اون روز داشتم راجع به مرزای آلمان یه چیزیو چک می کردم؛ برام جالب شد وقتی فهمیدم شما هر جای آلمان که باشین با طی کردن حدود 250 کیلومتر مرزو رد می کنین و میفتین تو یه کشور دیگه!
ما تو نصف مملکت با ۲۵۰ کیلومتر تازه به شهر بغلیمون میرسیم!
--
داریم برنامه می ریزیم که چند هفته ی بعد که 3 ی اکتبر که روز اتحاد دو آلمانه و تعطیله - و از قضا جمعه هم هست- بریم یه دوری دور آلمان بزنیم و همه رو ببینیم.
همسر به علی پیام داده که اگه هستین ما فلان روز بیایم، ساعت فلانم راه بیفتیم از خونه ی شما که بریم مثلا اشتوتگارت.
بعد جواب علی رو برا من فوروارد کرده که گفته بیاین و اینا. وسط حرفاش میگه "حالا انگار اشتوتگارت چه خبره؟! والا!"
. آخرشم حرفش تاثیر داشت البته و قرار شد دو شب پیش علی اینا بمونیم و شب موندن پیش اون یکی دوستامونو کنسل کنیم.
--
میتینگ داشتم با دو تا از همکارا. بهشون گفتم این پیامکی که میفرستین، توش فلان اطلاعات کاربر هس و من نمیدونم این از نظر حفاظت از داده ی کاربر قابل قبوله یا نه. خانمه خودش وکیله. میگه اینو بهتر بود قبل از اینکه وویس بت لایو بشه بحث میکردیم. میگم آره، ولی به هر حال، الان این نگرانی وجود داره.
میگه فلانی - که اونم وکیله- مسئول حفاظت از اطلاعات کاربره تو بخش ما. با اون صحبت کن ولی شفاهی لطفا.
تو دلم گفتم آره جون عمت. منم انقدر احمقم که شفاهی بگم. تو هم که وکیل؛ فردا که مشکلی پیش اومد، بگین تقصیر بخش آی تیه. منم هیچ ایمیلی نداشته باشم که ثابت کنم من راجع به این موضوع اطلاع رسانی کرده ام!
یه ساعت بعدم ایمیل زدم به همونی که گفته بود و گفتم لطفا چک کنین و اگه اکیه همه چی، تایید کنین
.
--
پسرمونو برده بودم یکی از کلاساش. ماشینو تو پارکینگ پارک کردم و رفتم همون دور پارکینگ پیاده روی کنم؛ چون هوا زیاد جالب نبود؛ نمی خواستم زیاد از ماشین دور بشم که اگه یهو بارون شدید گرفت، سریع برگردم.
رفتم دور زدم یکی دو دور و بعد از دور دیدم ئه، یه ماشین خیلی شبیه ماشین بی ام ویِ ما اونجا پارکه. با خودم گفتم چطور ممکنه این قدر شباهت داشته باشه؟ یعنی، دقیقا یکی همون مدل و با همون مدل چراغا و دقیقا مال همون سال؟ مگه میشه؟ یه کم جلوتر رفتم دیدم وااا! این که پلاکشم حتی شبیهه؛ چطور ممکنه؟ جلوتر رفتم دیدم واااا؛ این که ماشین ماست؛ ماشین ما اینجا چیکار می کنه؟ کی آوردتش؟! بعد یادم اومد که من خودم الان اونجام و خودم بردمش
!
نمی دونم چرا تمام اون مدتی که داشتم از دور قدم می زدم به سمت ماشین فکر میکردم همسر منو با تسلا برده!!
--
پسرمون کلاس شناش یه کمی پیشرفته تر شده الان؛ دیگه نمیتونن تو همون استخر بمونن. با همون معلم میرن یه استخر دیگه. این استخره -برخلاف قبلی- نمیشه رفت تو و باید بچه رو تحویل بدی حدود ده دقیقه قبلش و بعدم بیرون منتظرش باشی؛ یعنی، خانمه دو بار میاد دنبال بچه ها. یه بار حدود ده دقیقه به شروع کلاس که فرصت لباس عوض کردن داشته باشن؛ یه بارم دو سه دقیقه به شروع کلاس برا جامونده ها.
روز اول دیدم پسرمون برگشتنی لباس پوشیده ولی با مایو اومده بیرون. میگم چرا عوض نکردی؟ میگه چون اتاق جدا نداش!
اینجا از این کارا میکنن. یه دونه اتاق تعویض لباس گروهی دارن. همه هم براشون اکیه و جلو بقیه عوض میکنن.
من دفعه ی بعدش به خانمه گفتم. اصلا درک نمیکرد چرا می پرسم چرا اتاق نداره؟ میگفت خب، مشکلش چیه؟ بعدش که توضیح دادم و گفتم بچه ی ما دوست نداره جلو دیگران کاملا لباساشو دربیاره، گفت من صحبت میکنم. ولی من دیگه پیگیر نشدم چون همون بیرون یه دستشویی داشت که اتفاقا چون با ویلچری ها مشترک بود، بزرگم بود. بهش یاد دادم همون جا بره لباساشو عوض کنه.
--
یکی از دوستای همسر بیکار شده چند وقتیه. الان اوضاع کار اروپا -به جز صنایع نظامی- واقعا خرابه.
یه جا رفته برای مصاحبه، اونا هم نمیدونسته ان که ایرانیه. پروژه شونم نظامی بوده. براش توضیح داده طرف که این برا اینه که فلان پهپادو بزنه، این برا فلان پهپاده، اینم برا شاهده
.
--
الان پروژه های نظامی رو بورسن. فک کنم همین شرکت بود، صد نفرو یه جا استخدام کرده بود.
--
همسر رفته بود خرید. میگه من خریدامو گذاشته بودم رو نوارنقاله. یه نفر که از تیپ و راه رفتن و رفتارش مشخص بود دنبال شر میگرده اومد وسایلشو گذاشت جلوتر از من. تعجب کردم ولی دیدم یارو معلومه چطور آدمیه، چیزی نگفتم. خانمه براش حساب کرد. وقتی رفت، به من گفت خوب شد چیزی بهش نگفتی. این پسره نازیه، مال اینجا هم نیست؛ مال بایرنه؛ اینجا کار میکنه که برا درست کردن ریلا.
فک میکنین تو چه سن و سالی بوده؟ در حد ۲۰ ۲۲!
فکر میکنم کم کم باید سلام کنیم به آلمان نازی و جنگ و آینده ی نامعلوم
.
--
چند روز پیشم انتخابات محلی پرجمعیت ترین ایالت آلمان بود (ایالتی که بیشترین تعداد خارجی رو هم داره) و حزب آ اف د با ۱۴.۵ درصد رای، نسبت به انتخابات قبلی (۲۰۲۰) که رای هاش ۵ درصد بود، سه برابر شده محبوبیتش!
این پست قرار نبود صرفا مربوط به پسرمون و مدرسه اش باشه ولی بعد از اینکه نوشتم، گفتم بیام جدا کنم؛ چیزایی که مربوط به مدرسه و پسرمون میشه رو توی یه پست جدا بنویسم؛ بقیه ی چیزا همین جا بمونه. بعد دیدم باید چیزایی که مربوط به پسرمون نیستو ببرم تو یه پست دیگه؛ چون اونا کمترن
.
--
طبق معمول، اول سال جدید تحصیلی، رفتیم انجمن اولیا و مربیان.
بعد از این همه سال تو آلمان بودن هنوز به چشمم میاد وقتی می بینم از ده تا آلمانی یکشون دیر نمیاد؛ از ده تا غیرآلمانی حتما یکی دو تاشون دیر میان!
جلسه ها همیشه هفت شبه که همه بتونن باشن. مامان ماکسی حدود دو سه دقیقه به هفت اومد. تعجب کردم که تا اون موقع نیومده بود. گفت از بیرون اومدیم و تازه رسیده بودیم و پول همراهم نبود و دیر میشد و باید میرفتم خونه و ... . موقع پول دادن گفتم اگه میخوای، من دارم. گفت نه؛ رفتم خونه برداشتم دیگه. وگرنه که ده دقیقه قبل تر اینجا بودم.
میخوام بگم طرف طوری حساب می کنه که حتی اگه پول برنداشته باشه و برگرده و برداره، همچنان دیر نمیرسه.
--
من 18:40 اونجا بودم و در بسته بود (معلمایی که انجمن داشتن اون روز، داخل بودن و داشتن آماده میشدن برای مراسم). اینم بخشی از سیستم آلمانیه. نه باید خیلی زود بری، نه خیلی دیر. من که رفتم، 3 نفر قبل از من اونجا بودن. ولی تا 7 همه شون اومدن.
