از کتاب ها


کتاب ما دروغگو بودیم رو تموم کردم.

کتاب خوبی بود از نظر محتواش و موضوعش ولی باز من یه ترجمه ی مزخرف ازش داشتم متاسفانه .

مثلا نمونه هایی از ترجمه اش که به نظر من خیلی بی سر و ته بود اینا بود:

*"مرین، حتی نمی توانم بگویم ببخشید، حتی یک کلمه ی اسکرابل پیدا نمی شود برای این که بگویم چقدر احساس بدی دارم."

(نمی دونم من خیلی بی سوادم و فارسیم ضعیفه، یا واقعا کلمه ی اسکرابل رو ما توی فارسی به کار نمی بریم.)

* این نیوکلیرمونت است. تمام مدرنیته ی سرد و باغ ژاپنی.

*دارم چایی پرادعایی درست می کنم.

* آن ها هنوز دختران کوچکی بودند، در حال تلاش برای اینکه با بابا خوب باشند. او نان و کره شان بود، کرم و عسلشان هم.

*- مرین می گوید: می توانستیم یک خانواده باشیم

- گت می گوید: مثل یک تطهیر بود.


به خاطر همین که ترجمه اش چنگی به دل نمی زد، نمی تونم بخش هایی از کتاب رو بیارم. یعنی هیچ جا جمله ای ننوشته بود که منو جذب کنه. همین که اصل محتوای کتابو می فهمیدم باید کلاهمو مینداختم هوا .

ولی خود کتاب و داستانش خوب بود. یه داستان امروزی توی دوره ی الان در مورد یه سری بچه های فامیلی که با هم دوست بوده ان و یه اتفاقی میفته که یکیشون یه مقداری از حافظه اش رو  دست می ده (یعنی یه برهه ی زمانی خاصی رو یادش نمیاد، نه اینکه یادش نباشه کیه و خانواده اش کین). یادش نمیاد که طی چه رخدادی و چرا حافظه اش رو از دست داده. و در نهایت یادش میاد که چه اتفاقی افتاده. و خب اون آخر که یادش میاد، آدم به عنوان خواننده انتظار نداره که این جوری بوده باشه اون اتفاق. حداقل من از اولش اصلا فکرشم نمی کردم که آخرش این طوری تموم بشه. واسه همین، این غیرمنتظره بودنشو دوست دارم.

کتاب کوتاهی هم بود و حرف های حاشیه ای زیاد نداشت. یه داستانی بود که داشت روالش طی می شد.

واسه سلیقه ی من اکی بود .

--

کتاب ریشه های شر، حقیقت ماجرای هری کیوبرت رو هم تموم کردم.

یه داستان عاشقانه/جنایی بود. اینو فکر کنم سیصد صفحه یا بیشترشو فقط توی یه روز خوندم که تموم بشه دیگه. از اون کتابا بود که آدم نمی دونست چی میشه و دلش نمی خواست کتابو زمین بذاره.

اما اینم بگم که از نظر جنایی، خیلی نباید به عنوان یه کتاب حرفه ای روش حساب کنین. یعنی اگر جزئیات رو می خواستین در نظر بگیرین،  ایرادایی بهش وارد بود. بالاخره کتاب آگاتا کریستی نبود. اما اینکه قاتل کی بوده و با چه انگیزه ای طرف رو کشته، چیزی بود که راحت نمیشد حدس زد و باعث میشد آدم واقعا دلش بخواد تندتند کتابو بخونه، مخصوصا اینکه توی قسمت های مختلفی از کتاب، فرضیه های مختلف رو  مطرح می کرد که قاتل می تونه فلان کس باشه با این انگیزه، ولی مثلا بعد از صد صفحه می فهمیدی که نه، اینم قاتل نبود. و از اونجایی که مظنون ها زیاد بودن، این اتفاق زیاد میفتاد و باعث میشد خواننده رو دنبال خودش بکشه.

من این کتابو دوست داشتم و به نظرم ارزش خوندن داشت .

