از همه چی

علی چند روز پیش اومد خونه مون با دوست دخترش. خدا رو شکر، پسرمون زیاد صحبت نکرد و سوتی ای نداد.

یه بار که خودمون خونه بودیم و صحبت میکردیم، اسم دوست دختر قبلی علیو میگفت!! سعی کردیم روشنش کنیم که الان اسم طرف یه چیز دیگه اس .

--

علی میگه بهش گفته ان ۷۰ تا بودجه هس برا فلان کار. علی از طرف آفر گرفته ۵۸ تا. بقیه شو علی برا تیم خودشون و یه جای دیگه فاکتور کرده!!!

--

حالا برعکسش، تو شرکت همسر اینا، یه چیزیو همسر از یکی از دوستامون پرسیده بود چقدر طول می کشه، گفته بود 10 دقیقه، یه ربع. ولی توی لیستی که همسر داشت، شرکتی که انجام داده بود، زده بود 2 روز کاری برای هر کدوم از اونا. و اختلافش از نظر قیمتی، برای اون تعداد دفعاتی که اون کارو انجام داده بودن، شده بود یه چیزی حدود 800 هزار یورو. همسر هم گزارش داده بود. دیگه نمی دونیم چیکار کردن ولی یه جورایی برای همه شون بد بود. یعنی؛ اون شرکتی که این کار رو انجام داده بود، شرکت مادر نبود و یه شرکتی بود که قرارداد بسته بود باهاشون ولی خب اینکه اینا هم به عنوان شرکتی که مسئولیت مدیریت پروژه رو داره درست چک نکرده و cost controller ها درست حساب و کتاب ها رو بررسی نکرده ان، براشون خوب نبود.

--

مهدیار یه دوست دختر داره که باهاش زندگی میکنه، خانواده اش میان آلمان، با هم میرن مسافرت و ... . ولی خانواده ی مهدیار روحشون خبر نداره که پسرشون با کسی در ارتباطه!

--

علی گفت مهدیار دنبال کار دانشجویی میگرده. گفتم میخواد بیاد شرکت ما؟ ما همیشه میگیریم دانشجو.

چند تا پوزیشن براش فرستادم، گفتم من میتونم با رئیسمم صحبت کنم.

فرداش به یواخیم گفتم، سریع گفت اگه تو میگی خوبه، میتونیم بگیریمش!! گفتم والا من راجع به سوادش که نمیتونم چیزی بگم ولی از نظر شخصیتی، پسر فعالیه و دنبال یادگیریه، اینو میتونم بگم.

ازم پرسید شما خودتون لازمش دارین تو تیم؟ گفتم نه، ما الان اون قدری کار نداریم ولی گفتم شاید تیمای دیگه بخوان. گفت فردا تو میتینگ صحبت کنیم با بچه ها، ببینیم کی چیزی داره براش.

حالا شاید مهدیار بیاد پیش ما.

خداییش فکر نمیکردم حرفم انقد برای یواخیم برو داشته باشه که حتی نخواد رزومه اش رو ببینه. البته؛ من گفتم خودم بهش که رزومه اش رو برات میفرستم.

حالا قرار شده بهش زنگ بزنه. نمیدونم دیگه به توافق میرسن یا نه، چون اگه کامل هوم آفیس نباشه، برا مهدیار رفت و آمد سخت میشه.

--

تو میتینگ خانوادگی داشتیم صحبت می کردیم. حرف راجع به یکی از بیمارای خواهر بزرگتر بود که خب ما نمیشناختیم و نمی دونم طرف دو تا زن داشت یا چی (یه چیزی تو این مایه ها بود). بچه ی خواهر کوچیک تر با یه حالت غیبت واری (که البته شوخی بود) میگه چرا فلانیو نمی گین (که یکی از آشناها بود و اتفاقا اونم دو تا زن داشت)؟ مامان میگه چیکار به مردم دارین؟ سرتون تو کار خودتون باشه.

بچه ی خواهر کوچیک تر میگه اهههه، مادرجونم هیچ وقت نمیذاره خوش بگذره .

--

اون اوایل که خواهر کوچیک تر ازدواج کرده بود، همسرش یه لقبی به مامانم داده بود؛ بهش می گفت خانم مارپل . چون مامان من تا ته و توی چیزیو در نیاره ول نمی کنه.

بچه ی خواهر کوچیک تر چند وقت پیش، از طرف دانشگاه رفته بود اردو به یه شهر دیگه تو ایتالیا. حالا مامانمم دقیقا همون روز بهش زنگ زده بود که یه حالی ازش بپرسه.

میگه مادرجون زنگ زد؛ با خودم گفتم خدایاااا! من به هیشکی نگفتم اومده ام این جا؛ این زن از کجا فهمید؟

--

همسر برام یه آگهی کار فرستاد دوباره. دیدم، اینم ربط به نیروهای مسلح آلمان داره!

