رفتیم یه فروشگاه مبلمان. دفعه ی قبلی یه خانم ایرانی بود و باهامون راجع به یکی دو تا میز ناهارخوری صحبت کرد. ولی ما اون دفعه نتونستیم تصمیم نهایی رو بگیریم و بخریم.
این دفعه رفتیم، دوباره همون خانمه رو دیدیم و صحبت کردیم. بعد رفتیم اون طرف تر، یه خانم دیگه از فروشنده ها اومد پرسید می تونم کمکتون کنم و یه کمی صحبت کردیم. گفت ایرانی هستین؟ گفتیم بله و بقیه شو فارسی صحبت کرد. میشد از رو چهره اش حدس زد که خانمه ایرانیه. ولی ما چون هم اسمشو نخونده بودیم هنوز از رو لباسش و هم خب بالاخره ممکنه طرف متولد اینجا باشه و فارسیش خوب نباشه، چیزی نگفتیم خودمون.
خلاصه، خیلی مهربون و باحوصله تر از اون یکی خانمه با ما صحبت کرد و برامون توضیح داد. معلوم هم بود که هم از اون یکی خانمه بازاری تره، هم بیشتر اطلاعات داره.
یه کمی به ما مشاوره داد و ما بهش گفتیم خب پس ما نگاه می کنیم و اگه کاری داشتیم، بهتون می گیم.
آقا این رفت اون طرف تر و نمیدونم چی شد که با اون یکی خانم ایرانیه دعواشون شد و فحش و فحش کشی شد!! بقیه که نمی فهمیدن اینا چی میگن ولی خب ما که می فهمیدیم! داد هم می زدن از این ور به اون ور. شما فکر کن تو مبل فروشی بزرررگ، طرف از اینجا داره با یکی تو ده بیست متر اون طرف تر دعوا می کنه!!
همسر میگه نکنه دعوا سر ماس؟ :D. آخه تو این فروشگاها خیلی هی مسئولاش میان پاپی میشن که کمکت کنیم. فکر میکنم به اونا هم درصدی چیزی میدن.
حالا
آخر نفهمیدیم دعوا سر چی بود و اومدیم بیرون دیگه. چیزی هم نخریدیم. نمی
دونم دیگه دعواشونم سر چی بود. حالا احتمالا باز چند روز دیگه یه بار دیگه
میریم که دوباره نگاه کنیم میزا رو . بریم ببینیم هر دوشون هنوز زنده ان
.
--
یه روز یواخیم کیک آورده بود و اومد صدامون زد که تو اتاق فلان کیک هست، بیاین با هم بخوریم. دیگه رفتیم خوردیم. خود یواخیم خیلی خامه دوست داره و هر کیکی باشه با خامه می خوره، از این خامه های آماده که اسپریه و فشار میدی، یه عالمه خامه می ریزه. یه عالمه خامه میریزه روی کیکش ها، واقعا یه عالمه. مثلا اندازه ی دو سه سانت قشنگ خامه میریزه روی یه برش کیکی که برداشته.
خامه ای که آورده بود هم ظرفش کلا بزرگ بود. میگه این خامه اش خوبه. اون خامه های دیگه به درد نمی خورن. بعد، می خنده، میگه البته خب دو سنتم گرون تره !
من
اون دفعه فکر کنم گفتم آلمانی ها اگه سه سنت هم یه جا ارزون تر بده براشون
مهمه، نه؟ خب حرفمو پس می گیرم، میگم دو سنتم براشون اهمیت داره .
--
ما یه ضرب المثل داریم میگیم مادر عاشقه، فرزند فارغه. نمی دونم شمام دارین یا نه. منظور اینه که مادر همیشه به فکر بچه شه، در حالی که بچه هه ز غوغای جهان فارغ، اصلا راجع به مادرش فکر نمی کنه.
اون روز زنگ زده بودم به مامانم. یه دوره دارن با همکاراش هر دو هفته یه بار که از وقتی بازنشسته شده ان، حدود سال 78 79، شروع شده. میگم چه خبر از دوره تون و همکارات؟ میگه این دور دوره مون داره تموم میشه. دو نفر دیگه مونده، من حساب کرده ام، اگه من تو دور بعدی، نفر دوم بردارم، تو هم اینجایی وقتی که همکارامو دعوت می کنم!
برام جالب بود که نشسته بود تعداد روزایی که مونده تا من بیامو حساب کرده بود، تاریخ دوره هاشونو درآورده بود از رو تقویم، که ببینه کی بگیره که بچه اش تو دوره اش باشه! اونم نه برای اینکه کمک کنم و این حرفا ها، برای اینکه بتونم معلمای دوره ی دبستانمو ببینم.
حالا من اصلا خودم نمی دونم هنوز چند روز دیگه دقیقا قراره بریم ایران.
--
اون روز این همکارمون تیکا ماسالا آورده بود که یه غذای هندیه. دو تا ورژن آورده بود: یکی معمولی و یکی گیاهی. منم گفتم برم امتحان کنم این دفعه رو؛ بعید نیست که به ذائقه ی ما بخوره. آخه، دفعه های دیگه غذای چینی و اینا بود که من مطمئن نبودم که دوست داشته باشم.
رفتم
یه برنج بی نمک دم نکشیده ای که توش سفت بود ولی به هم هم چسبیده بودن از
طرفی، با یه مقداری توفویی که ریخته باشن تو آب گوجه و اونم هیچ ادویه ای
نداشت خوردم و تشکر کردم و خدا رو شکر کردم که حداقل بی مزه بود، بدمزه
نبود .
فقط
خدا رو شکر یه مقداری "نان" (Naan Brot) (بروت خودش آلمانیه و معنیش میشه
نون. هندی ها هم به نون همون نان ما رو میگن؛ دیگه نمی دونم نان بروت رو چی
ترجمه کنم براتون )
خریده بود و آورده بود که اونا بازاری بودن و یه کمی ادویه و مزه داشتن.
وسطش هی از اون گاز می زدم که بالاخره یه مزه ای بره تو دهنم. دهنم فکر
نکنه دارم کاه گاز می زنم!
--
چند وقت پیش یه بار توی یه کانال تلگرامی یه تیکه ی کوتاه از یه آهنگی رو شنیدم که بچه ها می خوندن، رفتم سرچش کردم. شعره راجع به امام حسین بود.
شاعرش نمی دونم چیزی زده بود قبل از شعر گفتن یا چی! میگفت "میگن من اسمه دوا حسین/ اونی که ذکره شفا حسین" که اینا در اصل برای خدا گفته میشه تا جایی که می دونم. یه جای دیگه ی شعر می گفت "کَرم که خصلت امام حسینه" ولی تا جایی که من یادمه "کریم اهل بیت" صفت امام حسن بود؛ یه جای دیگه اش می گفت "یوسف حضرت زهرا حسین"، ولی تا جایی که من می دونم یوسف حضرت زهرا به امام زمان می گن!
از قدیم می گفتن چون قافیه تنگ آید/ شاعر به جفنگ آید. این فکر کنم یه نمونه ی بارزش بود! طرف هرچی از هر جا راجع به هر کی شنیده بودو آورده بود تو شعر برا امام حسین!
--
به پسرمون میگم بیا من یه سری از کارایی که تو خوب انجام میدی رو بگم، تو یه سری از کارایی که من خوب انجام میدم. مثلا من میگم فلانی خوب نقاشی میکشه. حالا تو بگو. بعد از کلی فکر کردن میگه مامان خوب می خوابه .