این دفعه هم ایران رفتنمون از اون دفعه های ماراتنی شد! آخه بیشتر روز که گرم بود و از یه ساعتی به بعد عملا میشد رفت بیرون. دیگه باید همه ی کارا رو فشرده میکردیم تو همون مدت کوتاه.
--
برامون یه موقعیتی پیش اومد که رفتیم مشهد. آخر سفر که قرار بود با مامان بریم، هر چی گفتم بیا بریم، گفت نه دیگه. تو رفتی. الان میخوای به خاطر من بیای. من خودم بعدا میرم. نیومد دیگه.
--
یکی از تفریحات من خوشحال کردن پیراس! اکثرا آدما پیرا رو حساب نمیکنن، خونه شون نمیرن، کلا بهشون فکر نمیکنن.
رفتم خونه ی عمه ی بابام همین جوری سرزده، صبح ساعتای نه.
خیلی خوشحال شد؛ هم خودش، هم دخترش.
دخترش زنگ زد به خواهرش که رفته بود چیزی بخره. میگه کی میای؟ دخترمعمولی اومده. میگه کدوم دخترمعمولی؟ دختر خاله مون؟ میگه دخترخاله مون کجا بود؟ دخترمعمولی، دخترخاله مون، کی به ما سر زده؟ نوه ی داییمونو میگم.
برام جالب بود که رابطه ی من با اونا نزدیک تر از دخترخاله شون بود!
--
دوباره تزریق آهن داشتم. اومدم چادرنمازمو بذارم سر جاش که همون جالباسی مامانه، دیدم مامانم داره لباساشو ورمیداره. میگم تو چرا شال و کلاه میکنی؟ کجا میخوای بری؟
میگه میخوام با تو بیام.
میگم تو این هوای گرم برا چی میخوای بیای؟ اونجا هم رات نمیدن تو اونجایی که من دراز میکشم. باید بیرون منتظر بمونی، اونم دو ساعت؛ خسته میشی.
میگه نه، خب من که میخوام اینجا بشینم، اونجا میشینم.
آخرش اومد به زور.
به همین که چند متر به من نزدیک تر باشه دم رفتن، حتی اگر نتونه ببیندم هم راضی بود طفلک.
--
دیگه سرم درد نمیکنه، گیج نمیره؛ زندگی شیرین تر شده :).
--
یه روز خواهر همسر مریض بود، من و جاری قرار شد پیتزا درست کنیم. حاصل، به همه چی شباهت داشت، جز پیتزا ؛-).
--
رفتیم یه فرش دیدیم و پسندیدیم. گفت سایز دو در سه شو که شما میخواین تو انبار دارم. میرم میارم. گفتیم پس ما ساکمونو میذاریم، خودت بیار، تا کن، بذار توش. گفت باشه.
یکی دیگه هم پسندیدیدم، گفت اینو تو انبار ندارم. باید سفارش بدم. بهتون خبر میدم که میرسه تا روز رفتن شما یا نه.
بعدم خبر نداد. ما هم گفتیم خب حتما نمیرسیده که نگفته.
روز آخر که رفتیم ازش بگیریم فرشو، ساعت ۹ قرارمون بود. رفتیم، گفت هنوز نیاوردم از انبار. برین، بهتون زنگ میزنم.
ساعت یازده زنگ زده که ندارم تو انبار :/!
دوباره رفتیم که ببینیم چیکار کنیم.
گفت تو مشهد فلان جا داره. گفتیم ما وقتشو نداریم تو مشهد بریم دنبال فرش راه بیفتیم. گفت میگم بیارن فلان جا، برین از اونجا بگیرین. آدرسی که میگفت خیلی نزدیک یکی از فامیلامون بود. گفتم پس بگو ببره مستقیم در خونه، فلان جا تحویل بده.
دیگه هماهنگ کرد و اونجا تحویل دادن.
ولی کلی خستگی برای ما گذاشت که ما باز بریم اونجا و کسیو به زحمت بندازیم و تازه بشینیم فرش تا کنیم و ... .
