مشهد


دوباره با مامان قرار گذاشتیم که با هم بریم مشهد.

--

به پسرمون گفته بودم این دفعه بریم مشهد، میریم موج های خروشان ولی متاسفانه به دلیل کمبود عناصر ذکور دوست و آشناها، نشد بره .

--

میخواستیم سر صبح، ساعت ۵.۵ بریم حرم، اسنپ گرفتیم. مامان جلو نشست که عصا داشت، منم عقب.

روز قبلش مامان رفته بود حرم، ۲۰۰ تومن شده بود کرایه اش.

این دفعه که سر صبح بود ۸۱ تومن زده بود.

 آقاهه تو راه به آینه نگاه کرد، از من پرسید نقدی پرداخت میکنین؟ گفتم بله. یه صد تومنی دادم به آقاهه، همزمان مامانم داشت خش و فش میکرد که پول دربیاره. آقاهه گفت خرده ندارم. منم خرده پیدا کردم و ۸۲ تومن دادم بهش.

رفتیم حرم، برگشتنی مامان میگه چرا ۲۰ تومنمو پس نداد؟!! میگم کدوم بیست تومن؟ من که خرد دادم دیگه. میگه من یه صد تومنی گذاشتم رو داشبورد!!

--

وقتی نشستیم به راننده گفتم آقا من نمیدونستم تو اسنپ باید کدوم گزینه رو برای حرم انتخاب کنم؛ شما ما رو ببر یه جا که مامانم کمترین پیاده روی رو داشته باشه.

نزدیک حرم از یه مسیری رفت، مامان گفت آقا از اینجا نرو، اینجا صحنش بزرگه. منو ببر از سمت شیرازی. گفت نه، می برمتون از سمت پارکینگ، شما آسانسور سوار شین، نزدیک ترین راه به حرمه.

رفتیم با آسانسور، اول که با ماشین رفتیم یه قسمتی رو، بعدم ویلچر گرفتیم. آقاهه به مامان میگه میدونی این صحن اسمش چیه؟ میگه نمیدونم، فقط میدونم این صحن بزرگه. میگه اینجا صحن پیامبر اعظمه، از همه ی صحنا بزرگتره!

--

مثلا با مامان رفتیم مشهد. صبح به صبح به اون بنده خدا می گفتم تو برو حرم، منم پسرمونو می برم جایی!

روز آخر بالاخره موفق شدم با مامان یه حرم برم!

--

مامان یه خانه ی معلم گرفت تو وکیل آباد. انصافا خیلی جای بیخودی بود. انقدر ساختمونش قدیمی بود که نگم؛ دیوار نم زده، کابینتای فلزی ای که اصلا نمی تونستی حتی بکشیشون بیرون، قرنیزای شکسته، در کمد شکسته و ... . واقعا تعجب کردم که همچین جایی رو به آدما کرایه میدن. و متاسفانه دو تا عکس هم تو سایتاشون نمیذارن که آدم بتونه تصمیم بگیره اینجا بره یا نه!

حتی رفتار کارمنداشم خوب نبود.

برا ما که تجربه شد دیگه اینجا نریم ولی خب، هر کس باید یه بار بره تا براش تجربه بشه!

--

پسرمونو بردم کارالند، تو همون پاساژ یه جایی بود واقعیت مجازی داشت. نوشته بود برای ۱۵ سال به بالا. ولی آقاهه صرفا به این دلیل که پای پسرمون به پدال نمی رسید گفت بعضی ها رو نمیشه بازی کنه وگرنه اصلا سن براشون مطرح نبود!

--

واقعیت مجازی شهربازی قهرمانانم رفتیم و خوب بود. تو آلمان اکثر واقعیت مجازی ها حداقل سن ۱۲ دارن. اونایی هم که ندارن خیلی بچگونه ان واقعا. امیدوارم پسرمون سیر شده باشه از واقعیت مجازی .
--
به نظرم، آدم همیشه و مخصوصا تو شهرهای توریستی باید حتما از جایی که اسمشو میشناسه چیزی بخره.
رفتیم یه جا بستنی سنتی مغزدار سفارش دادیم. توش پر بادوم زمینی بود! خداییش، کی تو بستنی سنتی منظور از مغز، بادوم زمینی بود؟!!

--

تو راه برگشت، پسرمون منو صدا زده که مامان مامان گوشیت داره زنگ میخوره. بیدار شدم. جواب دادم. بابای همسر بود. میگه بی زحمت حواست بهش باشه داره رانندگی میکنه، بد موقعس، خوابش نبره؛ گفتم چشم چشم، حواسم هس .

--

میخواستیم بریم خونه ی یکی از فامیلامون تو مشهد که از مامانمم بزرگتره. به پسرمون میگیم میخوایم بریم یه جایی کاگه طرف از مادرجونم ۲۰ سال بزرگتره. میگه الکی میگی. مگه میشه همچین چیزی؟ 


خاطرات سفر به ایران :)


قبل از اینکه بریم، یکی دو روز به رفتن داشتیم صحبت میکردیم. بهش میگم دهات ما کوچکه هیچی نداره. میگه آره دهات شما هیچی نداره!

بعد یهو یاد این افتادم که ولی حداقل خوبیش اینه که آدم تو ده دقیقه از این ور شهر به اون ور شهر میرسه؛ شونصد ساعت تو ترافیک نیست.

بهش میگم آره ولی خوبی هایی هم داره. مثلا چی؟ میگه مادرجون داره!

--

تو هواپیما پسرمون داشت کارتون نگاه میکرد. یهو میگه مامان این کوسه ها ایرانین؛ نگاه کن. بعد چند ثانیه فیلمو برگردونده عقب، می بینم کوسه ها دارن روبوسی میکنن .

--

رسیدیم فرودگاه. بابای همسر روبوسی کرده و بغلش کرده. بعد یواشکی به من میگه من این دفعه بابابزرگو دیدم خوشحال شدم .

برای بچه ای که خیلی سخت راجع به احساساتش -مخصوصا در مورد آدما-صحبت میکنه، یه قدم بزرگ حساب میشه .

--

تو فرودگاه یه شعری نوشته بود که توش نوشته بود "و زمان بد است". پسر ما می خونه "وضعمان بد است" .

--

تازه رسیده بودیم خونه ی همسر اینا. میگه عمه همیشه همین لباسو می پوشه. اون دفعه هم همین تنش بود.

با خودم گفتم خب، حتما این لباسو بیشتر از همه دوست داره. بهش میگم خب، به نظرت این معنیش چیه؟ میگه یعنی لباس دیگه ای نداره .

--

برا بلیت قطاری که در واقع با قطر خریده بودیم، برامون یه ساعت خاصی نوشته شده بود و صندلی رزرو شده هم داشتیم. ولی ما چون قطار یه ساعت دیگه رو گرفتیم، دیگه رزرو صندلیمون پرید.

