دکتر


هفته ی پیش رفتم دکتر برای تست خون؛ یعنی خودشون زنگ زدن که شما سالی یه بار میتونین بیاین تست خون بدین، دوست دارین بیاین؟ گفتم بله بله، میام.

رفتم خون دادم. گفتن دوشنبه بیا نتیجه شو بگیر.

رفتم دوشنبه نتیجه شو گرفتم. دکتر گفت کم خونی خیلی شدید داری. راجع به قرص و دارو و اینا بهش گفتم گاهی می خورم ولی فقط تا وقتی بخورم اثر داره، به محض قطع کردن، دوباره کم خونی دارم. گفت الان کم خونیت خیلی شدیده. احساس خستگی یا سرگیجه نمی کنی؟ گفتم نه.

و همزمان تو دلم خنده ام گرفته بود که اگه من با کم خونی اینم، فکر کنم اگه آهن خونم بره بالا، بیش فعال بشم!!

دکتره گفت هموگلوبینت خیلی کمه -هشت بود- بیا برات آهن تزریق کنیم اگه دوست داری که یه مقداری بره بالا آهنت، بعد با همین داروهای معمولی و قرص و شربتایی که تو فروشگاها هست ادامه بده. گفتم باشه.

اومدم با خواهر بزرگتر مشورت کردم. گفتم حالا عددام چطوریه؟ گفت خیلی بده. شانس آوردی که جایی نیفتادی همین جوری یهویی بیهوش بشی. هشت خیلی پایینه. من مخالفتی با تزریق ندارم ولی بهتره ببینی علتش چیه و آیا مشکلی داری یا نه و اونو حل کنی. ولی فعلا برو تزریق کن که تو الان اگه فردا مشکلی برات پیش بیاد و بخوای عمل کنی، با این هموگلوبین دکتر عملت نمی کنه.

منم رفتم داروخونه و خانمه گفت دارو رو الان برات باید سفارش بدم، فردا آماده اس. بیا مستقیم بگیر، ببر دکترت. گفتم من فردا نمی تونم. گفت اشکالی نداره؛ وقتی میگم فردا، یعنی از فردا آماده اس. هر وقت خواستی، بیا ببر.

فرداش که نشد، پس فرداش اومدم برم، تا نشستم تو ماشین و آدرسو زدم، دیدم نوشته دکتر بسته اس! نگاه کردم، دیدم ساعت کاریشون 11 بوده.

فرداش باز من سر کار بودم و نشد برم. بالاخره جمعه - که از قضا همسر از خونه کار می کرد- رفتم. همسر هم قبلش رفته بود دندون پزشکی و وقتی من رفتم، نبود.

رفتم دارو رو گرفتم و رفتم مطب دکتره. خانم منشی ازم گرفت و گفت مستقیم برو تو اتاق لابراتوار. رفتم نشستم و یه خانمی اومد و دارومو آورد، زد توی یه سرم و با چیزی قاطی کرد. گفت می خوای بشینی یا دراز بکشی؟ گفتم چقدر طول می کشه؟ گفت ده دقیقه. گفتم دراز میکشم.

دراز کشیدم، دستمو سوزن زد و سرمو وصل کرد و رفت. هنوز یه دقیقه نشده بود که دهنم خارش گرفت. گفتم چه عجیب، حالا این وسط همین الان دهن من خارش گرفته. یه کم بعد دیدم انگشتای پام خارش گرفت، بدنم خارش گرفت، یهو سرم داغ شد، احساس کردم لبم داره باد می کنه، یه کم به سرفه افتادم. ولی اولش فکر کردم همه ی اینا عادیه. ولی همه شون شاید مثلا توی یکی دو دقیقه اتفاق افتادن. اون قدری نبود که بگم خیلی زیاد تحمل کردم. دیدم هی علائمم داره زیاد میشه و عادی به نظر نمی رسه. از همون جا داد زدم ببخشیددد، خانمه میگه آب بیارم برات (چون داشتم سرفه می کردم) گفتم نه، بیاین اینجا لطفا. اومد گفتم بدنم همه اش خارش داره، سرم داغه، خانمه سریع قطع کرد و همکاراشو صدا زد و اومدن و گفتن آلرژی داشتی. دیگه من به شدت به سرفه افتاده بودم، خانمه گفت بشین، نشستم، حالت تهوع داشتم، میخواستم بالا بیارم، خانمه سطل آشغالو گذاشت جلوم. ولی خدا رو شکر بالا نیاوردم واقعا. دکتر اومد، گفت بهش کورتیزون بزنین، اگه جواب نداد، آدرنالین بزنین. تا موقع خانم دستیار سوزنو از دست من باز کرده بود.

من نمی دونم یه خانمی که به سنش حداقل نمی خورد که تازه کار باشه، چرا نباید به این فکر کنه که توی شرایطی به اون بحرانی، قطعا دکتر نمی خواد بیاد بگه یه قرص بدین بخوره! معقول بود که اون سوزنو تو دست من نگه میداشت که سرم بعدیو بزنه. ولی حالا یا دستپاچه شده بود یا چی، دیگه سوزنو در آورده بود.

خانمه فشار خونمو گرفت، گفتم چنده؟ گفت 16! دیگه اومد دوباره یه سوزن دیگه زد و کورتیزون زد و کم کم بهتر شدم.

حالا این وسط که هنوز کورتیزونم به من نزده بودن، من داشتم به همسر تو واتس اپ پیام میدادم که بیا اینجا!!! و مراعات حال دیگران تا این حد که اصرار داشتم پیام متنی بزنم که مبادا الان چهار نفر بالا سرمن، من پیام صوتی بدم و فارسی حرف بزنم و اینا نفهمن من چی میگم و بد باشه !!

وسطش دیدم یکی گفت من این آبو اینجا برات میذارم. دیدم این بنده خدا برا من آب آورده و منتظر بوده من بگیرم. منم داشتم پیام میدادم!! تشکر کردم و به همکارش گفتم ببخشید، داشتم به همسرم پیام میدادم که بیاد ( اون خانمه که آبو برام گذاشت، رفته بود یه کم اون ور تر که کار دیگه ایو برام انجام بده ).

خلاصه، هیچی دیگه. نه آهن گرفتیم، نه هیچی، فقط دو تا سوزن خوردم و همون چند قطره خونی بود که از بدنم رفت با اون سوزن اونا :/!

--

بعد که اومدم، اینا رو باز برای خواهر بزرگتر نوشته ام. میگه برو خدا رو شکر کن نمردی. این علائمی که تو میگی یعنی داشتی خفه میشدی. تنگی تنفس گرفتی، سرفه میکردی، راه های هواییت داشته بسته میشده. فشار خونت رفته بالا، شده 16، بابا با فشار خون 16 سکته ی مغزی کرد. تو خیلی شانس آوردی. تازه بیشتر شانس آوردی که این اتفاقو همین جوری فهمیدی. اگه مثلا یه مشکل جدی داشتی و اتفاقی افتاده بود و میخواستی فوری عمل کنی و دکتر قبل از عملت بهت آهن می زد، حتما مرده بودی!

میگم خب، چس چرا نمردم اگه واقعا این قدر خطرناک بوده که میگی؟ میگه شهید زنده ای تو الان !

خلاصه که هیچی دیگه، الان یک عدد شهید زنده هستم که در خدمتتونم.

--

ولی خیلی خوشحالم که این اتفاق الان برام افتاد. باور کنین اگه ده دوازده سال پیش این اتفاق میفتاد، من حتما می مردم! چون تا لحظه ی آخر، فکر می کردم نه، اینجا آلمانه، اینجا دکتراش خوبن، تو فکر می کنی حالت خوب نیس، حالت خوبه، حتما عادیه که نفست بگیره، حتما عادیه که بدنت گزگز کنه، حتما عادیه که داغ بشه بدنت . قشنگگگ صبر می کردم بمیرم، بعدم که خب دیگه ازم صدا در نمیومد که بخوام بگم چمه .

--

عصری که رفتم ماشینو از پیش دکتر بیارم (چون دیگه اونجا همسر اومد دنبالم و با همون ماشین برگشتیم)، تو ماشین با خودم فکر می کردم چقدر زندگی مسخره اس واقعا، آدم هیچ فکرشو نمی کنه، اولش هی هس، هی هس، بعد یهو، با یه اتفاق خیلی ساده دیگه نیس، باز نیس، دیگه هیچ وقت نیس، انگار که هیچ وقت نبوده.

و به این فکر می کردم واقعا برای آدمایی که دوسشون داری و دوست دارن، چه اتفاقی میفته بعد از تو؟ پروژه ی بلژیک پیش میره بی تو، فرداش میگن فلانی مرده، یکیو جاش بذارین و اونا یکیو جانشینت می کنن و تموم میشه، برای خیلی از آدما برات جایگزین هست، کار اون قدر مهم نیس ولی خانواده ات چی؟ مامانت چه واکنشی داره اگه تو دیگه نباشی؟ بچه ات چه واکنشی داره؟ همسرت چه واکنشی داره؟ اونا بعد از تو چطوری ادامه میدن؟

گرچه گاهی به نظرت زندگی خیلی پوچ و مسخره و بی معنی میاد و با خودت میگی حالا من نباشم چی میشه؟ هیچی نمیشه. ولی اون لحظه ای که واقعا به عبور کردن ازش می رسی، می بینی چقدر ارزشمنده.

