گفتم تا خون تو بدنم هست و انرژی دارم، بیام بقیه ی لندنو بگم. آخه تحت الشعاع حال من قرار گرفت اون پست و نشد اون جوری که می خوام راجع بهش بنویسم.
--
در کل بخوام بگم، لندن واقعا جای قشنگی بود. من تصورم این نبود. برای کسی که مدت زیادی تو اروپا زندگی کرده باشه و به بافت سنتی کشورهایی مثل آلمان، فرانسه، سوئیس، بلژیک و هلند عادت کرده باشه، لندن یه شهر متفاوته واقعا.
تو اروپا درسته که کشورا کوچیکن و آدم خیلی سریع می تونه با دو سه ساعت رانندگی خودشو بندازه تو یه کشور دیگه، اما خیلی وقتا این کشورا واقعا تفاوت قابل توجهی با هم ندارن و چیز خاصی نصیب آدم نمیشه. معماری ها تا حد زیادی به هم شبیهن، فرهنگ ها شبیهن و چیز زیادی تغییر نمی کنه - البته؛ به جز زبان.
ولی لندن - به نظر من- یه ترکیب قشنگی از سنت و مدرنیته بود. یه سری از ساختموناش که قدیمی بودن و شبیه ساختمون های قدیمی اروپا، یه جاهاییش هم ساختمون های کاملا مدرن و امروزی. طبیعت قشنگی هم داشت، رود داشت، کنار رودش قشنگ بود. کلا، زیبایی طبیعی هم داشت. شهرش شهر زنده ای بود، با فرهنگ های مختلف و چهره های کاملا متفاوت؛ از چینی و عرب و پاکستانی و رنگین پوست و همه چی توش بود، اونم کسایی که انگلیسی صحبت می کردن و متولد انگلیس بودن ها، منظورم مهاجر نیست. در واقع، راحت نمیشد گفت کی خارجیه و کی نه.
یه چیزی که توجهمونو خیلی جلب کرد، سبک لباس پوشیدن آدماش بود که به وضوح مشخص بود از آلمانی ها بیشتر اهمیت میدن به لباس پوشیدنشون. مثلا، شلوار پارچه ای بیشتر پوشیده بودن آدما (در مقایسه با جین)، شلوارای جین زاپ دار کمتر داشتن، کلاس لباساشون رسمی تر از آلمانی ها بود. حتی یه بار یه خانواده رو دیدیم با دو تا بچه که بچه هاشون کلاه داشتن. من داشتم به این فکر می کردم که چقدر کلاه این بچه هه قشنگ انگلیسیه، عین هموناس که تو فیلما دیده ایم همیشه، حتی همون جور چهارخونه (سرچ کنین British flat cap). دقیقا همون موقع همسر گفت کلاه این بچه ها چقد انگلیسیه. اون یکی هم یه کلاه لبه دار داشت که اونم انگلیسی بود. و این تیپ عادی این بچه ها بود. مدلی نبود که بگم داشتن جای خاصی میرفتن. کلا، ما لباس پوشیدنشونو پسندیدیم. به نظر من، مثل ایتالیایی ها سانتال مانتال نبود ولی شیک و ساده و قشنگ بود.
دیگه اینکه، اینکه دو تا موزه ی خیلی مهم و خیلی بزرگ رو مجانی کرده بودن باعث شده بود کلی آدم توی هر موزه ای باشه و کلا همه چی خیلی پررونق و شلوغ باشه.
کلا، به نظرم شهرشون خیلی برای توریست ها مناسب بود. با اینکه انگلیس کشور شلوغیه و برای توریست اصلا گرون در نمیومد. حتی قطارهاش هم برای بچه ها تا یازده سالگی مجانی بود (که البته؛ توریست و غیر توریست نداشت). قیمت قطارهاشم اصلا زیاد نبود. فقط برای ما یه مشکلی به وجود اومد.
اولش که رسیدیم ایستگاه قطار، من گفتم بالاخره یه توریست اینفورمیشنی چیزی داره دیگه، میریم می پرسیم. قبل تر از چت جی پی تی پرسیده بودم که چه کارتی بخریم و اینا ولی باز گفتم بریم بپرسیم.
از راه که رسیدیم، هیچ تابلویی نداشت که کدوم وری باید بری برای بخش اطلاعاتش. از چند تا مسئول ایستگاه که اونجا واستاده بودن و داشتن با خودشون حرف می زدن پرسیدم، گفتن چه سوالی داری؟ بگو تا خودمون کمکت کنیم. گفتم می خوام بدونم بهترین بلیتی که برای این قدر زمان میشه خرید برای خانواده ی ما چیه. گفتن پسرتون که مجانیه. خودتونم برین دو تا کارت بخرین. ولی بخش اطلاعات هم اون وره اگه خواستی بری.
رفتیم و اطلاعات بسته بود اون ساعت. یه ربع، بیست دقیقه ای جلوی دستگاه هی روش های مختلفو امتحان کردیم، یکی اومد گفت می تونم کمکتون کنم؟ اونم از مسئولای ایستگاه بود. گفتیم والا نمی دونیم باید چی بخریم. داریم چیزای مختلفو امتحان می کنیم. ازمون پرسید که از کی تا کی هستیم و بعد بهمون گفت شما اصلا نمی خواد کارت بخرین. کارت بانکی که دارین؟ گفتیم بله. گفت همونو بزنین. گفتیم یعنی چی؟ یعنی؛ اصلا هیچ بلیتی چیزی نخریم؟ گفت نه. شما کارتتونو موقع ورود به گیت هم بزنین، موقع خروج از گیت هم بزنین. ما هم خوشحال و خندان گفتیم باشه.
رفتیم کارتو زدیم به همون شیوه ای که گفته شد. حدود 2.80 اینا بود مسیری که می خواستیم بریم. فردا صبحش که چک کردیم، دیدیم از حساب همسر 14 یورو کم شده (2 تا 7 یورو) و از حساب من 11.80!! دیدم بابا این جوری که نمیشه.
فرداش رفتیم ایستگاه نزدیک هتلمون. شکر خدا، یه مسئولی داشت اون ساعت وگرنه ایستگاه کوچیکی بود و همیشه کسی نبود. گفتیم ما چه بلیتی بخریم؟ همکارتون به ما گفت کارت بزنین، این همه از ما کم شد فقط بابت یه قطار. گفت واقعا کم شده یا رزرو شده که کم بشه؟ چون گاهی اول رزرو میشه ولی کم نمیشه. گفتیم نه، واقعا کم شده. گفت 24 ساعت صبر کنین، بعد یه شماره نمی دونم کجا هست باهاش تماس بگیرین، براتون برمی گردونن. ولی برای الان، خودتونو اذیت نکنین. برین یه کارت بخرین، هر چقدر میخواین شارژش کنین. برای مدتی که شما می خواین هم 30 پوند تقریبا بسه. اگه نبود، دوباره شارژش کنین بعدا.
