دو تا کتاب خوندم تو این مدت. یکی مغازه ی خودکشی بود. نمره اش هفت از ده بود برام. خیلی متن سلیس و روونی داشت. موضوعشم جالب بود. در مورد یه خانواده بود که لوازم خودکشی میفروختن، مثل سم و طناب و ... و مردمو به خودکشی تشویق می کردن. اما از یه جایی به بعد، یه بچه ی دیگه توی خانواده به دنیا اومد که مثل بقیه فکر نمی کرد و ادامه ی ماجرا.
کتاب، در حد انتظارم نبود. نمی دونم چرا اسمشو خیلی این ور، اون ور دیده بودم و احساس می کردم زیاد براش تبلیغ شده.
مترجم کتاب احسان کرم ویسی بود و ترجمه اش واقعا عالی بود. اصلا حس نمی کردی ترجمه اس.
در کل، کتابی نیست که بخوام حتما توصیه کنم بخونین ولی اگه جایی به چشمتون خورد، بخونین. چون کاملا حالت داستانی داره و تعداد صفحاتشم زیاد نیست، خیلی سریع تموم میشه. فکر کنم برا من که هی این ور و اون ور میذاشتمش دو سه روز طول کشید.
از این کتاب هیچ جمله ای ندارم که بنویسم چون کاملا حالت داستانی داشت.
فقط شعار مغازه هه خیلی بامزه بود: "آیا در زندگی شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!" .
--
یه کتاب دیگه خوندم به اسم فلسفه در خیابان.
این یکی ترجمه ی جالبی نداش. میشد فهمیدش ها ولی طرف خیلی وفادار به متن ترجمه کرده بود.
این یه نمونه از ترجمه شه:
"خیابان پر از مردمی است که برای دیدن رویدادی صف کشیده ان. وای یک افتتاحیه داریم. قشنگ نیست؟ صفی در هر دو طرف. این نیویورک است. فرش قرمز و همه چیز."
اینم یکی دیگه اش: "من سعی می کنم در مورد هر چیزی که نادیده گرفته شده و به حاشیه رانده شده گفت و گو کنم و این، نامعمول نیست. شبیه ادغام کردن است، با اینکه از همه طرفِ این مانع، مناقشه انگیز است."
من این مدل ترجمه ها رو دوست ندارم. "صفی در هر دو طرف" به عنوان یه جمله، علی رغم اینکه قابل فهمه، به نظر من، اصلا سلیس نیست.
ولی خب بد هم نبود. میشد حداقل فهمیدش!
این کتاب، این جوریه که نویسنده با یه سری آدمی که انتخاب کرده، راه میره تو خیابون و صحبت می کنه و نظرشونو در مورد چیزای مختلف می پرسه. بنابراین، کل متن، حاصل تفکرات یه نفر نیست. اگر می بینین توی چیزایی که نوشته ام تناقضی هست، به این علته.
این کتاب هم نمره اش همون 7 از دهه. ولی اگه ترجمه ی بهتری داشت، می تونست 8 و 9 باشه. احساس می کنم یه جاهایی، من نمی تونستم متن رو اون جوری که واقعا بوده درک کنم.
چیزیو که راجع به این کتاب دوست نداشتم، این بود که طرف تصمیم گرفته بود بره با این فیلسوفا راه بره تو خیابون و در مورد موضوع مد نظرش صحبت کنه. مثلا؛ فرض کنید اگه تصمیم داشت راجع به فقر و کارتن خوابی با کسی صحبت کنه، رفته بود تو گرون ترین خیابون های نیویورک با طرف راه رفته بود. بعد، هی وسط حرفاش یهو یه توضیحی در مورد اون خیابون میداد یا اینکه الان چه اتفاقی افتاد؛ مثلا، الان یه ماشین اومد که آشغالا رو بیاره برای بازیابی. این چیزاش برای من مثل پارازیت بود و اذیت کننده. من دوسش نداشتم. یعنی؛ کلا، سبکی که انتخاب کرده بود برای نوشتن رو دوست نداشتم. اما محتوای چیزایی که تک تک آدما گفته بودن، برام جالب بود خیلی از جاهاش.
اینا هم بخشایی از کتاب:
به همین دلیل است که عمدتا به تاریخ دانشگاه ها به عنوان مکان هایی برای کنش سیاسی قاطع و جدی، ایده های سیاسی ریشه ای، مدل واره های سیاسی ریشه ای و چیزهایی از این قبیل، رجوع نمی کنید. البته؛ استثناهایی وجود دارد اما من کلا انتظارات بالایی از دانشگاهی ها ندارم. منظورم تاریخ آمریکاست. اگر برای جنگ با برتری مردها و سلطه ی سفیدها و ثروت و نابرابری های حاصل از حرص و طمع اقتصادی، منتظر دانشگاه ها می ماندیم، پیروزی های خیلی کمی نصیبمان می شد. می بینید، بیشتر شجاعت از مردم می آید، از مردم عادی، از پایین. و بعد دانشگاهی ها از حرکت های اجتماعی متاثر می شوند و به آن ها واکنش نشان می دهند.
--
دریدا تعلیم می داد: اگر احساس کنید که برای خودتان احترام زیادی قائلید، پس آدم چندان اخلاقی نیستید. کسی که به راحتی و بدون زحمت، وجدانی آسوده به دست بیاورد، یک جورهایی آدم بیخودی است. به این می ماند که کسی با خودش بگوید: "وای من به این آدم بی خانمان، پنج دلار دادم، من معرکه ام!". یعنی آدم بی مسئولیتی است. آدم مسئولیت پذیر - و این را در لویناس هم می بینیم که البته از داستایفسکی نقل قول می کند- انسان های مسئولیت شناس کسانی اند که احساس می کنند هیچ وقت حق مطلب را ادا نکرده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مسئولیت پذیر نبوده اند، هیچ وقت به اندازه ی کافی مراقبت نکرده اند. و آن ها حتی یک پروژه ی اخلاقی ندارند، چون بسیار پرطمطراق و نمایشی است.
تایلر: چیزهایی را که گفتید دوست دارم، ولی همین جوری به ذهنم می رسد که پایبندی به چنین دیدگاهی دشوار است. اینکه هرگز خودتان را تبرئه نکنید. هرگز احساس نکنید که از عهده برآمده اید، هرگز احساس نکنید که دیگران را کاملا فهمیده اید. این وضع می تواند کمی طاقت فرسا و غیرقابل تحمل باشد.
رونل: این خیلی خیلی درست است. فرد در این حالت، شکست را می پذیرد یا آن را تصدیق می کند بدون اینکه ژست نیهیلیستی بگیرد که "بله، خودش است، شکست! من از دست رفته ام، من سقوط کرده ام و سوخته ام!" باز، این چیزی است که نمی توان خیلی به آن مباهات کرد. همان طور که لویناس می گوید، این بی کرانه است، دودلی و ضربه ی روحی است، آزار است. در کتاب وجود و زمان هایدگر، یکی از مقولات یا صفت های بنیادی وجود، دلمشغولی و دل نگرانی - به هر دو، ترجمه شده- یا اضطراب است. هایدگر می گوید که اضطراب به عنوان حالتی از وجود، آن چیزی است که موجب می شود خواست فهمیدن داشته باشیم.
اگر مضطرب نباشیم، اگر با چیزها خوش باشیم و همه چیز بر وفق مراد باشد، پس سعی نکرده ایم همه چیز را بکاویم و بفهمیم. فکر می کنم اضطراب حالت عالیِ اخلاقمندی است. این را هم بگویم که من اختلال اضطراب را برای کسی تجویز نمی کنم. هرچند، آیا اصلا می شود که القای اضطراب به فردی مثل آقای بوش را تصور کرد، که به ... هم نیست که کسی را به میدان جنگ بفرستد یا روانه ی صندلی الکتریکی کند. او هیچ اضطرابی که به گفتنش بیرزد، ندارد. این جور آدم ها خیلی به این می نازند که اضطراب ندارند. لحظه ای هم بی خوابی به سرشان نمی زند، لحظه ای آرامش خود را از دست نمی دهند، هیچ اضطرابی از خودشان نشان نمی دهند. این، بخشی از اعتماد به نفسی است که به خلق و خوی آدمکش ها می خورد و بوی خون می دهند. و این، طرز تلقیِ غیراخلاقی است.
--
سینگر: به طور خلاصه، باید بگویم اگر دیگران سهم منصفانه شان را نپردازند و ما بتوانیم به راحتی زندگی هایی را با پرداخت چیزی بیشتر از سهم منصفانه خودمان نجات بدهیم، باید این کار را بکنیم. خودداری از انجام کاری بیشتر از سهم منصفانه در این شرایط، به این معنی است که اولویت بندی ما نادرست است. برای مثال، تصور کنید که فقط یک کودک در آن حوضچه ی کم عمق نیست، بلکه ده کودک اند و بر حسب اتفاق، ده بزرگسال نزدیک حوضچه هستند و هر کدام قادر به نجات یک بچه اند. شما یکی از آن ها هستید. پس به داخل حوضچه می پرید و بچه ای را نجات می دهید و مسلم می گیرید که نه نفر دیگر همین کار را می کنند. اما همین که کودکتان را صحیح و سالم از حوضچه بیرون می آورید و روی زمین می گذارید، شوکه می شوید وقتی می بینید که پنج نفر از بزرگسال ها هیچ کودکی را نجات نداده اند. به همین علت، هنوز پنج کودک دیگر در معرض خطر خفه شدن در آب هستند. آیا شما و چهار بزگرسال دیگری که هر کدام بچه ای را نجات داده اند، می گویید "خب، ما سهم منصفانه ی خودمان در قابل نجایت دیگران را ادام کردیم" و راحت به راه خود می روید؟ نه. با اینکه ممکن است نامنصفانه باشد که مجبورید دو بار به داخل آب سرد بروید وقتی دیگران هیچ کاری نمی کنند، ولی باز نادرست است که بچه ای را ول کنید که در آب خفه شود وقتی راحت می توانستید نجاتش بدهید.