برام خیلی عجیبه که برای بار سوم توی همین چند هفته ی اخیر داره این اتفاق میفته. فکر می کنم واقعا تعداد آگهی های مربوط به کارای نظامی داره بیشتر میشه.

--

حسین اینا خونه مون بودن. حسین واقعا روحیه ی بسیار حساس و در عین حال اخلاق بسیار تندی داره متاسفانه و این باعث میشه که هم خودش اذیت بشه و هم دیگرانو اذیت کنه. حالا برای ما که در حد یکی دو روز می بینیمش اکیه ولی مامان و باباش خیلی اذیت میشن.

از امسال میره مدرسه و مامان یا باباش میرن تو کلاسش می شینن که گریه نکنه و آروم باشه.

البته؛ گفت یه مدتی خوب بوده ولی متاسفانه قابل پیش بینی نیست و یهو می بینی جلوی مدرسه از مامانش جدا نمیشه.

صبح که بیدار شده بود، اومد پایین، ما تو آشپزخونه بودیم. گفتم خاله، تو صبحانه چی دوست داری؟ فارسی- آلمانی جواب داد و گفت خیار و گوجه و مارمالاد و نون و  ... . منم گفتم خب خوبه، همه ی اینا رو داریم. پسرمونم داشت اون ور بازی می کرد.

رفت بالا، یهو یه صدای جیغی اومد و بعد ساکت شد.

بعدا مامانش گفت اومده گفته از من پرسیدن صبحانه چی می خوری، من گفتم؛ فلانی (پسرمون) خندید. این peinlich ه. پاینلیش یعنی بد، ناجور، شرم آور.

حالا من اصلا حتی متوجه خنده ی پسرمونم نشدم و مطمئنم که مسخره اش نکرده. اگر هم خندیده، از جهت این بود که براش جالب بوده که مثلا این بچه خیار و گوجه می خوره چون پسر ما خودش خیار و گوجه نمی خوره. یا شاید حتی صرفا یه لبخند عادی بوده.

ولی این قدر این بچه روحیه اش حساسه که به خاطر همچین چیزی بخواد گریه کنه.

و خب کاملا قابل درکه که مدرسه هزار بار سخت تر از اینه شرایطش.

البته؛ بچه، رفتارهای پدر و مادرشو به ارث برده وقتی آدم نگاه می کنه ها.

به مامان حسین میگم خب از روانشناسی، کسی کمک نگرفتی؟ میگه چرا. روانشناسه گفت تو باید خودتو تغییر بدی. هر وقت تو تغییر کنی، بچه ات هم تغییر می کنه.

مامان حسین اینو قبول داشت ها و خودشم می گفت که یه سری کارا کردم که خودم تغییر کنم و تاثیرشو هم دیدم.

ولی خب هنوز خیلی مونده تا واقعا بتونه خودشو/بچه شو تغییر بده. خیلی زندگیشون سخته الان. خدا بهشون صبر بده. حسین واقعا آدمی نیست که هر کسی بتونه باهاش کنار بیاد. فقط باید یه معجزه اتفاق بیفته تا بدون کمک مداوم یه روانشناس بتونن مثل بقیه زندگی کنن.

--

مامان حسین میگه نمی دونم ده بیست سال دیگه چیکار می خوایم بکنیم با این بچه. بابای حسین میگه ده سال دیگه؟ 5 6 سال دیگه منتظر باش. قشنگ دعوامون میشه تو خونه :)))).

آخه، حسین اخلاق تندشو دقیقا از باباش به ارث برده و روحیه ی حساسشو از مامانش. حالا ترکیب اینا باعث میشه روزی 10 بار عصبانی بشه و درو بکوبه و ... . حالا شما فکر کنین تو دوره ی نوجوونی قراره چی بشه.

امیدوارم تا اون زمان یه فکری بکنن براش و خوب بشه. خدا کمک کنه بهشون واقعا.

--

چند بار هی به پسرمون گفتم وقتی میای خونه، همه ی دفتر و کتاباتو بیار تا نگاه کنم که اگه اشتباهی داری، درستش کنیم و این طوری نشه که زیاد بشه و مثلا بعدا آخر ترم مجبور بشی بیست تا غلط رو درست کنی.

هی هر روز یادش میرفت. آخرش یه روز گفتم اگه امروز نیاری، فردا ساعت ۱۱.۳۵ از مدرسه ورت میدارم و ogs (همون جایی که بعد از مدرسه نگهشون میدارن و بازی میکنن) نمیری که اگه جا گذاشته بودی، بتونی برگردی و ورداری.

فرداش همه رو آورده بود :/!

