از همه چی


بچه ها قرار شده تو مدرسه یه روزنامه دیواری درست کنن در مورد حیوونای خونگی. هر گروهی یه حیوونی برداشته ان و پسر ما هم مار رو پیشنهاد داده! تو تیمشون گابریل بود و جوما (= جمعه) و علی و پسرمونم از طرف معلم به عنوان کاپیتان انتخاب شده بود. چقدرم که خوشحال بود که من کاپیتانم .

آخر هفته گفت بیا سرچ کنیم و اینا. منم بهش یاد دادم و خودش از چت جی پی تی سوالاشو پرسید. یه سری سوال مشخص رو باید حتما جواب میدادن، مثلا اینکه چی می خورن؟ چقدر عمر می کنن؟ و بقیه اش هم انتخاب خودشون بود که آیا چیز بیشتری داشته باشن یا نه.

خلاصه، کلی سوال پرسید از چت جی پی تی و من کمکش کردم بریزه تو فایل ورد و فونتشونو عوض کنه و پرینت بزنه.

تیکه های مختلف رو با فاصله از هم گذاشتم، گفتم شما می خواین قیچی کنین و بچسبونین روی مقواتون. براش هم توضیح دادم که تو به عنوان کاپیتان باید ببینی هر کسی چه کاری بلده، مثلا کی نقاشیش خوبه، کی پرینتر رنگی داره، کی می تونه مطلب بیاره و ... و در نهایت باید وظایف بچه ها رو بر اساس توانایی هاشون مشخص کنی.

از بین بچه ها، فقط موفق شده بود جوما رو به کار بگیره! اونم به این صورت که پسرمون کلمه ی مار رو به آلمانی اون بالا با مداد نوشته بزرگ و جوما از روش با خودکار پررنگ کرده . گابریل هم یه دونه عکس رنگی پرینت گرفته و آورده. دیگه، بقیه ی عکس ها و مطلبا و اینا رو همه رو پسرمون برده!

بهش می گم خب تو به بچه ها نگفتی چیزی بیارن؟ مطلب بیارن؟ اگه پرینتر ندارن، حداقل با دست چند خط بنویسن بیارن؟ میگه چرا، گفتم ولی کسی چیزی نیاورد.

گفتم خب کار دیگه ای رو به اونا می سپردی. از قبل هم خیلی بهش گفته بودم که مثلا برای روزنامه دیواریتون نقاشی دارین، رنگ کردن دارین، مطلب آوردن دارین، عکس آوردن دارین؛ قشنگ می تونین سهمیه بندی کنین که کی چی انجام بده. حالا از بین کارها، میگه به گابریل گفتم تو ببر کاغذا رو، اونم خراب کرد، بد برید. میگم کاغذ بریدن که دیگه چیزی نداره. چیشو خراب کرد؟ میگه باید مستطیل می برید از دور متن، ورداشت از نزدیک حروفی که نوشته شده بود برید . میگم خب، باید بهش می گفتی از قبل یا نشونش می دادی. میگه گفتم، حتی یکیو هم خودم بریدم، گفتم این جوری ببر. ولی باز خراب کرد. نمی دونم دیگه با کیا هم گروهی شده که نشونشونم میدی، باز کار خودشونو می کنن ولی خب منو قشنگ یاد بچگیام انداخت. چقدرم حرص می خوردم سر بی مسئولیتی بچه ها. اینم الان طفلکی دقیقا همون جوریه :).

--

اون روز پسرمون توضیح میداد که تو مدرسه براشون توضیح میدن که اگه مدرسه آتیش گرفت چیکار باید بکنن. و این کارو تمرین می کنن. روششون هم اینه که باید سریع از جاشون بلند بشن و دو تا دوتا بشن و صف ببندن (کلا، صف های بچه ها توی آلمان همیشه دو ردیفه اس؛ یعنی جایی هم بخوان برن، میگن هر دو نفر دست همو بگیرن و دو تا دوتا پشت هم وایستن؛ از مهد کودک همین شکلیه) و از کلاس خارج بشن. چند بار در سال هم آتش نشانی میاد و بچه ها چیزی که یاد گرفته ان رو عملی می کنن و آتش نشان ها دقیق اندازه می گیرن که چقدر طول کشید تا آخرین نفر خارج بشه و به اون جایی که باید برسه، برسه. دفعه ی پیش که اندازه گرفته بودن براشون، زمانش دو دقیقه بود. مال این دفعه رو نمی دونست پسرمون که آیا رکوردشونو جا به جا کرده ان یا نه .

اینم بهشون یاد داده ان که اگه توی کلاس بودن و آتیش بیرون در بود چیکار کنن. اینجا تو هر کلاسی یه روشویی هست. ظاهرا یه بالش مخصوص هم دارن که باید اونو خیس کنن و بذارن جلوی در که آتیش از زیر در نتونه بیاد تو؛ بعد از پنجره خارج بشن.

--

یادمه ما کلاس اول راهنمایی بودیم، توی یه کلاسی بودیم که پنجره اش رو به حیاط خلوت مدرسه بود. مدرسه مون یه حیاط خلوت کوچیک داشت که کسی حق نداشت بره؛ برای بچه ها نبود و کاربری خاصی هم نداشت ولی خب طراحی ساختمون اون شکلی بود دیگه؛ پشتش خالی بود و یه در شیشه ای داشت که به راهروی مدرسه باز میشد ولی همیشه قفل بود، مگر زمانی که کسی اونجا کاری داشت.

یه بار در کلاس قفل شده بود و باز نمیشد. هر چی هم سر و صدا کردیم و زدیم به در، کسی نشنید. شانس آوردیم که بچه بودیم و کوچیک. کوچیک ترین بچه ی کلاسو موفق شدیم با زحمت از نرده های پشت پنجره جا کنیم که بره تو حیاط خلوت و از اونجا بره جلوی در شیشه ای که به راهرو باز میشد و اونجا بای بای کنه تا یکی ببیندش و بیاد درو برامون باز کنه!

--

امتحان املا داشته ان. میگه همه ی بچه ها درست نوشتن؛ فقط یه نفر یه دونه غلط داشت. معلممون گفته هر وقت کل کلاس یه امتحانو نمره ی کامل بگیرن، برامون کیک میاره. حالا به خاطر امینه ما کیک نمی گیریم .

--

آخر زنگ ورزش، همیشه یه بازی می کنن. اینکه کی تعیین کنه چه بازی ای بکنن رو با یه مسابقه مشخص می کنن و مسابقه هم اینه که پسرا یه تیم میشن، دخترا یه تیم و هر تیمی که مرتب تر وسایلش و لباسای ورزشیشو تا کنه و جمع کنه و بذاره، اون برنده اس.

پسرمون میگه این اصلا عادلانه نیس، ما هیچ وقت برنده نمی شیم . میگم خب چرا؟ شمام مرتب باشین. میگه آخه ما 18 تاییم، اونا 11 تا.

حالا نمی دونم اگه تعدادشون کمتر میشد واقعا برنده میشدن یا نه ولی خودش که میگه همیشه ماکسی یه چیزیش نامرتبه .

--

پسرمون با شیرین رفته بود یه جایی. بعدش، شیرین تعریف میکرد من فلان چیزو دیدم، گفتم آخی، این چه گوگولیه. پسرتون میگه تو همه چی به نظرت گوگولیه .

