این پست بسیار طولانی است. مجهز بشینید سرش .
-
اون روز مونیکا بهم ایمیل زد و گفت که یه پروژه ی جدید داریم و براش یه مدیر پروژه می خوایم که آندره و یواخیم تو رو معرفی کرده ان. ولی لازمه اش اینه که حداقل به مدت دو سه ماه، هفته ای دو سه روز بری بلژیک. میتونی قبول کنی؟ اگه می خوای، می تونیم راجع بهش صحبت کنیم.
با همسر صحبت کردم؛ گفت قبول کن. گفتم خب باید برم بلژیک. گفت اشکالی نداره. هماهنگ می کنیم، من اون روزا رو از خونه کار می کنم.
منم جواب دادم و گفتم اکیه ولی اطلاعات بیشتری راجع بهش لازم داره، مخصوصا راجع به مدتش، چون من تو جولای سه هفته نیستم تقریبا.
پس فرداش آندره برام یه میتینگ گذاشت ساعت 17. حالا اون روز پسرمون کلاس نقاشی داشت و من از قبل ساعت 15 تا 17 رو زده بودم در دسترس نیستم چون پسرمون ساعت 16 تا 17 کلاس داره. ولی من با خودم گفته بودم خب دیگه کسی بعد از 17 که میتینگ نمیذاره، من می زنم از 15 تا 17 نیستم، یعنی؛ عملا من از 15 به بعد نیستم دیگه. حالا اهمیتی نداره که من تو راهم و 17.30 تازه می رسم خونه. ولی خب ظاهرا بقیه برداشتشون این نیست و بعد از میتینگ رفتم درستش کردم که آقا من از این به بعد تا 17:30 نیستم!
اتفاقا اون روز همسر هم یه قرار گلف داشتن از طرف شرکتشون و قرار بود شب ساعت ده بیاد. دیگه مجبور شدم پسرمونو نبرم کلاس. فقط 4 اینا آوردمش و گفتم من میتینگ دارم.
با آندره صحبت کردم و یه کمی راجع به پروژه برام توضیح داد و گفت که اصلا پروژه ی آسونی نیست، از همین الان بهت بگم. چالش بزرگیه. پروژه از دو سال پیش شروع شده و الان متوجه شده ایم که کاملا خارج از کنترل ماست. تا الان خیلی بودجه ی بیشتری براش صرف شده از چیزی که باید. الان بودجه مون محدوده و تعداد پروژه ها زیاد و یکیو می خوایم که پروژه رو جمع کنه. برای کم کردن هزینه ها، داریم سعی می کنیم از نیروهای داخلی استفاده کنیم. واسه همین روی این پروژه دو نفر از آلمان، دو نفر از هلند و دو سه نفر از بلژیک کار می کنن که پروژه رو به نتیجه برسونیم. اگر نتونیم، باید یه شرکت دیگه رو استخدام کنیم که هزینه اش خیلی بیشتر میشه.
گفت نظرت چیه؟ گفتم من با هر چالشی اکیم. گفت فکر می کنی از پسش برمیای؟ گفتم من نمی تونم تضمین کنم که پروژه عالی پیش بره، من فقط می تونم تضمین کنم که من تمام تلاشمو می کنم و امیدوارم و خوش بینم که بتونیم با هم همکاری کنیم و کارو خوب پیش ببریم.
میگه شخصیتت شبیه منه. من هیچ وقت تو زندگیم این طوری نبوده که کسی بهم بگه بیا این ریسکو بکن. همیشه خودم هر چالشی برام پیش اومده رو پذیرفته ام و این طوری خودمم رشد کرده ام. واسه همین خوشحالم که می بینم تو ام این قدر ریسک پذیری و چالشا رو قبول می کنی با اینکه می دونی سختت میشه.
آخرش گفت رزومه ات رو بده تا من بفرستم برای بلژیک و اونا باید قبول کنن و اگه اکی شد، کارو باید سریع شروع کنیم.
حالا اون دو نفری که تو آلمان روی پروژه کار می کنن کین؟ یکیشون همونیه که می گفت یواخیم بین گروه شما و ما فرق میذاره :/!
--
تا اینجای متنو قبل از میتینگم با بلژیکیا نوشته بودم.
بعد از اینکه رزومه مو فرستادم، یه نفر از بلژیک برام میتینگ گذاشت و گفت که شما رو به عنوان یه گزینه ی احتمالی برای مدیریت پروژه به ما معرفی کرده ان. یه میتینگ بذاریم که همدیگه رو بشناسیم.
در واقع، میتینگ یه مصاحبه بود و اونا بعد از مصاحبه باید می گفتن که منو می خوان یا نه. میتینگ هم با دو نفر بود: یکی مدیر فنی، یکی بالاترین سطح شرکتمون توی بلژیک (البته؛ شعبه ی بلژیک کوچیک تره کلا از آلمان و خب بالاترین سطحش هم مسئولیت هاش مثل بالاترین سطح شرکت خودمون نیست دیگه.).
یکی دو روز قبل از میتینگ، رالی (همونی که می گفت یواخیم بین ما فرق میذاره) بهم زنگ زد و گفت که اگه میشه منم تو میتینگتون باشم و شاید بتونم کمکت کنم و اینا! من با اینکه میدونستم مصاحبه اس و اصلا معنی نداره که رالی باشه ولی گفتم با آندره صحبت کن. اگه اکی داد، باشه.
فردا پس فرداش، تو میتینگ بودم که آندره زنگ زد بهم. منم به بقیه گفتم من باید برم آندره بهم زنگ می زنه. جواب دادم، دیدم با رالیه. گفت رالی هم می تونه تو میتینگتون باشه. گفتم باشه، من مشکلی ندارم.
بعد تو میتینگ با بلژیک، اول از همه من وارد شدم، بعد رالی، بعد دو تا بلژیکی. همون آقاهه که بالاترین سمت شرکت بود، همون اول گفت که رالی من نمی دونم تو چرا تو این میتینگی، آخه ما می خواستیم با دخترمعمولی صحبت کنیم .
برای میتینگم من نمی دونستم چطوری باید براش لباس بپوشم، گفتم اگه میتینگ خیلی رسمی باشه و من با لباس معمولی باشم ضایع است، ولی اگه برعکس باشه، من ضرر نکرده ام و اتیکت مدیریتی رو رعایت کرده ام.
پشت صحنه ام رو هم یه عکسی گذاشتم که لوگوی شرکت روش بود.
رفتم تو میتینگ، رالی تا اومد، گفت اوه اوه، تو چه رسمی پوشیدی. خودش یه پیرهن سبز چهارخونه داشت. بعدش دیگه اون دو تا اومدن که یکیشون پیرهن سفید پوشیده بود ولی کت نداشت، اون یکی هم یه پیرهن عادی داشت ولی رسمی تر از چیزی بود که رالی داشت.
دیگه صحبت کردیم و ازم یه سری سوال پرسیدن که پروژه ای که الان داری چقدر بزرگه و این حرفا.
وقتی براشون داشتم توضیح میدادم، خودم تازه می فهمیدم چقدر پروژه مون از بیرون بزرگتر به نظر می رسه! از نظر خودمون، حالا چهار نفریم داریم با هم هر از گاهی صحبت می کنیم دیگه. ولی برای یه شخص بیرونی که توضیح میدی، باید بگی با فلان تیم و فلان تیم و فلان تیم کار می کنم. اونجا که توضیح میدادم، خودم تازه فهمیدم که من عملا دارم با هفت هشت تا تیم کار می کنم!!
یه تیکه هایی از مصاحبه رو هم می نویسم که شاید برای کسی بعدا توی مصاحبه ها به درد بخوره. البته؛ کلا، توی مصاحبه آدم باید خودش باشه و واقعا چیزایی که میگه از ذهن و دل خودش بیاد، نه اینکه چیزیو جایی بخونه و حفظ کنه. اما خب شاید بهتون یه کمی ایده بده که اینجا چطوری مصاحبه می کنن و چی میگن و اونایی که پذیرش می گیرن چی میگن .
وقتی داشتم توضیح میدادم که با کدوم تیم ها کار می کنم، دقیق می گفتم که اون تیما چیکار می کنن. مثلا می گفتم برای ارتباط با دیتابیسمون و طراحی http request ها، فلان تیم، برای اینکه فلان ریکوئست از توی وویس بت قابل دسترسی باشه، نیاز به پروکسی داریم و برای اون فلان تیم، برای خود طراحی وویس بت فلان تیم، برای طراحی زیرساخت ها و متصل کردن شماره تلفن ها به وویس بت با فلان تیم کار می کنیم.
اون آقاهه که فنی بود گفت مشخصه که شما خودتون اطلاعات کاملی دارین از مسائل فنی و کلمه های تخصصی رو کاملا به جا به کار می برین. گفتم بله، من خودم طراحی هم می کنم وویس بت ها رو. فقط کارای مدیریتی نمی کنم.