--
وقتی وارد شدیم پاورپوینت آماده بود. صورتجلسه هم نوشته شده بود؛ یعنی، تک تک مواردی که قراره گفته بشه هم نوشته شده به صورت دقیق و کامل. فقط باید یه نفر این لیستو از روش بخونه و با معلم پیش بره که اگر کسی چیزی گفت، بهش اضافه بشه و امضا بشه که این کارا انجام شده.
--
بابای پاتریک که نشست، معلم گفت اتفاقا پاتریک دقیقا همون جا میشینه. باباش گفت آره؛ بهم گفته و من واسه همین اینجا نشستم. این دفتر پاتریکه این زیر. معلم گفت ئه؛ من به بچه ها گفته بودم زیر میزاشونو خالی کنن و هیچ دفتر یا کتابی زیر میز نباشه.
دقیقا نمی دونم دلیلش چیه ولی اگه بخوام با ور آلمانی ذهنم فکر کنم باید بگم برای اینکه اگر پدر یا مادری نشسته بود پشت اون میز، امکان اینو نداشته باشه که دفتر بچه ی مردم رو باز کنه و ببینه درس طرف چطوریه؛ یا طرف خوش خطه یا نه و ... .
حفاظت از داده تو آلمان خیلی مهمه، خیلی.
--
هر کلاس - تو این مدرسه- اسمش اسم یه حیوونه. کلاس پسر ما هم گربه ی وحشیه. از کلاس اول که بودن همین حیوونو داشتن و مثلا روی کارت تبریک کریسمی که معلم میده یا روی یه سری از دفترچه هاشون و کلا خیلی جاها، همیشه عکس این گربه هه هست.
بابای یکی از بچه ها همون اول میگه: ئه، این گربه هه جدیده :|!!
--
معلم میگه بچه ها امسال 26 تان. یه عالمه آدم با تعجب: ئه! 26 تان؟
من نمی دونم فقط من این قدر بازجویی میکنم از پسرمون یا بقیه ی ایرانی ها همی همین طورن
! تو رو خدا بیاین شمام بگین که می دونین تو کلاس بچه هاتون چند نفرن و اسماشون چیه!
آخه چطور ممکنه بعد از این همه وقت هنوز از بچه شون نپرسیده باشن اصلا چند نفرین؟!
--
یکی از باباها میگه تو دفتر علوم میشه فلان طور میشه بنویسن؟! این در حالیه که بچه ها اصلا دفتر علوم ندارن
!
--
همین جور که والدین سوال می پرسیدن، من هی در جدیدی به روم باز میشد از میزان اهمیت تحصیل برای بعضی از خانواده ها
.
یه مثال دیگه اش که برام جالب بود این بود که معلم توضیح میداد که پاک کن و مدادتراش و مداد بچه ها رو چک کنین که داشته باشن و هی دنبالش نگردن. برام واقعا عجیبه که کسی کلا چک نکنه. و اینو مربوط به اهمیت تحصیل هم نمی دونم حتی. به نظرم پدر و مادری که منظم باشن، قاعدتا یا بچه شون خودش چک می کنه و براش مهمه یا خودشون. ولی خب، ظاهرا اینم از معضلات معلماس!
--
البته، سوالای خوب هم پرسیده میشدها. من نوبراشو براتون نوشتم
.
--
بابای پاتریک میگه پنج شنبه ها، صبح که کلیساس و بعضی ها نمیرن و بیکارن. آخرشم که دو ساعت دینی دارن که اونم بچه ها نمیرن و بیکارن. بچه ها عملا دارن برای 3 ساعت فقط میان مدرسه.
مامان کنستانتینوس میگه: ولی پاتریک که خوشحال میشه 
!
--
رضایتنامه ی اردوی مارچ 2027 رو دادن که امضا کنیم.
خبر کوتاه بود و اثرگذار دیگه
.
--
میخواستیم دوباره انجمن انتخاب کنیم، معلم میگه دوباره همون دو نفر رو انتخاب می کنین یا کسی جدید کاندیدا میشه؟ یکی از باباها میگه: Don't touch the running system
!
--
اینجا دیگه مباحث انجمن اولیا و مربیان تموم شد و ما اومدیم خونه مون. تقریبا 9 من خونه بودم
.
--
شب، قبل از خوابیدن یهو داره با خودش می خونه میگه ئه پاکِلی مِر سووووره (E Pakeliii mer suure). میگم این دیگه چیه؟ میگه شما این آهنگو گوش میدین!! میگم ما؟ کِی؟ کجا؟ میگه تو ماشین!
آقا، ما تو ماشین فقط آهنگ ایرانی گوش میدیم. هر کس تونست، رمزگشایی کنه این آهنگه چی بوده و خواننده چی خونده
!
--
یه همکلاسی اوکراینی دارن. میگه 7 تا (یا شایدم بیشتر) خواهر و برادر داره که تو اوکراینن. یکیشونم داره می جنگه ولی الان نه؛ الان پاش درد می کنه
!
--
اون روز داره میگه که پارسال سر کلاس علومشون - که البته تعلیمات اجتماعی رو هم یه جورایی توش داره- یه بار در مورد این معلمشون باهاشون صحبت کرده که آدم اگه کار خوب بکنه چی میشه و اگه کار بد بکنه چی. می گفت اگه آدم کار خوب بکنه بعدا میره آسمون؛ اگه کار بد بکنه میره تو Höhle. هوله معنیش میشه غار. ولی منظور معلم مشخصه که توی این بافت همون جای تاریک و بد و ایناس.
یه کمی راجع به کار خوب و بد صحبت کرده ان. پاتریک - که ذکر و خیر باباش بود بالاتر- گفته من دوست ندارم راجع به این چیزا صحبت کنیم. معلم گفته چرا؟ گفته بابام گفته راجع به این چیزا صحبت نکنین (فکر کنم منظورش تو مدرسه بوده)! معلم هم گفته خب، بابای تو یه نفر دیگه اس؛ اون میتونه راجع به این چیزا صحبت نکنه.
معلما هم گیر کرده ان بین خانواده ی بچه ها ها
. صحبت نکنن راجع به اخلاق، یکی میگه چرا صحبت نمی کنین؟ بکنن، یکی میگه چرا نمی کنین؟ 
البته، همینم من از پسرمون پرسیدم که چی شد که راجع به این چیزا صحبت کردین؟ گفت راجع به چیزای دیگه صحبت کردیم؛ رسید به اینجا. یعنی، مستقیم معلم در مورد این موضوع صحبت نکرده.
--
(نمی دونم نوشتم اینو یا نه) چند وقت پیش داشتم تو آشپزخونه کاری انجام میدادم. پسرمون اومده میگه مامان من می خوام یه "کاری" بکنم ولی نمی دونم چه کاری؛ می خوام یه کاری بکنم.
تو دلم گفتم مامان جان منم همه اش دارم همینو به خودم میگم!
دقیقا می دونستم دلش می خواست یه کاری بکنه که وقتی تموم شد بگه ای ول، من این کارو کردم؛ یه کاری که تمومش کرد از خودش راضی باشه؛ یه کاری که وقتی تموم شد، احساس کنه "کار"ی کرده.
ولی خب، متاسفانه من کاری نکرده ام که کاری کردن رو بلد باشم و بخوام یادش بدم
.
--
اون
روز دفتر آلمانیشو آورده بود، نوشته بود مخالف شیرین میشه ترش! گفتم مامان
میشه تلخ؛ ترش چیه نوشتی؟ گفت نه؛ مامان چی میگی؟ میشه ترش! سرچ کردم؛ دیدم
بله؛ حق با اونه! تو آلمانی مخالف شیرین میشه ترش
!!
--
دارم ادا درمیارم و حرف می زنم تو ماشین. میگه ماماااان. نکن این جوری. هر کس الان ببینه میگه این دیگه چیه؟ اصلا باهوش نیس
!
برا یه تیکه از کارم نیاز به کمک یکی از بچه ها داشتم. گفتم اینجاشو نمی دونم چرا کار نمی کنه. کد رو با پایتون نوشته بودم ولی من تخصصم پایتون نیست؛ جاوائه. تا کدمو نگاه کرد، گفت برنامه نویس جاوایی؟ 

تو اون لحظه خیلی فحش بود حرفش
.
--
داشتم یه چیزی می خوردم. پسرمون اومد تو آشپزخونه. میگه چی می خوردی؟ میگم هیچی. میگه چرا، داشتی خروچ خروچ می کردی
. خیلی از این کلمه ی خروچ خروچی که ساخت خوشم اومد.