ما هم دو تا کارت خریدیم که هر کارت خودش 7 یورو بود، سی یورو هم شارژ کردیم. تا آخرش هم تقریبا بس شد. فکر کنم من بعدش یک یا دو بار دیگه 5 پوندی شارژ کردم که همه اش استفاده نشد. همسر هم یکی دو بار دیگه شارژ کرد. در کل، شاید نفری 40 پوند حدودا توی چهار پنج روز هزینه ی بلیتمون شد که واقعا خوب بود.
البته؛ اینم بگم که ناحیه بندی داشت و همه ی چیزای دیدنی تو ناحیه ی یک بودن و هتل ما تو ناحیه ی دو. بنابراین، ما سفرامون هیچ کدوم گرون نبود. ما فقط برای ناحیه ی یک و دو داشتیم کارتو استفاده می کردیم ولی هر چی دورتر میشد، گرون تر میشد سفراش ولی برای ما لزومی نداشت که مثلا بلیت ناحیه ی سه و بالاتر رو بخریم.
یه چیز دیگه هم که توجه آدمو خیلی جلب می کرد، همین بی تفاوت نبودن مردم بود و اینکه وقتی میدیدن دنبال چیزی می گردی، خودشون داوطلبانه می گفتن می تونم کمکت کنم؟
انقدر این موضوع به چشم میاد در مقایسه با رفتار آلمانی ها که وقتی من به سباستین و اشتفان گفتم من رفته ام لندن، سباستین گفت چقدر مردمشون اهل کمک کردنن، نه؟
یه مورد دیگه هم که جالب بود این بود که یه بار سوار قطار شدیم، یه خانمی با بند و بساط بچه ی کوچیک و چمدون و اینا نشسته بود اون قسمتی که صندلی نداره و جلوی دره (اونجا در اصل مخصوص ویلچری ها و کالسکه ای هاس)، با اینکه صندلی خالی بود. ما رفتیم و نشستیم رو صندلی. من با خودم فکر کردم این بنده خدا با این همه ساک و بار و بچه ی کوچیکی که هنوز توی آغوشی بود، دیگه دیده نمی صرفه براش که همه ی اینا رو بخواد جا به جا کنه که بیاره جلوی صندلیش. بعدتر دیدم یه بچه ی هم سن و سال پسر ما هم باهاشه. به همسر میگم اینم با این خانمه اس؟ میگه آره. اونجا دیگه خیلی تعجب کردم. چون دست تنها نبود. بچه اش راحت می تونست دو سه تا ساکو جا به جا کنه تا رو صندلی و مرتب بشینن، نه که خانمه پخش زمین بشه.
خلاصه، آخرش این خانمه وقتی خلوت تر شد، اومد و رو صندلی نشست و پسرشم اومد. ولی همچنان خیلی خوش خوشانش بود. شما فکر کن، ایستگاه بعدی اعلام شده و قطار ده ثانیه دیگه داره وایمیسته، سرعتشو کاملا کم کرده، خانمه همچنان همه چیزش پخش و پلا. آغوشیش از خودش جدا، بچه ی نوزادش بغلش، دو سه تا ساکش این ور، اون ور، وقتی دیگه 5 ثانیه به پیاده شدنه، به آقای رو به روییش که یه ساک شبیه ساکای شنا داشت و روش لپ تاپشو گذاشته بود و داشت کار می کرد باهاش میگه میشه کمکم کنین چمدونامو بذارین بیرون؟ آقاهه یه نگاهی به خانمه کرد و جنگی در لپ تاپشو بست (خانمه صندلیش مثلا هنوز دو سه متر تا در فاصله داشت) و گذاشت تو ساکش، ساک و چمدون این خانمه رو گرفت. خانمه هم خودش نوزادش و اون یکی بچه شو جمع و جور کرد و بچه اش هم یه ساکو فکر کنم گذاشت پایین و خودشم یه ساکو و بالاخره به شیوه ی همسایه ها یاری کنین، پیاده شد. من استرس گرفته بودم که این الان نمی رسه همه ی ساک و بارشو پیاده کنه به موقع. ولی خب، خدا رو شکر، تونست!
بعد که رفته، به همسر میگم الان اگه این خانمه تو آلمان بود و پنج ثانیه به پیاده شدن به طرف می گفت کمکم کن، فکر می کنی آلمانیه این کارو می کرد؟ همسر میگه این اگه آلمانی بود، خانمه پنج دقیقه قبل از اینکه برسه به ایستگاهش، همه ی ساک و بارشو جمع کرده بود، گذاشته بود جلوی در. درست هم می گفت. واقعا همین جوریه.
در کل، آدمای لندنو دوست داشتم. از نظر ادب و احترام خیلی خوب بودن. تو هتل هم تمام کارمنداش مودب و باحوصله بودن و به سوالات جواب میدادن.
از خود هتلمون بگم، ما هتلمون ibis بود که یه هتل زنجیره ایه که توی آلمانم هست. من یادم نمیاد که این هتل رو جای دیگه ای گرفته باشیم ولی از وقتی یادم میاد، همسر همیشه میگفت ایبیس نگیریم، کیفیتش پایینه. شاید قبلا گرفتیم و من یادم نیست یا شاید همسر برای کارش قبلا این هتلو رفته. نمی دونم. اما، به هر حال، این دفعه این قدر قیمتا بالا بود که به همین رضایت دادیم ولی واقعا هتل تمیزی بود و همه چیش خوب بود. هیچ ایرادی نداشت، به جز حمومش. دوشش این جوری بود که آبو که باز می کردی، اگه پنج دقیقه زیرش وامیستادی، ان شاءالله به حق پنج تن بالاخره یه بازوت خیس می شد ، از بس که کم آب میومد از دوشش. هر کی می رفت حموم یا باید نیمه خشک میومد بیرون، یا باید نیم ساعت حداقل اون تو می بود!
ولی بقیه ی چیزاش خوب بود. صبحانه اش هم خوب بود. چیزی که برای من جالب بود، این بود که تو این هتل غذاهای گرمش نسبت به صبحانه ی سردش تنوعش بهتر بود. مثلا؛ کلا دو مدل پنیر ورقه ای داشت. یکی دو مدل مارمالاد و یه کمی خیار و گوجه با دو سه مدل کالباس. ولی صبحانه ی گرمش علاوه بر لوبیا، سه مدل تخم مرغ داشت، دو سه مدل سوسیس داشت، قارچ داشت، یه چیزی شبیه کوکو داشت و ... . ایناش یادمه الان. تو هتلای آلمان تنوع صبحانه ی سرد بیشتره و صبحانه ی گرم کمتر. حالا، نمی دونم این رسم انگلیسی هاس یا این هتل مدلش این جوری بود. ولی هر چی بود، غذاهاش خوشمزه بود و من تقریبا هر روز از صبحانه ی گرمش می خوردم.