--

راستی، یه خبر مهم هم وقتی همسر اومده بود پیشم فهمیدم! همسرم اومده (اون موقع دیگه یه کمی بهتر بودم و کورتیزون اثر کرده بود) تا نشسته، کله اش تو گوشیه و نچ نچ می کنه. میگم چی شده؟ میگه هیچی، نوشته قراره گمرک ببنده آلمان به ماشینایی که تو چین تولید میشن. خیلی از ماشینا هم که تولیدشون تو چینه. گرون میشه ماشین دیگه!

گفتم بهتون بگم که این خبر مهم رو هم یه وقت از دست نداده باشین وسط احتمالات مردن من .

--

تو مطب دکتر به همسر میگم لبم ورم کرده؟ میگه نه. میگم من خودم حس می کنم، تو چطوری میگی نه؟ بعد که خیلی دقت کرده، میگه آره، ورم داره!!

اومدم تو خونه می بینم چشممم ورم کرده. میگم ورم چشممو می بینی؟ میگه نه!!!

ولی دست میزدم قشنگ پف داشت.

دفعه ی پیشم که چشم من ورم کرده بود، به همسر شب گفتم چشم من ورم کرده؛ گفت من چیزی نمی بینم؛ فردا صبحش چشمم وا نمیشد!

من واقعا نمی فهمم آیا چشمای همسر قابلیت تشخیص عمقشو از دست داده یا چه، آخه تو دیدن یه خراش دو میلی متری روی یه ماشین از پنجاه متری مشکلی نداره  !

--

تو خونه دوباره فشارخونمو گرفتم، 14 بود. که فکر کنم هنوز زیاد بود البته؛ ولی خب بهتر از قبلش بود!!

--

اون روز که دکتر گفت کم خونی داری، بعدترش یاد این افتادم که توی چند ماه اخیر، من به شکل معناداری بیشتر سرم درد میگیره. هیچ وقت فکر نمی کردم به کم خونیم ربط داشته باشه. همیشه فکر می کردم که مثلا باد به کله ام خورده یا با آب سرد دوش گرفته ام. اما الان احساس می کنم اینا قطعه های پازلین که به هم ربط دارن.

--

عصری که رفتیم یه کم خرت و پرت بخریم و از جمله همون شربتی که توی فروشگاها میفروشن برای کم خونی، از پله هاش که اومدم بالا، سریع تو ماشین نشستم، دیدم دیگه واقعا جون ندارم، به هن هن افتاده ام.

با خودم فکر کردم بابا ما داشتیم با همین کم خونی زندگیمونو می کردیم، دیگه مشکلم در این حد هم نبود که با یه پله بالا رفتن این جوری هن هن کنیم، نمی دونم امروز چیکار کردین که همینم الان برامون سخت شده! والا!

البته؛ الان بهترم. نمی دونم اون خسته شدنم هنوز از آثار اون آهن تزریقی بود یا نه ولی فکر کنم بی ربط نبود. کلا امروز اصلا یه جوری بودم بعدش. از اون جورا که آدم توصیفش نمی تونه بکنه برای کسی و دقیقا بگه مثلا معده اش مشکل داره، ریه اش مشکل داره یا جای دیگه اش، ولی خوبم نیس.

--

یه چیزی هم که مستقیم به اتفاقای امروز (که البته شد دیروز، انقدر که نوشتن این پست طول کشید!) ربط نداره ولی خب من دوست دارم راجع بهش بنویسم، اینه که خیلی دیده ام و شنیده ام و خونده ام که مثلا دکترا میگن مریض اومده با فلان علائم که به وضوح نشون از فلان بیماری حاد داره، ولی خیلی دیر اومده. چرا؟ چون مثلا خودشون خودسر دارو خورده ان و فکر کردن چیز خاصی نیست و از این حرفا.

من چیزی که نمی فهمم اینه که چرا پزشکا فکر می کنن هر علامتی که برای اونا به وضوح نشونه ی یه بیماریه، برای تمام آدمای دیگه همه باید همون طور باشه.

به نظرم یه پزشک خوب، پزشکیه که همه ی آدما رو زیر 18 سال ببینه. مستقل از اینکه مریضش چند سالشه، با خودش فکر کنه که مریض همیشه زیر 18 سالشه. چرا؟ چون از بعد از 18 سالگی، پزشک راهشو از بقیه ی مردم جدا کرده و رفته سال ها درس خونده، کتاب خونده، تجربه کسب کرده و علائم خیلی از بیماری ها رو یاد گرفته. اینکه انتظار داشته باشه، هر کسی مثلا سرش درد گرفت یا حتی قلبش درد گرفت، پا شه فوری بیاد پیش دکتر، به نظرم انتظار به جایی نیست. مضاف بر اینکه بسیار هم پیش میاد که مریض با دیدن یه علامت همین طوری، مثل سرگیجه، مثلا نصف شب نگران میشه و میاد دکتر و بعد دکتر میگه بیا، یارو ما رو از خواب انداخته که بگه سرم گیج میره!

به نظرم، یه دکتر خوب قبل از اینکه از خودش بپرسه چرا بیمار با این علائم زودتر نیومد پیش من، از خودش بپرسه، وقتی من 17 سالم بود، اگه این علائم رو داشتم، آیا به صورت اورژانسی میرفتم دکتر یا فکر می کردم یه چیز ساده اس و اول سعی می کردم با یه قرص ساده ی مسکن سر و تهشو هم بیارم؟

البته که این نظر شخصیه و حق هر گونه توقع داشتن از مریض ها، همچنان برای تمام پزشکان محترم آزاده .

--

دیروز وقتی پسرمونو از مدرسه برداشتیم، تا نشست تو ماشین، گفت از فردا شروع میشه ها! گفتم چی؟ گفت فوتبال. به همسر گفتم فوتبال اروپاس؟ گفت آره. حالا، من اصلا خبر نداشتم از اساس که این مسابقه ها تو این زماناس حتی، چه برسه به اینکه روزشو بخوام بدونم.

از قضا، امروز یه بار آنیا پرسید فوتبال نگاه می کنی یا نه، یه بار اشتفی، هر دو بار گفتم من اصلا طرفدار فوتبال نیستم. ولی پسرمون دیروز گفته، بعید نیست مجبور بشیم به خاطرش ببینیم!

ما هم که الان اصلا جایی نداریم تلویزیونمونو بذاریم هنوز. اگه می خواستیم ببینیم، باید با پروژکتور رو دیوار میدیدیم.

ساعتای 8.5 اینا به پسرمون گفتم که اگه می خوای، کم کم بند و بساط پروژکتورو آماده کن که ببینی فوتبالتو. فوتبال ساعت 9 شب بود.

هیچی دیگه. آورد پروژکتورو و منم باهاش نگاه کردم.

علاقه ای نداشتم که نگاه کنم ولی به خاطر اینکه اینکه می دیدم امشب که آلمان مسابقه داره، آلمانو کشور خودش می دونه و دوست داره فوتبالشو ببینه، تشویقش کردم که ببینه.

ولی خب از اون جایی که پسر ما نیمه آلمانیه، نیمه ی دومو خوابید !

آخه، بازی هم دیگه کسل کننده شده بود. سه تا گل تو نیمه ی اول زدن. اسکاتلندم خیلی بد بازی می کرد و اصلا امیدی نبود که حتی بتونن یه گل تو نیمه ی اول بزنن. هیجان نداش بازی اصلا. هی تپ تپ گل می زدن.

نیمه ی اولو که با پسرمون می دیدم، منم واقعا با سه تا گل آلمان خوشحالی کردم و خوشحال شدم. اصلا؛ انگار فراموش کرده بودم که من واقعا اون قدرام آلمانی نیستم.

ولی جالب بود که نیمه ی دوم که پسرمون خوابید، منم برگشتم به تنظیمات کارخانه و طرفدار اسکاتلند شدم. آخه دلم می خواس یه گل بزنن حداقل. من واقعا خیلی طرفدار تیمای بازنده ام. کلا اصلا دوست ندارم کسی ببره و کسی ببازه. دوست دارم میشد همه ی بازی ها رو تیمی بازی کرد، یا همه با هم ببرن، یا همه با هم ببازن. کسی رقیب کسی نباشه. ولی خب هیچ بازی ای این طوری نیست!!

و یه چیزی که من خیلی دوست دارم، تک گل تیمای بازنده اس. همیشه از اون گل آخری که تیمای بازنده تو لحظه ی آخر می زنن خیلی خوشحال میشم، اون لحظه ای که نشون میده این تیم تا آخرین لحظه هنوز امید داره. اسکاتلندم یه دونه گل تو دقیقه ی 80 اینا زد.