وقتی وارد قطار شدیم، رو یه صندلی ای که به ظاهر رزرو نشده بود نشستیم ولی بعدا یه پسر شاید ده دوازده ساله اومد، گفت من اینجا صندلی رزرو دارم. ما هم بلند شدیم. اون یه صندلی رو رزرو کرده بود ولی پسرمون گفت من تنها نمی شینم.

من رفتم اون جایی که قبلا همسر تنها نشسته بود نشستم و پسرمون نشست رو زانوم، همسر هم یه جا دیگه نشست. من گوشیو دادم به پسرمون و گفتم میتونی بازی کنی. بعدتر، همسر رفت نشست پیش اون پسره و پسرمون نشست رو زانوی همسر. بعدتر همسر رفت یه جای دیگه و پسرمون گفته بود میشینم تنها، اشکالی نداره.

دیگه نشست پیش پسره و منم یکی دو ردیف عقب ترش تو سمت مقابل بودم و حواسم بهش بود.

ده دقیقه به پیاده شدن رفتم بهش بگم بازیتو تموم کن که آماده بشیم برای پیاده شدن. دیدم دستشو زده زیر چونه اش؛ داره اطرافو نگاه میکنه. دنبال گوشی میگشتم که دیدم دست پسره اس؛ داره بازی میکنه.

میگه گفتم اینم یه کم بازی کنه دیگه؛ دادم بهش .

جالب اینکه بعدا میگه من داشتم ورژن فلانو بازی میکردم؛ اون زد یه ورژن دیگه رو بازی کنه؛ مال من پرید. ولی اصلا ناراحت نبود؛ براش مهم نبود!

--

مامان بهم گفت دوشنبه صبح جلسه ی قرآنمه، بیا اینجا. گفتم باشه. صبح زود راه افتادم از خونه ی همسر اینا رفتم.

خیلی جلسه شون باحال بود. یه عالمه خانم مسن و نسبتا مسن اومده بودن با درجات مختلف پیری! بعضی هاشون پاهاشونو دراز کرده بودن و یه پاشونو رو اون یکی پاشون انداخته بودن و چادرشونم رو ش که بد نباشه پاشون درازه. بعضی ها ولی در مرحله ی بعدی پیر بودن بودن و پاهاشونو در حالی دراز کرده بودن که به اندازه ی عرض شونه باز بود و کلا مانتویی هم بودن، چون دیگه واسه چادر داشتن خیلی مسن بودن. ولی جالب اینکه همه شون روحیه هاشون عالی.

خانمه ساده ترین کلماتو نمی تونست بخونه، تازه می خندید می گفت من شاگرد اولم .

یه خانمه دیگه میگفت الان بچه ی حاج خانم میگه مامانم چه شاگردای تنبلی داره. و همه شون می خندیدن .

--

خانمه داره میخونه. کلمه هست "صبارا". اشتباه میخونه. مامان میگه نه، دوباره. میگه "سببا"؟!! 

قشنگ معلوم بود بنده خدا اصلا حروف رو درست نمی شناسه.

یا داره می خونه. نوشته "السمیع البصیر"، طرف میخونه "السمیع العلیم"!

--

مامانمم البته تو سوتی دادن کم از اونا نبود. میگه قصه ی حضرت فرعونو که همه تون بلدین . جالب اینکه هیچ کس هم متوجه نشد، حتی خودش!!

--

مامانم داشت راجع به یه آیه ای توضیح میداد. یهو میگه یه دمپایی اشتباه شده خانما دفعه ی پیش. هر کس اشتباه کرده بگه!

اونجا فهمیدم چرا مامانم نمی تونه خانم جلسه ای باشه. اصلا پرستیژ کاری خانم جلسه ای ها رو رعایت نمیکرد؛ یهو یه چیزی یادش میومد، می پرید به یه موضوع کاملا بی ربط .

--

با خواهر بزرگتر داشتیم به مامان کمک می کردیم که سوار آسانسور بشه یا پیاده بشه از آسانسور. پسرمون تو گوش من میگه مادرجون مثل ملکه اس و تو و خاله کمکش میکنین .

--

مامان من خب سنش زیاده دیگه؛ چروک زیاد داره صورتش. پسرمون میگه مادرجون قیافه اش یه جوریه، انگاری هیچ وقت خوشحال نیس .


بالاخره اومدیم خونه :)

این دفعه که ریحانه خانم ایران بود، گفتم یه مهر برای کتابخونه مون درست کنن و به دست ریحانه خانم برسونن. ریحانه خانم آورد و رفتیم ازش گرفتیم. اون روز اومدم کتابامونو مهر بزنم، فهمیدم یه تعدادی از کتابا مال خواهر همسرن.

وقتی بهتون میگم زیادی منو خوب تصور نکنین، برای اینه که الان روم بشه بیام بگم از کسی کتاب گرفتیم و تقریبا ده ساله تو خونه مونه  

دیگه گذاشتم کنار که ببریم. ولی من یه بار به خیال خودم تمام کتابای خواهر همسرو بردم ایران. دونه دونه کتابا رو نگاه کردم. نمیدونم چرا اینا رو ندیده ام و نبرده ام. خلاصه که بسیار شرمنده شدیم .

--

بالاخره موفق شدیم بیایم ایران .

جمعه من تا ظهرش کار کردم و روزای قبلش هم کلی چالش داشتیم سر کار که اونا رو باید یه پست جدا براش بدارم. ولی بابت همون، من تا ساعت ۲ اینا هنوز عملا داشتم کار میکردم.

از دوشنبه که من نیستم، فاطیما که تا الان مرخصی بوده، برمیگرده و عملا ما نتونستیم همو ببینیم و من وویس بت ها رو با کلی مشکل بدون حضور فیزیکی مجبور شدم به فاطیما تحویل بدم.

بابتش کلی وویس گذاشتم براش. امیدوارم مشکلات رو متوجه بشه.

بعد از ساعت دو تازه اومدم کمک کنم به همسر که بقیه ی چمدونا رو جمع کنیم. همسر از صبح چمدونا رو جمع کرده بود تا حد زیادی.

چمدونا رو جمع کردیم، رفتم کلیدو بدم به همسایه، دو بار رفتم، نبود. رفتم سراغ اون یکی همسایه؛ اونم نبود. بالاخره دم رفتن دیدیم همسایه خونه اس و رفتم بهش کلید دادم که آشغالای ما رو هم اونا بدارن دم در.

اینجا هر کسی یه سطل آشغال بزرگ داره، در حد ۸۰ یا ۱۲۰ لیتری (بسته به تعداد اعضای خانواده و ... ) که هر هفته، دوهفته یا بیشتر (بازم بسته به شرایط و شهر و ...) تخلیه میشه. روزی که قراره تخلیه بشه، باید شب قبلش یا صبح خیلی زود بذاری بیرون در تا ورش دارن. کلیدو دادم به همسایه که تو نبودن ما سطلا رو بذاره بیرون.