یه چیز دیگه هم که جالب بود، این بود که همه جا در مورد اینکه آیا این غذا/صبحانه/نون/پنیر یا هر چی گلوتن داره یا نه، علامت زده بودن. فکر می کنم آدمایی که به گلوتن حساسیت دارن از آلمان بیشترن. تو آلمان غذای گیاهی رو همه جا علامت می زنن. اینا حتی تو رستوران هم می پرسیدن حساسیت دارین یا نه؟ که فکر کنم بازم منظورشون به همون گلوتن بود. چون حتی تو منوی رستورانا هم گلوتن داشتن یا نداشتن غذا رو علامت زده بودن.
--
کلام آخر اینکه لندنو واقعا پسندیدیم و دوست داریم دوباره بریم ولی ترجیحا تو یه موقعیتی که پسرمون همراهمون نباشه ، آخه ما دوست داریم بری تو شهرش بگردیم و قدم بزنیم و این چیزی نیست که برای بچه ها جذاب باشه. اگه با پسرمون باشیم و بریم آکواریوم و باغ وحش و پارک و شهربازی که دیگه فرقی نمی کنه آدم این چیزا رو تو لندن بره یا تو برلین، همه شون شبیه همن :).
حالا، ان شاءالله پسرمون بزرگ شد، ده یازده سال دیگه، ما خودمون لندنو دوباره میریم اگه دست و پامون هنوز کار می کرد .
یه خانواده اینجا هستن که خوبن و باهاشون جوریم نسبتا. با هم زیاد جایی میریم. آخر هفته ها اکثرا با همیم، یا ما خونه ی اوناییم یا اونا خونه ی ما یا با هم بیرونیم!
ما به مناسبت تولد پسرمون میخواستیم بریم پراگ که همسر بهشون گفته بود و اونام گفته بودن ما هم میایم.
دیگه اون هتل قبلی رو کنسل کردیم و با اینا دوباره هتل گرفتیم و یه ماشین بزرگم کرایه کردیم.
مسافرت کوتاهی بود. یک نوامبر تو آلمان تعطیل بود و جمعه. ما هم گفتیم پنج شنبه ظهر بریم تا یکشنبه عصر.
اول قرار بود با دو تا ماشین بریم، بعد دیدیم چندین ساعت رانندگی سخته و بچه هام خسته میشن هر کدوم تنها تو یه ماشین، قرار شد یه ماشین بزرگ بگیریم.
روز موعود همسر که راننده ی اصلی بود رفت ماشینو بگیره، گفته بود باید هر دو تا راننده باشن در صورتی که توی ایمیلش که چیا باید بیارین و کی باید بیاد چیزی ننوشته بود. همسر کلی بحث کرده بود ولی طرف قبول نکرده بود. آخرش، زنگ زده بود به دوستمون و اومده بود.
وقای ماشین کرایه میکنین آنلاین، هیچوقت نمی نویسه دقیقا چه ماشینی بهتون میده.مینویسه ماشین فلان یا مشابهش. همه جا هم همین جوریه.
خلاصه، ماشینی هم که داده بود، کوچیک تر از چیزی بود که باید میبود. سر اینم کلی بحث کرده بودن ولی متاسفانه بازم بی نتیجه بود و طرف گفته بود ما اصلا اون ماشینی که تو سایت نوشته رو کلا نداریم!
دیگه همسر ماشینو آورد خونه و ما همه چیو سوار کردیم و گفتیم بریم خونه ی دوستامون، هر چی جا نشد دو بذاریم.
عملا اصلا صندوق عقب نداشتیم! هر کدو دو تا چمدون کوچیک داشتیم که فقط دو تاش تو عقب جا شد. دو تا چمدون دیگه و کوله و خوردنی ها، همه رو صندلی بودن. حتی جلو پامونم انقد تنگ بود که چیزی جا نمیشد. مثلا من پالتومو انداختم جلوی پام با کیفم. جایی برای سبد خوردنی و این چیزا نبود.
تنها خوبیش این بود که ماشین کاملا صفر بود و کلا شیش کیلومتر راه رفته بود. واسه همین داخلش تمیز بود هر چیو هر جا میذاشتی.
خلاصه، چمدونا و خوردنی ها رو عین دیوار بین من و دوستمون چیدیم و بچه هم عقب نشستن و راه افتادیم.
برگشتنی هم باید دوستامونو می رسوندیم خونه شون و کیف مدرسه ی پسرمون -چون از مدرسه ورش داشتیم، کیفش باهاش بود- و کفشاشو ورمیداشتیم و بعد برمیگشتیم خونه مون.
حتی بچه ها هم کلی غر زدن که ما جامون تنگه! این قدر ماشین کوچیک بود.
ما رو این حساب کرده بودیم که بچه ها با صندلی کودک، زیر پاشون کلی جا داره. ولی بچه ها پاشون رو زمین بود چون رو باک نشسته بودن!
--
کلا فقط سه شب اونجا بودیم. شب اول که تو راه بودیم و ده و نیم شب شد تا رسیدیم. فقط یه چیزی خوردیم و خوابیدیم.
صبحش صبحانه خوردیم و از لیست بلندبالایی که من آماده کرده بودم، یکیشونو بچه ی اونا گفت من اصلا دوست ندارم. برا یکیشونم هر دوشون زیاد رضایت نداشتن. آخرش، یه شهر بازی سرپوشیده رفتیم و به بچه ها خیلی خوش گذشت. چهار ساعت اونجا بودیم.
اسم اون جایی که رفتیم مایالند بود (Majaland). یه کارتن بود تو بچگی های ما نشون میداد؛ دو تا زنبور بودن نیک و نیکو. اینجا اسم یکیشون مایائه .
خوبیش این بود که ما جمعه رفتیم اینجا رو چون اون جمعه تو آلمان تعطیل بود ولی ظاهرا تو پراگ تعطیلی نبود و نسبتا خلوت بود. بچه ها مجبور نبودن برای سوار شدن هر چیزی کلی توی صف واستن.
بعدش رفتیم یه کمی تو پاساژی که همون جا بود گشتیم. نوشته بود اوت لت، نمی دونم واقعا اوت لتشون بود یا نه. قیمتاشم نسبتا خوب بود. اول دوستمون یه کفش گرفت. بعدشم پسر ما.
دوستمون کفش نوشو پاش کرده، گفت پامو میزد کفش خودم.همسر برد کفش پسرمون و کفش قدیمی دوستمونو گذاشت تو ماشین.