--
پرسش اخلاقی نهایی این است: قصد دارید چگونه زندگی کنید؟ و پاسخی که فرهنگ غربی اغلب به نظر می رسد ارائه می کند، این است: زیاد مصرف کن، زیاد بخر و دنبال لذت های خودت برو. و من حیرانم که آیا این رضایت بخش ترین شیوه ی زندگی کردن است؟ یونانیان باستان ایده ای داشتند که آن را پارادوکس لذت گرایی می خواندن، یعنی اگر شما سعی کنید که با مستقیم هدف قراردادنِ لذت، برای خودتان لذت کسب کنید و بگوید: "من قصد دارم کاری کنم که برایم لذت به بار بیاورد" اغلب درمیابید که لذت پیش رویتان تبخیر می شود و از بین می رود، دور می شود. شما آن را مآلا راضی کننده یا واقعا لذت بخش نمی یابید. ولی به جای این، اگر کار دیگری بکنید که فکر می کنید به زحمتش می ارزد، شاید چیزی که از لحاظ اخلاقی مهم است، آن وقت در می یابید که در انجام آن کار، رضایت خاطر به دست آورده اید. و آن وقت، انجام آن نه تنها لذت بخش تر است، بلکه معنی دارتر و رضایت بخش تر هم هست.زندگیتان واقعا لذت بخش تر و ارزنده تر می شود و همین طور که آن را پشت سر می گذارید، با خودتان می گویید: "بلکه، این واقعا همان چیزی بود که می خواستم زندگی ام را صرف انجامش بکنم. این چیزی است که به زحمتش می ارزید." به جای اینکه صرفا آن احساس تو خالی را داشته باشید و بگویید خب، دنبال لذت رفتم و خوش گذراندم، اما حالا همه اش به سر آمده. همین.
--
معتقدم که می توانیم نوعی معنی به زندگی خودمان بدهیم. خیلی از فیلسوفان راجع به این موضوع هم بحث کرده اند. آن ها پرسیده اند: چگونه باید زندگی کنیم؟ چه چیزی زندگی ما را معنی دارترین و رضایت بخش ترین زندگی ها می کند؟
و این پرسشی است که می توانیم به آن پاسخ بدهیم و پاسخ این است: ما زندگیمان را معنی دارترین زندگی می کنیم وقتی خود را به اسباب و اموری واقعا مهم پیوند بزنیم و به آن ها یاری برسانیم. به این ترتیب، احساس می کنم به سبب زندگی ما، اوضاع جهان کمی بهتر از وقتی شده که این طور نبود. در تبدیل جهان به جایی بهتر، سهمی ادا کرده ایم، هرچند کوچک بوده باشد و سخت است پیدا کردن چیزی معنی دارتر از انجام این کار: اینکه میزان درد و رنج غیرضروری ای را که در این جهان وجود دارد کاهش بدهیم و جهان را برای همه ی موجوداتی که با ما در آن سهیم هستند، کمی بهتر کنیم.
--
دیوانگی است که کسی فکر کند یک بهترین نوع موسیقی وجود دارد و بنابراین، همه ی موسیقی های دیگر را باید مورد انتقاد و نکوهش قرارداد چون مثلا موسیقی رمانتیک و کلاسیک قرن نوزدهمی نیستند. نامعقول است که به اپرای چینی گوش بدهیم و بگوییم مشکل اپرای چینی این است که شبیه وِردی نیست. هر کسی می فهمد که اپرای چینی می تواند محشر باشد و وردی هم می تواند محشر باشد.
--
جالب است بدانیم که اولین حکم قانونیِ نمادین، اولین ملاک قانونی در زمان صدراعظمی هیتلر، منع کردن شکنجه ی حیوانات بود. طرفه اینکه، این کار خنجری بود بر یهودیان؛ ایده این بود که مراسم یهودیِ قربانی کردن گوسفند غیرقانونی اعلام شود. پس می بینید که اولین رژیم به لحاظ اکولوژی کاملا آگاه در اروپا، آلمان نازی بود. خود این به تنهایی ثابت می کند که اکولوژی و حفظ محیط زیست همیشه آن طور که در ظاهر به نظر می رسد معصوم و بی گناه نیست، بلکه همیشه آلوده به ایده ئولوژی است.
(اینجا من یه قسمتیشو اون زمان عکس نگرفتم که بیام بنویسمش ولی بعدتر که بیشتر نظرات این آقاهه رو خوندم، بیشتر دوسش داشتم. کلا، نظرش این بود که این حرف های حمایت از محیط زیست و اینا، خودش الان تبدیل به یه ایدئولوژی شده و زیادی بهش بها داده میشه و یه جورایی مقدس شمرده میشه و نمیشه علیهش حرفی زد ولی هدفش همون سرمایه داری و این چیزاس و واقعا ربطی به محیط زیست نداره.
توی جای دیگه ای هم حتی میگه من کاملا می تونم تصور کنم که تولیدکننده های بزرگ به نحوی سر مردم کلاه میذارن و میوه های خوشگل رو با یه قیمتی به مردم میدن؛ بعد اونایی که یه کمی لک روشون افتاده رو به اسم اینکه اینا ارگانیکن، تازه گرون تر به مردم می فروشن . برای همین، من هیچ وقت اعتماد نمی کنم به این برچسب های ارگانیک و اینا که روی میوه ها می زنن.)
--
اما می دانید که اندیشه های عمیق، شر و ور محض اند. من این بازی را در یکی از کتاب هایم کردم. فکر می کنم آن را اثبات کردم، اینکه هر پرت و پلایی را می توایند به عنوان فکری عمیق جا بزنید اگر بتوانید آن را خوب صورت بندی کنید. نه، نه، من به معنای دقیق کلمه، مثال ارتباط بین ادبیت و زمان زودگذر را می زنم. نگاه کنید، اگر کسی به چشم هایتان زل بزند و بگوید: "این زندگی زودگذر را فراموش کن. ابدیت آنجاست (با دست به آسمان اشاره می کند)، نه این بیهوده سرا."، این حرف، پر مغز به نظر می رسد. حالا کسی دیگر به چشم هایتان عمیق نگاه می کند و دقیقا مخالفش را می گوید. به شما می گوید: "رویای ابدیت را فراموش کن. زندگی، زندگی واقعی، همین جاست. از آن لذت ببر." این حرف هم عمیق و پرمغز به نظر می رسد. خب، بعد نفر سومی از راه می رسد و به شما می گوید: "افراط و تفریط نکن. نه ابدیت، نه زندگی فانی و گذرا. تعادل درست را بین ابدیت و لذت زودگذر پیدا کن. این، حکمت واقعی است." این حرف درست به نظر می رسد و بعد نفر دیگری می آید و می گوید: "ما آدم ها، موجودات تراژیکی هستیم. نیمی حیوان و نیمی فرشته. ما برای همیشه دوپاره هستیم. راه فراری از آن وجود ندارد."
حالا می فهمید منظورم چیست. هر مزخرفی بگویید، اگر آن را با طنینی درست بگوید، شبیه اندیشه ای عمیق به نظر می رسد.
--
همه ی شرکت های بزرگی که سبزشویی* می کنند، در تبلیغاتشان از رنگ سبز و فضاهای سبز استفاده می کنند و امثال این کارها. چون اکولوژی با حفظ محیط زیست خیلی مد روز است.
* سبزشویی، به فعالیت هایی گفته می شود که به ظاهر دوستدار محیط زیست هستند، اما به اسم حمیات از محیط زیست به محیط زیست صدمه می زنند.
کتاب آبلوموف رو خیلی وقت پیش تموم کردم و بالاخره الان موفق شدم بخش هایی از کتابو بنویسم و این پست رو تموم کنم.
خیلی کتاب خوبی بود به نظر من. می تونم بهش نه یا ده از ده بدم. برای ده دادن یه کمی دل به شکم، چون یه کمی سختمه که بذارمش کنار کتاب های چارلز دیکنز یا کلیدر یا بلندی های بادگیر. اما خب ایرادی هم نداشت و واقعا من دوستش داشتم.
با اینکه شخصیت اصلی داستانش خیلی اعصاب خرد کن بود و یه آدم تنبل بیکاره بود که راحت سرش کلاه میذاشتن، ولی بازم شخصیتش برام جالب بود و دوست داشتم دنبال کنم تمام اتفاقاتی که براش میفته رو. کتاب خیلی اتفاقا هیجان انگیز نداره و بیشتر اتفاقا توی خونه ی خود آبلوموف اتفاق میفته.
آخر کتاب هم یه تحلیلی بر این کتاب نوشته بود از طرف یه منتقد ادبی روس که واقعا خیلی قشنگ بود و من خیلی ازش لذت بردم. یه بخش هاییش رو من همون طوری دیده بودم، اما بعضی جاها از یه دید دیگه به داستان و شخصیت های داستان نگاه کرده بود که انگاری یه دری به روی آدم باز می کرد به یه دنیای جدید.
کتابشو برای کسایی که نگاهشون به زندگی شبیه منه به شدت توصیه می کنم. حیفه که از دستش بدین. آدم وقتی این کتابو می خونه، شاید با خودش فکر کنه من اصلا آبلوموف نیستم ولی آخر کتاب که اون تحلیل مربوط به کتابو می خونه، می فهمه که تو بعضی موارد، اتفاقا چقدر آبلوموف درونش فعاله .