سطلا رو هم دقیقا گذاشتیم پشت در که زیاد زحمتشون نشه.

اگه کارین بود، میخواستم گوجه و بادمجونی که پسرمون کاشته رو هم بهش بسپارم ولی نبود و اونا رو فقط گذاشتیم تو حیاط که بارون بخورن. امیدوارم سردشون نشه.

ماشینا رو گذاشتیم تو خونه و دوستمون اومد دنبالمون و ما رو تا ایستگاه قطار رسوند.

برخلاف همیشه، این دفعه نتونستیم بلیت با قیمت مناسب از شهرمون پیدا کنیم و یه بلیتی گرفتیم که پروازش از یه شهر دیگه بود و برگشتش به شهر خودمون. ولی بلیت قطارش روش بود و خود سایت قطر این طوری میفروخت. از یه روز قبل ترش حق داشتیم با قطار بریم اون شهر دیگه. ما هم یه شب هتل گرفتیم که خیالمون راحت باشه.

خیلی عجله ای همه چیو آماده کردیم و به موقع رسیدیم به قطار و هتل و همه چی.

پروازمون از قطار هم خیلی ایده آل نبود و ۴ ساعت ترنسفر داشت که نسبتا زیاد بود ولی ما یه اشتباهی کردیم، یه ساعت به زمانی که باید میرفتیم چک این میکردیم تو قطر، تصمیم گرفتیم که برای پسرمون از برگر کینگ ناگت مرغ بخریم! تو سایت فرودگاه زده بود که تو دو جا برگر کینگ هست و یکیش نزدیک محل چک اینمون بود. ما تو اون یکی بخش دیگه بودیم. گفتیم چه کاریه از اینجا بخریم؟ اول بریم دم چک این. بعد از برگر کینگ همونجا بخریم. هلک و هلک رفتیم و اونجا فهمیدیم سایت درست نیست و برگر کینگی اینجا نیست!

دوباره یورتمه رفتیم به محل قبلی که براش بخریم! اووون همه وقت تو پرواز و قطار و هتل، همه چی خوب بود، اون تیکه رو انقدر تند رفتیم که من کلی عرق کردم و حالم بد شد که این قدر گرممه.

آخرشم انقدر دقیقه نودی شد که فکر کنم آخرین نفرایی بودیم که چک این کردیم. وقتی هم رفتیم اون ور گیت، دیدیم فقط دو سه نفر جلوی مان که دارن سوار میشن که اونم یه خانم ویلچری بود! فکر کنم بعد از ما کسی نیومد یا شاید تعداد خیلی کمی، دقیق نمیدونم.

و پسرمونم ناگتاشو تو هواپیما خورد :/!

بقیه ی پرواز خوب بود مثل همیشه و رسیدیم فرودگاه و بابای همسر هم با ماشین اومده بود دنبالمون و مستقیم رفتیم ولایت خودمون.

--

تو فرودگاه، یه خانم عرب به انگلیسی ازمون کمک خواست؛ کلا گوشیش آنتن نداشت. سعی کردم براش درست کنم تو تنظیماتش ولی نشد. آخرش رفتم از یکی از مسئولا پرسیدم این چه جوریه؟ گفت اینجا سیم کارت خارجی آنتن نداره. بره از همین جلو یه ایرانسل بخره با پاسپورتش. رفتم بهش گفتم. رفت که بخره.

بعد باز دیدم این ور اون ورو نگاه میکنه، رفتم ببینم کارش راه افتاد یا نه. مشکلشو به خانمه گفتم و اونم همونو گفت. بعد دیدم خودشون داشتن با هم عربی حرف می زدن!

--

از هواپیما میخواستیم پیاده بشیم، یه خانمی بود که خیلی یواش راه میرفت. مهماندار به همراه اون خانم گفت ویلچر میخواین براش؟ خانمه از اون خانم مسن که احتمالا مادرش بود پرسید ولی مامانش نشنید و به ارهش ادامه داد. پسرمون میگه این خانمه مثل مامان توئه، هم یواش راه میره، هم گوشاش نمیشنوه!

--

میگه فقط منم که میگم چند روز دیگه تا تولدم مونده. آلمانی ها میگن چند شب دیگه مونده!

--

تولد پسرمونم قراره ایران بگیریم و با سیستم کاملا ایرانی! به این صورت که تولد پنج شنبه اس (تازه احتمالا) و ما هنوز کیک تولدشو سفارش ندادیم .

--

تو دنیای رونالدوها و مسی ها، پسر ما به ریحانه خانم سفارش داد یه لباس با طرح یوزپلنگ ایرانی با شماره ی ۹ و اسم مهدی طارمی براش بیاره .


مدرسه و کار و کتابخونه و ...


یه چیزی که اینجا راجع به مدرسه ها دوست دارم، اینه که خیلی براشون مهمه که بچه ها فقط در معرض اطلاعاتی باشن که برای سنشون مناسبه. مثلا، به صرف اینکه امروز جشن مدرسه اس، هر آهنگی رو نمیذارن برای بچه ها. من تو فضای مجازی گاهی می بینم که بعضی از مدرسه ها تو ایران آهنگ ساسی مانکن میذارن برای جشن بچه ها یا بهنام بانی؛ یا اونایی که مثلا خیلی فرهیخته ان، بچه های دبستانیشون دارن مرغ سحر ناله سر کن می خونن! من شخصا اصلا این مدلو نمی پسندم و به نظرم هیچ کدوم از اینا مناسب "بچه ها" نیست و اینکه بهنام بانی و مرغ سحر مجاز باشن هم تفاوتی تو قضیه ایجاد نمی کنه برام. از این جهت، اینجا واقعا سخت میگیرن انصافا و این طوری نیست که معلما با سلیقه ی خودشون هر کاری که خواستن بکنن. 

--

اون روز تو کتابخونه، یه خانمی با عجله اومد و یه کتابی رو آورد؛ گفت ببخشید من فکر میکردم همه ی کتابا رو پس آورده ام ولی اینو تو خونه مون پیدا کردم.
نگاه کردم براش، دیدم کتاب مال کتابخونه بوده ولی از رده خارج شده و کتابخونه یه سری از کتاباشو که دیگه نمیخواد، میذاره روی یه قفسه بیرون درِ ورودی که هر کس میخواد رایگان ورداره.
بنده خدا خانمه نه تنها این قدر مسئولیت پذیر بود که کتابی دستش نداشت، بلکه این کتابی که دیگه متعلق به کتابخونه نبودو هم آورده بود به محض اینکه دیده بود کتابی از کتابخونه دستشه.

