از بقیه


بچه ی خواهر کوچیک تر از اواسط سپتامبر اومده ایتالیا. با خودشم حدود 7500 یورو آورد.

همون اوایل رفت یه لپ تاپ و یه گوشی و یه تبلت اپل خرید. یه بار زنگ زدم بهش رفته بود کنسرت، یه روز رفته بود ونیز، یه بار اومد آلمان، برا خودش پیتزا می خرید از بیرون. خلاصه، خوش می گذروند.

من یه بار که با خواهر کوچیک تر حرف می زدم، بهش گفتم بچه ات اینجوری کم میاره ها، داره زیاد خرج می کنه. همسرش از اون ور گفت خوب می کنه، خوب می کنه.

منم دیگه از اون به بعد هیچی نگفتم، حتی وقتی به وضوح می دونستم که دخل و خرجش با هم نمی خونه. با خودم گفتم من خاله ی خرم یا عمه ی گاو؟ (این ضرب المثل تو شهر ما، معادل همون من سر پیازم یا ته پیازمه. گفتم شمام یه ضرب المثل جدید یاد بگیرین ولی الان سرچش کردم، دیدم بقیه به معنی دیگه ای ازش استفاده می کنن، ولی واسه ما، معنیش همونه که گفتم) وقتی خودشون دوست دارن که بچه شون این مدلی خرج کنه، به من چه که نگران جیب اونا باشم؟

حالا اون روز خواهر کوچیک تر به من زنگ زده، میگه میخوام یه کمی تِتِر بریزم به حساب بچه ام، نمیشه و اون هنوز انگشت نگاری نشده و تو فوریه حساب باز می کنه. برا تو بریزم، تو بدی به اون. گفتم نه، تو اگه به من تتر بدی، من اگه زیر یه سال اینجا بفروشم، باید مالیاتشو بدم. من نمی دونم بخوام به حساب اون تتر بریزم، چطوری میشه و فروش حساب میشه یا نه. من خودم پول میریزم به حسابش، بعدا از تو میگیرم هر وقت اومدم ایران.

میگه باشه. کلی صحبت کردیم، بهش میگم کم کم بهش بده، تو الان اگه 5 هزار یورو بهش بدی، اون باز دو ماه دیگه تموم کرده. براش حساب و کتاب کردم بر حسب پولی که داشت و خرجش و اینا، گفتم تو اگه هر ماه 500 یورو بهش بدی، باید برسونه تا فوریه. گفتم من باشم 500 تا، 500 تا بهش میدم. ولی تو هر چی بگی، من همون قدر میریزم به حسابش. اگه بگی 5 هزار تا، من 5 هزار تا میریزم، بگی 500 تا، من 500 تا میریزم.

همسرش گفت هزار تا بریز. گفتم چشم.

من که هزار تا رو ریختم و اگه ده بار دیگه هم بگه، میریزم ولی برام جالب بود که آدما از اشتباهاشون درس نمی گیرن. خود بچه هه که درس نمی گیره هیچی، خانواده اش هم درس نمی گیرن!

تازه با این همه پول نداشتن، گیر داده بچه اش که ایرانم بره دسامبر .

خواهر کوچیک تر میگه گفته یه بلیت ارزون پیدا کرده ام، منم بیام. ولی پروازه به تهران نیس، به شیرازه!! میگم خواهرم اون اگه بیاد شیراز، یه هفته ام میره تو شیراز میگرده، خرج گردش شیرازشم باید بدی .

تازه، می خواد براشون سوغاتی هم بخره! خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم مامان جان، تو جیب ما رو نزن، نمی خواد برامون سوغاتی بگیری !

خواهر کوچیک تر میگه بهش میگم من الان از خاله یه کم پول میگیرم برات، تو وقتی بورستو گرفتی، بهش بده. میگه نه دیگه، من بورسمو بگیرم، نمی تونم که هم پول خاله رو بدم، هم خرج زندگیمو! بورسم فقط برا خرج زندگیمه!

من اون روز که دیدم همسر خواهر کوچیک تر، هنوزم مثل قبلش فکر می کنه، دیگه بیشتر از این دخالتی نکردم و گفتم هر چی شما بگین، من بهش میدم. ولی مشکل این بچه، به زودی بزرگتر میشه. چون میگه درسام زیاده و نمی تونم کار کنم، باشه یه کمی بیشتر پیش برم، زبانم بهتر شه، ترم های بعدی کار می کنم. ولی من چشَم آب نمی خوره که این بچه تا آخر تحصیلشم کار کنه. بعدم که فارغ التحصیل بشه، همین یه ذره بورسم نداره، هزینه هاش بیشتر میشه. و کار پیدا کردن هم برای کسی که تو دوران تحصیلش کار نکرده باشه، سخت تره.

می ترسم بهشون بگم، بگن نه بچه ی ما بلده، خودشو یه جا جا می کنه و از پس خودش برمیاد و از این حرفا. نگم، بعدا میگن تو که می دونستی، چرا نگفتی؟!

آدم نمی دونه چیکار کنه واقعا. ان شاءالله که ختم به خیر بشه مهاجرت این بچه!

--

اون همشهریمون بود که اول که اومد یه ده روزی پیش ما بود، یادتونه؟

دیروز باباش به همسر پیام داده بود یه درخواستی دارم ازتون. همسر بلافاصله گفت باور کن پول کم آورده.

و خب، بله، زنگ زد و گفت که اگه میشه شیش هزار یورو به حساب بچه ام بریزین. :|

ما که می ریزیم، ولی خداییش نه به عنوان پدر و مادر، این روش تربیت بچه درسته، نه به عنوان یه فرزندِ بزرگسال عاقل و بالغ، این مدل رفتار کردن و فشار آوردن به پدر و مادر درسته.

خیلی فشار میاد به پدر و مادر که با دلار بالای هفتاد تومن، برا بچه شون چند هزار یورو جور کنن. اگه پولدارن و بازاری و مال حلال خور که خوش به حالشون و نوش جونشون، هر چقدر دوست دارن، خرج کنن. ولی برای قشر متوسط، واقعا خیلی سخته. هر بار که این بچه ها از والدین پول میخوان، اونا دارن یه چیزی می فروشن؛ یا طلا می فروشن، یا زمین میفروشن، یا چیز دیگه.

الان، خواهر کوچیک تر میگه مکه ای که نمی دونم سال 86 اینا خریده بوده ان رو فروخته. یکی دو تیکه زمین دارن، میگه اونا فروش نرفت، دیگه همینو فروختم.

البته؛ اگه به من نمی گفت، بهش می گفتم نفروش، قرضتو به من دیرتر بده. ولی اول فروخته بود، بعد به من گفت.

--

اینم بگم که این همشهریمون از خواهرزاده ی من خیلی خیلی بهتر خرج کرده. حداقل بعد یه سال کم آورده، نه بعد سه ماه! ولی بازم فکر کنم ماهی هزار تا رو راحت خرج کرده با توجه به پولی که از ایران آورده بود.

--

مامان حسین قبل تر بارها شده بود خیلی قدیم ها که ما دانشجو بودیم راجع به چیزی که حرف می زدیم، مثلا میگفت اینو آلناتورا ارگانیکشو داره و خیلی خوبه. اون یکی رو ادکا داره و خیلی خوبه و فلان. یادمه، ما اون زمان به همدیگه نگاه می کردیم و می گفتیم از چه جاهایی اینا خرید می کنن.

الان که هر دومون از نظر شغلی شرایطمون بهتره و ادکا هم بهمون نزدیک تره، با کلی ترس و لرز که دستمون می لرزه چیزیو ورداریم ، میریم از ادکا خرید می کنیم. ولی بازم قیمتا رو نگاه می کنیم؛ هر چیزیو ورنمیداریم.

چند وقت پیش، حسین اینا اینجا بودن. یه چیزی سر ناهار بود، گفت اینو از کجا خریدین؟ گفتیم از ادکا. یه چیز دیگه رو پرسید، گفتیم ادکا. گفتیم ما اینجا ادکا نزدیکمونه، میریم از ادکا می خریم دیگه همه چیو.