ضمنا آبلوموف اسم شخصیت اصلی داستانه که در واقع اسم کاملش ایلیا ایلیچ آبلوموف هست.
--
اینم بخش هایی از کتابش (دقت کنین که همه اش دیدگاه شخصیت اصلی کتاب نیست.):
مسلم است که انسان نباید آن طور که خود می خواهد زندگی کند. اگر بکنی، چنان در آشوب تناقض ها فروخواهی رفت که عقل هیچ آدمی، هر قدر هم خردمند و حسور، نمی تواند از آن نجاتت بدهد. آدم دیروز آرزویی داشته. امروز به آنچه در اوج اشتیاق و تا حد مدهوشی می خواسته رسیده است اما فردا از شوق دیروز شرمسار خواهد شد و زندگی را نفرین خواهد کرد که خواسته اش را برآورده است. حاصل پیش رفتن گستاخانه و به استقلال در راه زندگی و اصرار در "می خواهم" خودسرانه همین است. باید همچون نابینایان قدم به احتیاط برداشت و در برابر بسیاری چیزها دیده فروبست و از هذیان سعادت خواهی پرهیخت و هر گاه سعادت از دست رفتن، ننالید. زندگی همین است. کسانی که زندگی را شادکامی پنداشته اند، بی خردند. الگا می گوید: زندگی تکلیف است. تعهد است و سرانجام وظیفه همیشه دشوار است.
--
شوهران زاخارصفت (زاخار یکی از شخصیت های کتابه) در دنیا بسیارند. دیپلمات هایی که به اظهارنظر زنشان با بی اعتنایی پوزخند می زنند اما پنهانی آن را در گزارش خود می گنجانند، یا مدیر کلانی که وقتی زنشان درباره ی امر مهمی چیزی می گوید برای خود سوت می زنند و یا شکلکی حاکی از ترحم به بی اطلاعی او، به گفته هایش گوش می دهد اما روز بعد همین گفته ها را با آب و تاب تمام تحویل وزیر می دهد.
--
اما بیشتر مردها چنان ازدواج می کنند که گویی ملکی می خرند و از منافع و مزایای مهم آن بهره مند می شوند؛ زن در خانه نظمی بیشتر برقرار می کند و چرخ زندگی را می گرداند و بچه می آورد و تربیتش را به عهده می گیرد. آن ها به عشق به همان چشمی می نگرند که مالکی به ملک خود و به زودی به آن خو می گیرند و دیگر توجه خاصی به آن نمی کنند.
با خود می گفت: علت این حال چیست؟ آیا نقصی مادرزادی است و نتیجه ی قوانین طبیعت است یا زاده ی سستی تربیت؟
--
می دانیم که ارضای بی حساب هوس های طفل، موجب ضعف نفس و نااستواری شخصیت می شود و خودپسندی به رساتی با توانایی حفظ عزت نفس و متنات ناسازگار است. طفل چون عادت کرد که انتظارات نامعقول از اطرافیانش داشته باشد، قدرت محدود داشتن خواهش های خود را در حدود امکانات از دست می دهد و دیگر توانایی نخواهد داشت که از وسایل موجود برای رسیدن به هدف های خود سود جوید و در نتیجه به مجرد برخورد با مانعی که مستلزم تلاش شخصی او باشد در می ماند و عاجز می شود. چنین طفلی وقتی بزرگ شد، آبلوموفی می شود.
--
به سراسر زندگی گذشته ام باز می نگرم و ناخواسته از خود می پرسم: "برای چه زنده بوده ام؟ برای چه به دنیا آمده ام؟ باید دلیلی در کار بوده باشد. باید رسالتی والا داشته باشم. زیرا در روح خود حس می کنم که قدرتی نامحدود دارم. اما نتوانسته ام به ماهیت این رسالت پی ببرم و خود را در وسوسه ی هوس هایی تو خالی و بی لذت رها کرده ام. از بوته ی آزمایش همچون آهن سخت و سرد بیرون آمدم. اما آتش ارجمند را که زیباترین گل زندگی است برای ابد از کف داده ام."
رودین نیز درباره ی خود چنین می گوید: "بله، طبیعت در اعطای مواهبش به من، سخت بزرگوار و گشاده دست بوده".
--
سرباز آبلوموف صفت، اگر می توانست بی آن که بجنگد مقرری اش را بگیرد و لباس نظامی اش را، که در بعضی موارد امتیازاتی نصیب صاحبش می کند بپوشد، هرگز دست به اسلحه نمی زد. استاد درس نمی داد و دانشجو درس نمی خواند و نویسنده نمی نوشت و بازیگر روی صحنه ظاهر نمی شد و پیکرتراش و نقاش هم قلم و قلم مو و تخته شستی را به کنار می نهادند و این آبلومویسم است. آن ها همه از تلاش های منیع و شریف سخن می گویند و آگاهی بر وظیفه ی اخلاقی و منافع همگانی را تبلیغ می کنند اما همین که وقت آزمون فرا رسد، معلوم می شود که این ها همه جز حرف چیزی نبوده است. حرف های تو خالی!
--
اگثر ثروت بین همه ی مردم به تساوی تقسیم شود، مردم دیگر انگیزه ای به جمع مال نخواهند داشت و کار نخواهند کرد و در نتیجه همه از گرسنگی خواند مرد.
--
نه، هیچ یک از این آبلوموف ها اصولی را که درباره ی آن حرف می دند، هرگز در وجود خود به گوشت و خون مبدل نکردند. هرگز آن ها را تا نتیجه ی منطقی خود ادامه ندادند. هرگز به مرزی که حرف به عمل منجر می شود و معتقدات به احتیاجات عمیق روح آمیخته می گردد و در آن مستحیل می شود و به صورت یگانه فنر و محرک رفتار آدمی درمی آید، نرسیده اند. به این دلیل است که این اشخاص پیوسته دروغ می گویند. به این سبب است که وقتی پای کار قطعی در میان می آید چنین درمانده می شوند و دست خالی می مانند. به این دلیل است که مطالب ذهنی برای آن ها گرانبارتر از واقعیات زنده و اصول کلی مهم تر از حقایق ساده ی زندگی است. آن ها کتاب های مفید مطالعه می کنند تا درباره ی آن چه دیگران می نویسند با خبر باشند. خود مقالات فکرانگیز می نویسند تا از ساخت منطقی استدلال های خود لذت ببرند و سخن رانی های جسورانه می کنند تا جملات پرطمطراق خود را بشنوند و غریو تحسین از سینه ی شنوندگان خود بیرون بکشند. اما قدم بعدی چیست؟ هدف این خواندن ها و نوشتن ها و سخنرانی ها کدام است؟ آن ها کاری به این کارها ندارند و اعتنایی به آن ها نمی کنند. پیوسته به ما می گویند این چیزی است که ما می دانیم و فکر می کنیم. باقی کار بماند برای دیگران. آن دیگر به ما مربوط نیست. آن ها تا زمانی که ضرورتِ کردن کاری نباشد، می توانند مردم را با این قبیل چیزها فریب دهند و خوش بخرماند و به خود ببالند که هر چه باشد ما نگرانیم و به هر طرف در جنب و جوشیم و حرف می زنیم و از این قبیل.
--
وقتی کارمند دولت عالی رتبه ای را می بینم که از پیچیدگی معضلات نظام اداری شکایت می کند، از دور داد می زند که آبلوموف است. وقتی یک افسر ارتش را می بینم که شکایت دارد ا زاین که رژه رفتن کاری خسته کننده است و جسورانه استدلال می کند که قدم آهسته عملی بی فایده است و مانند آن ... کمترین شکی برایم نمی ماند که آبلوموف است.
وقتی که در مجالت سخنران لیبرالی را می خوانم که بر افراط ها و سوءاستفاده ها می تازد و اظهار خوشوقتی می کند که کاری که مدت مدیدی در انتظار بوده یا به تحققش امید داشته عملی شده است، فکر می کنم که اینها همه در آبلوموکا نوشته شده است.
وقتی همراه تحصیل کردگانی هستم که با حرارت بسیار طرفدار تامین احتیاجات بشرند و سال هاست که همان داستان های قدیمی (با شرح ماجراهای تازه) را در خصوص رشوه خواری و اعمال خشونت آمیز و هر نوع قانون شکنی دیگر، با آب و تاب تمام و حرارتی کاستی ناپذیر نقل می کنند، علی رغم میل خود، حس می کنم که به آبلوموکا رفته ام.