--
یکی از دوستامون که تا حالا کلا دو سه بار دیدیمشون، چند وقت پیش یه بار پیام داد که اگه شما موافقین با هم قرار بذاریم، بچه ها با هم بازی کنن. اونا یه پسر دارن درست همسن پسر ما. بقیه ی دوستامون همه دختر دارن! شهر ریحانه خانم اینا همه از دم پسر داشتن! اینجا همه از دم دختر دارن. نمی دونم چرا
.
خلاصه، ما هم گفتیم باشه. تو پیامش گفت مامانم مریضه. من اونجا زیاد چیزی نپرسیدم فقط گفتم امیدوارم بهتر بشه. گفتم شاید حالش خوب نباشه؛ من دیگه سوال پیچش نکنم که چی شده و چرا. خلاصه، گفتم بگو کجا بیایم.
یه جایی آدرس داد که تو شهر خودشون بود که تقریبا برا ما یه ساعتی راه بود. رفتیم و خوب بود و بچه ها خیلی با هم بازی کردن.
بعد که رفتیم گفت که مامانشو تازه دکترا فهمیده ان تومور داره و ... . کلا هم از نظر روحی حالش خوب نبود.
بعدتر هم عکساشو برا من فرستاد که بفرستم برای بابای حسین. بعدم گفت لطفا جوابشو به همسرم بده؛ من حالم خوب نیست. بابای حسینم گفت متاسفانه تومورش بدخیمه و از اون ورم دوستمون گفت اگه دکتر خوبی تو تهران میشناسین بگین؛ منم به خواهر بزرگتر گفتم؛ اونم به یکی گفت؛ اونم به یکی دیگه گفت و اون بنده خدا یکیو معرفی کرد بالاخره تو تهران. ولی آخرش این قدر عجله ای شده بود که تو شهر خودشون عمل کرد. یعنی، دکتر امروز عصر دیده بود؛ گفته بود فردا صبح باید عمل کنی.
این وسط، بنده خدا چند بار هی گفت بچه ها همو ببینن. خودش کار نمی کنه فعلا. گاهی با ایران همکاری داره با استادای قدیمش ولی مثل ما کارمندی کار نمی کنه اینجا. من خب، کار می کردم. هر بار گفتم مثلا بعد از ساعت 2 ببینیم یا بیار بچه تو بذار اینجا، فردا بیا ببرش اگه سختته که تو همون روز برگردی. نیاورد. گفت بهت خبر میدم ولی نداد. باز یه بار دیگه گفتم، گفت پسرم رفته امروز پیش دوستاش. باز یه بار اون گفت؛ خانم ز اینا اینجا بودن؛ من گفتم ما نمی تونیم بیایم چون مهمون داریم؛ ولی تو بچه تو بیار؛ بازم نیاورد.
منم واقعا ناراحت میشدم که نمیشد ببینن بچه ها همدیگه رو. چون واقعا از نظر روحی ضعیف شده بود و اون دفعه که همو دیدیم یه کمی گریه کرد. واقعا حالش خوب نبود. دوست داشتم کمکش کنم ولی واقعا بیشتر از اونم ازم برنمیومد.
--
داشتیم با خانم ز بغل رود قدم می زدیم؛ داشتم بهش می گفتم من واقعا نمی دونم توقع این بنده خدا چیه. آخه من چندین بار بهش گفته ام ولی بچه شو نمیاره؛ احساس می کنم توقع داره که ما حتما بریم پیششون ولی خب یه ساعت راهه؛ سخته برای ما هم. تازه خونه شون یه جوریه که یه ساعت راه تو حالت عادیه ولی هم شهرشون شلوغه، هم مسیرشون پر از ساخت و سازه.
خلاصه، داشتم به خانم ز اینا رو می گفتم و می گفتم به نظر تو من الان باید چیکار کنم؟ آیا من باید حتما تا شهر اونا می رفته ام با توجه به شرایط؟ پسرمون میگه شما چرا دارین با مامان فلانی می جنگین؟!
فهمیدم چی می خواد بگه ولی خوشحال شدم که کلا کلمه ی غیبتو حتی تو واژگانشم نداشت
. ولی براش توضیح دادم که دارم همفکری می گیرم از خانم ز که الان رفتار درست چیه.
--
تولد ماکسی بود. همون روزم - که یکشنبه هم بود- پسرمون کلاس شنا داشت. درست همون روز باز این دوستمون پیشنهاد داد که بچه ها همو ببینن. به پسرمون گفتم حاضری بری؟ گفت باشه.
دوباره گفتم آدرس بده یه جایی که ببینیم همو؛ یه جایی آدرس داد که با ما بیشتر از یه ساعت فاصله داشت. گفتیم باشه. میایم.
پسرمون رفت تولد ماکسی، از اونجا اومدیم خونه، سریع کوله مونو بستیم و راه افتادیم برای کلاس شنا. بعد از کلاس شنا هم مستقیم رفتیم پیش دوستامون. خیلی دیر می رسیدیم ولی خب دیگه؛ کاریش نمیشد کرد. منم نمی خواستم دوباره ناامیدش کنم و بگم ما نمی تونیم. اگه قبول می کردن که مثلا یه جایی وسط قرار بذاریم، بهتر بود. ولی یه آدرسی تو شهر خودشون داد و منم گفتم ما ساعت 5.5 زودتر نمی تونیم برسیم. گفت اشکالی نداره.
صبحش تو یه شهر اون ورتر، یکی از دوستامون موسسه شون بازدید عمومی گذاشته بود. ما از قبل گفته بودیم نمی تونیم بیایم ولی اینا رفته بودن. میگفت رفته بودیم اونجا نزدیکای ظهر. پسرمون می گفت چرا منو آوردین اینجا؟ من عصر قرار دارم با فلانی؛ دیرم میشه
.
--
حرف زدن پسرشون خیلی خوبه. ولی جالبه که قشنگ لهجه اش مثل پسر ماست. اولین بار که دیدمش، تازه فهمیدم که لهجه ی یه ایرانی متولد آلمان این شکلیه. تا قبل از اون فکر می کردم پسرمون لهجه ی شهر ما رو داره که این شکلی حرف می زنه یا دلیل دیگه ای داره؛ مثلا خودش این مدلیه حرف زدنش. ولی اونجا که دیدم چقدرررر مدل حرف زدن و لهجه ها و بالا و پایین جمله هاشون به هم شبیهه، فهمیدم این لهجه ی آلمانیه!
به مامانش میگم چقدر فارسیش خوبه. میگه چون مامان و باباش فقط فارسی بلدن
. واقعا فارسی حرف زدن پدر و مادر با بچه خیلی تاثیر داره. خانواده هایی که مامان و باباشون فارسی و آلمانی رو قاطی حرف نزنن، بچه هاشونم قاطی حرف نمی زنن (یا خیلی کمتر قاطی حرف می زنن)؛ حتی اگه تو جامعه ی آلمانی بزرگ بشن.
--
پسرشون داره حرف می زنه راجع به یه سالن فوتبال. میگه چمنش الکیه! یه کم بعدتر میگه بابا! این هست که میگی شبا که میشه آب میاد جلوتر ... .
میگم بچه ها ما هم که آلمانی حرف می زنیم فکر کنم همین جوری حرف می زنیم. مفهوم رو کاملا می رسونه ولی نمی تونه بگه چمن مصنوعی یا مَد. با یه سری کلمه ی ساده یا توضیح ساده، منظورشو می رسونه. ما هم یه چیزی تو همین مایه هاییم
.
--
راجع به همین فارسی حرف زدن، مامانش میگه ما هر بار میریم ایران، این بچه فارسیش قشنگ جهش می کنه. دفعه ی پیش که رفته بودیم سه سال پیش بود. فارسیش خیلی خوب نبود. تا وقتی می خواستیم برگردیم، قسم خوردنم یاد گرفته بود! میدیدیم با کسی حرف می زنه میگه به خداااا، به خداااا...
.
--
آخرش که می خواستیم بریم، آقاهه میگه دمتون گرم که این قدر راه پا شدین اومدین. من خودم بودم نمیومدم
!
البته، ما به همینم بسنده نکردیم. وقتی از کنار ساحل بلند شدیم بریم، من گفتم بریم یه دونرم بخوریم. آخه ما که شام نداشتیم تو خونه مون! رفتیم یه دونرم خوردیم و تا ساعت 9.5 شب هنوز تو شهر اونا بودیم!
