کتاب آبلوموف رو خیلی وقت پیش تموم کردم و بالاخره الان موفق شدم بخش هایی از کتابو بنویسم و این پست رو تموم کنم.
خیلی کتاب خوبی بود به نظر من. می تونم بهش نه یا ده از ده بدم. برای ده دادن یه کمی دل به شکم، چون یه کمی سختمه که بذارمش کنار کتاب های چارلز دیکنز یا کلیدر یا بلندی های بادگیر. اما خب ایرادی هم نداشت و واقعا من دوستش داشتم.
با اینکه شخصیت اصلی داستانش خیلی اعصاب خرد کن بود و یه آدم تنبل بیکاره بود که راحت سرش کلاه میذاشتن، ولی بازم شخصیتش برام جالب بود و دوست داشتم دنبال کنم تمام اتفاقاتی که براش میفته رو. کتاب خیلی اتفاقا هیجان انگیز نداره و بیشتر اتفاقا توی خونه ی خود آبلوموف اتفاق میفته.
آخر کتاب هم یه تحلیلی بر این کتاب نوشته بود از طرف یه منتقد ادبی روس که واقعا خیلی قشنگ بود و من خیلی ازش لذت بردم. یه بخش هاییش رو من همون طوری دیده بودم، اما بعضی جاها از یه دید دیگه به داستان و شخصیت های داستان نگاه کرده بود که انگاری یه دری به روی آدم باز می کرد به یه دنیای جدید.
کتابشو برای کسایی که نگاهشون به زندگی شبیه منه به شدت توصیه می کنم. حیفه که از دستش بدین. آدم وقتی این کتابو می خونه، شاید با خودش فکر کنه من اصلا آبلوموف نیستم ولی آخر کتاب که اون تحلیل مربوط به کتابو می خونه، می فهمه که تو بعضی موارد، اتفاقا چقدر آبلوموف درونش فعاله .
ضمنا آبلوموف اسم شخصیت اصلی داستانه که در واقع اسم کاملش ایلیا ایلیچ آبلوموف هست.
--
اینم بخش هایی از کتابش (دقت کنین که همه اش دیدگاه شخصیت اصلی کتاب نیست.):
مسلم است که انسان نباید آن طور که خود می خواهد زندگی کند. اگر بکنی، چنان در آشوب تناقض ها فروخواهی رفت که عقل هیچ آدمی، هر قدر هم خردمند و حسور، نمی تواند از آن نجاتت بدهد. آدم دیروز آرزویی داشته. امروز به آنچه در اوج اشتیاق و تا حد مدهوشی می خواسته رسیده است اما فردا از شوق دیروز شرمسار خواهد شد و زندگی را نفرین خواهد کرد که خواسته اش را برآورده است. حاصل پیش رفتن گستاخانه و به استقلال در راه زندگی و اصرار در "می خواهم" خودسرانه همین است. باید همچون نابینایان قدم به احتیاط برداشت و در برابر بسیاری چیزها دیده فروبست و از هذیان سعادت خواهی پرهیخت و هر گاه سعادت از دست رفتن، ننالید. زندگی همین است. کسانی که زندگی را شادکامی پنداشته اند، بی خردند. الگا می گوید: زندگی تکلیف است. تعهد است و سرانجام وظیفه همیشه دشوار است.
--
شوهران زاخارصفت (زاخار یکی از شخصیت های کتابه) در دنیا بسیارند. دیپلمات هایی که به اظهارنظر زنشان با بی اعتنایی پوزخند می زنند اما پنهانی آن را در گزارش خود می گنجانند، یا مدیر کلانی که وقتی زنشان درباره ی امر مهمی چیزی می گوید برای خود سوت می زنند و یا شکلکی حاکی از ترحم به بی اطلاعی او، به گفته هایش گوش می دهد اما روز بعد همین گفته ها را با آب و تاب تمام تحویل وزیر می دهد.
--
اما بیشتر مردها چنان ازدواج می کنند که گویی ملکی می خرند و از منافع و مزایای مهم آن بهره مند می شوند؛ زن در خانه نظمی بیشتر برقرار می کند و چرخ زندگی را می گرداند و بچه می آورد و تربیتش را به عهده می گیرد. آن ها به عشق به همان چشمی می نگرند که مالکی به ملک خود و به زودی به آن خو می گیرند و دیگر توجه خاصی به آن نمی کنند.