این ها را ساکت کنید. به آن ها بگویید: "شما داد سخن می دهید که فلان و بهمان چیز بد است. قبول، ولی بکوشید چه باید کرد." اما آن ها در این خصوص چیزی نمی دانند... حالا بیایید و راه علاج ساده ای به آن ها پیشنهاد کنید. خواهید دید که با کمال تعجب خواند گفت: " به حق چیزهای نشنیده!". یقین بدانید که جز این چیزی از آن ها نخواهید شنید، زیرا آبلوموف ها جوابی غیر از این ندارند. بحث را با آن ها ادامه دهید و بپرسید: "خوب، شما چه پیشنهاد می کنید؟ چه باید کرد؟ آن ها همان جوابی را به شما می دهند که رودین به ناتالیا داد: "چه باید کرد؟ معلوم است، باید به سرنوشت تسلیم شد. جز این چه می توانیم بکنیم؟ خوب می دانم که تسلیم چقدر تلخ و دشوار و تحمل ناپذیر است. اما خودت قضاوت کن ... " و غیره... . پس چه کسی سر انجام قریاد قدرتمند "به پیش" ... را خواهد جنبانید؟ تا کنون ما نه در جامعه مان جوابی بر این سوال داشته ایم، نه در ادبیاتمان. حتی گنچاروف [نویسنده ی کتاب] که به این درد بی درمان آبلومویسم آگاه است نتوانسته است این جواب را به ما بدهد.... . او آبلومویسم را دفن کرده و بر گرو آن مرثیه می سراید. او از زبان شتولتس می گوید: "خداحافظ آبلوموکا، دوران تو سپری شده است!". اما این گفته ی او درست نیست. اون اشتباه می کند. نه، آبلوموکا میهن همه ی ماست... . در یک یک ما مایه ی آبلوموفی فراوان است و هنوز وقت اقامه ی نماز میت ما بر آبلومویسم نرسیده است. ما و ایلیا ایلیچ ( همون آبلوموف) سزاوار توصیفی که در زیر آمده است نیستیم (این توصیف در مورد آبلوموف توی کتاب نوشته شده):
"... چون در او چیزی هست که از هر گوشی گرانبهاتر است و آن قلبی شریف و باصفاست!"
از کتاب ها:
(دقیق یادم نمیاد از کدوم کتاب. ولی فکر کنم مال تهوع باشه):
اگر فقط می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم، خیلی بهتر میشد. فکرها بی مزه ترین چیزهایند. حتی بی مزه تر از گوشت تن، کش آمدنشان تمامی ندارد... . مثلا همین نشخوار دردناکِ "من وجود دارم" را خودم به درازا می کشانم. خود من. بدن همین که شروع کرد به زندگی، به خودی خود زندگی می کند. ولی فکر را خود من ادامه می دهم و بازش می کنم. من وجود دارم. فکر می کنم وجود دارم.
--
چه مارپیچ درازی است این احساس وجود داشتن! و من بازش می کنم، خیلی آرام... . کاش می توانستم جلو فکر کردنم را بگیرم. سعی می کنم، موفق می شوم: به نظرم می رسد سرم پر از دود می شود... و باز از اول شروع می شود: دود ... فکر نکردن... نمی خواهم فکر کنم... فکر می کنم نمی خواهم فکر کنم. نباید فکر کنم. نمی خواهم فکر کنم. "چون این خودش یک فکر است." آیا هرگز تمام شدنی نیست؟
فکر من، خودِ من است: برای همین نمی توانم جلو خودم را بگیرم. وجود دارم چون فکر می کنم.
--
(طرف بخشی از خاطراتشو به صورت روزانه نوشته)
سه شنبه
هیچ. وجود داشتم.
--
آنچه را در قرن هجدهم حقیقت می پنداشتند، دیگر کسی باور ندارد. چه طور از ما انتظار دارند با دیدن آثاری که زمانی زیبا قلمداد می شدند لذت ببریم.
--
از کتاب شارلوت:
در روزهای اعلان جنگ، انسان ها یکدیگر را در آغوش می گیرند، بدون آن که هم را بشناسند.
--
می دانی، وقتی شروع می کنی به دوست داشتن کسی، وارد معرکه شده ای. باید انرژی داشته باشی، دست و دل باز باشی، کور باشی ... . اولش حتی لحظه ای هست که باید از روی یک پرتگاه بپری؛ اگر فکر کنی، نمی پری. می دانم دیگر هیچ وقت نخواهم پرید.--
این تنها چیزی است که می توانیم حفظ کنیم وقتی دیگر چیزی نداریم. وقتی دیگر چیزی نداریم: لذت مقاومت.
--
همیشه بدنش را با حصار مقایسه می کرد. تنها وسیله برای محافظت از خودش. با این حال باید قبول می کرد که زندگی در او نفوذ کرده است. بله. باردار است.
--
کوچک ترین هراسی در چهره شان نیست. این نوعی ادب در اوج شکست است. برای پنهان کردن هراس درونی از چشم دشمن. برای جلوگیری از لذت آن ها از دیدن صورت های ملتمس.
--
کتاب مغز ما رو تموم کردم.
همون طور که از اسمش مشخصه، یه کتاب ساده بود در مورد عملکرد مغز. خیلی از چیزایی که گفته بود رو می دونستم. ولی با این وجود بازم کتابشو دوست داشتم. می تونم بگم بهش هشت از ده میدم.
یه بخش هایی از کتاب رو من می نویسم. ولی ممکنه نامنسجم به هم نظر برسه. چون واقعا فصل هاش به هم ربط داشت:
آن چه می کنید، شما را می سازد... . مغز دائما اتصالات بین نورن ها را تغییر می دهد، به این معنی که اتصالاتی را که از آن ها استفاده می شود تقویت می کند و آن هایی را که به کار گرفته نمی شوند، تضعیف می کند. به عبارت دیگر، وقتی شمام تمام روز می نشینید و قرچ قوروچ چی توز می خورید و فیلم تکراری بت آمریکایی تماشا می کنید، یا زانوی غم به بغل می گیرید و بر زندگی اسف بار خود افسوس می خورید، تنها وقت خود را تلف نمی کنید، بلکه مغز خود را تعلیم می دهید که چی توز خور بتهری شوید، یا بیشتر کشته مرده ی تلویزین شوید یا به آدم غصه خور مزمن تبدیل شوید. اگر به مدت چند سال طبق این الگو عمل کردید، آن وقت دیگر مغز شما مغز پیشین نخواهد بود.
--
آن چه را نمی توانید تغییر دهید، بپذیرید. مطالعات نشان می دهند برای مغز غیرممکن است از ورود عواملی که موجب حواس پرتی می شوند، صرفا با نیروی اراده جلوگیری کند. به بیان دیگر، اگر انجام کاری را از کسی بخواهند و به او بگویند به اتفاقاتی که در اطرافش می افتند و به آن کار مربوط نمی شند، بی اعتنا باشد، آن شخص نمی تواند به این دستور عمل کند. مثلا، آزمایشات نشان می دهند اگر شما با کامپیوتری کار می کنید که پس زمینه ی مانیتور آن تصویری از پهنه ی ستارگان آسمان است که به آهستگی حرکت می کند، اتفاقی که می افتد این است که آن بخش از مغز شما که حرکت را پردازش می کند، بی وقفه به فعالیت خود ادامه می دهد.
--
ویدیویی تهیه شده که در آن دو خودرو با هم تصادف می کنند. به گروهی از داوطلبان ویدیو را نشان دادند و پرسیدند" فکر می کنید وقتی یکدیگر را درب و داغون کردند سرعتشان چقدر بوده؟" و به گروهی دیگر نیز همین ویدیو را نشان دادند و پرسیدند "فکر می کنید وقتی به هم خوردند سرعتشان چقدر بوده؟". فقط تغییر یک واژه باعث شد که پاسخ دهندگان دو گروه از سرعت خودروها برآوردهای فوق العاده متفاوتی داشته باشند.
--
برای این که بهتر توجه کنید، هیچ وقت دو تا کار را با هم نکنید. وقتی دو کار را با هم انجام می دهید (مثلا تماشای تلویزیون در حین مطالعه ی شیمی آلی) مغز شما همان گونه عمل می کند که یک کامپیوتر متوسط با یک پردازشگر: مغز توجه خود را بی وقفه از یک کار به کار دیگر معطوف می کند.
--
آن چه بر همه چیز اولویت دارد، توجه است. اگر می خواهید احتمال به یاد آوردن اطلاعاتی را که بعدا به آن نیاز خواهید داشت افزایش دهید، توجه بی دریغ خود را از راه تکرار به نکاتی معطوف کنید که به یاد آوردن ها برای شما اهمیت دارد.
--
مطالعات نشان می دهند که مردم به احتمال خیلی زیاد از بابت کارهایی پشیمان یا متاسف می شوند که انجام نداده اند تا آن هایی که انجام داده اند. بنابراین، اگر سودای ساختن [یک] مدرسه ... را به عمل درآورید [منظورش این بود که حتی اگر موفق نشین و در عمل نتونین تا مرحله ی آخر پیش برین]، مغز شما با کمال میل این کار را به عنوان گامی ارزنده در زندگی شما به حساب می آورد.. اگر به عمل درنیاورید، مغز این تجربه ی باارزش را به دست نخواهد آورد تا در موقع نیاز به آن چنگ زند و شما همواره در این فکر می مانید که چه میشد اگر این کار انجام گرفته بود.
--
درون گراها خط پایه ی بالاتری برای تحریک دارند. این بدان معنا است که برای تحریک آن ها، به تعامل اجتماعی کمتری نیاز است. از طرف دیگر، برون گراها نیاز به تحریک بسیار بیشتری دارند تا به همان سطح برانگیختگی برسند و نیازهای اجتماعی خود را برآورده کنند.
--
تعدادی کتاب، با محتوایی صرفا خیالی (و به طور نگران کننده ای پرطرفدار)، که به وسیله ی افراد بی اطلاع نوشته شده، بحث تفاوت های جنسیتی را به بیراهه کشانده اند. این کتاب ها، اغلب در مقاالت علمی مورد انتقاد قرار می گیرند؛ اما پس از آن که ادعاهای عجیب و غریبشان به رسانه های پربیننده نفوذ کرده است.
یکی از ادعاهای بسیار مضحک آن ها این است که زنان در روز 20 هزار کلمه حرف می زنند، در حالی که مردان فقط 7 هزار کلمه حرف می زنند. منبع این آمار هرگز کشف نشد ولی وقتی مطالعات علمی موضوع را مورد بررسی قرارداند، دریافتند که تعداد واژه های روزانه ی هر دو جنس تقریبا یک اندازه است - و در واقع، مردان کمی از زنان پیشی می گیرند... . مردان همان اندازه وراجی می کنند که زنان و تقریبا درباره ی موضوعات مشابهی؛ با این تفاوت که اندکی بیشتر درباره ی خودشان حرف می زنند.