--

پسرمون میگه دو تا "جوما" تو مدرسه مون داریم. یکیشون دو تا اسم داره: جوما یا فرایتاگ (Freitag: جمعه)!!! میگم مامان جان، اون بندگان خدا، هر دو تا اسمشون جمعه اس، ولی آلمانی ها تلفظ می کنن جوما ! میگه نه، یکیشون فقط فرایتاگم داره. میگم مگه عرب نیستن؟ میگه چرا. میگم خب همون جمعه اس. ولی هنوز از ما نپذیرفته که اون یکی جوما هم که اتفاقا تو کلاسشونم هس، همون جمعه اس اسمش!!

بازم همون بلژیک!


اول از همه بگم که فکر کنم متاسفانه، بعضی از ایمیلاتون به من نمی رسه! لطفا اگر ایمیلی زدین و دیدین جواب نداده ام، بهم پیام بدین و بپرسین. من هر چی ایمیل داشته ام جواب داده ام.

--

چند وقت پیش، توی میتینگ کل دپارتمان که تقریبا 20 30 نفری هستیم، یواخیم گفت که دخترمعمولی و بقیه ی بچه ها الان یه پروژه ی جدید دارن. دخترمعمولی توضیح بده راجع بهش. منم در حدل 7 8 جمله گفتم. جمله ی اولمم اومدم بگم آره، ما یه پروژه ی جدید گرفته ایم، گفتم یه پروبلم جدید گرفتیم . که البته؛ درست بود، فقط یه کم زود وارد اصل ماجرا شده بودم .

بعد من توی توضیحاتم گفتم من تو بخش فنیش زیاد وارد نیستم، رالی می تونه بهتر توضیح بده. دیگه رالی شروع کرد به توضیح دادن و هی گفت و گفت و من با خودم گفتم وای، من چقدر کم حرف زدم؛ خیلی ضایع بود؛ ببین رالی چه خوب داره پروژه رو توضیح میده... که دیدم یه نفر یه سوالی پرسید که دیگه خیلی فنی بود، مثلا گفت آره این بلژیکی ها فلان پروژه رو هم داشتن چند سال پیش، اون چی شد ... و هنوز داشت حرف می زد که یواخیم با دستاش تو هوا یه کم بال بال زد گفت نه نه نه، دیگه نمی خواد بیشتر از این راجع بهش توضیح بدین. بقیه شو برین خودتون با هم دوتایی صحبت کنین. الان در همین حد بسه!

فهمیدم همون حد خودم که 7 8 تا جمله گفته بودم درست بود و لازم نبود مثل رالی کلی توضیح بدم. اصلا از قدیم گفته ان کم گوی و گزیده گوی چون در .

--

یه روز با رالی و جهاد رفتیم بلژیک. جهاد (که البته؛ اینجا جیهاد تلفظ میشه) متولد اینجاس ولی اصالتا ترکه. جهاد خیلی پسر باهوشیه؛ واقعا تیزه و من اینو همون اوایل که اومده بودم توی این شرکت فهمیدم. قبلا توی یه تیمی کار می کرد که ما باهاش همکاری داشتیم زیاد برای وویس بت هامون. هر کاری هم که بهش می گفتم، بنده خدا خیلی سریع انجام میداد. میگفتم مثلا فلان چیز کار نمی کنه. سه دقیقه بعد می نوشت الان دوباره تست کن. گاهی من واقعا تعجب می کردم که تو اصلا کی وقت کردی بفهمی مشکل چیه، کی حلش کردی که الان چند دقیقه بعدش به من میگی تست کن دوباره!

بعد که جهاد از شرکت رفت، من خیلی ناراحت شدم. چون یه مدت که اصلا جاش خالی بود و باید به مدیر گروه می زدی ایمیلو و کو تا جواب بگیری و اصلا طرف بفهمه مشکل چیه. بعدشم یکی جاش اومد که خیلی معمولی بود. هر چیزیو باید براش کلی توضیح میدادی. همه اش هم می ترسید چیزیو تغییر بده و هی می گفت میتینگ بذاریم با فلانی و فلانی که ببینیم میشه فلان چیزو تغییر داد یا نه.

بعد از شیش ماه جهاد برگشت. ظاهرا از شرکتی که رفته بود، خوشش نیومده بود. تو ماشین توضیح داد که رفته یه مدت وودافون کار کرده (یکی از بزرگترین شرکت های خدمات اینترنتی و تلفنی). گفت منو به عنوان برنامه نویس ارشد استخدام کردن؛ بعد رفتم دیدم هیچی به من برنامه نویسی نمیدن؛ به من میگن عملا یه سری کارمند هندیو که توی هند دارن کار می کنن سامان دهی کنم و مدیریت کنم؛ در واقع منو مدیرمحصول کرده بودن. منم خوشم نیومد و برگشتم؛ مخصوصا که کارمندا توی هند بودن و اصلا کار کردن باهاشون سخت بود؛ خیلی هاشون که اصلا بلد نبودن؛ اونایی هم که بلد بودن، تا میومدی بفهمی که خب مثلا فلان کس خوب کار می کنه؛ می دیدی طرف رفته یه شرکت دیگه کار می کنه؛ کلا زیاد آدماش یهویی غیب میشدن.

برام جالب بود که اصلا علاقه ای به مدیرپروژه شدن نداشته بود و برگشته بود. حتی وقتی هم برگشت، پوزیشن تمام وقت براش نداشتن. گفته بود من می خوام برگردم، توی یه تیم دیگه بهش یه کار نیمه وقت دادن تا آخر سال تا سر سال بشه و بتونن یه پوزیشن تمام وقت براش باز کنن.

ولی الان خوشحالم واقعا که برگشته. آدم این زرنگا رو نباید از دست بده، حیفن واقعا.

الانم توی پوزیشنی که هست، پروژه ی بلژیک با یه چیزی کار می کنه که مبناش برنامه نویسی جاواس. همه ی نیروهایی هم که از آلمان به بلژیک کمک می کنن، برنامه نویس جاوان. ولی جهاد الان داره به تنهایی واقعا کار می کنه و باگ های سیستم اونا رو رفع می کنه، بقیه هنوز دارن کار رو یاد می گیرن!! خود بلژیکی ها هم می گفتن ما نمی فهمیم چرا جهاد زود یاد گرفته و بقیه اصلا پیش نمیرن. یکیشون که اصلا پیش نمیره، یکیشون در حد کم و بیش یاد گرفته.

--

هفته ی بعد با قطار میرم خودم تنهایی. دوشنبه شب میرم و سه شنبه شب برمی گردم. با ماشین واقعا مسیرش خیلی بد بود. 11 کیلومتر آخرو 33 دقیقه تو راه بودیم :/!!

--

یه پسره اونجا کار می کرد که بر حسب اسمش حدس زدم عرب باشه. از جهاد پرسیدم و واقعا عرب بود. بهش میگفتن "تَبیت". سرچ کردم تو گول تبیت دیگه چه اسمیه؟ فهمیدم اسمش "ثابت"ه بنده خدا!

--

اشتفی میگه هانو الان تو اسپانیاس و میتینگ داره با همه ی کشورهای مختلف. اونجا "میرا" - همون خانم مدیر بلژیک- رو دیده و پرسیده که خب چطور پیش میره با دخترمعمولی؟ میری هم گفته من اصلا تا الان دخترمعمولی رو ندیده ام و اصلا نمی دم که کاری می کنه یا نه و تا الان هیچ میتینگی با من نداشته.

پیترم از اشتفی پرسیده بود که قضیه چیه؟ اشتفی گفت منم گفته ام که دخترمعمولی هر روز میتینگ داره با بخش آی تی اونجا و با همکارای بخش آی تی و بخش غیرفنی در ارتباطه. دوشنبه هم با خود میرا هم دوشنبه قرار داره.

جالبش این بود که این خانم مدیر، خودش تقریبا ده روز پیش، به من پیام داد که من می خوام باهات صحبت کنم یه بار و بهت خبر میدم. منم خب منتظر شدم تا خودش خبر بده دیگه، چون به نظرم معقول نیست که کارمند به مدیر پیام بزنه این قرار ما چی شد و بخواد مدیرو هل بده که باهاش میتینگ بذاره!!

بعد چند روز پیش، یکی به من ایمیل زد که من دستیار میرام و میرا می خواد باهات میتینگ بذاره، فلان ساعت اکیه؟ منم گفتم بله و اونم میتینگو گذاشت.

ولی میرا حتی همینو هم به پیتر نگفته!!

ولی خب، خدا رو شکر که اشتفی جوابشو داده بود. منم البته به اشتفی گفتم اصلا تعجب نمی کنم که این خانم این جوری گفته باشه. خود پروژه رو هم همین طوری پیش برده ان دیگه. هیچ کس به هیچ کس راجع به هیچی هیچی نگفته!! هر کس برای خودش کار کرده. الانم این خانم حتی خبر نداره داره تو پروژه اش چی میگذره. این ضعف تیم خودشونو نشون میده.

--

تا الان ما داشتیم توی وضعیت "توصیه ای" کار می کردیم با بلژیک و قرار بود بهشون توصیه کنیم که چیکار کنن که پروژه بهتر پیش بره. ولی اشتفی گفت پیتر گفته وضعیت رو به "دستوری" تغییر بدین و بگین تا الان با سیستم خودتون عمل کردین و جواب نداد؛ از الان به بعد کاری که ما میگیم رو می کنین.