پسر ما هم دید اون پاش کرده، گفت منم میخوام کفشمو پام کنم. گفتم الان میریم تو ماشین، پات کن. بابا برده دیگه. طفلک قبول کرد.
بعد دختر اونا هم کفش خرید و اونم گفت میخوام پام کنم. همسر با پسرمون صحبت کرد وقتی داشتن میخریدن که قبول کنه که اون پاش کنه. ما هم ۵ دقیقه دیگه میریم تو ماشین. قبول کرد باز طفلک. ولی مامان اون اجازه نداد پاش کنه.
خلاصه، کل اون ده دقیقه ای که این دوستمون کفشه پاش بود و رفتیم تا ماشین، کوفتش شد از بس که این بچه ها هی گفتن چرا اون کفش جدیدشو پاش کرده و ما اجازه نداریم .
--
پراگ هم خوب بود و خوش گذشت.
روز دوم برای شام/ناهار، ساعتای شیش عصر، دنبال جا می گشتیم. همین جوری یه جایی جلومون بود، گفتیم بریم اینجا. یه کمی هم صف داشت. ولی در نهایت، بعد از کمی بحث که واستیم یا بریم، واستادیم. و اتفاقا زود هم نوبتمون شد و رفتیم تو نشستیم.
وقتی نشستیم، سرچ کردم، دیدیم از 13 هزار و خرده ای ریویو، نمی دونم 4.9 بود یا 4.7 اینا. خلاصه، یه رستوران خفنی بود برای خودش و غذاشم واقعا خوب و خوشمزه بود و کارمندای مهربونی داشت.
روز بعد رفتیم یه قلعه ای داشت گشتیم و فکر کنم 4 5 ساعت طول کشید گشتنمون. بعدش خسته و گرسنه، گفتیم بریم یه جا غذا بخوریم. وقتی نشستیم تو ماشین، دیدیم بهترین رستورانا همون سمت قلعه بوده ان. اگه پیاده بریم، 12 دقیقه تو راهیم. همه گفتن نه، ولش کن، میریم یه جای دیگه پارک می کنیم و غذا می خوریم.
یه جای دیگه سرچ کردیم، اونجا جای پارک نداشت؛ یعنی داشت ولی برای ساکنین بود و غریبه ها میتونستن یه ساعت پارک کنن، اونم با اپ و اینا. هر کار کردیم، با اپه نشد.
این در حالی بود که همسر و دوستمون پیاده شده بودن که با اپ پرداخت کنن و به ما و بچه ها گفتن شما برین تو رستوران، ما الان میایم. ما هم رفتیم یه ده دقیقه ای جلوی رستوران واستادیم، بعد دیدیم اینا نیومدن، برگشتیم. آخرشم نشد. گفتیم خدا رو شکر ما نرفتیم تو بشینیم! والا!
بعدش گفتیم اصلا ولش کن، میریم تو یه پارکینگ مسقف هست اینجا، اونجا پارک می کنیم. بعد از کلی چرخیدن و رسیدن به اون پارکینگ، دیدیم نوشته پارکینگ پره.
دوباره در به در دنبال یه جای پارک. کلا رفتیم یه جای دیگه ی شهر.
آخرش، از اون پارکینیگی که پارک کردیم، تقریبا ده دقیقه پیاده رفتیم تا رسیدیم به رستورانه ! غیر از اینکه حدود یه ساعت یا یه ساعت و نیم هم طول کشید و واقعا داشتیم می مردیم از گرسنگی!
رفتیم رستورانه، گفت رزرو کردین؟!! گفتیم نه. گفت شیش نفر بدون رزروین؟! گفتیم بله! بعد صحبت کرد با همکارش و گفتن یه ساعت تقریبا وقت دارین. گفتیم باشه.
نشستیم و غذا هم فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا اومد. یه پیتزایی بود جایی که رفته بودیم.
آقا، غذاشم خوب نبود، گرون ترم بود، با استرس هم خوردیم، کلی هم گرسنگی کشیدیم، و خلاصه خاطره ای شد برامون که طمع پارکینگ نزدیک تر نکنیم .
انقدر دیگه شرایط سخت گذشت که به بچه ها قول دادیم که بعدش براشون بستنی بخریم.
حالا از رستوران اومده بودیم بیرون، اصلا رستورانه یه جایی بود که چیزی دور و برش نبود! اصلا محل توریستی ای نبود اونجا. خیابونای پهن بودن و مغازه های تعطیل و آدمای عادی ای که رد می شدن؛ نه جای توریستی ای بود، نه شلوغ بود، نه مغازه دور و برش بود. هوا هم انقدر سرد بود که دوست داشتیم زودتر بریم تو ماشین.
یه جا رو دیدیم که نوشته قهوه؛ گفتیم شاید بستنی هم داشته باشه ولی نگاه کردیم، فقط قهوه داشت.
اتفاقی، دوستمون یه جایی دید و گفت بیاین، اینجا بستنی داره.
دیگه خدا رو هزار مرتبه شکر کردیم که می تونیم به قولمون وفا کنیم و رفتیم به بچه ها بستنی دادیم.
--
بعد، ماشینو سوار شدیم و گفتیم بریم بغل رود. پراگ یه رود معروف داره به اسم رود چارلز.
رفتیم اونجا دیدیم پر از رستوران و کافه اس!! به خاطر بسته بودن فضا و عبور و مرور آدما و اینکه دو طرف با فاصله ی کم دیوار و ساختمون بود، هواشم بهتر بود!
از اونجا هم یه خوردنی خریدیم که برای ما جدید بود. من که تا الان ندیده بودم. ولی دوستامون گفتن تو ایران خورده ان. اسمشو الان سرچ کردم Trdelník بود. نسبتا خوشمزه بود ولی.
--
ما قبلا رفته بودیم پراگو ولی قبل از اینکه پسرمون به دنیا اومده باشه.
من قبل از رفتنمون به همسر گفتم یه جا بود که ما اون دفعه رفتیم، یه سوله ای بود، توش یه توپ بود از اینا که شلیک می کنن. گفت سوله؟ من اصلا یادم نمیومد.
من از جاهای دیدنی پراگ هییییچی یادم نمیومد از دفعه ی قبل، به جز همین سوله هه. حالا همسر هم می گفت ما اصلا سوله نرفتیم!
آخرش، با بچه ها، جزو اون بلیتی که برای قلعه خریده بودیم رفتیم یه جایی که باید از پله ها میرفتیم بالا و یه راهروی خیلی باریکی بود با سقف کوتاه و زره های جنگی رو به نمایش گذاشته بود و تاریخ زده بود که مثلا 800 سال پیش این شکلی بوده ان، این یکی مال 700 سال پیشه، این یکی مال 400 سال پیشه و ... . اونجا فهمیدم که اون سوله هه که توی ذهن من بود، همین جا بود. به آخر آخر آخر راهرو که رسیدیم، یه دونه توپ هم بود. خدا رو شکر که حافظه ی من اشتباه نکرده باشه .