بعد هی روانشناسا میگن بچه رو تهدید نکنین و اینا. بابا، گاهی فقط تهدید جوابه .

--

ابروهاشو به شکلی شیطنت وار و عشوه دار بالا و پایین میکنه. میگه اینو فقط کسایی که موهاشون مشکیه بلدن!! میگم چرا؟ کی گفته؟ یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکیه و می تونن و یه عالمه اسم بچه میگه که موهاشون مشکی نیس و نمیتونن !!


از همه چی


با همسایه ی رو به روییمون روابط خوبی داریم. یه خانم مسن و خیلی خوش اخلاق و خوش روئه. منو یاد مامان بزرگم میندازه؛ مخصوصا که مچ پاش هم کلفته مثل مامان مامانم و حتی یه بار یه شلواری پاش کرده بود که گل های ریز کوچولو داشت و رنگ شلوارشم تیره بود، تو مایه های بنفش تیره یا شایدم قهوه ای. مامان بزرگ منم شبیه همین شلوارا رو می پوشید. جالب تر اینکه، هر وقت میرم در خونه شو می زنم، میاد، غیر از قفل در که باز می کنه، یه چفتی هم داره در خونه اش که اونو هم باید اول باز کنه. حتی همین چفتیو هم مامان مامانم داشت توی خونه اش.

هر وقت می بینیم همو، احوال پرسی می کنیم. الان دیگه به اسم صداش می زنیم و اسمش کارینه. من نمی دونم چرا همه ی همسایه های ما اسماشون با ک شروع میشد همیشه! قبلا کاتارینا و کلاودیا بودن. اینم که کارینه.

یه بار همسرو دیده بود، گفته بود هلو می خورین؟ گفته بود آره. گفته بود بیا بچین از باغم، ببر برای خودتون. دیگه همسر هم رفته بود از درختش چند تا چیده بود. خوشمزه بود هلوهاش. همسر برده بود سر کار، همکارش پرسیده بود از کجا خریدی اینا رو؟ خیلی خوشمزه اس. گفته بود از جایی نخریده ام، مال باغ کسیه.

 چند روز پیش براش شله زرد بردم یه کمی. گفتم یه دسر ایرانیه. خیلی تشکر کرد. گفت هلوها رو دوست داشتین؟ گفتم آره، عالی بودن. گفت این هلوها الان دیگه نیست. این یه درخت قدیمیه. الان اگه درختشم بکاری، این مدلی نیست. بعدم گفت اگه شما سطل آشغال آشغال های ترتونو لازم ندارین، میشه بذارینش جلوی خونه تون تا من آشغالامو بریزم؟ (اینجا آدم وقتی مثلا چمن میزنه یا درخت هرس می کنه، یهو یه عالمه آشغال تر داره که جا نمیشن توی سطل آشغال. تو این جور مواقع، اگه همسایه ی خوبی داشته باشین، می تونین باهاشون هماهنگ کنین و بریزین تو سطل اونا. )

گفتم بله؛ حتما. و بعد بردم سطلو گذاشتم جلوی خونه اش. خونه اش اون ور خیابونه.

فرداش دیدیم سطلمونو گذاشته جلوی خونه مون و روش هم برامون هلو گذاشته چند تا .

یه چند ماه دیگه بگذره، می خوام برم بهش بگم یه قلمه ای، چیزی از درختش به ما بده که بکاریم توی حیاطمون.

--

یه شرکت هست نزدیکمون که تا الان چند بار توش پوزیشنی دیده ام که به من بخوره. ریویوی شرکتشم خوبه، حقوقاشم طبق سایتا خوبه. امروزم همسر یه لینک از یکی از پوزیشناش برام فرستاد.

چند بار به این فکر کرده ام که اپلای کنم ولی باز گفته ام نه، آخه کارشون تولید ادوات جنگیه.

من قطعا تو بخش آی تی قراره باشم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو شرکتی کار کنم که ادوات جنگی تولید میکنه.

نمیدونم این خوبه یا بد ولی به نظرم کار کردن تو این شرکتا (که اینجا خصوصین) هم نیاز به یه عرق ملی خاصی داره. یعنی؛ من تو ایرانم بودم، فکر نمیکنم حاضر بودم تو همچین جایی کار کنم. برام خیلی سخته تصور کار کردن تو جایی که نمیدونی محصولش قراره کجا و چطور و برای کی استفاده بشه.

--

ظهری داشتم با خودم فکر میکردم که باز خوبه انقدر وجدان دارم که دلم نمیخواد برم تو این شرکت.

اون ور خوب ذهنم بلافاصله گفت خاک بر سرت که اصلا بهش فکر کردی! تو اگه درست و حسابی بودی، بی برو برگرد رد میگفتی نه :/!