هم بابای حسین، هم مامانش گفتن اوووه، شما پولدارین پس، میرین از ادکا همه ی خریداتونو می کنین . ما از لیدل می خریم!

تو دلم گفتم لعنتی، تو یه عمری راجع به محصولات ادکا و آلناتورا با ما حرف زدی و به ما حس فقیر بودن دادی، حالا داری به ما میگی پولدار .

حالا، البته؛ حرف اونا شوخی بودها، نه اینکه واقعا استطاعتشو نداشته باشن.

ولی حتی اونا هم می گفتن دقت کردین اصلا آدمایی که میان تو ادکا یه تیپ دیگه ان؟ هیچی خارجی بینشون نیس؟

اینو راست میگه واقعا. ما هم به چشممون اومده. وقتی میری ادکا، تقریبا همه آلمانین، اونم آلمانی های پیر. فکر کنم میانگین سنی بگیری، هفتاد باشه تو مشتری های ادکا .

حالا همین همشهری ما میره از ادکا خرید می کنه.

--

خدا به خیر کنه مهاجرت این دهه هشتادی ها رو .

--

پسرمون رفته دوش گرفته. اومده میگه حدس بزن چی شد تو حموم. میگم چی شد؟ میگه 3 بار سرمو شستم، 4 بار بدنمو! آخرشم شامپوم تموم نشد که بخوام شامپوی جدیدمو استفاده کنم !

باز خدا رو شکر با شامپو بدنشو شسته، نریخته شامپو رو دور که نوبت شامپوی جدیدش بشه .

--

ببخشید که خیلی پست شد این چند روز! یه عالمه چیز میز تو چرک نویسام بود که دیگه الان همه رو منتشر کردم، به جز یه دونه که راجع به کتاباییه که خونده ام. یه چند روز نفس راحت بکشین، دیگه نمیام بنویسم .

کنفرانس مونیخ


قطار خودم ساعت 8.5 بود تقریبا. ولی از اونجایی که قطارهای آلمان همیشه تاخیر دارن، تصمیم گرفتیم من یه ساعت زودتر راه بیفتم که با خیال راحت برسم و تاخیرم لحاظ کرده باشم!

و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که این کارو کردم!

با قطار 7.5 راه افتادم. متاسفانه، چون قطار خودم نبود، عملا من صندلی رزروی نداشتم. یه جا نشستم. تقریبا دو ساعت بعدش یکی اومد گفت من اینجا رو رزرو کرده ام. بلند شدم از اونجا و شانس آوردم که صندلی پشتش خالی بود. ولی تا آخر با ترس و لرز نشستم . چون اون صندلی روش نوشته بود از شهر فلان تا مونیخ رزرو شده ولی ما اون شهر رو رد کرده بودیم و احتمالا طرف مثل من تصمیم گرفته بود یه قطار دیگه رو سوار بشه. ولی من همه اش استرس داشتم که الان یکی بیاد بگه من این صندلی رو رزرو کرده ام .

تا رسیدم با تاخیرها و تو ایستگاه قطار پرسون پرسون راهمو پیدا کردم، فقط در این حد بود که رسیدم هتل، اتاقمو گرفتم، یه دوش گرفتم، یه چایی خوردم و لباس پوشیدم و رفتم کنفرانس!

خوبیش این بود که محل کنفرانس صد متر تا محل هتلم فاصله داشت.

برنامه ساعت چهار شروع میشد (البته؛ اصلش قرار بود 3.5 شروع بشه). من گفتم زودتر برم، حدود 3.20 اینا، اونجا بودم.

در بدو ورود یه خانمی که قبلا با هم میتینگ آنلاین داشتیم اومد و احوال پرسی کرد. و خدا رو شکر که اون منو پیدا کرد وگرنه که من تو تشخیص چهره خیلی داغونم.

تو میتینگ آنلاینمون، خانمه به من گفت میشه یه کمی خودتو معرفی کنی؟ من هیچی راجع به تو تو اینترنت پیدا نکردم. خودمو معرفی کردم و گفتم آره، من علاقه ای به شبکه های اجتماعی ندارم و دوست ندارم اطلاعات شخصیم جایی باشه؛ هیچ جا هم نیستم، نه پروفایل لینکت این دارم، نه سینگ، نه فیس بوک، نه اینستاگرام و نه هیچ شبکه ی اجتماعی دیگه ای.

اون روز که حضوری رفتم، همون لحظه ی اول که منو دید، ازم پرسید که برای عکس گرفتن چطوری باشه؟ چون گفتی که دوست نداری تو شبکه های اجتماعی باشی و اینا. گفتم آره. لطفا هیچ جا عکس منو با اسمم تگ نکنین. اگه عکس از جمعیت گرفتین و منم بودم توش، هیچ مشکلی نداره. اما دوست ندارم یه عکس و اسم برام بزنین تو سایتتون که این ارائه ی فلانیه. گفت باشه. فهمیدم. یکی از اون همه عکاسی که اونجا بودن رو صدا زد و بهش گفت که از دخترمعمولی هیچ عکس تکی ای نگیرین. ارائه شون دو نفره اس، عکس ها رو از اون یکی نفر بگیرین. منم گفتم خیلی عالیه، کاملا موافقم.

بعد گفتن برین فعلا یه کمی نتورکینگ کنین تا جلسه شروع بشه! که منم چقدر تو نتورکینگ عالیم .

رفتم بالا و خدا رو شکر خیلی زود اون شرکت استارتاپی همکارمونو پیدا کردم.

در واقع، این جوری بود که این مراسم - که نمی دونم کنفرانس براش کلمه ی درستیه یا نه- یه میتینگی بود در حوزه ی تخصصی کار خودمون. و هدف این بود که جدیدترین سیستم های اتوماسینشونو شرکت ها به رخ هم بکشن . از اون طرف هم، وزیر اقتصاد ایالت بایرن و وزیر علم و فرهنگشون (که البته وزیر علم و هنر بود عنوانش اگه دقیق بخوام بگم و خود اینم برای من جالب بود) هم سخن رانی داشتن اولش.

بعدش چند تا ارائه انجام شد و کاری که شرکتِ همکار ما کرده بود، جالب بود.

در کل، هدف این بود که یه سری استارتاپ خودشونو معرفی کنن، نه شرکت های بزرگ. بعد، یکی دو تا شرکت استارتاپی هم اومدن خودشونو معرفی کردن که خیلی داغون بود ارائه هاشون. یکی از این شرکت هایی که میخواست خودشو معرفی کنه، یه شرکت استارتاپی بود - که البته؛ الان دیگه بزرگ شده- که ما از نرم افزارش تو شرکتمون استفاده می کنیم.

به نظرم، بهترین کار رو همین شرکت کرده بود. به شرکت ما گفته بود شما بیاین ارائه بدین (و فکر کنم پول شرکت کردن ما رو هم خودش تقبل کرده بود). حالا، این فایده اش چی بود؟ این که من دقیقا میتونستم بگم که ما الان از این سیستم داریم استفاده می کنیم و مثلا فلان ساعت در روز یا در ماه، در وقتمون صرفه جویی میشه و فلان.

چون وقتی خود شرکت ارائه میده و میگه من میتونم فلان کار رو بکنم، خب این فقط یه ادعاس و لزوما همه باور نمی کنن. شما به هر شرکتی بگی بیا خودتو معرفی کن، ادعا می کنه که سیستم ما تو نود درصد موارد جواب میده و مثلش وجود نداره و چنینه و چنانه! ولی تو واقعیت، لزوما اون نیست. ولی وقتی کسی که در عمل داره از اون سیستم استفاده می کنه بیاد ارائه بده، خیلی عینی تر و ملموس تر میشه گفت که چه کارایی میشه با این سیستم کرد. حتی ما یه بار یه کاری رو با یکی از سیستمای چت بت های این شرکته کردیم که خودش کرک و پرش ریخته بود. گفت این استفاده ای که شما کرده ین، اصلا عجیبه؛ ما چت بتامونو برای این کاربری نساخته یم. ولی خب ما یه جور دیگه پیاده سازی کرده بودیم دیگه .