اون یکی پرسید چرا قراره با ما کار کنی؟ آیا یه پروژه تون تعطیل شده که شما آزادی الان؟ گفتم نه، ولی به پروژه ی شما اولویت بالاتری داده شده و من فعلا تا به سرانجام رسیدن این پروژه روی این پروژه کار می کنم.
یکیشون ازم پرسید که ما یه سری میتینگ داریم که خیلی کمن ولی آدماش فقط فرانسوی صحبت می کنن. با این چالش چیکار می کنی؟ گفتم ما تو برهه ای از زمان زندگی می کنیم که همه اش حرف هوش مصنوعیه، تو صد سال پیش زندگی نمی کنیم. الان یه عالمه ابزار هست که لایو برات ترجمه می کنه. درسته که عالی نیستن ولی فکر می کنم کار ما رو تا حد زیادی راه میندازه. برای اون باقی مانده اش هم یه کاری می کنیم. مایی که کارمون با هوش مصنوعیه، نباید دیگه از این چالشا بترسیم. بالاخره یه راه حلی براش پیدا می کنیم. قرار نیست توش گیر کنیم که.
بعدش اون آقایی که فنی بود کلی راجع به پروژه توضیح داد و بعد توضیح داد که ما چندین تیم هستیم و تیما خیلی جدا جدا کار می کنن، الان یکیو می خوایم که همه ی اینا رو جمع بندی کنه. بهت بگم که پروژه بسیار سنگینه و ما قبلا با حدود 70 تا نیرو روش کار می کردیم، الان شدیم حدود 12 13 نفر و دیگه اون قدری نیرو نداریم براش. یه سری از کسایی هم که قراره روی پروژه کار کنن، تخصصشون دقیقا اون چیزی که می خوایم نیست و هنوز باید یاد بگیرن. یه کوئوردیناتور پروژه داریم که یه سری کارا رو انجام میده. ولی کافی نیست. ما یه نفرو می خوایم که تو سطح بالاتری کار کنه و بتونه با همه ی تیم ها ارتباط برقرار کنه، پروژه های جانبی لازم رو تعریف کنه، roadmap تهیه کنه، زمان بندی کنه که چه کاری کی انجام بشه، مدیریت ریسک انجام بده، بودجه رو مدیریت کنه، تسک های موجودو نگاه کنه که کدوما برای لایو کردن ورژن اولیه لازمن و کدوما میتونن بعدتر انجام بشن و ... .
حالا طرف یه ساعت توضیح داده، من در جواب خیلی ساده تو جمله ی اول جواب آخرو گفتم و گفتم I always welcome new challenges . بعدم گفتم که به نظرم هیچ پروژه ای اولش آسون نیست. این که شما دو سال از کارتون گذشته و هنوز نتیجه ای نگرفته این (اون آقای فنی خیلی هی روی این موضوع تاکید داشت و کلا آدم آشفته ای بود، معلوم بود که خیلی از این پروژه کلافه اس)، معنیش این نیست که کارتون لزوما بد بوده. همیشه کار همین طوری پیش میره. توی ماه ها و شاید سال اول آدم کلی چیزو امتحان می کنه، هی آزمون و خطا می کنه، هی می فهمه اشتباه کرده. بعد کم کم راهشو پیدا می کنه و بعد از دو سه سال، ناگهان همه چی روشن و شفاف میشه و خوب پیش میره. ما فقط به عنوان آدم و کارمند رشد نمی کنیم تو طی زمانی که داریم روی پروژه کار می کنم، شرکتامونم با ما رشد می کنن. می فهمیم که پروژه رو چطوری باید برنامه ریزی کنیم برای پروژه های بعدی. اینکه شما میگین ما اون زمان به اندازه ی الان منظم ( agile) کار نمی کردیم، خب ما هم همین طور بودیم. همه همین طورین. همه ی شرکت ها، هر سال دارن بهتر و منظم تر از سال قبلشون کار می کنن چون همه ی آدما دارن تجربه شونو با خودشون به سال بعدیشون میارن. این هیچ نشونه ی بدی نیست. مهم اینه که ما ببینیم که کجا بودیم، الان کجا هستیم و کجا می خوایم بریم. من خوش بینم و معتقدم می تونیم با همکاری هم کارو خوب پیش ببریم و به نتیجه برسونیم.
اینجا دیگه تقریبا آخر گفت و گوهای اصلی بود و من مطمئن بودم که اون تاثیری که می خواستم رو گذاشته ام . البته؛ من این حرفا رو واسه این نگفتم که اونا حتما منو استخدام کنن، اینا نظر واقعیم بود راجع به حرفای اون آقاهه. ولی خب آدم واکنش طرف مقابلشو می بینه دیگه.
دیگه آخرش گفتن با بلژیک اومدن چطوری؟ با زندگی شخصیت جور درمیاد؟ گفتم آره، هماهنگ می کنم که همسرم اون روزا رو از خونه کار کنه که بچه رو از مدرسه برداره. فقط هر روزی که قراره من اونجا باشم از قبل بهم بگین، نه اینکه امروز بگین فردا صبح اینجا باشه. که البته گفتن در هر صورت این طوری نیست و به موقع خبر میدن.
بعد هم راجع به این صحبت کردیم که من باید سه شنبه ی هفته ی بعد برم یه میتینگی که تو هلنده. و گفتن که نظرشون مثبته و از این حرفا.
آندره قبلا گفته بود به من و رالی که بعد از میتینگ به من زنگ بزنین؛ من تو ماشینم ولی زنگ بزنین.
بعد از میتینگ، اول من و رالی با هم صحبت کردیم یه کم و بعدش زنگ زدیم به آندره. تو ماشین بود ولی گفت من همین الان نشستم تو ماشین، اگه چند دقیقه پیش زنگ زده بودین، من هنوز تو اتاقم بودم. تصویر نداشت آندره.
آندره می پرسه خب چطور بود؟ گفتیم خوب بود. آندره میگه دخترمعمولی شجاعت و خوش بینی لازمو داره (اینا رو که گفت، من با حرکت لب با خنده به رالی گفتم کی؟ من؟)، من می دونم که از پسش برمیاد. دخترمعمولی من نمی بینمت. چطوری الان؟ رالی تو بگو؟ رالی میگه خوشحاله و داره می خنده .
خلاصه که میتینگا که خوب بود. امیدوارم خود پروژه هم خوب پیش بره.
برا اولین میتینگ اشتفی که با آندره کار می کنه هم میاد و چون خونه اش تو شهر بغلی ماست، منو سر راه سوار می کنه یا من باید برم شهر بغلی.
دعا کنین این پروژه به خیر بگذره. برام خیلی تعیین کننده است.
--
میتینگ سالانه مو با یواخیم داشتم (این هنوز مال وقتی بود که مونیکا فقط ایمیل زده بود و من هنوز هیچ میتینگی در مورد بلژیک نداشتم). بهم میگه تو به پروژه ی بلژیک اکی داده ای؟ میگم آره ولی هنوز قراره مونیکا برام میتینگ بذاره و توضیح بده. میگه پروژه ی خیلی سختیه. برام جالبه که قبولش کردی. در واقع، دست آندره بود پروژه و الان آندره ناامید شده از اینکه بتونه خوب مدیریتش کنه. خوبه که جرئتشو داری.
بعد یه کم دیگه صحبت کردیم. گفت ده سال دیگه خودتو کجا می بینی؟ توقعت چیه؟ گفتم من برا خودم این جوری هدف نمیذارم که باید ده سال دیگه حتما مدیر ارشد فلان جا باشم. ولی همین که می بینم بهم پروژه پیشنهاد میشه، برای همچین پروژه ی سنگینی به من میگن بیا برو بلژیک، می فهمم که مسیری که دارم میرم درسته. و همین برام کافیه. من همین مسیرو برم، ده سال دیگه به اون جایی که بخوام می رسم.
گفت حالا از الان هنوز خیلی زوده که بگم ولی بالاخره من و آندره و حمید و اینا کم کم بازنشست میشیم. نه خیلی زود، ولی خب از چند سال قبلش باید به فکر جانشین باشیم برای خودمون. من فکر می کنم که تو پتانسیلشو داری و از این حرفا (اینو نوشتم خودم یاد بیعت کردن و این حرفا افتادم ).
آخر صحبتمون بهش گفتم ده کا افزایش حقوق می خوام. گفت نمی تونم. حقوقت در مقایسه با بقیه ی بچه ها خیلی بالاتره. تقریبا نیم ساعت باهاش سر این موضوع بحث کردم ولی آخرش گفت نهایتا دو سه تا می تونم به صورت پاداش برات درخواست بدم به آندره. گفتم لااقل 5 کا درخواست بده. گفت 5 کا قبول نمیشه معمولا برای پرداخت به صورت پاداش. گفتم حالا تو پیشنهاد بده. نهایتش آندره قبول نمی کنه دیگه.