اما بازم میگم اگر خواننده ی حرفه ای ژانرهای جنایی هستین، توصیه اش نمی کنم. چون ژانرش تماما جنایی نیست و با کتابای آدمایی مثل آگاتا کریستی هم قابل مقایسه نیست.

--

بخش هایی از کتاب:

می دانی در این مملکت چه کسانی ناشر می شوند؟ نویسنده های شکست خورده ای که باباهاشان آن قدر پول و پله دارند که بچه هایشان بتوانند استعداد دیگران را بخرند.

--

زندگی حرفه ای کم کم شکل می گیرد رفیق. برای نوشتن رمان خوب، لازم نیست فکرهای مهم داشته باشی، کافی است خودت باشی تا بالاخره موفق بشوی.

--

شاهکارها را نمی نویسند. شاهکارها نوشته می شوند.

--

- مارکوس! دلم می خواهد نوشتن را به تو یاد بدهم، نه برای آن که بنویسی، برای آن که نویسنده بشوی. چون نوشتن کار همه است. همه بلدند بنویسند، اما همه نویسنده نیستند.

- هری! آدم چطوری می فهمد که نویسنده است؟

- کسی نمی فهمد که نویسنده است. بقیه این عنوان را به او می دهند.

--

آدم نویسنده به دنیا نمی آید، نویسنده می شود.

--

قطع درخت برای چاپ نوشته های مزخرفی نظیر اینها جنایت است. میزان جنگل های ما با تعداد نویسنده های بدی که مملکت پر شده از آن ها، تناسب ندارد. یک کاری باید کرد.

--

تو هنوز نفهمیده ای که چقدر مهم است که آدم از سقوط نترسد.

--

زندگی به طور کلی بی معنی است، مگر اینکه خودت به آن معنی بدهی.

--

آزادی، امید به آزادی، در حقیقت یک جنگ است. ما در جامعه ی کارمندهای تسلیم زندگی می کنیم و برای این که از این وضع دربیاییم، هم باید با خودمان بجنگیم و هم با کل دنیا، لازمه ی به دست آوردن آزادی، جنگ مدام است، جنگ مدامی که ما از آن چیز زیادی نمی دانیم.

--

مادرم می گوید که آدم مجبور است به خدا معتقد باشد وگرنه خداوند بدجوری آدم را تنبیه می کند.

--

در واقع، تنها کسی که می داند خدا هست یا نه، خود خداست.

--

فقط می دانم که زندگی توالی انتخاب هایی است که بعدش باید مسئولیتشان را به عهده بگیریم.

--

مهم نیست در روزنامه چه بگویی، مهم این است که اسمت در آن ها باشد. مردم یادشان می ماند که عکست در نیویورک تایمز چاپ شده، اما یادشان نمی ماند که در آن چه به هم بافته بودی.

--

عشق کلکی است که مردها سوار کردند تا مجبور نباشند رختشان را خودشان بشورند.

--

- کلمات خوبند، اما گاهی از آن ها کاری بر نمی آید. برای رساندن مقصود کافی نیستند. بعضی وقت ها طرف تو نمی خواهد حرفت را بفهمد.

* خب با این آدم چه می شود کرد؟

- باید یقه اش را بگیری و آرنجت را بگذاری روی گلویش محکم.

* چرا؟

- برای آن که خفه اش کنی. وقتی از کلمات کاری بر نمی آید. باید با مشت منظورت را برسانی.

--

- هری! چطور می فهند که یک کتاب تمام شده؟

* کتاب ها هم مثل زندگیند مارکوس. هیچ وقت واقعا تمام نمی شوند.

--

کتاب خوب را، مارکوس، با آخرین جملاتش نمی سنجند. کتاب خوب، تاثیر جمعی تمام جملاتی است که در آن آمده. کتابی خوب است که بعد از تمام کردنش، بعد از خواندن آخرین جمله، احساس نیرومندی به خواننده دست بدهد و به چیزهایی که خوانده فکر کند، باید به جلد کتاب نگاه کند و لبخند بزند. البته با اندوه، چون دلش برای تمام شخصیت های کتاب تنگ می شود. کتاب خوب کتابی است که از تمام کردنش احساس تاسف کنی.

