد راه حل مسئله ی چالش برانگیزی بحث می کردند که وایمن مطرح کرده بود. در حالی که این گفت و گوها در جریان بودند، وایمن و دستیاران آموزشی اش در کلاس می چرخیدند، به برداشت های غلط گوش داده و بازخورد می دادند. زمانی که وایمن دوباره به صندلی خود بازمی گشت، پاسخ درست را اعلام می کرد و در مورد آن توضیح می داد. همچنین توضیح میداد چرا پاسخ های دیگر اشتباه هستند. وایمن با آغاز آنچه "بحث های گروهی مشارکتی و کوتاه" در میان دانشجویان می نامد و با درخواست از دانشجویان برای قضاوت در مورد مسائل مطرح شده - که از آن ها انتظار می رفت در مقابل همکلاسی هایی که دیدگاه متفاوتی داشتند، از دیدگاه خود دفاع کنند - شرایطی را ایجاد می کرد که در آن دانشجویان دوره ی کارشناسی می توانستند یاد بگیرند مانند فیزیکدانان متخصص فکر کنند.
پژوهش ها نشان می دهد دانشجویانی که در یادگیری فعال شرکت می کنند به درک عمیق تری از مطالب می رسند و در امتحانات نمرات بالاتری کسب می کنند و احتمال شکست یا ترک تحصیل در میان آن ها پایین تر است.
--
... توسعه ی تفکر هوشمند اساسا فرآیندی اجتماعی است. البته می توانیم خودمان به تنهایی هم به تفکر بپردازیم... . مغز ما طوری تکامل یافته است که با دیگر افراد فکر کند؛ به آن ها آموزش دهد، با آن ها بحث کند، برای آن ها داستان تعریف کند و داستان آن ها را بشنوند. افکار انسان به شدت نسبت به بافت و موقعیت حساس است و یکی از قدرتمندترین موقعیت ها حضور افراد دیگر است. در نتیجه وقتی اجتماعی فکر می کنیم، تفکر ما متفاوت و اغلب بهتر از زمانی است که غیر اجتماعی فکر می کنیم.
--
دانشمندان ... مغز افرادی را اسکن کردند که با شخص دیگری پوکر بازی می کردند و نتایج را با شرایطی مقایسه کردند که در آن، افراد با رایانه پوکر بازی می کردند. نواحی مغزی دخیل در ایجاد نوعی "نظریه ی ذهن" - استنباط ذهنی شخص دیگر- هنگام تعامل با انسان ها فعال شده و هنگام مواجهه با ماشین خاموش می شود. گویی اصلا این همان "بازی" نیست. بازی در برابر حریف انسانی الگوی متفاوتی از فعالیت مغزی را ایجاد کرد. به طوری که تعداد بیشتری از نواحی مغزی فعال شدند. همچنین ارتباط بیشتری در این نواحی مغزی نشان داده شد. از نظر عصب شناختی، بازی در برابر انسان دیگر تجربه ی غنی تری نسبت به بازی در برابر رایانه ایجاد کرد. مطالعات دیگر نشان داده اند مناطقی از مغز که در برنامه ریزی و پیش بینی و احساس همدلی نقش دارند، هنگام بازی با انسان فعال تر از بازی با رایانه است. هنگام بازی مقابل حریف انسانی، نواحی مغزی مرتبط با پاداش نیز بیشتر تحریک می شوند؛ به خصوص وقتی برنده ی بازی می شویم.
... بهترین حالت تفکر ما وقتی است که در تعامل با دیگران فکر می کنیم.
--
در دوران نوجوانی، مغز نوجوانان نسبت به نشان های اجتماعی و عاطفی حساس تر می شود؛ برای مثال، مغز نوجوانان نسبت به مغز کودکان یا بزرگسالان به عکس چهره ها واکنش شدیدتری نشان می دهد. همچنین در دوران بلوغ، فعالیت مدارهای عصبی مرتبط با ماده ی شیمیایی دوپامین افزایش می یابد. این ماده موجب ایجاد حس خوبی در بدن می شود و به همین خاطر مغز نوجوانان به پاداش واکنش بیشتری نشان می دهد؛ و شیرین ترین پاداش هم برای یک نوجوان پذیرفته شدن و دوست داشتنی بودن در میان جمع همسالانش است. به نظر می رسد مغز اجتماعی در نوجوانان تقریبا همیشه "روشن" است... . کاری که مغز واقعا می خواهد انجام دهد - به ویژه در دوران نوجوانی- کشف و تسلط بر دنیای اجتماعی است.