--

میدونم که سختشون میشه بلژیکی ها و فکر می کنن ما با نگاه بالا به پایین می خوایم چیزیو بهشون بگیم. ولی مجبوریم؛ چون ظاهرا روش دیگه ای جواب نمیده.

اون روز با اشتفی و ربه کا صحبت می کردیم و میگم من یه سری عدد خیلی ساده ازشون خواسته ام و میگن نداریم. و من واقعا تعجب می کنم که ندارن این عددا رو! میگه ما اول باید به اینا نشون بدیم که بابا ما اگه میگیم این عددا رو به ما بدین، برای این نیست که "ما" این عددا رو لازم داریم؛ برای اینه که "شما" این عددا رو لازم دارین!

و حقیقتا این کار سخته!! هر چی ما بهشون میگیم، فکر می کنن که ما چون رئیسیم، باید به ما بدن این عددا رو و اینا رو کار اضافه ای می بینن. و این نگاهشون به قضیه خیلی منو اذیت می کنه. ما می خوایم به اونا کمک کنیم؛ ولی اونا فکر می کنن ما میخوایم بهشون زور بگیم!

امروز صبح یه ایمیل زدم به دو نفرشون که من این عددا رو لازم دارم. لطفا بهم بگین که آیا می تونین این عددا رو استخراج کنین و بهم بدین؟ اگر می تونین، تا کی می تونین و اگر نمی تونین، کی مسئولشه و می تونه؟

و هنوز ایمیلمو جواب نداده ان. برام جالب بود که مثلا 5 6 ساعت، براشون برای اینکه فقط بگن بله می تونیم یا نه نمی تونیم کافی نبود! این در حالیه که پروژه ثانیه به ثانیه اش مهمه.

--

روز دومی که من وارد پروژه شدم رسما و بهم دسترسی دادن به داکیومنتاشون، من به اشتفی گفتم به شدت مشکل تست دارن و تستر به اندازه ی کافی ندارن. الان، بعد از حدود دو هفته، اشتفی میگه من به این نتیجه رسیده ام باید به تستراشون اضافه کنن :/!! میگم خب اینو که من روز دوم بهتون گفتم که!! میگه آره، تو گفتی و درسته. باید به میرا بگیم!

دیگه به این نتیجه دارم میرسم باید خودم دست به کار شم و بی خیال هماهنگی با آلمان هم بهشم حتی و خودم به شیوه ی خودم کارو پیش ببرم، درست مثل همون اول ایراد کاری ای که برام پیش اومد تو ماه های اول توی همین شرکت.

اون زمان گفتم بهتون اگه یادتون باشه؛ یه مشکلی رو فلیکس نبود و من باید حلش می کردم و اصلا مال فلیکس بود و ربطی به من نداشت. منم که ازش سر در نمیاوردم. مدام از این و اون می پرسیدم کی می تونه کمکم کنه و همین جوووور به صورت لینک تو لینک و شبکه ای پیش می رفتم، در حدی که میدیم اونی که بهم معرفی کرده ان، الان تو میتینگه، منم عجله داشتم، اسم هم تیمیاشو تو گوگل می زدم، بعد رو لینکت اینشون کلیک می کردم، ببینم کی به تخصصش بیشتر می خوره که بتونه کمکم کنه، به اون زنگ می زدم .

الانم فکر کنم نباید این جوری ایمیل بزنم و بپرسم کی می تونه کمکم کنه، باید خودم گوگل کنم بچه های تیمشونو .

--

اشتفی میگه به این بلژیکی ها هی میگیم باید یه جور دیگه کلا کار کنین، ولی اینا باز کار خودشونو می کنن. انگاری یه مکعب دستشون گرفته ان، هی برا ما تو هوا تکونش میدن، یه ور دیگه شو میارن، میگن بیا این یه چیز دیگه (در حالی که داش اینو می گفت، انگشتاشم آورده بود بالا، تو هوا تکون میداد، انگاری داشت مکعب روبیکو درست می کرد ولی من بیشتر یاد دایره زدن افتادم) ولی باز همونه. انگاری ما نمی فهمیم. این تیکه رو انقدر خوب ادا درآورد که من و ربه کا مرده بودیم از خنده، تا ده بیست ثانیه، از شدت خنده نمی تونستیم حرف بزنیم. آخرش دستشو کوبید رو میز، گفت بابا اینو باید platt (صاف/تخت) کنی، باهاش Scheibe (دیسک) درست کنی؛ هی به ما همون مکعبو نشون میدن، میگن ببین این ورش رنگش خوشگله .

--

تو ماشین بحث AFD (حزب مخالف خارجی ها) بود، رالی میگه خب دموکراسی همینه دیگه. بالاخره، الان نظر مردم همینه یه تعدادیشون. بعدم به جهاد میگه اگه بخوای بری، کجا میری؟ آمریکا؟

جهادم گفت نه، آمریکا دوره. نمی دونم؛ شاید برم کشورای اسکاندیناوی.

رفتار هر دوشون برام جالب بود. رالی که حتی به خودش زحمت نمی داد، حداقل اگر نمیگه من با آ اف د مخالفم، مثلا یه دلداری بده و بگه ولی آ اف د هیچ وقت اون قدر قدرت نمی گیره که بخواد شما رو بیرون کنه یا حداقل بگه شما که دیگه الان آلمانی هستین.

رفتار جهادم برام جالب بود که این قدر خودشو خارجی میدید. رالی اگه از من می پرسید، من می گفتم من آلمانیم و هیچ جا هم نمیرم (البته؛ معنیش این نیست که در عمل هم این کارو می کردم ها؛ بالاخره، هر کسی اگه موقعیتشو در خطر ببینه، قطعا میره یه جایی که شرایط بهتری داشته باشه؛ حالا یا میره یه کشور دیگه؛ یا برمی گرده به کشور اولش؛ اما در جواب اون، فکر نمی کنم این قدر راحت می گفتم میرم فلان جا!).

شایدم من زیادی اعتماد به نفس دارم که خودمو واقعا آلمانی می دونم، نمی دونم.

ولی راستش، من از حرف رالی واقعا یه کمی برداشت نژادپرستانه بودن کردم. نمی دونم؛ شایدم من اشتباه می کنم و منظوری نداشت.

حالا برعکس این، اون روز دیدم مامان ماکسی پروفایل واتس اپشو یه جمله گذاشته که نوشته "یه جوری زندگی کن که آ اف د مخالفت باشه.".


کار


تو میتینگ بلژیک، من عمدا هر چی که برای خودم یادداشت می کردمو فقط به فارسی می نوشتم. دوست نداشتم بتونن بخونن که چی می نویسم (اینم از مزایای آلمانی/انگلیسی نبودن ). یعنی؛ حتی مثلا اگه سریع می خواستم بنویسم و یادم نمیومد چی ترجمه اش کنم، می نوشتم "کلکیولیشن"!!

اشتفی دیده، میگه ئه، تو از راست به چپ می نویسی؟ میگم آره. نگاه می کرد و به نظرش جالب بود.

زنگ تفریح شد، آندره اومد رد شه، چشمش خورد به لپ تاپ من، یه لحظه واستاد، اومد با دو تا انگشتش صفحه مو زوم کرد، نگاه کرد، میگه وای، این چه باحاله! یه هلندی از اون ور میگه ببینم، ببینم!!! و اومده نوشتن راست به چپ فارسی رو زیارت کرده .

--

تا الان دو سه بار با بلژیکی ها میتینگ داشته ام. خیلی حرف زدنشون بامزه اس. همممه ی "ر" ها رو "ق" میگن. یعنی؛ مثلا میگن پلیز انتقودیوس یوقسِلف!! تا الان چند بار شده که تو یکی دو تا جمله ی اول من هنوز فکر می کرده ام اینا دارن با هم حرف می زنن و فرانسوی حرف می زنن. ولی بعد دیده ام ئه، نه بابا، کلمه ی انگلیسی هم توش داره و بعد فهمیده ام که بابا از اول داشته طرف انگلیسی حرف می زده .

ولی خب - خدا رو شکر- مغزمون با هوش طبیعی کار می کنه، نه هوش مصنوعی ! و این باعث میشه خنگ نباشه و سریع نگاشت کنه از اون لحظه به بعد "ق" ها رو به "ر" و سریع بفهمه طرف چی گفته و چی داره میگه.

--

امروز داشتم کار می کردم و جواب ایمیل یکیو میدادم از بلژیک روی مانیتور بزرگه ام، دیدم رو صفحه ی لپ تاپم که مایکروسافت تیمز باز بود، یکی پیام داده که اسمشو تا الان ندیده ام. اولین واکنشم این بود: تو دیگه کی هستی؟!!

و خب همون طور که حدس می زدم اینم مال بلژیک بود! با هزار نفر تو همین چند روز آشنا شده ام بابت این پروژه ی جدید!!

--

تا اینجا رو قبلا نوشته بودم. الان باید بگم آقا من از این به بعد فکر کنم فقط بیام راجع به این پروژه ی بلژیک بنویسم . اصلا یه چیز عجیبیه.