--

رفته بودیم فروشگاه، یه مدل نونی که توش سیب داشت انتخاب کرد که براش بخرم. بعد که اومدیم تو ماشین، شروع کرد به خوردن. میگم دوست داشتی؟ میگه نه، خیلی دوست نداشتم. میگم خب، نخور اگه دوست نداری. میگه باید بخوریم، پول دادیم .

--

میگم فلان چیز مال هفت هشت سال پیشه. میگه من اون زمان زنده بودم؟!

از مدرسه/خونه/مهمونی


اول از همه بگم که بچه ها، از همه تون ممنونم بابت پست های عمومی و خصوصی پست های قبل و اینکه تجربه هاتونو گفتین و راهنمایی کردین به عنوان پزشک و خلاصه از همه چی .

--

چند هفته پیش یه بار مدرسه ایمیل زد بهمون که یه آقایی نزدیک مدرسه در حال masturbation دیده شده؛ به پلیس اطلاع داده شده و قرار شده مسیر مدرسه رو با گذاشتن پلیس و اینا مطمئن تر بشه و ... .

--

بعضی وقتا بچه ها با هم قرار میذارن برن فوتبال بعد از مدرسه. پسر ما هم یکی دو بار رفت. ولی - به نظر من- حداقل یکی از مامانا باید همون دور و بر بمونه. نمیشه کلا ولشون کرد.

یه بار که من بردمش، مامان پاتریکم اونجا بود و یه کمی با هم صحبت کردیم. اصالتا مال جمهوری دومینیکنه. داشت راجع به خانواده اش صحبت می کرد، دو تا بچه داره، یکی پاتریک که 8 سالشه، یکی هم یه پسر دیگه اش که فکر کنم گفت 28 سالشه. پسرش همون جمهوری دومینیکن مونده. مامانه با یه نفر ازدواج کرده و بچه دار شده، بعد از اون جدا شده و رفته ایتالیا یه مدتی و اونجا با یه آقای دیگه ای بوده ولی پسرش خوشش نیومده و گفته من برمیگردم همون کشور خودمون. بعد دیگه مامانه اومده آلمان و اینجا دوباره ازدواج کرده و الان پاتریکو داره.

می گفت 8 تا خواهر و برادر دارم که بعضی هاشون ناتنین. یادم نیست گفت از چند تا زن، ولی مطمئنم چهار تا یا بیشتر بود! میگم آها، پس همسرش فوت کرده، دوباره ازدواج کرده بابات. میگه نه. مامان من تنها زنش بود ولی خب دیگه، بابای من با کسای دیگه ای هم بوده!

ولی می گفت پدربزرگ و مادربزرگش 17 تا بچه داشته ان (همه مال یه خانم)!

بهش می گم میری گاهی جمهوری دومینیکن؟ میبینی فامیلاتونو؟ میگه آره میرم ولی همه شونو نمی تونم ببینم. میگم ما وقتی میریم، اگه ببینیم نمی رسیم همه ی خانواده ها رو تک تک بریم، همه رو یه جا دعوت می کنیم. میگه اینم میشه ولی برای ما اگه بخوایم همه رو دعوت کنیم یه استادیوم فوتبال لازم داریم .

--

شنبه تولد هزار بود، ساعت 11 تا 2:30 پسرمون دعوت بود. مهمونم دعوت کرده بودیم برای ناهار که تقریبا 1.5 اینا رسیدن. صبح پسرمون رفت تولد هزار، ظهر که آوردیمش مهمون داشتیم، عصر که مهمونا رفتن، بیکار شدیم، ساعت هنوز هفت اینا بود. به همسر گفتم زنگ بزن بچه ها بیان، ما که خونه مون مرتبه، حیفه. زنگ زد، گفتن شما بیاین، چون خودشون تازه از مسافرت برگشته بودن روز قبلش. گفتن برای ما راحت تره که شما بیاین. رفتیم پیش اونا. پسرمون میگه به این میگن یه روز ایده آل .

--

همشهریمون اومده بود پیشمون. دیگه فکر کنم بهتر باشه بهش یه اسمی بدم اینجا. اسمشو میذاریم شیرین. چهارشنبه شب، دیروقت می رسید. پسرمونم مدرسه اش تازه شروع شده بود بعد از تعطیلات و هنوز عادت نکرده بود به اون حجم از فعالیت توی روز، عصرم رفته بود کلاس پینگ پنگش و حسابی خسته بود. قطارها هم که طبق معمول تاخیر داشتن و دیرتر رسید. تا رسید خونه 10:15 اینا بود. برای شام، من عدس پلو درست کردم که پسرمونم خیلی دوست داره. ولی دیگه روی مبل کم کم داشت خوابش می برد. بهش پیشنهاد دادم که غذای اونو من بکشم و بخوره ولی راضی نمیشد. دیدم این جوری الان خوابش می بره، رفتم نشستم کنارش و با هم حرف زدیم یه کم.

راجع به اسما حرف زدیم و اینکه اون چه اسمی رو دوست داره و اینا. قرار شد اگه بعدا پسر داشت، اسمشو بذاره افراسیاب و فامیلیشو عوض کنه به رویین تن و اگه دختر داشت اسمشو بذاره تهمینه و فامیلیشو عوض کنه به تهمتن . میگم خب اگه یه دختر و یه پسر داشتی، میخوای چیکار کنی؟ میگه من فامیلیمو عوض می کنم به رویین تن، خانممم فامیلیشو عوض می کنه به تهمتن تا بچه هامون دو تا فامیلی ای که می خوایمو داشته باشن .

--

شیرین میگه یه هم خوابگاهی چینی دارم؛ یه بار دعوتش کردم؛ براش قرمه سبزی پختم. بهش نشون دادم، گفتم ببین ما اول یه کمی از خورشت میریزیم روی برنجمون، یه کمی ماست و یه کمی سالاد میریزیم یه گوشه، یه کمی قاطیشون می کنیم و می خوریم. یهو دیدم ورداشت ماست و سالاد و خورشتو ریخت رو برنجش، همه شونو شروع کرد به هم زدن و زیر و رو کردن، بعد شروع کرد به خوردن .

--

با شیرین دوباره رفتیم بلژیک. من تقریبا خاطره ای نداشتم از جاهایی که دفعه ی پیش رفته بودیم؛ مثلا همسر می گفت اینجا تو نشستی، اینجا فلان چیزو دیدیم، یا پسرمون میگفت ئه، اینو اون دفعه هم دیدیم، من واقعا چیزی یادم نمیومد، همه چی برام یه خاطره ی خیلی خیلی دور و محو بود. الان که حالم بهتره، متوجه میشم که اون زمان، مغز من خیلی از بخشاشو به حالت نیمه خاموش درآورده بوده، فقط داشته برای بقا تلاش می کرده طفلکی.

یه چیز دیگه هم که برام جالب بود این بود که دکتر اولی که رفتم خیلی وقت پیش و گفت کم خونیت خطرناکه و اینا، ازم پرسید احساس خستگی نمی کنی؟ و منم گفتم نه. الان می فهمم که دلیلش این بود که این اتفاق خیلی خیلی آهسته افتاده بود و من اصلا متوجهش نشده بودم. ولی الان می بینم که چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم چرا زندگیمون خاموش شده؟ چرا دیگه پسرمون مسابقه های مختلف شرکت نمی کنه؟ چرا برای جایی نقاشی نمی فرسته؟ چرا مسافرتی که می خوایمو برنامه ریزی نمی کنیم؟ چرا من دیگه مثل هر روز لپ تاپ دستم نیست هی یه چیزی سرچ کنم؟

الان می فهمم این اسمش همون خستگیه اس که دکتره گفته بود. فقط من چون خیلی آی کیوم بالاس، معما چو حل گشت، آسان شود . تازه الان که مشکل تموم شده و - حداقل موقتا- رفع شده، می فهمم که دلیلش چی بوده.