حالا به هر مصیبتی بود فرشه رو گرفتیم و آوردیم. ولی من واقعا نمیفهمم چرا بعضی ها مشکل دارن که تو راستشو بگی! خب، ما میتونستیم بگیم ما دو روز دیگه پروازمونه. ولی عین آدم گفتیم ده روز دیگه.
مامانم میگهتو نباید میگفتی ده روز دیگه. باید میگفتی پس فردا، سه روز دیگه.
حالا تجربه شد که دفعه ی بعد راستشو نگیم :/!.
--
امروز فرشو پهن کرده ام. پسرمون رفته روش دراز کشیده؛ میگه حالا باید ظهرا بخوابیم؟!!
پسر خواهر بزرگتر قرار بود پسرمونو ببره یه جای تفریحی. هر روز ساعت ده یازده بیدار میشد با اینکه گوشیش ساعت ۷ زنگ می خورد. انقد هم گوشیش زنگ میخورد که خودش خاموش میشد. بیدار نمیشد با صداش.
اون روز صبح، ساعت ۷ که گوشیش زنگ خورد، سریع بلند شد. همون جور خوابالو راه افتاده و در حالی که داره میره دست و روشو بشوره میگه من پا شم همون ساعت ۹ که اونجا باز میشه ببرم فلانیو :)))).
--
چقدر هوا گرمه. مردیم از گرما! تازه پیش بینی هوای گوشی من زده شنبه میشه ۴۳ درجه :/. خدا به خیر کنه!
--
نمیدونم همه این جورین یا روابط مامان من خیلی گسترده اس. دیروز جاری خواهر کوچیک تر زنگ زده به مامانم که حالشو بپرسه!
--
یه بارم دخترعمه های بابام از شهر دیگه اومده بودن شهرمون واسه فوت یکی از دخترعمه های بابام. شب اومده بودن خونه ی مامان من با اینکه آدمایی با نسبت نزدیک تر بهشون وجود داشتن.
--
رفتم سه تا از دوستامو جدا جدا دیدم. یکیشون هیچی بچه نداش، یکیشون یکی، یکیشون سه تا. قبلا پسرمون یه بار با پسر بزرگ اینی که سه تا بچه داره (اسمش صدرائه) بازی کرده بود.
اون روز یه نفر ازش پرسید چند تا دوست ایرانی داری؟ داش اسم دوستاشو می گفت، گفت صدرا :). انقدر خوشحال شدم.
پسر ما که اجتماعی نیس ولی دم صدرا گرم که انقدر خوب تونسته بود ارتباط برقرار کنه باهاش.
--
بابت معرفی کتابا یه دنیا ممنونم. رفتیم یه سری کتاب خریدیم برا پسرمون :).
--
مامانم دوره ی قرآن هفتگیش افتاده بود روز تاسوعا، گفت میخوام آش بدم. ما هم گفتیم باشه. رفتن ۷ کیلو آش خریدن و آوردن، نشستیم پاک کردیم و خواهر کوچیک تر و مامان خرد کردن چون مامانم قبول نداره سبزی خردکنی های بیرونو. یه کمیشو هم من خرد کردم.
یه مقداریشو سرخ کردیم و گذاشتیم تو یخچال. یه مقداریشم گذاشتیم تو اتاق که فردا بقیه ی کاراشو بکنیم.
فردا صبح دیدیم دیشب گرم بوده، سبزی ها خراب شده :/!
دوباره رفتیم ۴ کیلو سبزی خریدیم، آوردیم پاک کردیم ولی دیگه خیلی خسته شدیم، گفتیم باشه صبح زود خرد کنیم. نصف شب صدای خرت و خرت میومد، ولی من توجه نکردم و به خوابم ادامه دادم. ساعت ۵ بیدار شدم. خواهر کوچیک تر میگه صبح ساعت ۴ مامان منو بیدار کرده میگه نمیخوای بیدار شی؟ پا شو دیگه :D.
دیگه بقیه شو خرد کردیم و همزمان از گرما هلاک شدیم پای چراغ و نذری و آش هم زدن.
حالا چند نفر اومدن؟ ۷ نفر :/! بقیه رفته بودن روستاهاشون واسه مراسم.
دیگه آشا رو بردیم دادیم به یه خوابگاه بچه های بی سرپرست و یه مقداریشو هم بین در و همسایه پخش کردیم.