--

یه خانمی اومده بود با چهره ی چینی، کره ای، اینا. کتابا رو گذاشت رو میز که پس بده؛ همکارم ازش پرسید میخواین بازم کتاب بردارین [و بعدا پرداخت کنین] یا می خواین الان پرداخت کنین؟ خانمه سریع بچه شو صدا زد چون خودش هیچی آلمانی بلد نبود. بچه ی هشت نه ساله اش اومد و همکارم دوباره سوالو پرسید و پسره جواب داد.

خیلی خوشم اومد که خانمه با اینکه تقریبا هیچی بلد نبود و همین سوال ساده رو هم متوجه نمیشد، ولی بچه اش رو عضو کتابخونه کرده بود و میومد وای میستاد اونجا تا بچه اش برا خودش بگرده و کتاب انتخاب کنه .

--

آنیا داشت حرف می زد؛ وسط حرفاش میگه درسته که خیلی چیزا خوب نیست ولی آدم باید از خودش بپرسه من چیکار کرده ام؟ من سهم خودمو انجام داده ام؟ من داوطلبانه کاری انجام داده ام؟

برام جالب بود که ما خیلی اتفاقی با هم همکار شدیم ولی دیدگاهامون خیلی به هم شبیهه تو بعضی چیزا. حالا نمی دونم از اول این شکلی بودیم یا روی هم دیگه تاثیر گذاشته ایم که این جوری شده .

--

یه پروژه ای قرار بود اوایل اکتبر لایو بشه ولی فکر نمی کردیم این قدر تاریخش جدی باشه. ولی حدود دو هفته به لایو شدن وویس بت، گفتن این پروژه حتما باید یک اکتبر لایو بشه، چون ما قراردادمونو با فلان شرکت از یک اکتبر قطع کرده ایم و وویس بت حتما باید جایگزیشن بشه.

دیگه ما پامونو گذاشتیم رو گاز و هر روز ده ساعتی کار کردیم چند روز تا بالاخره تموم شد.

اون روز رئیس بخش غیرفنی ایمیل زده بود به همه مون که دستتون درد نکنه و خیلی خوب بوده و فلان.

تو یه میتینگ بودیم برای درست کردن یه چیز دیگه، سباستین میگه ما با این وویس بت ماهی سه هزار یورو برای شرکت سیو می کنیم.

تو همون میتیگ داشتیم یه چیزیو درست می کردیم که مربوط به یه قرعه کشی ای بود که شرکت داره برگزار میکنه برای مشتری هاش و جایزه هاش تی شرت تبلیغاتی شرکت و هودی و این چیزاس.

سباستین میگه ما به عنوان کسی که همچین وویس بتی رو لایو کرده ایم حقمونه که یه هودی حداقل بگیریم. بیایم یه ایمیل به رئیس بزنیم و بگیم ما هم هودی می خوایم. همون جا ایمیلو زد و گفت. رئیسشونم بلافاصله جواب داد و گفت سایزاتونو بگین .

همون موقع که سباستین داشت ایمیلو می زد، بهش گفتم بنویس یه هودی به علاوه ی 3000 یورو پول . نمی دونم چرا ننوشت . دیگه وقتی ماهی سه هزار تا سیو می کنن، یعنی به ما یه بار سه هزار یورو نمی رسه؟!

حالا فعلا قرار شده یه هودی بگیریم فقط .

--

دوست دختر علی خیلی تو کارهای داوطلبانه فعالیت داشته یه مدتی. داشتیم راجع به رشته های انسانی تو ایران حرف می زدیم و اینکه چقدر بهش بها داده میشه و چقدر از آدما سواد دارن واقعا وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشن.

می گفت یه بار من یه جا کار می کردم، یه دختری که داشت روان شناسی می خوند (فکر کنم ارشد)، اومد گفت من می خوام تو مهد کودک شما یه بازی حرکتی-تعادلی برای بچه ها طراحی کنم و انجام بدم و ... . گفتیم باشه. بهش این موقعیتو دادیم و کمک کردیم که بازیشو طراحی کنه. موقع اجرا، اومده برای بچه ها توضیح بده، بچه ها رو دور خودش جمع کرده؛ بهشون میگه بچه ها من میخوام امروز باهاتون یه بازی حرکتی-تعادلی بکنم :|! برای بچه های حدود 5 ساله! بچه ها هم هاج و واج، بدون اینکه بفهمن چی داره میگه به توضیحاش گوش میدن!

بعضی وقتا من یه سری آدما رو می بینم - چه اینجا و چه تو ایران-، واقعا تعجب می کنم از رفتاراشون. بعضی چیزا به نظرم نیاز به دانش ندارن، نیاز به یه کم عقل دارن .

--

دوست دختر علی میگه یه بار ما اومدیم یه گروه ثبت کردیم رسما برای گذاشتن یه سری برنامه برای خارجی ها. من گفتم چون قراره برای همه باشه، مخصوصا بچه ها و نوجوونا، الکل ممنوع باشه. یه آقای ایرانی که ۴۰ سال بود آلمان بود گفت نه، برا چی؟ مگه جمهوری اسلامیه؟

میگفت ما که گروهو ثبت کردیم تو ذهنمون این بود که جشن شب یلدا رو بگیریم، بذاریم آلمانی ها بیان و با جشنای ما آشنا بشن، نوروز بگیریم، شاعرامونو معرفی کنیم و ... .

در نهایت، میگفت بعد از مدتی ما از برنامه ها خارج شدیم و اون ایرانی های باقی مونده هم برنامه های گروهو تبدیل به یه چیزی شبیه دیسکو کردن!

--

تو مهد کار میکنه دوست دختر علی. میگه به ما میگن بچه های بالای سه سال اینا رو دیگه نباید بغل کنین.

میگفت یه بچه ای بود وقتی من اومدم، خیلی ساکت و آروم و گوشه گیر بود. با هیشکی دوست نمیشد، حرف نمیزد، اصلا قاطی جمع نمیشد. کم کم ولی یخش با من وا شد. بلند بلند میخندید و قهقهه میزد و کارمندای اونجا میگفتن این فلانیه؟ ما تا الان صدای خنده هاشو نشنیده بودیم!

وقتی خواسته بود از مهد بره، مامانش یه کارت تشکر به دوست دختر علی داده بود و توش براش نوشته بود که این بچه از وقتی تو اومدی شکوفا شد و تونست با دیگران ارتباط برقرار کنه .

--

خونه ی علی اینا خیلی خوش گذشت. یه روزش رفتیم اتاق فرار. خدا رو شکر به خاطر پسرمون سختاشو انتخاب نکردیم! یکیو انتخاب کرده بودیم که درجه ی سختیش از 5، 2 بود. قرار بود یه ساعته تموم بشه. آخرش بعد از یه ساعت و نیم و با کلی کمک آقاهه تموم شد !