ولی واقعا خیلی ناامیدم کرد. بهش میگم من سه ساله دارم اینجا با یه حقوق کار می کنم. و بدون حقوق بیشتر، من این حسو دارم که کارم ارزشی نداره دیگه. یعنی؛ من خوب کار نمی کنم. میگه نه، این طوری نیست و سالی سه درصدو که داری و بعد از سه سال هم که حقوقت میشه 13.9 به جای 13.8 که هر سال هس. میگم خب این که برای همه هست، حتی برای کارمندای دفتری. من افزایش حقوقو بابت صرف سابقه ی کاریم نمی خوام، بابت کیفیت کارم می خوام. گفت من می دونم که کارت خوبه، ولی به خاطر اختلاف حقوقت با بقیه ی بچه ها، الان اصلا نمی تونم برای آندره دلیل قانع کننده ای بیارم برای این افزایش حقوق. اگه پروژه ی بلژیکو به توافق رسیدی و خوب پیش رفت، من راحت می تونم برای آندره استدلال کنم و ده کا برات بگیرم. ولی الان نمی تونم.
راستش، خیلی خورد تو ذوقم. نمی دونم بگردم دنبال کار جدید یا نه. دو تا شرکت هست که توی ذهنمه و اتفاقا یکیشون دقیقا حقوقی که میده رو توی سایتش نوشته. البته؛ بازم جا برای چک و چونه هست، اما خب آدم حداقل می دونه که این شرکت حد و حدود حقوقش چقدره. اگه بتونم از اونجا پذیرش بگیرم، حداقل همون ده کا رو می تونم اضافه تر بگیرم.
از طرفی، خب این پروژه ی جدید هم یه تجربه ایه و خودش می تونه خیلی بهم اضافه کنه. ولی نمی دونم چیکار کنم. به نظرم خیلی احمقانه است که حاضر بشم چهار سال با یه حقوق توی یه شرکت کار کنم. از اون طرف، نمی خوام این جوری باشه که حالا که یواخیم بهم گفته نه، یهو جوگیر بشم و سریع اپلای کنم و از شرکت برم. چه بسا که پروژه ی بلژیک خوب پیش بره و بعدش بتونم با یواخیم صحبت کنم.
الان، برنامه اینه که پیاده سازی پروژه ی بلژیک توی دو سه ماه جمع بشه. یعنی؛ سرجمع، با احتساب زمانی که من برای وارد شدن به پروژه لازم دارم، تا آخر سال باید پروژه تموم باشه.
نمی دونم اگه الان اپلای نکنم و بمونم، واقعا این پروژه ارزششو داره یا نه. به هر حال، زحمت رفت و آمد و رانندگی داره. اگه بخوام ماشین کرایه ای بگیرم - که شرکت پولشو میده- این بدی رو داره که هر هفته باید با یه ماشین برم. یعنی؛ خودم باید برم یه ماشین از یه شرکتی کرایه کنم و شرکت پولشو بده و این یعنی اینکه هر هفته باید با همسر دو تایی با یه ماشین بریم، که من یه ماشین کرایه کنم و برگشتنی، اون با ماشین خودش بیاد و من با ماشین جدید؛ باز برای پس دادن ماشین هم همسرو لازم دارم که با دو تا ماشین بریم و با یه ماشین برگردیم. علاوه بر این، هر هفته با یه ماشین جدید رانندگی کردن برای من سخته. چون شما نمی تونی به این شرکت ها بگی مثلا به من حتما یه بی ام و سری دو بدین. حتی اگه شما همچین ماشینی رو رزرو کنین، همیشه توی سایتشون می نویسن که یه ماشین این مدلی یا مشابهش بهتون داده میشه. و خب من تا الان اون قدری با ماشین های مختلفی رانندگی نکرده ام که حالا بخوام توی یه کشور دیگه با قوانین خاص خودش و مسیرهای خاص خودش، هر بار با یه ماشین رانندگی کنم. بالاخره، هر جایی فرهنگ خودشو داره.
من ترجیح میدم با ماشین خودمون برم. اگه با ماشین خودمون برم، من که هیچ پول اضافه ای بابت این پروژه نمی گیرم، استهلاک ماشین از جیبم رفته؛ چون شرکت عملا فقط پول بنزینشو میده و خب هر هفته رفتن و اومدن و چند هزار کیلومتر به کیلومتر ماشین اضافه کردن هم خودش مسئله ایه. با قطار هم که دنگ و فنگ خودشو داره.
دیگه زحمت کار کردن بین فرهنگ های مختلف آلمانی و بلژیکی و هلندی و در عین حال صحبت کردن به انگلیسی هم هست. درسته که همه مون انگلیسیمون خوبه ولی من بر حسب تجربه ام میگم انگلیسی حرف زدن و کار کردن با یه انگلیسی که شما نصف حرفاشو نفهمین به مراتب راحت تر از انگلیسی حرف زدن با یه غیرانگلیسیه که تمام کلماتشو بفهمین.
علاوه بر اون، اونی که باید بهش گزارش بدم توی بلژیک، سمتش معادل بالاترین سمت شرکت ماست (یعنی؛ یه سطح بالاتر از آندره). و خب خود اینم یه بار باز نفس آدمو تو سینه حبس می کنه.
حالا نمی دونم واقعا. فعلا که پروژه رو قبول کرده ام. امیدوارم خوب و زود پیش بره تا بتونم سر حقوقم با یواخیم چونه بزنم!
ولی اگر در نهایت اون چیزی که می خواستم نشد، یا پروژه ی بلژیک اون قدر بزرگ بود که بعدا دیدم ده کا خیلی کم بوده که گفته ام، اپلای می کنم برای شرکت های دیگه.
ان شاءالله که خیر باشه :).
یه بنده خدایی میخواد با ماشینش بره هند. سر راه از ایرانم میگذره. از مرز ترکیه وارد ایران میشه و به سمت پاکستان میره.
تو ایران کجاها رو بره؟ شما چی پیشنهاد میدین؟
ما نمیدونیم چه مدت میخواد ایران باشه، یعنی؛ معلوم نیست اصلا. برنامه ی مشخصی نداره که چه تاریخی کجا باشه. ولی مثلا شما یکی دو هفته در نظر بگیرید.
با خودشم کاروان داره (caravan) واسه همین محدودیت هتل و جای خواب و اینا نداره.
پیشاپیش از همکاریتون ممنونم :).
بعدا اضافه شد: ممنون میشم اگه دقیق تر بگین که توی اون شهری که معرفی می کنین چیا رو ببینه.
اون برنامه ای که قرار بود بچه های مدرسه ای بیان، برگزار شد. ظاهرا دو تا روز توی آلمان هست به اسم های Girls' Day و Boys' Day که توی روز دخترا، دخترا میرن با مشاغلی آشنا میشن که کمتر توشون دختر هست و تو روز پسرا، پسرا میرن با مشاغلی آشنا میشن که کمتر توشون پسر هست.
شرکت ها می تونن برای برای هر کدوم از این روزا درخواست بدن و بگن که ما دانش آموز قبول می کنیم. بعد دانش آموزا باید اپلای کنن و بیان. البته؛ اپلای کردنش فقط از این جهته که از نظر سنی و ظرفیت شرکت امکان پذیر باشه. وگرنه قرار نیست رزومه شون و نمره هاشون بررسی بشه.
17 تا دختر برای شرکت ما گفته بودن که میان ولی 2 تاشون مریض شده بودن و برنامه با 15 تا بچه مدرسه ای برگزار شده که از 13 ساله بودن تا 17 ساله. و خب از همه نظر خیییلی فرقشون زیاد بود و برام جالب بود که واقعا چقدر آدم توی چهار سال بزرگ میشه واقعا.
--
ما کار خاصی نکردیم و فقط خودمونو معرفی کردیم و گفتیم چیکار می کنیم و این حرفا. کلا پنج شیش نفر بودیم که به عنوان خانم قرار بود اونجا خودمونو معرفی کنیم.
مقدار زیادی از وقتشونو هم بچه ها با بچه هایی گذروندن که اینجا دارن اوسبیلدونگ (= دوره هایی که آخرش طرف مدرک میگیره و می تونه توی اون حیطه کار کنه) میگذرونن. اون اوسبیلدونگیامون بیشترشون پسر بودن، ولی خب یکی دو تا دختر هم داشتن.
--
کلا، واقعا شخصیت آدما خیلی با هم فرق می کنه. من اونجا ترجیح دادم که کاری که می کنمو خیلی بزرگ جلوه ندم. چون به نظرم اگه حرفتو این طوری شروع کنی که من مدیر فلان بخشم و فلان مسئولیتا رو دارم، ممکنه بچه ها یه کمی بترسن یا با خودشون فکر کنن که من که خودمون می تونم توی همچین جایگاهی ببینم. واسه همین، من ترجیح دادم که در مورد محتوای کارمون بگم و بگم که ما این طوری کار کارمندا و مشتری ها رو آسون تر می کنیم و اینا که بچه ها ببینن آیا جنس کار کامپیوتری رو دوست دارن یا نه.