هفته ی بعدش که مامان دوباره جلسه داش، همون ۲۰ نفر همیشگی بودن :/!
--
یکشنبه ی هفته ی بعدش، مامانم همکاراشو دعوت کرده بود. دوباره میخواس آش بده. ولی انقد که خواهر بزرگتر دعواش کرده بود که درست نکنه و خودشو خسته نکنه، گفت نمیخوام درست کنم.
منم میدونستم که قلبا دلش میخواد درست کنه. گفتم من درست میکنم؛ تو فقط نظارت کن، بگو چیکار کنم.
دیگه رفتم براش سبزی و بادمجون خریدم، آوردم پاک کردم، یه کمیشم مامان پاک کرد و بادمجونا رو هم خودش خرد کرد. سبزیاشو من شستم و خرد کردم و سرخ کردم و خلاصه آششو براش درست کردم. بد نشد. ولی به خوبی اون هفته هم نشد.
خودشم خیلی زحمت کشید. بالاخره هی میومد سر میزد، حواسش بود.
ولی هر کی زنگ می زد یا میومد، میگفت صفر تا صدشو دخترمعمولی درست کرده.
میدونستم که اینو میگه که کسی دعواش نکنه که چرا انقد کار میکنی تو که نمیتونی راه بری.
--
واسه همین آشه، هی میرفتم آشپزخونه، چیزی میاوردم تو اتاق، میشنیدم مامان تو آشپزخونه با خودش حرف میزنه، میگه آخی، طفلکم هی باید بره و بیاد.
--
به پسرمون میگم هر چیزی اندازه داره و به اندازه اش خوبه. مثلا فکر کن تو الان اگه به جای یه دماغ ۵ تا دماغ میداشتی رو صورتت، خوب بود؟
میگه اون جوری آدما زود می مردن چون زیاد هوا استفاده میکردن، اکسیژنای تو هوا زود تموم میشد!
برای کم خونیم رفتم دکتر فوق تخصص خون. خیییلی دکتر مهربون و خوش اخلاق و خنده رو و صبوری بود. با حوصله به حرفام گوش داد. بعد گفت برو برو همین الان از داروخونه بغلی آهن بخر بیار تا تزریق کنم. این هموگلوبین خیلی پایینه. نباید همین جوری رهاش کرد. خودمم تزریق میکنم. نگران نباش.
گفتم خب دوباره همون جوری نشم؟ گفت من یه چیز دیگه می زنم، این احتمال واکنشش خیلی کمتره از چیزی که شما زدی. قبلش بهت دارو داد دکترت وقتی خواست تزریق کنه تو آلمان؟ گفتم نه. گفت خب ما میدیم. نگران نباش. اول یه داروی ضد حساسیت بهت میزنم، بعد آهنو تزریق میکنم. حواسمونم هست.
رفتم از مطبش بیرون. زنگ زدم به خواهر بزرگتر، گفتم قبول کنم؟ گفت من جرئت نمیکنم بگم قبول کنی. ولی صبر کن بپرسم. از دوستش پرسیده بود. گفته بود آره، این دارو احتمال واکنشش خیلی کمتره.
زنگ زدم به دوستم که متخصص داخلیه. نظر اونم پرسیدم. اونم پرسید دکترت قبلش بهت داروی ضدحساسیت داده بود؟ گفتم نه. گفت خب ما میزنیم.این دارو هم احتمال حساسیتش خیلی پایینه.
به همسر زنگ زدم، گفت من مخالفم که بزنی ولی خودت میدونی.
ولی من در نهایت احساس کردم معقول تره که آدم به حرف متخصصا گوش بده. اگه طرف علی رغم شنیدن همه ی حرفای من داره میگه تو باید همین الان آهن تزریق کنی و نه حتی فردا، خب لابد یه چیزی میدونه که میگه.
دیگه رفتم داروها رو خریدم و برگشتم.و تقریبا نیم ساعتی طول کشید.