شانس آورده بودیم نفر بعدی بلافاصله بعد از ما رزرو نکرده بود و آقاهه بهمون اجازه داد که بیشتر بمونیم.

--

رفته بودیم خونه ی ریحانه خانم. داشت می گفت فلانی و فلانی هر وقت میان اینجا بحث می کنن در مورد اینکه کلمه ی آلمانی Thymian معنیش نمیشه آویشن؛ میشه مرزه. آویشن به آلمانی میشه Oregano. هررر بار همین بحثو می کنن و هر بار بهشون میگم بس کنین این بحث کثیفو دیگه!! به ریحانه خانم میگم چی میگی؟ تیمیان میشه همون آویشن. اورِگانو یه چیز دیگه اس اصلا. بعد 5 دقیقه داشتیم بحث می کردیم سر همین .

--

یکی از همسایه هاشون اونجا بود که شیرازیه. بلند شد برای خودش چایی بریزه، به همسر ریحانه خانم میگه برا شمام بریزم؟ میگه آره، دست شما درد نکنه. ولی شیرازی نریزی بی زحمت؛ کرمونی بریز . بعد که براش ریخته، آورده، میگه این دیگه مال خود شهداد کرمانه .

--

اون روز داشتم رانندگی می کردم و به این فکر می کردم که بچه مون دبیرستان قراره کجا بره و خدا کنه مدرسه اش خوب باشه و کاش تو فلان شهر بودیم که مدرسه اش بهتره و ... . یهو ذهنم همه چیو به هم ربط داد و یاد یه چیزی افتادم.

مامان و بابای من یه پسر داشته ان اون اول که تو سن یه سالگی فوت می کنه. بعد از اون خواهر بزرگتر و خواهر کوچیک تر بودن. بعدش که برادر بزرگتر به دنیا اومده بود، برای بابا یه چیز دیگه بوده انگاری. خیلی بابام به برادر بزرگتر علاقه داشته و این علاقه تا آخر هم بود. کلا، بابا - بنا به گفته ی مامانم- برادر بزرگتر رو خیلی دوست داشت، با اینکه در ظاهر واقعا عدالت رو رعایت می کرد و من شخصا هیچ وقت حس نکردم بابام اونو بیشتر از ما دوست داره. ولی خب، به هر حال، نظر مامان این بود. و کلا هم اخلاق برادر بزرگتر هم خیلی به بابا شبیه شد کم کم.

بچه که بودیم، برادر بزرگتر و کوچیکتر میرفتن یه مدرسه. از یه جایی به بعد مامان به این نتیجه رسید که این مدرسه به درد نمی خوره و تحقیق کرد و گفت فلان مدرسه خوبه. مامان خیلی تلاش کرد که مدرسه ی هر دو تا رو عوض کنه ولی بابا می گفت بچه اگه مدرسه اش عوض بشه ضربه می بینه و به مامان اجازه نداد مدرسه ی برادر بزرگتر رو عوض کنه. برای برادر کوچیک تر ولی مامان بالاخره زورش رسید و مدرسه اش رو عوض کرد.

برادر کوچیک تر تیزهوشان قبول شد و بعدش دیگه خیالشون از بابت جو مدرسه و این چیزا راحت بود. برادر بزرگتر - که تو زمانش تیزهوشان تو شهرمون نبود و فقط نمونه بود- بدون اینکه هیچ تلاشی بکنه و درسی بخونه، به عنوان ذخیره برای نمونه قبول شد ولی متاسفانه نتونست وارد مدرسه بشه. بابا بعدها چند بار مجبور شد مدرسه ی برادر بزرگتر رو عوض کنه و مامان معتقد بود اگه تو همون دبستان مدرسه ی بچه رو عوض کرده بود، الان اونم نمونه درس می خوند و این قدر نگرانی از بابتش نداشتن. بابا - علی رغم اینکه اون زمان باب نبود آدمای معمولی تو شهر ما بچه هاشونو بذارن تو مدرسه ی غیرانتفاعی و به نظر خیلی ها مدرسه ی غیرانتفاعی مال بچه های لوس پولدارا بود- برادر بزرگتر رو گذاشت تو مدرسه ی غیرانتفاعی و کلی پول داد بابتش. ولی باز همونو هم مجبور شد دوباره مدرسه شو عوض کنه چون صرف غیرانتفاعی بودن معنیش خوب بودن مدرسه نبود.

برادر بزرگتر برخلاف همه مون درس چندانی نخوند و با یه مدرک فوق دیپلم از دانشگاه فارغ التحصیل شد (گرچه بعدا رفت لیسانس یه رشته دیگه رو گرفت).

در نهایت ولی تمام اون بچه هایی که مامان اون قدر براشون زحمت کشید، از پیشش رفتن و هیچ کدوم تو اون شهر نموندن. همون یه دونه ای موند که هیچ کدوم از معیارای مامانو نداشت؛ همون یه دونه ای که مامان فکر می کرد راه اشتباهو رفته. الان همون یه دونه هر روز بهش سر می زنه، هر روز ازش می پرسه خرید داره یا نه؛ جمعه ها میاد میگه دبه تو بده برم برات شیر محلی بگیرم؛ اگه مریض باشه، دکتر می بردش و خیلی وقتا مثل بقیه ی ماها "مامان" صداش نمیزنه، "ننه" صداش می زنه؛ همون جوری که بابا، مامانشو ننه صدا می زد .

خلاصه که، عَسی اَن تَکرهوا شیئا و هو خیر لَکُم .

--

یه شرکتی هم بود که چندین سال پیش من اپلای کردم و بعدا زنگ زدن که چون شرکت آمریکاییه نمیشه استخدامت کنیم. یادتونه؟ اونم فکر میکنم مصداق همین آیه ی بالا بود.

من که اون موقع خیلی خوشبین بودم ولی الان فکر میکنم وقتی اون شرکت آمریکایی ای که اون شرکت براشون کار میکرد، ایرانو کلا تحریم کرده بود و به کاربرای ایرانی خدمات نمیداد، چرا باید دنبال کسی میگشتن که به فارسی مسلط باشه و پردازش متن و گفتار کار کرده باشه و با لهجه ها و گویش های مختلف فارسی آشنا باشه؟ اونم تو پروژه ای که یه اسرائیلی مدیرشه؟

اون زمان که خیلی ناراحت بودم که نشد ولی الان خوشحالم. واقعا نمیدونم از اون پروژه چه استفاده ای قرار بود بشه؛ علی الخصوص که دوستانی رو میشناختم تو آمریکا که تو همون شرکت کار کرده بودن. به عبارتی، شاید بشه گفت اون پروژه حساس بود!

از اون مهم تر اینکه اون پروژه تو بلژیک بود و اگه میرفتم، احتمالا دیگه همیشه باید با بلژیکی ها سر و کله می زدم ؛ بلژیکی هایی که یه پروژه ی کوچیک باهاشون پدر ما رو درآورد و هزار بار خدا رو شکر کردم که آلمانی ها فرهنگ کاریشون این جوری نیست .