با خود می گفت: علت این حال چیست؟ آیا نقصی مادرزادی است و نتیجه ی قوانین طبیعت است یا زاده ی سستی تربیت؟
--
می دانیم که ارضای بی حساب هوس های طفل، موجب ضعف نفس و نااستواری شخصیت می شود و خودپسندی به رساتی با توانایی حفظ عزت نفس و متنات ناسازگار است. طفل چون عادت کرد که انتظارات نامعقول از اطرافیانش داشته باشد، قدرت محدود داشتن خواهش های خود را در حدود امکانات از دست می دهد و دیگر توانایی نخواهد داشت که از وسایل موجود برای رسیدن به هدف های خود سود جوید و در نتیجه به مجرد برخورد با مانعی که مستلزم تلاش شخصی او باشد در می ماند و عاجز می شود. چنین طفلی وقتی بزرگ شد، آبلوموفی می شود.
--
به سراسر زندگی گذشته ام باز می نگرم و ناخواسته از خود می پرسم: "برای چه زنده بوده ام؟ برای چه به دنیا آمده ام؟ باید دلیلی در کار بوده باشد. باید رسالتی والا داشته باشم. زیرا در روح خود حس می کنم که قدرتی نامحدود دارم. اما نتوانسته ام به ماهیت این رسالت پی ببرم و خود را در وسوسه ی هوس هایی تو خالی و بی لذت رها کرده ام. از بوته ی آزمایش همچون آهن سخت و سرد بیرون آمدم. اما آتش ارجمند را که زیباترین گل زندگی است برای ابد از کف داده ام."
رودین نیز درباره ی خود چنین می گوید: "بله، طبیعت در اعطای مواهبش به من، سخت بزرگوار و گشاده دست بوده".
--
سرباز آبلوموف صفت، اگر می توانست بی آن که بجنگد مقرری اش را بگیرد و لباس نظامی اش را، که در بعضی موارد امتیازاتی نصیب صاحبش می کند بپوشد، هرگز دست به اسلحه نمی زد. استاد درس نمی داد و دانشجو درس نمی خواند و نویسنده نمی نوشت و بازیگر روی صحنه ظاهر نمی شد و پیکرتراش و نقاش هم قلم و قلم مو و تخته شستی را به کنار می نهادند و این آبلومویسم است. آن ها همه از تلاش های منیع و شریف سخن می گویند و آگاهی بر وظیفه ی اخلاقی و منافع همگانی را تبلیغ می کنند اما همین که وقت آزمون فرا رسد، معلوم می شود که این ها همه جز حرف چیزی نبوده است. حرف های تو خالی!
--
اگثر ثروت بین همه ی مردم به تساوی تقسیم شود، مردم دیگر انگیزه ای به جمع مال نخواهند داشت و کار نخواهند کرد و در نتیجه همه از گرسنگی خواند مرد.
--
نه، هیچ یک از این آبلوموف ها اصولی را که درباره ی آن حرف می دند، هرگز در وجود خود به گوشت و خون مبدل نکردند. هرگز آن ها را تا نتیجه ی منطقی خود ادامه ندادند. هرگز به مرزی که حرف به عمل منجر می شود و معتقدات به احتیاجات عمیق روح آمیخته می گردد و در آن مستحیل می شود و به صورت یگانه فنر و محرک رفتار آدمی درمی آید، نرسیده اند. به این دلیل است که این اشخاص پیوسته دروغ می گویند. به این سبب است که وقتی پای کار قطعی در میان می آید چنین درمانده می شوند و دست خالی می مانند. به این دلیل است که مطالب ذهنی برای آن ها گرانبارتر از واقعیات زنده و اصول کلی مهم تر از حقایق ساده ی زندگی است. آن ها کتاب های مفید مطالعه می کنند تا درباره ی آن چه دیگران می نویسند با خبر باشند. خود مقالات فکرانگیز می نویسند تا از ساخت منطقی استدلال های خود لذت ببرند و سخن رانی های جسورانه می کنند تا جملات پرطمطراق خود را بشنوند و غریو تحسین از سینه ی شنوندگان خود بیرون بکشند. اما قدم بعدی چیست؟ هدف این خواندن ها و نوشتن ها و سخنرانی ها کدام است؟ آن ها کاری به این کارها ندارند و اعتنایی به آن ها نمی کنند. پیوسته به ما می گویند این چیزی است که ما می دانیم و فکر می کنیم. باقی کار بماند برای دیگران. آن دیگر به ما مربوط نیست. آن ها تا زمانی که ضرورتِ کردن کاری نباشد، می توانند مردم را با این قبیل چیزها فریب دهند و خوش بخرماند و به خود ببالند که هر چه باشد ما نگرانیم و به هر طرف در جنب و جوشیم و حرف می زنیم و از این قبیل.