حالا، اون ارائه هایی که گفتم خوب نبودن، چطوری بودن؟

اولش بگم که قبل از این کنفرانس، یکی از خانم های مجری برنامه با ما تماس گرفت و یه میتینگ کوتاه گذاشت. توضیح داد که کلا ده دقیقه وقت دارین. منم گفتم باشه، من مشکلی ندارم و قرار شد 8 دقیقه ارائه ی من باشه و 2 دقیقه ارائه ی اون شرکت استارتاپی که بک گراند کار ماست.

حالا، من نمی دونم فهمیدم اینکه فقط 8 دقیقه یا ده دقیقه وقت دارین چرا برای بعضی ها این قدر سخته!

یکی که یا خودش حرفشو وسطش قطع کرد یا وقتش تموم شد. ولی انقدر ناگهانی تموم شد که من نفهمیدم اصلا چی شد! داشت با هیجان یه چیزیو تعریف می کرد، یهو آخر جمله اش سکوت کرد و تموم شد!

یکی دیگه، انقدر بد ارائه داد که آدم دلش می خواست همین چند دقیقه هم زودتر بگذره!

یکی دیگه، دو نفر بودن، یکیشون مال گوگل بود و اون یکی هم مشتریشون بود.

این بنده خدایی که مشتریشون بود، قرار بود احتمالا مثل من و همکارم، ارائه بده. اولش اون آقای گوگلی یکی دو دقیقه ای گفت و بعدشم این آقاهه شروع کرد به حرف زدن. خییییلی عالی داشت می گفت ولی یهو وسطش موند. سکوت شد، سکوت شد، سکوت شد، فکر کنم سی ثانیه ای واستاد. انگار کلا همه چی از ذهنش پرید. دیگه همکارش بقیه رو دست گرفت و ادامه داد. ولی من تا آخر ارائه شون داشتم به این فکر می کردم که آخه مگه میشه؟! خب اون کلمه رو پیدا نکردی، یه کلمه ی دیگه. جمله از ذهنت پرید، یه جمله ی دیگه. کل مفهومی که توی شرکتتون استفاده می کنی که نمی تونه از ذهنت بپره! ولی نمی دونم چی شد دیگه. طرف تا آخر ارائه فقط همون کنار واستاد و همکارش جمعش کرد قضیه رو.

یکی دو تا هم بحث و بررسی بود که بین سه چهار نفر برگزار شد.

من یکی دو تاشو دوست داشتم نگاهاشونو به قضیه.

تو یکی از ارائه ها، یکی نمودار مربوط به نحوه ی آشنایی آدما برای ازدواجو نشون داد که قبلا از طریق خانواده و دوستا و اینا بود و الان آشنایی آنلاین خیلی بیشتر شده و ... .

موقع یکی از اون بحثا، یکی از اونایی که داشت گفت و گو می کرد، گفت صرف اینکه الان مثلا استفاده از سایت ها برای آشنایی بیشتر شده، معلوم نیست که خوبم باشه که. ما باید بگیم آیا نتایجش خوب هم هست یا نه؟

یه خانمی هم توی همون گفت و گوها گفت که باید براش معیار مشخص کنیم که مثلا تعریفمون از خوب چیه؟ اگه چطوری بود سیستم، میشه یه سیستم خوب.

به نظرم، این دو تا، واقعا نکته هایی بودن که کمتر بهشون پرداخته میشه ولی واقعا اهمیت دارن.

بعد از اینکه ارائه ها تموم شد، گفتن برین نتورکینگ کنین! منم که چقدر نتورکینگم خوبه .

یکی دو نفر اومدن خودشون صحبت کردن و گفتن ما ارائه ات رو دیدیم و خیلی خوب بود و اینا.

یکیشونم گفت من اسم تو رو سرچ کردم، هیچی پیدا نکردم چرا؟ گفتم درسته، چون من هیچ جا نیستم تو فضای مجازی .

ولی فکر کنم از این به بعد باید صبح کنفرانس تا مثلا فرداش، یه اکانت لینکت این فعال داشته باشم که بهم دسترسی داشته باشن .

بعد از اینکه این یکی دو نفر رفتن، منم نشستم یه جا و شاممو خوردم. بقیه هم همه دور میزها داشتن حرف می زدن.

من واقعا نمی دونم آدم چرا اصلا باید بره با این و اون آشنا بشه! انقدر بدم میاد واقعا از این بخش نتورکینگ کنفرانس ها. واقعا، چرا آدم باید بره با یه عده آدمی که هیچ ربطی بهشون نداره صحبت کنه. بعد چی بگه؟! تو از کدوم شهر اومدی؟ غذاش خوشمزه اس و چهار تا چرت و پرت دیگه!

البته؛ من به این امید اصلا این کنفرانسو رفتم که شاید بتونم کاری، چیزی پیدا کنم. ولی جوّش اصلا اون مدلی نبود. و کلا سه چهار تا شرکت بزرگ بیشتر نبودن که خب اونا رو هم خودم از قبل میشناختم. من فکر می کردم کنفرانسش بزرگتر از این باشه ولی نبود دیگه.

خلاصه، بعد از اینکه شاممو خوردم، رفتم یه گوشه واستادم. دل به شک بودم که برم یا نرم هتل که یکی اومد گفت دخترمعمولی، تو چرا اینجایی؟ بیا، بیا، میز ما اینجاس. بعد، دیدم بچه های ما تو شعبه ی مونیخ، 4 5 تاشون اومده ان. دیگه رفتم پیش اونا و یه کمی در مورد کار صحبت کردیم و بعدش همه مون با هم رفتیم.

گروه موسیقی و برنامه ی رقص و این چیزا هم داشتن. ولی بچه های شرکت ما که همه رفتن. اون دو سه نفر دیگه ای که من باهاشون صحبت کرده بودمم رفتن.

من هتلم، شاید صد متر اون ورتر بود، از ساختمون که دراومدم، اسم هتلمو روی ساختمونش دیدم. و کلی خدا رو شکر کردم. وگرنه بعید نبود که گم بشم باز .

هتلم یه هتل زنجیره ای بود (که البته؛ من نمی دونستم موقعی که رزرو کرده بودم) و مال سوئد بود فکر کنم. برای صبحانه اش، ماهی هم داشت، ماهی خام!

صبح، دلم می خواست یه قطار دیرترو بگیرم. برا خودم خوش خوشان نشسته بودم رو تخت که یهو تصمیم گرفتم همون قطار خودمو بگیرم. چون دیگه حوصله ی جا نداشتن و تاخیرهای احتمالی رو نداشتم. می خواستم زودتر برسم خونه، مخصوصا که جمعه هم بود و شاید می خواستیم بریم بیرون.

این شد که 8:15 یهو جنگی از رو تخت پریدم پایین و لباس پوشیدم و چمدونو جمع کردم و راه افتادم.

تا رسیدم به سکویی که می خواستم، حدودا یه ربع اینا مونده بود به حرکت قطار. ولی خوشبختانه قطار اونجا بود. آخه، اینجا قطار اگه ایستگاه اولش نباشه، فقط حدود سه دقیقه زودتر میاد و فقط تو موارد استثنا (مثل تاخیر داشتن یه قطار سریع السیر دیگه، اونم در شرایط خاص)، قطار بیشتر تو ایستگاه منتظر می مونه.

دیگه رفتم سوار شدم و رفتم تو صندلیم نشستم.

یه خانمی یکی دو تا صندلی پشت من بود. فکر کنم، حدود یه ساعت این با تلفن، بلند بلند، به انگلیسی حرف زد. یه چیزی شبیه مصاحبه ی کاری هم بود صحبتش. داشت برای طرف می گفت که من دکترام فلانه و به این دلیل میخوام تو شرکت شما کار کنم و قبلا فلان جا کار کرده ام و اینا.

برام خیلی جالب بود که چطور ممکنه یه نفر حاضر بشه مصاحبه ی کاریشو تو قطار داشته باشه. آخه کلی اطلاعات داری راجع به خودت میدی. از آلمانی ها بعیده همچین کاری.