اشتفان اون روز یه فایلی رو بهم نشون داده که بلژیکی ها برامون فرستاده بودن. من دقیق نخونده بودمش. میگه نوشته هزار روز کاری هنوز مونده برای فاز اول. هزار روز کاری؟!! هزار روز کاری؟!! ما تا حالا تو آلمان برای هیچ پروژه ای هزار روز کاری نداشته ایم. بعد اینا واسه پروژه ای که میگن 99 درصدش انجام شده، هنوز میگن هزار روز کاری وقت لازمه؟!

بیچاره قشنگ داشت منفجر میشد .

با مدیرمحصول بلژیک حرف زده ام. میگم من به همکار شما گفته ام یه سری عدد به من بدین در مورد اینکه برای هر کدوم از مواردی که برای فاز اول پیاده میشه، چند نفر در روز کاربر هست تا ببینیم کدومو میشه حذف کرد؛ کدوم ضروری نیست؛ کدوم انقدر تعدادش کمه که میشه گفت خب باشه اینو خودمون دستی درست می کنیم؛ همکارتون گفته ما همچین چیزی نداریم. ولی مگه میشه نداشته باشین؟ شما بر چه اساسی خب تعیین کرده این که چه چیزایی توی فاز اول پیاده بشن؟

فکر می کنین جوابش چی بود؟ بله. میگه ما چیزایی که "به نظرمون لازم بود" رو گفتیم که پیاده کنیم!!

واقعا دود از کله ام بلند شد. یعنی؛ تو این دو سال، تو طی این ده میلیونی که به اینا داده شده، هیشکی به اینا نگفته آقا چهار تا عدد به من بده؟!! همین جوری علی اللهی رفته ان؟!! و خب بله، واقعا همین طوره.

--

تو مهندسی کامپیوتر یه درسی هست به اسم مهندسی نرم افزار 1. من این درسو خیلی دوست داشتم. من به همه - حتی کسایی که مهندسی نخونده ان و نمی خونن- توصیه می کنم کتاب این درسو بگیرین و عین روزنامه بخونین. خیلی چیزا ازش یاد می گیرین. بهتون به زبون ساده و ساخت یافته مدیریت پروژه یاد میده. چون در سطح لیسانسه و برای بچه های 20 ساله نوشته شده مطالبش، خیلی راحت قابل فهمه. و چون هییییچ برنامه نویسی ای نداره، اصلا ربطی به کامپیوتر به اون معنا پیدا نمی کنه. ولی بهتون یاد میده چطور یه مسئله رو از الف تا ی تعریف کنین و حل کنین و به نتیجه برسونین. در واقع، یه جور درس مدیریت پروژه اس.

ما اون زمان یه استادی داشتیم که اصرار داشت خودش جزوه بگه!! یعنی اول توضیح میداد قشنگ، بعد میگفت خب حالا بنویسین و عین دیکته بهمون می گفت تا بنویسیم .

این مهندسی نرم افزار از اون جایی که همون طور که گفتم یه جور مدیریت پروژه بود، مثلا فصل های اولش بود چطوری پروژه رو تعریف کنیم، نیازهای پروژه چیه، بعد چطوری نیازها رو تحلیل کنیم، چطوری براش مورد استفاده (use case) تعریف کنیم، چطوری اینا رو پیاده کنیم و به هم مرتبط کنیم، چطوری تستشون کنیم و ... .

بعد، این استادی که ما داشتیم، بنده خدا هر جا وسط جزوه گفتنش گیر می کرد، می گفت "پس از شناخت نیازها، به مرحله ی تحلیل نیازها می رسیم"!! یعنی؛ مثلا جزوه ی فصل آخرو داشت می گفت و اصلا ربطی به شناخت نیازها و تحلیل نیازها نداشت، ولی یهو می دیدی وسط جزوه ات، این جمله رو گفته و تو هم نوشتی! دیگه این جمله رفته بود تو مغز ما قشنگ (این تیکه رو مطمئنم قبلا هم تو وبلاگم نوشته بودم).

حالا این خانمه رو که می دیدم، دقیقا به این فکر می کردم که حاج خانم، پس از شناخت نیازها، به مرحله ی تحلیل نیازها می رسیم! شما اصلا مرحله ی شناخت نیازهاتو انجام ندادی. تحلیلشونم نکردی، عدد و رقم هم که راجع بهشون نداری، یهو رفتی سراغ پیاده سازی!

--

امروز پیتر (بالاترین مقام شرکتمون) بهم پیام داد که می تونیم چند دقیقه صحبت کنیم الان؟ منم نوشتم بله و زنگ زد. واقعا هیچ وقت فکر نمی کردم در ارتباط مستقیم با همچین کسی قرار بگیرم! بهم خوشامد گفت و گفت که اگه کسی به حرفت گوش نداد، به من خبر بده. تو رسما الان عضو گروه مدیریت این پروژه ای و ما به جلسه های هیئت مدیره هم دعوتت کرده ایم و هر چی که تو میگی انجام بدن رو باید انجام بدن. اگر چیزی غیر از این بود، خبر بده حتما. دیگه گفتم باشه و بعدشم خداحافظی کردیم. خدا به خیر کنه!

البته؛ تا الان که من بدی ای ندیده ام از بلژیکی ها. فقط یکیشون احساس می کنم زیاد دوست نداره که من پا پیش بشم - شاید به این دلیل که کوئوردیناتور پروژه اس و یه جورایی کارای مدیریتی پروژه رو اون انجام میده- و اونم مستقیما استخدام شرکت ما توی بلژیک نیست، مال یه شرکت خارجیه. ولی نکته اش اینه که دیروز که با اشتفان حرف می زدم (که داشت میگفتم هزااااار روز کاری؟ )، گفت الان مثلا همین گرت چیکار می کنه اونجا؟ همینو اگه نیمه وقتش کنن، با پولش میشه یه برنامه نویس تمام وقت استخدام کرد. و گرت دقیقا همون بنده خداس که میگم من احساس می کنم از من خوشش نمیاد !

حالا اگه فردا از کار اون کم کنن، اون بنده خدا از چشم من می بینه در حالی که خدا شاهده من هیچ نقشی توی کم شدن نقش اون بنده خدا نداشته ام :/!!

--

چند روزیه یاد گرفته یم، تو راه که میریم مدرسه صبحا، آهنگ ببعی تو بازیگوشی (همینی که چند وقت پیش وایرال شده بود) رو میذاریم؛ میگیم هر کی بتونه با اون گوسفند تو پس زمینه دقیقا هم زمان بع بع کنه برنده اس!! هیچی دیگه قشنگ ده دقیقه بع بع می کنیم و می خندیم تا میرسیم. عوضش وقتی می رسیم پسرمون کلی انرژی گرفته و بیدار شده .

--

شب، قبل از خواب، میگم بیا من یه سری چیز بهت میگم، به چیزایی که برات مهمن نمره بده از یک تا ده؛ مثلا میگم ماکسی، خودت، معلم مدرسه ات، مامان، خونه، مدرسه، کارتای پوکمونت و ... . میگم پول؟ میگه ممم شیش، نه، نه، شیش و نیم .

--

پسرمون داره یه کتابی رو می خونه که ضرب المثل ها رو توضیح داده. راجع به ضرب المثل یک کلاغ و چهل کلاغه. تو کتاب هی نوشته که کلاغ اولی رفت به دومی گفت و دومی به سومی و ... . وسطش میگه ئههه! خب، چرا هر کدومشون میره به نفر بعدی میگه؟ چرا نمیرن کمکش کنن؟!

دیدشو به قضیه واقعا دوست داشتم .


کار/ روزمره


اول از همه بگم که از تک تک کسایی که بهم کلی مکان معرفی کردن برای اون بنده خدایی که میخواد بره مسافرت، خیلی خیلی ممنونم. ما هم اونا رو ریختیم توی یه فایل و مرتبش کردیم و یه مسیری درآوردیم و برای طرف فرستادیم.

ولی خب متاسفانه مثل اینکه یه مقداری به دلیل زندگی شخصیش برنامه اش فعلا عوض شده و سفرش کلا به سال بعد منتقل شده. حالا دیگه نمی دونم سال بعد دقیقا چه موقعی. ولی به هر حال، اگر چند ماه دیگه باز چیزی به ذهنتون رسید اینا می تونین بگین. همچنان این پرونده بازه.

ضمنا در مورد اینکه چطوری بدون کارت سوخت می تونه گازوئیل بزنه و بدون کارت عابربانک می تونه نون بخره هم اگه راهنمایی کنین، ممنون میشم.

--

و اما چیزایی که می خواستم بنویسم:

میتینگ هلندو رفتم. اشتفی اومد دنبالم و با هم رفتیم. رسیدیم، تقریبا یه ربعی هنوز وقت داشتیم. با دل صبر چایی/قهوه خوردیم تا بقیه بیان.

روز قبلش من کفشای تق تقیمو پیدا نکردم و تصمیم گرفتم با شلوار جین و کفش اسپورت برم. و خدا رو شکر که این کارو کردم! چون بقیه هم همچین رسمی نیومده بودن. آقایون بیشتر در حد همون کت تک و شلوار جین، خانما هم که کلا سه نفر بیشتر نبودیم، مدیرپروژه ی بلژیک که حالا توصیفش می کنم، من و یه دستیار آندره که به قول خودمون کاتب بود و کلا هر چی گفته میشد رو می نوشت و صورت جلسه می کرد.