برگشتنی - شکر خدا- جاده ها خلوت بود و خیلی کمتر تو راه بودیم. تا رسیدیم خونه و خواستیم بخوابیم 10.5 شد! این زندگی یه ایرانیه بعد از 14 سال تو آلمانی که بچه ها ساعت 8 نهایتا تو تختن
!
--
برگشتنی، تو راه داشتیم راجع به سربازی صحبت می کردیم و اینکه تو آلمانم داره صحبتاش میشه. تا الان دل به خواهی بود هر کس که میخواست بره عضو ارتش بشه.
پسرمون از صندلی عقب میگه سربازی چیه؟ میگم یعنی آدم کار با تفنگو بلد باشه مثلا. میگه من نمی خوام برم سربازی 
.
--
یکی از تخصصایی که آدم تو آلمان کسب می کنه، تشخیص بوی حشیشه یا همون ماری جوانا. ماری جوانا باکلاس همون حشیشه. یعنی، حشیش و ماری جوانا هر دو از یه گیاه گرفته میشن، ولی از قسمت های مختلف گیاه. حالا مردم به اونی که قدیمی تره یه اسمی میدن که اگه بگی، آدما به این فکر می کنن که وای طرف معتاده و فلان ولی اون یکیو اگه بگی، انگاری خیلی باکلاسه. ولی در نهایت، اثر جفتش یکیه. خلاصه که همسایه ی ما معتاده آقا، معتاد؛ حشیشیه
!
یه وقتی فکر نکنین مشکل اعتیاد فقط تو ایران هست. اینجا هم هست. خود خانم همسایه که حشیشیه، بچه هاشم که یه پارتی های پر سر و صدایی می گیرن که خدا به خیر کنه.
--
خانم ز اومده بود خونه مون. همسر داشت تو آشپزخونه یه کاری انجام میداد. خانم ز میگه اون دفعه که شما اومدین خونه مون اولین بار (وقتی پسرمون دو ماهه بود) برا یلدا، فلانی (= همسر) و همسر من ظرفا رو شستن. وقتی اومدم، دیدم همسر تو یه جوری ظرفا رو بعد از آب کشیدن چیده برا خشک شدن که همه شون گلاشون یه سمت باشه. قشنگ همه ردیف بودن. من اینو همه جا تعریف می کنم. میگم یه دوستی داریم ما، شوهرش انقدر دقیقه، حتی ظرفا رو میشوره، گلاشون یه سمته.
همسر میگه آره، من یه کمی به این چیزا دقت می کنم. من این بیماریه - منظورش او سی دی ئه- رو دارم فکر کنم.
میخواستم بگم نه بابا، حالا یه کمی دقتش بالاست؛ بعد یادم اومد که من زمانی به نظرم اومد یه کمی نیاز به دکتر داشتم که هموگلوبینم 5 بود. احتمالا الانم که به نظر ما این چیز مهمی نیست، اگه همسر بره دکتر، بهش میگن تو تو انتهای طیف OCD ای
.
--
اون روز همسر یه پولی رو ریخت به حساب دوستمون تو پی پال، پیام اومد که باید پرداختتون چک بشه. یکی از دوستامونم گفت که چند روز قبل ترش یه پولی رو خواسته با پی پال بریزه، کلا نرفته و نشده.
حدس می زنم ایرانی ها رو دارن دوبله چک می کنن الان!
--
یه روز رفته بودم شرکت، یکی از بچه ها تو گروه نوشته بود هنوز یه کمی کیک تو یخچال هست اگه کسی می خواد.
من اصلا خبر نداشتم که اینا کیک خورده ان که حالا راجع به بقیه اش بدونم. پا شدم رفتم تو یخچال آشپزخونه رو نگاه کردم ولی کاملا خالی خالی بود. تعجب کردم چون هنوز سه دقیقه هم نشده بود.
دیگه برگشتم و تموم شد اون قضیه. یکی دو هفته بعدش رفته بودم شرکت، تو آشپزخونه بودم؛ یکی اومد در یخچالی که دقیقا جلوی در بودو باز کرد و من تازه اونجا فهمیدم آشپزخونه دو تا یخچال داره!
اون یکی احتمالا خرابه تازه که هیچ کس هیچی اونجا نمیذاره. نمیدونم.
ولی خب، میخواستم بگم من انقدر دقتم زیاده، بعد از ۵ سال تازه فهمیده ام یخچال شرکت کجاس
.
--
طرف نوشته بود ... الان که چهل سالمه... تو دلم گفتم اوووه چقدر پیره طرف ... . بعد دیدم در ادامه ی خاطره اش نوشته بود مثلا سال ۷۵ که یازده سالم بود. با خودم گفتم وا، جور درنمیاد که. منم سال ۷۵ همون سن و سال بودم که! بعد تازه فهمیدم خب، ئه، منم داره ۴۰ سالم میشه دیگه کم کم
.
--
یه بارم پارسال داشتم به این فکر میکردم که فلانی فلان سال چند سالش بود؟ حساب و کتاب کردم و گفتم آها، اندازه ی الانای من بوده پس.
اون موقع عصر بود، به کارام ادامه دادم و شبم خوابیدم. فرداش یا پس فرداش بود که یه بار پشت میز کارم بودم. با خودم گفتم وا! من چرا فکر کردم اندازه ی الانای من بود؟ من که سی و سه سالم نیس 
.
--
پریروز قرمه سبزی داشتیم. بهش میگم فردا آبگوشت میذارم. میگه نههه، من نمیخوام دوباره از این غذاها بخورم. میگم دوباره ی چی؟ قرمه سبزی چه ربطی داره به آبگوشت؟ میگه از یه خانواده ان دیگه اینا!
پسرمون همین قدر زود کلاس سومی شد
.
من هر بار که راجع به سن پسرمون می نویسم، باز یادم میفته که اینجا آدمایی هستن که دارن روزمرگی های منو از بیشتر از نه سال پیش می خونن. و هر بار دوباره شگفت زده میشم و میگم اینم از شگفتی های خلقته
.
--
همون روزای اول یه نامه بهمون دادن که امسال کلاس اخلاق برگزار نمیشه و بچه ها گزینه هایی که دارن ایناس: شرکت توی کلاس مذهب کاتولیک، شرکت توی کلاس مذهب اِوانگلیش و صرفا توی مدرسه موندن، بدون کلاس خاصی.
صبح های سه شنبه هم میرن کلیسا و هر کس که نمی خواد بره، باید بگه که بچه اش با این وجود مثل همیشه میاد مدرسه یا دیرتر میاد.
من این برگه رو پر کردم و گفتم که توی هیچ کدوم از این مراسم شرکت نمی کنه. و دادم پسرمون برد. البته، از خودش پرسیدم که می خواد یا نه. چون فکر می کنم اگه خودم بودم، اون کلیسا رو انتخاب می کردم که برم. چون با اتوبوس میرن و برمی گردن و مثل یه اردوی کوچیک می مونه. ولی خب، خودش اول گفت می خوام، بعد گفت نمی خوام.
من با فلیکس هم صحبت کردم در مورد شرایطی که پیش اومده. گفتم این عادیه که مدرسه ها کلاس اخلاق نداشته باشن؟ آخه همین جوری بچه ها دو ساعت تو مدرسه ول بچرخن که خوب نیست. یه جایگزین معقولی باید برای بچه ها باشه. نه اینکه اونا برن کلاس کاتولیک، اینا فوتبال بازی کنن تو حیاط!
تو حرفاش یه چیز جالبی گفت. گفت با مدرسه صحبت کن. اگه قرار باشه همه تون کنار بیاین و گزینه ای که بهتون داده ان رو بپذیرین، اونا هم میگن خب کسی مشکلی نداشت که. پس سال بعدم ممکنه همین جوری باشه.
نگاهشو دوست داشتم واقعا. اومدم از مامان دو تا از بچه ها که بچه ی بزرگتر هم دارن/داشته ان توی این مدرسه پرسیدم آیا سال های قبلی هم این جوری بوده؟ از کلاس سوم به بعد برنامه ی مدرسه اینه یا نه، امسال این جوری شده؟
هر دو گفتن که قبلا داشته ان. منم بهشون گفتم که من به مدیر میخوام ایمیل بزنم. شما هم اگه صلاح می دونین و دوست دارین، بزنین. هر دوشون گفتن ما هم می زنیم.
منم یه ایمیل زدم به مدیر و نگرانیمو توضیح دادم. هم از این جهت که بالاخره خوبه که یه کلیاتی به بچه گفته بشه، هم از این جهت که بیکار بودن بچه ها برای سه زنگ در هفته تو مدرسه، جالب نیست واقعا. البته، خیلی هم محترمانه ایمیلو نوشتم و پرسیدم آیا امکانش هست که مثلا برای نیمه ی دوم امسال فکری برای این بچه ها بشه؟ یعنی، خواستم بهش برسونم که انتظار دارم یه کاری بکنین. فقط این نیست که اطلاع رسانی کنین که چرا این جوری شده.