--

اون روز که با شیرین رفتیم بلژیک، فرداش پسرمون مدرسه داشت و ما خیلی دیر رسیدیم خونه. مستقیم رفتیم خوابیدیم ولی بازم پسرمون فرداش خسته بود. از طرفی، ماشینم باید میذاشتیم سرویس. واسه همین باید پیاده میرفتم دنبال پسرمون. خودش پیشنهاد داد که از مدرسه ورش دارم و اصلا نره ogs. گفتم باشه. پیاده بیست دقیقه راهه تا مدرسه شون. هوا هم گرم بود. رفتم و آوردمش. تو راه بهش گفتم از اینجا رفتیم خونه، تو مستقیم برو دوش بگیر، اگر خواستی برو تو وان بشین و بازی کن. گفت باشه. بعدش گفتم خیلی گرمه، بریم خونه یه شیرموزبستنی بخوریم. رفتیم خونه. میگه میشه شیرموز بستنی منو بیاری تو حموم بخورم؟! دیگه براش بردم و گذاشتن کنار وان که میل بفرمایند در حین حمام کردنشون .

--

رفتم تو اتاق پسرمون، می بینم پشت میز تحریرش نشسته، تبلتم جلوش روشنه. هوا تقریبا داشت تاریک میشد ولی برقم روشن نکرده بود انقدر که غرق تبلتش بود. میگم داری چیکار می کنی؟ میگه دارم سعی می کنم یه چیزی اختراع کنم .


قبل/ بعد


زندگیم به قبل و بعد از تزریق خون تقسیم شده الان. کلا، جهان و هستی و زندگی و همه چی، بعد از تزریق خون قشنگ تر شده .

--

خانمه بهم سرم آهنو وصل کرده. وقتی درآورده، میگه میشه سوزنو بذارم تو بدنت بمونه تا فردا یا درش بیارم؟ :| گفتم نه، درش بیار!

این خیلی برام جدید بود. آیا آدمای دیگه سوزن آنژیوکتو میذارن تو دستشون وقتی فرداش دوباره نوبت دارن؟! یعنی، 24 ساعت میذارن باشه؟! صبح ساعت 9 به من آهن تزریق کرده بود و برای فرداش ساعت 12:30 نوبت داشتم.

--

رفتم دیروز خون هم گرفتم دو تا پاکت. وقتی خانمه اومده بود دومی رو باز کنه، ازش پرسیدم چند سی سی خون گرفتم من؟ گفت بسته هاش بین سیصد تا چهارصد سی سی داره. اون یکیو چک کرد، گفت این 330 تا داشته. یعنی؛ من حدودا 600 700 سی سی ای خون گرفتم. ب منفی هم بهم زدن با اینکه من گروه خونم ب مثبت بود.

اول خانمه اومد وصل کرد و رفت. یه چند دقیقه ای گذشت، من دیدم این چیزی ازش نمیاد اصلا. اومدم صداش کنم، هنوز نگاهش کردم، گفت الان دکتر میاد. دکتر که اومد، گفتم این نمیاد که. گفت میدونم، من باید اینو راه بندازم!

همیشه که آهن بود، خود اسیستنت ها انجام میدادن. این یکیو باید شیرشو دکتر وا می کرد حتما!

بهش گفتم برای دیروز و امروز برام مرخصی استعلاجی بنویس. دو تا معرفی نامه هم برای دکترای دیگه بهم بده. گفت باشه.

بهش گفتم اینو یه جوری بنویس که نشون بده که باید فوری نوبت بگیرم وگرنه که اینا برای چند ماه دیگه نوبت میدن. گفت باشه. بعد که بهم داده، می بینم تو متنش نوشته فوریه!! من فکر می کردم از اونا بهم میده که کد داره روش، مثل اون دفعه که اون دکتره بهم داده بود.

زنگ زدم به یه دکتر زنان و با کلی التماس و اینا، میگم یه نوبت زود به من بدین، میگه 8 می (یعنی دو هفته دیگه)! میگه معرفی نامه ای داری که روش کد داشته باشه؟ میگم نه، فقط روش به صورت متنی نوشته فوری! دیگه گفت فعلا پس همین 8 می رو بهت میدم، اگه شد، باز زودتر بهت میدم. گفتم باشه، اگه کسی هم کنسل کرد، به من خبر بده. یه چند دقیقه بعدش دوباره زنگ زد، گفت سه شنبه ی هفته ی بعد، 4 عصر بیا.

حالا اینم بریم ببینیم این چیه.

اون یکی نوبتم برای آندوسکوپی و کولونوسکوپیه. اول که خوشحال شدم که دکتره گفت اینم چک می کنیم. گفتم خب، باز خوبه که اهمیت میده و میگه یه وقتی مشکل از اعضای داخلیت نباشه. ولی الان که همسر گفت بیهوشی داره، کلا نظرم عوض شد. من نمی خوام بیهوش بشم .

--

از دیروز که خون زده ام، هی به نوک انگشتام که صورتیه نگاه می کنم و ذوق می کنم . گفتم این ذوقو با شما شریک شم :). اگه نوک انگشتاتون، مخصوصا انگشتای پاتون، صورتیه، بدونین شما فانتزی یه عده ی دیگه رو دارین زندگی می کنین :).

یادم نیست واقعا آخرین باری که نوک انگشتام صورتی بود کی بود. اصلا بهش دقت نکرده بودم. انقدر که به مرور رنگشون پریده بود، منم دیگه بهشون عادت کرده بودم. الان که خون زده ام، می فهمم که رنگ انگشتام عوض شده. حتی رنگ لبامم عوض شده :).

خود خانمه که اومد جمع کنه دم و دستگاه تزریقو، گفت یه کمی رنگ اومده تو صورتت. خلاصه که من الان یک عدد دخترمعمولی پررنگ هستم، خوشحال هستم (اگه دهه شصتی باشین، احتمالا الان یادتون میاد که یکی بود تو تلویزیون می گفت: "من کلاس اولی هستم، خوشحال هستم.").

--

از دیروز عصر همه ی وجودم درد گرفته بود. اول پام بود، بعد گردنم، بعد تقریبا کل بدنم. الان کم و بیشتر بهترم. دیگه این عوارض خون زدن هم تموم بشه، امیدوارم بهتر بشم واقعا :).

--

برا دوشنبه هم دکتره نوبت داده که ازم تست خون بگیره. 600 سی سی خون زده، باز فکر کنم بیست سی تاشو پس می گیره .

کلا هم هر بار که میرم آهن بزنم، قبلش ازم خون می گیره. یه بار که دو سه هفته ی متوالی گفته بود بیا آهن بزن، دلم می خواست یه بار بهش بگم خانم به خدا این قدری که شما از من خون می گیرین، من از هفته ی قبل اصلا تولید نکرده ام! دو زار آهن به آدم می زنین، فکر می کنین من الان یه لیتر خون تولید کرده ام با این! والا!