--

از تلفظای آلمانی ها - تو مایه های بلک و بلِک- اینو بگم که اون روز مونی داشت میگفت دفعه ی پیش میتینگ کچاپو نداشتیم. من هی با خودم میگفتم میتینگ کچاپ دیگه چیه؟!! ما کی همچین میتینگی داشتیم؟چند بار که تکرار کرد، فهمیدم منظورش catch up ه!

--

پسرمون داره از آشای ریحانه خانم میخوره که سبزی و حبوباتش ترکیبش متفاوته و یه کمی بیشتره. میگه چقدر جزئیات داره؟ 

--

به پسرمون میگیم تو ماهیچه دوست داری؛ یه بار امتحان کن. میگه نه، من ماهی دوست ندارم. میگیم ماهیچه که ماهی نیست. میگه یعنی ماهی کوچیک دیگه!
--

ریحانه خانم خورشت زبون پخته بود ولی پسرمون نخورد. وقتی اومده بودیم خونه، شب موقع خواب میگه مامانی، اگه زبون بخورم، بعدش بیشتر حرف میزنم؟ میگم آره، هر عضوی رو بخوری برای همون عضو خوبه .

میگه خب پس، شما زبون بخورین تا بیشتر حرف بزنین .


از کتابخونه و بقیه ی کارای داوطلبانه


باید برا ماجراهای این کتابخونه ای که میرمم یه برچسب جدید بذارم! ماجرا زیاد دارن.

--

همه شون مسنن دیگه. چهارشنبه رفته بودم و خلوت بود. کار خاصی نداشتیم. یکیشون میگه آها، راستی، من یه کاری میخواستم بکنم. میخواستم برم تو اینترنت .

--

یه سایت دارن که اگه سرچ کنی، راحت دیده نمیشه. یه دلیلش اینه که سایتشون مثل وبلاگ، بخشی از یه وبسایت دیگه اس که اون وب سایت مال یه شهر دیگه اس. مثلا فرض کنید کتابخونه ی شما تو اشتوتگارته، آدرس سایتش هست کتابخونه ی فلان دات هامبورگ دات کام!

میگم خب، این جوری که خوب دیده نمیشه. طرف سرچ میکنه کتابخونه تو اشتوتگارت ولی سایت شما اسمش هامبورگه! لااقل بیایم هر روز یا هفته ای یه بار سایتو آپدیت کنیم که به خاطر آپدیت شدنش تو گوگل بیاد بالاتر. میگه خیلی محدودیت داریم. اگه بخوایم اسم یا عکس کتابا رو بذاریم تو سایتمون، باید قبلش از انتشاراتی اجازه بگیریم!

--

یه جلسه ی کتابتونی و قصه گویی دارن برای بچه ها ماهی یه بار. ولی خب، کسی خبردار نمیشه. اونروز مربی اومده بود ولی هیچ بچه ای نیومد .

--

یه چیزاییشونو واقعا خیلی دوست دارم و با کار کردن تو اینجا می فهمم که اینجا آدما با این فرهنگ بزرگ میشن و خیلی از رفتارا واقعا براشون درونی میشه.

مثلا، اینجا هر کتاب رو باید ۲۰ سنت بدی برای کرایه ی چهار هفته اش. موقع حساب کردن پرداخت ها، هر کس حساب میکنه، بقیه فقط نگاه میکنن. گاهی وقتا اونی که داره حساب میکنه مسن تر از همه اس. کسی نمیگه بذار من حساب کنم. یا وقتی طول میکشه، سعی نمیکنن دخالت کنن و بگن خب، این ۴۰ سنتو بدار رو اون شصت سنت، بشه یه یورو. فقط نگاه میکنن و منتظر میشن تا عدد رو بهشون اعلام کنه و بگه تا اینجا ۵ یورو، در حالی که اگه ازش بگیرن و خودشون انجام بدن، مثلا به جای ده دقیقه، پنج دقیقه طول میکشه.

آلمانی ها واقعا آدمای صبورین. این موضوع بعد از ۱۴ سال، هنوزم برا من عادی نشده و هر بار تحسینشون میکنم .

--

با همین خانم مسنه - که فکر نمیکنم زیر هشتاد باشه سنش- اومدیم بیرون از کتابخونه. یه کمی حرف زدیم. میگه این دفعه ماشینتو اینجا پارک کردی!

برام جالب بود که این قدر حواس جمع بود که من دفعه ی قبلی ماشینم چی بوده. کلا یه بار دیده بود هفته ی قبلش که من سوار ماشین شده ام!

--

یه بار یه خانمی اومده بود با دو تا بچه اش. کوچیکه خیلی کوچیک بود. شاید دو سال، اینا. پوشکی بود. اینجا کتابخونه، قسمت بچه هاش، طراحیش برای بچه ها مناسبه. کتابا مرتب توی قفسه چیده نمیشن. بلکه توی یه سری جعبه ی چوبی روی زمینن و بچه ها راحت میتونن هر کتابی رو خواستن بردارن و هر جا خواستن بذارن. ترتیبشونم مهم نیست.

واسه همین، بچه ها شاید یه ساعت تو کتابا میگردن؛ همون جا میخونن خودشون یا با ماماناشون؛ حتی صندلی هم هست چند تا براشون؛ آخر سر هم چند تا کتاب ورمیدارن و قرض میگیرن.

اومدم برم یه سری از کتابا رو مرتب کنم. این بچه هه این قدر بو میداد پوشکش، دیدم اصلا نمیشه نزدیک شد . هر چی صبر کردم، این بچه نمیرفت. تا دو سه متر اون ورترش قشنگ بو پیچیده بود. مامانشم داشت با بچه ی بزرگترش کتاب انتخاب میکرد.

هیچی دیگه. یه ده دقیقه ای طول کشید تا منم به بو عادت کردم و دیگه مشکلی نداشتم برم کتابا رو مرتب کنم .

--

صحبت می کردن راجع به انتخابات. یکیشون می گفت تو یه شهری رای ها رو شمرده ان، فقط چهار تا اختلاف رای دو تا حزب بوده. گفته ان دوباره باید شمرده بشه. دوباره شمرده ان، اختلاف هفت تا بوده.
من داشتم با خودم فکر می کردم که خب وقتی چند هزار تا رای رو میشمارن، دیگه چند تا رای ممکنه اشتباه بشه که دقیقا تو همون لحظه خانم مسنه گفت من واقعا نمی فهمم. چطور همچین چیزی ممکنه؟ چطوری ممکنه اشتباه بکنن؟ چندین بار باید چک بشه هر چیزی؛ من خودم تو انتخابات ها قبلا به عنوان کمک کننده حضور داشته ام.
تو دلم فکر کردم خب، بالاخره باید یه فرقی بین من با یه آلمانی باشه دیگه . این واقعا همون فرقه اس. اینو بارها دیده ام که منی که تو ایران جزء سخت گیرترین آدما حساب میشم و همه میگن چقدر گیر میدی به همه چی، اینجا جزء آسون گیرترین آدمام و خیلی چیزایی که به نظر من قابل اغماضه، از نظر آلمانی ها خیلی اشکالات جدی و مهمیه که باید جلوشون حتما گرفته بشه. کاش یه روزی منم ازشون یاد بگیرم .