ساعت 12.30 اینا، مدیر مدرسه خودش زنگ زد. بسیار محترمانه و خوش برخورد و مودب، گفت شما مادر فلانی هستین؟ گفتم بله. من توی ایمیل ننوشته بودم که مامان کیم - چون ایمیلمو کلی داشتم می نوشتم و توش نوشته بودم برای کلاس سومی ها این درس ارائه میشه- ولی خودش رفته بود درآورده بود.
توضیح داد که چرا این طوری شده و گفت که ما توی درس علوم (Sachunterricht: زاخ اونتِرریشت) مسائل اجتماعی رو هم داریم
( زاخ اونترریشت شاید دقیق معادل علوم نباشه. یه جوری علوم و مطالعات اجتماعی با همه. ولی تو ایران ما اینا رو به عنوان یه درس نداریم فکر کنم) و معلما در جریانن که امسال اخلاق ارائه نمیشه. بنابراین، سعی می کنیم حداقل یه سری چیزا رو توی این درس پوشش بدیم.
بعدم گفت که سعی می کنیم برای بیکاریشونم یه کاری بکنیم. نمی تونم قول بدم ولی سعی می کنیم مثلا توی اون ساعت بچه ها آلمانی یا چیزی داشته باشن به شکلی. این طوری نباشه که فقط بازی کنن.
خلاصه، اونم از فیدبک من تشکر کرد و منم از جواب اون تشکر کردم و خداحافظی کردیم.
ولی خوشحالم که انقدر بزرگ شدم که نگم حتما اونا بهتر از من می دونن
!
--
اون روز رفتم پیش دکتر هماتولوگم. نتیجه ی آزمایشا خوب بود. البته، هنوز ذخیره ی آهنم پایین تر از نرماله ولی خب خیلی بهتر از قبل بود.
اتفاقا قبل از اینکه برم دکتر، خودمو تو آینه دیدم و با خودم گفتم الان خودم شده ام. من کلا آدم لپ گلی ای بودم قبلا! یه کمی سردم میشد، لپام قرمز بود، یه کمی گرمم میشد، لپام قرمز بود، یه کمی استرس داشتم، لپام قرمز بود. و از اونجایی که تقریبا تمام عمرم هم توی یکی از این حالت ها بودم، عادیم این شکلی بود همیشه
؛ تا قبل از این یه سال اخیر.
اون روز که می خواستم برم دکتر، دم رفتن، لباسمو که پوشیدم، یهو چشم افتاد به آینه، دیدم ئه، لپام قرمزه که!
رفتم دکتر. تو اتاق انتظار بودم که دکتر خودش اومد صدام زد. رفتم تو اتاقش. به صورتم اشاره کرد؛ گفت از صورتت معلومه که همه چی خوبه. گفتم آره. الان خیلی بهترم.
یه کمی صحبت کردیم و یه نوبت دیگه بهم داد برای سه ماه دیگه که برم چکاپ.
آخرش هم به خودم فشار آوردم و لال نموندم در مورد اتفاقی که افتاده بود و اون قضیه ی پیام دادن تو سایتشون و نوبت ندادنم کامل توضیح دادم و گفتم من حالم خیلی بد بود ولی به من هیچ نوبتی داده نشد. گفت من حتما پیگیری می کنم.
کلاس اول دبستانمو که تموم کردم، مامانم اسم منو تو کتابخونه ی کودک نوشت؛ همون جایی که تهرانی ها بهش می گفتن کانون و کلی تو تلویزیون تبلیغ می کردن که بیاین عضو کانون بشین و من همیشه فکر می کردم این تهرانی ها چقدر امکانات دارن و تازه بعد از حدود 15 20 سال فهمیدم که بابا اون امکاناتی که کلی به خاطرش غصه می خوردمو نه تنها داشتیم، بلکه ازش استفاده هم کرده بودم
.
اونجا صبحا دخترونه بود و عصرا پسرونه. منو بابام می برد ساعت 8 که درش باز میشد میذاشت اونجا (گاهی هم پیاده می رفتم البته) و بین 11:30 تا 12 میومد دنبالم. و من این وسط کلی کتاب می خوندم. آخرش هم دو تا کتاب قرض می گرفتم و میاوردم تو خونه می خوندم.
بعد از چند وقت که رفتم، متوجه شدم که یه ساعتی که میشه همه غیب میشن و فقط چند تاییم که می مونیم. ولی نمی فهمیدم چرا. تا اینکه یه روز یکی از بچه ها وقتی دوباره به صورت گروه گروه برمی گشتن، بهم گفت چرا نیومدی؟ گفتم کجا؟ گفت کلاس قرآن که قصه گوش بدی. گفتم من اسم ننوشته ام هیچ کلاسیو. گفت ثبت نام نداره که؛ مجانیه. گفتم خب، چیکار می کنن؟ گفت هیچی، اولش معلمشون قصه می گه؛ بعد هر کس کلاس قرآن داره می مونه؛ بقیه میرن.
از دفعه ی بعد منم رفتم. یه خانم تپلی که اون موقع به نظرم مسن میومد - و الان فکر می کنم شاید بنده خدا 50 60 سال نهایتا داشت- با مقنعه ی چونه دار مشکی، از اینا که از داخل کش داره، نشسته بود با مانتویی که تا ساق پاش اومده بود و جورابای ضخیمی که شلوارشو یه کمی بالا کشیده بود و زیر جورابش گلوله کرده بود. یه خانم بسیااار مهربون که روی یه صندلی نشسته بود توی یه اتاق بزرگ که کفِش موکت بود و بچه ها روی موکت جلوش نشسته بودن. به رسم ادب بچه ها یه متری فاصله داشتن با معلم. ولی انقدرررر تعداد بچه ها زیاد میشد موقع قصه اش و هنوز یه عده هم بیرون در واستاده بودن که هی می گفت دخترم یه کم مهربون تر بشینین با هم تا دوستاتونم جا بشن؛ دخترم بیا جلو؛ دختر گلم به دوستت جا بده؛ انقدر هی می گفت و می گفت تا همه بیان تو و همه صداشو بشنون؛ تا مطمئن نمیشد که همه صداشو میشنون قصه رو ادامه نمی داد؛ گاهی بچه ها دیگه واقعا چسبیده بودن بهش انقدر که رفته بودن جلو؛ ولی هی باز اصرار داشت که همه جا بشن.
بعد که همه جا میشدن، قصه اش رو شروع می کرد/ادامه میداد.
قصه های قرآنی می گفت از پیامبرا. همه ی قصه رو هم توی یه جلسه نمی گفت؛ سریالی می گفت. از یه جایی به بعد می گفت خب دیگه، برای امروز بسه. حالا اونایی که کلاس دارن بمونن؛ بقیه برن کتاباشونو بخونن.
یه بار نگاه کردم؛ دیدم شاید 7 8 نفر توی اتاق به اون بزرگی مونده بودن برای کلاس قرآن.
ولی اون خانم انقدر مهربون و بخشنده بود که نگه من فقط برای کسایی که کلاسو ثبت نام کرده باشن قصه می گم. دلسردم نمیشد که چرا توی اتاقی که تا پنج دقیقه پیش بیشتر از صد تا بچه نشسته و واستاده بودن، الان فقط هفت هشت نفر می خوان واقعا بشینن و قرآن یاد بگیرن.
من الان از چهره ی اون خانم چیزی به خاطر ندارم. نه اگه تو خیابون - حتی توی همون سنی که بود- ببینمش، میشناسمش، نه حتی اسمشو میدونم. ولی هیچ وقت اون حس خوبی که بهم دادو فراموش نمی کنم.
وقتی میگم برا من فعلا از اسما مهم ترن، منظورم اینه. من الان از محتوای چیزی که برای ما تعریف می کرد، حتی یه ذره هم به خاطر ندارم؛ حتی یه جمله نیست که بتونم بگم و بگم این جمله رو اون خانمه گفت، ولی رفتارشو کاملا به خاطر دارم.