--

هفته ی پیش که مرخصی بودم. دوشنبه که تعطیل رسمی بود. سه شنبه، یه روز کار کردم. باز چهارشنبه و پنج شنبه اش نرفتم. جمعه دوباره کار کردم ولی خیلی همه چی شلوغ پلوغ بود. امیدوارم هفته ی بعد بهتر باشه. هر چند که هفته ی بعدم دو تا نوبت دکتر دارم و باز یه خط در میون نیستم سر کار.

--

فردا مهمون داریم. از اونجایی که الان دیگه پنل خورشیدی داریم، از این به بعد، هر چی مهمون بیاد، من یه فسنجون میذارم که از صبح تا شب بپزه . والا! خب حیف میشه این همه انرژی!

--

برای پسرمون باید بریم خودنویس بخریم. البته؛ مطمئنا خودنویس کلاس اولی ها منظورمه دیگه.

اینجا برای نوشتن سیستمش یه کمی با ایران متفاوته، چون خطشون متفاوته. کلاس اول که بچه ها عادی می نویسن و با مداد. کلاس دوم، از یه جایی به بعد خط پیوسته رو بهشون نشون میدن که اونم چند مدل داره. یه مدلاییش ساده تره، یه مدلاییش یه کمی سخت تره. تقریبا همزمان با اینکه این خط رو شروع کنن، استفاده از خودنویسم شروع می کنن. تا قبلش اصلا با خودکار نمی نویسن. نمی دونم کی قراره نوشتن با خودکارو شروع کنن.

--

امسال، برای اولین بار، برای عید پاک به همسر گفتم تخم مرغ شانسی بخره که قایم کنم و پسرمون پیدا کنه. ده تا گرفت. من اینا رو قایم کردم.

نه تاش پیدا شد. دهمی رو هر چی می گشت پیدا نمی کرد. خودمم پیدا نمی کردم دیگه! انقدر که حافظه ام کار می کرد. تا آخر روز هی این ور و اون ورو گشت ولی نبود. منم دیگه گفتم شاید اشتباه می کنیم؛ اصلا نه تا بوده ان، ده تا نبوده ان!

آخرش، فردا که همسر اومد براش ظرف برداره و توش شیر و کورن فلکس و از اینا بخره، دید براش گذاشته ام تو ظرفش تو کابینت .

--

رفته بودم سوغاتی بخریم تو لندن، همسر می پرسه اینو بردارم یا اینو؟ من گفتم برای من که فرقی نداره. پسرمون یه نظری داد. همسر اون یکیو برداشت. پسرمون میگه خب تو که میخوای چیزی که خودت می خوایو ورداری، چرا می پرسی؟

--

من از ساعت 4 5 هی داشتم میگفتم گشنمه، یه چیزی بخوریم. ولی همسر هی می گفت اینم بریم، اونم بریم، اونم بریم، بعد.

آخرش ساعت 10 شب رفته بودیم شامو تو رستوران بخوریم. پسرمون خسته و کوفته بود، منم که جون نداشتم، شبم که دیروقت بود. بداخلاق بودیم. همسر میگه من به خاطر شما اومده ام الان اینجا؛ می خواستم شما خوشحال بشین.

پسرمون میگه الان فکر می کنی ما خوشحال شدیم؟!


شرکت/خونه


شرکتمون دوباره مثل پارسال یه روز داشت که بچه ها می تونستن بیان شرکتمون و ما براشون توضیح میدادیم ما اینجا چیکار می کنیم.

پارسال شرط سنیشون خیلی پایین بود و یه سری بچه ها 12 ساله بودن و یه سری ها 17 ساله و این اختلاف خیلی به چشم میومد. بعضی ها واقعا کوچولو بودن.

امثال شرط سنی رو گذاشته بودن 14 و اکثرا یا 14 بودن، یا 15. کلا، یه دست تر بودن و بیشتر هم مشارکت می کردن و حرف می زدن. پارسال بچه ها خیلی هنوز جرئت حرف زدن نداشتن.

اولش بچه های شرکت خودشونو معرفی کردن، بعد قرار شد بچه های بازدیدکننده خودشونو معرفی کنن. نفر اول خودشو معرفی کرد، نفر دوم هیچی نگفت. دوباره بهش گفتن که اگه میشه خودتو معرفی کن. همین جوری فقط نگاه کرد. یه کمی صبر کردن. گفتن اکی، خب، پس نفر بعدی خودشو معرفی کنه.

رفتار دختره خیلی برام عجیب بود. نه با سرش اشاره کرد که نمی خوام معرفی کنم؛ نه خجالت کشید که سرشو پایین بندازه و قایم بشه؛ نه به بغلیش نگاه کرد که یعنی تو خودتو معرفی کن، نه هیچ کار دیگه ای. زل زد به آدمای رو به روش و هیچی نگفت.

--

رفتیم مسابقه های راند بعدی تنیس روی میز. خوب بود. اولش که پسرمون تنها بود و کسیو نمیشناخت. منتظر بود تا تیتوس بیاد. تیتوس همونی بود که اول شد و پسرمون چقدر گریه کرد وقتی بهش باخت.

این دفعه ولی قبلش رفتن با هم بازی کردن. تیتوسم انقدر مهربون و خوش اخلاق بود که همه اش دستشو مینداخت رو شونه ی پسرمون و با هم میرفتن.

قرعه کشی کردن، بازی اول پسرمون با تیتوس افتاد. باخت. ولی بعدش دوباره مثل دو تا برادر با هم اومدن شونه به شونه و آماده شدن برای بازی های بعدیشون.

سه تا بازی رو برد پسرمون و دو تا رو باخت و نرفت مرحله ی بعدی متاسفانه.

بازی آخرش با یه پسر (اصالتا) ترک بود به اسم ارس. از این پسرای خیییلی عصبی بود که اصلا به هم ریخته بود چون داشت می باخت. 4 تا بازی دیگه شو برده بود. از تیتوسم برده بود. مامانش سعی می کرد از اون کنار آرومش کنه. حتی بهش گفت بیا اینجا، رفت مامانش آب ریخت رو سرش یه کمی و موهاشو با دست تکون داد که آب پخش بشه رو سرش. ولی آخرش بازیو باخت و اونم کلی گریه کرد و ناراحت شد.

به خاطر اینکه پسر ما از ارس برد، تیتوس به عنوان نفر اول تیم رفت بالا :). تیتوسم اومد و از پسر ما تشکر کرد که ارسو برده.

--

قرار بود یه ارائه ای از طرف دپارتمان ما برای تمام شرکت داده بشه. قرار بود توی پنج گروه، بچه ها تو میتینگ های موازی، چیزی ارائه بدن. هر میتینگ یه ارائه دهنده داشت و یه کسی که مدیریت کنه جلسه رو و سوال بپرسه و حواسش به زمان باشه و از اینا.

قرار این بود که من و جهاد تو یه تیم باشیم. اون ارائه بده و من مدیرجلسه باشم. ولی یه روز به جلسه، جهاد گفته بود که مریضه و یکیو جایگزینش کرده بودن.

همکارم به من پیام داد که قراره تو و فلانی ارائه بدین ولی هنوز همو نمیشناسین. یه میتینگ بذاریم صبح روز ارائه که شما همو بشناسین!! گفتم باشه. میتینگ گذاشتیم و با هم آشنا شدیم.

قبلا یواخیم گفته بود تو یکی از میتینگ ها که خوش آمد میگیم به اولین همکار سوریمون. وقتی اسمشو شنیدم حدس زدم که همون باشه.