این خانم مدیرپروژه ی بلژیک (منظورم مدیر فنی نیست، بالاتر از فنیه، در مورد بودجه و اینا اون باید نظر می داد)، خیلی منو شوکه کرد. با یه پیرهن گل گلی اومده بود که برام جالب بود. ولی وقتی دیدم با آدما روبوسی کرد، اونم سه تا بوس، دقیقا عین عیددیدنی، واقعا شوکه شد! منم بغل کرد همون اول و گفت تو باید دخترمعمولی باشی. یه کم زیادی گرم بود شخصیتش برای من.

تا وقتی ما رفتیم و توی جلسه نشستیم، من همچنان توی شوک بودم از بوس و بغل کردن این خانم.

وقتی نشسته بودیم هم من یه بار نگاش کردم، یعنی نگاهامون به هم افتاد و چشمک زد. و اینم برای من عجیب بود. درسته آدم برای احساس صمیمیت بیشتر مثلا وقتی نگاهش به کسی گره می خوره، لبخند می زنه، ولی توی اون بافت اینکه چشمک زد برام خیلی عجیب بود. چند دقیقه بعدش با یکی از همکارای هلندی این اتفاق افتاد و اونم چشمک زد و من باز یه بار دیگه شوکه شدم. نمی دونم من خیلی عجیبم یا اینا خیلی عجیب بودن! ولی واقعا یه کمی طول کشید تا تونستم بوس و بغل و چشمکایی که توی یه ساعت اول اتفاق افتاده بودو هضم کنم .

همه خیلی خیلی مهربون و صمیمی و خوب بودن.

--

همون اول که نشسته بودیم توی جلسه، رمز وای فای رو که روی یه تیکه کاغذ خیلی کوچیک بود بهمون دادن که وصل بشیم. ترتیب نشستمون از راست به چپ آندره بود، اشتفی، من و ربکا. اون زمانی که این کاغذه رو دادن، آندره هنوز نیومده بود توی اتاق و آقاهه کاغذو به اشتفی داد. اشتفی هم گذاشت بین من و خودش. منم نگاه کردم و رمزو وارد کردم و وصل شد و مشکلی نبود. اشتفی هنوز درگیر بود و از رمزه عکس گرفت (این وسط آندره اومد) و داشت سعی می کرد که وصل شه. به من گفت می تونی کاغذو برداری، من عکس گرفتم. منم کاغذو دادم به ربکا. ربکا زد و کلی طول کشید و وصل شد ولی نوشته بود اینترنت نداری. گفت مال تو وصل شد؟ گفتم آره. قطع کرد، دوباره وصل کرد و وصل شد. اشتفی هنوز درگیر بود. گفت این l ه یا i؟ گفتم l ه. آخه رمزه مثلا کلمه ی mobile رو یه جوری عجیب غریب نوشته بود، مثلا به جای o، صفر گذاشته بود و اینا. یعنی؛ مشخص بود که اون "ال"ه، نه "آی". بالاخره اشتفی وصل شد و تازه شد مثل ربکا، دوباره قطع کرد و وصل شد.

این وسط آندره اومد و داشت سعی می کرد وصل شه. همه هم داشتن با همدیگه پچ پچ می کردن و هنوز جلسه رسما شروع نشده بود. اشتفی با آندره پچ پچ می کرد که این رمزشه، واسه من و ربکا کار نکرد، باید اول یه بار بذاری وصل بشه، ولی اینترنت نداری، دوباره وصل کنی درست میشه ولی واسه دخترمعمولی همون دفعه ی اول وصل شد. آندره میگه Sie ist 'ne intelligente Frau, na? (خب، دخترمعمولی باهوشه؛ می دونی؟ ) .

صحنه ی باحالی بود واقعا. دو تا آدم شصت هفتاد ساله داشتن با هم پچ پچ می کردن و به نظرشون اونی که اینترنتش بار اول وصل شده خیلی باهوشه!!

--

آلمانی ها وقتی بخوان راجع به تخمین حرف بزنن، مثلا بگن یه تخمینی به من بده که چقدر زمان لازم داری، دستشونو مثل علامت لایک بالا میارن و به چپ و راست تکون میدن. این یعنی "حدودی"، "تخمینی". حالا اونجا یه بار مدیرفنی بلژیک می خواست بگه تخمینی، اول شستشو کرد تو دهنش، بعد به چپ و راست تکون داد، من اول فکر کردم مثلا چه میدونم انگشتش یه لحظه خارش گرفت یا یه چیزی شد که یهو تصمیم گرفت بکنه تو دهنش. بعد یکی دو بار دیگه هم دیدم بلژیکی ها همین کارو می کنن و برام جالب بود. البته؛ نه که کامل بکنن تو دهنشونا، ولی مثل ما وقتی که بخوایم پول بشمریم، در همین حد، می زدن انگشتشونو به دهنشون .

--

بعد از یه بحث سنگینی راجع به تسک ها و زمانبر بودنشون و مشکلات کار (این بحث بین آلمان و بلژیک بود، هلند بیشتر تماشاچی بود)، هنوز تازه سکوت برقرار شده بود که هلندیه خیلی در آرامش میگه فکر می کنم الان بهتره بریم ناهار. بلژیکیه میگه برا اینکه چیزایی که گفتیمو هضم کنیم؟

--

ظهر رفتیم ناهار بخوریم؛ چه ناهار عجیبی داشتن! من اول یه سینی برداشتم و چیزایی که اول دیدمو نپسندیدم، بعد گفتم برم اون ور تر، چون اینا همه سالاد و تخم مرغ آب پز و ساندویچ پنیر و اینا بودن، گفتم خب اینا که پیش غذان، برم سراغ غذاها. بعد رفتم اون ور تر، دیدم تموم شد! همینا ناهار بوده!

برگشتم و یکی از همونا رو برداشتم. مدیرفنی بلژیک برام داشت توضیح میداد که اینا چین. بهترینی که به نظرم میشد انتخاب کردو ورداشتم و اون چیزی نبود جز پنیر فرانسوی با عسل ! اینکه آدم تو هلند پنیر فرانسوی بخوره خودش یه مبحثی بود، اینکه باز پنیرو با عسل داشتم می خوردم یه مبحث دیگه!! البته؛ خدا رو شکر، خیلی عسل نداشت. ولی خب یه ته مزه ی شیرینی میومد تو دهن آدم دیگه.

--

اون روز که هنوز میتینگمو با بلژیک نداشتم و نمی دونستم که قراره حتما باهاشون کار کنم، اسم اونی که باهاش مصاحبه داشتم رو سرچ کردم و پیداش کردم. یه چیزی برام خیلی جالب بود. اینکه توی بیوی لینکت اینش نوشته بود در فرآیند تکامل، گونه ای که تونست زنده بمونه، نه باهوش ترین گونه بود، نه قوی ترین گونه، بلکه سازگارترین گونه بود.

خیلی برام جالب بود. چون این نظریه ی تکامل داروین و همین جمله اش، دقیقا چیزیه که من حداقل سالی چند بار یادش میفتم و کلا خیلی توی ذهنمه. خیلی برام جالب بود که کاملا اتفاقی (البته؛ شایدم اتفاقی نباید اسمشو گذاشت، نمی دونم) کسایی سر راهم قرار می گیرن که نگاهشون به زندگی شبیه منه.

--

نمی دونم توی همون میتینگ مصاحبه ام با بلژیک بود یا توی میتینگ من قبل از بلژیک با رالی  (احتمالا اولی بود البته) که رالی تو حرفاش گفت من ممکنه قرار باشم به عنوان process manager کار کنم توی این پروژه. بعد، مدیرفنی بلژیک تو میتینگ به رالی - البته با خنده- گفت if you don't get angry to me, I see you a developer (اگه از دستم ناراحت نمی شی، من تو رو برنامه نویس می بینم).

امیدوارم رالی با ما کنار بیاد .

اون روزم میگه منم هفته ی بعد میام بلژیک. گفتم باشه. من که مشکلی ندارم باهاش. حالا اون روز که گفت با هم بریم. دیگه نمی دونم. امروز من براش نوشتم که لطفا خبر بده به من که برنامه چیه که من بتونم به موقع درخواستشو بدم که آیا برای شب هتل می خوام یا نه.

ولی فکر کنم همون روز بریم. چون رالی با کل تیمش میاد و فکر نکنم همه بخوان شب بمونن؛ احتمالا ترجیح میدن صبح بیان و میتینگا رو از یازده به بعد بذارن و شب هم برگردن.

--

اون روز کلی چیز میز تو ذهنم بود که میرم فلان آمارها رو از فلان جاها نگاه می کنم و یه کمی دستم میاد که چند تا تیکت داریم و چند تا انجام شده و یه گزارشی برای آندره آماده می کنم.

از شانس ما همین روزا وویس بت ها به شدت مشکل دارن و بازدهیشون پایین اومده، فاطیما هم امروز مریض بود، من از صبح تا عصر فقط تو میتینگ بودم به خاطر وویس بت ها.