--

یه شغل دیگه هم دیدم یه جای دیگه که اونم مدیر پروژه ی آی تی می خواست. ولی نوشته بود اگه سابقه ی کار برای پروژه های ناتو رو داشته باشین، مزیت حساب میشه.

--

تو این سال های اخیر نمیدونم بر حسب اتفاق یا چی، کتاب زیاد خونده ام که راجع به جنگ جهانی بوده. الان دیگه از هر چی کتاب با این موضوعیته حالم بد میشه. احساس میکنم دارم کتابای دفاع مقدسو می خونم! همه یه جور نوشته شده، همه یه ور ماجرا رو تعریف کرده. دوست داشتم میتونستم کتابای اون ور ماجرا رو هم بخونم (اگه میشناسین، معرفی کنین).

--

اینو یادم رفته بود بگم. یواخیم خودشو کشت و 2 هزار تا به صورت پاداش و 2 هزار تا روی حقوقم به حوقم اضافه کرد.

منم الان دارم کم کم دنبال کار می گردم. ولی هدفم اینه که برای اول جون کارمو عوض کنم.

یه جا اپلای کردم که مطمئن بودم حداقل به مصاحبه دعوت میشم. بعدش که نشستم واقعا راجع بهشون تحقیق کردم، فهمیدم این اون چیزی که من می خوام نیست.

و خب، همون طور که فکر می کردم، به مصاحبه هم دعوت شدم. اما گفتم دیگه کنسل نکنم. برم ببینم چی به چیه. بالاخره خود مصاحبه هم یه تجربه اس دیگه.

آقا، بعد از این همه سال، من هنوز نفهمیده ام مصاحبه ها اینجا کی رسمین، کی غیررسمی.

یه وقتایی میری، می بینی طرف با شلوارک میاد باهات مصاحبه می کنه. یه وقتایی میری، می بینی اسمتم پرینت زده ان، گذاشتن پشت استند رو میزی!

اینجا هم که رفتم خیلی رسمی بود و اصلا تو فاز این نبود که حتی بخوای بپرسی همدیگه رو تو خطاب کنیم یا شما!

نفر اول شروع کرد به معرفی خودش، گفت من 12 ساله که اینجام و ... . دومی معرفی کرد، گفت فلانی هستم، 19 ساله که اینجام. سومی معرفی کرد، گفت من 27 ساله که اینجام. هر بار من هی مردمک چشمام گشادتر میشد! چهارمی گفت من فلانی هستم، 40 ساله که اینجام. من دیگه دستمو گذاشتم رو قلبم. بعد دیدم همکارش خندید، دستاشو مثل لایک آورد بالا، گفت عالی بود. فهمیدم شوخی کرده. گفت نه، من 5 6 ساله اینجام.

خداییش 27 سال تو یه شرکت خیلی زیاده. بابا! یه چیز دیگه رو هم تجربه کن، شاید خوشت اومد .

تو همون 5 دقیقه ی اول فهمیدم که تصورم درست بوده و این پوزیشن به درد من نمی خوره. به درد منِ 10 سال دیگه میخوره .

بعدا ریجکتیش اومد. خانمه زنگ زد و خیلی محترمانه ریجکت کرد و چندین بار هم گفت که از نظر شخصیتی خیلی به درد ما می خوردین و عالی بودین و فلان ولی خب فلان تخصص رو واقعا ما لازم داشتیم برای این کار.

اگه دقیق تر بخوام بهتون بگم، اون نوشته بودن project and process manager. من اون موقع، بر اساس همون پراجکت منیجریش اپلای کردم. بعدا که رفتم تحقیق کردم، دیدم پروسس منیجری کلا خیلی متفاوته و من تجربه اش رو ندارم و اتفاقا اصلا مورد علاقه ی من هم نیست.

پراجکت منیجر، یعنی یه پروژه ای هست و شما میری روش کار می کنی. پروسس منیجر، یعنی یه پروسه ای هست، مثلا فسخ قرارداد، بستن قرارداد و .. . شما میری میگی این چرا این مدلیه؟ چرا این جوری پیاده شده؟ بیاین کلا سیستم فسخ قرارداد رو عوض کنین که مثلا اتومات بشه، که فلان چیزش فلان جور بشه. یعنی؛ شما قراره کل یه فرایند رو ببری زیر سوال و تغییرش بدی، بهبودش بدی، عوضش کنی، حذفش کنی، چند تا فرایندو یکی کنی و ... . و من واقعا حوصله ی این کار رو ندارم. همه چی بلک باکسه. باید خودت پیشنهاد بدی و خودت راهکار بدی و خودت تیم درست کنی و خودت پیاده اش کنی!

خود آقاهه هم گفت درواقع، ما یه نفرو می خوایم که تو دل شرکتمون یه جور استارتاپ بزنه و همه چیو تغییر بده. و خب این چیزی نبود که من دنبالش می گشتم.