راجع به ارائه حرف زدیم و تموم شد. بعد که رفتیم تو راهرو، من یه کمی بیشتر باهاش حرف زدم.

متولد سوریه بود ولی پدر و مادرش فلسطینی بودن. و خودش هیچ میلیتی نداشت، هیچ پاسپورتی نداشت. گفت پدر و مادر من جایی به دنیا اومده ان که الان اسمش اسرائیله. بعدم که اونا اومده ان سوریه، سوریه به ما پاسپورت نداده؛ فقط اجازه داده کار و زندگی کنیم. برا همین، من با اینکه متولد سوریه ام، ولی هیچ پاسپورتی ندارم و این اتفاقا اینجا مشکل ساز بود. ولی خب، حل شد خدا رو شکر و بهم پناهندگی دادن حداقل.

از اینکه این قدر تلاشگر بود واقعا لذت بردم. دو سال و نیم بود اومده بود آلمان. یه سال اول که اصلا اجازه ی کار و هیچی نداشته تا تکلیفش مشخص بشه. از اون به بعد هم آلمانی یاد گرفته و کارم پیدا کرده و الان چند ماهیه تو شرکت ما داره کار می کنه.

وقتی این جور آدما رو مقایسه می کنم با بعضی از ایرانی هایی که میان اینجا و بعد از چندین سال نه آلمانی بلدن و نه کار می کنن، واقعا ناراحت میشم. تا میگن پناهنده یا خارجی، همه به یه چشم دیده میشن. ولی واقعا همه یه جور نیستن.

وقتی تو میتینگ بودیم، همکارمون بهش گفت که میتونی به انگلیسی ارائه بدی. ما به همکارا میگیم که ارائه ی این گروه انگلیسیه. اشکالی هم نداره. گفت اگه می خواین، من به آلمانی هم ارائه میدم ولی خب آلمانیم اون قدری خوب نیست.

این قدر طفلک انعطاف پذیر بود که نگو. قرار بود یه سیستمی رو ارائه بده که هنوز لایسنسشو توی شرکت ما نداشت! ولی چون توی شرکت قبلی ای که کار کرده بود، ازش استفاده کرده بود، می دونست چی به چیه. با همون، یه روز به ارائه، بدون اینکه لایسنس داشته باشه، قبول کرده بود، باز تازه می گفت اگه می خواین، ارائه رو آلمانیشم بکنم!! من گفتم نه، نمی خواد. همه انگلیسی بلدن. فقط اسلایداتو بفرست، تا من خوشگلش کنم و بذارم تو تمپلت شرکت چون گفت اسلایدام روی صفحه ی خام پاورپوینته. برام فرستاد و منم یه نیم ساعتی وقت گذاشتم و درستش کردم و براش فرستادم. اتفاقا خیلی هم خوب شده بود اسلایداش.

قبل از میتینگ اصلی، اشتفی رو دیدم که خیلی خیلی گرم باهام احوال پرسی کرد. یه کم اون ور تر، آندره رو دیدم؛ اونم خیلی گرم احوال پرسی کرد. پرسید ارائه داری امروز؟ گفتم من نه، فلانی داره. من فقط مدیرجلسه ام.

بعد دیگه رفت با بقیه احوال پرسی کنه. همون جا، با خودم گفتم آندره میاد تو اتاقی که من باشم. حالا ببین.

کل جمعیت حدود 50 60 نفر بود. 5 گروه بودیم و قرار بود هر گروه بشه 10 نفر. برای اینکه یه اتاق خیلی شلوغ نشه، یکی خالی بمونه، یه سری کاغذو روش چیزی نوشته بودن و هر کسی تصادفی یه چیزی برمیداشت و بر اساس اونا دسته بندی میشدن. یعنی؛ هر ده تاش یه متنی داشت.

رفتیم تو اتاق و کم کم اومدن و آندره هم اومد. هنوز تازه نشسته بود، گفت من کاغذی که ورداشتم یه چیز دیگه بود ولی موضوع این اتاقو بیشتر دوست داشتم. واسه همین، اومدم اینجا.

ولی نمی تونست حرفش واقعیت داشته باشه. چون اصلا هیچ کس نمی دونست تو هر اتاقی چی قراره ارائه بشه و اون جمله های روی کاغذا اصلا ربطی به ارائه ها نداشت .

دوست داشتم حالا که آندره بود، من تو اون اتاق ارائه داشتم ولی حیف که هیچی نداشتم. فقط می تونستم تو بحث مشارکت کنم .

اتفاقا مشارکتمونم جالب بود.

بحث در مورد co-pilot بود و استفاده هاش توی تیم های ما. کو پایلوت هم یه چیزی شبیه جی پی تیه و مبناش همونه.

یکی از همکارا خیلی انگلیسیش خوب بود، معلوم بود که زبون مادریشه. داشت می گفت دقت کردین شمام که جی پی تی توی انگلیسی خیلی بهتر از آلمانی جواب میده؟ من هر وقت انگلیسی می پرسم، جواباش خیلی معقول تره.

یکی از همکارا از اون ور می گه: خب، شاید انگلیسیت بهتره .

--

اوایل امسال، مدرسه یه بار بهمون ایمیل زد که قرار شده یه اپلیکیشن جدید استفاده کنیم از این به بعد. تا الان یه اپلیکیشن داشتیم برای ogs که اگه مثلا امروز بچه نمی خواد بعد از مدرسه بره اونجا، میشد همونجا وارد کنی که بچه ی من امروز نمیاد. ولی برای مدرسه باید زنگ می زدیم.

حالا با این اپ جدید قرار شد که غیبت بچه رو تو اپ اعلام کنیم و دیگه زنگ نزنیم. که خیلی هم چیز خوبیه به نظرم. چون برای مدرسه، باید حتما تا قبل از 8 زنگ می زدی و خبر میدادی.

قرار این بود که از این به بعد اطلاع رسانی ها رو هم از طریق این اپ انجام بدن. در حال حاضر این جوریه که هر بچه ای یه پوشه ی زرد داره که هر روز با خودش می بره و میاره و بهش میگن پوشه ی پست. اگه خبری باشه، برگه رو میذارن لای این پوشه و شما به عنوان والدین باید هر روز این پوشه رو چک کنین و ببینین آیا نامه ای دارین یا نه تا از خبری جا نمی مونین.

حالا چند وقت پیش، بابای یکی از بچه ها پرسیده بود که چرا ما هنوز از طریق اپ نمی گیرم نامه ها رو. یکی جواب داده بود که فعلا به صورت آزمایشی، فقط بعضی از خبرها از طریق اپ اطلاع رسانی میشه تا همه یاد بگیرن چه جوری با اپ کار کنن (!!) و اگر مشکلی هست برطرف بشه.

حالا مشکل که هیچی، بالاخره ممکنه کسی - به هر دلیلی- نتونه وارد اپ بشه، مثلا بچه اش تازه به مدرسه اومده باشه و هنوز یوزرنیم و پسورد نداشته باشه ولی اینکه کار با اپ رو یاد بگیرن و عادت کنن رو خداییش من نمی تونستم هضم کنم. اپه انقدر ساده است که اصلا شما نمی تونی توش اشتباه کنی! واردش میشی، دو تا حالت دارم: میخوای به کسی نامه ای بنویسی، می خوای ببینی نامه ای هست یا نه! اصلا چیز دیگه ای نداره. من دقیقا نمی دونم چرا این قدر طول می کشه تا همه یاد بگیرن چطوری از اپ استفاده کنن! اصلا نمی دونم چطوری می تونن مثلا اشتباه کنن و بگن ما نتونستیم فلان نامه رو بگیریم یا بخونیم یا ببینیم! نامه هم که بیاد، برات نوتیفیکیشن میاد، ایمیلم میاد که برو اپلیکیشنتو چک کن!