ولی یه خانم دیگه بود که قبلش ما با هم صحبت کردیم. گفت که من خییییلی اوس بیلدونگ گذرونده ام و مسیر طولانی ای رو طی کرده ام. اول اوس بیلدونگ فروشندگی گذرونده ام، بعد یه چیزی تو مایه های منابع انسانی انجام داده بود (اگه درست یادم باشه) و بعدش یه اوس بیلدونگ آی تی.
موقع معرفی خودش کلی با آب و تاب توضیح میداد که من مدیر بخش آی تی ام و مثلا اگه پرینتر لازم داشته باشیم، من سفارش میدم.
حالا نمی دونم دیگه اون بچه ها به امید اینکه کارشون در حد سفارش دادن پرینتر ساده باشن میرن رشته ی آی تی بخونن یا نه .
--
خلاصه که اینم از روز دختر شرکتمون.
هر سال این دو تا روز وجود داره و اگه تو آلمان زندگی می کنین، شاید بد نباشه، نگاه کنین، ببینین چه شرکت هایی هستن و بچه تون با چه مشاغلی می تونه آشنا بشه.
--
یه دونه سنسور دود باید برقکارِ شرکتی که خونه رو برامون ساخته نصب می کرد تو راهرو که نکرده بود. یعنی؛ باید 5 تا میداشتیم، 4 تا داشتیم.
دو تا از پریزهای LAN هم کار نمی کنن.
چندین بار زنگ زده بودم و هر بار به طرف گفته بودم که این دو تا رو بیا درست کن و یه سنسور دود هم بیار. هی گفت باشه و همکارم میاد و ال و بل. بعد چند بار قرارمونو جا به جا کرد و کسی نیومد و گفت ببخشید نرسیده ام و بعدم که یکی اومد و گفت فلان چیزش کمه و رفت یه روز دیگه اومد و باز یه تیکه شو درست کرد و باز بقیه شو نتونست درست کنه و خلاصه، خیلی خدمات این برقکاره مزخرف بود. البته؛ توی هیچ کدوم از این قرارا هم خودش نیومد.
آخرین باری هم که باهاش هماهنگ کردم که یکی بیاد، بهش گفتم که یه سنسور دود هم کمه دیگه. گفت که من فکر می کنم ما همه رو نصب کرده یم. گفتم نه؛ یه دونه کمه. گفت باشه؛ من با مدیرپروژه ی ساختتون هماهنگ می کنم. اگر لازم بود، میارم. گفتم شما صحبت می کنین یا من صحبت کنم؟ گفت خودم صحبت می کنم، اگر گفت میخواد که هیچی، اگر گفت نمی خواد، بهت خبر میدم.
بعدم دیگه خبر نداد. منم چند روز پیش به همکارش که می خواست بیاد زنگ زدم و گفتم داری میای، سنسور دودم میاری دیگه؟ گفت نه، اونو من نمی تونم و اصلا قرار نبوده و به من نگفته ان. گفتم باید اینم با خودتون بیارین. من با رئیستون هماهنگ کرده ام. اصلا خودم زنگ می زنم بهش الان.
زنگ زدم به برقکاره گفتم مگه من دفعه ی پیش نگفتم که یه سنسور دود هم کمه؟ گفت که نه، ما قرار نیست همچین چیزی نصب کنیم. منم دیدم این جوری که ما هی کنار میایم با سیستم ایرانی نمیشه. صدامو بردم بالا و گفتم مگه ما با هم صحبت نکردیم و گفتی خودم با مدیرپروژه حرف می زنم؟ همین دفعه باید بیارین. بحث ایمنیه و شما مسئولین در مقابلش. طبق قرارداد هم شما موظفین که اینو نصب کنین. اونم شروع کرد به داد زدن که اصلا کی گفته ما وظیفه مونه همچین چیزی بیاریم، یعنی چی که هر بار میگی یه سنسور دودم باید بیارین؛ ما همه چی شما رو نصب کرده یم. گفتم طبق قرار داد شما باید یه دونه دیگه برای ما نصب کنین. گفت بهم نشون بده قراردادو. کدوم بخشش؟ گفتم صبر کن، الان بهت میگم.
فایله رو باز کردم؛ ولی پی دی افش عکس بود، نمیشد سرچ کرد. گفتم الان نمی تونم سرچ کنم توش، میگردم، برات پیداش می کنم. خیلی مطمئن، گفت من صبر می کنم، بگرد، پیداش کن. منم سریع اسکرول کردم و پیداش کردم و براش با صدای بلند خوندم. گفتم اینجا گفته که شما موظفین توی راهروها برامون سنسور بذارین و شما تو یکیش نذاشته ین. گفت فایلشو برام بفرست. سریع براش ایمیل کردم. گفتم فرستادم. نگاه کن و بگو.
نگاه کرد، بعد گفت که من با مدیرپروژه تون حرف می زنم که ببینم فاکتورو برای شما بفرستم یا برای اون!!!!
دیگه من باهاش کل کل نکردم اونجا. گفتم برو حرف بزن. ولی تو دلم گفتم هر وقت فاکتورو برام فرستادی، بهت میگم من اصلا قراردادی با شما امضا نکرده ام مبنی بر نصب سنسور دود، هر کی باهات قرارداد امضا کرده، پولشم از همون بگیر! ولی اونجا چیزی نگفتم که بیشتر عصبانی نشه.
بعد قطع کرد و زنگ زده بود به مدیرپروژه و دوباره که زنگ زد، دیگه صداش آروم شده بود و طلبکار نبود! گفت آره، من با مدیرپروژه تون صحبت کردم و گفت که اون با شما هماهنگ کرده و گفته که شما دیگه لازم ندارین و شمام گفتین اکی!!!!
حالا قضیه چی بود؟ بعد از تموم شدن ساخت، باید شهرداری بیاد نظارت. اونی که اومد نظارت، گفت باید سنسوراتونو نصب کنین. اون زمان نقاشه برای اینکه بتونه کار کنه، همه ی سنسورای دودو جمع کرده بود. و جاش مشخص نبود که کجاهاس. منم نمی دونستم که پنج تا باید باشه و چهار تاس. بعد که طرف رفت، من دیدم که نوشته 5 تا سنسور. به نقاشه پیام دادم شما 4 تا سنسور باز کردی یا 5 تا؟ گفت 4 تا.
بعد من تلفنی با مدیرپروژه صحبت کردم. گفت من قراردادو چک می کنم. بعدتر یه قرار حضوری داشتم باهاش، تو اون قرار، بهش گفتم باید 5 تا باشه از نظر شهرداری و یکیش کمه دیگه. گفت آره، من قراردادو نگاه کرده ام، شما درست می گین ولی چهار تا هم اکیه و لازم نیست حتما 5 تا باشه و فلان. ولی اگه می خواین، من به برقکاره میگم یه دونه دیگه نصب کنه. گفتم بله؛ لطفا بهش بگین. ما میخوایم اون یکی هم باشه.
بعد یارو رفته به برقکاره گفته اینا گفته ان نمی خواد!!!
حالا فکر می کنین قیمت یه سنسور دود چقدره؟! 3 یورو!
اگه دو سال پیش بود، قطعا از همچین چیزی میگذشتم. ولی الان که یاد گرفته ام که آلمانی ها اصلا علاقه ای ندارن به کنار اومدن و تو اگه صد بار باهاشون کنار بیای، یه بار باهات کنار نمیان، دیگه اگه سه سنت هم باشه حقم، میگم می خوامش.
بعد از ایییین همه دعوا و عصبانیت، بالاخره امروز یارو اومد و سنسور رو نصب کرد. نصبش چقدر طول کشید؟! حدود 10 ثانیه! من فکر می کردم باید سقفو سوراخ و کنه و کاری داره. دیدم حتی در حد یه سقف سوراخ کردن هم وقت لازم نداشت برای طرف.
واقعا نمی فهمم سه یورو چی بود که طرف حاضر نبود بده، در حالی که در هر صورت باید میومد خونه ی ما بابت کارای دیگه و واقعا تمام هزینه ای که براش داشت 3 یورو + 10 ثانیه بود!
خلاصه که آلمانی شدیم رفت .
--
ولی باز این پت و مت هایی که فرستادن، نتونستن پریزهای LAN رو درست کنن. طرف درشون آورد و دوباره نصبشون کرد و گفت الان درسته. گفتم صبر کن. همین جوری نرو. بذار امتحان کنم. لپ تاپ آوردم و امتحان کردم، کار نمی کرد. گفتم این که کار نمی کنه! گفت شاید مشکل از کابلتونه. کابل و لپ تاپو بردم زدم به مودم، گفتم ببین، اینجا کار می کنه. پس مشکل از پریز لَنه. دوباره باز کرد و یه کمی باهاش ور رفت و گفت باید برم براش یه چیزی بخرم. گفتم برو بخر بیار. گفت الان مغازه ها بسته اس. گفتم ساعت 4.5 بسته ان؟!! خییییلی هم آقای مودبی بود. ولی دفعه ی قبلی هم که زنگ زده بود که با من هماهنگ کنه متوجه شده بود که من یه مشتری بسیااار ناراضی و عصبانیم از دستشون و بهش گفته بودم که چندین بار قرار ما عقب افتاده و ما از خونه کار می کنیم و برامون مهمه که اینترنت خوب داشته باشیم. و خب اونم معلوم بود که می دونه رئیسش چه جور آدمیه، خیییلی خوش اخلاق بود و هی می گفت می فهمم، می فهمم، حق با شماست و از این حرفا.
