اول یه چیزی رو که از پست قبلی جا مونده بودو بنویسم، بعد برم سراغ اتفاقای مربوط به این یکی پست!
در مورد افزایش حقوق شرکت، اینو یادم رفت بنویسم که شرکت نه تنها برای کسایی که حقوقشون زیاده محدودیت داره، بلکه یه حداقلی هم داره و حداقلش 200 یوروئه؛ یعنی، مثلا اونی که نیمه وقت کار می کنه و حقوقش در سال 2000 یورو هست، حقوقش 200 یورو اضافه میشه، اونی که ماهی 5000 تا میگیره، حقوقش ماهی 250 یورو اضافه میشه و اونین که حقوقش 6000 تا هست هم همون 250 تا.
--
بازدید امام حسینو پس دادم و برا همسایه ها شله زرد بردم
. چهار تا کاسه بردم؛ دو تاش برگشته، دو تاش هنوز نه. از اون دو تا، یکیش با نارنگی برگشت، یکیش با یه عروسک پارچه ای بامزه که عکسشو گذاشتم تو کانال.
همون خانمی که اون عروسکه رو داد، وقتی رفتم خونه اش، اول که درو باز کرد، گفتم براتون یه دسر آورده ام، خیلی باتعجب گفت شما کی هستین؟ گفتم همسایه تون. گفت کجا؟ کدوم همسایه؟ گفتم رو به روی کارین. گفت ئه، شما جدیده هستین؟ حالا من نمی دونستم باید بگم آره یا نه. گفتم اممم، جدید که آره ولی ... گفت بیا تو بیا تو. بیا تو آشپزخونه. احساس کردم منو با این همسایه هایی که تازه یه ماهه اومده ان اشتباه گرفته. گفتم ما درست رو به روی کارینیم ها. ما پارسال اومدیم. همسرشم اومد؛ همونجا به همسرش گفت بیا بیا، همسایه اومده. آقاهه گفت شما سمت چپیه هستین، آره؟ گفتم آره. ولی خب، خداییش، بستگی داره از کدوم ور خیابون وارد بشی دیگه 
. خانمه هم که داشت بال بال میزد از خوشحالی، گفت اصلا بیا بریم بریم تو هال. بیا بریم. دست منو گرفت، برد تو هال و نشستیم و خودش و همسرشم اومد نشستن و ده دقیقه ای صحبت کردیم.
حالا من با چی رفته بودم؟!! با یه لباس تبلیغاتی یه شرکتی که روش علامت عقاب آلمانو داشت، با دمپایی های پسرمون
.
خانمه پرسید اصالتا کجایی هستین؟ گفتم ایرانی. همون لحظه به عقاب روی لباسم نگاه کرد گفت ولی خوبه، مارک آلمانم داری
.
خانمه خیلی خیلی خیلی مهربون بود؛ واقعا یه چیز عجیبی. احساس کردم صد ساله کسی در خونه شونو نزده که این جوری ذوق کرد از دیدن من.
ولی متاسفانه دارن از این محله میرن. گفتم مسافرت نمیرین شما تابستون؟ گفت نه، ما به فکر اسباب کشی هستیم. گفتم کجا؟ اسم یه شهر دیگه رو گفت. گفت این خونه دیگه برامون بزرگه، کار زیاد داره. کاش ما انقدر وقت آزاد داشتیم که می تونستیم بگیم ما میایم کارای باغچه ی شما رو هم انجام میدیم
.
انقدر حرف تو حرف شد، نشد بپرسم کی دقیقا میرن. ولی واقعا ناراحت شدم که دارن میرن.
گفت این همسایه بغلی - دقیقا دیوار به دیوارشون- هم سنش هشتاد و خرده ایه ولی دیگه هوش و حواس نداره و متوجه چیزی نیست و پرستار 24 ساعته داره.
خیلی حیفه که همسایه های خوبی که داریم اینجا همه سناشون بالاس.
خانمه گفت کارین میره مسافرت؛ به من گفته برم هر روز یه مشت غذا برای ماهیاش بریزم.