--

دو تا جای دیگه هم برای کار داوطلبانه رفتم. یکیشون که خیلی رسمیه و یه مبلغی هم میده. اون یکی نه. اون اولی کارش مترجمی حضوریه. دیدم تو سایت نوشته بود میتونی اسمتو بدی به عنوان مترجم. اگر کسی کاری داشت، بری ترجمه کنی. و این جوریه که درخواستو باید یه موسسه بده برای مترجم، نه شخص.

مثلا، کسی می خواد بچه شو مدرسه ثبت نام کنه و هنوز تازه اومده و هیچی بلد نیست و کسی رو هم نمی شناسه. اون وقت مدرسه درخواست میده به اینجا که من یه مترجم برای مدت دو ساعت لازم دارم. اونا با تو تماس میگیرن و می پرسن فلان روز و ساعت میتونی؟ اگه تونستی، قبول میکنی و میری. ساعتی ۲۵ یورو هم میدن.

من جزئیاتشو نمی دونستم؛ دیدم همچین چیزی هست، زنگ زدم و پرسیدم و به خانمه گفتم من تو فلان شهرم و فقط هم تو همین شهر میخوام. گفت خیلی خوبه؛ اتفاقا ما مترجم فارسی تو این شهر اصلا نداریم. از خانمه راجع به ساعت کاریش پرسیدم و گفتم من تمام وقت کار میکنم. گفت متاسفانه همیشه تو ساعت کاریه درخواستا چون از طرف موسساته. یه کمی با خودم فکر کردم که قبول کنم یا نه. گفتم چند بار در هفته یا ماه مترجم لازم دارین؟ گفت معمولا ماهی یکی دو بار بیشتر نیست اگه باشه. اولش به خاطر ساعت کاریش میخواستم بگم نه ولی دیدم هیشکی تو شهر ما نیست، گفتم حالا دو بار من تو ماه به همکارام بگم من یکی دو ساعت در دسترس نیستم اتفاقی نمیفته. این شد که گفتم باشه.بهش گفتم حالا باید چیکار کنم؟ روند چیه؟ گفت یه قرار میذاریم با هم. میای اینجا و یه سری فرم رو پر میکنی، درخواست گواهی عدم سوء پیشینه میدی به پلیس،  بعد یه ورکشاپ باید شرکت کنی. از بعد از اون ورکشاپه میتونی کارتو شروع کنی!

جلسه ام با خودش هم تو یه شهری بود که نیم ساعت با ماشین راه بود. دیگه قبول کردم و رفتم و صحبت کردیم.

قرارمون ساعت یک بود. من حدود پنج دقیقه به یک اونجا بودم. درش باز بود ولی صبر کردم، ساعت ۱۲.۵۹ در زدم و رفتم تو. تا خانمه از صندلیش بلند شد و اومد، شد یک. به ساعت نگاه کرده، میگه مثل ساعت دقیقی شما .

برام تا ساعت ۲ و شیش دقیقه شرایط رو توضیح داد؛ مثلا گفت حق ندارن بهت متن حقوقی بدن برای ترجمه یا متنی که برای تو مسئولیت حقوقی ایجاد کنه؛ هر ترجمه ای که تو بکنی هیچ مسئولیت حقوقی ای نداره اگر اشتباه ترجمه کنی و وظیفه ی اوناس که این قدر ساده بگن که راحت ترجمه بشه.یعنی اگه چیزیو ترجمه کردی و بعدا یکی از طرفین اومد گفت این طوری نبوده و اشتباه ترجمه شده، کسی نمیتونه از تو شکایت کنه. تهش اینه که میگیم قرار باید دوباره تکرار بشه با یه مترجم دیگه؛ بنابراین، نگران مسائل حقوقیش نباش اصلا. تو هدفت فقط کمک کردنه و متخصص نیستی.

دیگه توضیح داد که بیمه ی تصادفات و خسارت و این چیزا هم داری وقتی برای ما کار میکنی. معنیش اینه که اگه تو راهی که به خاطر این کار میرم، تصادف کنم، هزینه اش رو بیمه ی اونا میده؛ همین طور اگه توی محلی که به خاطر اینا رفته ام، دستم بخوره و چیزی بشکنه و ... .

ضمنا، اون ۲۵ یورو هزینه ی رفت و آمدمو هم پوشش میده. یعنی، من نمیتونم جدا بهشون بگم که پول بنزینمو بدین.

اگر هم بگن یه ساعت طول میکشه ولی بعد بیشتر طول بکشه، میتونم بگم من بیشتر از این وقت ندارم و محل رو ترک کنم یا بگم می مونم و ترجمه میکنم. و تو این حالت، در نهایت پول اون دقیقه های اضافه رو هم میگیرم (البته، در کل پولی نیستا. از جهت قوانینشون دارم توضیح میدم.).

اگر هم احساس کنم وسط حرفاشون که طرف داره دروغ میگه، باید اینو هم به عنوان نظر خودم بگم.

دیگه توضیح داد که اجازه نداری جاهایی بری که آشنا باشی. مثلا، اگر مدرسه ی پسرمون مترجم بخواد، من نمیتونم برم. باید جایی رو برم که هیچ وابستگی ای بهش ندارم. حتی اگر یه بار برای یه موضوع برای یه نفر برم، دفعه ی دوم اگر تصادفی همون آدم باشه، اشکالی نداره. اما اگر اون موسسه وقتی که داره درخواست مترجم میده، تو ایمیلش بنویسه لطفا خانم فلانی رو بفرستین چون قبلا برای موقعیت مشابهی برای این فرد ترجمه کرده و فضای بحث رو میشناسه، قطعا اونا منو نمی فرستن؛ چون هر چقدر یه مترجم بیشتر درگیر یه موضوع بشه، احتمال اینکه جهت دار بشه نظرش و از لحاظ احساسی درگیر بشه، بیشتره؛ ولی من قراره مطلقا مترجم باشم و بی طرف.

به طور پیش فرض، وقتی موسسه درخواست مترجم میده، اصلا اسم اون شخصی که به خاطرش درخواست میده و اسم مترجم رو نمیده ولی اگه تو ایمیلش حرفی از این دو تا بزنه، دیگه اون مترجمی که میخواد رو نمی گیره.