حالا فعلا دارم هر از گاهی نگاه می کنم شغلا رو و مد نظر دارم که کدوم شرکتا رو بعدا چک کنم.

--

هفته ی پیش، جمعه، پسرمونو برده بودم کلاس پینگ پنگ. یهو نگاه کردم رو گوشیم، دیدم پیتر زنگ زده!! سریع رفتم تو ماشین نشستم و بهش زنگ زدم. گفتم ببخشید، نتونسته بودم جواب بدم.

یه سری سوال ازم پرسید و منم راستشو گفتم. و فهمید که اوضاع پروژه چقدر داغونه. گفت من می خوام این پروژه با فلان قدر جمع بشه. گفتم با این تیم، با این شرایط، امکان پذیر نیست.

گفت پس باید یه چیزی عوض بشه، گفتم حتما، حتما.

دیگه خداحافظی کرد.

فرداش با اشتفی حرف زدم، اونم با یکی دیگه صحبت کرده بود که پیتر باهاش صحبت کرده بود.

یه سری اسلایدی که برای پیتر درست کرده بودمو به اشتفی نشون دادم و با هم بحث کردیم در موردش. گفتم اول تو اکی بده تا من بفرستم برای پیتر (چون آندره ازم خواسته بود).

اشتفی یه جا وسط حرفاش گفت که آره این داده ها درسته ولی حالا سوال اینه که آیا باید مثل چکش اینو بکوبیم مثل دیروز یا نرم ترش کنیم و اینا. حالا این یه جمله بود وسط کل حرفاش که شاید مثلا ده دقیقه بودها، ولی خب یه جوری بهم فهموند که من نباید همه چیز رو و به اون صراحت به پیتر می گفتم.

ولی خب منم مثل خودش غیرمستقیم جوابشو دادم تو جای دیگه ای .

خیلی هی می گفت که این اسلاید خیلی شرایط رو بد نشون میده و هیچ راه حلی ارائه نمیده و فقط میگه که وضع خیلی بده و این قدر تیکت مونده و اینا. گفتم اشتفی از من چی می خوای؟ که دروغ بگم و بگم خوبه شرایط؟ من نمی تونم دروغ بگم. تو می خوای بدونی  وضعیت پروژه چطوریه و من دارم به صراحت بهت میگم. وضع واقعا همینیه که می بینی، حالا هر جور که ارائه اش بدی.

یه چند لحظه ای سکوت کرد.

بعد براش توضیح دادم که ببین شرایط از نظر فنی خیلی متفاوته با شرایط از نظر بیزینسی. مثلا ما دو تا محصول داریم که یکیش سالی دو بار استفاده میشه، یکیش روزی صد بار. درسته که تو وقتی محصول دومو پیاده می کنی، عملا مثلا 90 درصد درخواست های مردم رو پوشش دادی، ولی از نظر فنی، 50 درصد کار رو انجام دادی. الان شرایط ما این طوریه. یه سری از قسمت ها اصلا پیاده نشده ان هنوز و از نظر فنی هم پیچیدگیشون به هیچ وجه کمتر نیست. کاری که تا الان انجام شده از نظر فنی، 50 درصد کار هم نیست. اما خب از دید بیزینسی، بله، شما 90 درصد موارد رو پوشش دادی. اما راهکار چیه الان؟ آیا ما می خوایم اون محصولی که دو بار در سال استفاده میشه رو اصلا پیاده نکنیم تو سیستم جدید؟ نمی تونیم که. ما موظفیم که همه رو پیاده کنیم.

یه جا هم من نوشته بودم سیستم الان MVP (Minimum Viable Product) ه. گفت اینو این جوری نوشتی، یعنی کاری که انجام شده خیلی کم و کوچیکه. گفتم اشتفی، میدونی که این کلمه رو من تنها کسی نیستم که استفاده می کنم؟ من اینو از خود بچه های بلژیک شنیدم. مدیرفنی تیم هم همین اصطلاحو استفاده می کنه، آنالیست تیم هم همینو میگه، اسکرام مستر تیم هم همینو میگه. اینا خودشون میدونن که چیزی که پیاده شده، صرفا یه چیز تستی هست که قراره لایو بشه. چیزی که لایو میشه واقعا خیلی از قابلیت ها رو نداره.

دیگه کم کم قبول کرد که از نظر فنی و بودجه و این حرفا، واقعا حق با منه و چیزی که پیاده شده، فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که اونا فکر می کرده ان.