با این حال، درست در همین نقطه از مرحله ی رشد آن ها، به نوجوانان می گوییم هنگامی که به مدرسه می روند، مغز اجتماعی خود را خاموش کنند و به جای آن روی اطلاعات انتزاعی تمرکز کنند که هیچ گونه معنا یا زمینه ی اجتماعی ندارند. معلمان، والدین و سایر بزرگسالان زندگی اجتماعی را نوعی انحراف ناخواسته از کارهای واقعی در دست انجام می دانند و با این کار با توجه و تلاش دانش آموزان مقابله می کنند. نتایج چنین کاری قابل پیش بینی است: بی حوصلگی، حواس پرتی، انفعال و حتی سوءرفتار. البته نمی توانیم به سادگی انجام دهیم نوجوانان در تمام طول روز به زندگی اجتماعی خود بپردازند، اما می توانیم کاری کنیم تا اجتماعی شدن رو به رشد خود را در خدمت یادگیری مطالبی به کارگیرند که باید بیاموزند. چطور این کار را انجام دهیم؟ یکی از تکنیک های موثر این است: آن ها را مشغول نوعی از روابط اجتماعی کنید که در آن محتوای آموزشی در کانون توجه قرار دارند؛ مثلا آن ها را به آموزش دادن به دیگران مشغول کنید.
... انسان ها به طور طبیعی و ذاتی معلم هستند؛ ما به دنیا آمده ایم تا به دیگران آموزش دهیم و از آن ها بیاموزیم... . عمل آموزش در تمام فرهنگ های بشری در سراسر جهان مشاهده شده است، از جمله قبایل شکارچی.
"غریزه ی آموزش" در میان انسان های عصر مدرن مانند ما نیز به همان اندازه قابل اعتماد است.
--
کودکان نوپای زیر دو سال و نیم به راحتی کلمات و اعمال جدید را از یک بزرگسال پاسخگو یاد می گیرند، اما از دستورالعمل های از پیش ضبط شده ی روی صفحه نمایش تقریبا هیچ چیز نمی آموزند. پژوهشگران این پدیده را "نقص ویدیو" می نامند.
بهترین حالت یادگیری انسان ها از سایر انسان ها (افراد زنده) است. شاید عجب آورتر این باشد که افراد با درس دادن به افراد دیگر یاد می گیرند؛ اغلب بیشتر از آنچه دانش آموزان فرا می گیرند. این یافته را در نظر بگیرید: بهره ی هوشی فرزندان اول به طور متوسط 2.3 نمره بالاتر از بهره ی هوشی برادران و خواهران کوچک ترشان است. پس از رد شدن چندین توضیح احتمالی از جمله تغذیه ی بهتر یا رفتار متفاوت والدین، پژوهشگران به این نتیجه رسیدند که بهره ی هوشی بالاتر فرزندان اول از یک واقعیت ساده در زندگی خانوادگی ناشی می شود: فرزندان بزرگتر در آموزش دادن به کوچک تر ها شرکت می کنند.
--
در واقع نقش معلم به حدی قدرتمند است که می توان حتی وقتی "دانش آموزی" برای درس دادن وجود ندارد، برخی از تاثیرات شناختی آن را ایجاد کرد. [در مطالعه ای] از شرکت کنندگان خواسته می شود تا محتوای درسی را رو به دوربین برای مخاطبان خیالی توضیح دهند.... . عمل تدریس ویدیویی میزان یادگیری خود معلم را افزایش می دهد، عملکرد او را در امتحان بهبود می بخشد و توانایی او را برای "انتقال" اطلاعات آموخته شده به موقعیت های جدید افزایش می دهد. نوشتن توضیحی در مورد همان مطالب برای شاگردی خیالی، همین دستاوردها را ایجاد نمی کند.... . تدریس در مقابل دوربین، احساسات متقاعدکننده ای از "حضور اجتماعی" را در شخص ایجاد می کند... . توضیح دادن مطالب در حین ضبط ویدیو برانگیختگی فیزیولوژیکی افراد را تا حدی افزایش می دهد که می توان آن را اندازه گیری کرد. این برانگیختگی حالتی است که با افزایش حافظه، توجه و هوشیاری همراه است.
با این حال، حالت ایده آل، همان تعامل رو در رو بین معلم و دانش آموز است که مزایایی فراتر از پیشرفت تحصیلی به همراه دارد.