خلاصه، کلی از این قوانین برام توضیح داد.

برای ورکشاپ هم گفت ورکشاپ بعدی تو نوامبره و قرار شد من شرکت کنم .

فکر کنم برای همین کار ساده ده تا هم برگه امضا کردم. تازه به سری ها رو که امضا کردم، خانمه گفت حالا باید رئیسم بیاد و یه سری چیزا رو براتون توضیح بده از نظر حقوقی و بعد دیگه تموم میشه.

رفت رئیسشو آوررد؛ یه خانم با چهره ی کاملا سرخ پوستی. تا حالا یه سرخ پوست از نزدیک ندیده بودم و برام جالب بود .

اون خانمه هم اومد و باز یه سری چیزا رو توضیح داد؛ مثلا اینکه نباید چیزایی که ترجمه میکنی رو برای کسی تعریف کنی و باید از داده ی طرف محافظت کنی؛ اگر کسی کادویی داد، هرگز نباید قبول کنی، حتی در حد یه شکلات؛ چون ممکنه رشوه حساب بشه؛ ضمن اینکه با همون هدیه های کوچیک، ممکنه ازت توقعای دیگه داشته باشن و باید از همون اول جلوشو بگیری.

--

حالا ببینیم با این همه دنگ و فنگ، بالاخره دو بار  من میرم واسه این کار مترجمی یا نه .

--

یه جای دیگه رو هم تو شهرمون پیدا کردم برای کار داوطلبانه که ایمیل زدم و خانمه گفت واسه فلان موضوعا ما کمک نیاز داریم و قرار حضوری گذاشتیم.

من هدفم این بود که برای پسرمون یه جایی پیدا کنم. خیلی دوست داره برنامه نویسی ای که بلده رو به بقیه یاد بده. میخواستم برم بگم من میتونم براتون کلاس بذارم و عملا پسرمونو با خودم ببرم و من فقط نظارت کنم .

خانمه خیلی دوست داشت که من میتونستم برای کمک کردن به درس ها کمکشون کنم ولی متاسفانه باید هر هفته به مدت یک سال یه ساعت مشخصی رو میرفتم و من گفتم من با توجه به اینکه بچه دارم، نمیتونم اینو قبول کنم. جلسات رفع اشکال قبل از امتحان هم نداشتن مثل حالت چیزی که تو ایران هست. این شد که گفتم اینو نمی تونم.

اما خیلی خیلی خوشحال شد که گفتم میتونم کلاس برنامه نویسی بذارم برای بچه ها. گفت الان رئیسم نیست. آخر سپتامبر میاد. اونجا بیا؛ اونم باهات آشنا بشه و بهت برگه ها رو بده که امضا کنی.

آخر سپتامبر رفتم و رئیسش بود و نگم که چقدر خوشحال شد و استقبال کرد .

کاغذا رو فقط یکیشو گفت اونجا امضا کنم. بقیه رو گفت برو تو خونه بخون و امضا کن و دفعه ی بعد بیار.

بعد گفتن از کی میتونی شروع کنی؟ از دوشنبه خوبه؟!! اون روز پنج شنبه بود.

گفتم راستش این دوشنبه که نه؛ چون یه کمی زوده؛ ما هم بریم خونه یه طرح درسی بنویسیم و ببینیم چی رو تو کدوم جلسه بگیم؛ بعدشم من دو هفته نیستم؛ ان شاالله بعدش.

حالا قرار شده از هفته ی اول نوامبر شروع کنیم .

خانمه میگه ما تبلت و لپ تاپ داریم. دیگه چیا لازم داری؟ میگم هیچی؛ فقط اگه میشه مامان و باباها قبلش یه اکانت توی اون سایت درست کنن که وقتی بچه ها برنامه نویسی میکنن، براشون سیو بشه و بتونن تو خونه ادامه بدن. میگه بلد نیستن مامان و باباهاشون! میگم خب، پس اجازه بدن من خودم درست کنم‌. گفت اینو میتونیم هماهنگ کنیم، بذارن خودت با بچه ها ایمیل درست کنی براشون و براشون حساب درست کنی تو سایت.

راجع به والدینشونم صحبت کردیم و قرار شد با این وضعی که والدین دارن، اگه شد، یه کلاس هم برای والدینشو بذاریم. یه کلاس هم برای نوجوونا و محافظت از داده هاشون و اینکه چیو بذارن تو اینترنت و چیو نه و چطوری از اینترنت استفاده کنن.

یه پسری رو هم اون خانم رئیسه میشناخت که الان کلاس دهمه و میخواد بره رشته ی آی تی. گفت اون بیاد ازت مشورت بگیره در مورد گرایشای رشته ات؟ گفتم آره؛ چرا که نه. گفت پس من به اونم میگم که اون دوشنبه بیاد .

اون روز که من رفتم اونجا، کلی مادر با بچه هاشون نشسته بودن و بچه هاشون بازی میکردن. خیلی تعجب کردم. چون این موسسه فقط برای بچه ها خدمات میده و نه بزرگا.

بعد که بحث والدین شد، خانمه گفت الان مثلا اینا میان و با بچه هاشون می شینن و ما چیزی نمیگیم بهشون با اینکه مجوز ما برای بچه هاس؛ چون میگیم حداقل این طوری مجبور میشن ماماناشون یه کمی آلمانی یاد بگیرن؛ چون هر کدومشون یه زبونی دارن. ما اگه اینا رو بیرون کنیم و بگیم فقط بچه هاتون بمونن، این موقعیتو ازشون گرفتیم که وارد جامعه بشن؛ بذار حداقل یه ذره با دیگران تعامل کنن اینجا.

خلاصه، گفت ما از هر برنامه ای که داشته باشی برای این بچه ها و حتی والدینشون که وارد جامعه بشن و تعامل کنن و چیزی یاد بگیرن، استقبال میکنیم.

گفتیم پس فعلا بذار با یه کلاس کوچیک از بچه ها شروع کنیم و ببینیم چطور پیش میره. خدا کنه کار سختی نباشه و بتونم براشون کاری بکنم واقعا، مخصوصا والدینشون چون اگه چیزیو توی والدین تغییر بدی، حتما بچه ها هم همون تغییر رو میکنن ولی برعکسش برقرار نیست؛ بچه ها تغییراتشونو به پدر و مادر منتقل نمیکنن؛ چه بسا که حتی برعکس هم بشه و پدر و مادر فکر کن خب حالا که بچه علاوه بر آلمانی، حتی برنامه نویسی هم بلده، ما دیگه خیلی دوریم از بچه هامون و این جامعه و تکنولوژیش. و هی کمتر و کمتر به جامعه احساس تعلق کنن.

--

حالا فعلا که ذوق این کار جدیدو داریم. ان شاالله که خیر باشه .