خلاصه، گفت مغازه ای که ما ازش خرید می کنیم بسته اس اگه حرف منو باور می کنین. گفتم خب برو از obi بخر. گفت اوبی خیلی طول می کشه و اینا. گفتم یه مغازه اینجا بغل Edeka هست. برو از اون بخر. من و من کرد و گفت من کارمندم و نمی تونم تعیین کنم که از کجا بخریم ولی قول میدم فردا بیام درست کنم. گفتم اگه نیومدی چی؟ میگه شماره مو داری. میگم شماره ات به چه درد من می خوره وقتی نیای و انجام ندی و باز زنگ بزنی و عقب بندازی قرارمونو؟ جمعه زنگ زدی، گفتی دوشنبه، الان دوشنبه میگی سه شنبه. می خنده، میگه، من شماره ی خونه مونو میدم، اگه نیومدم، زنگ بزن خانواده مو اذیت کن!!! (عرب بود آقاهه.). منم خندیدم، گفتم اذیت کردن خانواده ات به چه درد من می خوره؟ من فقط می خوام پریزای لن خونه ام کار کنه. همین. گفت نه، من حتما میام، قول می دم.
منم دیدم دیگه واقعا این بنده خدا تقصیری نداره و خیلی هم مودبه، واقعا خیلی، گفتم باشه ولی فردا بگو کی میای. گفت عصر. گفتم من عصر نیستم. حداکثر باید 3 تموم شده باشه کارتون چون من ساعت 3 باید برم. ترجیحا صبح بیاین. گفت باشه، من حتما میام.
فردا صبحش، ساعت 7:57 اینا زنگ زد، گفت ما پشت در خونه تونیم. گفتم من تو راهم، بچه مونو برده ام مدرسه؛ حدود 5 دقیقه دیگه اونجام.
دیگه رفتم و اومد انجام دادن با دوستش و درست شد.
گفتم یه اکسس پوینت (Access Point) هم همکارت برای ما نصب کرده که خوب کار نمی کنه. اینم میای یه نگاه بندازی؟ اومدن بالا هر دوشون.
حالا این آقاهه داشت با این اکسس پونت ور می رفت و نگاه می کرد که چرا کار نمی کنه، اون یکی میگه شما از خونه تون کار می کنین؟ میگم بله. میگه اظهارنامه های مالیاتیتونو خودتون پر می کنین؟ میگم آره. میگه میشه مال منم انجام بدین؟ پولشو بهتون میدم!! گفتم منم خیلی بلد نیستم، ما هم در حدی که بلدیم با یه اپ انجام میدیم. اپشو بهت میگم چیه. اونجا راهنما هم داره و اینا. ولی اصرار داشت که خودتون برام انجام بدین، پولشو میدم. میگم من اصلا پول نمی گیرم اگرم برات انجام بدم.
حالا همه ی این حرفا وسط حرفای من با این یکی آقاهه بود.
یعنی مکالمه این جوری بود:
* اینو نصب کرده ولی خوب کار نمی کنه. باید سبز باشه چراغاش ولی نارنجیه و تازه چشمک هم می زنه.
- این باید یه کابل دیگه داشته باشه. اون یکیش کو؟
* نمی دونم. همکارتون نصب کرده. ولی فکر نکنم کابله لازم باشه، چون بدون اونم گاهی کار می کنه، فقط گاهی کار نمی کنه.
**- شما از خونه کار می کنین؟
* آره.
- راهنماش اینجاس؟
* بله، بله.
** شما خودتون اظهارنامه های مالیاتیتونو پر می کنین؟
* بله.
-بذار من تو یوتیوب نگاه کنم، ببینم چیزی پیدا می کنم.
** میشه برای منم پر کنین؟
- (خطاب به همکارش) حالا اونا باشه برای بعد. این باید یه کابل دیگه هم داشته باشه.
* من مطمئن نیستم ما بتونیم خوب برای شما بنویسیم ولی خب اگه بتونم کمکتون می کنم. شماره مو همکارتون داره... . این بدون کابلم داره کار می کنه ولی خب گاهی مشکل داره. این جوری نیس که کلا قطع باشه.
- من نمی دونم چطوری بدون کابل کار می کنه. من برقکارم. اونو باید همکارم که رشته اش آی تیه بگه.
** میشه شماره تونو بدین؟
* بنویس. 0151... .(خطاب به همکارش) شماره ی همکارتونو دارین یا من باید باز با رئیستون صحبت کنم؟
** من الان تو واتس اپ فرستادم فایل های فیش حقوقیمو. ببینین اومد!
- (خطاب به همکارش) اونا باشه واسه بعد. آره، با رئیسم صحبت کنین. اون خودش به اون همکارمون میگه تا ببینیم چیکار کنه. الان مرخصیه.
خلاصه، آخرش رفتن و اون دوستشم برای من فرستاد فیشای حقوقیشو تا براش اظهارنامه ی مالیاتی 2022 و 2023 ش رو پر کنم!!
حالا ما مال خودمونو هنوز پر نکرده یم :/!
--
رفته بودیم خونه ی حسین اینا.
مامان حسین داشت می گفت که خیلی آگهی توی سایت Kleinanzeigen (معادل سایت دیوار تو ایران) میذاره و الان 50 تا آگهی آنلاین داره! بیشتر لباسا و اسباب بازی های بچه شه و میگه با پولشون دوباره چیز دیگه از همون سایت می خرم.
یه لباسم تنش بود که خیلی قشنگ بود. بهش گفتم از کجا خریدی؟ یه سایتی بهم معرفی کرد که مخصوص لباس دست دوم بود.
برام جالب بود که حتی برای خودشم لباس دست دوم می خرید.
البته؛ درجه بندی داره و می تونی بزنی که در حد نو باید باشه. ولی خب کلا برام جالب بود.
از اون جالب تر این بود که می گفت برادرشم همین کارو می کنه برای بچه اش و میگه لباس دست دوم تن بچه ام می کنم ولی لباس خوب تنش می کنم.
من تا الان هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که این همه آدمی که لباس های مارک آن چنانی تنشونه، چه بسا که لباسشونو با قیمت خیلی مناسبی از این سایت ها خریده باشن و این جوری نباشه که همه شون کلی پول داده باشن برای هر لباس.
شما بودین چیکار می کردین؟ ترجیح می دادین لباس ارزون بخرین با کیفیت متوسط ولی دست اول یا لباس مارک بخرین، دست دوم؟
از طرفی، به نظرم آدم اگه وقت داشته باشه تو این سایت ها بچرخه، واقعا گزینه ی بدی نیست. برای خود ما اتفاق افتاده که لباسی که مارکش بهش بوده رو تو همین سایتا مجانی داده یم رفته به عنوان لباس دست دوم. آخه، آدم وقتی نمی خواد بپوشه (مثلا لباس کادو بوده و اندازه نیست یا مدلشو دوست نداره آدم) ، چیکار می تونه بکنه؟ باید یه جوری از دستش خلاص شد دیگه!
خلاصه، اسم سایتی که مامان حسین گفت momoxfashion بود. اگه به دردتون می خوره، نگاه کنین.
--
برادر بزرگتر به جایی که کار می کنه چی میگه؟ دفتر. مامان چی میگه؟ دکون!
برادر کوچیکتر به جایی که کار می کنه چی میگه؟ شرکت. مامان چی میگه؟ دکون!
خواهر بزرگتر به جایی که کار می کنه چی میگه؟ مطب. مامان چی میگه؟ دکون!
کلا به نظر مامان من همه ی ما داریم تو دکون کار می کنیم!
اینم خیلی وقت پیش نوشته بودم. الان پستش می کنم:
چند وقت پیش یاد چایی درست کردن برادر بزرگتر افتادم، میخواستم اول یه چیز کوتاهی ازش بنویسم، ولی گفتم بیام یه سری خاطرات مفصلو از بچگیمون بهتون بگم.
من بچه که بودم برای خواهر کوچیک تر و بزرگتر خواستگار میومد. اون زمانم خب وضع از الان بهتر بود و مردم راحت تر تشکیل خانواده می دادن و تعداد خواستگارها واقعاااا زیاد بود. مردمم مثل الان نبودن که بخوان قبلش خبر بدن و این حرفا.
این بود که ما کلا بهار و تابستون (تابستونا بیشتر) تو حالت آماده باش بودیم. به خواستگارای خواهر بزرگتر می گفتیم ایکس، به خواستگارای خواهر کوچیکتر می گفتیم ایگرگ !