--

این آخریش برای خودم خیلی جالب بود. حالا این متنه گفته "با آخرین جملاتش نمی سنجند" ولی من می تونم حتی بگم کتاب خوب رو با "جملاتش" نمی سنجند. واقعا من هر بار که دارم یه کتاب جدید می خونم، از خودم می پرسم چرا دیگه کتاب های نویسنده های جدید - هرچی هم که تبلیغ می شن و عده ی زیادی میگن که این کتاب، کتاب خوبی بوده- مثل کتابای قدیم به دل من نمی شینه؟

من خیلی از کتابا رو خونده ام، مثل داستان دو شهر، بلندی های بادگیر و خیلی های دیگه که حتی یه جمله اش هم توی ذهنم نیست، ولی هر بار که فکر می کنم بهشون، میگم عجب کتابی بود.

اما کتابای الان پر از جملات فلسفی و قلمبه سلمبه ان، پر از آموزش های مستقیمن، پر از پند و اندرزن، پر از درس های زندگین، پر از جمله هایین که تلاش می کنن به آدما یاد بدن چطوری بهتر زندگی کنن و چطوری موفق بشن و چطوری از زندگیشون لذت ببرن، مثل همین کتاب، مثل سه شنبه ها با موری، مثل درمان شوپنهاور، مثل ملت عشق و اکثر کتابای امروزی دیگه.

انگاری نویسنده ها احساس می کنن اگه از این چیزا نگن، رسالتشونو به انجام نرسونده ان. همیشه توی کتابا یه شخصیتی وجود داره که مدام داره از این جملات پند و اندرزی به یکی میگه.

ولی به نظر من، کتابی خوبه که تو اگر کتاب رو خوندی و محتواش رو هم فراموش کردی، اثرش روت اونقدر عمیق باشه که بتونی بگی هیچی از کتابه یادم نیست، ولی عجب کتابی بود.


از کتاب ها


کتاب خوشه های خشم رو تموم کردم. الان کتاب ما دروغگو بودیم رو شروع کرده ام.

ولی قبل از اینکه در مورد خوشه های خشم بگم، اینو بگم که یه سری عکس از کتاب  هزار خورشید تابان توی گوشیم دیدم. نمی دونم قبلا نوشتم یا نه:

لیلای عزیزم، تنها دشمنی که افغانی جماعت نمی تواند مغلوب کند،  خود افغانی است.

--

- گرچه این دیار را دوست دارم، ولی گه گاه به فکر ترک کردنش می افتم.

- به کجا؟

- هر جا که از یاد بردن راحت تر باشد.

--

پاره ای شب ها که نور موشک ها آن چنان شدید بود که می توانستی در پرتوش کتاب بخوانی، خواب از سرش می پرید.

--

حالا در مورد کتاب خوشه های خشم بگم نظرات گهربارمو :

در کل، کتاب خوبی بود. اما یه جاهاییش احساس می کردم، من اون بک گراند کافی رو برای فهمیدن و درک کامل این کتاب ندارم. مثلا شما فرض کنید یه نفر یه کتابی نوشته باشه که راجع به زندگی یه خانواده تو دوره ی کودتای 28 مرداد و اون زمانا باشه. کسی که ایرانی باشه، خود به خود یه حسی داره نسبت به جو اون زمان ولی من نسبت به اون دوره ای که داشت زندگی این خانواده ی آمریکایی توصیف می شد، حس خاصی نداشتم و کتاب هم به گونه ای نبود که من خارجی بتونم اون حس رو ازش بگیرم - حداقل به نظر من. اما بازم کتاب قشنگی بود. به خوندنش می ارزید . بعضی از قسمت هاشو که آدم می خوند، خیلی عمیق با آدماش همذات پنداری می کرد (تو همین جمله هایی که نوشته ام از کتاب هم مشهوده): وضعیت آدمایی که حقوق بخور و نمیری بهشون میدن - اگر بدن- و حق اعتراض هم ندارن، آدمایی که فکر می کنن فقط راه خودشون درسته و ... .