--
[در موسسه ای] از دانش آموزان خواسته می شود پس از آشنایی با مفهومی در مدرسه، دانش جدید خود را به خانه برده و آن را به والدین یا سایر بستگان یا پرستارانشان بیاموزند... . یک مطالعه ی تحقیقاتی داخلی نشان می دهد دانش آموزان حاضر در این برنامه، ریاضیات را به حدی خوب یاد گرفته اند که آموخته هایشان معادل چهار ماه یادگیری مازاد است. حتی مهم تر اینکه معلمان گزارش می دهند روابط آن ها با خانواده ی دانش آموزان بهبود یافته است و خود دانش آموزان هم بیش از پیش درگیر یادگیری شده اند و اشتیاق بیشتری دارند.
--
در این مطالعه، ابتدا از شرکت کنندگان خواسته شد تا یک سری معماهای منطقی را حل کنند... . [بعد از آن ها خواسته شد بگویند] کدام یک از جملات ... درست است. برای هر پاسخ دلیلی بیاورند.... پس از حل معماها، از شرکت کنندگان در مطالعه خواستند تا پاسخ های شرکت کنندگان دیگر را ارزیابی کنند؛ یعنی قضاوت کنند استدلال های ارائه شده توسط دیگران معتبر به نظر می رسد یا خیر.
یکی از پاسخ های ارائه شده در دور دوم یکی از همان پاسخ هایی بود که خود آن شرکت کننده در دور اول ارائه کرده بود، نه پاسخ شخص دیگری. برخی از شرکت کنندگان پاسخ خودشان را تشخیص می داند، اما بسیاری از آن ها متوجه این موضوع نشدند. بیش از نیمی از آن هایی که فکر می کردند پاسخ شخص دیگری را ارزیابی می کنند، جواب خودشان را در کردند. به خصوص زمانی که پاسخشان در واقع از لحاظ منطقی نامعتبر بود، احتمال بیشتری وجود داشت که پاسخ خود را رد کنند. به عبارت دیگر، آن ها برای بررسی انتقادی استدلال های دیگران در مقایسه با استدلال های خودشان بیشتر تلاش می کردند.
--
یک قانون کلی در تدریس وجود دارد که می گوید اگر معلم در چند دقیقه ی اول کلاس درگیری فکری ایجاد نکند، دانش آموزان با محتوای درسی تعامل برقرار نخواهند کرد.
--
باید تلاش کنیم شعار "حمایت سرسختانه از مواضع خود و پذیرش اشتباهات با آغوش باز" را عملی کنیم. به بیان دیگر، او می گوید: "مردم باید طوری بحث کنند که گویی حق با آن هاست و طوری گوش دهند که گویی در اشتباه هستند.
--
تحقیقات نشان داده اند در مقایسه با متون توضیحی، ما از داستان ها 50 درصد اطلاعات بیشتری به یاد می آوریم.. یکی از دلایل این است:... مغز انسان طوری تکامل یافته است که به دنبال شواهدی از روابط علی بگردد: این اتفاق به این علت افتاد که ... . داستان ها، طبیعتا، همه در مورد روابط علت و معلولی هستند.
دلیل دیگری هم وجود دارد... : وقتی به داستانی گوش می دهیم، مغزمان آن عمل را طوری تجربه می کند که انگار برای ما اتفاق افتاده است. مطالعات اسکن مغزی نشان می دهند وقتی در مورد احساسات شخصیت ها می شنویم، نواحی احساسی مغزمان فعال می شود. وقتی در مورد شخصیت هایی می شنویم که سرسختانه حرکت می کنند، نواحی حرکتی مغزمان تحریک می شود.... ما داستان ها را با شبیه سازی آن ها در ذهنمان درک می کنیم. از آنجایی که به طور طبیعی شخصیت های داستان بازیگران انسانی هستند که اعمال قابل مشاهده ای را انجام می دهند، مغز ما یک فیلم ذهنی از رویدادها تولید می کند؛ وقتی مشغول خواندن مجموعه ای از حقایق با دستورالعمل ها باشیم، این نوار فیلم خیالی پخش نمی شود.