ولی خب، این جوریه اینجا همه چی دیگه. لاک پشتی، در حد لالیگا! حالا هنوز که مدرسه کاملا سیستمشو تغییر نداده به اپلیکیشن و از هر ده تا نامه، یکیش شاید تو اپ بیاد. تا ببینیم کی ما این قدر پیشرفت می کنیم که دیگه از کاغذ استفاده نکنیم.

--

پنل های خورشیدی خونه مونو اومدن نصب کردن بالاخره. آخرش دوستِ دوستمون که توی این کار بود، اومد برامون نصب کرد. قیمتی که گفت خیلی مناسب تر از شرکت های دیگه ای بود که باهاشون صحبت کردیم.

برای این جور کارا، این جوریه که به شرکت ها زنگ یا ایمیل می زنین، بهتون نوبت میدن و میان حضوری همه چیو می بینن. بعد میرن خودشون حساب و کتاب می کنن که شما چند تا پنل لازم داری و با چه سایزی و ... و بعد یه آفر بهت میدن.

ما چند تا آفر مختلف گرفتیم و این یکی از همه بهتر بود.

بعضی ها هم خیلی عجیب بودن. مثلا یکیشون گفته بود دستگاهی که براش باید توی خونه نصب کنیم، توی موتورخونه ی شما جا نمیشه اصلا و باید یه جای دیگه نصب کنیم! در حالی که به نفر بعدی که گفتیم، گفت کی گفته جا نمیشه؟ همین جا جا میشه. و جا هم شد.

ما خونه مون، شیروونی دار، قرینه ی خونه ی همسایه - که دارن می سازنش- و چسبیده اس بهش. به این مدل خونه ها میگن Doppelhaushälfte. یه چیزی شبیه این. برای همین، یه ساعت هایی از روز، شیروونی اون، روی شیروونی ما سایه میندازه و عملا تمام شیروونی ما نمی تونه نور خورشید بگیره. برای همین، باید دقیق محاسبه میشد که تا کجا ارزش داره که پنل بذاریم.

خلاصه، این محاسبه ها رو برامون کردن و قرار شد دو طرف شیروونی مونو تا یه جاییش - و نه همه اش- پنل بذارن. ولی اگه آدم خونه اش رو به خورشید باشه و کس دیگه ای جلوش نباشه، ممکنه یه ور شیروونی هم کافی باشه.

خلاصه، اومدن نصب کردن و الان کار می کنه. اما یه کاری که آدم باید بکنه اینه که به شهرداری اعلام کنه که پنل خورشیدی داره. همون شرکتی که برامون نصب کرد، باید این کار رو بکنه. بعد، از شهرداری یه روز میان نگاه می کنن و ثبتش می کنن. بعد از اون، ما می تونیم به شهرداری برق بفروشیم ولی خیلی به قیمت کم. در واقع، این طوریه که الان سیستم پنل خورشیدی ما به برق شهری وصله. اگه ما لازم داشته باشیم، از برقی که تولید می کنیم، استفاده می کنیم. وگرنه، خود به خود اون برق وارد چرخه ی برق شهر میشه. حالا فعلا که توی شهرداری هم ثبت نشده کنتورمون، عملا ما داریم مجانی به بقیه برق میدیم. بعدا که ثبت بشه، مثلا به ما هر کیلووات ساعت 7 سنت میدن. این در حالیه که برقی که می خری، مثلا 37 سنته! اختلافش خیلی زیاده و آدم نباید به این فکر کنه که من برق میفروشم و درآمد دارم. ولی خب، برای اینکه آدم خودش استفاده کنه، خوبه.

ما یه باتری هم داریم البته که اونم پر می کنیم. یعنی؛ وقتی برق تولید میشه، یه مقداریش برای مصرف خودمون استفاده میشه - مثلا گازی که همین الان روشنه-، یه مقداریش ذخیره میشه تو باتری و اگه بازم اضافه اومد، به برق شبکه داده میشه.

معمولا استفاده ی ما از تولیدمون کمتره. ولی فعلا هوا رو به تابستونه و هی داره گرم تر میشه و خورشید بیشتر تو آسمونه.  تو زمستون احتمالا برعکس باشه.

برای ماشینمونم که برقیه، wallbox نصب کردیم که بتونیم ماشینو تو خونه شارژش کنیم.

برای این پنل های خورشیدی 20 هزار تا پول دادیم. امیدوارم واقعا اندازه ی 20 هزار تا ازش استفاده کنیم . از چت جی پی تی پرسیدم، با توجه به قیمت برق و میزان گرون شدن هر ساله اش در حال حاضر، گفت تو حدود 15 سال، برامون اندازه ی 20 هزار یورو برق تولید می کنه .

من نمی دونم تو ایران چقدر الان روش سرمایه گذاری میشه یا تبلیغ میشه، ولی فکر می کنم حتی اگه قیمتش هم گرون باشه، باز با توجه به خورشید زیاد ایران و قطعی های برقش، اگه کسی پول داشته باشه، حیفه که نداشته باشه.

در واقع، به نظرم همچین چیزی باید توی ایران خیلی خیلی بیشتر از اینجا با این آب و هوای بارونیش و زاویه ی تابش نامناسبش رو بورس باشه. ولی متاسفانه نیست!

--

بهش میگم شیش شیش تا چند تا میشه؟ میگه ئه ئه، سی و چیز! تا الان هیچ وقت "چیز" رو به عنوان بخشی از یه کلمه استفاده نکرده بودم یا بهتر بگم، هیچ وقت "سی و چند" رو به عنوان دو تا کلمه ی مستقل ندیده بودم .


از پسرمون/ از مامان


خیلی از مدرسه ها اینجا یه هفته قبل از تعطیلات رو به شکل متفاوتی میگذرونن. هفته ی بعد هم تعطیلات عید پاک شروع میشه. کل مدت تعطیلات دو هفته اس. مدرسه ی پسر ما، هفته ی قبلشو Projektwoche (پرویِکت وُخه: هفته ی پروژه) اعلام کرده بود؛ یعنی، تو این هفته یه کاری با بچه ها انجام میدن. اینکه پروژه چی باشه بستگی به این داره که اون سال یا اون ترم مدرسه چی تصمیم گرفته باشه. ممکنه موسیقی باشه، کاردستی باشه با یه موضوع مشخص (مثل طبیعت و ... ) یا هر چیز دیگه. امسال یه گروهی رو دعوت کرده بودن که با بچه ها Trommel بزنن. من نمی دونم این ترومِل رو چی باید ترجمه کنم. گوگل ترنسلیت میگه درام ولی والا اون چیزی که دست بچه ها بود، ما بهش میگیم تنبک! ولی چون مدلای مختلفی داره، من خیلی سر در نمیارم که دقیق بگم چه سازیه. ولی مهم اینه که از این سازای کوبه ای بود که بیشتر تو فرهنگ های آفریقایی یا سرخ پوستی آدم می شنوه صداشو. اولشم اتفاقا یه آهنگی زدن که دقیقا منو یاد آهنگ های سرخ پوستی انداخت و قشنگ به نظرم .