--
کلاس دوم یا سوم دبستان که بودم، مامانم منو برد کلاس قرآن ثبت نام کنه. تابستون بود و مسجد محل کلاس قرآن داشت. من از قبل خودآموزو خونده بودم و بلد بودم. جزء سی رو هم کامل خونده بودم و میتونستم نسبتا خوب بخونم. رفتم مسجد محل، دیدم تست می گیره یه خانمه اونجا. انقدر هم شلوغ پلوغ بود که سگ صاحابشو نمیشناخت. همه ی بچه ها دااااد و بیداااد، اصلا یه وضعی. رفتم خوندم. دو تا غلط داشتم. خانمه بهم گفت شما باید با جزء سی (عم جزء) شروع کنی. منم اومدم خونه و گفتم من اینجا رو نمیرم؛ خانمه به من گفته باید عم جزء بخونی ولی من عم جزئو بلدم.
مامانم نتونست منو راضی کنه که برم. ولی راستش، من فقط به خاطر اون نبود که گفتم نمیخوام؛ از محیطشم اصلا خوشم نیومد؛ عین مکتب خونه بود.
خلاصه، مامانم یه جای جدید پیدا کرد. یه جایی به اسم مدرسه ی قرآن که همون سال تازه افتتاح شده بود. الان که نوشتم یادم اومد که بگم مامان من خدای پیدا کردن جاهایی بود که تازه افتتاح میشدن! خواهر کوچیک تر شماره ی کارت کتابخونه اش تک رقمی بود یا یه چیزی تو مایه های ده دوازده اینا؛ چون جزو اولین نفرایی بود که تو کتابخونه ی عمومی نزدیک خونه مون عضو شد؛ برادر کوچیک تر اولین دوره ی تیزهوشان شهر ما بود؛ خواهر کوچیک تر اولین دوره ی نظام جدید بود و یه عالم مثال دیگه که الان یادم نمیاد
.
خلاصه، مامانم با یکی از همکاراش - که میشد معاون مدرسه مون- و دخترش - که همکلاسی من بود- قرار گذاشت که با هم یه روز بریم مدرسه ی قرآن و از چند و چونش بپرسن و ما دو تا رو ثبت نام کنن. اون روز نمی دونم چطوری شد که مریمو فقط آوردن و قرار شد بیان دنبالش. مامان مریم نیومد. من و مامانم و مریم رفتیم و مامانم صحبتاشو کرد. بعدش قرار شد بیان مریمو ببرن. مامان مریم هم یه ساعتی دیر اومد (یا شایدم کار مامانم زیادی زود تموم شد) و من و مریم کلی کاج جمع کردیم تو پارکی که اونجا بود و بازی کردیم.
دیگه ما رو ثبت نام کردن و چند جلسه ای رفتیم. بعدش مدیر مدرسه به مامانم گفته بود فلان شب، شبی با قرآن داریم؛ شمام اگه دوست دارین، شرکت کنین. ما هم شرکت کردیم. و یه عالمه از آدمایی که شرکت کرده بودن بزرگسال بودن؛ بزرگسالایی که کلاس قرآن پیشرفته میرفتن و همه شون با صوت و لحن می خوندن و یا حداقل تجوید سطح 2 رو رفته بودن و خلاصه، خیلی خفن بودن به چشم ما.
اونا از یه طرف شروع کردن به خوندن و یه معلمی که از همه به نظر من نچسب تر بود، اشکالاشونو می گرفت ولی اشکالای اونا خیلی کم بود و تو سطح بالا بود. بعد، این وسط، معلم گاهی دو سه کلمه توضیح هم میداد و از کلمه های ادغام و اخفا و اینا استفاده می کرد که من نمی دونستم چیه. هی مریم تو گوش من پچ پچ می کرد که اظهار یعنی این؛ اخفا یعنی این و ... .
مریم خییییلی دختر خوب و اجتماعی ای بود و اصلا تک خور نبود؛ اینو تو مدرسه هم بارها ثابت کرده بود. مثلا، وقتی معلما یه وقتی به یه دلیلی به همکاراشون آش میدادن تو مدرسه، بعضی از مامانایی که بچه هاشون اونجا بودن، دلشون نمیومد که بچه هاشون نخورن؛ می گفتن آخر زنگ یا موقع زنگ تفریح صدا بزنیم، بچه هامونم بیان آش بخورن. مامان من خیلی وقتا صدا نمیزد. دوست نداشت بچه اش تافته ی جدابافته باشه. مریمو میومدن از کلاس صدا می زدن. میرفت، دو دقیقه بعد میومد در می زد، می گفت خانم، دخترمعمولی رو هم دفتر کار داره! مریم همیشه میومد منم می برد آش خوری. خیلی دختر خوش قلب و مهربونی بود.
اینا رو گفتم که بگم اگه تو گوشم پچ پچ می کرد، اصلا برا این نبود که بگه من اینو بلدم و تو بلد نیستی؛ میخواست یادم بده و هیجان داشت بابت چیزی که بزرگا داشتن می گفتن و اون از قبل بلد بود.
ولی من اون شب که از اون شبی با قرآن برگشتم گفتم من الا و بلا دیگه نمیرم مدرسه ی قرآن. مریم همه چیو بلده. من بلد نیستم. مریم می خونه، من نمی خونم، مریم میدونه اظهار چیه و اخفا چیه و من نمی دونم و ... . هرررچی مامانم می گفت دخترم، خب، مریم کلاس رفته که بلده. تازه اونم زیاد نرفته؛ تو هم میری یاد می گیری؛ اصلا با هم تو یه کلاسین. من گفتم من دیگه نمیرم.
مامانم زورش بهم نرسید و من نرفتم. یکی دو جلسه گذشت و مدیر مدرسه زنگ زد به مامانم که چرا دخترتون نمیاد؟ حیفه و بیاد و اینا. مامانم گفت که متاسفانه دخترم میگه دیگه علاقه ندارم و ... . باز دوباره مدیر زنگ زد یه روز دیگه.
دیگه این جوری شده بود که به جای اینکه من یکشنبه، سه شنبه، پنج شنبه کلاس داشته باشم، مدیر اون موسسه بود که کلاس داشت! هر جلسه زنگ می زد. و من هر بار ساعتای 2 که میشد استرس می گرفتم که وای کاشکی زنگ نزنه. آخرش، یه بار معلم کلاس خودش گوشیو گرفت و گفت می خوام با خودش حرف بزنم. باهام حرف زد و منو قانع کرد که چند جلسه ی دیگه برم و اگه دوست نداشتم، نرم.
من نه تنها اون چند جلسه رو رفتم، بلکه تا آخرِ اولِ راهنماییم هم رفتم. روخوانی، حفظ، روانخوانی، تجوید 1، تجوید 2، صوت و لحن 1 و صوت و لحن 2 رو هم رفتم و شدم از همونایی که راحت می تونستم تو شبی با قرآنا اشکالای دیگرانو بگیرم.
ولی اگه اون معلم اولی نبود، من هیچ کدوم از اونا رو یاد نمی گرفتم. من الان خیلی از چیزایی که توی اون کلاسا یاد گرفته بودمو فراموش کرده ام ولی رفتار اون مدیر و معلم هیچ وقت از ذهنم نمیره.
اون خانم معلم اول با چشمای سبز و صورت سفید با مانتوی بلند و کفش های تق تقی با مقنعه ی چونه دار و مانتوی اپل دار، قدم زدنش تو کلاس و آفرین گفتنش به منو یادم نمیره
. بعضی از آدما واقعا تکرار نشدنین.
مامان من پول کامل ترم رو داده بود هیچ لزومی نداشت که مدیر هی زنگ بزنه و پیگیر باشه. به معلم که دیگه واقعا ارتباطی نداشت و می تونست کاملا بی تفاوت باشه. اون پولشو می گرفت. حالا یه نفر بیشتر یا کمتر برای اون چه فرقی می کرد؟ میدونین، یه نفر بیشتر یا کمتر برای اون فرق نمی کرد، ولی اون آدم با بقیه فرق می کرد
.
می تونم بگم اگه یه ذره خوبی توی وجود من باشه - با فرض وجود البته- بخش زیادیش به خاطر رفتارای معلمای اون مدرسه ی قرآنه. معلماش واقعا تو یه فاز دیگه بودن. واقعا رفتاراشون سعی می کردن اسلامی و قرآنی باشه. یه چیزی میگم، یه چیزی می شنوین. لبخند های روی لباشون، تن صداهای آروم و آرامش بخش و مهربونشون، احترام گذاشتناشون به کوچک ترها و بچه ها و ... یه چیزی بود که توی رفتارهای آدمای عادی نمی دیدی. تو دوره ای که خیلی ها بچه ها رو آدم حساب نمی کردن، تو مهمونی ها براشون بشقاب نمیذاشتن، تو اتوبوس اعتراض می کردن اگه مادری بچه اش رو به جای روی زانوش، روی صندلی نشونده بود، مدل رفتاری اونا با بچه ها یه جور دیگه بود. مشخص بود که از اساس اصولشون فرق داره با جامعه ی عادی. اینا رو من اون موقع نمی فهمیدما. فقط می فهمیدم که خب، چقدر خوب که معلمامون مهربونن. ولی الان که بزرگ شده ام می فهمم اونا واقعا داشتن طبق یه اصولی پیش میرفتن؛ مبنای فکریشون متفاوت بود. خیلی هم متفاوت بود.