--
وقتی گروه هایی تشکیل می دهیم، درباره ی تفاوت های بین آن ها و نیز درباره ی شباهت های درون آن ها مبالغه می کنید. این مبالغه بیشتر خواهد بود اگر ما خودمان عضو یکی از این گروه ها باشیم. در واقع، مطالعات نشان می دهند که مردم در آزمان های خشونت متفاوت رفتار می کنند وقتی به آن ها گفته شود که جنسیت آن ها پنهان خواهد ماند. مردان از این فرصت استفاده می کنند که بیاسایند و کم تر خشن باشند، در حالی که زنان از این آزادی ناشناختگی بهره می جویند و خشن تر می شوند.
--
مغز ما در تمیز آن چه ذاتی انسان است و آنچه از محیط آموخته بسیار ناتوان است.
یک نمونه ی بارز از این سوگیری را در رحجان رنگ ها می بینید: قانون نانوشته ای حکم می کند که صورتی برای دختران و آبی برای پسران. اگرچه ما این قانون را می پذیریم، بد نیست که بدانیم که این تمایز رنگ، چیزی نسبتا جدید است. در دهه ی بیست، وقتی والدین غربی شروع کردند به کودکان خود لباس رنگی بپوشانند، صورتی را برای پسران انتخاب کردند. در نظر آن ها، صورتی گونه ی کم رنگ قرمز بود و قرمز هم مردانه بود و هم خشن. آبی کمرنگ را برای دختران برگزیدند. زیرا به نظر آن ها آبی، رنگ بسیار قشنگ تری بود، احتمالا به علت تداعی آن با مریم باکره. در دهه ی چهل، این رنگ ها 180 درجه تغییر کرد تا با معیارهای جدید سازگار شود و از آن تاریخ تا امروز باقی مانده است: آبی برای پسران و صورتی برای دختران.
--
خشونت (این بخشی از یه جدول بود که توجیه/ دلیل یه سری چیزا مثل خشونت رو از دو دیدگاه تفاوت های ذاتی جنسیت ها و تفاوت های محیطی دسته بندی کرده بود):
توجیه رفتار بر اساس تفاوت های ذاتی:
پسران بیشتر تمایل دارند که به بازی های خشن بپردازند، مانند کوبیدن ماشین ها به هم. دختران به خشونت غیرمستقیم می پردازند- آن ها آب زیر کاه ترند.
توجه رفتار بر اساس شرطی شدن اجتماعی:
والدین دختران و پسران را از خشونت منع می کنند اما آستانه ی تحمل آن ها در مورد پسران بالاتر است. در خردسالی، والدین با دختران با ملایمت رفتار می کنند، اما پسران را به بازی های خشن فیزیکی تشویق می کنند.
--
این که ما تفاوت های جنسیتی را چگونه درک می کنیم، امری فوق العاده مهم است، زیرا وقتی ما تفاوت هایی را بین دو جنس کشف می کنیم، آن ها خیلی ساده جزو تعریف ما از مرد بودن یا زن بودن می شوند. مثلا اگر پژوهشگری دریابد که مردان در ریاضیات بهترند (به بیان دیگر، میانگین کل آن ها اندکی بالاتر است) برای دختران نوجوان همین کافی است که ریاضیات را رها کنند و پدر و مادر هم عملکرد ضعیف آن ها را ببخشند.
--
(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)
اسباب بازی های آموزشی به رشد کودک کمک می کنند.
تحقیقات به وضوح عواملی را شناسایی کرده اند که به رشد مغز کودک آسیب می رسانند که از آن جمله اند: تغذیه ی ناکافی، مسموم محیطی (مانند سرب)، قرارگرفتن در معرض موادی مانند الکل، نیکوتین و مانند آن قبل از تولد و استرس مزمن. ولی اسباب بازی هایی که مخصوصا برای تحریک قوای فکری طراحی شده اند، هیچ تاثیر آشکاری ندارند، به رغم ادعاهای گزافه گویانه ای که برای آن ها می شود.
--
(اینم یکی از باورهای غلط دیگه است که در موردش توضیح میده:)
بچگی دورانی است که باید هرچه بیشتر واقعیات را یاد گرفت.
مهم ترین موضوعاتی که در بچگی باید آموخت، چیزهای مهارت-بنیاد است (یعنی چطور درباره ی دنیا تحقیق کنیم و چطور با دیگران معاشرت نماییم) و نه چیزهای واقعیت-بنیاد ( یعنی یاد گرفتن نام جانوران مختلف، رنگ ها، اعداد، و مانند آن). به بیان دیگر، پیش از آن که کودکی را جلوی یک تلویزیون آموزشی بنشانید، خوب فکر کنید. او ممکن است واقعیاتی چند را یاد بگیرد، اما فرصت گران بهایی را که می توانست صرف تعامل با محیطش کند از دست می دهد.
--
حرفتان را مرتب تکرار کنید درست است این تکرار، کفر آن ها (منظورش نو جوون هاست) را در خواهد آورد. با این همه، آن ها گوش می کنند. یکی از مهارت های تمرین شده در همه ی نوجوانان این است که وانمود کنند به این حرف ها گوش نمی کنند و به دنبال آن وانمود کنند که اصلا به این حرف ها اهمیت نمی دهند.
--
بهره ی هوشی و زبان [منظورش به مرور زمانه] تغییر نمی کنند. به طور متوسط، کهنسالان در آزمون های بهره ی هوشی و زبان، به خوبی دیگران عمل می کنند. بیشتر عصب پژوهان معتقدند که این یک داد و ستد بین کارایی و توانایی مغز کم تجربه است. به بیان دیگر، در عین حال که سخت افزار مغز رو به فرسودگی می رود، ما در کاربرد مغزمان باتجربه تر می شویم و آخرین ذره از عمل کرد ذهنی خود را به کار می گیریم.
--
آن چه بیش از همه اهمیت دارد، مقایسه ی دوقلوهای همسانی است که از هنگام تولد از هم جدا شده اند. اگرچه پژوهش گران، گاهی تفاوت های مهمی بین دوقلوهای جدا شده پیدا می کنند، ولی شباهت های خیره کنده ی زیادی نیز بین آن ها یافت می شود.
مثلا، در دوقلوهای جدا شده که بعدا به هم ملحق شده اند، مشاهده شده که هر دو از قهوه ی سرد خوششان می آید؛ وقتی غرق در فکر هستند، روی صفحه کلیدی نامرئی تایپ می کنند؛ هر دو مدل مویی برمی گزینند که بسیار عجیب و غریب است... .این داستان ها به ما گوشزد می کند که ژن های ما تاثیری بسیار نیرومند بر سرنوشت ما دارند.
--
در طول دهه ها، تاثیر محیط را برتر می دانستند. ادعا می شد که جامعه شبیه به یک کارخانه ی بزرگ آموزشی است که اخلاقیات و ارزش ها را به ما تلقین می کند. در واقع، روان شناسان پیشرو مدعی بودند که با کنترل دقیق عومل محیطی می توان هر کودک معمولی را در مسیری برگشت ناپذیر قرارداد که به موفقیت، بزهکاری، توفق دانشگاهی، بی بند و باری جنسی، یا نظایر آن منتهی می شود. این نوع تفکر با بسیاری از احساسات خوش آیند درباره ی زندگی جور در می آمد. مثلا؛ بر این باورها مهر تایید می زد که انسان انعطاف پذیری نامحدودی دارد که می تواند مسیر زندگی خود را انتخاب کند؛ و نیز بچه بزرگ کردن یک علم است که می تواند به طور موثری در تربیت کودکان کارساز باشد. ولی در سال های اخیر، پژوهش ها، کفه ی ترازو را در جهت دیگر سنگین کرده اند. به بیان دیگر، علوم جدید، بر این باورند که بسیاری از عواملی که ما را مشخصا از دیگران متمایز می کنند از همان 23 جفت کروموزومی سرچشمه می گیرند که ما از پدر و مادر خود دریافت کرده اید.
--
اکنون شما می دانید که تقریبا نیمی از بهره ی هوشی و شخصیت از ژن ها ناشی می شود. طبعا می توان بقیه را سهم محیط دانست. اما وقتی پژوهشگران می کوشند تا دقیقا آن عوامل محیطی را که نقشی به عهده دارند به چنگ آورند، نومیدانه با انبوهی از داده ها مواجه می شوند که ارزش آماری ندارند. در واقع، فهرست عواملی که آزموده اند و به نتیجه نرسیده اند طولانی و آموزنده است. تاثیرات محیطی که به پدر و مادر مربوط می شوند، مانند شیوه ی تربیت فرزند، مدت زمانی که با فرزندان خود صرف می کنند، سطح تحصیلات آن ها و عوامل دیگری از این نوع، در اوایل زندگی فرزندان تاثیراتی دارند، ولی این تاثیرات با گذشت زمان کاهش می یابند تا جایی که تقریبا دیگر اثری از آن ها باقی نمی ماند. در واقع، بیشتر مطالعات نشان می دهند که آن چه تاثیرات محیطی مشترک نامیده می شوند، یعنی چیزهایی که خواهر و برادرها به طور مشترک از آن ها بهره می برند، مانند زندگی کردن در یک شهر، رفتن به یک مدرسه، جایگاه اجتماعی خانواده و مانند آن، تاثیر بسیار اندکی دارند. همبستگی بین بهره ی هوشی و شخصیت یک فرزندخوانده و بهره ی هوشی و شخصیت پدرخوانده و مادرخوانده ی او، در بزرگسالی، تقریبا صفر است.