یه جاهایی، گاهی به خودم شک می کردم که نکنه من اشتباه می کنم، نکنه واقعا کار قابل انجامه. ولی خب باز وقتی یادم میومد که تخمن خود بلژیکی ها شبیه چیزی بود که من توی ذهنم بود. و یادم میومد که من یه بار به سهیل گفتم به نظرت الان چقدر کار انجام شده؟ گفت به نظرم حداکثر 40 درصد. باز یه کمی آروم میشد که درسته که من خیلی صریح با پیتر صحبت کردم ولی چیزایی که گفتم واقعیت بود.

فرداش پیتر به من یه پیام داد که کیا توی بلژیک به جز تو مدیرن. منم لیست اسما رو دادم. فکر کنم همه مونو قراره به صلابه بکشن .

--

قراره با آندره صحبت کنم هنوز. ولی خودم توی ذهنمه که غیر از موضوع پروژه راجع به اینم باهاش صحبت کنم که از من بیشتر اطلاعات بخواد. اگه آندره یه ماه پیشم از من پرسیده بود، من بهش می گفتم که این کار توی این زمان و با این تیم و با این مبلغ جمع نمیشه. ولی اون نپرسید، منم نگفتم. چون از اول که ما صحبت کردیم، قرار نبود که من در مورد بودجه و اینا نظری بدم. به من گفت این کار قراره تا اکتبر لایو بشه و تو ریسکاشو در بیار که کجا چه مشکلی هست. و منم همیشه بهش گزارش دادم که مثلا الان تستر کم داریم، الان برنامه نویس کم داریم، پروژه تا اکتبر نمی تونه لایو بشه و باید بشه نوامبر و خیلی چیزای دیگه. که همه اش هم درست بود. اما کسی به من نگفته بود که من برای بعد از نوامبر هم باید فکر کنم و اینا. منم سرم تو کار خودم بود و چیزی راجع به بودجه ای که لازمه و اینا به کسی نگفتم. مضاف بر اینکه توی میتینگ اول توی هلند هم من موقع بودجه بندی، باید از اتاق میرفتم بیرون. حتی الانم که آندره اینا رفتن بلژیک، من نرفتم. و خودشون راجع به بودجه صحبت می کنن. اما از اون ور یه جورایی کاسه و کوزه ها سر من میشکنه که چرا پروژه خوب پیش نرفته و با بودجه ی موجود همخوانی نداره!

نمی دونم در نهایت از نظر آندره من چطوری کار کرده ام. اما فکر می کنم حداقل توقع پیتر رو نتونستم برآورده کنم. یه جا هم تو حرفاش یه سوالی پرسید، من گفتم مطمئن نیستم. گفتم تو چطور به عنوان مدیر پروژه اینو نمی دونی؟

قبلا بهتون گفته بودم، همه ی شرکت مثل چی از آندره می ترسن. آندره خودش مثل چی از پیتر می ترسه!!

حالا شما فکر کنین پیتر چیه! بعد طرف به من جمعه عصر ساعت 17:40 زنگ زده، من تو ماشین و انتظار داره من جواب تمام سوالاتشو به تفصیل بدم. البته، از بی زبونی خودم بود که نگفتم صبر کن من برم خونه و بهت زنگ می زنم. حتی می تونستم زنگ نزنم و دوشنبه زنگ بزنم. معقول نیست که رئیس انتظار داشته باشه کارمندش جمعه عصر ساعت شیش هنوز سر کار باشه. ولی خب حماقت کردم و در لحظه جواب دادم.

اینم تجربه ای بود دیگه. ولی خب فکر می کنم هزینه اش برام زیاد بود. دفعه ی بعد باید اول چیزایی که می خوام بگمو توی ذهنم جمع کنم. بعد زنگ بزنم. همیشه زود جواب دادن جواب نیست :).

--

پسرمون برنامه نویسی با زبون scratch رو داره یاد می گیره. میگه مامان اسکرچ می تونه فکر کنه. میگم چطور؟ میگه مثلا بهش میگی اگه 60 بیشتر از 59 بود، این کارو بکن و اون می تونه بفهمه که 60 بیشتر از 59 ه .

تحلیلشو دوست داشتم چون واقعا معنی دار بود. تا الان با رویدادها کار کرده بود. و واقعا تفاوت هست بین "اگر کلید فلان فشرده شد"  و "اگر ۶۰ بیشتر از ۵۰ بود". برای اولی، یه رویداد بررسی میشه؛ یعنی یه سیستمی طراحی شده تو کامپیوتر که مدام داره گوش میده و حواسش هست که چه رخدادی داره اتفاق میفته، مثلا تکون خوردن موس، کلیک شدن، فشرده شدن یه کلید ولی برای دومی، عددها باید به زبون کامپیوتر ترجمه بشن و رویدادی پشتش نیست. تو اولی آدم میگه خب سیم پشت کلیدو وصل میکنی به یه جایی و هر وقت فشرده شد، یه مداری شکل میگیره و تو می فهمی که اون رویداد اتفاق افتاده ولی دومی بحث یه اتفاق منطقیه. و اتفاقا یادمه که خودم وقتی اولین بار فهمیدم که تو کامپیوتر چطوری عددها فهمیده میشن و وقتی اولین بار یه برنامه نوشتم که بتونه بفهمه ۲ به علاوه ی ۳ چند میشه، چقدررر ذوق کردم.