آخراش طرف گفت من لهستانیم و اون طرف خط هم احتمالا گفت منم لهستانیم. چون بعدش شروع کردن یه کمی به یه زبون دیگه ای صحبت کردن. بعدش، دوباره یه کمی انگلیسی صحبت کردن و خداحافظی کردن.

بقیه یه راه هم با کتاب و لپ تاپ و اینا خودمو سرگرم کردم تا بالاخره، بعد از تاخیران فراوان، رسیدم!

به دلیل تداخل کلاس پسرمون با اومدن من، همسر نمی تونست بیاد دنبالم و باید میرفت پسرمونو ببره. منم گفتم خودم تا یه جاییشو میام. چون من انگاری با قطار به شهر بغلی میومدم، نه شهر محل زندگی خودمون.

رفتم با دستگاه یه بلیت خریدم و رفتم سوار قطار شدم. توی قطار دستگاهی که بلیتو بزنی توش نداشت.

اینجا یه مدل از بلیتا این جوریه که از زمانی که بزنیش تو دستگاه، به مدت مثلا دو ساعت، توی مسیری که خریدیش اعتبار داره. برا همین، مهمه که بزنیش تو دستگاه و اگه نزنی، عملا با بلیت نامعتبر سوار شدی و جریمه میشی.

منم رفتم تو قطار، هیچ دستگاهی نبود. از یکی پرسیدم اینجا دستگاه نداره؟ گفت نه. تو ایستگاه باید همون جا میزدی تو دستگاه.

دل تو دلم نبود که الان یه کنترلر بیاد.

و انقدر که من خوش شانسم، دقیقا یه کنترلر اومد. منم واقعیتو بهش گفتم. گفتم من نمی دونستم که باید تو ایستگاه قطار بزنمش تو دستگاه. ایستگاه قبل هم سوار شده ام. الان منتظر بودم که به یه ایستگاه برسم، از قطار برم بیرون و بزنم تو دستگاه. و واقعا هم جلو در واستاده بودم و منتظر همین بودم.

گفت خب الان قانونا مشکل داره. روی در نوشته فقط با بلیت معتبر حق داری سوار بشی. گفتم من همین ایستگاه پیاده میشم و بلیتمو معتبر می کنم. گفت بیست دقیقه باید تا قطار بعدی واستی. گفتم میدونم، ولی مهم نیست. من باید این بلیتو بزنم تو دستگاه. گفت باشه. همون جا رسیدیم به ایستگاه و من پیاده شدم.

شانس آوردم که یه دستگاه همون جلو بود و از این در اومدم بیرون، زدم تو دستگاه و از در بغلی دوباره سوار شدم. رفتم بلیتمو نشون دادم بهش و گفتم من زدم بلیتمو. گفت ئه، رسیدی دوباره سوار شی؟ خوبه.

بنده خدا سیاه پوست بود. اگه یه آلمانی بود، عمرا کوتاه میومد و اونجا احتمالا باید 60 یورو یا 80 یورو یا شایدم بیشتر جریمه می دادم.

به ایستگاه نزدیک خونه مون رسیدم. همسر پسرمونو ورداشته بود از کلاسش و اومده بودن دنبالم.

و بالاخره من رسیدم خونه مون و پرونده ی این کنفرانس هم تموم شد.


از زندگی


این دوستای جدیدی که پیدا کرده ایم، دو تا دختر دارن که دو قلوئن و کلاس اولن.

چهره هاشون با هم متفاوته.

یکیشون بامزه تره.

دیدم با مامانش داره حرف می زنه، مامانش داره بهش میگه جسممون میمونه برای زمین و میریم یه سرزمین دیگه و اینا. خیلی هم با حوصله داشت صحبت می کرد.

دخترش یه کمی باهاش حرف زد و رفت.

بعد که رفته، میگه این دختر ما الان یه سال و نیم باهاش ما با این بحث ها رو داریم. غروبا که میشه، این میاد سوالای فلسفی می پرسه.

همه اش میگه مامان دنیا که نمیشه همینی باشه که ما می بینیم، مثلا تموم بشه با مردن. آدم می میره، چی میشه؟ کجا میریم؟

جالبه که بچه هه کلمه هاش رو نداره ها، ولی داره راجع به هستی و پوچی و آگاهی و حیات اینا سوال می کنه. یه سوالایی که واقعا جواب قطعیشو هیچ کس نمیدونه. مثلا مامانش می گفت یه روز اومده به من میگه ببین مامان، ما که همین پوست و گوشت و استخون و این چیزایی که می بینیم نیستیم که. ما یه چیزی غیر از اینیم.

مامانش میگه اون روز به من میگه مامان، من که خدا رو نمی بینم، با من که حرف نمی زنه؛ اگه با تو حرف می زنه، بهش بگو اگه مهربونه، باید من و تو و بابا و خواهرمو با هم همزمان ببره یه دنیای دیگه. اگه این کارو نکنه، مهربون نیست!

یا مثلا میگفت اون روز غروب اومد از من یه سوالی بپرسه، خواهرش میگه باز غروب شد، این یاد خدا افتاد!!

جالبش اینه که مامانش میگه من خودمم از شیش سالگی به این چیزا فکر می کردم و این سوالای فلسفی رو تو ذهنم داشتم. بچه اش هم قشنگ مثل خودش شده.

--

حالا جالبش اینه که بچه ی اون یکی دوستامون که کلاس چهارمه - فکر کنم تو همون مهمونی- به این بچه ی کلاس اولی اهل فلسفه گفته "واقعیت" اینه که هیچ دنیای دیگه ای وجود نداره. وقتی بمیریم و بذارنمون تو خاک، همه چی تموم میشه .

این بچه هم باز اومده بود از مامانش بپرسه که مطمئن بشه هست حتما دنیای دیگه ای!

--

همین خانواده ی بالا، الان دارن خونه می خرن و برنامه شون اینه که خونه رو بخرن و بدن اجاره و یه قسمت هاییشو همزمان تعمیر کنن و در نهایت، خودشون برن توش. اینه که درگیری ذهنی و نگرانی زیاد دارن.

خانمه میگه دخترمون (همون فیلسوفه!) نمی دونم مدرسه شون یا کلاس دیگه ای، بهشون گفته 15 یورو بیارین. گفته من نمی تونم بیارم، چون بابام الان پول نداره، باید پولاشو جمع کنه خونه بخره .

--

کلاس پیانو میره همین بچه، به مربیشون گفته بابام برام کیبورد خریده. مربیش گفته ئه، چه خوب؛ چه قدریه؟ بزرگه؟ کوچیکه؟ گفته نه، الان بابام می خواد خونه بخره، پول نداره؛ فعلا برام از این کیبوردای اسباب بازی خریده !

--

با این دو سه تا خانواده ای که جمع میشیم بیشتر، همه مون هم سن و سالیم تقریبا و همه مون خونه خریده ایم و تا خرخره زیر بار قسط و قرضیم و بحث ها همیشه راجع به سود بانکاس و این حرفا!

اون روز، یکیشون اون وسط خبرا رو چک کرده، میگه وزیر خارجه ی آلمانم جدا شد. حالا قسط خونه شونو چیکار می کنن؟

--

یکی از همین دوستامون یکیو میشناسن، اصالتا مراکشیه. میگه خونه ی ما تو مراکش، وقتی بچه بودیم سقفش حلبی بود، بارون که میومد، می خورد به سقفمون صدا میداد، غیر از اینکه آب میریخت تو خونه و اینا.

همین آدم، الان چهار پنج تا خونه داره تو آلمان و میده اجاره.

زندگی آدما قابل پیش بینی نیست.

برا این آدمایی که از زندگی های واقعا سخت به راحتی و جاهای خوب میرسن همیشه خیلی خوشحال میشم.

--

با پسرمون بازی می کنم، هر کس اول به ده برسه، برنده اس. اون ده شده، من دو (و اون دو باری که من بردم، اون حرکات نمایشی رقصی انجام میداد از خوشحالی!). آخرش میگه ده- دو من بردم. میگم نه، دوازده- ده من بردم. میگه چرا؟ میگم چون تو بچه ی منی. هر باری که تو می بری، من خوشحال میشم. پس من ده بار واسه تو برده ام، دو بار واسه خودم. ولی تو فقط ده بار خودتو بردی.