اینم بخش هایی از کتابش:

مادر تصدیق کرد: آره والا، مردم احتیاج به ... کمک کردن به همدیگه دارن.

--

پدربزرگ امشب نمرده. اون از لحظه ای که فهمید قراره خونه و زندگیشو ترک کنه مرده.

--

از همان ابتدا "ما"ئی که در حال رشد است چیز خطرناکی است: من غذا کم دارم. من هیچی ندارم. اگر این مشکل را سرجمع بزنی، می شود ما غذا کم داریم و همه چیز در جای درست خودش قرار می گیرد و این حرکت جهت دار میشود.

--

نیاز، عامل تفکر است و تفکر ختم به عمل میشود.

--

- ... توی شهر خودمون یک مرد گوژپشت بود. تمام عمرش به ملت گفته بود که قوزش براش شانس میاره. یا عیسی مسیح! اون وقت تو فکر می کنی با از دست دادن یک چشمت همه چیز را از دست دادی.

مرد تلوتلوخوران گفت: خب وقتی می بینی همه ازت کناره می گیرن روت تاثیر میگذاره.

- خب روش را بپوشون. طوری با چشمت رفتار می کنی که گاو با باسن خودش نمی کنه. دوست داری به حال خودت تاسف بخوری وگرنه هیچ چیزیت نیست.

(جدا از پیام این قسمت، من هلاک اون ترجمه ی گاو و ... شدم ).

--

مرد جوان ادامه داد: پس هر چی بهمون دادن باید بگیریم یا باید گشنگی بکشیم. اگه صدامون هم در بیاد، باز باید گشنگی بکشیم.

--

جایگاه مناسب خودت را پیدا کن. من کسانی را می شناختم که گناه کرده بودن ولی بعدها دیدم از دیدگاه خدا، آدم های بزرگی بودن.

--

می دونی واعظ چی می گفت؟ می گفت مردم این کمپ بی دین و ایمان هستن. آدم فقیر سعی می کنه ثروتمند بشه. اون ها عوض اینکه به خاطر گناهاشون گریه و زاری کنن، با هم می رقصنو همدیگر را بغل می کنن.  اون می گفت هر کسی که اینجاست گناهکار و روسیاهه. آدم با شنیدن این چیزا حالش خوب میشه. این جوری می دونیم که ما در امان هستیم. چون نمی رقصیم.

--

یک درس درست و حسابی گرفتم. ... اگر توی مشکل و دردسری، یا آسیبی دیدی یا نیازی داری، سراغ مردم فقیر برو. اون ها تنها کسانی هستن که کمکت می کنن.

--

برخی دیگرشان سرد و بی روح بودند چرا که دریافته بودند یک مالک تا زمانی که سرد و بی روح نباشد، نمی تواند مالک شودو تمامیشان در چیزی بزرگتر از خودشان اسیر بودند.

--

اگر "بانک" یا یک "موسسه ی مالی" مالک آن زمین ها بود، مالک طوری می گفت "بانک" یا "موسسه" "نیاز دارد"، "می خواهد"، "اصرار دارد"  و "باید" که مثل این می ماند بانک یا موسسه هیولایی متفکر و با احساس است که آن ها را به دام انداخته است. افرادی که شامل حال اخرین مورد می شدند، هیچ مسئولیتی در قبال کارهای بانک یا موسسه های مالی نداشتند.

--

- خب داری این کار رو علیه مردم خودت انجام میدی؟

-روزی سه دلار. مردم بس که برای نان شبم جان کندم و به دستش نیاوردم.  من زن و بچه دارم. اون ها غذا باید بخورن. سه دلار در روز.  هر روز هم بهم پول میدن.