--
کتاب آبلوموف رو شروع کرده ام ولی هنوز تموم نشده.
بعضی جاهاش دید یکی از شخصیت های داستانو نسبت به آلمانی ها نوشته که برای من جالب بود :
خانه ی آلمان ها آشغال از کجا بیاید؟ زندگیشان را تماشا کنید. هفته تا هفته همه شان استخوان گاز می زنند. یک کت دارند پدر در می آورد، پسر می پوشد. پسر میگذارد، پدر به تن می کشد. پیرهن زنش و دخترهایش آن قدر کوتاه است که پاهاشان از زیرش پیدا است. مثل غاز زیرپیرهن جمعشان می کنند که پیدا نباشد. این زندگی که آشغال و گرد و خاک ندارد. آن ها که مثل ما نیستند که توی اشکاف ها لباس کهنه انبار شده باشد و سال تا سال کسی سروقتشان نرود یا زمستان یک تل خرده نان کنج دیوار جمع می شود؛ آن ها از سر خرده نانشان هم نمی گذرند. با خرده نان هایشان نان سوخاری درست می کنند و با آبجو می خورند.
--
آخر انسان کجاست؟ شما همه می خواهید با ذهنتان بنویسید. خیال می کنید وقتی فکر بود، دیگر دل لازم نیست. نه، جانم، عشق است که فکر را بارور می کند. دست به سوی انسان فرولغزیده پیش ببرید تا بلندش کنید و اگر امیدی به نجاتش نیست، به تلخی بر او اشک بریزید. به بیچارگیش نخندید. دوستش بدارید و در وجود او خود را ببینید و بر او همان طور قضاوت کنید که بر خود می کنید. آن وقت نوشته هاتان را می خوانم و پیشتان سر فرود می آوردم.
--
- انسان، انسان را برای من بسرایید و او را دوست بدارید.
* رباخوار و ریاکار، شیاد یا کارمندان تنگ اندیش را دوست بدارم؟ ببینم، منظورتان چیست؟ پیداست که شما با ادبیات کاری ندارید. این ها را باید مجازات کرد، از شهر بیرون انداخت. از جامعه طرد کرد.
- بله، از شهر بیرونشان کنید، یعنی فراموش کنید که در این کالبد پلید، زمانی اصلی عالی جا داشته است. فراموش کنید که گرچه امروز ضایع شده، هنوز انسان است، یعنی خود شماست.
ولی چطور او را از دامن طبیعت دور خواهید کرد؟ چگونه او را از تعلق به نوع بشر و کرم خداوند محروم خواهید کرد؟
--
او نه دشمنی دارد، نه دوستی. اما آشنایانش فراوانند.
--
مردم فقیر و بدبخت بودند. بعد نیروی خود را گرد آوردند و تلاش فراوان کردند و رنج بسیار بردند تا آفتاب سعادت بر آن ها بتابد و تابید. اما ای کاش، تاریخ هم کمی استراحت می کرد. ولی نه، باز ابرهای سیاه در آسمان پدید آمد و بناهای ساخته ویران شد و مردم دوباره مجبور بودند کار کنند و رنج ببرند... . دوران سعادت پایدار نمی ماند. شتابان می گذرد و همه چیز پیوسته در کار ویران شدن است.
--
- به عقیده ی تو من مثل "دیگرانم؟"
* دیگران چه جور آدم هایی هستند؟ کسانی هستند که چکمه شان را خودشان پاک می کنند و لباسشان را خودشان می پوشند. گرچه بعضی وقت ها در این کار پاشان را جای پای ارباب ها می گذرند، ولی دروغ می گویند. اصلا نمی دانند نوکر چیست. اگر کاری داشته باشند، کسی را ندارند که دنبال آن بفرستند. مجبورند خودشان بروند و کارشان را صورت دهند. آتش بخاری را خودشان می گیرانند و حتی بعضی وقت ها گردگیری را هم خودشان می کنند.
زاخار با آن چهره ی عبوسش گفت: خیلی از آلمانی ها همین طورند.
--
... زیرا میدانند که سفره ی آلمان ها رنگین نیست.
آبلوموف ها می گفتند که آن جا آدم گرسنه از سر میز بر می خیزد. ناهار سوپ است و گوشت بریان و سیب زمینی، با چای عصر، نان و کره و برای شام هم "خوب بخوام تا فردا صبح... ".
--
وقتی از مدرسه برمی گردد، انگاری از بیمارستان مرخص شده است. گوشت هایش همه آب شده، رمق برایش نمانده، تازه قرار هم ندارد. یک دقیقه یک جا بند نمی شود.
--
کتاب همه می میرند رو تموم کردم. اینم برام تقریبا 8 از 10 بود نمره اش. کلا کتاب خوبی بود و من دوسش داشتم.
داستان مردیه که به دلیلی عمر جاودانه پیدا می کنه و قرن ها زندگی می کنه. دنیا رو از دید این آدم داره نگاه می کنه و اینکه چه حسی آدم پیدا می کنه اگه عمر جاودانه داشته باشه.
کتاب کارهای مختلفی که این شخص به عهده می گیره رو به تصویر میکشه؛ مثلا این که توی چه جنگ هایی شرکت می کنه، چه آرمان هایی داره اوایلش و بعدتر چقدر نگاهش تغییر می کنه به زندگیش و زندگی دیگران و ... .
با اینکه رمانه، اما می تونم بگم بیشتر بازتاب افکار همین شخص رو نشون میده و قرار نیست توی کتاب خیلی منتظر اتفاقات محیرالعقولی باشین.
اینم بخش هایی از کتاب:
اما در زمان بی کرانه، هیچ کاری نمی ماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد.
--
انسان هایی که سنگ نیستند، می خواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه می میرند اما پیش از مردن زندگی می کنند.
--
دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند، به چه مصرفی می رسانند.
--
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.
--
پس هیچ چیز و هیچ کدام از کارهایی که می کنم به نظر شما ارزشی ندارد، چون فناناپذیرم؟
- بله، درست است.
--
دهقانان بخت برکشته را می سوزاندند و زبانشان را می کندند و انگشتانشان را می بریدند و چشمهایشا را کور می کردند.
شارل گفت: حکومت یعنی ای؟
...
- صبر داشته باشید. روزی خواهد رسید که شر را از زمین ریشه کن کرده باشیم. آن وقت سازندگی را شروع می کنیم.
- اما شر کار خود ماست.
--
- واقعا فکر می کنید که این ها جنایتکارند؟
سربلند کرد و گفت: مگر سرخپوست های آمریکا جنایتکار بودند؟ خود شما به من یاد دادید که بدون بدی کردن نمی شود حکومت کرد.
گفتم: به شرطی که بدی فایده ای داشته باشد.
- باید یک نمونه اش را ببینم.
--
یکی از راهبان زندیقی که سوزاندیمش، پیش از مردن به من گفت: تنها راه درست این است که آدمی بر طبق وجدان خودش عمل کند. اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛ برای انسان ها هیچ کاری نمی شود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است.
شارل گفت: یک راه درست بیشتر وجود ندارد، و آن اینکه انسان در پی نجات خود باشد.
- فکر می کنید بتوانید دیگران را هم به رستگاری برسانید یا اینکه فقط به نجات خودتان فکر می کنید؟
گفت: فقط به نجات خودم، اگر خداوند رحمان بخواهد.
... گفت: فرک می کردم وظیفه ایم این است که دیگران را به زور به رستگاری برسانم؛ و اشتباهم این بود: شیطان وسوسه ام کرده بود.
گفتم: من می خواستم همه را به خوشبختی برسانم. اما می بینم که از دسترس من بیرونند.
--
آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آن ها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خل کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال، باید آن چه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آن ها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آن ها نصیبمان نمی شود. این نظم، این آسایشی که ما آرزویش را داریم برای آن ها بدترین نفرین است... .
نه برای آن ها و نه علیهشان کاری نمی شود کرد. هیچ کاری نمیشود کرد.
--
از پیران متنفر بودم زیرا حس می کردند می تواننند سرتاسر زندگی گذشته شان را، چون کیک بزرگ و گرد پر از خامه ای به رخ بکشانند. از جوانان متنفر بودم زیرا حس می کردند همه ی آینده مال آن هاست... . بی مقدمه گفتم هر دوتان اشتباه می کنید. نه عقل و نه تعصب هیچ کدام به درد بشر نمی خورد. هیچ چیز برای بشر فایده ندارد، برای اینکه نمی داند با خودش چه می کند.
ریشه گفت: انسان ها باید خود همنوعانشان را به خوشبختی برسانند.
- انسان هرگز به خوشبختی نمی رسید.
- اگر به عقل برسد، خوشبخت می شود.
- انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست. به وقت کشی قناعت می کند تا اینکه وقت او را بکشد.
- شمایی که از انسان ها متنفرید، چطور می توانید انسان را بشناسید؟
حرف و حرف؛ تنها چیزی بود که از آنان نصیبم می شد: آزادی، خوشبختی، پیشرفت؛ در آن زمان، نشخوارشان این بود.
--
- هر چه داشتم باختم.
کیسه ای پر از پول از جیبم بیرون آوردم و به او گفتم: سعی کنید باختتان را جبران کنید.
- اگر باز باختم چه؟
- می برید، در آخر کار همه می برد.
کیسه را با حرکت تندی از دستم گرفت و رفت و کنار میزینشست... .
گفت: همه ی پولی را که قرض داده بودید باختم.
- گفتم: برد و باخت دست خود آدم است.