میگه ولی منم برای تو خوشحال شدم (و راست میگه؛ واقعا راست میگه؛ چشاش برق می زد، یه بار که من می بردم). میگم باشه، قبوله. پسر هر دومون بردیم. دوازده- دوازده شدیم.

دیشب دوباره بازی کردیم، اون باز ده- یک برد. دوباره همون قضیه ی دیروز شد. میگم باز مساوی شدیم پس. میگه نه، هر کسی از برنده شدن خودش دو برابر خوشحال میشه، از برنده شدن اون یکی، یه برابر. پس من 21-12 برنده شده ام .



از همه چی


کلاس اسپانایی داره پسرمون. طرف ازش می پرسه غذای موردعلاقه ات چیه. پسر ما از من می پرسه مامان، شله زرد چی میشه به اسپانیایی؟!!

آخه من چی بگم؟ هر چی هم میگم مامان ولش کن، بگو پیتزا اصلا، قبول نمی کنه؛ اصرار داره که باید جواب درست بده !

ولی خداییش به این فکر کردم که چه بسیار کلاس زبان ها که ما به دلیل نداشتن کلمه یا تفاوت فرهنگ، مجبور شدیم جواب دروغ بدیم به معلما !!

--

دو روز پسرمون مریض بود، من کار نکردم. دوشنبه که رفتم، دیدم یکی از همکارامون یه ایمیل زده و یه چیزی در مورد Fonds (صندوق، صندوق سرمایه گذاری) پرسیده. گفتم یا خدا! من به صندوق های سرمایه گذاری شرکت چیکار دارم؟ اصلا مگه شرکت ما از اینا داره؟ من از کجا باید راجع به اینا چیزی بدونم؟

حرفشم این بود که نمی دونم لایسنس چی چی منقضی شده؛ ما باید اینا رو پیدا کنیم تو چت بت ها! این کلمه ی فوندز رو از اون زمانی که تو شرکت قبلی کار می کردم و برای بانک ها چت بت درست می کردیم، یاد گرفته بودم.

چون راجع به چت بت ها بود - و نه وویس بت ها- منم سریع فرستادم برا فاطیما. گفتم میتونی اینو جواب بدی؟

فاطیما به من جواب داد که من تو چت بت ها گشته ام، اما جوابی که توش Fonds باشه ندیده ام!

با خودم گفتم من اصلا ایمیل طرفو یه چیز دیگه فهمیدم.

به طرف پیام دادم تو تیمز، گفتم میشه کوتاه یه صحبتی بکنیم هر وقت وقت داشتی؟ یه کم بعدش نوشت بله، حتما.

منم بهش زنگ زدم. میگم میشه دقیق تر توضیح بدی، ببینم چیکار باید بکنیم؟

میگه آره، ما قراردادمون با فلان شرکت تموم شده؛ اگه از فلان فونت ها استفاده می کنین تو چت بت، بگین !!

--

یه کنفرانس باید برم تو مونیخ. بلیتشو گفتم و برام خریدن.

امروز رفته بودم شرکت، یواخیم میگه با قطار میری یا هواپیما؟ گفتم با قطار. ولی بین خودمون باشه، انقد ذهنم فقیر بود که تا وقتی یواخیم نگفته بود، من اصلا حتی فکر نکرده بودم که میشه با پروازم رفت !

--

بسته ی سوسیس جدیدو که از ترکا خریده بودیم باز کردم که برا پسرمون سوسیس سرخ کنم.

تا بسته رو باز کردم، دیدم بوی سوسیس و کالباس ایرانی پیچید. گفتم یه تیکه شو بخورم، ببینم واقعا مزه اش نزدیکه؟

خوردم و بله، خیلی خوشمزه بود.

وقتی برا پسرمون آوردم، تقریبا تا آخرش خورده بود که یهو داد زد: "ته خوردیییی؟!"

دیدم بله! فهمیده من یه دونه از "ته" های سوسیسو خورده ام !

همیشه سوسیس که بهش میدیم، اون دو تا انتهاشو (به قول خودش تهش رو) جدا میکنه و میذاره یه گوشه، آخر کار میخوره .

--

هفته ی پیش دو تا خانواده مهمونمون بودن. یکیشون* داشت یه سری از خاطراتشو تعریف می کرد. جالب بود. آدم به یه سری چیزا دقت نمی کنه. ولی وقتی کسی تعریف می کنه، می بینی دقیقا همین طوریه که میگن.

میگه یه جایی، یه پولی به حساب ما ریخته بود، زیادی ریخته بود. منم زنگ زدم، به خانمه گفتم ببخشید، شما باید انقدر می ریختین، انقدر ریختین، زیاد ریختین. میگه شما باید بلافاصله، همین الان، پولو پس بفرستین!! میگم خب خانم باشه، من که خودم زنگ زده ام! چرا این جوری باهام صحبت می کنی؟

حالا درست چند روز بعد از اون، برای من همین اتفاق افتاد.

پسرمون دیگه فوتبال نمیره. منم تقریبا یه ماه پیش، نامه زدم که لطفا کنسل کنین قرارداد ما رو. هیچ جوابی ندادن.

منم اون روز به مربی پسرمون پیام دادم که من الان چند هفته اس که ایمیل زده ام ولی جوابی نگرفته ام. ضمنا، این لباس های ورزشی تیم پسرمون هم هنوز دست ماست. چطوری بهتون پس بدم؟

نوشت که تو یکی از روزای تمرین برامون بیار. در مورد کنسلی هم نوشت با فلانی تماس بگیر که ببینی چرا جواب نداده ان.

منم به اون فلانی زدم و گفت ما فقط یه بار در ماه بررسی می کنیم درخواست ها رو. منم گفتم باشه. اون زمان هنوز مثلا 5 روزی تا سر یه ماه شدنش مونده بود.

چند روز بعد، دوباره این مربی پسرمون پیام داد که لطفا لباسا رو یادت نره بیاری!! یه جوری نوشته بود که انگار نه انگار که من خودم اول گفته ام لباسا رو کی و کجا براتون بیارم؟!

منم جواب ندادم چون منتظر بودم که قراردادمو کنسل کنن. جالبن واقعا! وقتی میخوان قراردادتو کنسل کنن و تو بهشون پول ندی دیگه، ماهی یه بار فقط بررسی می کنن ولی وقتی می خوان یه چیزی ازت بگیرن، مدام پیغام پشت پیغام که چرا نمیاری؟!

دوباره چند روز بعدش نوشت میشه لباسا رو فلان روز یا فلان روز بیاری؟

منم نوشتم هر وقت تاییدیه ی کنسلی قراردادمونو دادین، منم بلافاصله براتون میارم لباسا رو.

بهم جواب داد که کنسلی ربطی به لباس ها نداره!!! من نمی تونم کاری کنم که تیم زودتر بررسی کنه کنسلی قراردادتون رو ولی لباسا رو لازم دارم. لباسا مال شما نیست، مال تیمه! لطفا دوشنبه یا چهارشنبه وردار بیار.

منم مجددا جواب ندادم. چون همچنان هیچ تاییدیه ای نگرفته ام.

بالاخره، اون روز جواب داد که الان دیگه تاییدیه تون باید توی راه باشه؛ لطفا لباسا رو دوشنبه بیار!

بازم جواب ندادم ولی دوشنبه لباسا رو می برم.

ولی واقعا از رفتاری که باهاشون داشتم راضیم!

تازه، اون پیام یکی به آخرشو، من به همسر گفتم بهش جواب بدم بگم بچه ی ما یا عضو تیم هست، یا نیست. اگر نیست، چرا نمیگین که قراردادش کنسل شده و تایید نمی کنین؟ اگر هم عضو تیم هست که خب پس حق داره لباس ها رو هنوز داشته باشه. این چه جور تیمیه که بچه ی ما باید هزینه اش رو پرداخت کنه، ولی اجازه نداره بره تمرین، اجازه نداره تو بازی ها باشه و لباسا رو هم باید پس بده؟!