کارین تو خونه اش یه تالاب کوچولو داره. فرانس هم توی خونه ی قبلیمون داشت. اینجا حوض ندارن مثل ایران. تو ایران، حوض روی زمین ساخته میشه و یه ارتفاع مثلا نیم متری داره و دور و برشم موزاییکه یا سنگ فرشته یا یه چیزی شبیه این. اینجا، حوضو توی زمین حفر می کنن. بغلشم چمن درخت و این چیزاس. قشنگ عین یه تالاب کوچیک میشه. سرچ کنین Gartenteich، متوجه میشین ظاهرش چه شکلیه چیزی که اینجا دارن توی حیاطشون. البته؛ با سرچ، خیلی چیزای خوشگلی می بینین ها. تو واقعیت این جوری نیستن؛ مخصوصا اگه صاحبشون مثل کارین مسن باشه و زیاد بهش نرسه.
--
کارین رفته مسافرت و به ما هم سپرده که هر وقت خواستیم، بریم از حیاطش هلو بچینیم. هر یکی دو روز داریم میریم هلومونو از اونجا تامین می کنیم
. هلوهاشم خیلی خوشمزه اس و مثل هلوهای ایرانه. اینجا هلوها - و به طور کلی، میوه ها- مزه ندارن. فقط یه چیزین که میذاری تو دهنت و میجویی
. قرار شده سپتامبر یا اکتبر - وقتی که درخت داره میره تو خواب- بریم یه شاخه از کارین بگیریم و بکاریم. امیدوارم برای مام خوب هلو بده
.
--
پسرمون تو یه مسابقه ی بین المللی برنامه نویسی شرکت کرد و بین صد و خرده ای، رتبه ی بیست و خرده ای گرفت. جالبش این بود که نفرای اول تا سوم آلمانی بودن و ایرانی
.
--
چند هفته پیش، یه بار میتینگ خانوادگی بود. من قبلش دیدم گوشیم شارژ نداره، زدمش به شارژ. وقتی میتینگ شروع شد، از شارژ کشیدمش و دستم گرفتم. کاری هم که نداشتم. رو مبل دراز کشیدم که حرف بزنم. خواهر بزرگتر گفت مریضمون چطوره؟ منظورش برادر بزرگتر بود. برادر کوچیک تر میگه مریض واقعی اینه. نگاش کن. دراز کشیده، سیم شارژرشم اونجا آویزونه. قشنگ معلومه همه اش درازه
.
دوستی تو کامنت ها از من یه سوالی پرسیده بودن:
اینم بگم که ما یه اکانت جدای یوتیوب برای پسرمون درست کردیم و اون کارتوناشو با اکانت خودش می بینه. این طوری، براش احیانا تبلیغی نشون داده نمیشه که محتوای نامناسب برای سنش داشته باشه؛ چون یوتیوب بر اساس چیزایی که آدم قبلا دیده و سرچ کرده پیشنهاد میده دیگه. وقتی با اون اکانت فقط کارتون دیده بشه، خود به خود تبلیغاتش هم هیچ ربطی به بزرگسالان نداره. حتی ویدیوهایی که بهش پیشنهاد میشه هم همه مربوط به بچه هاس.
در مورد بازی، ما فقط آخر هفته ها پسرمون نیم ساعت اجازه داره با گوشی بازی کنه. در موارد معدودی، اگر جایی باشیم که هیچ گزینه ی دیگه ای برای بازی نداشته باشه و امکانات نباشه و ... ممکنه بهش یه کمی اجازه بدیم بازی کنه. ولی کلیت زندگیش اصلا با بازی کامپیوتری و فیلم دیدن نمیگذره.
حتی برای یوتیوب هم ما تایمر نمیذاریم. همین طوری حدودی نیم ساعت می بینه. ممکنه گاهی بیشتر بشه. یا مثلا گاهی میگه ده دقیقه ببینم که فیلمم تموم بشه؟ و قبول می کنیم.