جالب اینکه از اونجایی که سلیقه ام با خودم یکیه، بازم پررنگ ترین بخش مسافرت که دوسش داشتم، همین سوله هه بود!
--
--
تو ماشین، عقب نشسته ان بچه ها و با هم حرف می زنن.
دختر دوستمون (که مامان و باباش ترکن): فلان چیز گرمزه.
پسرمون: هر هر هر هر، گرمز دیگه چیه؟!!
دختر دوستمون: گرمز دیگه. پس چی؟
پسرمون (با لهجه ی آلمانی): غرمز .
--
تو ماشین، دوستمون گفت بیاین شرط ببندیم که کی رئیس جمهور آمریکا میشه.
بچه ها هم از اون پشت میگن ما هم می خوایم بازی کنیم!
میگیم شما اصلا میدونین قضیه چیه؟ می دونین ترامپ و هریس کین؟
به پسرمون میگم تو اصلا بگو ترامپ زنه یا مرده؟
پسرمون: زنه.
دختر دوستمون: نهههه، هر دو تاشون مردن!!
بقیه ی سفر رو کار خاصی نکردیم. روز آخر رو یه کمی همون دور و بر گشتیم.
یه جا هم رفتیم ناهار که اسم رستورانش کلا انگلیسی بود. آدماش هم خیلی خوب انگلیسی صحبت می کردن. یه خانواده ی پنج شیش نفره هم بودن که اونام انگلیسی بودن و خیلی بریتیش قشنگی صحبت می کردن.
همسر به پسرمون میگه اینا مال همون جایین که پپا پیگ هست. بعد از چند ثانیه میگه ئهههه، اتفاقا اسم پسرشونم جرجه (که البته بیشتر شبیه به ژرژ تلفظ میشه) تا جایی که من توی پپا پیگ شنیده ام.
تو رستوران که نشسته بودیم، آوردن غذامون خیلی طول کشید. تا موقع من داشتم ریویوهای همین رستورانه رو توی گوگل می خوندم. بعضی ها نظراشون جالب بود؛ مثلا، یکی نوشته بود روی زمینش و لبه ی کنار پنجره مورچه داشت :/!
--
پروازمون صبح ساعت 9 بود. گفتیم یه جوری بریم که شیش اینا دیگه ماشینو پس بدیم و بریم چک این کنیم. واسه همین باید صبح خیلی زود بیدار میشدیم.
قبل ترش رفته بودم به پذیرش گفته بودم که ما صبح خیلی زود می خوایم چک اوت کنیم، اکیه؟ کسی اینجا هست پنج صبح؟ خانمه گفت آره ولی چون انگلیسیش بد بود، گفتم باز یه بار دیگه هم برم از یکی دیگه بپرسم که مطمئن بشم.
یه بار دیگه باز درست روز قبل از پرواز رفتم به پذیرش گفتم ما میخوایم ساعت پنج صبح بریم. اکیه؟ این یکی خانمه انگلیسیش خوب بود. گفت آره، مشکلی نیست. فقط دوست دارین صبحانه با خودتون ببرین یا یه قهوه ای صبح بخورین؟ گفتم ساعت 5.5 صبح می خوایم بریم ها. گفت می دونم. اگه دوست داری، اسم اتاقتونو بگو؛ من اینجا علامت می زنم؛ همکارام صبح زود هستن توی رستوران؛ می تونین برین برای خودتون قهوه بریزین و یه چیز مختصری هم ببرین. تمام بوفه براتون باز نیست ولی خب انقدری هست که سر صبح گرسنه نرین.
تشکر کردم و اومدم.
اگه باز به همون خانمه برخورده بودیم که انگلیسی بلد نبود، عمرا همچین آپشنی بهمون پیشنهاد میداد.
دیگه صبحش ساعتای 5 من رفتم یه قهوه برای همسر و یه چایی برای خودم آوردم. چند تا هم نون تُست و کره و عسل. من که تا قبل از رفتن کره و عسل رو خوردم ولی همسر گفت دوست نداره و نخورد. چیز دیگه ای هم نبود در واقع سر صبحی که من بخوام بیارم. در واقع، فقط چیزایی که بسته بندی بود رو میشد برداشت. برای همین، مثلا پنیر و این چیزا باز نبود.
دو تا نون تستی که مونده بود رو همین جوری آوردم برای پسرمون چون می دونستم نون تُست رو خالی می خوره.
رسیدیم فرودگاه، همسر ما رو پیاده کرد که بریم چک این کنیم، خودش رفت ماشینو تحویل بده.
قبلا، موقع تحویل ماشین، من از خانمه پرسیدم که پمپ بنزین اینجا کجا هست، گفت همین میدون بعدی. آخه آدم با بنزین پر تحویل می گیره و با بنزین پر باید تحویل بده. توی ریویوها خونده بودیم، بعضی از این شرکت ها سخت می گیرن و طرف وقتی مثلا ده کیلومتر اون ورتر بنزین زده، بهش گفته ان بنزینت پر نیست و دوباره دو لا پهنا ازش پول گرفته ان بابتش.
خلاصه، ما هم از قبل نزدیک ترین پمپ بنزینو پرسیدیم که خیالمون راحت باشه.
همسر رفته بود، از اونجا زنگ زد، گفت پمپ بنزینه گفته بنزین ندارم! دارم میرم یه جای دیگه!!
رفته بود یه جای دورتر توی ده کیلومتری اینا فکر کنم بنزین زده بود و برگشته بود. به ما گفت تا موقع شما چک این کنین؛ ببین برای منم چک این میکنه یا نه.
منم رفتم تو صف واستادم و نوبتم که شد، همسر کارش تموم شده بود، ولی خب بازم چند دقیقه بعدترش می رسید. به خانمه گفتم من همسرم نیست. می تونم براش چک این کنم؟ گفت آره، ولی کارت پروازش پیش من می مونه تا بیاد. هر وقت اومد، بگو خارج از صف فقط بیاد من ببینمش تا به خودش بدم کارت پروازشو. گفتم باشه.
یه چند دقیقه بعدش همسر اومد و خودش رفت کارت پروازشو گرفت.
بعد که اومدیم بریم سالن دوم، دیدیم زده پروازتون یه ساعت تاخیر داره.
دیگه نشستیم توی همون فرودگاه و من و پسرمون هم رفتیم یه سوغاتی کوچیک باز برای پسرمون خریدیم و برگشتیم. قبلا یه دونه برای خودش خریده بود، باز گفت یه دونه هم از این آهن ربایی هایی روی یخچال می خوام. اونم رفتیم خریدیم.