ولی همسر گفت ولش کن؛ اصلا کل کل نکن. فقط جواب نده. هر وقت تاییدیه ی کنسلی رو فرستادن، بعد ببر براشون لباسا رو.

حالا من که لباسا رو میبرم براشون، ولی به خدا حقش بود بهشون بگم شما قرارداد رو از اول ژانویه کنسل کرده این، منم لباسا رو آخر دسامبر براتون میارم .

تجربه ی من تو آلمان اینه که همیشه باید یه گرویی از طرف داشته باشی تا کارتو انجام بدن!

یه تجربه ی دیگه بخوام مثال بزنم، یه بنده خدایی - که البته اصالتا افغانستانی بود ولی خیلی ساله که اینجاس- قرار شد در حیاط ما رو نصب کنه و دور خونه رو هم حصار بکشه که از بیرون دیده نشه.

این بنده خدا، سنگ فرش های ما رو کار کرد برامون، چمنامونو کاشت و پولشم گرفت. تا اینجاش خیلی هم خوب بود.

برای در، انقدررر امروز و فردا کرد که دیگه ما میخواستیم بریم ایران. گفت اشکالی نداره، شما برین ایران، من میام براتون نصب می کنم. در ما هم جاش یه کمی خاص بود، چون خیابون کجه و زمین ما شبیه ذوزنقه اس. گفتیم یه روز بیاد و با هم صحبت کنیم که در باید چطوری نصب بشه که ماشین رد بشه. اومد و صحبت کردیم و گفت حله.

قبل از اینکه بریم ایران، من تو فرودگاه، یه پیام بلندبالا تو واتس اپ بهش دادم که در رو فلان مدل نصب "نکنین" -و این نکنین رو هم همه اش رو با حروف بزرگ نوشتم- بلکه، فلان مدل نصب کنین.

بعدم ما رفتیم ایران خوش و خرم.

روزی که برگشتیم، دیدیم دقیقا پایه های در رو طوری زده که ماشین رد نمیشه و دقیقا همون طوری که من گفته بودم و صحبت کرده بودیم و نوشته بودم که این طوری "نباشه".

همون روز بهش زنگ زدم که شما این پایه ها رو نصب کردی، توشم بتن ریختی، این جوری ماشین رد نمیشه، بیا هر چه زودتر درش بیار. همین الان یه قرار بذاریم. فکر کنم همون روز بود که اومد - یا شایدم فرداش. گفتیم کی اینا رو نصب کردی؟ بتنش خشک شده؟ گفت دیروز!!!

حالا قبلا به ما گفته بود، باید من پایه ها رو نصب کنم، بتن داخلش خشک بشه چند هفته، بعد در رو روش نصب کنم. تو سه هفته ای که شما نیستین، همه ی اینا رو انجام میدم و بتنشم سر فرصت خشک میشه!

خلاصه، گفتیم پس هر چه زودتر درش بیار. گفت نه دیگه، نمیشه. الان بتنش خشک شده!! این یه روز و چند هفته مهم نیست. الان نمیشه درش بیاری. گفتیم خب اینکه ماشین رد نمیشه، ما اینو چیکارش کنیم؟!!

وقتی گفت این بتنش خشک شده و الان و یه هفته دیگه فرقی نداره، ما هم گفتیم خب پس بذار عجله نکنیم. ما بریم فکر و خیال کنیم، ببینیم شاید راهی داشته باشه که بشه در رو همین طوری، طوری نصب کرد که ماشین رد بشه.

ما رفتیم حساب و کتاب کردیم، سرچ کردیم، از این و اون پرسیدیم، دیدیم نمیشه.

بعد از اون دیگه ما بودیم که هی دنبال این می دویدیم که تو رو خدا بیا این پایه ها رو سالم دربیار. یه روز می گفت بچه ام به دنیا اومده، یه روز می گفت کمرم درد می کنه، یه روز می گفت بارون میاد. خلاصه، نیومد.

برا ما هم مهم بود که همونا درآد. چون اون شرکتی که ما ازش در و پایه هاش رو خریده بودیم، 40 روز کاری هر بار ارسالش طول می کشید. مضاف بر اینکه ما هر پایه رو 400 یورو پول داده بودیم. سه تا پایه بود برای دو تا در (در آدم رو و ماشین رو).

خلاصه، این آخرش یه روز به من پیام داد که من نمی تونم اونا رو سالم دربیارم. این اطلاعات یه جوشکاری که شاید بتونه کمکتون کنه، من فاکتور هم نمی نویسم بابت نصب پایه ها!!!

حالا، درستش این بود که خودش بیاد دربیاره، یا کسی رو بیاد که در بیاره؛ پول اونم بده؛ اگر پایه ها خراب شد، پول سفارش دوباره ی پایه ها رو هم بده، چون اشتباه از خودش بود. ورداشته بود دقیقا همون مدلی نصب کرده بود که من گفته بودم این طوری نصب نکن!

دیگه تا مدت هاااا، ما خونه مون در نداشت! اندازه ی 4 5 مترش باز بود و فقط سه تا پایه اونجا نصب بود.

آخرش، ما بر حسب اتفاق، با یکی از دوستامون که صحبت می کردیم، گفت من یه دوستی دارم که فکر می کنم بتونه کارتونو راه بندازه. طرف خانمش برای دکترا (یا شایدم پست داک) اومده اینجا، این بنده خدا خودش کاری پیدا نکرده اون اول. رفته سراغ این دوره های جوشکاری و اینا. آدم فنی ایه. الان بلده، اما کارش تمیز و ایده آل نیس ولی براتون سرهم بندی می کنه، یه کاریش می کنه.

گفتیم خدا خیرت بده، بگو بیاد. هر چی هم بخواد بهش میدیم. فقط بیاد اینو درست کنه.

دیگه بنده خدا اومد و با کلی تغییرات دادن درها و خریدن چیزای مازاد، این در رو روی همون پایه ها طوری سوار کرد که در با زاویه ی مناسب باز بشه و ماشین رد بشه. دو بار اومد و هر بار 4 ساعت اینا، کار کرد. اندازه ی یه روز کاری، یعنی اندازه ی حدود 800 تا هزار یورو کار کرد.

بعد که این بنده خدا در رو نصب کرد، اندازه ی نیم متر از حصار رو که بین در و بقیه ی حصارها بود، باید اون آقای افغانستانی میومد نصب می کرد. به اون یه روز زنگ زدم و گفتم ما این در رو سر هم بندیش کردیم، حالا لطفا بیا و اون نیم متر آخرو نصب کن.

باز کلی طول کشید تا اونو اومد.

بعد که اومده بود، می گفت طرف از شما چقدر گرفت برای نصب در؟ گفتیم رو حساب دوستی، فعلا که چیزی نگرفته. ولی ما باید بهش بدیم یه چیزی.

گفت خب پس هر چی به اون دادین رو از فاکتور اولیه ای که من داده بودم کم کنین و بقیه اش رو بدین به من، چون من پایه ها رو نصب کردم!!

گفتیم باید فکر کنیم و ببینیم به اون بنده خدا چقدر باید بدیم.

به اون بنده خدا هم هر چی گفتیم چقدر بدیم، اصلا قبول نکرد.

بعد، این آقاهه هی پیغام میداد که چی شد؟ با دوستتون صحبت کردین؟!!

هر چند روز یه بار پیام میداد!

آخرش بهش گفتم که ما نمی تونیم پولی به شما بدیم.

برام نوشت که اگه شما ندین، من نمی تونم کاری بکنم ولی ما هفتصد یورو پول مصالحی بوده که براتون استفاده کردیم.