- حق با توئه، اما با این سه دلار در روز داری نان چهارده یا دوازده  خانواده رو می بری. نزدیک صد نفراز اینجا رفتن و واسه سه دلار تو آواره ی دشت و بیابان شدن. درسته؟

- نمی تونم به این چیزا فکر کنم. باید به فکر بچه های خودم باشم.

--

آره، مثل یه گرگ بودم. اما الان تبدیل به راسو شدم. وقتی قدرت داری و شکار می کنی، یه روز شکار هم می شی. ... یک بلایی سرت میاد. دیگه قوی نیستی. شاید وحشی باشی، ولی قوی نیستی.


از کتاب ها


دو تا کتاب هزار خورشید تابان و دختری با گوشواره ی مروارید رو خوندم.

هر دو تاش خوب بودن. کتاب اولی خیلی کتاب تلخیه و خوندنش واقعا سخته. دومی قابل تحمل تره سختی های شخصیت داستان. اولی انقدر تلخ بود که من خیلی تمایلی نداشتم برم سمت کتاب با اینکه اصل داستان خوب بود. خوندن اون حجم از بدبختی و بیچارگی آدما -مخصوصا آدمایی که افغانستانی هستن و به لحاظ فرهنگ و اینا به ما شبیهن و آدم به راحتی می تونه تصور کنه که دور و برش همچین آدمایی دارن زندگی می کنن- خیلی سخت بود.

هیچ کدوم از کتابا چیزی نیستن که بگین می خواین ازشون چیزی یاد بگیرین یا خیلی اتفاقات شگفت انگیزی توشون رخ بده ولی اگه سلیقه تون به من شبیه باشه، از خوندنشون پشیمون نمی شین حداقل.

چون کتاباش کاملا داستانی بود، چیز خاصی نداشت که بتونم به عنوان یه بخشی از کتاب براتون بنویسم. فقط همین یکی دو تا مورد بود:


از کتاب هزار خورشید تابان:

(مثلا دختره و پسره می خوان جک و رز تایتانیک باشن):

- من جک، تو رزا.

سر آخر، مریم کوتاه می آمد و تسلیم می شد که دوباره رز باشد: خب تو جک باش تا جوانمرگ شوی و من زنده می مانم تا پیر شوم.

عزیزه گفت: آره، ولی من قهرمان می میرم. در حالی که تو، رز، در تمام زندگی نکبت بارت آرزوی دیدار مرا داری.

--

یاد حرف های ملا فیض الله ... افتاد: مار گزیده را خواب می رباید، گرسنه را نه.

لیلا گفت: بچه هایم جلوی چشمم دارند پرپر می زنند.



از کتاب ها


کتاب درمان شوپنهاور رو تموم کردم.


با اینکه کتابش و نحوه ی بیانش و اینا مدلی نبود که همیشه مطلوبم منه، ولی کتابشو در کل پسندیدم، دوست دارم بگم توصیه اش می کنم، اما نمیدونم "به کی". چون به نظرم واقعا کتابش جوری نیست که بشه به هر روحیه ای پیشنهاد کرد. و حتی نمی دونم باید بگم چه مدل روحیه ای داشته باشین که کتابو دوست داشته باشین. کتابش هم قصه اس، هم نیس، هم روانشناسیه، هم نیس، هم فلسفه اس، هم نیس.

کلیت کتاب اینه که یه آقایی درمانگره و آدمایی که مشکلاتی دارن بهش مراجعه می کنن. سیستم درمانیش گروه درمانیه. یعنی توی هر جلسه همین طوری همه با همدیگه حرف می زنن و هر چی دلشون می خواد میگن و این وسطا در حین حرف زدن با دیگران یاد می گیرن که تعاملات اجتماعیشونو بهتر کنن و در کل خودشونو بهتر کنن.

واسه همین، کل کتاب (البته یه فصل در میون) همین گفت و گوهای ساده ی آدماست و کتاب هیچ فضاسازی اضافه ی دیگه ای نداره اصلا. فقط 7 8 تا آدم نشسته ان، با هم صحبت می کنن.