پروازمون خوب بود و یه اسنک هم همراهش بود. اما چون از این پرواز ارزونا بود، ظاهرا به همه نمی دادن اینو. انگاری اینو ما روی پکیجی که خریده بودیم برای کل سفر، خریده بودیم.
یه جوری به نظر من خیلی یه جوری بود که مهماندار میومد به صورت گزینشی به یه عده می گفت این اسنک شماست!
البته؛ بقیه هم می تونستن بخرن ولی خب بازم برای من یه جوری بود.
خانمه هم که اومد، من تازه از خواب بیدار شده بودم. اصلا هم نمیدونستم الان این پرواز کجاییه و باید آلمانی حرف بزنم یا انگلیسی. به نظر خودم انگلیسی گفتم. بعد که خانمه رفته، همسر میگه خواب بودی؟ گفتی اَپفِل جوس می خوای (Apfel-juice)!
--
وقتی رسیدیم، گفتیم خب نمی خواد برای برگشتن دیگه تاکسی بگیریم. روی بلیتمون، بلیت قطار هم بود.
بعد از کلی گشتن دنبال اتوبوسی که می رفت خونه مون یادمون افتاد که خب اینکه اتوبوسه، مشمول بلیت ما نمیشه . ولی دیگه وایستاده بودیم تو ایستگاه، گفتیم خب با همین میریم دیگه. البته؛ خدا رو شکر اتوبوسه مستقیم بود. واقعا من تازه اولین بار بود که می فهمیدم که از نزدیکیای خونه ی ما تا فرودگاه اتوبوس مستقیم هست. چهل دقیقه، یه ساعت، اینا راه بود فکر کنم ولی خب همین که مستقیم بود، خوب بود.
دیگه من بلیت خریدم و همسر از بلیت نه یورویی که شرکتشون می خرید براشون استفاده کرد و با شیش یورو رسیدیم خونه مون .
--
دیگه الان چیزی یادم نمیاد از مسافرت. یادم بیاد، میام می نویسم. عکسا رو هم باید اول از همسر بگیرم، بعد یه بار میذارم :).
یه روز از مسافرتو رفتیم لیسبون. صبح رفتیم و شب برگشتیم. ولی خب اگه می دونستم این جوریه، سفر رو طولانی تر می گرفتم و حداقل یکی دو شب هم لیسبون می گرفتیم. فکر نمی کردیم لیسبون این قدر جای دیدنی داشته باشه.
کلا دو سه تا جا رو من بیشتر علامت نزده بودم که بریم. اون اولیشو که رفتیم و خوب بود. بعدشم یه دوری همون جا زدیم و یه کمی نشستیم و عکس گرفتیم.
بعدش رفتیم یه ترمی که گفته بودن توی شهر هست و برین سوار شین رو سوار بشیم. کلا شهر لیسبون منو یاد بارسلونا مینداخت. شهرش خیلی بالا و پایین داشت، واقعا خیلی. یعنی قطار عادی شهر قشنگ انگاری داشت از کوه میرفت بالا. یه کمی رفتیم سوار شدیم و ترم سواری کردیم.
من دو تا ترم مختلف رو نوشته بودم، یکیش یه ترم عادی بود، یکیش اصلا یه ترم مخصوص بالا رفتن از کوه بود.
بعد از اینکه ترم سواری رو کردیم و اومدیم، دیدم مردم یه جا تو صفن. تازه فهمیدیم اون ترمی که ما می خواستیم بریم، این یکی بوده . ولی دیگه اونو نرفتیم.
بعدش رفتیم یه جا همون دور و بر پیتزا سفارش دادیم و بردیم تو ماشین خوردیم. آخه خانمه گفت اینجا رستورانا ساعت سه می بندن و ما هم ده دقیقه به سه اونجا بودیم.
از اونجا اومدیم بریم Pena Palace که عکسش خیلی اومده بود جزو جاهای دیدنی لیسبون و به نظر خیلی قشنگ می رسید.
کلی کوبیدیم و رفتیم، ولی پیدا نمی کردیم قصره رو. گوگل مپ هم یه آدرسی داد و ما یه جاشو اشتباه رفتیم، و چون مسیر کوهستانی بود، بیست دقیقه به مسیرمون اضافه کرد. ولی هر چی می رفتیم یا ورود ممنوع بود، یا اصلا راه نبود؛ گوگل الکی می گفت راه هست. خلاصه، آخرین ورودی اون قصره هم ساعت 17:30 بود. دیگه ساعتای 17 شده بود و دیدیم نمی رسیم، یه جا پارکینگ یه قصر دیگه ای بود که توی لیست دیدنی های لیسبون پایین تر بود. دیگه به همسر گفتم بیا حداقل همین جا پارک کنیم و همینو بریم. اینم یکی از قصراشه.
همون جا پارک کردیم و اون قصره رو رفتیم. یه باغ خیلی بزرگی داشت که ما اصلا نرفتیم توش بگردیم. اگر آدم وقت داشت، واقعا ارزش داشت که بری بگردی. اما خب ما دیگه باید زودتر برمی گشتیم هتل که به شام برسیم و کلا خیلی دیر وقت نشه. چون باز دو ساعت برای برگشت راه بود. تو قصره یه کمی عکس گرفتیم و نگاه کردیم و یه دوری زدیم و برگشتیم.
برگشتنی، از نگهبان دم در پرسیدم آقا چطوری می شه رفت اون یکی قصره؟ گفت فردا صبح باید با تاکسی یا اوبر یا اتوبوس بری. گفتم یعنی با ماشین نمیشه؟ گفت نه :/!
حالا ما تو راه می دیدم ها یه عالمه آدم دارن پیاده میرن، نمی دونستیم حتما یه دلیلی داره که ملت ماشیناشونو همون پایین پارک کرده ان!
به هر حال، اون قصره قسمت ما نبود. واقعا خیلی حیف شد. من خیلی تو دلم موند. کاش دوباره یه بار قسمت بشه بریم .
برگشتنی، دیدیم اگه همین جوری برگردیم، ساعت 9 می رسیم. یعنی ساعت 6.5، هفت اینا بود که حرکت کردیم.
وسطای راه یهویی گوگل مپ گفت یه مسیر بهتر پیدا کرده ام، آپدیت کنم؟ گفتم بکن. آپدیت کرد، دیدم گفته ساعت 10:15 می رسین!!! نگاه کردیم، دیدیم مسیر اصلی به محل اقامت ما رو بسته بودن. فقط هم گوشی همسر داشت این آدرس جدیده رو میداد. دو تا گوشی دیگه هم داشتیم که هنوز همون مسیر قبلی رو میدادن. من با گوشی خودم یه مسیر دیگه پیدا کردم که به نظر از این یکی ای که مال همسر می گفت نزدیک تر میومد، اونو زدم و مشکلی هم به نظر نمیومد. ولی یه کمی که رفتیم، باز اونم گفت که خب این یکی مسیر هم بسته است و مجبور شدیم یه مسیر خیلی دورتر رو بزنیم.