آخر هر پروژه، یعنی؛ روز آخر، آخرِ وقت، والدین میتونن بیان و اجرای بچه ها رو ببینن.

اجرای جالبی بود. ولی بیشتر از همه برای من نظم اجراشون جالب بود. ما بچه بودیم، مدرسه مون هیچ وقت همچین چیزی نداشت؛ یعنی؛ مثلا کل بچه های مدرسه رو توی یه گروه سرود یا هر چیز داشته باشیم، نداشتیم و همونیم که داشت، هیچ وقت با این حد از نظم اجرا نمیشد. نمی دونم الان مدرسه ها بهتر شده ان یا نه. اما سازمان دهی اون همه بچه برام جالب بود.

کلا اجراها رو دو دسته کرده بودن، نصف مدرسه یه ساعت بودن، نصف دیگه، یه ساعت دیگه.

ما تو ساعت اول بودیم. برنامه اش رو بهمون دقیق داده بودن که کدوم کلاس ها اجراشون چه ساعتیه.

خود این نصفه ی مدرسه چهار تا گروه بود که هر کدوم یه اسمی داشتن و لباساشون متفاوت بود؛ مثلا، کلاس پسر ما اختاپوس بود و یه تی شرت سفید پوشیده بودن و روش یه نایلون آبی رنگ رو طوری بریده بودن که انگاری هشت تا پا باشه و از بالا تن بچه ها کرده بودن؛ خیلی کم هزینه و بامزه. یه گروه پاپاگای بودن، یه گروه زنبور؛ اون یکیم یادم نیست این قدر که من حافظه ام قویه . فقط می دونم لباسشون سبز بود.

به ما گفته بودن ساعت 12:30 مدرسه باشین. من 12:30 مدرسه بودم؛ همسر نتونست بیاد چون کارگرا داشتن تو خونه مون کار می کردن برای نصب پنل های خورشیدی. منم کلی کار داشتم؛ درست همون موقعی که می خواستم برم، یکی از همکارام پیام داد که فلان چیز درست کار نمی کنه. سرسری نگاه کردم ولی وقت نداشتم که روش کار کنم. تازه تو میتینگ هم بودم! به همکارام گفتم شرمنده، من باید برم. بقیه شو یه روز دیگه انجام بدیم. پسرمون برنامه داره، باید بریم ببینیم الان. آنیا میگه "باید بریم" نه، "میخوایم بریم" .

همسر زنگ زد که من غذا گرفته ام برای کارگرا، دارم میارم، میزو بچین براشون. منم اصلا نمی دونستم چند نفرن حتی! همین جوری چند تا بشقاب و لیوان و کارد و چنگال گذاشتم و رفتم بیرون. تو آینه، ماشین همسرو دیدم که داشت میومد تو کوچه. منم از این ور رفتم.

تو مدرسه، هنوز زیاد کسی نیومده بود. یکی دو تا مادربزرگ، پدربزرگ بودن فقط. کم کم آدما اومدن. بچه ها هم این وسط هر گروه میومد یه گوشه جمع میشد، بعد همه شون میرفتن داخل سالنی که اجرا داشتن. اول هر چهار گروه بچه ها رفتن و جاگیر شدن. بعد گفتن که ما هم اجازه داریم بریم.

اجرا تو سالن ورزش مدرسه بود. قسمت وسط برای اجرای اصلی خالی بود. هر سمت، دو تا گروه از این 4 تا نشسته بودن و هر کدومشونم یه دونه تنبک جلوشون داشتن. به والدین هم گفتن پشت بچه ها واستن. متاسفانه، ما پشت گروه کلاس خودمون واستادیم چون ما رو به همون سمت هدایت کردن و نمی شد بگیم که آقا، ما بچه مون این وره و میخوایم بچه مونو از رو به رو ببینیم. این شد که ویوی من و مامان و بابای ماکسی ایده آل نبود ولی بازم خوب بود.

بعد، آقاهه که مسئول اجرا بود و یه هفته شعر و ترانه ها رو با بچه ها کار کرده بود، با کلی ادا و اصول و حرکت سر و کله اش و بالا و پایین پریدن و شعر خوندن، هر گروه رو میاورد وسط تا اجرا کنن. واقعا، این قسمتش برای من - از نظر نظمش- خیلی جالب بود. از قبل آقاهه با بچه ها کار کرده بود که مثلا وقتی من پامو این طوری کردم، شمام همین طوری می کنین، وقتی من چرخیدم به سمت اون محلِ اجرا، شمام میچرخین به همون سمت و این طوری عملا بچه ها با بازی و قدم به قدم وارد محل اجراشون می شدن. بعدم که آهنگ شروع میشد و رقص و بالا و پایین پریدن. برای برگشتنشون هم دقیقا به همین شکل بود. این جوری نبود که بعد از آهنگ بگه خب تموم شد و برین بشینین. بازم با کلی حرکت آموزش دیده و مثلا - برای گروه زنبور- درآوردن صدای زنبور ، مثل یه گله زنبوری که بخوان به جایی حمله کنن، میدویدن به سمت جایی که قبلا نشسته بودن.

این طوری، هر چهار تا گروه واقعا خیلی منظم اومدن و اجرا کردن.

وسطش، یه داستان اصلی هم داشتن.

داستان از این قرار بود که یکی رنگای رنگین کمانو دزدیده بود و سه چهار تا بچه می خواستن بفهمن کی رنگای رنگین کمانو دزدیده. هر بار با یکی صحبت می کردن، یه بار با یه دونه پاپاگای، یه بار با یه دونه زنبور و الی آخر تا بفهمین کی دزدیده؟

حالا دزد کی بود آخرش؟ یه کلاغی که به نظرش زشت بوده و می خواسته شبیه پاپاگای رنگی رنگی بشه تا مردم دوستش داشته باشن. که آخرش پاپاگای بهش می گفت تو همین جوری که هستی قشنگی و مردم اگه ما رو دوست داشتن، ما رو تو قفس نگه نمیداشتن؛ ما دوست داشتیم مثل تو آزاد بودیم.

بعدم دوباره با رقص و اینا تموم میشد.

حالا نقش اون کلاغ سیاهه رو کی داشت؟ یه پسر مو مشکی سبزه (که پسرمون گفت ایرانیه).

فکر می کنم قشنگ می تونست سوژه ی این شبکه های خبری باشه که آقا اینا به خارجی ها گفته ان کلاغ سیاه .

ولی واقعا موضوعشون قشنگ بود و اجراشونم خیلی عالی بود بچه ها.

تو مدت اجراشون، من داشتم فکر می کردم کار این گروه چقدر سخت بوده واقعا. کار کردن با سیصد چهارصدتا بچه واقعا آسون نیست. چقدر صبر و حوصله دارن و چقدر آقاهه مشخصه که باعلاقه کار می کنه.

بعد از اجرا هم آقاهه مجددا تشکر کرد و کلی هم تبلیغ کرد که اگه می خواین از ما تنبک بخرین، با این قیمت میدیم و اینا! که این تبلیغ این مدلیشم برای من خیلی جالب بود :).

بعد از اینکه همه چی تموم شد، گفتن حالا صبر کنین تا بچه ها اول به ترتیب از سالن خارج بشن به صورت گروهی، بعد والدین برن بیرون.