موقع نوشتن دارو، دکتره میگه خواهری، برادری کسی نداری که بیمه ی تامین اجتماعی باشه؟ میگم اصلا نمیدونم بیمه هاشون چیه. میگه خب یه زنگ بزن بپرس. گرون میشه عادیش. گفتم نه، همون آزاد بنویس. نمیدونم بگم دکتر خوبی بود یا بدی. از یه طرف خب این کار تقلبه ولی از طرفی، پزشکیه که درک میکنه مردم چقدر وضع مالیشون بد شده و سعیشو میکنه که کمترین هزینه رو به بیمار تحمیل کنه.
به هر حال، رفتم داروها رو گرفتم و برگشتم. خانمه صدام زد که برم تو. به همه ی پرستارا سپرده بود که حواستون به این باشه. اولیه که خانم خیلی مهربونی هم بود گفت شما همونی هستین که حساسیت شدید داشتین دیگه؟ گفتم بله. گفت بیاین اینجا که جلو چشممون باشین. رو تخت بغل استند پرستارا درازم کرد. داروی ضد حساسیتو تزریق کرد. زمان گرفت، گفت دکتر گفته ۴۵ دقیقه بعد آهنو تزریق کنیم.
حدود ۲۰ دقیقه شده بود، یکی از پرستارا گفت بزنین بهش دیگه. گفتم هنوز نشده ۴۵ دقیقه ها. همون موقع دکتر خودش اومد یه سر زد گفت این مریض حالش خوبه؟ کی باید بهش تزریق کنین؟ اون خانم اولیه گفت زوده هنوز، یه ده دقیقه دیگه باشه. دکتر گفت آره، عجله نکنین. بذارین ۴۵ دقیقه رد شده.
دیگه ۵۰ ۶۰ دقیقه ای گذشته بود که اومد آهنو تزریق کرد و سرمم گذاشت که آروم بره خیلی. تخت کناریم خیلی بعد از من اومد، ولی زودتر از من سرمش تموم شد. مال من یه ساعتی طول کشید.
وسطشم دکتر دو سه بار اومد و یه دوری تو راهرو زد و با پرستارا خوش و بشی کرد و رفت.
آخراش، شاید ۵ یا ۱۰ دقیقه ی آخر، برق رفت، من هی با فلش گوشیم چک میکردم که سرم تموم شده یا نه هنوز. اون خانم اولیه از اون ور سالن داد میزنه خانم معمولیییی؟ میگم بله. میگه رفتی آلمان نگی تو شهر ما برق میره ها. بگو همه چی عالی بود، تو تاریکی هم خدمات رسانی داشتن :)))).
دیگه ساعت ۷ بلند شدم، تاکسی گرفتم، رفتم خونه ی همسر اینا.
--
وقت گرفتنمم جالب بود. اینترنتی نوبت گرفتم. بعد مامانم بهم گفت مامان جان، اینجا اینترنتی معنی نداره، باید زنگم بزنی!
زنگ زدم، میگم من واسه ساعت فلان اینترنتی وقت گرفتم. میگه اینترنتی پیامکش برای ما نمیاد. از این به بعد با همین شماره تماس بگیر و وقت بگیر. ولی الان بیا دیگه. فامیلیت چیه؟ گفتم. میگم خب الان چه ساعتی بیام؟ میگه همون وقتی که اینترنتی بهت گفته بیا (در حالی که مطمئن بودم اصلا دقیق نشنیده بود من حتی گفتم ساعت چند اون اول مکالمه مون).
منم همون ۳.۵ که وقت گرفته بودم رفتم. مطبش حداقل بیست نفر توش بودن. گفتم یا خدا، کی نوبت من بشه.
اتفاقا ده دقیقه نشد که منو فرستاد تو.
--
بعدا فهمیدم اونا اکثرا همراهای مریضایی بودن که تزریق داشتن.
وقتی داشتم میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که ما میگیم تو آلمان تنهاییم و کسی نیس دور و برمون. ولی واقعیت اینه که ما ذاتا تنهاییم. نمی دونم این خوبه یا بد. ولی تمام کسایی که اونجا بودن، یکی دو تا همراه داشتن. ولی من خودم رفتم و تزریق کردم و بعدم گفتم خداحافظ و پا شدم رفتم. نه کسی رسوندم، نه کسی اومد دنبالم، نه کسی تو اون مدت همرام بود.