ما اون زمان آیفون/اف اف نداشتیم. وقتی می رفتیم درو باز می کردیم، معلوم میشد کیه . خواستگارا هم از کجا شناخته میشدن که خواستگارن؟ از اونجا که دو نفری میومدن و معمولا مادر و دختری بودن، اونم دختری که متاهل بود. یعنی مثلا یه خانم 20 25 ساله با یه خانم 50 ساله. هر وقت این جوری میومدن قطعا خواستگار بودن. اونایی که دختر متاهل بزرگ نداشتن، با خواهر خودشون میومدن، یعنی دو تا خانم 40 50 ساله. نکته ی دیگه اش این بود که معمولا عصرا ساعتای 5 6 عصر توی تابستونا میومدن، طوری که حتما قبل از اذون برن!
و این جوری بود تو خونه مون که یه نفر باید سرک می کشید که کی اومده، به محض اینکه اعلام میشد ایکسه، هر کسی یه بالشی، پتویی، کتابی، چیزی که تو اتاق بود رو برمیداشت و خونه در عرض اون یه دقیقه ای که مهمون میومد بالا، مرتب میشد.
مدیریت خونه هم کلا با برادر بزرگتر بود! مثلا گاهی می دید اتاقا نامرتبه، به کسی که میرفت درو باز کنه می سپرد که دست به سرش کن تا خونه رو مرتب کنیم اگه ایکس بود! این قضیه انقدر قشنگ اجرا میشد که حتی قشنگ یادمه که یه بار ما اتاقو که دیدیم خیلی توش خرده نونی چیزی ریخته با جارو دستی جارو زدیم!!!
این خواستگارا هم هر کدوم برا خودشون داستانی داشتن. بعضی هاشون خییییلی ساده بودن.
مثلا یه بار یکی اومده بود، مامانم ازشون پرسید که کی شما رو معرفی کرده؟ گفت راستش به ما یه دختری معرفی کردن توی کوچه تون، رفتیم؛ اونا نبودن. اینجا از همسایه ها پرسیدیم کی اینجا دختر دم بخت خوب و نجیب داره، شما رو معرفی کردن (یا یه همچین چیزی بود قضیه اش، حالا من دقیقش یادم نیس). الانم اطلاعات زیادی راجع به شما نداریم. فقط شغل خودتونو میدونیم و اینکه دخترتون چی می خونه. بی زحمت خودتون بگین دخترتون متولد چه سالیه و شرایطتون چیه!
بعضی هاشون با خود واسطه میومدن و واسطه ها هم که ماشاءالله! من یکی دو بار دیده بودم که طرف پاش گیر می کنه به فرش. بعدا فهمیدم که پاشون گیر نمی کنه؛ یه کمی دارن فرشو می زنن بالا ببینن دختر خونه زیر فرشو هم جارو می زنه یا نه .
بعضی ها خیییلی کم حرف بودن و اصلا بلد نبودن از خودشون یا پسرشون حرف بزنن. بعضی ها یه جوری حرف می زدن انگار پسرشون از آسمون افتاده.
بعضی هاشون یه عکس سه در چهار از پسرشون میاوردن و نشون می دادن.
و صادقانه ترینشونم یه خانمی بود که اومد خواستگاری، گفت یادم رفته فیش حقوقی پسرمو بیارم، رفت فرداش فقط فیششو آورد دم در نشون داد!!! این در حالی بود که مامان گفته بود اصلا همچین چیزی لازم نیس، من حرف شما رو قبول دارم.
و فکر می کنم که همین خانم بود که وقتی مامانم بهش گفت یه معرف معرفی کن که بتونیم راجع به شما تحقیق کنیم، گفت از من بپرس هر چی می خوای. همه ی بدی های پسرمو بهت میگم. هیشکی از من بهتر پسرمو نمیشناسه.
خلاصه که همه جور آدم میومد. حالا من چرا این قدر دقیق اطلاع دارم از همه چی؟! چون من اون زمان کلاس سوم، چهارم اینا بودم؛ سنم کم بود؛ همیشه چسبیده بودم به مامانم. می رفتم پیش مامانم می نشستم جلو خواستگارا در حالی که همه ی اعضای دیگه ی خونه تو آشپزخونه چپیده بودن .
البته که خواهر بزرگتر بسیااار هم از این موضوع خوشحال بود. هر وقت چیزی قرار بود ببریم برا مهمونا، میداد من ببرم! از شکلات و چایی و آبمیوه و میوه و همه چی! هر چی هم مامانم می گفت برو به خواهر بزرگتر بگو یه شکلات بیاره، من که نمی فهمیدم تو این جمله خواهر بزرگتر مهمه، نه شکلات، می رفتم آشپزخونه عین جمله ی مامانو می گفتم بهشون و خواهر بزرگتر شکلاتو میداد دست من، می گفت ببر! می گفتم مامان گفته تو ببری. می گفت نه، تو ببر، اشکال نداره! آخرش بعد از اینکه چهل بار مامان اصرار می کرد که خواهر بزرگتر خودش بیاد، بالاخره خواهر بزرگتر یه چیزی دستش می گرفت و می برد.
یه بارم دو نفر اومدن خواستگاری، من بودم و برادر بزرگتر و کوچیک تر. بهشون گفتیم که مامانمون خونه نیس، گفتن کی میاد؟ گفتیم نمی دونیم. گفتن کی رفته؟ گفتیم مثلا دو ساعت پیش. گفتن خب پس الانا میان هر جا باشن. اگه میشه ما بیایم یه آبی تو خونه تون بخوریم خسته ایم. گفتیم بفرمایید. اومدن و نشستن و برادر بزرگتر که مسئول تدارکات بود، رفت تو آشپزخونه و آب میوه آماده کرد و داد که ما ببریم. حالا یه ساعتم رد شده بود، مگه مامان میومد؟! اینا هم خب با ما که حرفی نداشتن بزنن، گفتن دخترم/پسرم آلبوم ندارین تو خونه تون؟! ما هم که بچه بودیم، گفتیم چرا. گفت میشه بیارین؟ دیگه ما هم دو سه تا آلبومو بردیم دادیم به اینا و اینا با کل جد و آباد ما آشنا شدن . حالا شما فکر کنین عکس های یه سری بچه ی دهه پنجاهی - و نه حتی ده شصتی- دیگه چی بود که اونا داشتن می دیدن
.
خلاصه، اینا هم یه چیزایی خوردن و یکیشون آبمیوه شو هم نخورد و دیگه دیدن مامان ما نیومد. راه افتادن رفتن. ما هم مثل قحطی زده ها رفتیم باقی مونده ی آبمیوه رو بخوریم، هنوز نصفشو خورده بودیم که دیدیم صدای حرف زدن میاد!! نگو اینا از در رفته بودن بیرون، سر کوچه مامانمو دیده بودن و برگشته بودن.
ما هم پناه بردیم به آشپزخونه. حالا مونده بود یه آبمیوه ی نیم خورده که نه میشد از جلوشون بری برداری، چون اونا برگشتن و سر جاشون نشستن، نه می تونستن بخورنش . اصلا نمی دونستیم چطوری جمعش کنیم. و یادمم نیست چیکار کردیم آخرش.
یکی دیگه یادمه اومده بود برای خواهر کوچیک تر (اون موقع یه سال گذشته بود و مردم کلاسشون بالاتر رفته بود، گاهی زنگ می زدن و می گفتن که کی میان)، زنگ زده بود و مثلا مامانم گفته بود ساعت 4 بیا. یکی دیگه زنگ زده بود و اصرار داشت که همون روز فقط می تونه. مامان منم که نمی تونست بگه آقا یکی دیگه داره اون روز میاد، به این گفت مثلا شما 6.5 بیا (انگار دکتر بود داشت نوبت میداد ولی خدا شاهده همین طوری بود، هرررر روز یکی میومد.). آقا این اولیه یه کمی دیرتر اومد و زیادم نشست. ما هم استرس استرس که این چرا نمیره. آخرش وقتی هنوز تو حیاط بود، اون یکی که یه کمی زودتر اومده بود، باهاش مواجه شد! و خب از روی سبک خداحافظی و اینکه حاج خانم ما چند روز دیگه زنگ می زنیم بهتون و فلان متوجه شد که نفر قبلی هم خواستگار بوده.
بعدا که چند روز دیگه زنگ زده بود که جواب بگیره، گفت مثلا حسینی هستم؛ هنوز مامانم من داشت با خودش فکر می کرد که حسینی کدوم بود، خانمه گفت من اون دومیه ام .