--
کلاس اول راهنمایی که شدم، یه معلم بینش جوون داشتیم. یادمه یه بار بچه اش رو آورده بود با خودش، مهدکودکی اینا بود. شاید مثلا اون زمان 32 سالش اینا بود معلممون.
روز اولی که اومد، اسم و فامیلیشو گفت، در صورتی که اون زمان می دونین که اسم کوچیک معلم جزء اسرار مگو حساب میشد! و این در حالی بود که اسمشم یه چیزی بود تو مایه های کبری. چیز باکلاسی نبود. ولی این اعتماد به نفسو داشت که بگه و این قدر هم با بچه ها احساس صمیمیت می کرد که نترسه از اینکه مسخره اش کنن.
همون جلسه ی اول گفت من محتوای کتابو به شما درس میدم ولی به شیوه ی خودم. این جوری که بند بند از رو کتاب بخونم و توضیح بدم نیست. ما تو این کلاس بیشتر بحث می کنیم.
همون روز اول شروع کرد به این بحث که اصلا چرا فکر می کنیم که خدا هست؟ کی گفته که هست؟ کی گفته که یکیه؟ از کجا معلوم؟ اگه بگیم خدا دو تاس چه مشکلی داره؟
بعد خوووب میذاشت بچه ها بحث کنن؛ پچ پچ کنن با هم؛ دلیل بیارن؛ دلیلاشونو رد می کرد و ان قلت میاورد و خلاصه تقریبا تمام 90 دقیقه رو بحث می کرد. گاهی بحثش تموم میشد و میتونست دو خط هم از رو کتاب بخونه، گاهی نمی رسید و می گفت خب باشه بقیه ی بحث جلسه ی بعد. بقیه ی درس هم نه، بقیه ی بحث.
بحثاشم همیشه جون دار و درست و درمون بود (در حد اون سنی که ما داشتیم). میشه گفت بیشتر داشت با ما فلسفه ی اسلامی کار می کرد تا بینش درس دادن.
ما خیلی لذت می بردیم از کلاسش، چون واقعا خوش میگذشت. زنگ تموم میشد؛ معلم می رفت؛ ما هنوووز داشتیم بحث می کردیم با هم!
ولی خب، خودش به این رضایت نمی داد. بعد از یه مدت گفت بچه ها این جوری درس خشکه!! بیاین درسا رو به صورت نمایشنامه اجرا کنیم. بعد یکی عبا میاورد، گریمش می کردن میشد پیغمبر، اون یکی میشد حضرت علی، اون یکی میشد حضرت فاطمه و مثلا غدیرخم و این چیزا رو اجرا می کردن. حتی درسایی که مستقیم گفتار پیامبر نبودو هم می گفت به صورت نمایشنامه از زبون پیامبر گفته بشه که اون حالت روخوانی و خشک رو نداشته باشه.
دیگه هیچی از کتاب رو به صورت مستقیم از رو کتاب درس نمیداد. و شما فکر کن بچه هایی که می خواستن درسو به صورت نمایشنامه اجرا کنن، به جای اینکه یه بار بخونن، صد بار می خوندن!
سر کلاسم سوال نمی کرد. یعنی، اون سیستمی که معلم چهار نفرو ببره پای تخته و سوال بپرسه نداشت. نهایتا میگفت فلانی تو بگو هفته ی پیش راجع به چی بحث کردیم و چه نتیجه ای گرفتیم. اگرم یادش نبود، می گفت کی یادشه؟ و از یکی دیگه می پرسید.
گاهی وقتا هم که بحث بالا می گرفت و همه می خواستن همزمان حرف بزنن، می گفت گروه گروه بشیم و اول با هم سنگامونو وا بکنیم، بعد به عنوان گروه نظراتمونو اعلام کنیم.
بعد از یه مدت ساعت نماز افتاد تو زنگ مدرسه و مدرسه رسما زنگ رو یه ربع زودتر می زد که هر کس می خواد، بره نماز.
معلممون گفت من میرم نماز. هر کس میخواد با من بیاد. مشخصه که تمااام بچه ها دنبالش میرفتن!
بعد از یه مدت ساعت نماز تغییر کرد و افتاد وقتی که زنگ مدرسه قبلش می خورد و طبیعتا دیگه مدرسه زنگ نماز نداشت. گفت بچه ها من میرم مسجد سر کوچه. هر کس میخواد، بیاد. همممه دنبالش می رفتن با اینکه اصلا مجبور نبودن. آدم می تونست بره خونه اش. ولی باهاش خوش میگذشت.
بعضی ها می گفتن خانم ما چادر مشکی نداریم برای تو راه. می گفت خب، با چادر رنگی بیاین. می گفتن نه، بده؛ رومون نمیشه. می گفت شهر باید عادت کنه به دیدن چادرای رنگی. دلیلی نداره بخواین حتما مشکی بپوشین. و این جوری بود که بیست سی تا بچه راه میفتادن تو شهر با چادرای رنگی و مشکی که برن مسجد!
تو مسجدم اصلا سخت نمی گرفت که نخندین و شوخی نکنین و این حرفا. بچه ها تو سر و کله ی هم میزدن ولی چیزی نمی گفت. مثل اردو بود برامون. بعدشم ما رو برمی گردوند تا جلوی در مدرسه و می گفت خب، حالا هر کس به مسیر همیشه اش بره.
سال دوم راهنمایی هم همین معلم معلممون بود و بیشتر با بچه ها آشنا شده بود و بچه ها رو خوب میشناخت.
امسال پا رو فراتر گذاشت و گفت بیاین یه نمایش اجرا کنین برای سر صف. نمایشنامه چی بود؟ یه پسر ساده ی چوپون که عاشق دختر کدخدا میشد؛ اونم با گویش شهر خودمون با شعر و آهنگ ضربی؛ یعنی، کوچک ترین ارتباطی به دین و مذهب و این چیزا نداشت کاری که میخواست بکنه.
به اونی که همیشه داشت تو کلاس نقاشی دختر و پسر می کشید و با مدادرنگی برای بچه ها رژ می کشید، گفت تو گریمور شو؛ به اونی که خیلی ناز و ادا داشت گفت تو عروس باش؛ به اونی که دختر سنگین منگینی بود گفت تو عاقد باش؛ به اونی که دختر ساده ای بود گفت تو چوپونه باش. قشنگ همه رو شناخته بود و رو هر کی دست میذاشت و نقش بهش پیشنهاد میداد، اون نقش کاملا بهش میومد و همه بلافاصله تصدیق می کردن آره آره، فلانی خیلی خوبه برا این نقش.
به من پیشنهاد داد که مجری بشم برای کل برنامه ولی من قبول نکردم. همونجا بهم گفت که این نقشو تو خوب میتونی انجام بدی. چند بار هم بهم اصرار کرد. با اینکه خیلی ها مشتاق اون نقش بودن، گفت نه، اینو معمولی می تونه. ولی من بازم قبول نکردم. ولی الان با اطمینان میگم که اگه قبول می کردم، مسیر زندگیم عوض میشد. اون آدم علاقه ی منو قبل از من کشف کرده بود. یکی از شغل های محبوب من فقط چند سال بعدترش - و حتی همین الان- مجری گری برنامه های حضوری زنده بود - و هست. مجری تلویزیون و این چیزا نه؛ دقیقا همون مجری گری ای که اون معلم به من اون سال پیشنهاد داد. از راهی که توی زندگیم رفته ام پشیمون نیستم ولی دلم می خواد این کار رو هم یه روزی تجربه کنم. و مطمئنم اگه این مسیر رو هم رفته بودم، الان کارم توی همون سطحی بود که الان توی کارم هستم - و قطعا کمتر نبود. یادمه بارها پیش اومده بود که وقتی کسی مجری برنامه ها میشد سر صف، چقدر من از بعضی از کاراشون حرص می خوردم و با خودم می گفتم مثلا چرا باید کسیو مجری کنین که یهو پشت میکروفون از خنده منفجر میشه؟! چرا طرف حتی نمی تونه اتیکت کاری مجری گری رو حفظ کنه؟ چرا نمی تونه چشم تو چشم با بچه ها حرف بزنه؟ چرا وقتی داره حرف می زنه، داره ناکجاآبادو نگاه می کنه؟! چرا بلد نیست مجری چطوری باید حرف بزنه؟ کلا، خیلی ایراد می گرفتم تو دلم به مجری گری بچه ها ولی نمی دونم چرا هیچ وقت اعتماد به نفس اینو نداشتم که خودم برم بگم آقا میکروفونو بدین به من. البته، کلا هم زیاد این موقعیت پیش نیومد ولی خب دیگه.