--
خلاصه که مرحله ی اول کار موفقیت آمیز بود. شنبه هم باید یه تزریق دیگه انجام بدم.
باید این دفعه به دکتر بگم یه گزارش کوتاه هم بنویسه که اول چی تزریق کرده و بعد چی و چطور که من ببرم به دکتر آلمانیم نشون بدم، بگم حاجی این جوری آهن تزریق میکنن.
--
تخت بغلیمم تزریق آهن داشت. به اونم داروی ضدحساسیتو زد، ولی بلافاصله آهنشم زد. صبر نکرد اصلا.
وسط کار یکی دو تا سرفه کرد. من نگاش کردم که بهش بگم اگه حالت بده بهشون بگو. ولی دیدم هیچ علامت دیگه ای نداشت و سرفه هاشم خیلی کوتاه بود، مثل صدا صاف کردن. گفتم شاید سرفه ی عادی بود.
دیگه تکرار نشد سرفه اش و منم چیزی نگفتم بهش.
دم رفتن، وقتی باز کردن سرمشو، میگه من فقط یه کم تنگی نفس دارم. مشکلی که نیس؟ پرستاره هم گفت نه مشکلی نیس. خانمه هم پا شد رفت :D.
اومدیم ایران. پروازمون به تهران بود. از فرودگاه تاکسی گرفتیم تا خونه ی خواهر کوچیک تر و حدود یه میلیون پولش شد و شوک اول بهمون وارد شد! یه میلیون تومن وجه رایج مملکتو باید بدی بابت یه تاکسی اونم در حالی که حقوق پایه ده دوازده میلیونه!! البته؛ بعدا فهمیدیم که با اسنپ همون مسیر حدود سیصد تومنه و تاکسی های فرودگاه خیلی دو لا پهنا حساب میکنن. ولی به هر حال، من کل مدتی که تو راه بودیم هنوز داشتم سعی میکردم مبلغی که باید پرداخت کنیمو هضم کنم!!
رسیدیم خونه ی خواهر کوچیکتر و یه شربت خنک خوردیم. واقعا خیلی گرم بود هوا.
به خواهر کوچیک تر گفتم یه پیام به مامان بده که رسیدیم. آخه ساعت ۵ اینا بود هنوز و زود بود واسه زنگ زدن.
پیام داد و ما هم مشغول صحبت شدیم. یه نیم ساعتی گذشت. گفتم مامان جواب نداد. گفت حتما خوابه؛ مامان ساعت ۲ ۳ با اذون بیدار میشه. این موقع دوباره میخوابه.
دوباره یه کم حرف زدیم، شد ۶. گفتم مامان جواب نداد؛ عجیبه. مامان همیشه بلافاصله زنگ میزنه. گفت الان بهش زنگ میزنم. زنگ زد، ورنداش. گفت شاید دستشویی ای جاییه.
نیم ساعت دیگه گذشت، گفتم عادی نیس خواهرم، دوباره زنگ بزن.
زنگ زد، بردار بزرگتر جواب داد. گفت مامان حالش بد شده، آوردمش بیمارستان، نمیتونه حرف بزنه. منم نمیتونم الان حرف بزنم. بعدا زنگ میزنم.
خداحافظی کرد و زنگ زدیم به خواهر بزرگتر یه کم بعدش. گفتیم خبر داری از مامان؟ گفت بیمارستانه. بردار بزرگتر بردتش بیمارستان فلان، گفتن ممکنه مال مغزش باشه، ببرش فلان بیمارستان. با اینکه نمی تونسته حرکت کنه، بهش آمبولانسم ندادن. گفتن چون با ماشین خودت آوردیش تا اینجا و اورژانس نیاورده، ما نمیتونیم بهت آمبولانس بدیم و بازم باید با ماشین خودت ببریش!
اونم مامانو با ویلچر برده دوباره سوار ماشین خودش کرده و برده اون یکی بیمارستان. من بقیه شو منتظر خبرشم ولی به نظر من لازم نبوده بفرستنش اون یکی بیمارستان. اون مال قلبش بوده. علائمش به سکته ی قلبی بیشتر میخوره تا مغزی.