بازی هم من روی گوشیم اصلا ندارم. فقط اپلیکیشن های مدرسه اش رو دارم که یکیش تمرین درس های مختلف رو داره (آلمانی و ریاضی و ...) و یکیش مربوط به درک مطلبه و می تونه یه متن بخونه و سوالاش رو جواب بده. اگه جایی با من باشه - مثلا تو مطب دکتر- و حوصله اش سر بره، میگم میتونی با این دو تا اپ کار کنی و معمولا هم با همینا سرگرمه و چیز اضافه تری انتظار نداره.
هر دو تاش هم اپ هایی خوبین. اولی مثلا بازی هم داره. ولی بازیش این طوریه که مثلا دو تا ماشینن؛ یکیش مال توئه، یکیش اتومات حرکت می کنه. تو به ازای جواب های درستی که میدی، ماشینت حرکت می کنه. مثلا سوالای ریاضی می پرسه 12 + 73 و تو باید سریع حساب کنی و علامت بزنی تا ماشینت تندتر بره.
حاپلیکیشن دومی که گفتم اسمش Antolin ه. تو آلمان تقریبا تمام کتاب های کودک توی این اپ هستن. کتابا رو که آدم از کتابخونه می گیره، یه جاییشون علامت داره اگه توی انتولین باشه. این کتابا رو بچه می تونه بخونه، بعد بیاد تو این اپ، سوالای مربوط به اون کتاب رو جواب بده و امتیاز بگیره. بعضی از مدارس آخر سال، به بچه ها یه گواهی میدن که این بچه مثلا 2000 امتیاز داشته یا 5000 تا. یه جوری رقابت هم بین بچه ها ایجاد میشه و بچه ها با این اپ کار می کنن. برای خودشونم خوبه که ببینن آیا کتابا رو با دقت می خونن یا نه. کتابا هم سطح بندی مشخصی داره توی اپ. یعنی، مثلا یه کتاب، ممکنه دو سری سوال داشته باشه: یه سری برای کلاس دومی ها، یه سری برای کلاس سومی ها. بچه اگه کلاس دومی باشه، سوال های مربوط به کلاس دومی ها رو جواب میده و اگه کلاس سومی باشه، سوالای کلاس سومی ها رو که یه مقداری سخت تر و دقیق ترن.
توی این اپ، متن کتابا توی اپ نیست و بچه باید کتاب رو از قبل خونده باشه. ولی یه سری متن داره که میشه همون جا بخونی و سوالاشو جواب بدی. ما وقتی تو مطب باشیم یا جایی که منتظریم، فقط می تونیم از گزینه ی دومش استفاده کنیم؛ چون کتابی که همراهمون نداریم.
--
اما از نظر زمانی که بچه پای تبلت و لپ تاپ میگذرونه، باید بگم پسر ما واقعا زیاد با لپ تاپ و اینا وقت میگذرونه. چون به هر حال، دوره، دوره ی هوش مصنوعی و این چیزاس. نمیشه آدم انتظار داشته باشه بچه فقط توپ بازی کنه و دوچرخه سواری. خیلی چیزا با اپ انجام میشه.
من سعیمو می گم که بچه اگه لپ تاپ دستش می گیره، فقط برای فیلم دیدن و استفاده ی منفعلانه نباشه. مثلا، همین دیروز بالاخره درست کردن یه ویدیوش تموم شد که براش تقریبا یه هفته زحمت کشید. یه هفته، هر روز، شاید حداقل 3 4 ساعت.
الان یه چیزی رو بورس افتاده بین بچه ها به اسم brainrot. یه سری موجودات عجیب و غریبن که مثلا ترکیب حیوونن با میوه یا حیوون با آدم. من که بعضی هاشونو می بینم حالم بد میشه؛ انگاری یه سری موجودات ناقص الخلقه ان 
. ولی خب، پسرمون مثل خیلی از بچه های دیگه دوست داره.