یه بار دیگه یه خانمه اومده بود که پسرش همکلاسی خواهر کوچیک تر بود. خواهر کوچیک تر می گفت من با پسره - در همون حدی که دیدمش و از نظر ظاهری - مشکلی ندارم ولی من این مادر شوهرو نمی تونم تحمل کنم. خانمه انقدررررر حرف می زد که نمی تونین تصور کنین. هر بار نزدیک به سه ساعت می نشست تو خونه ی ما!! یعنی گربه میومد رد میشد، این راجع به گربه هم با مامان من حرف می زد!! حرفاشونو که گوش میدادی، اصلا انگاری اومده بود مهمونی، از هر دری حرف می زد. اصلا شباهتی به خواستگاری نداشت اومدناش!
یه چیز دیگه هم که توی این خواستگاری ها خیلی اهمیت داشت، همون تدارکات و علی الخصوص چایی بود که برادر بزرگتر مسئولش بود. ما سماور نداشتیم. چایی رو روی شعله پخش کن و گاز درست می کردیم و خب احتمال اینکه جوش بیاد زیاد بود.
هررر بار هم که برادر بزرگتر چایی رو به ما میسپرد و مثلا میگفت من هندونه رو قاچ می کنم، تو چایی رو داشته باش، خداییش چاییه بد میشد و باز ما صداش می زدیم حسنننن، بیا چایی دم نکشیده؛ بیاااا چایی جوشیده؛ بیاااا، کم رنگه؛ بیاااا، پررنگه! هررر بار یه مشکلی داشت و برادر بزرگتر هم با ترجیع بند "خدا مّرگتون بده" (با تشدید روی میم) میومد و درستش می کرد قضیه رو.
طفلک خداییش خیلی گناه داشت. چایی رو درست می کرد، یه سری می ریخت می بردیم، بعد میسپرد به ما، می گفت این نجوشه تا من فلان کارو بکنم، بعد می جوشیددددد .
تو شهر ما یه چیز دیگه ای هم به صورت فرهنگ وجود داره به اسم قوری یک رنگ. اینو یه بار به یکی از دوستای اینجامون گفتم، فکر کرد قوریه خودش یک رنگه. ولی قوری یک رنگ، یعنی قوری ای که چایی توش آماده باشه برای اینکه بریزی توی استکان. تو شهرهای دیگه ای که من دیده ام بیشتر رسمه که اگر طرف یه بار چایی خورد، اولا که لزوما بار دومی در کار نیست؛ دوما برای بار دوم، استکانشو می برن و پر می کنن و برمی گردونن. ولی تو شهر ما (یا حداقل خونه ی ما و همسر اینا) این جوری نیست. شما بار دوم باید قوری رو بیاری. که چیزی که توی قوریه، ترکیب کاملا دقیق چایی با آب باید باشه طوری که وقتی میریزی چاییت نه کمرنگ باشه، نه پررنگ. و خب پیدا کردن این تناسب واقعا آسون نیست. شصت بار باید هی چایی بریزی از توی قوری اصلی توی این قوری، هی آب بریزی، هی امتحان کنی و بریزی توی یه استکان تا ببینی رنگش چطوره. خلاصه، دنگ و فنگی داشت. (البته؛ اینم بگم شایدم کل این کارا زیاد سخت نبود و صرفا ما چون بچه بودیم برامون سخت بود.)
حالا شما به این اضافه کن که آشپزخونه ی ما یه دونه پنجره ی کوچیک داشت و تاریک تر از اتاق پذیرایی بود. باید اینو هم لحاظ می کردی برای رنگ چاییت. و این کارو واقعا فقط برادر بزرگتر می تونست بکنه.
یعنی؛ کلا چایی های خواستگاری ها رو - اونایی که خوب بود البته- برادر بزرگتر درست کرده بود. شاید اگه نصف خواستگارا می دونستن، نظرشون راجع به خواهر بزرگتر و کوچیک تر عوض میشد .
--
برادر بزرگتر همچنان و به لطف اوووون همه چایی ای که برای خواستگارا درست کرد، تو درست کردن چایی متبحره. یه بار تو میتینگ خانوادگی بودیم، سر کارش بود، یهو شروع کرد احوال پرسی کردن و همچنان با ما هم بود. بهش گفتیم برو برو، کار داری. یه چند دقیقه بعد که اومده، میگه مشتری نبود بابا. این مغازه های بغلن، لیوانشونو میارن میگن سید چایی داری؟!! میان از اینجا چایی می برن برای خودشون!
--
تازه چند وقت پیشم بعد از این همه ساااال، یه چیزی ازش یاد گرفتم در مورد چایی! تو میتینگمون داشت همین طوری حرف می زد، میگه چایی که می خوای بریزی، نباید مستقیم بریزی تو استکانای اصلی. وقتی چایی دم می کشه، همه جاش یه رنگ نیست، باید اول یه لیوان بریزی، بعد چایی رو برگردونی تو قوری تا کل چایی ها به هم بخورن و رنگ همه جاش یکسان بشه. بعد یه کمی صبر کنی، ته نشین بشه، بعد چایی ها رو بریزی.
اگه شمام مثل من به این نکته ها توجه نمی کرده این تا حالا، از این به بعد دقت کنین . حالا درسته الان خواستگارا به شیوه ی سنتی نیست و دیگه کسی چایی نمی بره، ولی برای مهمون حداقل چایی خوب ببرین، مثل ما چایی جوشیده نبرین
.
--
این قسمت بالا رو قبلا نوشته بودم. ولی الان یادم اومد یه تیکه ی لاینفک دیگه ی خواستگاری ها رو هم که مامانم نقش اولش بود اضافه کنم!!
هر وقت خواستگار میومد، ما بشقاب می بردیم؛ بعدش شکلات، شیرینی یا هر چی که تو خونه بود؛ بعدش چایی؛ بعدش میوه. حالا تو این قسمت آخر، گاهی پیش میومد که اول ظرف میوه رو می بردیم، بعد میومدیم چاقو و چنگال می بردیم. و در این موارد، بلااستثنا، به محض اینکه ما پامونو از اتاق پذیرایی میذاشتیم بیرون که بریم چاقو بیاریم، مامان دااااد می زد "مامان جان، دو تا کارد بیار." همیشه هم همین عدد دو رو می گفت ها! جمله اش قشنگ ثابت بود. هرررر بار بلافاصله بعد از اینکه مامان میومد تو آشپزخونه به هر دلیلی، برادر بزرگتر میگفت تو نمی تونی از همون جا داد نزنی؟! نمی تونی بیای تو آشپزخونه بگی؟ و مامان می رفت می نشست پیش خواستگارا و می خندید، می گفت می بینین این بچه ها چی میگن؟ میگن چرا گفتی دو تا کارد بیار!
بعد که مامان دوباره میومد تو آشپزخونه، برادر بزرگتر می گفت باز همینم رفتی اونجا گفتی؟!!!! اینو دیگه چرا گفتی بهشون؟ من میگم نگو دو تا کارد بیار، باز تو رفتیم همینم اونجا میگی؟!! و خب مامان میرفت پیش خواستگارا می گفت بیا، میگن چرا رفتی بهشون گفتی که من گفتم نگو دو تا کارد بیار . و ما دیگه قشنگگگگ هر کدوممون دنبال یه دیوار می گشتیم که سرمونو بکوبیم توش!!
دیگه برادر بزرگتر به مرور زمان از این که مامان یاد بگیره داد نزنه دو تا کارد بیار ناامید شد و یاد گرفته بود، قبل از میوه بردن، سریع چاقوها رو میداد دستمون، می گفت اینا رم ببر تا "ننه تون" داد نزده دو تا کارد بیار!! و اصرار هم داشت که "ننه تون" و به این ترتیب اعلام برائت می کرد از مامان .
--
برای اینکه یه کمد رو بتونیم ببریم خونه، باید ماشین کرایه می کردیم. کرایه کردیم آنلاین. بعد خودشون ایمیل زدن که رزرو شما کنسل شده. ما هم خریدمونو برای اون روز کنسل کردیم.
بعد رفتیم یه جای دیگه. کاملا به صورت اتفاقی، دیدیم که بغل اونجا همون شرکت کرایه ی ماشینی که ما از یه شعبه ی دیگه اش ماشین می خواستیم، یه شعبه داره.
یکی از ماشیناشم هم بغلمون پارک بود.
همسر میگه اگه می دونستم اینجا هم شعبه دارن، خب می زدم از اینجا میام برمیدارم. الانم همینو برمیداشتیم می رفتیم.
پسرمون: یعنی واقعا می خوای klauen کنی (= کش بری/ بدزدی) ؟!! :|
اون روز ژاکلین تو تیمز برام نوشت میشه هر وقت تونستی به من زنگ بزنی؟ براش نوشتم که امروز تا ساعت فلان تو میتینگم، بعدش بهت زنگ می زنم.
ولی ژاکلین کلا تو کار فنی نیست. میدونستم کارش ربطی به موارد فنی نداره اصلا.