بعد از یه جاده های درب و داغونی آدرس داده بود که گردنه ی کوه بود و نهایتا می تونستی با 40 50 تا سرعت بری.
وسطش هم پسرمون گفت داره حالش بد میشه و یه کمی نگه داشتیم و پیاده شدیم.
تو راه صحبت می کردیم و می گفتیم خب به شام هتل نمی رسیم، بریم یه رستورانی تو راه چیزی بخوریم. ولی مسیری که آدرس داده بود تا محل زیادیش برهوت مطلق بود. نه ماشینی پشت سرمون بود، نه جلومون بود. هر از گاهی اگر یه ماشینی رد میشد. کلا انگاری ماشین کمتر داشتن به نسبت آلمان. جاده هاشون خلوت بود. دیگه اونجاهایی که تو کوه و کمر بودیم که یه جاهاییش واقعا ترسناک هم شده بود. آدم میدید نه ماشینی میاد، نه میره، نه خونه ای هست، نه نور داره اینجا، شبم که هست! نمی دونم چند مدت این جوری توی جاده بودیم ولی فکر کنم حداقل نیم ساعتی رو این جوری بودیم. بقیه اش بالاخره باز از بغل یه روستایی چیزی رد می شدیم.
رستوران اینا هم که نزدیک ترین چیزی که می زدم توی راه پیدا کنه، همون پنج دقیقه ای محل اقامتمونو نشون میداد گوگل!
ولی همون جایی که به خاطر پسرمون نگه داشتیم، صدای خنده ی آدما میومد و معلوم بود که رستورانه. ولی دیگه هیچ کدوممون علاقه ای نداشتیم بریم رستوران. فقط دلمون می خواست برسیم.
دقیق یادم نیست چند رسیدیم ولی تقریبا چهار ساعت تو راه بودیم.
به پسرمونم گفتیم الان میریم خونه یه کمی میوه می خوریم حداقل. شام که دیگه الان رستورانا هم بسته ان.
حالا رسیده بودیم خونه پسرمون تو راه خوابیده بود، اصلا خوابش نمیومد که!! ما هم هلاک و خسته! یه کمی میوه خوردیم و پسرمون یه کمی نشست فیلم نگاه کرد و بعدش خوابیدیم.
--
کلا لیسبونش زیاد به ما حال نداد ولی بالقوه می شد آدم واقعا توش وقت بگذرونه و بهش خوش بگذره.
--
برای اینکه درای هتلو باز کنیم، باید از کارت استفاده می کردیم. کارتو باید می زدی تو (از جهت درستش)، می کشیدی بیرون، چراغش یا سبز میشد یا قرمز. اگر کارتو زیادی زود می کشیدی چراغش قرمز میشد، یعنی در باز نمیشه. اگر یه چند ثانیه نگه میداشتی، بعد می کشیدی، چراغش سبز میشد و در باز میشد.
همه ی جاها پسرمون دوست داشت درو باز کنه.
داشتیم از بیرون می رفتیم تو یه بار، کارتو داده بودم به پسرمون که درو باز کنه. ما یه چند قدم جلوتر بودیم، یهو از یکی دو متر عقب تر از ما دویده اومده، میگه Superman is coming :/!
سوپرمن اومد درو برامون باز کرد .
از قبل نگاه کرده بودم تو اینترنت، یکی از جاذبه های محلی که ما بودیم (که اسمش بود Albufeira) این بود که بریم دلفینا رو ببینیم.
ظاهرا دلفین ها زیاد دور نبودن از ساحل، میشد با قایق رفت و دید. شب یکی از این قایق ها رو رزرو کردیم که فرداش بریم. تقریبا ساعتای ده اولین قایق ها حرکت می کردن و ما هم یکی از همون اولین قایق ها رو گرفتیم. چون 2.5 ساعت برنامه اش بود، می برد تا یه جایی از اقیانوس که دلفین ها هستن، بعد می رفت به سمت یه سری ساحل صخره ای که قشنگ بودن تا اونا رو هم ببینیم و برمی گشت. یعنی فقط برنامه، دلفین دیدن نبود؛ دیدن صخره های بغل ساحل هم بود.
نوشته بود باید نیم ساعت قبل از حرکت حداقل اونجا باشیم و ما هم رفتیم یه جا پارک کردیم و سر موقع رسیدیم خدا رو شکر. راس ساعت هم قایق حرکت کرد. آدماش و مسئولاش هم بسیار مهربون و خونگرم بودن، واقعا خونگرم. البته؛ شاید اگه شما از ایران برین همچین جایی رو همه چی به نظرتون خیلی عادی بیاد ولی وقتی آدم قبلش توی آلمان زندگی کرده و با آلمانی ها برخورد داشته، قشنگ این تفاوت ها به چشمش میاد .
سوار که شدیم، آقاهه روی قایق توضیح داد که ما حدود ده تا قایقیم که با هم حرکت می کنیم. هر کس که دلفینا رو ببینه، به بقیه هم میگه و ما بهتون اطلاع می دیم که کجا رو نگاه کنین. اگر هم کسی حالش بد شد بگه، ما کمکتون می کنیم.
راه که افتاد، به پسرمون گفتیم اگه دلفین دیدی بگو.
اونم بعد از اینکه یه کمی رفتیم یهو جیغ زد من دیدم، من دیدم، دلفین دیدم؛ بعد چون این کلمه ی دلفین برای همه قابل تشخیص بود، هم برگشتن و نگاه کردن. ولی خب پسر ما اشتباه کرده بود و قایق بود اون دورا. بعد که همه خندیدن، ناراحت شد و گریه کرد طفلکی. کلی باز بغلش کردیم تا آروم شد. تا مدتی ولی اصلا حرفی نمی زد.
ولی بالاخره یه مقداری که از حرکتمون گذشت، آقاهه گفت دلفینا رو سمت چپتون می تونین ببینین. دیگه بعد از اون میشد دلفینا رو هی این ور و اون ور قایق دید و پسر ما هم یه کمی دوباره حس و حالشو پیدا کرد و سرگرم پیدا کردن دلفینا شد. البته؛ قایقا خیلی نزدیک نمیشدن به دلفینا که نترسن.
آقاهه می گفت معمولا این قدر نزدیک نیستن به ساحل ولی امروز خوشبختانه خیلی به ساحل نزدیکن و واسه همین ما یه کمی می تونیم بیشتر قایق رو نگه داریم و نگاهشون کنیم. واقعا هم خیلی نزدیک بودن به ساحل، اصلا ما هنوز چیزی نرفته بودیم که دیدیمشون.