دوباره یه کم بعدش زنگ زدیم به برادر بزرگتر، گفت دکتر بهش فعلا یه سرم داده و یکی دو تا چیزم قاطی سرمش کرده؛ هنوز منتظریم ببینیم چطوری جواب میده به این دارو.
من و خواهر کوچیک تر گفتیم ما بریم با اتوبوسایی که شهرمون تو مسیرشونه بریم شهرستان. آخه راه ما دور بود. خواهر بزرگتر میتونس خودشو تو چند ساعت برسونه اگه لازم بود اونجا باشه ولی ما فاصله مون زیاد بود. با هواپیما یا قطارم زودتر نمیرسیدیم. خلاصه؛ چمدونامونو دو تا یکی کردیم و قرار شد ما دو تا رو ببریم، همسر هم یه چمدون و یه کوله و پسرمونو فردا پس فرداش بیاره.
به خواهر بزرگتر زنگ زدم و گفتم تو میری؟ گفت من صبر میکنم یکی دو ساعت دیگه ببینم حالش بهتر میشه یا نه، من فکر میکنم مال قلبش بوده و فشارش. و اصلا لازم نبوده بفرستنش این یکی بیمارستان. علائمش به سکته ی مغزی نمیخوره. اگه این طوری باشه تا یکی دو ساعت دیگه به دارو واکنش نشون میده و وضعیتش معلوم میشه. الان بودن من کمکی نمیکنه. باید ببینیم اول جوابش به دارو چیه.
ولی خب من و خواهر کوچیکتر تصمیم گرفتیم بریم. چون اگر دو ساعت دیگه تازه میخواست بگه خب بهتر نشد، ما فقط دو ساعت عقب افتاده بودیم. از طرفی برادر بزرگتر دست تنها بود؛ هم میخواست همراه مریض باشه، هم بره داروهاشو بگیره، هم کارای اداریشو بکنه، هم مرد بود و اگه اتفاقی میفتاد، تو بیمارستان محدودیت داشت که کجاها میتونه همراه مامان باشه.
خواهر کوچیک تر زنگ زد به دخترخاله مون و گفت میتونی بری یه سر بیمارستان؟ اونم بنده خدا خیلی آدم همه کاره ایه،از اوناس که هر کی کار داشته باشه، بهش زنگ میزنه. بنده خدا گفت آره، الان میرم.
ما کم کم راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم به اتوبوسا که دخترخاله مون زنگ زد و گفت مامانتون حالش خوبه. ما داریم میبریمش خونه. نمیخواد بیاین. واستین همون فردا بیاید.
دیگه ما هم با مامان یه کمی تلفنی حرف زدیم و دیدیم خوبه واقعا؛ دور زدیم رفتیم خونه و فرداش برگشتیم.
--
مامان کلا فشارش بالاس. داروهاشم خوب نمیخوره. اصلا نمیخواد بپذیره که باید مادام العمر دارو بخوره.
فکر میکنه چند روز که خورد و فشارش پایین بود، یعنی خوب شده و دیگه بعدش میتونه نخوره. نمیخوره، باز فشارش میره بالا.
شانس آورده بودیم که باز به برادر بزرگتر خبر داده بود. با خودش نگفته بود ولش کن خوب میشه!
از همون ساعت ۲ ۳ که بیدار شده بوده، متوجه شده که حالش بده و سرگیجه داره ولی قشنگ صبر کرده بود بحرانی بشه، بعد به برادر بزرگتر گفته بود (منم بچه ی همین مامانم البته دیدین قبلا ؛-) ).
حالا -خدا رو شکر- به خیر گذشت.
--
چون قضیه خیلی قاطی پاطی شد و ما تهران بودیم و بابای همسر هم میخواست بدونه که ما کی میایم و چطوری بیاد دنبالمون، ما همون روز مجبور شدیم به خانواده ی همسر بگیم که این طوری شده.
مامان همسر فرداش زنگ زده بود به مامانم که بره عیادتش. مامان خانم فرموده بودن امروز دوره ی همکارامه؛ میخوام برم مهمونی. فردا تشریف بیارین .