اونم که گفتم یه فصل در میونه، به این دلیله که یکی از آدمای اون گروه خیلی تحت تاثیر شوپنهاوره و فصل ها یکی در میونه، یه فصل راجع به شوپنهاور و زندگیش و عقایدشه و یه فصل برمی گرده به همون گفت و گوهای آدمای توی گروه و قضایای گروه درمانی.

حالا این شوپنهاوره چرا این قدر مهمه؟ به خاطر اینکه یکی از اون آدمای گروه به اسم فیلیپ، کسی بوده که چندین سال قبل سر یه قضیه ای به این آقای درمانگر مراجعه کرده و معالجه نشده. حالا الان بعد از این همه سال، درمانگره یاد این آقا میفته و میره پیداش می کنه، می بینه درمان شده. ازش می پرسه چطوری مشکلت حل شد؟ میگه عقاید و نظرات شوپنهاور منو درمان کرد.

بعد آقاهه، فیلیپو دعوت می کنه به گروه روان درمانیش و در خلال این جلسه ها، آدم می تونه تاثیر شوپنهاور رو روی زندگی این آقا ببینه.

کتابش برای من واقعا سبکش جدید و عجیب بود ولی دوسش داشتم، خوب بود.

--

حالا جدای از محتوای کتاب، این سیستم گروه درمانی برای من جالب بود. من که -با فرض اینکه لازم باشه به یه روان شناس برای حل یه مشکلی مراجعه کنم- عمرا حاضر نیستم توی همچین جلسه هایی حاضر بشم . والا آدم به خود اون روان شناسه راحت نمی تونه اعتماد کنه و هر چی که دلش می خواد بگه، فکر کن 7 8 نفر دیگه هم نشسته باشن.

--

قسمت هایی از کتاب:


مستعد همانند تیراندازی است  که تیر را به هدفی می‌زند که سایر افراد قادر نیستند این کار را انجام دهند. نابغه همانند تیراندازی است  که هدفی را با تیر می زند که سایر افراد قادر نیستند آن را ببینند.

--

شما به دنبال ایجاد ارتباط می‌روید و به آن ارج می نهید و در عین حال این تصور اشتباه را دارید که همگان باید چنین باشند و اگر کسی مثل من نظر دیگری داشته باشد بدون تردید به باور شما اشتیاق به ایجاد ارتباط را در خویشتن سرکوب می کند.


(این به نظرم واقعا توصیف منه که علاقه ای به ارتباط برقرار کردن با دیگران ندارم و همیشه یه دیگرانی هستن که به نظرشون من رفتارم اشتباهه و حتما باید خودمو تغییر بدم و دلم بخواد که با دیگران در ارتباط باشم .)

--

 احساسات من امروز به سیب زمینی های کوچک شباهت دارد.

(اینو واقعا نفهمیدم منظورش چی بوده ، این چه ترجمه ایه آخه؟!!)

--

 پیش از انتخاب به درستی فکر کن ولی پس از انتخاب باید راسخ و مصمم بمان. در چنین صورتی به سلامت به هدف دست خواهی یافت.

--

پهن لگن و کوتاه پا!!

این اصطلاحات در توصیف دیدگاه یه نفر در مورد زنان به کار رفته. استفاده ی نویسنده از این اصطلاحات یه طرف، ترجمه شون یه طرف .

--

 خوشحالی من هنگامی است که تو خوشحال باشی ولی لزومی ندارد شاهد این خوشحالی باشم.

(بخشی از نامه ی یک مادر به فرزندش -شوپنهاور- که دلش نمیخواد کنار پسرش زندگی کنه.)

--

 یک زن زیبا تنها به خاطر ظاهر دلپذیر به قدری مورد توجه است و پاداش می‌گیرد که از پرورش سایر ویژگی‌های خویش امتناع می ورزد. اعتماد به نفس و احساس موفقیت سطحی دارد که تنها در پوست احساس می‌شود و در نتیجه به محض از بین رفتن زیبایی به خاطر بالا رفتن سن و سال، احساس می‌کند دیگر هدیه ای برای ارائه کردن به سایر افرادی ندارد زیرا نه هنر فریبندگی را در خود پرورش داده است و نه حتی هنر جلب نظر افراد را.