دیگه آخر وقت رفتم یه نگاه به آمارهایی که تو ذهنم بود کردم، دیدم به سلامتی، اصلا نمی فهمم چی به چیه، چه برسه به اینکه بخوام گزارش تهیه کنم برای آندره .

فقط یکی دو تا ایراد اساسی توی تسک های رالی اینا پیدا کردم که یه چت گروهی براشون درست کردم و اونجا سوالامو پرسیدم. امیدوارم خوب بتونیم با هم کنار بیایم. آخه رفتم دیدم یه بازه تعریف کرده ان برای تسک ها (بهش میگن اسپرینت (Sprint)) به مدت دو هفته. یعنی یه سری تیکت تعریف می کنی برای دو هفته که باید تا آخر دو هفته این تیکت ها تموم شده باشن. بعد دیدم از 13 تا تسک تعریف شده، فقط یه دونه اش وضعیت "تکمیل شده" داره. 5 تاش هم هنوز کلا روش کار نشده. اسپرینت هم آخر برج 5 تموم شده. رفتم نوشتم تکلیف این تسک ها چیه؟ چرا برای ماه جدید اصلا اسپرینت ندارین؟ چرا تسک های باقی مونده به اسپرینت جدید منتقل نشده ان؟ چرا 5 تا تسک هستن که کلا روشون کار نشده؟ چرا کلا فقط یه دونه تسک تموم شده؟ تکلیف بقیه چیه؟

حالا امیدوارم با خودشون فکر نکنن که این دختره میاد به ما گیر میده و ما خودمون بلدیم چیکار کنیم .

--

تو ماشین، موقع برگشت، با اشتفی راجع به پروژه صحبت می کردیم. من گفتم یه مشکلی که من توی پروژه می بینم اینه که کارا شفاف نیست که چند تا تیکت بوده، چند تا انجام شده، چند تا مونده و غیره. مدیرفنی بلژیک - که خیلی خیلی آدم مهربون و افتاده و خوش اخلاق و باحوصله ایه و از هر ایده ای استقبال می کنه- همه اش راجع به مشکلات حرف می زد. انگار طفلکی انقدر این مشکلات بهش فشار آورده که کارایی که کرده رو اصلا نمی تونه ببینه. همه اش راجع به این حرف می زنه که چه مشکلاتی داره و چیا مونده. ولی اگه درست گزارش بده که چیا انجام شده، آدم قشنگ دستش میاد که خب مثلا این مقدار تیکت توی شیش ماه انجام شده، پس این مقدار تیکت باقی مونده توی مثلا چهار ماه قابل انجامه. ولی وقتی مدام به جای نگاه کلان داشتن به قضیه، به محض کوچیک ترین بحثی راجع به اینکه چند تا تیکت مونده، بری توی بحرش و شروع کنی به توضیح فنی دادن که این به این دلیل گیر کرده و غرق بشی تو قضیه، اصلا نمی تونی تصمیم بگیری که کی بالاخره پروژه تموم میشه و چطور باید برنامه ریزی کنی.

حالا برعکس این مدیرفنی بلژیک، همون خانم مدیرغیرفنیشونه. اشتفی میگه به عنوان گزارش کار، توی ایمیلش نوشته که کار تقریبا 99 درصدش انجام شده و دیگه چیزی نمونده و اینا. از اون طرف، اون یکی آقاهه که مسئول درخواست بودجه شونه، برای امسال حدود 1.5 میلیون یورو درخواست بودجه کرده!

اشتفی میگه خب اینا که با هم جور درنمیاد که! از یه طرف میگن 99 درصد کار انجام شده، از اون طرف می گن به ما 1.5 میلیون یورو بدین. خب لااقل یه گزارشی به ما بدین که ما هم به مافوقمون بدیم، بگیم این تعداد تیکت توی این مدت انجام شده. این تعداد مونده و بابتش این قدر یورو می خوان. هیچی به ما نمیدن، بعد، پیتر (بالاترین شخص شرکت ما) از ما جواب می خواد خب. هی می پرسه این پروژه چرا تموم نمیشه.

--

برگشتنی از بلژیک، من و اشتفی در حد چند ثانیه زودتر از آندره راه افتادیم. ولی اشتفی می خواست آدرس بزنه و اینا، یه کمی طول کشید و توی راه یواش تر رفتیم. دم خروجی اتوبان، یه ماشینی بوق زد و از بغلمون رد شد. دیدیم آندره اس. چند دقیقه بعدش آندره زنگ زد به اشتفی. میگه براتون بوق زدم. اشتفی میگه آره. دیدم یکی بوق زد بغلمون، اول گفتم این دیگه کیه. بعد پلاکشو نگاه کردم، دیدم هم شهریمونه (و این "همشهریمونه" رو به تحقیرآمیزترین حالت ممکن گفت. یه جوری که یعنی از آدمای شهرمون بیشتر از اینم انتظار نمیره ).

--

آخرای میتینگ، من و ربکا و مدیرفنی بلژیک و یه نفر از هلند توی یه اتاق دیگه نشسته بودیم تا بقیه توی اون یکی اتاق راجع به بودجه ها بحث کنن. ما اجازه نداشتیم یه سری چیزا رو در جریان باشیم.

دیگه با هم حرف می زدیم همین جوری. مدیرفنی بلژیک میگه چند تا بچه داری؟ میگم یکی. میگه پلنی نداری برای دومی؟

اینو گفتم بهتون که بگم بر خلاف تصور خیلی ها، اینجا هم آدما به همین صراحت و تو جمع از این سوالا می پرسن :).

--

میگه بابا دیشب بهم گفته کی می خوابی، گفته ام فردا. میدونی چرا؟ میگم نه. میگه آخه، فردا یعنی بعدا .


از کتاب ها


کتاب آبلوموف رو خیلی وقت پیش تموم کردم و بالاخره الان موفق شدم بخش هایی از کتابو بنویسم و این پست رو تموم کنم.

خیلی کتاب خوبی بود به نظر من. می تونم بهش نه یا ده از ده بدم. برای ده دادن یه کمی دل به شکم، چون یه کمی سختمه که بذارمش کنار کتاب های چارلز دیکنز یا کلیدر یا بلندی های بادگیر. اما خب ایرادی هم نداشت و واقعا من دوستش داشتم.

با اینکه شخصیت اصلی داستانش خیلی اعصاب خرد کن بود و یه آدم تنبل بیکاره بود که راحت سرش کلاه میذاشتن، ولی بازم شخصیتش برام جالب بود و دوست داشتم دنبال کنم تمام اتفاقاتی که براش میفته رو. کتاب خیلی اتفاقا هیجان انگیز نداره و بیشتر اتفاقا توی خونه ی خود آبلوموف اتفاق میفته.

آخر کتاب هم یه تحلیلی بر این کتاب نوشته بود از طرف یه منتقد ادبی روس که واقعا خیلی قشنگ بود و من خیلی ازش لذت بردم. یه بخش هاییش رو من همون طوری دیده بودم، اما بعضی جاها از یه دید دیگه به داستان و شخصیت های داستان نگاه کرده بود که انگاری یه دری به روی آدم باز می کرد به یه دنیای جدید.

کتابشو برای کسایی که نگاهشون به زندگی شبیه منه به شدت توصیه می کنم. حیفه که از دستش بدین. آدم وقتی این کتابو می خونه، شاید با خودش فکر کنه من اصلا آبلوموف نیستم ولی آخر کتاب که اون تحلیل مربوط به کتابو می خونه، می فهمه که تو بعضی موارد، اتفاقا چقدر آبلوموف درونش فعاله .

ضمنا آبلوموف اسم شخصیت اصلی داستانه که در واقع اسم کاملش ایلیا ایلیچ آبلوموف هست.

--

اینم بخش هایی از کتابش (دقت کنین که همه اش دیدگاه شخصیت اصلی کتاب نیست.):

مسلم است که انسان نباید آن طور که خود می خواهد زندگی کند. اگر بکنی، چنان در آشوب تناقض ها فروخواهی رفت که عقل هیچ آدمی، هر قدر هم خردمند و حسور، نمی تواند از آن نجاتت بدهد. آدم دیروز آرزویی داشته. امروز به آنچه در اوج اشتیاق و تا حد مدهوشی می خواسته رسیده است اما فردا از شوق دیروز شرمسار خواهد شد و زندگی را نفرین خواهد کرد که خواسته اش را برآورده است. حاصل پیش رفتن گستاخانه و به استقلال در راه زندگی و اصرار در "می خواهم" خودسرانه همین است. باید همچون نابینایان قدم به احتیاط برداشت و در برابر بسیاری چیزها دیده فروبست و از هذیان سعادت خواهی پرهیخت و هر گاه سعادت از دست رفتن، ننالید. زندگی همین است. کسانی که زندگی را شادکامی پنداشته اند، بی خردند. الگا می گوید: زندگی تکلیف است. تعهد است و سرانجام وظیفه همیشه دشوار است.