یه مدت وقتشو صرف این میکرد که نقاشیشونو بکشه و یه دفترچه ازشون درست کنه. یه هفته پیش من بهش گفتم بیا یه ویدیو ازشون درست کن. حدود 40 50 تا از اینا رو ما عکساشونو از اینترنت درآوردیم؛ یادش دادم که عکسا رو چطوری دانلود کنه؛ بعد کلی گشتیم تو نرم افزارهای مختلف تبدیل عکس به ویدیو؛ براشون دستور (prompt) نوشتیم که مثلا این دلفینه بپره یا کوسه هه راه بره یا ... . بعد این ویدیوهای 4 5 ثانیه ای رو به هم چسبوندیم؛ از اون طرف اسماشونو نوشتیم و دادیم به یه نرم افزاری که متن رو تبدیل به آواز می کرد تا یه آواز از این اسما درآره؛ اون فیلمو با این موزیک ترکیب کردیم و شد یه ویدیوی کامل.
درسته که محتواش خیلی به درد بخور نیست؛ ولی در طی همین پروسه، کلی با فرآیندهای تبدیل متن به موزیک و مشکلاتش، تبدیل عکس به ویدیو و ضعف های هوش مصنوعی در این زمینه، چطور دستور نوشتن برای هوش مصنوعی، ترکیب ویدیو و ویرایشش و خیلی چیزای دیگه آشنا شد.
خودم اولش فکر نمی کردم پیشنهادم این قدر طول بکشه و پیچیده باشه ولی بهش علاقه داشت و واقعا با لذت انجامش داد؛ طوری که بیرون بودیم و شب ساعت 11:30 رسیدیم خونه؛ ما هنوز تا 12:30 داشتیم رو این ویدیو کار می کردیم
.
البته، یه مامان کله خرابی که خودشم پایه ی همچین کاری باشه نصف شب هم بی تاثیر نبود 
.
ولی خب، همون طور که الان نوشتم، این مدل، نیازمند اینه که شمام پا به پاش وقت بذارین. خیلی از این پروسه هایی که گفتم رو خودش انجام داد ولی مثلا هر نیم ساعت حداقل سه چهار بار میومد پیش من و کار داشت. این جوری نبود که بشه کارو کامل بهش بسپرم و برم. اما راضی بودم در کل و می دونستم که یاد گرفتن این همه چیز با هم واقعا زیاده. مخصوصا اون آخرش که ویرایش ویدیو بود و می خواست متنی که خونده میشه رو با تصویر هماهنگ کنه و باید سرعت ویدیوها رو تغییر میداد یا ویدیو رو کات می کرد و ... .
یه مثال دیگه بزنم؛ چند وقت پیش با پدیده ی لبوبو آشنا شد. این اولین چیزی بود که اول من باهاش آشنا شدم -ولی صداشو درنیاوردم
- بعد پسرمون. از چین یه بسته ی سه تایی سفارش دادیم که اومد.
چند وقت پیش اومد گفت بیا برای لبوبوهام لباس بدوزیم. گفتم باشه. ورداشت یه دم کنی رو که به صورت سنتی ایرانی، پارچه ی قرمز چهارخونه بود آورد
و گفت اینو بکن لباس لبوبوم. منم با اینکه بلد نبودم چطوری دقیقا می تونم این کارو بکنم گفتم بیار تا انجام بدیم. پارچه رو چندین بار برش زدم و یه بار اشتباه شد و کوچیک شد و دوباره یه قسمت دیگه ی پارچه رو بریدم و بعدم که بلد نبودم چطوری بدوزم که مناسب باشه، ولی آخرش با کمک هم انجام دادیم و یه جاهاییشم دادم خودش بدوزه. شاید اون کلا برای دوختنش مثلا 10 دقیقه وقت گذاشت و بقیه شو فقط نگاه می کرد - انگار کاردستی منه
- ولی خب، من به همونم راضی بودم. به نظرم، همین قدر که ده دقیقه سوزن دستش گرفت و دو تا پارچه رو رو هم گذاشت و کوک زد، بس بود. همین قدر که برای مدت کوتاهی به یه کار جدید مشغول میشد و از دنیای مجازی دور میشد و با پدیده ی دوخت و دوز آشنا میشد، کافی بود.