منم نوشتم من درک می کنم که شما هفتصد یورو هزینه کردین، ولی ما هم درستش این بود که اون پایه ها رو درمیاوردیم، اگر درمیاوردیم و خراب میشد - که میشد- باید 1200 تا پول پایه ها رو دوباره می دادیم. ما درنیاوردیم که هزینه ی شما زیاد نشه. الانم که این طوری نصب کردیم، دیگه نتونستیم درمونو برقی کنیم و موتوری که 700 یورو داده بودیم براش، بلا استفاده شد و اگر بتونیم دوباره موتور قوی تری پیدا کنیم که بتونه درمون رو باز کنه - با فرض تونستن- باید دوباره 800 یورو بدیم، اندازه ی یه روز کاری هم این بنده خدا برای ما زحمت کشید که اونم میشه 800 یورو و باید برای نصب موتور هم بعدا به نفر بعدی یه مبلغی در همین حدود بدیم که با این احتساب، ما همچنان توی ضرریم و سودی نکرده ایم از اینکه از پایه هایی که شما نصب کرده این استفاده کردیم.

دیگه پیاممو جواب نداد.

اگه قبل تر بود، حتما عذاب وجدان می گرفتم که وای، بنده خدا یه روز کاری اومده کار کرده و مصالح استفاده کرده و باید پولشو بدیم. ولی خب، الان دیگه این جوری فکر نمی کنم. طرف کار رو خراب کرده، یکی دیگه اومده خرابکاری اونو درست کرده، بعد اون بابت خرابکاریش هنوز پولم می خواد :/!

--

بچه بودیم، مامانم همیشه یه ضرب المثلی استفاده می کرد، می گفت "کارِ به نیمه، مزد نداره.".

مثلا اگه میگفت امروز تو کیک درست کن و من می گفتم باشه. بعد وسطش، بعد از هم زدن تخم مرغ و شکرش، صداش میزدم و عملا بقیه اش رو می سپردم به خودش، بعد آخرش که میومدم میگفتم خب جایزه مو بده، من امروز کیک درست کردم، می گفت نخیر، کار به نیمه مزد نداره. تو کارو تا آخر انجام ندادی.

الان می بینم چقدر واقعا این ضرب المثل حرف خوب و درستیه. آدم باید پول طرف رو فقط و فقط وقتی بده که کارش تموم شده باشه.

--

تو میتینگایی که داریم، همیشه آلمانی ها لباشون صورتی و قرمز و خوشرنگه. فقط منم که لبام رنگ آب دهن مرده اس ! چرا واقعا؟!!

--

تولدشو با دوستاش تازه این آخر هفته گرفتیم.

میگم زود بخواب که فردا که دوستاتو واسه تولدت دعوت کردی، زود بیدار شی. میگه لازم نیس، آدم وقتی اگسایتده، صبح زود بیدار میشه :/!

میگم خب زود بخواب که فردا خسته نباشی اونجا، میگه آدم وقتی اگسایتده دیر خوابش میبره، زودم بیدار میشه!

--

* راجع به این خانواده، تو پست بعد می نویسم.

بازم کار و مدرسه


میرو برای میتینگ با پیتر و بقیه، ارائه رو قرار بود آماده کنه.

یه روز دیدم مستقیم فرستاده برای پیتر و من و آندره رو سی سی کرده.

آنیکا - منشی پیتر- به من پیام داد که این ارائه با هماهنگی شماست دیگه؟ گفتم نه اتفاقا. من همین الان با میرو صحبت کرده ام و بهش گفته ام که چرا برای من نفرستاده.

گفت اشکالی نداره، پیتر الان میتینگه امروز کلا تو هلند. من تا چهارشنبه وقت دارم که بهش نشون بدم و فکر نمی کنم خودش نگاه کنه قبل از اینکه من بهش نشون بدم. عوضش کنین اگر می خواین.

با میرو صحبت کردم، گفتم چرا نفرستادی برا من؟ گفت آره، نشده. تا دوشنبه صبح وقت داشتیم. من و فلانی و فلانی هم شنبه و یکشنبه روش کار کردیم!

این در حالی بود که من دو بار قبل ترش پرسیده بودم که چی شد اسلایدا و هر بار گفته بودن که فلانی روشون کار می کنه. ولی بعدا میرو از اون فلانی گرفته بود و با دو نفر دیگه خودشون روش کار کرده بودن.

--

من کامنتامو به میرو گفتم ولی گفتم حالا باز دقیق تر برات می نویسم.

بهش ایمیل زدم و چهار پنج تا نکته گفتم. بعضی هاش خب موردهای مهم و کلی بودن، بعضی هاشم مثلا این بود که فونت فلان جا خوانا نیست و زیادی ریزه.

بعدا یه ورژن رو کمی بهتر کرد و آندره روی اون مورد کامنت داد و گفت اکیه. گفت من با پیتر صحبت کرده ام و دیده اسلایدها رو (همون ورژن اولو پیتر تا دیده بود، باز کرده بود خودش) و نظرش خیلی مثبت بوده.

این بود که من دیگه وقتی میرو گفت که من این ورژن رو تغییر داده ام، فقط یه نگاه کلی کردم و گفتم اکیه، بفرست.

ولی موقع ارائه اش، تک تک مواردی که من بهش گفته بودم رو ازش پرسیدن و بهش گیر دادن، حتی همون خوانا نبودن فونتو.

اونم من دیدم که درستش نکرده ها. یعنی؛ در واقع، عملا از اون نکات من، فقط دو تاشو که انجام دادنش ساده بود رو انجام داده بود. ولی یکیش اتفاقا موضوع مهمی بود که از نوشتنش طفره رفته بود. و خب ازش سوال هم کردن.

--

این آخرین میتینگ با هیئت مدیره بود. و من هم احتمالا تو همین ماه از پروژه خارج میشم و بلژیکی ها می مونن و پروژه شون.

تا اواخر نوامبر هم اون شرکت ثالث باید یه آفر بده که کل پروژه رو با چه قیمتی انجام میده.

با تمام وجودم دلم می خواد با یه قیمت خوب انجام بدن و تموم بشه. اگر قیمتشون بالاتر از بودجه ی شرکت باشه، باز من باید تو پروژه بمونم و آدم جمع کنم از هلند و آلمان و این ور و اون ور که پروژه انجام بشه.

--

کار کردن با این آدما انقدر ازم انرژی گرفت که با اینکه وویس بت ها الان برام خسته کننده شده و تکراری، ولی بازم دلم می خواد عین زنگ تفریح، برم دوباره روی همون وویس بتام کار کنم، خیلی بهتره واقعا.

--

واقعا برام عجیب بود که چطور یه نفر تونسته این همه آدم ناسالم رو دور هم جمع کنه برای کار کردن روی این پروژه!

اصلا از نظر فرهنگ کاری، سیستمشون سالم نبود. نه کار تیمی بلد بودن، نه وقتی بهشون می گفتی، حاضر بودن تن بدن به کار تیمی. اصلا یه چیز عجیبی بودن واقعا! آدم به بچه ی 5 ساله دو بار یه چیزیو بگه، دفعه ی سوم خودش درست انجام میده. این همه آدم بزرگسال، هی بهشون می گفتی منو در جریان فلان چیز بذارین، نمی گفتن! می گفتی هر وقت فلان سیستم فلان طور شد، بگین، باز نمی گفتن؛ چند وقت بعدش می دیدی آره، فلان کار یه هفته اس تموم شده!!

نمی دونم چرا فکر می کردن من دشمنشونم. من بارها به صراحت بهشون گفتم که من فقط برای این توی این پروژه ام که بهتون کمک کنم که زودتر و بهتر کارتون پیش بره.

ولی تا آخر هم با من مثل عضو پیوندی رفتار کردن و نپذیرفتنم!

--

با همون آنیکا یه زمانی یه بار میتینگ حضوری داشتم چندین ماه پیش. صحبت شد راجع به ایران و اینا. میگفت که تغومپ بیاد، این جوری میشه و اون جوری میشه. آخه ترامپو دیگه چرا انقدر تلفظشو آلمانی می کنین؟!! تغومپ آخه؟!