--
[اینجا در مورد مطالعاتی صحبت می کنه که به همکارا اجازه می ده تو فضاهای غیررسمی در مورد تجربیات خودشون صحبت کنن. مثلا همین که پرستارا با هم صحبت می کنن و میگن امروز یکیو آورده بودن که این جوری شده بود و ما اون طوری کردیم و اینا؛ بدون اینکه هدفشون آموزش به طرف مقابل باشه؛ صرفا حرف های همین طوری بین همکارا]
مطالعه ای نشان داد اگر با کاهش 1 درصدی کارایی، زمانی برای "تعامل آزادانه ی کارکنان" در نظر گرفته شود، در دراز مدت موجب افزایش سه برابری عملکرد آن گروه خواهد شد. [گرچه] ممکن است به نظر برسد کارمندان در طول چنین تعاملاتی فقط در حال تبادل شایعات هستند.
[در ادامه توضیح میده که متوجه شده ان وجود تعاملات فوق خیلی اثرگذاره، بنابراین خودشون اومده ان جلسات هفتگی تحت نظارت پزشک برگزار کرده ان و نتیجه جالب بوده:] مطالعات موردی از بیماران که در این جلسات ارائه می شد "شسته رفته تر" - متمرکزتر و مختصرتر- از داستان هایی بودند که خارج از اتاق تدارکات بازگو می شدند؛ اما پرستاران در تلاشی برای ارائه ی خلاصه ای از روایات خود، اغلب درست همان جزئیاتی را حذف می کردند که برای همکارانشان در صورت مواجهه با وضعیت مشابه در آینده مفیدتر بود.
این جزئیات ریز و درشت تشکیل دهنده ی بدنه ی اطلاعاتی هستند که روان شناسان آن را "دانش ضمنی" می نامند: اطلاعاتی درباره ی نحوه ی انجام دادن کارها، زمان و شرایط انجام دادن آن. این همان بخشی است که از اطلاعات شخصی زدایی شده ی کارمندان در جلسات رسمی و آموزشی کنار گذاشته می شوند.... در عوض، آنچه اغلب برای موفقیت ضروری است تسلط بر دانش ضمنی سازمان است - همان دانش تفسیری پیچیده و اغلب ظریفی که ضبط یا نوشتن آن دشوار است.
--
فرهنگ و نهادهای ما تمایل دارند بر شخص متمرکز شوند؛ بر منحصر به فرد بودن، تمایز و استقلال او از دیگران. چه در حوزه ی کسب و کار و آموزش در زندگی عمومی و شخصی، ما بر رقابت بین فردی بیشتر تاکید داریم تا همکاری مشترک. ما در برابر همنوایی مقاومت می کنیم و به "تفکر گروهی" با دیده ی تردید می نگریم.
در واقع، مطالعه ی ذهن گروهی در علم غربی شروع مشکوکی داشت؛ یک دوره ی تاریخی نسبتا جدید علاوه بر تعهد ایدئولوژیک فرهنگ ما به فردگرایی از دیرباز تا کنون، به توضیح ناخوشایندی ذهن گروهی کمک می کند. دوره ی مورد بحث از اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم آغاز شد. در این دوره، روشنفکران آن روزگار نظری پزشک فرانسوی - گوستاو لو بون و روان شناس بریتانیایی - ویلیام مک دوگال- شیفته ی این ایده شدند که گویی گروهی از مردم ذهن واحدی دارند. ذهن گروهی قدرتمند، اما خطرناک - بدوی، غیرمنطقی، خشونت آمیز- به حساب می آمد. همچنین به طور قابل توجهی فرض بر این بود که گروه از هوش کمتری نسبت به فرد برخوردار است.
چنین تصوری از ذهن گروهی تاثیر زیادی داشت. انعکاس این تصور تا به امروز هم در بی اعتمادی غالب ما و حتی تحقیر تفکر گروهی پا بر جا باقی مانده است. اما این تصور بر پایه های تجربی متزلزلی استوار بود.
--
وقتی تلاش های ما در قالب گروه انجام شوند - مخصوصا گروهی که برای ما از اهمیت بالایی برخوردار باشد- تمایل ما به استقامت نیز افزایش می یابد. عضویت در گروه می تواند منبع انگیزه ی بزرگی برای ما باشد؛ اگر احساس تعلق واقعی به گروه داشته باشیم و هویت شخصی ما با گروه و موفقیت آن پیوند محکمی خورده باشد، در چنین شرایطی، عضویت در گروه مثل انگیزه ی ذاتی عمل می کند؛ یعنی رفتار ما تحت تاثیر عوامل درونی - مانند رضایت از مشارکت در تلاش جمعی- قرار می گیرد نه پاداش های بیرونی نظیر پول یا تقدیر و تشکر. همان طور که روان شناسان زیادی به این نکته اذعان داشته اند، انگیزه ی درونی قوی تر و بادوام تر از انگیزه ی بیرونی است و راحت تر می توان آن را حفظ کرد. انگیزه ی درونی باعث می شود کار برایمان لذت بخش شود و با توانایی بیشتری کار را به انجام برسانیم.