البته، برعکسشم بود؛ هر وقت میرفتیم مثلا برنامه ای، اجرایی، چیزی، خیلی لذت می بردم وقتی مجریه تمیز و قشنگ اجرا می کرد و باسواد بود. و با توجه به اینکه قبلا بهتون گفته بودم که من چقدر تو فعالیت های فوق برنامه ی مدرسه هام بودم و چقدر برای اجرا و جایزه گرفتن رفته بودم مراسما رو، شونصد تا مجری بزرگسالو دیده بودم اجراهاشونو و واقعا تشخیص میدادم کدوم مجری ها خوبن، کدوما بدن.
خلاصه که من قبول نکردم اون سمت رو و پرید دیگه. ولی دم اون معلمه گرم که فهمیده بود من چی دوست دارم، وقتی خودم هنوز نمی دونستم
.
اون نمایشنامه که با شعر و آهنگ و عروسی و ضرب گرفتن روی دایره و تنبک همراه بود انقدرررر محبوب شد بین بچه ها که فردا صبح که رفتیم مدرسه دیدیم روی تخته مونو پر کرده از نوشتن چیزایی مثل آفرین به شما هنرمندای کوچولو، خیلی خندیدیم، دمتون گرم و ...
. و این طوری شد که کلاس 2بی تو مدرسه معروف شد. هر جا می رفتیم، می گفتن شما بچه های 2 ی بی هستین؟
همون سال، با بچه ها تو ماه رمضون یه بارم افطاری درست کردن و خوردن. اون مراسمو من نرفتم. قبلش پرسیده بود کیا میان و کیا نمیان. تنها کسی که نرفت من بودم. به من نگاه کرد و گفت تو بابات نمیذاره. من میتونم باهاش حرف بزنم. دو باز هم اصرار کرد. من انکار کردم. ولی حرفش درست بود. من فقط نمیخواستم بابامو تو معذوریت بذارم که حتما اجازه بده. اون معلم بابای منو نمیشناخت ها ولی میشناختش! واقعا معلم بی نظیری بود.
یه بار، سر یه امتحان سخت آخر ترم، وقتی مراقب بود، یهو اومد تو گوشم گفت دختر معمولی قرآنتو بیست شدی.
بعدا فهمیدم به همه ی اونایی که ۲۰ شده ان گفته که سر جلسه بهشون روحیه بده.
اون سال به معنی واقعی کلمه یکی از اوج های زندگی من و خیلیییی های دیگه از اون کلاس بود. سال اول که بچه ها همو نمیشناختن و خیلی با هم صمیمی نبودن. سال دوم این معلم همه ی بچه ها رو با هم دوست که نه، خواهر کرده بود یه جورایی؛ کلاسمونو تبدیل به خانواده کرده بود.
سال سوم، هم اون معلم از مدرسه مون رفت، هم بچه ها درگیر کنکور تیزهوشان دبیرستان شدن، هم معلم بینش بسیار مزخرفی داشتیم، کلا، دیگه فضا عوض شد.
یه نکته ی جالب دیگه هم راجع به این معلمه این بود که اون همه دو سال با ما بحث کرد، هرگز راجع به موضوعی مثل حجاب و لباس و این چیزا با ما بحث نکرد؛ هیچ وقت هم به کسی از این مدل تذکرا نداد.
واقعا خیلی خیلی عمیق تر کار میکرد. اصلا اون بحث های حجاب و اینا براش مطرح نبود.
خلاصه که اینم یکی از آدمای فراموش نشدنی زندگی من بود که من فقط گوشه ای از خوبی هاشو گفتم.
--
بزرگتر شدم؛ رفتم دانشگاه. مسجد خوابگاه تو ساختمون ما بود. من همیشه میرفتم مسجد تقریبا. و یه عده ثابت بودن اونجا دیگه.
یه دختر خییییلی مهربونی بود که فهمیدم سال بالایی ماست. اون سال سوم بود و ما اول.
یه بار یادم نمیاد چی شد که من خیلی مستاصل بودم که فلان برنامه ام اجرا نمیشه و جواب نمیده، اون گفت که من میام کمکت میکنم.
اومد تو اتاقمون و پای کامپیوترم و راهنماییم کرد. اونجا بیشتر حرف زدیم و فهمیدم متاهله و یه بچه داره و تو خوابگاه متاهلی زندگی میکنه.
از این آدما بود که نگاهش میکردی، آرامش میگرفتی. از اینا که انگاری توکل خالصن، هیچ وقت استرس نمی گیرن.
بعدتر یه بار به یکی از بچه ها گفتم فلانی (اسم کوچیکشو گفتم) چقدر خوبه. اون روزم اومد بالا، کمکم کرد. گفت کدوم فلانی؟ گفتم اون که سال بالایی ماست و فلان. گفت اون؟ اون اصلا تو یه فاز دیگه اس. اون خیلی خفنه. اون حتی همیشه رو تشک نمی خوابه. گاهی تشکشو ورمیداره، رو یه لایه پتوی نازک می خوابه. میگه آدم گاهی باید به خودش سختی هم بده تا خبر داشته باشه از دل بقیه و به فکرشون باشه.
اون خانم خیلی فعال بود؛ خیلی، واقعا خیلی. صرفا برا نماز نمیومد مسجد.
الان چهار تا بچه داره. ممکنه یه عده فک کنن که خب، آره، هنرش فقط زاییدن بوده. ولی باید بهتون بگم که تا دکترا رو تو دانشگاه های دولتی و معتبر تهران خوند. حوزه رو هم تا سطح معادل دکتراش خوند. الانم یه سمت مهم و کاملا مرتبط با تحصیلات دانشگاهیش داره. و جالب اینکه در تمام این مدت هم فعالیت داشته و کار کرده. البته، من نمیدونم پاره وقت یا تمام وقت یا حقوق گرفته یا نه ولی میدونم که همواره مشغول بوده تو جاهای مختلف، حتی همون موقع که دانشجوی سال سوم بود و یه بچه داشت!
به قدری من این خانمو دوست داشتم که خدا میدونه، انقدر که این خانم خوش اخلاق و مهربون و کاری و فعال و همه چی تموم بود
.
--
برخلاف اینکه خیلی ها تجربه ی خوبی از آدمای مذهبی دور و برشون نداشته ان، زندگی من همیشه پر بوده از آدمای مذهبی خوب، واقعا خوب. آدمایی که الان که بهشون فکر میکنم، میگم دمتون گرم که انقدر خوب بودین.
--
حالا اون دفعه یه دوستی راجع به اینکه چرا دوست دارم کار داوطلبانه بکنم ازم پرسید. شاید بخشی از دلیلش اینه که من کنار این آدما بزرگ شده ام و اینو وظیفه ی خودم میدونم توی اون زنجیره.
گاهی وقتا می بینم بعضی ها اینجا یا تو دنیای واقعی به من میگن تو چقدر فعالی، با خودم میگم آیا اینا آدمایی مثل اونایی که من باهاشون بوده ام رو دیده ان و نظرشون اینه؟ واقعا فکر نمیکنم؛ وگرنه من به چشمشون نمیومدم.
همه ی این آدمایی که گفتم، واقعا هیچ اجباری براشون نبود که اون کارا رو انجام بدن ولی خودشون داوطلبانه انقدر از جون و دل مایه میذاشتن و تا ته خط رو میرفتن.
--
من این پستو چند هفته پیش میخواستم بنویسم، هی نشد.
درست همون موقع ها، داشتم مولانا میخوندم، یکی تو حاشیه نویسی هاش -نقل به مضمون- گفته بود از نظر مولانا آدما دو دسته ان: آدمای داشتن و آدمای بودن. بعضی ها دنبال اینن که هی چیزای بیشتری به دست بیارن و چیزای بیشتری داشته باشن. بعضی ها دنبال اینن که فلان جور باشن، خوب باشن؛ دنبال اینن که خودشونو بهتر بکنن و برسونن به اون چیزی که مد نظرشونه.
و به این فکر کردم که من چقدر دور و برم پر از آدمای "بودن" بوده همیشه و از این بابت خوشحالم
.
امیدوارم زندگی شمام پر از آدمای "بودن" باشه :).