اینو باید جدا پست میکردم!


خیلی چیزا هس که باید بیام بنویسم. ولی فعلا تو حالت نفس حبس شده ام، باید نفسم درآد و به سلامتی بگذره این بخش پروژه تا بتونم بیام بنویسم.

ولی این یکیو نمیتونستم بعدا بنویسم، گفتم یه وقت یادم نره، خیلی حیفه:

گفتم که قرار شده آندره و اشتفی برن هفته ی بعد بلژیک، ببینن چیکار میشه کرد. حجم آشفتگی اشتفی و آندره قابل وصف نیست. پیترو که نگم. این وسط یه بار به من زنگ زد و چند تا سوال پرسید. منم واقعیتو بهش گفتم و آب پاکیو رو دستش ریختم. اونم فهمید قضیه چیه (که فکر کنم آندره و اشتفی تا حالا بهش عمق فاجعه رو نگفته بودن) و الان اشتفی و یکی دیگه اسفند رو آتیشن که چطوری این قضیه رو با پیتر حل کنن.

حالا این وسط پیام میرو تو گروه چی باشه خوبه؟!! اول یه جوابی تو ذهنتون بدین، بعد ببینین چقدر به واقعیت نزدیک بوده ؛-).

تو گروه زده، برا شام میاین یا نه؟ خواسته هاتونو یا آلرژیتونو بگین!!

کار و غیره


چند روز پیش که آندره ارائه ی بلژیکی ها رو شنیده بود و بودجه ی درخواستیشونو، فرداش با من صحبت کرد و نظر منو پرسید و منم گفتم متعجب نیستم از بودجه ی ذکر شده. مگه شما چیز دیگه ای فکر می کردین؟ که خب دیدم اینا خیلی تصورشون پرت بوده. و الان باید کمیته تشکیل بشه و فلان.

آندره انقدر آشفته بود که نمی تونم توصیفش کنم.

همون روز عصرش آندره ورداش توی چت میتینگ همه مون نوشت که ما (خودش و اشتفی و ربه کا) هفته ی بعد میایم بلژیک. بعد میرو نوشته میشه بندازیم اون یکی هفته ی بعدش؟ چهار اکتبر اینا؟!!!

اشتفی نوشت من نمی تونم اون روز، چون 3 اکتبر تو آلمان تعطیل رسمیه (منظورش این بود که من روز بعدشم مرخصی گرفته ام).

آندره هم نوشت برنامه همونه که گفتم.

من هر بار از برخورد این بلژیکی ها نسبت به مشکلاتشون شگفت زده میشم!! هی اصلا در جدیدی رو به روم باز می کنن با رفتاراشون. الان اون باید در به در دنبال آندره باشه واسه بودجه گرفتن، این دنبال اونه!! تا الان این قدر تعجب نکرده بودم از برخورد یه عده آدم نسبت به مسئولیت هاشون.

--

آندره بهم گفت یه ارائه آماده کنم و برای پیتر و یه نفر دیگه باید ارائه بدم که اوضاع چطوره.

منم نشستم تسک های باقی مونده رو درآوردم و اوضاع خیلیییی فاجعه تر از چیزی بود که فکر می کردم.

--

تو میتینگ به میرو و یه مدیر دیگه و مدیر فنی میگم در عرض سه چهار ماه گذشته، حدود 40 تا تسک انجام شده. تعداد تسک های باقی مانده بیشتر از 1000 تاس. این معنیش اینه که پیاده سازی سیستم با سرعت فعلی - یعنی با کمک های شعبه ی هلند و آلمان- هشت سال طول می کشه. میگن اهم، اهم، آره دیگه، خب طول می کشه !!

آندره این هفته مرخصیه. اشتفی جایگزینشه. به اشتفی زنگ زده ام، میگم من اینکه انقدر تسک مونده و هشت سال طول می کشه اون قدر متعجبم نمی کنه که برخورد مدیرای بلژیک نسبت به حجم کار باقی مونده :/!

--

اشتفی میگه ما هفته ی بعد میریم ببینیم چیکار باید بکنیم. باید بیان توضیح بدن چطور به عدد دو سال رسیده ان برای تعطیل کردن سیستم فعلی و انتقال همه چی به سیستم جدید؟ باید بیان بگن مثلا این قدر تسک مونده، هر تسک، این قدر ساعت طول می کشه و خب میشه فلان قدر روز و اینا.