قبلش که سرچ کرده بودم، نوشته بودن در نود درصد مواقع دلفین ها دیده میشن. یعنی این امکان هم وجود داشت که بری و دلفینی نباشه اصلا و من خدا خدا می کردم این قدر به پسرمون وعده و وعید میدیم، باشن دلفینا.
آقاهه داشت توضیح می داد که این دلفین ها بزرگترین دلفین های این ناحیه ان و طولشون به 5 تا 7 متر می رسه. اومدم برا پسرمون توضیح بدم، میگم فهمیدی آقاهه چی میگه؟ میگه .... هنوز تا همین جاشو گفته بودم میگه خودم فهمیدم، گفت بزرگترین دلفینان اینجا!
گفتم آره، خوب فهمیدی.
انتظار نداشتم واقعا حتی گوش داده باشه به حرف های آقاهه. ولی دقت کرده بود و حداقل در همین حد متوجه شده بود.
قایق سواری حدود 2.5 ساعت طول می کشید و از اونجایی که ما بودیم می رفت تا یه جایی که ساحل های خیلی صخره ای ای داشت و هی نگه میداشت که اگر کسی می خواد عکسی بگیره و توضیح هم میداد راجع به چیزایی که می دیدیم. یه جا هم نگه داشت و گفت هر کس دلش می خواد بپره تو اقیانوس یه کمی شنا کنه و بیاد. در حد پنج دقیقه نگه داشت و هر کس دلش خواست پرید تو آب.
این
وسط چون هی نگه میداشت و سرعتشو کم می کرد و باز راه میفتاد و همسر هم هی گوشی به دست می خواست عکس بگیره، حالش بد شد.
بعدشم پسرمون حالش بد شد. من حالم بد نبود تا اون موقع، ولی وقتی دیدم این دو تا حالشون
بده، منم دیگه کم کم داشت حالم بد میشد . یه جوری هم بود نمی دونستم الان تلقینه یا واقعیته حال من! ولی خب - خدا رو شکر- برای هیچ
کدوممون اتفاق بدی نیفتاد.
فقط آقاهه یه جا یه سطل آب آورد و ریخت روی سر همسر، گفت این جوری حالت بهتر میشه. و بهتر هم شد.
البته؛ به همسر پیشنهاد هم داد که بره تو اقیانوس یه کمی. ولی ما چون حوله و هیچی نبرده بودیم، همسر نرفت.
یه دختره ی دیگه هم از همون اوایل خیلی حالش بد شده بود و کلا زیاد لذت نمی برد از قایق سواری. رفت اون آخرا نشست. دستاشو به صندلی جلو تکیه داده بود و سرشو به سمت پایین روی دستاش گذاشته بود و زمینو نگاه می کرد.
حالا این نکته رو هم بگم - شاید به درد کسی خورد- آقاهه بهش گفت سرتو اگه بندازی پایین حالت بدتر میشه. به بیرون نگاه کن، یه چیزیو در نظر بگیر، مثلا یه قسمت از ساحل یا یه ساختمون خاص، به همون نگاه کن. هر وقت دیگه داشتیم ازش رد می شدیم، دوباره یه محل دیگه رو در نظر بگیر و به اون نگاه کن. این طوری حالت تهوعت بهتر میشه.
خلاصه که این قایق سواریه ارزششو داشت واقعا.
اون ساحل های صخره ای هم خیلی قشنگ بود. کلا ساحلی که ما رفته بودیم به نظرمون نسبت به مایورکا واقعا خیلی خیلی قشنگ تر بود. هم قسمت شنی داشت که آدما آفتاب می گرفتن یا می رفتن تو دریا، هم صخره داشت ساحلاش که بری عکس های قشنگ بگیری، هم ساحلش خیلی خیلی نزدیک بود به هتلمون (در حد دو دقیقه پیاده روی)، هم همه چی خیلی آروم و خوب بود.
کلا، اون منطقه ای که ما بودیم (حالا نمی دونم کل پرتغال این طوریه یا نه) خیلی جای آروم و خوبی بود. همه جاش تمیز و منظم و سر ساعت و خوب بود. آدمایی که باید انگلیسی بلد می بودن (به جز پذیرش هتل ما :/!) خیلی خوب بلد بودن و به هیچ مشکلی برنخوردیم.
حتی مثلا یه جا تو مرکز شهر، ما داروخونه دیدیم، پاهای پسرمون یه کمی عرق سوز شده بود، منم رفتم تو داروخونه، حوصله نداشتم از قبلش سرچ کنم و کلمه شو پیدا کنم. دیگه یهویی رفتم تو و گفتم من یه پماد می خوام که اسمشو نمی دونم. گفت اشکالی نداری، توصیف کن مشکلتو. بهش گفتم، نه تنها خوب فهمید، بلکه بهم هم گفت که انگلیسیش چی میشه. واقعا توقع نداشتیم در این حد انگلیسی بلد باشن.
آخه اون جایی که ما رفته بودیم، مرکز شهر بود و از حق نگذریم، محله های کاملا عادی و غیر توریستی و یه جاهایی هم سطح پایین. ولی با این وجود آقاهه کاملا انگلیسی صحبت می کرد.
فقط من واقعا هنوز برام سواله انگیزه ی صاحبای هتل ما چی بود که آدمایی رو استخدام کرده بودن که انگلیسی بلد نبودن .
کلا ما پرتغالو خیلی دوست داشتیم. حاضریم دوباره هم بریم. ولی خب حالا یه کمی کشورهای مختلفو بریم، بعدا تو راند بعدی، پرتغالو میذاریم تو اولویت .
--
همون شام یا صبحانه ی اول، پسرمون یه کمی نوتلا خورد که یه کمیش هم ریخت روی شلوارش، خیلی کم، در حد یه میلیمتر در نیم سانت از شلوارکش قهوه ای شد.
بعد از اون هر وقت می خواستیم برامون مهم نباشه اگه شلوارش کثیف شد، همونو پاش می کردیم. روز آخر که می خواستیم بریم غذا بخوریم، دارم به همسر میگم چی بپوشه فلانی؟ پسرمون میگه همون کثیفه رو بده بپوشم دیگه .
--
بغل ساحل بودیم، یه آقایی رو دیدم که دختر خیلی کوچولوشو - در حد یه سال یا یه سال و نیم- کاملا برهنه آورده بود کنار ساحل و داشت باهاش راه میرفت. همون موقع همسر و پسرمون رفتن نمی دونم چی بیارن. وقتی برگشتن، همسر میگه داریم میریم، یه آقایی رو دیدیم بچه شو برهنه آورده کنار ساحل، پسرمون میگه ئه، این بچه هه اصلا لباس نداره، دخترم هست!
(خدا رو شکر یه کمی دستمون اومد پسرمون در چه حد اطلاعات داره ).