وقتی خودمان را به عنوان بخشی از یک "ما" ی جمعی - نه به عنوان یک "من" منفرد- تجربه می کنیم، نحوه ی تمرکز و نحوه ی تخصیص انرژی هایمان اغلب به شیوه ای شایسته تغییر می کند.
--
دانشمندان موسسه ی ماکس پلانک آلمان و محققان چند مرکز دیگر در حال آزمایش "تشخیص خودکار ارتباط نزدیک" در گروه ها هستند. حسگرهای تعبیه شده در اتاق های کنفرانس یا در تجهیزات ویدیوکنفرانس بی سر و صدا بر رفتار غیرکلامی اعضای گروه (حالات چهره، حرکات دست، جهت نگاه و مواردی از این قبیل) نظارت می کنند. این داده ها فورا تجزیه و تحلیل می شوند تا میزان همکاری بین اعضای گروه را بسنجند. هنگامی که رابطه ی نزدیک اعضا به زیر سطح بحرانی می رسد، می توان برای حرکت گروه به سمت انسجام بیشتر از تلنگرهایی استفاده کرد؛ مثلا سیستم با اعلان هشدار به رهبر گروه می گوید الان وقت استراحت و قهوه نوشیدن در کنار یکدیگر است.
--
در تاریخ 4 ژوئن 1924، نامه ای به آلبرت اینشتین نوشته شد که با یک یادداشت احترام شروع می شد.: جناب آقای محترم، جسارت کردم مقاله ای را به پیوست نامه جهت مطالعه و اظهار نظر خدمتتان ارسال کنم. مشتاقم بدانم نظر شما در مورد آن چیست." نویسنده ی نامه، ساتیندرا ناث بوز، پژوهشگری گمنام از دانشگاهی در شرق بنگال بود. مقاله ای را که برای انیشتین فرستاده بود قبلا به مجله ی تخصصی دیگری نیز ارسال کرده بود مورد پذیرش قرار نگرفته بود ... . اما بوز در کمال آرامش به انیشتین نامه داده بود و در این نامه علت این آرامش را توضیح داده بود: چون ما همه شاگردان شما هستیم." و به این ترتیب، بوز ... با "تلفیقی از احترام و جسارت" درخواست حیرت آوری را مطرح کرد.
"من آن قدر آلمانی نمی دانم که مقاله را ترجمه کنم. اگر فکر می کنید مقاله ارزش چاپ کردن دارد، با ترتیب انتشار آن در مجله ی ژورنال آلمانی فیزیک از شما بسیار ممنون و سپاسگزار خواهم بود." این مجله یکی از مجلات پیشگام فیزیک در آلمان بود. شگفت آورتر اینکه انیشتین با درخواست او موافقت کرد. انیشتین با خواندن مقاله متوجه شد بوز مسئله ای را حل کرده است که او پیش از این بدون رسیدن به نتیجه ی موفقیت آمیزی روی آن کار کرده بود... . انیشتین در پاسخ به بوز نوشت: این قدم رو به جلو و زیبایی بود." بوز این قدم را به تنهایی و فقط با اتکا به کنجکاوی خود انجام داد. او بعدا در این خصوص این طور توضیح داد: چندان دشوار نبود. "میخواستم بدانم چطور به روش خودم از موانع مسیر عبور کنم."
--
به طور کلی، تقریبا هر کاری که امروزه انسان ها انجام می دهند، از نظر تولید ارزش، دیگر به دست افراد واحد انجام نمی شود، بلکه به صورت تیمی انجام می شود." با این حال، هنوز هم الگوی ما از نحوه ی تفکر هوشمندان تغییری نکرده است. ما هنوز باور داریم ایده های خوب و بینش های جدید و راه حل های مبتکرانه از یک مغز سرچشمه می گیرند.
زمان آن رسیده است تا الگوی انفرادی را دور بیندازیم و آن را با الگویی جایگزین کنیم که با دنیای واقعی ما سازگاری بیشتری داشته باشد.