یعنی؛ تا لحظه ی آخرشو و حتی اینکه اول کدوم گروه بره بیرون رو منظم طراحی کرده بودن و از قبل هماهنگ کرده بودن.

بیرونم که رفته بودیم، کیک و اینا بود طبق معمول که پدر و مادرا پخته بودن و آورده بودن و می تونستی با یه یورو بخری هر کدومشونو.

اومدیم بیرون، انقدر مدرسه شلوغ شده بود که - به قول بابای من- سگ صاحابشو نمیشناخت .

آخه شما فکر کنین، بچه ها بودن، پدر و مادرشون بودن، بچه های راند بعدی و پدر و مادراشونم دیگه کم کم اومده بودن! همه ام می خواستن کیک بخرن و برن وسایلشونو از تو کلاسا وردارن! اصلا یه وضعی بود.

پسر ما هم ساعت 3 نقاشی داشت! یه سری از وسایلشم تو ogs بود.

این وسط ماکسی اینا رو گم کردم. برا پسرمون دو تا کیک خریدم، گفتم تو یه گوشه بشین بخور، من یه نگاه می کنم. اگر نبودن که هیچی، خودمون میریم.

دیر هم شده بود، نمیشد دیگه بریم وسایلشو از ogs برداریم. من با خودم فکر کردم پسرمونو میذارم کلاس نقاشی، خودم برمی گردم میرم وسایلشو از Ogs میگیرم. هنوز داشتم آدرس میزدم که راه بیفتیم که مامان ماکسی پیام داد ما کوله ی پسرتونو برداشتیم. جواب دادم کجایین؟ ما تو راهیم (آخه اونام میومدن کلاس نقاشی دیگه). هنوز ماشینو یه کمی آوردم عقب، بابای ماکسی رو دیدم. دوباره رفتتم جلو و پیاده شدم و گفتم ما گمتون کردیم، نمی دونستم رفتین ogs. مامان ماکسی گفت آره، ما هم یهو دیگه ندیدیمتون. دیگه صندوقو باز کردم و وسایل پسرمونو گذاشت تو صندوق و ما راه افتادیم.

پسرمونو گذاشتم کلاس نقاشیش و اومدم خونه. کارگرا داشتن کار می کردن هنوز. رفتم دوباره نشستم پای لپ تاپ که روی همون مشکلی که گفته بود همکارم کار کنم.نیم ساعتی کار کردم، دوباره رفتم پسرمونو از کلاس نقاشی برداشتم، بردم کلاس پینگ پنگش گذاشتم! برگشتم، دکارگرا دیگه آخرای کارشون بود.

کلا، همه چی خیلی شلوغ بود دیروز، مخصوصا با کارگرا. چون یه سری چیزا رو باید توی خونه نصب می کردن، یه سری چیزا رو تو حیاط. هم خونه به هم ریخته بود، هم حیاط!

--

بابای من هیچ وقت اهل رفت و آمد نبود. اصلا اجتماعی نبود. دقیقا برعکس مامانم.

از وقتی بابام فوت کرده، مامانم روابط مرده ی قدیمشو زنده کرده. ما بچه بودیم، مامانم به نسبتِ آدمای دیگه بی کس و کار حساب میشد. این جوری نبود که کلی خواهر و برادر و عمه و عمو و دخترعمو و از اینا داشته باشه. یه دونه دخترعمو داشت که ما اسمشو شنیده بودیم؛ یه پسردایی که ساکن کرج بود؛ یه خاله و یه پسر خاله و دو تا برادر - که یکیش مجرد بود- و یه خواهر. از بین اینا، مامانم فقط با پسرخاله اش و خواهر و برادرش در ارتباط بود. بقیه رو واقعا نداشت؛ نه که فکر کنین داشت و رفت و آمد نمی کردیم. عمو و دایی و ایناش همه فوت کرده بودن. عمه هم فکر کنم هیچ وقت نداشته.

دخترعموشو که من هیچ وقت حتی تا الان ندیده ام. فقط یکی دو بار یادمه که اومده بود خونه ی مامان بزرگم و مامانم رفت اونجا دیدش. یه 5 6 تا دخترخاله هم داشت که با یکی دو تاشون در حد عید به عید مامانم سلام و علیک داشت یا مثلا خونه ی خاله اش می دیدشون. ولی چون بابام نمیومد خونه ی هیچ کدومشون، دیگه رفت و آمد خانوادگی ای نداشتیم. بقیه شونم که اصلا همون سالی یه بارم ممکن بود نبینیم.

از وقتی بابام فوت کرده، مامانم تک تک این رابطه ها رو زنده کرده. از دخترعموش ما فقط یه اسم شنیده بودیم. ولی یکی دو سال پیش که ایران بودم، دیدم مامانم راجع بهش حرف زد. گفتم مگه تو میری پیشش؟ مگه دیدیش؟ میگه بعد از اینکه بابا فوت کرد، رفتم پیداش کردم؛ گفتم الان که تنهام بیا رفت و آمد داشته باشیم. اتفاقا اونم گفت همسر منم فوت کرده. دیگه الان هر از گاهی تلفنی از هم خبر می گیریم یا هر از گاهی می رم پیشش یا اون میاد.

رفته بود تهران پیش خواهر کوچیک تر، زنگ زده بود به زنِ پسرداییش (خود پسرداییش هم چند سال پیش فوت کرد)، گفته بود من اینجام، پا شو بیا پیش ما.

دخترخاله هاش یه بار یکیشون چند وقت پیش به یه مناسبتی دعوتشون کرده بود بیرون، یه جا برن آش بخورن. مامان منم که تخصصش آشه! گفته بود خوب شد که دور هم جمع شدیم، دو هفته بعد، همین جمع، بیاین خونه ی من آش بخورین. بعد از اون، دیگه بقیه هم هر دو هفته یه بار دعوت کرده بودن و جمعشون جمع شده بود. بعدش باز یکیشون نمی دونم دست بچه اش شکست یا چی شد، یه مشکل این مدلی براش پیش اومد، دوره یه مدت تعطیل شد. الان، دوباره یکیشون گفته بعد از عید بیاین خونه ی من. و قراره دوباره دوره شون راه بیفته.

دوره های جلسه ی قرآنش و همکاراشم که هستن.

واقعا خوشحالم که مامانم به جای اینکه بشینه یه گوشه و زانوی غم بغل بگیره که من تنهام و بچه هام نیستن و گله کنه که چرا بچه هام هر کدومشون یه جان، برای خودش روابط اجتماعی جدیدی ساخته و لذت می بره ازشون .

--

برای تولد همسر، قرار شد پسرمونم با پولاش یه هدیه ی کوچیک بخره. گفتم چقدر میخوای پول بدی؟ گفت 20 یورو. بهش پیشنهاد دادم که ماگ بخره با یه عکسی روش یا چیزای این مدلی. ولی نپسندید. گفت می خوام باهاش براش شکلات بخرم.

رفتیم شکلات بخریم، یه شکلات برداشت، همون موقع چشمش به یه مدل شکلات دیگه افتاد. گفت از اینا هم می خرم براش. یه عالمه طعم مختلف بود از یه مارک. میگه این یکیو برمیدارم. بابا یه بار از اینا خرید، همه شو خودش خورد؛ فکر کنم خیلی دوست داشته باشه .

--

همسر خوابه، خر و پف میکنه. پسرمون میگه آخرین بار که بابا خر و پف کرد، من فکر کردم نهنگ قاتله!