عدد دو سال رو مدیر بلژیک چطوری درآورده؟ خب انقدر آیتم داریم، این ده تاشو بگیم شیش ماه می خوان، این پنج تاشم 10 ماه. فلان کار هم شیش ماه و ... . و همه ی اینا حسابای همین جوری و الکیه. چون اصلا تسک های مربوط به اون موارد حتی آنالیز هم نشده ان که کسی بدونه حجم کارشون چقدره و چند روز طول می کشه.

اصلا اینا تو دو تا دنیای مختلف دارن زندگی می کنن به خدا. خدا به خیر کنه واقعا!

البته اشتفی گفت که دو سال اصلا عدد قابل قبولی نیست (حالا فکر کن، در واقعیت قراره بیشتر هم طول بکشه ) و با این چیزی هم که تو توصیف می کنی، این خانم و آقای بلژیکی اصلا اوضاعشون خوب نخواهد بود.

--

و از تجربه هام اینکه نظرتونو بگین، پنهان نکنین. الان از تک تک جمله هایی که حتی با یه اشاره در مورد وضعیت بلژیک به آندره یا اشتفی گفته ام راضیم و میگم کاش همه ی همینا رو حتی به صورت ایمیل هم داشتم. اون وقت می تونستم راحت بگم من تو فلان تاریخ، فلان چیزو کتبا به شما اطلاع داده ام.

حتی شده من ایمیلی زده ام به آندره که درست فرداش یه نفر دیگه (بدون اینکه از ایمیل من اطلاع داشته باشه) همون پیامو داده توی گروه. ولی من خوشحال بوده ام که من زودتر گزارش کرده ام. نه اینکه منظورم این باشه مسابقه اس که کی اول گفته ها. ولی وقتی چند بار این اتفاق میفته، خود به خود، طرف به چشمش میاد که آقا این آدم حواسش هست به پروژه و هر چیو اخطار میده، یه روز بعد، یه هفته بعد، یه ماه بعد، ما بهش میرسیم از جای دیگه.

--

دختر خواهر کوچیک تر، از لحاظ خوش گذرونی و اجتماعی بودن، یه چیزی تو مایه های علیه. اینو گفتم که یه تصوری ازش داشته باشین.

خواهر کوچیک تر میگه دخترم زنگ زده بهم، میگم مامان جان، تو هم اتاقی داری، هی زنگ می زنی، خب اون اذیت نمیشه؟ اونم همین قدر به مامانش زنگ می زنه؟

میگه نه، اذیت نمیشه. ولی وقتی مامان اون زنگ می زنه، من می بینم هدی حوصله نداره توضیح بده، من برا مامان اونم تعریف می کنم چی شده .

--

اون روز تو میتینگ خانوادگیمون میگه دانشگاه می خواد ببردمون مونیخ برای اکتبر (حالا هنوز دو هفته نیست اومده ها، رفته اسم نوشته برای اردوهای دانشگاه).

--

بهش میگم واسه کریسمس بیا اینجا. لینک شرکت یورووینگزو بهش داده ام. میگه این مثل رایان ایره. واسه اینا تخفیف داریم!! رفته اینا رو هم در آورده!

--

برا خونه پیدا کردنش خب به خیلی ها پیام داد از همون ایران و در نهایت هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکیشون یه خانم مهربونی بود که معلم ایتالیایی بود و انگلیسی هم بلد نبود. دختر خواهر کوچیک تر هم با گوگل ترنسلیت باهاش چت می کرد. اونم ازش غلط نگارشی می گرفت .

حالا خواهر کوچیک تر میگه شماره ی این زنه رو یادداشت کرده، میگه رفتم اونجا برم بهش یه سر بزنم. خانم خوبی بود!

--

رفته بودم پسرمونو از کلاس نقاشی بردارم. دختره از پسرمون می پرسه تو بابات کجاست؟

بعد که اومدیم، پسرمون میگه اون روزم از یکی دیگه از بچه ها پرسید تو بابات کجاست؟!

--

یکی از بچه های کلاسشون دیگه نمیاد. مدرسه اش رو عوض کرده. میگم ئه، خونه شونو برده ان؟ میگه نه. ولی اون فقط با باباش زندگی می کنه، باباش به خاطر کارش گفته من نمی تونم بیارمش این یکی مدرسه، دوره. قرار شده بره یه مدرسه ی دیگه.

--

یه نوح (Noah) دارن تو کلاسشون. اون روز پسرمونو برده بودم مدرسه، میگه مامان نوح همیشه با یه شلوار میاد. یه شلوار بنفش داره!!

--

شیرموز درست کرده ام. داره یواش می خوره. میگه تو زود خوردی تموم کردی. من دارم گنیسن می کنم (genießen = لذت بردن)  ( = "لذت می برم".)