--
وقتی کارمند دولت عالی رتبه ای را می بینم که از پیچیدگی معضلات نظام اداری شکایت می کند، از دور داد می زند که آبلوموف است. وقتی یک افسر ارتش را می بینم که شکایت دارد ا زاین که رژه رفتن کاری خسته کننده است و جسورانه استدلال می کند که قدم آهسته عملی بی فایده است و مانند آن ... کمترین شکی برایم نمی ماند که آبلوموف است.
وقتی که در مجالت سخنران لیبرالی را می خوانم که بر افراط ها و سوءاستفاده ها می تازد و اظهار خوشوقتی می کند که کاری که مدت مدیدی در انتظار بوده یا به تحققش امید داشته عملی شده است، فکر می کنم که اینها همه در آبلوموکا نوشته شده است.
وقتی همراه تحصیل کردگانی هستم که با حرارت بسیار طرفدار تامین احتیاجات بشرند و سال هاست که همان داستان های قدیمی (با شرح ماجراهای تازه) را در خصوص رشوه خواری و اعمال خشونت آمیز و هر نوع قانون شکنی دیگر، با آب و تاب تمام و حرارتی کاستی ناپذیر نقل می کنند، علی رغم میل خود، حس می کنم که به آبلوموکا رفته ام.
این ها را ساکت کنید. به آن ها بگویید: "شما داد سخن می دهید که فلان و بهمان چیز بد است. قبول، ولی بکوشید چه باید کرد." اما آن ها در این خصوص چیزی نمی دانند... حالا بیایید و راه علاج ساده ای به آن ها پیشنهاد کنید. خواهید دید که با کمال تعجب خواند گفت: " به حق چیزهای نشنیده!". یقین بدانید که جز این چیزی از آن ها نخواهید شنید، زیرا آبلوموف ها جوابی غیر از این ندارند. بحث را با آن ها ادامه دهید و بپرسید: "خوب، شما چه پیشنهاد می کنید؟ چه باید کرد؟ آن ها همان جوابی را به شما می دهند که رودین به ناتالیا داد: "چه باید کرد؟ معلوم است، باید به سرنوشت تسلیم شد. جز این چه می توانیم بکنیم؟ خوب می دانم که تسلیم چقدر تلخ و دشوار و تحمل ناپذیر است. اما خودت قضاوت کن ... " و غیره... . پس چه کسی سر انجام قریاد قدرتمند "به پیش" ... را خواهد جنبانید؟ تا کنون ما نه در جامعه مان جوابی بر این سوال داشته ایم، نه در ادبیاتمان. حتی گنچاروف [نویسنده ی کتاب] که به این درد بی درمان آبلومویسم آگاه است نتوانسته است این جواب را به ما بدهد.... . او آبلومویسم را دفن کرده و بر گرو آن مرثیه می سراید. او از زبان شتولتس می گوید: "خداحافظ آبلوموکا، دوران تو سپری شده است!". اما این گفته ی او درست نیست. اون اشتباه می کند. نه، آبلوموکا میهن همه ی ماست... . در یک یک ما مایه ی آبلوموفی فراوان است و هنوز وقت اقامه ی نماز میت ما بر آبلومویسم نرسیده است. ما و ایلیا ایلیچ ( همون آبلوموف) سزاوار توصیفی که در زیر آمده است نیستیم (این توصیف در مورد آبلوموف توی کتاب نوشته شده):
"... چون در او چیزی هست که از هر گوشی گرانبهاتر است و آن قلبی شریف و باصفاست!"
چقد خوبه می بینم هنوز در دنیای وبلاگ نویسی کسانی به این خوبی می نویسندو به این خوبی دغدغه مند و مسئولانه می نویسند. دست مریزاد
لطف دارین شما :). ممنونم.
آبلوموکا میهن همه ماست
موندم نویسنده روس، نماز میت رو از کجاش درآورده
واقعا با خودن این کتاب متوجه شدم که چقدر خیلی وقتا آبلوموفم!
نویسنده نیاورده اتفاقا؛ به نظرم این هنر مترجم بوده که این قدر تمیز ترجمه کرده :).
سلام
میتونم بدونم چاپ کدام انتشارات را خواندین؟
سلام،
مال من چاپ فرهنگ معاصر بود عزیزم.
قیافه اش هم این شکلی بود:
https://kafebook.ir/%D8%A2%D8%A8%D9%84%D9%88%D9%85%D9%88%D9%81/
این پست های با حوصلتون رو خیلی دوست دارم. ممنون که وقت میزارید و مینویسید.
این کتاب رو حتما میخونم، به نظرم ارزش وقت گذاشتن داره.
خواهش می کنم عزیزم. امیدوارم دوسش داشته باشی :).