--

 - بهتر است انسان در درون خود به دنبال هدف و ارزش بگردد.

- ارزش تو کدام است؟

-من هم مثل شوپنهاور خواسته‌های کمتری دارم و تنها می‌خواهم بیشتر یاد بگیرم.

--

 دارایی درونی انسان هرچه بیشتر باشد، از سایر افراد کمتر می خواهد.

--

مردی که از ثروت درونی برخوردار باشد، توقعی جز این از دنیای بیرون ندارد که مزاحم اوقات فراغت او نشود و اجازه بدهد از ثروت درونی یا همان نیروی زیاد تفکر خود لذت ببرد.

--

 - می گویم نظر سایر افراد راجع به من نمی تواند یا نباید نظر من را نسبت به خودم تغییر دهد.

 - حرف خیلی بی احساسی است و انسانی به نظر نمی رسد.

- غیر انسانی این است که اجازه بدهم ارزش های من با نظرات افراد بی اهمیت و کم عقل همچون چوب پنبه ای سبک در آب، بالا و پایین برود.

--

 افراد مستعد نیازهای زمان خود را می‌شناسند و برآورده می‌سازند ولی کار آنها خیلی زود محو می شود زیرا نسل بعدی آن را نمی بیند ولی نابغه همچون ستاره ای دنباله دار مسیر زمانه را روشن نگه می دارد و چون می‌تواند همراه روند منظم و فرهنگ و آداب و رسوم جامعه پیش برود، آثار خود را بسیار جلوتر پرتاب می‌کند.

--

 آنچه را دشمن نباید بداند، به دوست نگویید.

--

 هیچ چیزی به اندازه شنیدن بدبختی افراد، انسان را دچار لذت نمی کند.

(واسه همینه که یه عده وقتی کسی از بدبختی هاش میگه، شروع می کنن به گفتن بدبختی های بسیار بسیار بدتر خودشون؟ یعنی می خوان به طرف مقابلشون لذت بدن؟ )

--

 برای آرزوها باید مرز قائل شد، اشتیاق را مهار کرد، بر خشم چیره شد و همواره این واقعیت را به خاطر سپرد که هرکس تنها می‌تواند به بخش بسیار اندکی از آنچه داشتنش ارزشمند است، دست یابد.

--

پزشکان دو دستخط دارند، یکی ناخوانا برای نوشتن نسخه و دیگری خوانا برای نوشتن حق ویزیت و سایر هزینه ها.

()

--

از ابزارهایی مثل آموزش و منطق می توان برای مبارزه با رنج های انسانی استفاده کرد. اغلب مشاوران درمانی و فلسفی، آموزش را اساس درمان به حساب می آورند.

--

(در مورد این دیدگاه که آدم باید حواسش همه اش به مرگ باشه و برای رفتن آماده باشه و ... )

گوش من پر از حرفهایی درباره ی ترک دلبستگی ها و این انگاره ی مزخرف است که می توانیم علائق خود را از خویشتن جدا کنیم.... این چه نوع زندگی و سفری است که حواس انسان به اندازه ای باید به رفتن متمرکز باشد که نتواند از مناظر پیرامونش و حضور سایر انسانها لذت ببرد؟

--

یکی از سه اصل شوپنهاور که کمک زیادی به من کرده، این است که خوشبختی نسبی از سه منبع منشعب می شود: آنچه هستی، آنچه داری و آنچه به نظر دیگران می آیی.