یه مثال دیگه بزنم، همین brainrot ها رو یه روز که ماکسی اومده بود خونه مون، گفت میشه اسکرچ کار کنیم؟ گفتم باشه. اسکرچ یه زبون برنامه نویسیه. وقتی ماکسی میخواست بره، اومد به من و بابای ماکسی نشون داد که چی درست کرده ان. عکس های brainrot ها رو دانلود کرده بودن، یه برنامه نوشته بودن که اینا با هم بجنگن مثلا. یه ویدیویی درست کرده بودن و با صدای خودشون روش صدا گذاشته بودن و خلاصه، زحمت کشیده بودن براش.
منم بعدش بهش پیشنهاد دادم که ویدیوشو بذاره تو یوتیوب. گذاشت و 200 باری هم دیده شد و کلی ذوقشو کرد.
دیروزم به من پیشنهاد میداد ویدیو درست کنه برای تیک تاک! احتمالا در آینده ی نه چندان دور، من باید یه اکانتم توی تیک تاک درست کنم
.
من حتی پسرمونو تشویق می کنم که بازی هم درست کنه. مثلا وقتی میگه بازی کامپیوتری بکنم. میگم اول با اسکرچ یه بازی بنویس، با بازی ای که خودت درست کردی، بازی کن. یا مثلا، هر وقت که یه ساعتی با اسکرچ کار می کنه و برنامه می نویسه، میگم می تونی با بازی هایی که بقیه ساخته ان (تو سایت اسکرچ، همون صفحه ی اولش هست) بازی کنی.
یه بار چند سال پیش، یه ویدیوی خیلی کوتاه دیدم از یه روانشناسی که (نقل به مضمون) می گفت اگه نگرانین که بچه تون تحت تاثیر محتوای منفی یه محیطی قرار بگیره، بچه تونو تشویق کنین تو اون محیط تولید محتوا کنه.
من خودم از یه دید دیگه به قضیه نگاه می کنم؛ به نظرم "فعل" ها از "اسم" ها مهمترن؛ ولی خب، عملا، نتیجه اش همون شده دیگه. میخواستم یه سری چیزای دیگه رو هم بنویسم و بیشتر توضیح بدم؛ ولی دیدم خییییلی قصه ی حسین کرد شبستری میشه
. لب مطلبو اینجا بگم، کلا، من این جوریم که زندگی خودم یا بچه مو فراتر از یوتیوب و این مدل دغدغه ها می بینم و به نظرم آدم اگه دید وسیع تری داشته باشه، راحت می تونه بگه چون که صد آید، نود هم پیش ماست.
من این جوری فکر نمی کنم که چیکار کنم که فلان اتفاق نیفته؟ من این جوری فکر می کنم که چه اتفاقی خوبه؟ من به سمت همون برم. و من به هر سمتی برم، بچه ام هم به همون سمت میاد. کلا، من سلبی فکر نمی کنم؛ ایجابی فکر می کنم و به نظرم، جهان بینی آدم کل مسیر زندگیشو شکل میده.
ضمن اینکه مغز آدم هم در پردازش علامت نفی، زمان زیادی لازم داره؛ یعنی، اینکه ما بگیم چیکار کنیم که فلان محتوا برای بچه مون نمایش داده "نشه"، خود مغزمون اول جمله رو با فعلش بررسی می کنه به شکل مثبت (نمایش دادن)، بعد اسما رو بررسی می کنه (فلان محتوا)، بعد حروف ربط و اضافه و اینا رو و به صورت رفت و برگشتی با فعل ها و اسم ها (تا بفهمه بالاخره چی فعل بود و چی فاعل و چی مفعول) و در نهایت، می پردازه به اون علامت نفی "ن". و در اینجا حتی احتمال خطا هم داره مغز آدم. برای همینه که تو تست های کنکور، یا جایی که یادداشت می نویسن که توجه کسی رو جلب کنن، زیر کلمه ی "نیست" خط می کشن. چون اگر اونو خط نکشن، ممکنه مغز طرف اصلا منفی بودن اون فعل رو در نظر نگیره.
بنابراین، به نظرم، بهتره آدم به جای اینکه فکر کنه چیکار کنم که این نشه و اون نشه، به روش های مثبت فکر کنه. مطمئن تر هم هست.
من اینجا بحثو تموم می کنم، چون می ترسم اگه ادامه بدم، یا سر از پردازشای مغزی درآرم و عصب شناسی زبان یا فلسفه ی ملاصدرا
.