بعد از میتینگم زنگ زدم. گفت فلان روز قراره یه سری بچه مدرسه ای بیان شرکت ما و با شرکت آشنا بشن. می خوایم یه خانم از آی تی باشه که بگیم که رشته های فنی فقط مال مردا نیست و زنا هم می تونن و اینا. می تونی تو اون روز تو میتینگ ها باشی. گفتم باشه و واقعا هم خوشحال شدم که بهم همچین پیشنهادی داد. ولی واقعا برام سواله که کی از من به کی چی گفته که اینا این قدر رو من حساب می کنن؟!! این همه خانم تو این شرکت هست، این همه آلمانی هست، حتی این همه خارجی هست؛ چرا دقیقا منو انتخاب می کنن؟! میگم کیا هستن تو این میتینگا؟ میگه من (خودش یعنی؛ که شغلش کلا همین کارهای این مدلی و هماهنگی هاست)، فلانی از بخش منابع انسانی و تو!!
میتینگ ها البته کل روزه. یعنی قراره بچه ها یه روز کامل رو توی این شرکت بگذرونن و با راجع بهش سوال کنن و یاد بگیرن که توی شرکت چه کارایی انجام میشه. و لازم نیست البته که ما تمام روزو پیش بچه ها باشیم. میریم و میایم. بعضی وقتا ارائه هست، بعضی وقت ها پرسش و پاسخه، بعضی وقتاش فقط دور هم می شینیم و حرف می زنیم و بچه ها اگه سوالی داشته باشن می پرسن.
به نظرم تجربه ی جالبی باشه. اما خب فکر می کنم به اینم بستگی داره که بچه ها توی چه فازی باشن.
من بچه که بودم تو مدرسه، یادمه یه وقتایی کسی از بچه های سالای قبل میومد برامون صحبت می کرد راجع به اینکه رتبه ی کنکورش چند شده و چطوری درس خونده و چطوری المپیاد برنده شده و ... . بعد ماها واقعا سوالامون همه اش راجع به درس بود که چند ساعت درس می خوندی، چه روش هایی بیشتر بهت کمک کرد و ... .
یادمه یه بار که خودم آلمان بودم، رفته بودم ایران، هنوز همون اوایلش بود و منم دانشجوی دکترا بودم. میخواستم برم معلم زبانمو ببینم، گفت من فلان مدرسه ام. بیا مدرسه که برای بچه ها هم یه کمی صحبت کنی، بلکه اینا درسخون بشن. رفتم سر کلاس و یه کمی معلمم بهم گفت راجع به فلان چیز بگو و اینا. و گفتم. این وسط گوشیم زنگ خورد، در آوردم که قطعش کنم. یکی از بچه ها پرسید خانم مدل گوشیتون چیه؟!! بقیه شونم هر هر خندیدن. برام خیلی عجیب بود رفتارشون که چرا حواسشون جاییه که هیچ سودی براشون نداره!
حالا امیدوارم بتونم به این بچه ها کمک کنم و بچه ها واقعا علاقه مند باشن به کار فنی.
--
از جمله ی کسایی که جزو این بچه مدرسه ایاس، بچه ی مدیرعامل شرکته :).
--
برای ایران بلیت خریدیم. بلیتو اگر پنج شنبه می خریدیم (مدرسه تا جمعه اس)، خیلی ارزون تر بود. به مدرسه ی پسرمون زنگ زدم، به منشی گفتم میشه ما یه روز پسرمونو زودتر برداریم. گفت مشکلی نیست ولی کتبا بنویسین برای مدیر مدرسه. منم نوشتم ایمیلشو. ولی بلیتو خریدیم.
فرداش مدیر جواب داد و گفت نمیشه. منم زنگ زدم و به منشی گفتم خب چرا دیروز گفتی میشه که ما بلیتو بخریم؟ گفت خب من که گفتم کتبا بنویسین. شما باید صبر می کردین برای جواب مدیر. گفتم می خوام با مدیر صحبت کنم. برام وصل کرد و باهاش صحبت کردم ولی گفت نمیشه. باید حتما تا روز آخر بیاد. مجبور شدیم تقریبا 200 یوروی دیگه بدیم و بلیتو یه روز بندازیم عقب.
تو آلمان بدون رضایت مدرسه، نمی تونین بچه رو از کشور خارج کنین. اگه یه روز زودتر بخواین برین، باید تو فرودگاه نامه نشون بدین که مدرسه گفته اکیه.
البته؛ خیلی از مدرسه ها همکاری می کنن ها. من از خیلی ها شنیده ام که حتی بیشتر از یه روز زودتر میبرن بچه هاشونو. ولی خب مدیر مدرسه ی پسرمون گفت من این کارو نمی کنم.
--
امروز میتینگ سالانه ام بود با معلم پسرمون. خیلی ازش راضی بود و گفت همه چیش اکیه. ولی فقط یکی از معلماش بود. معلم اصلیشون که معلم آلمانیشونه، از بعد از کریسمس تقریبا دیگه نیومده و تا آخر سال هم دیگه نمیاد. میگم خب از سال بعد میاد؟! میگه برنامه اینه که بیاد. میگم و اگه نیومد؟ میگه باید هنوز براش برنامه ریزی کنیم.
نمی دونم چه بیماری ای داره بنده خدا، ولی خیلی وقته نیست دیگه. فعلا که معلم جایگزین دارن.
--
اون روز یکی از مادرا توی گروه والدین نوشت که الان که خیلی وقته معلم نیست، به نظر من یه میتینگ بذاریم با مدرسه و در مورد این موضوع برای همه مون توضیح بدن که ما تک تک، هر کدوم توی 15 دقیقه خودمون یه بار نپرسیم که خانم فلانی تا کی نیست و کی میاد و برنامه چیه. بقیه هم اومدن گفتن ما موافقیم.
اون خانمی که عضو انجمن اولیا و مربیانه، گفت من اینو میگم بهشون.
یکی دو روز بعد اومد گفت من گفته ام، گفتن ما تو سال فقط یه بار میتینگ داریم با والدین و میتینگ دومی نمیذاریم براتون، چون برای بقیه ی کلاس ها هم نداریم!!
--
یه بار تو خونه ی مامان شایان اینا بودیم. گفت این آلمانی ها فقط براشون قانون مهمه. اصلا وجدان و اینا براشون تعریف نشده. هر چیزی که قانون بهشون اجازه بده رو انجام میدن، چه اون کار اخلاقی باشه، چه نباشه. من اون موقع گفتم نه، بالاخره همه جا همه جور آدم هست. اما راستش، کم کم به مرور زمان، فهمیدم درست میگه متاسفانه. الانم نمیگم اکثریت این طورین ها، ولی واقعا تعداد قابل توجهیشون این جورین.
مثلا سر همین قضیه ی اینکه طرف میگه ما طبق قانونمون یه بار تو سال میتینگ داریم برای خانواده ها و اینو دو بارش نمی کنیم، طرف به این فکر نمی کنه که خب شرایط همه ی کلاسا هم این جوری نیست که معلمشون چند ماه نیومده باشه.
یا مثلا اگه مدیر میذاشت ما بچه رو یه روز زودتر ببریم و همکاری می کرد، چه اتفاقی میفتاد؟ درسته که قانونه که تا فلان روز بچه ها مدرسه باشن، ولی خب وقتی بچه درساشو می خونه و از نظر اخلاقی هم معلمش همه جوره ازش راضیه و یکی از بهترین بچه های کلاسشونه، آیا واقعا یک روز در سال همکاری کردن باهاش خیلی سخت بود؟
ولی خب این جورین دیگه. و چون قانونه، آدم نمی تونه ازشون متوقع باشه.
اما همین مسئولا، موقع انجمن اولیا و مربیان که میشه هزار جور التماس و خواهش میکنن که لطفا به مدرسه کمک کنین و پول بدین و پول که میدین برای بچه های خودتون میدین و ممنون که درک می کنین و از این حرفا. ما هم اگه بخوایم مثل خودشون رفتار کنیم، باید بگیم قانونا ما وظیفه ای نداریم که پول بدیم و به ما چه. ولی خب برای من واقعا سخته این مدلی بودن.
--
من و همسر داشتیم آینه ی سرویس پایینو وصل می کردیم، سرویس درست رو به روی اتاق لباسشوییه. پسرمون رفت سرویس بالا و اومد پایین. من می دونستم که ده دقیقه پیشم رفته بود دستشویی. با خودم گفتم ازش بپرسم، ببینم همه چی اکیه یا نه. سرمو آوردم بیرون از سرویس، دیدم از قضا دقیقا جلوی سرویسه و داره سرک می کشه که بره توی اتاق لباسشویی، بهش میگم همه چی اکیه مامان؟
تو کسری از ثانیه، انگاری که اجی مجی لاترجی کرده باشه، از لای کمر شلوارش یه شورت درآورده، گرفته جلوی صورتم، میگه اممم اممم من رفتم دستشویی، شورتم خیس شد، می خواستم بندازم تو لباس کثیفا، فقط خیس شده ها، آب ریخته . در حالی که سعی می کردم نترکم از خنده گفتم خب باشه! برو بنداز.
قشنگ از اون صحنه ها بود که کاش دوربین مدار بسته داشتیم، برا یه عمر سیو شده بود .