--

(در مورد یه نفر که توی جلسات درمانی شرکت کرده و الان خودش بهتر شده)

گیل در جلسات ... ترک اعتیاد حضور می یافت ولی مشکلات زندگی زناشویی به جای اینکه کاهش یابد، پیوسته زیادتر می شد. البته از نظر جولیوس، این امر نمی توانست شگفت آور باشد. زیرا هرگاه یکی از زوجین با درمان بهبود حاصل می کرد، تعادل زندگی زناشویی از بین می رفت و برای حفظ این تعادل، ضرورت داشت طرف دیگر نیز به درمان اقدام کند.

--

کشف کانت، این است که ما به جای تجربه کردن دنیا به گونه ای که وجود دارد، نسخه ی پردازش شده ی شخصی را از آن چه می بینیم تجربه می کنیم و در نتیجه مولفه هایی همچون زمان، مکان، کمیت و علیت، در خود ما وجود  دارد و نه در آن جا.

(منظورش اینه که هر کسی فقط و فقط می تونه از دیدگاه خودش دنیا رو ببینه و توی هیچ حالتی نمی تونه درک کنه دیگران چه دیدی نسبت به دنیا دارن.)

--

هر کس به دنبال آرامش می گردد، باید از زنان، منشاء قدیمی مزاحمت و مجادله، دوری گزیند.

این جمله رو از "پترارک" نقل قول کرده. من که نمی دونستم پترارک کیه، سرچش کردم، دیدم توی ویکی پدیاش نوشته "اندیشمند". واقعا خدا رو شکر ما تو زمانی زندگی نمی کنیم که اندیشمندامون اینا باشن . بیچاره زنای اون دوره!

--

- نبخشیدن و قابل بخشش نبودن، دو مقوله ی متفاوت است.

- قابل بخشش نبودن، احساس مسئولیت را خارج از فرد نگه می دارد، ولی نبخشیدن، مسئولیت را بر عده ی فردی که نمی خواهد ببخشید، می گذارد.

- درمان زمانی آغاز می شود که سرزنش به پایان برسد و احساس مسئولیت جای آن را بگیرد.

--

افراد زیادی نمی توانند زنجیر خویش را بگسلند ولی می توانند زنجیر دوستان را بگشایند.

--

عطش شهرت، آخرین هوسی است که توسط افراد خدرمند، کنار گذاشته میشود.

--

هیچ انسانی در پایان عمر، در صورتی که سالم و دارای قدرت ذهنی مناسب باشد، هرگز آرزو نمی کند که زندگی را از سر گیرد و ترجیح میدهد نیستی کامل را انتخاب کند.

(واقعا این دیدگاها چیه که یه عده دارن/داشته ان؟ من اصلا فکر نمی کنم که دلم بخواد که هیچ وقت نبوده باشم. یعنی من جزو دسته ی سالم ها نیستم؟)


از کتاب ها


کتاب کجا ممکن است پیدایش کنم رو تموم کردم. بد نبود کتابش، ولی من زیاد محتواشو دوست نداشتم. کلا چهار پنج تا داستان بود، یکی دوتاش راجع به مردن بود. ولی سبک نوشتنش و اینا بد نبود. کتابی نیست که بخوام توصیه اش کنم، اما از خوندنش هم پشیمون نیستم.


قسمت هایی از کتاب:

- حداقل یک چیز تلویزیون خوب است؛ اینکه می توانی هر وقت دوست داری آن را خاموش کنی و هیچ کس اعتراضی نکند.

(خداییش با اینش خیلی موافقم، گاهی یه نفر حرف می زنه، دلت می خواد خاموشش کنی، نمیشه، همون تلویزیون خوبه که بتونی خاموشش کنی .)

--

لباس مهم نیست، مهم چیزی است که داخل آن است.

--

یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد، یک انقلابی یا یک ستاره ی راک در بیست و چهار سالگی. اما بعد از گذشتن از آن سن، فکر می کنی همه چیز رو به راه است، فکر می کنی توانسته ای از "منحنی مرگ انسان" بگذری و از تونل بیرون بیایی.

--

احساس می کنم اگر لباس مراسم تدفین بخرم یعنی بسیار خب، اشکال ندارد کسی بمیرد.