پی نوشت: همین الان راجع به ملاصدرا از چت جی پی تی پرسیدم که ببینم اصلا دیدگاهش چیه؛ فهمیدم اتفاقا ملاصدرا از اوناس که نظرش اینه که جهان بینی آدم، زندگی آدمو تعیین می کنه و حتی سرنوشتشو. جالب اینه که من اسم ملاصدرا رو همین جوری توی متن نوشتم، بدون اینکه حتی یه خط تا الان ازش کتابی خونده باشم
.
قبلا گفته بودم که اطلاعات شخصی چقدر مهمه تو آلمان و چقدر شرکتا روش سخت گیری دارن.
این سخت گیری، توی خودم مردمم وجود داره.
اون روز یکی از همکارا قرار بود زنگ بزنه و وویس بت رو تست کنه. اونجا که وویس بت پرسید اسمت چیه، در جواب گفت ماکس موسترمن (Max Mustermann). این یه اسم نمونه اس مثل John برا انگلیسی. یعنی، طرف حتی برا تست حاضر نبود اسم خودشو بگه.
--
شرکتمون برای افزایش حقوق امسال ایمیل زده و مثل هر سال گفته چند درصدی حقوقا اضافه میشه ولی مشروط به اینکه حقوقتون از یه عددی بیشتر نباشه. اگه بیشتر باشه، اون قسمت اضافه تر، مشمول افزایش حقوق نمیشه.
به عبارتی، اون قسمت از حقوقتون معاف از افزایش حقوقه
.
یعنی، مثلا اگه فرض کنیم که اون سقفی که افزایش حقوق بهش تعلق می گیره ۵۰۰۰ یورو باشه، اگه شما ماهی ۵۰۰۰ تا حقوق بگیرین، سال بعد با فرض افزایش حقوق ۵ درصدی، ۵۲۵۰ یورو در ماه حقوق میگیرین. ولی اگه ۶۰۰۰ یورو حقوقتون باشه، اون هزار یوروی اضافه تر، افزایش حقوقی بهش تعلق نمیگیره و شما همون ۲۵۰ یورو رو افزایش حقوق دارین، نه ۳۰۰ یورویی که پنج درصدِ شیش هزار یورو باشه.
این یکی از نمادهای بارز یه سیستم سوسیالیستیه.
سیستم سوسیالیستی، با وجود خوبی هایی که داره، یه بدی بزرگ داره و اونم اینه که مردم انگیزه ای برای انجام دادن کارای بزرگ ندارن. مثلا، طرف انگیزه ای برای ارتقا گرفتن نداره، چون ارتقا لزوما با افزایش حقوق همراه نیس یا انقدر افزایش حقوقش کمه که ارزش نداره. از اون طرف، مسئولیت طرف خیلی بیشتره و واقعا ازش انتظار کار میره و باید جوابگو باشه. و خب، به دردسرش نمی ارزه دیگه.
نمی دونم اصطلاحای جالب آلمانی تموم شد یا من دیگه برام عادی شده همه چی
.
خیلی وقت بود اصطلاح جالبی نشنیده بودم تا اینکه چند روز پیش آنیا گفت من تازه یاد گرفته ام که برنامه نویسا به علامت نقل قول ("") میگن Gänsefüßchen.
برا منم جدید بود. گفتم به شمام بگم.
Gänsefüßchen که خونده میشه گِنزه فوس شِن معنی تحت اللفظیش میشه رد پای غاز
. گِنزه میشه غاز. فوس هم که میشه پا. اون شِن آخر هم علامت تصغیره.
مثلا Karl که یه اسمه، اگه طرف بچه باشه، گاهی وقتا ممکنه بهش بگن کارل شِن یعنی کارل کوچولو.
تو اون Gänsefüßchen هم فوس شن یعنی پاهای کوچولو. یعنی؛ کل کلمه معنیش میشه رد پاهای کوچولوی غاز.
--
اینم بگم که کلمه ی رسمی علامت نقل قول چیز دیگه ایه ها.