--

اون روز جهاد اومد تو اتاق من که کار کنه. با هم یه کمی صحبت کردیم. بهش میگم با آندره صحبت کردی حالا که پروژه تموم شده؟ میگه نه، چی بگم مثلا؟ میگم خب باهاش صحبت کن، بهش بگو مثلا من تو چی خوب بودم، تو چی خوب نبودم؟ پروژه به نظرت چطور بود؟

یه کم فکر می کنه، میگه خب چی می خواد بگه، میگه خیلی عالی بود، آفرین، بارک الله. بعدش من چی بگم دیگه؟

 میگم مهم نیست که موضوع چیه، مهم اینه که تو باهاش صحبت کنی. اگه بخوای صبر کنی، مثلا شیش ماه دیگه با یواخیم در مورد حقوق صحبت کنی، دیگه موضوع بیات شده. الان با آندره صحبت کن که یه دیدی ازت داشته باشه. من خیلی در مورد تو باهاش حرف زده ام. تو الان باهاش صحبت کن، که بعدا که یواخیم رفت سر حقوق تو باهاش صحبت کنه، بدونه که این همونیه که خودش با من صحبت کرد، دخترمعمولی هم صحبت کرد و اینا.

ولی میدونم که بازم این کارو نمی کنه. خیییلی آدم کم روییه. نمی دونم چرا واقعا.

--

یه چیزی از این آلمان که الان دیگه واقعا حالمو بد میکنه پروپاگاندا و تعریفاییه که از خودشون می کنن.

تو سایت مدرسه ها میری، انقدر از خودشون تعریف کرده ان و برا خودشون نوشابه باز کرده ان که نگو.

تو همه چی همین طورن. هر جا که چیزیو می خوان بفروشن.

قبلاها ما این تبلیغا رو باور می کردیم. ولی الان واقعا به این نتیجه رسیده ام که آدم باید با چهار تا آدمی که مثلا اون محصول رو دارن استفاده می کنن صحبت کنه؛ با چهار تا آدمی که اون تجربه رو دارن صحبت کنه. ارزش همین تجربه ها هزار بار از اون تبلیغات اونا بیشتره.

نمی دونم این ویدیو رو دیدین یا نه. اگه ندیدین، ببینین.

شما فکر کنین، برای یه چیز خیلی ساده، طرف یکی دو دقیقه با جزئیات توضیح میده و یه جوری ارائه میده که انگار آپولو دارن هوا می کنن. حالا فکر کنین برای چیزای بزرگتر چقدر تبلیغ دارن.

مثلا، یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، الان که بحث برق و هزینه ی حامل های انرژی و اینا شده و اینا، هی تبلیغ می کنن - و در نهایت مجبور البته- که مردم پمپ حرارتی (Wärmepumpe) بخرن برای خونه هاشون. بعد کلی دادار و دودور که شما اگه اینو بخرین، این قدر و اون قدر تو هزینه هاتون صرفه جویی میشه و توی یه سال مثلا میشه 300 یورو و فلان و این عددای مربوط به ذخیره ی انرژی رو هم با فونت 50 می نویسن.

بعد نمیگن که خب اون پمپ حرارتی رو تو داری 15 هزار یورو بابتش پول میدی!! میدونی چند ده سال باید بگذره تا تو واقعا صرفه جویی ای بکنی با استفاده از این پمپت؟!

یا یه نمونه ی دیگه اش رو بخوام بگم، مدرسه ی پسر ما - و البته؛ هر مدرسه ی دیگه ای- کلی پروپاگاندا داره که ما کلی فعالیت فوق برنامه داریم و ما ده تا فعالیت فوق برنامه داریم و ما 15 تا داریم و فلان. و خب درست هم میگن اون روزی که میری و در مورد مدرسه شون صحبت می کنن.

ولی وقتی بچه ات میره مدرسه، می بینی این ده تا، مثلا یکیشون کلا به مدت دو هفته، هر هفته یه ساعته؛ یکی دیگه شون یه ورکشاپ یه ساعته اس کلا و الی آخر. بعد همینا رو این طوری نیست که هر کسی بتونه شرکت کنه. کل ظرفیت مثلا 10 نفره، که برای بعضی ها اصلا از کلاس چهارم به پایین شروع میشه؛ یعنی اگه ده نفر از کلاس چهارم پیدا نشدن که بخوان شرکت کنن، میرن سراغ سومی ها و الی آخر. بعد، اونایی که مخصوص مثلا کلاس سوم و چهارم نیست رو میگن هر کی می خواد درخواست بده؛ باز از بین اونا کلا مثلا ده نفر انتخاب می کنن!

حالا شما حساب کن مدرسه 360 تا دانش آموز داره. اینا ده تا فعالیت داشته باشن که هر کدوم به ده تا بچه داده بشه، نهایتا میشه 100 تا بچه. بازم عده ی زیادی سرشون بی کلاه می مونه.

کلا، علی رغم این همه ادعا در مورد فعالیت های فوق برنامه، هیچ وقت نشده که تا الان پسر ما درخواستی بده و قبول بشه! مامان ماکسی هم گفت که تا الان پسرش توی هیچ فعالیت فوق برنامه ای انتخاب نشده.

تازه باز پارسال حداقل یه کاغذی به ما دادن که بچه تون علاقه داره توی اینا شرکت کنه یا نه. ما پر کردیم ولی نصیبمون نشد. امسال که کلا همون برگه رو هم ندادن.

حالا این موضوع واقعا مختص مدرسه یا چیزای این جوری نیست ها. تو همه چی.

یعنی؛ دیگه یه جوری شده که من اگه ببینم جایی راجع به Nachhaltigkeit (ناخ هالتیشکایت: پایداری، توسعه ی پایدار) و Umwelt (اوم وِلت: محیط زیست) چیزی ببینم، ترجیح میدم اصلا دیگه بقیه ی متن رو نخونم. چون واقعا خیلی اداس این حرفاشون. از این کلمه ها استفاده می کنن مدارس و شرکت ها تا بودجه ی بیشتری از دولت -یا حالا هر جا که میشه- بگیرن.

شما اگه بگین مثلا ما تو شرکتمون از نایلون استفاده نمی کنیم یا دوچرخه ی برقی میدیم به کارمندامون، دولت یا سازمان های دیگه میگن آفرین به تو، بیا این صد هزار یورو مال تو که شرکتت انقدر محیط زیست دوسته. ولی اگه تو واقعیت بری توی اون شرکت نگاه کنی، می بینی چقدر به صورت غیرمستقیم مثلا داره نایلون استفاده میشه یا اون دوچرخه ها کلا بیست تان و فقط به کسایی داده میشه که مثلا خونه شون بیشتر از سی کیلومتر تا شرکت فاصله داشته باشه یا چنین باشن و چنان باشن. یعنی؛ عملا، عملکرد شرکت واقعا طوری نیست که بگی الان چقدر داره به محیط زیست کمک می کنه.

وگرنه من با دوستدار محیط زیست بودن هیچ مخالفتی ندارم و خیلی هم خوشحال میشم ببینم مردم کم اسراف می کنن؛ حواسشون به محیط زیست هست و اینا. ولی وقتی می بینم که همه جا می خوان یه سری ادعا و کلمه و جمله های قلمبه سلمبه بکنن تو حلقت، حالم بد میشه واقعا.

الانم که برای مدرسه های پسرمون دارم نگاه می کنم، واقعا همین شکلیه. یعنی؛ مثلا مدرسه تو صفحه ی اولش کلی راجع به محیط زیست و این حرفا نوشته.

یکی نیست بهشون بگه آقا تو بگو می تونه بچه ی "سالم" به جامعه تحویل بدی یا نه؛ حالا اینکه شما بچه ها رو تشویق می کنین با دوچرخه بیان مدرسه، فرعه واقعا! (این جمله ی آخرو که نوشتم، یاد اون حکایت بهلول و شیخ جنید افتادم ولی واقعا یه چیزی تو همون مایه هان!).

--

پسرمون در حالی که کلی داره می خنده، میگه:

 یه سوال سختی بود، ماکسی میگه حتی باهوش ترین آدم دنیا هم اینو نمی تونه حل کنه. بعد قسمت جواب ها رو آورده و جوابشو نگاه می کنه. خب، اگه تو جوابا هست جوابش که یعنی یه نفر حلش کرده دیگه!!