گفت: پولتان را کی می خواهید؟
- در عرض بیست و چهار ساعت. مگر رسم همین نیست؟
گفت: نمی توانم. همچو پولی در بساط ندارم.
- پس نباید قرض می کردید.
گفت: جنایت هایی هست که از قتل هم بدتر است، اما قانون کاری به کارشان ندارد.
گفتم: من مخالف قتل نیستم.
(آخرش طرف خودکشی می کنه وقتی می بینه نمیتونه پولشو پس بده!)
--
گفت: جانم را نجات دادید.
گفتم: تا موقعی که نفهمیده اید زندگی چه نقشه هایی برایتان کشید، لازم نیست از من تشکر کنید.
--
گارنیه اشتباه می کند. این شورش ها فایده ای ندارد. حق با شما بود که می گفتید اول باید ملت را تربیت کرد... . فکرش را بکنید که هنوز کارشان شکستن دستگاه هاست.
--
آرمان گفت: کاش رهبر داشتیم! مردم برای انقلاب آمادگی پیدا کرده اند.
گارنیه گفت: فوقش برای یک شورش.
- ما باید بتوانیم شورش را تبدیل به انقلاب کنیم.
- زیادی دچار تفرقه ایم.
پیشانیهایشان را به شیشه ی پنجره چسبانده بودند و آرزوی شورش و کشتار داشتند؛ من نگاهشان می کردم و سر در نمی آوردم. گاهی به نظرم می رسید که انسان ها برای زندگی ای که ناگزیر به کام مرگ می رود چنان ارزشی قائلند که خنده آور است.
--
اگر زندگی فقط نمردن است، چرا باید زندگی کرد؟ اما برای نجات زندگیِ خود مردن هم ابلهانه نیست؟
--
- بیهوده خودتان را به کشتن می دهید.
- هیچ وقت شده که آدم برای چیزی که بیرزد خودش را به کشتن بدهد؟ چه چیز به اندازه ی زندگی آدم ارزش دارد؟
--
- پس از سر ناامیدی تصمیم گرفته اید خودتان را به کشتن بدهید؟
-ناامید نیستم، چون هیچ وقت به هیچ چیزی امید نداشته ام.
- می شود بدون امید زندگی کرد؟
- بله، به شرط این که آدم باورهایی داشته باشد.
- من هیچ چیز را باور ندارم.
- برای من، انسان بودن چیز پرارزشی است.
- انسانی در شمار انسان های دیگر.
- بله، همین کافیست. می ارزد که آدم به خاطرش زندگی کند و بمیرد.
- مطمئنید که همرزمانتان هم مثل شما فکر می کنند؟
- می گویید نه، ازشان بخواهید که تسلیم شوند. بیش از اندازه خون ریخته شده. دیگر باید این مبارزه را تا آخر ادامه بدهیم.
- اما بقیه نمی دانند که مذاکرات به نتیجه ای نرسیده.
- اگر دلتان می خواهد، قضیه را به آن ها بگویید. عین خیالشان نیست؛ من هم از آن مذاکرات و تصمیمات و تجدیدنظرها ککم نمی گزد. با خودمان عهد کرده ایم که از این محله دفاع کنیم و می کنیم. همین.
- اما مبارزه ی شما فقط به همین سنگر محدود نمی شود. برای اینکه مبارزه را به انجام برسانید، باید زنده باشید.
--
- من به آینده اعتقاد ندارم.
- اما آینده ای در کار است.
- آخر شما طوری از آن حرف می زنید که انگار بهشت است. بهشتی در کار نخواهد بود.
- چیزی که ما به عنوان بهشت مطرح می کنیم، نمایانگر آن لحظه ایست که رویاهای امروزی ما تحقق پیدا کرده. خودمان خوب می دانیم که از آن لحظه به بعد، انسان های دیگری خواسته های تازه ای را عنوان خواهند کرد.
در قانون طلایی عیسای ناصری، روح کامل اخلاق فایده محور را می توان دید. در احکامی چون "با دیگران چنان کن که دوست داری با تو چنان کنند.: یا "همسایه ات را همچون خود دوست داشته باش." کمال ایده آل اخلاق فایده محور را نمایش می دهد.
--
گاهی اوقات بابت زندگی مرفه و راحتی که دارم احساس شرم و گناه می کنم. لذت گرایی همراه با ادراک و وجدان، گاهی اوقات باعث تضعیف روحیه می شود. چون بعضی وقت ها فکر می کنی که این حس و حال خوبت، اغلب به قیمت محرومیت و حال بد شدن یک نفر دیگر تمام شده است... کدام یک برای انسان بهتر است؟ خوب بودن یا حال خوب داشتن؟
--
اگر من فرد بی ایمانی باشم، از خودم می پرسم چرا باید با بقیه خوب باشم؟ خوب بودن چه منفعتی برای من دارد؟
قانون طلایی، یک مفهوم سودگرایانه است چون با عمل به آن، بیشترین فایده برای بیشترین تعداد افراد جامعه حاصل می شود و بنابراین سودش در اکثر اوقات نصیب خود من می شود. پس رفتار پرفضیلی است در جهت افزایش منافع شخصی.
... از کجا معلوم که تبعیت من از قانون طلایی منجر به تبعیت سایر مردم از این امر شود؟ فکر می کنم این قرار بدون گرویی است که با سایر افراد جامعه می گذاریم: " من به قانون طلایی عمل می کند به شرطی که تو هم عمل کنی. اما اول تو. باشه؟"
خب همین قضیه ی "اول تو" می تواند گند بزند به همه چیز... . اگر تعداد زیادی از مردم یک جامعه قانون طلایی را دور بزنند، سیستم شکست می خورد.
--
افسوس خوردن و شکایت از اوضاع جهان ثمری ندارد مگر این که در فکر راهی برای اصلاح آن باشید. اگر راهکاری ندارید، بیهوده برای نوشتن کتابی در مورد این مشکلات و مصائب زحمت نکشید. به یک جزیره ی گرمسری بروید و در آفتابش دراز بکشید.
--
من هم از آدم هایی که درباره ی بی عدالتی های دنیا گله و شکایت می کنند در حالی که حاضر نیستند از روی صندلی های گرم و نرمشان برخیزند و کاری انجام دهند بیزارم... . اما نمی توانم این گله کنندگان ریاکاری را که تصور می کنند با داد و فریاد خالی می توانند دنیا را به جای بهتری تبدیل کنند ستایش کنم.
--
حقیقت این است که کسی که می خواهد به هر قیمتی اعمال فاضلانه انجام دهد، در میان جماعت بسیاری که فضیلتی ندارند، دچار رنج و اندوه می شود. در دنیایی که آدم های بدکار اداره اش می کنند، غیرقابل تصور است که حاکم واقعا درست کار، برای مدت زیادی دوام بیاورد.
--
اگر از فرصتی که برای از پشت خنجر زدن به آن ها دارید استفاده نکنید، آن ها برمی گردند و در استفاده از خنجرشان درنگ نمی کنند.
کلیسا تز ماکیاولی را تایید نکرد. چون برخلاف اصل بنیادی کلیسا بود که پاداش نیکی در خود نیکی است.
--
در این کتاب (= تلمود)، درجات خیر و نیکی به این شکل از پایین ترین درجه به بالاترین، رده بندی شده:
1-بخشش و نیکی با حسرت و بی میلی
2- بخشش و نیکی کمتر از آن چه که در توان داری اما با رضایت قلبی
3- بخشش و نیکی پس از درخواست نیازمند
4- بخشش و نیکی پیش از درخواست نیازمند
5- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را نمی شناسی اما فرد محتاج تو را می شناسد
6- بخشش و نیکی در شرایطی که فرد محتاج را می شناسی اما فرد محتاج تو را نمی شناسد
7- بخشش و نیکی در شرایطی که هیچ یک از طرفین یکدیگر را نمی شناسند
8- کمک غیرمستقیم به فرد نیازمند به شکلی که روی پای خودش بایستد
--
بسیاری از فلاسفه درگیر مفهوم "پاداش نیکی در خود نیکی است." شده اند. موریس مترلینگ، نویسنده و متفکر ضدکاتولیک بلژیکی، در این رابطه نوشته: " هر عمل نیکی سبب شادمانی فرد نیک می شود. هیچ پاداشی قابل مقایسه با شیرینی و حلاوت انجام عمل نیک نیست.".
--
به گمان عده ای، اخلاق دیگر از مد افتاده است. به نظر آن ها، اخلاق سیستمی است از ممانعت های ناخوشایند سخت گیرانه که اصولا برای بازداشتن آدم ها از لذت بردن درست شده است.
--
مردم بر اساس چه اصول و معیارهایی تصمیمات اخلاقیشان را اتخاذ می کنند؟... آیا مغز انسان از پیش طراحی شده تا تصمیمات اخلاقی صحیح بیرد و گزینه های صحیح اخلاقی را انتخاب کند؟ آیا مثلا نوع دوستی و بشردوستی روی دی ان ای ما حک شده؟
--
وجه اشتراک تمامی این سیستم های مشوق بعض و بیزاری این است که هواداران رادیکال و دو آتشه شان هیچ تمایلی ندارند که به طرفشان بگویند "سیستم اعتقادی تو برای تو جواب میده و سیستم اعتقادی من برای من"... .
آن ها قادر به پذیرش نسبیت سیستم های اعتقادیشان نیستند. چون از نظر آن ها یک سیستم اعتقادی باید مطلقا در تمام زمینه ها درست باشد... .