کلمه ی رسمیش اینه: Anführungszeichen که تلفظش سخته. پس، شما همون گنزه فوسشنو بگین
.
یه بار سر کار بودم، یوتیوبم گذاشته بودم و از همه چی گوش میدادم. یه ویدیویی که کلیک کردم مال الهی قمشه ای بود. یه جاش گفت شبی یه شعر از مولانا بخونین. زیادم نه. همین خودش بعد از یه سال، کلی میشه.
منم گفتم آره دیگه. حیفه. بذار با همین قدر کم شروع کنم.
اواخر ژانویه بود. یکی دو هفته پیش یه دفترش تموم شد
.
استمرار حقیقتا چیز خوبیه.
بچه هم که بودم، یادمه مامانم شبا قبل از خواب یه صفحه کتاب میخوند. همیشه میومد عینکشو از رو طاقچه ورمیداشت؛ کتابشو - که معمولا تفسیر قرآن یا یه چیزی تو همین مایه ها بود- ورمیداشت؛ درست همون جایی که واستاده بود می نشست و یه صفحه کتاب میخوند؛کتابشو می بست و میرفت بخوابه. گاهی انقد سریع اتفاق میفتاد که منی که داشتم درس میخوندم یا کار دیگه ای میکردم میگفتم چی شد؟ پشیمون شدی؟ چرا نخوندی؟ میگفت خوندم که. میگفتم همین؟ خوندی دیگه؟ میگفت آره دیگه. یکی دو صفحه میخونم. همون بسمه.
--
به چت جی پی تی یه سری اسم کتاب دادم. گفتم من سلیقه ام اینه، بهم یه سری کتاب معرفی کن با موضوعات مشابه و توضیح هم در موردشون بده. یه کتابی رو معرفی کرد و موضوعشم جالب بود. بهش گفتم خب حالا بگو انتشاراتش و نویسنده و مترجمش کیه که ببینم از کجا باید بخرم.
گفت این اسم کتاب، واقعی نیست؛ خودم ساختم :|!
--
تو میتینگ، پسر اشتفانم بود. یکی از همکارا می پرسه تو بچه ی اشتفانی؟ میگه از جمله بچه هاشم
! (آخه اشتفان یه بچه ی دیگه هم تو شرکتمون داره.)
--
جوما از بقیه ی بچه ها سه سال تقریبا بزرگتره. پسرمون میگه چون 3 سال تو سفر بوده.
یه بار داشت با دخترِ دوستمون صحبت می کرد و براش تعریف می کرد که جوما 3 سال تو سفر بوده. اونم فکر می کرد که سفر بوده و خوشگذرونی و اینا.
بچه ها نمی دونن یه نفر برای پناهنده شدن به آلمان سه سال تو راه بوده باشه یعنی چی. این جور آدما همون بیچاره هایی هستن که - اکثرا- بدون پول، تو دریا و خشکی و با کلی زحمت و ریسک زیاد و حتی گاهی ریسک مردن، مسافرت می کنن تا برسن به کشوری که می خوان.
--داشتم به پسرمون کمک می کردم که یه ویدیو درست کنه - که بعدا بذاره تو یوتیوب. وسطش که دید سخته و زحمت داره (برنامه نویسی بود)، یه کمی ادا درآورده با صورتش؛ میگه بیا از این ادها دربیاریم؛ بذاریم تو یوتیوب. میگم نه مامان جان، ما از این محتواهای سخیف درست نمی کنیم.
میگه پس چرا بابا از اینا می بینه؟!
--
شبا میگه در اتاقو ببندیم. میگم خب، باز بذاریم که یه کمی باد بیاد، هوا عوض بشه. میگه نه؛ اونجا پورتاله!
(اگه احیانا نمی دونین پورتال چیه، تو قصه های بچگونه پورتال یه در جادوییه یا یه همچین چیزی که وقتی ازش رد بشی مثلا میری به یه دنیای دیگه، یه زمان دیگه و ... ).
--
به همسر میگم فلان کار کی انجام میشه؟ میگه اون دیگه موند تا آخر صَفَر.
پسرمون میگه: کدوم سفر؟ 