--

شوهران زاخارصفت (زاخار یکی از شخصیت های کتابه) در دنیا بسیارند. دیپلمات هایی که به اظهارنظر زنشان با بی اعتنایی پوزخند می زنند اما پنهانی آن را در گزارش خود می گنجانند، یا مدیر کلانی که وقتی زنشان درباره ی امر مهمی چیزی می گوید برای خود سوت می زنند و یا شکلکی حاکی از ترحم به بی اطلاعی او، به گفته هایش گوش می دهد اما روز بعد همین گفته ها را با آب و تاب تمام تحویل وزیر می دهد.

--

اما بیشتر مردها چنان ازدواج می کنند که گویی ملکی می خرند و از منافع و مزایای مهم آن بهره مند می شوند؛ زن در خانه نظمی بیشتر برقرار می کند و چرخ زندگی را می گرداند و بچه می آورد و تربیتش را به عهده می گیرد. آن ها به عشق به همان چشمی می نگرند که مالکی به ملک خود و به زودی به آن خو می گیرند و دیگر توجه خاصی به آن نمی کنند.

با خود می گفت: علت این حال چیست؟ آیا نقصی مادرزادی است و نتیجه ی قوانین طبیعت است یا زاده ی سستی تربیت؟

--

می دانیم که ارضای بی حساب هوس های طفل، موجب ضعف نفس و نااستواری شخصیت می شود و خودپسندی به رساتی با توانایی حفظ عزت نفس و متنات ناسازگار است. طفل چون عادت کرد که انتظارات نامعقول از اطرافیانش داشته باشد، قدرت محدود داشتن خواهش های خود را در حدود امکانات از دست می دهد و دیگر توانایی نخواهد داشت که از وسایل موجود برای رسیدن به هدف های خود سود جوید و در نتیجه به مجرد برخورد با مانعی که مستلزم تلاش شخصی او باشد در می ماند و عاجز می شود. چنین طفلی وقتی بزرگ شد، آبلوموفی می شود.

--

به سراسر زندگی گذشته ام باز می نگرم و ناخواسته از خود می پرسم: "برای چه زنده بوده ام؟ برای چه به دنیا آمده ام؟ باید دلیلی در کار بوده باشد. باید رسالتی والا داشته باشم. زیرا در روح خود حس می کنم که قدرتی نامحدود دارم. اما نتوانسته ام به ماهیت این رسالت پی ببرم و خود را در وسوسه ی هوس هایی تو خالی و بی لذت رها کرده ام. از بوته ی آزمایش همچون آهن سخت و سرد بیرون آمدم. اما آتش ارجمند را که زیباترین گل زندگی است برای ابد از کف داده ام."

رودین نیز درباره ی خود چنین می گوید: "بله، طبیعت در اعطای مواهبش به من، سخت بزرگوار و گشاده دست بوده".

--

سرباز آبلوموف صفت، اگر می توانست بی آن که بجنگد مقرری اش را بگیرد و لباس نظامی اش را، که در بعضی موارد امتیازاتی نصیب صاحبش می کند بپوشد، هرگز دست به اسلحه نمی زد. استاد درس نمی داد و دانشجو درس نمی خواند و نویسنده نمی نوشت و بازیگر روی صحنه ظاهر نمی شد و پیکرتراش و نقاش هم قلم و قلم مو و تخته شستی را به کنار می نهادند و این آبلومویسم است. آن ها همه از تلاش های منیع و شریف سخن می گویند و آگاهی بر وظیفه ی اخلاقی و منافع همگانی را تبلیغ می کنند اما همین که وقت آزمون فرا رسد، معلوم می شود که این ها همه جز حرف چیزی نبوده است. حرف های تو خالی!

--

اگثر ثروت بین همه ی مردم به تساوی تقسیم شود، مردم دیگر انگیزه ای به جمع مال نخواهند داشت و کار نخواهند کرد و در نتیجه همه از گرسنگی خواند مرد.

--

نه، هیچ یک از این آبلوموف ها اصولی را که درباره ی آن حرف می دند، هرگز در وجود خود به گوشت و خون مبدل نکردند. هرگز آن ها را تا نتیجه ی منطقی خود ادامه ندادند. هرگز به مرزی که حرف به عمل منجر می شود و معتقدات به احتیاجات عمیق روح آمیخته می گردد و در آن مستحیل می شود و به صورت یگانه فنر و محرک رفتار آدمی درمی آید، نرسیده اند. به این دلیل است که این اشخاص پیوسته دروغ می گویند. به این سبب است که وقتی پای کار قطعی در میان می آید چنین درمانده می شوند و دست خالی می مانند. به این دلیل است که مطالب ذهنی برای آن ها گرانبارتر از واقعیات زنده و اصول کلی مهم تر از حقایق ساده ی زندگی است. آن ها کتاب های مفید مطالعه می کنند تا درباره ی آن چه دیگران می نویسند با خبر باشند. خود مقالات فکرانگیز می نویسند تا از ساخت منطقی استدلال های خود لذت ببرند و سخن رانی های جسورانه می کنند تا جملات پرطمطراق خود را بشنوند و غریو تحسین از سینه ی شنوندگان خود بیرون بکشند. اما قدم بعدی چیست؟ هدف این خواندن ها و نوشتن ها و سخنرانی ها کدام است؟ آن ها کاری به این کارها ندارند و اعتنایی به آن ها نمی کنند. پیوسته به ما می گویند این چیزی است که ما می دانیم و فکر می کنیم. باقی کار بماند برای دیگران. آن دیگر به ما مربوط نیست. آن ها تا زمانی که ضرورتِ کردن کاری نباشد، می توانند مردم را با این قبیل چیزها فریب دهند و خوش بخرماند و به خود ببالند که هر چه باشد ما نگرانیم و به هر طرف در جنب و جوشیم و حرف می زنیم و از این قبیل.

--

وقتی کارمند دولت عالی رتبه ای را می بینم که از پیچیدگی معضلات نظام اداری شکایت می کند، از دور داد می زند که آبلوموف است. وقتی یک افسر ارتش را می بینم که شکایت دارد ا زاین که رژه رفتن کاری خسته کننده است و جسورانه استدلال می کند که قدم آهسته عملی بی فایده است و مانند آن ... کمترین شکی برایم نمی ماند که آبلوموف است.

وقتی که در مجالت سخنران لیبرالی را می خوانم که بر افراط ها و سوءاستفاده ها می تازد و اظهار خوشوقتی می کند که کاری که مدت مدیدی در انتظار بوده یا به تحققش امید داشته عملی شده است، فکر می کنم که اینها همه در آبلوموکا نوشته شده است.

وقتی همراه تحصیل کردگانی هستم که با حرارت بسیار طرفدار تامین احتیاجات بشرند و سال هاست که همان داستان های قدیمی (با شرح ماجراهای تازه) را در خصوص رشوه خواری و اعمال خشونت آمیز و هر نوع قانون شکنی دیگر، با آب و تاب تمام و حرارتی کاستی ناپذیر نقل می کنند، علی رغم میل خود، حس می کنم که به آبلوموکا رفته ام.

این ها را ساکت کنید. به آن ها بگویید: "شما داد سخن می دهید که فلان و بهمان چیز بد است. قبول، ولی بکوشید چه باید کرد." اما آن ها در این خصوص چیزی نمی دانند... حالا بیایید و راه علاج ساده ای به آن ها پیشنهاد کنید. خواهید دید که با کمال تعجب خواند گفت: " به حق چیزهای نشنیده!". یقین بدانید که جز این چیزی از آن ها نخواهید شنید، زیرا آبلوموف ها جوابی غیر از این ندارند. بحث را با آن ها ادامه دهید و بپرسید: "خوب، شما چه پیشنهاد می کنید؟ چه باید کرد؟ آن ها همان جوابی را به شما می دهند که رودین به ناتالیا داد: "چه باید کرد؟ معلوم است، باید به سرنوشت تسلیم شد. جز این چه می توانیم بکنیم؟ خوب می دانم که تسلیم چقدر تلخ و دشوار و تحمل ناپذیر است. اما خودت قضاوت کن ... " و غیره... . پس چه کسی سر انجام قریاد قدرتمند "به پیش" ... را خواهد جنبانید؟ تا کنون ما نه در جامعه مان جوابی بر این سوال داشته ایم، نه در ادبیاتمان. حتی گنچاروف [نویسنده ی کتاب] که به این درد بی درمان آبلومویسم آگاه است نتوانسته است این جواب را به ما بدهد.... . او آبلومویسم را دفن کرده و بر گرو آن مرثیه می سراید. او از زبان شتولتس می گوید: "خداحافظ آبلوموکا، دوران تو سپری شده است!". اما این گفته ی او درست نیست. اون اشتباه می کند. نه، آبلوموکا میهن همه ی ماست... . در یک یک ما مایه ی آبلوموفی فراوان است و هنوز وقت اقامه ی نماز میت ما بر آبلومویسم نرسیده است. ما و ایلیا ایلیچ ( همون آبلوموف) سزاوار توصیفی که در زیر آمده است نیستیم (این توصیف در مورد آبلوموف توی کتاب نوشته شده):

"... چون در او چیزی هست که از هر گوشی گرانبهاتر است و آن قلبی شریف و باصفاست!"