جنبش جدید بی خدایان، شکل جدیدی از تعصب مذهبی است. بی خدایان دقیقا با رویکردی مشابه بنیادگرایان افراطی مذهبی، قصد تخریب اصل مذهب و شخصیت پیروان مذاهب را دارند... . به نظر من، این هم نوعی رویکرد افراطی در جهت عدم تحمل اعتقادات طرف مقابل است. این که سیستم اعتقادی من برتر و بهتر از سیستم اعتقادی توست. در طول زندگیم از افارد گوناگونی شنیده ام که ادعا می کنند مذهب پناهگاه ایمن افراد ساده لوخ و افیون توده هاست. در همنشینی و هم صحبتی با افراد تحصیل کرده که خود را روشنفکر و دارای ذهن باز و فارغ از هر گونه تعصب ذهنی می بینند، اغلب می بینم که از افراد مذهبی به عنوان افراد ساده لوح و زودباوری یاد می کنند که خودخواسته و برای رفع یک نیاز روانیف خودشان را دست خوش و گرفتار یک توهم بزرگ کرده اند. به طور خلاصه، اعتقاد آن ها این است که بی خدایی تنها مذهب واقعی و صحیح جهان است. شنیدن حرف های این دسته افراد، به اندازه ی شعارهای افراطیون خشونت طلب مذهبی مرا آزار می دهد.
--
سام هریس در کنار کریستوفر هیچنز و ریچارد داوکینز، تثلیث بی خدایی جدید هستند... . در میتینگ ها و سمینارهایی با موضوع اعتقادات مذهبی شرکت می کنند تا بگویند غیرعقلانی بودن اعتقادات مذهبی و مذهب، سرچشمه ی بسیاری از خصومت های داخلی و خارجی جهان امروز است.... . با بخشی از نظریات هریس موافقم اما کلیاتش را قبول ندارم... . سیستم های مشوق بغض و نفرت صرفا سیستم هیا مذهبی نیستند. ملی گرایی افراطی، نژادپرستی و قوم گرایی سالانه باعث مرگ هزاران نفر در گوشه و کنار جهان می شود. ملی گرایی محصول یک سیستم اعتقادی است که معتقد است مشتی ساختمان و بنای خرابه چنان از اهمیت متعالی برخوردار است که می تواند مایه ی مباهات و سروروی یک ملت بر ملت های دیگر باشد... . به نظر من، تاکید بر این که میزان کشت و کشتارهای ناشی از اختلافات مذهبی بیشتر از مواردی از این دست است، سخن سنجیده و منطقی ای نیست. شاید مشکل را باید در جای دیگری جست و جو کرد.
--
خواندن اندکی فلسفه ذهن انسان را به احاد و بی خدایی سوق می دهد ولی مطالعه ی عمیق و دقیق فلسفه، ذهن انسان را متمایل به پذیرش مذهب می کند.
--
ادراک، ادراک کننده می خواهد... . چیزی به نام ماده وجود ندارد. خیلی ساده، همه ی اشیا و جهان پیرامون ما تنها ساخته و پرداخته ی ذهن ماست. تنها ذهن وجود دارد که حامل ایده هاست. هر آنچه که ما احساس و ادراک می کنیم در واقع، ایده های ذهنی خود ما هستند، وجود خارجی ندارند... .
وجود یک شیء تنها نتیجه ی یک مشاهده، یک دریافت و یک درک است؛ تمام. ما قادر به درک چیزی ورای حواس پنجگانه مان نیستیم و تنها شیوه ای که توسط آن می توانیم تاکید کنیم که شیئی وجود دارد، درک و دریافت آن توسط حواسمان است.
--
اگر شما یک فیلسوف شکاک باشید که هر چیزی را به بوته ی آزمایش عقل و خرد می گذارد، هر چقدر هم که عمیق و دقیق لسفه بخوانید، نمی توانید به وجود خدا ایمان پیدا کنید. فیلسوفِ گرفتارِ شکِ افراطی، فقط داده های حسی و قوانین منطق را روی میزش دارد. اگر یک اصل اخلاقی مطرح می شود، در پایان، هیچ راه و شیوه ای منطقی برای سنجش خیر و شرِ اعمال و رفتار و نیات وجود ندارد. بنابراین، به همراه خدا، اخلاقیات و اخلاق گرایی نیز باید از روی میز کنار بروند و در نهایت اعتقاد ما به خیر و شر بر اساس ایمان ماست. پس سوال این جاست: آیا حاضریم اعتقادمان به اخلاقیات را همراه ایمانمان به خدا از دست بدهیم؟ اخلاق همان اندازه غیرمنطقی و غیرعلمی به نظر می آید که وجود خدا. آیا در علم باوری خود استثنا قائل شویم و اخلاق را باور داشته باشیم، چرا نمی توانیم یک استثنای دیگر قائل شویم و به خدا ایمان داشته باشیم؟
_--
هنگامی که آگاهی هست، وجود و زمان نیز وجود دارد. اما در هنگام مرگ یعنی در عدم آگاهی، نه زمان مطرح است و نه وجود. پایان زمان را نمی توان تجربه کرد، همان طور که پایان وجود درا نمی شود تجربه کرد، زیرا در این صورت کسی وجود نخواهد داشت که آن را تجربه کند. به این معنا، انسان بی زمان یا جاودان است. او تا وقتی که زمان هست، وجود دارد.
--
* جوری زندگی کن که انگار بار دومی است که زندگی را تجربه می کنی و انگار بار اول اشتباه زندگی کرده ایم.
(این جمله مال فرانکله که نویسنده ی کتاب انسان در جست و جوی معنا بود و فکر کنم بخش هایی از اون کتاب رو هم نوشتم.)
--
برخلاف زیگموند فروید که معتقد بود میل جنسی، اصلی ترین و بنیادی ترین گرایش انسان است و آلفرد آدلر که میل به کسب قدرت را انگیزه ی اصلی می دانست، فرانکل معتقد بود که نیاز به لوگوس - لغتی یونانی به معنای معنا- بر سایر امیال و انگیزه های انسان برتری دارد. محرک اصلی انسان کسب لذت و پرهیز از درد نیست؛ بلکه یافتن معنایی است در زندگی. فرد آماده ی رنج کشیدن است به شرط آن که معنا و مقصودی در آن رنج بیابد.
(اینم مال همون فرانکله.)
--
افکار ساده، لزوما ساده انگارانه نیستند. چون مادربزرگ من با لهجه ی روستایی صحبت می کند دلیل نمی شود که حرف هایش بی ارزش باشند.
--
وقتی فرانکل درباره ی کشف معنای زندگی صحبت می کند، طبیعتا اشاره دارد به کشف چیزی برای داشتن حس مثبت درباره ی زندگی. او به نکته ی اساسی و ساده اشاره می کند: کشف چیزی برای داشتن حس مثبت، به زندگی معنا میدهد.
--
قسمت دوم عبارت (منظورش اون عبارت * دار بالاست) "مثل اینکه بار نخست اشتباه زندگی کرده اید" مرا گیج می کند. پیش فرضش این است که من بر شیوه ی اشتباه و غلط زندگی کردن وقوف کامل دارم که من ندارم. اگر شیوه ی صحیح را ندانم، از کجا می توانم متوجه شوم که راه درست کدام است؟
--
انسان مدرن چنان گرفتار و شیفته ی زندگی هایی که تجربه نکرده - زندگی افراد مشهور، بازیگران و خوانندگان جذاب و اشخاص ثروتمند- شده که نمی تواند قدر زندگی خود را بداند و آن را واقعا تجربه کند. این مثال دیگری است از تمایل غیرطبیعی ما برای پرهیز از زندگی در حال و دور شدن از اینجا و اکنون با فرو رفتن در تخیل و تصور "چی می شد اگه میشد؟"... .
ما فکر می کنیم درباره ی تجربیاتی که در زندگی نداشتیم، بیشتر از تجربیاتی که داشتیم میدانیم. تخیلات ما درباره ی این زندگی های تجربه نشده به مرور زمان پر رنگ تر و تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از تفکراتمان درباره ی زندگی ای می شود که در حال تجربه ی آن هستیم.
--
اگر شما معتقدیدم که حس بد و نگرانی شما قادر به تغییر واقعه ای در گذشته یا آینده خواهد بود، حتما ساکن سیاره ای دیگر با سیستم و ساز و کار واقعیت متفاوتی هستید.
--
هرچند که اگثر ما هیچ گاه تئوری های فروید را به صورت دقیق و کامل مطالعه نکرده ایم، اما مفاهیم و عقاید او در مورد روان و گسترش آن در فرهنگ ما نفوذ و تاثیر فراوان داشته. ما به صورت دربست ایده های او در مورد انگیزه های ناخودآگاه و اختلالات روانی شدید را به عنوان قانون و قاعده ی مسلم می پذیریم و به همین دلیل متقاعد شده ایم که بخش اعظم احساسات و خلق و خوی ما برای کنترل خودآگاهمان هستند.
اما اخیرا حس می کنم این شیوه ی فکر کردن راهی برای عدم احساس مسئولیت است. این در حقیقت نسخه ی مدرن و امروزی برای بهانه ی قدیمی "شیطون گولم زد" است. "ناخوداگاهم باعث شد که این طور حس کنم.".
--
زندگی من سرشار از بدبختی ها و مصائب هولناکی بود که تقریبا هیچ کدامشان رخ نداد.
--
هر کاری را طوری انجام بده که انگار قرار است آخرین کاری باشد که در دنیا زندگیت انجام میدهی.
--
این توالی را بیشتر دوست دارم: پسرش، پاسخ و شک درباره ی صحت پاسخ... پرسش بعدی لطفا! این کاری است که فیلسوفان حرفه ای به صورت تمام وقت انجام می دهند.