- تا جایی که میتونین کار رو درون سپاری کنین. برون سپاری گرچه ممکنه ارزون تر دربیاد، ولی در دراز مدت باعث وابستگی شما به اون شرکت میشه. و اون وقت، اونا با هر قیمتی بخوان کالاشونو به شما میفروشن، و شما چون جایگزینی براش ندارین، مجبورین ازشون بخرین.
(من راجع به پروژه ی خودمون حرف میزنم ولی واضحه که این در مورد کارهای بزرگتر و در سطح سیاست های کشوری هم قابل تامله).
- قرار نیست تو شرکت همه همیشه کاری رو بکنن که دوست دارن؛ بلکه، قراره کاری انجام بشه که لازمه.
- هر چیزی به هر کسی میگین، حتما ایمیلی بگین تا بعدا مدرک داشته باشین. مهم نیست اون چیزی که میخواین بگین توی اون لحظه چقدر بی اهمیته. بعدا ممکنه اون مشکل بزرگ بشه. باید مدرک داشته باشین که مثلا من 4 بار بهتون تذکر دادم که فلان مشکل وجود داره.
- مشکلات کار رو پنهان نکنین، حتی اگه کوچیک باشن و خودتون بتونین حلشون کنین. چون یه وقتایی شما فکر می کنین که خب این مشکل که کاری نداره، خودم حلش می کنم؛ ولی وقتی جلو میرین، می بینین کار هی سخت تر و سخت تر میشه و وقتی مشکل رو گزارش میدین که دیگه خیلی دیر شده و مشکل خیلی بزرگ شده و آدم های دیگه و پروژه های دیگه ای هم تحت تاثیر قرار می گیرن.
- اگر دارین کار خیلی خیلی سختی رو انجام میدین و در مورد سختی کار با مدیرتون صحبت نمیکنین، بدونین که اشتباه میکنین. چون این طوری وقتی کار تموم بشه، هیچ کس شما رو تشویق نمیکنه؛ هیچ کس براتون دست نمی زنه. آدما از کجا باید بدونن که کار شما گیر کرده؟ از کجا بدونن که شما از پس یه مانع خیلی بزرگ براومدین؟ حتی اگر کاری رو مطمئنین که میتونین علی رغم تمام سختی هاش به انجام برسونین، در مورد مشکلاتش صحبت کنین و حتی - اگه لازمه کمی بزرگنمایی کنین- تا مشکلتون جدی گرفته بشه.
تو سوالای امتحان مدیریت پروژه هم سوالا همین شکلین. مثلا میگه تو مرحله ی آخر کارم که متوجه میشم یه مشکلی تو کار هست. ما دو هفته تا ددلاین وقت داریم و یه هفته از برنامه جلوییم. چیکار میکنم؟
خودم سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ با خیال راحت جلو میرم، چون از برنامه جلو هستم و اگر یک هفته گذشت و مشکل حل نشد، دیگرانو در جریان میذارم؟ با همکارام سعی میکنم مشکلو حل کنم؟ رئیسمو در جریان میذارم؟
تو این جور سوالا، جواب همیشه گزینه ی آخره. اولین کاری که باید بکنین اینه که رئیستون رو در جریان بذارین. ممکنه اون مشکل نیم ساعت دیگه حل بشه ها، ولی شما باید رئیستونو در جریان بذارین.
--
این متنو خیلی وقت پیش نوشته بودم و میخوام بهتون بگم که برای مورد اول، به دلیل اینکه بلژیک از اول کار رو برون سپاری کرده بود، الان ما مجبوریم با همون شرکت ادامه بدیم و حتی هزینه اش به قدری زیاد شد، که مجبور شدیم بگیم یه آفر بهمون بدن که خودشون کار رو انجام بدن. و عملا هر قیمتی که داشته باشه، الان شرکت باید بپذیره چون هزینه ی این که خودشون بخوان انجام بدن، الان دیگه بیشتر میشه.
ولی از اول اگه دو نفر آدم استخدام کرده بودن که اون تخصص رو داشتن، این همه مشکل نداشتن.
با همسایه ی رو به روییمون روابط خوبی داریم. یه خانم مسن و خیلی خوش اخلاق و خوش روئه. منو یاد مامان بزرگم میندازه؛ مخصوصا که مچ پاش هم کلفته مثل مامان مامانم و حتی یه بار یه شلواری پاش کرده بود که گل های ریز کوچولو داشت و رنگ شلوارشم تیره بود، تو مایه های بنفش تیره یا شایدم قهوه ای. مامان بزرگ منم شبیه همین شلوارا رو می پوشید. جالب تر اینکه، هر وقت میرم در خونه شو می زنم، میاد، غیر از قفل در که باز می کنه، یه چفتی هم داره در خونه اش که اونو هم باید اول باز کنه. حتی همین چفتیو هم مامان مامانم داشت توی خونه اش.
هر وقت می بینیم همو، احوال پرسی می کنیم. الان دیگه به اسم صداش می زنیم و اسمش کارینه. من نمی دونم چرا همه ی همسایه های ما اسماشون با ک شروع میشد همیشه! قبلا کاتارینا و کلاودیا بودن. اینم که کارینه.
یه بار همسرو دیده بود، گفته بود هلو می خورین؟ گفته بود آره. گفته بود بیا بچین از باغم، ببر برای خودتون. دیگه همسر هم رفته بود از درختش چند تا چیده بود. خوشمزه بود هلوهاش. همسر برده بود سر کار، همکارش پرسیده بود از کجا خریدی اینا رو؟ خیلی خوشمزه اس. گفته بود از جایی نخریده ام، مال باغ کسیه.
چند روز پیش براش شله زرد بردم یه کمی. گفتم یه دسر ایرانیه. خیلی تشکر کرد. گفت هلوها رو دوست داشتین؟ گفتم آره، عالی بودن. گفت این هلوها الان دیگه نیست. این یه درخت قدیمیه. الان اگه درختشم بکاری، این مدلی نیست. بعدم گفت اگه شما سطل آشغال آشغال های ترتونو لازم ندارین، میشه بذارینش جلوی خونه تون تا من آشغالامو بریزم؟ (اینجا آدم وقتی مثلا چمن میزنه یا درخت هرس می کنه، یهو یه عالمه آشغال تر داره که جا نمیشن توی سطل آشغال. تو این جور مواقع، اگه همسایه ی خوبی داشته باشین، می تونین باهاشون هماهنگ کنین و بریزین تو سطل اونا. )
گفتم بله؛ حتما. و بعد بردم سطلو گذاشتم جلوی خونه اش. خونه اش اون ور خیابونه.
فرداش دیدیم سطلمونو گذاشته جلوی خونه مون و روش هم برامون هلو گذاشته چند تا .
یه چند ماه دیگه بگذره، می خوام برم بهش بگم یه قلمه ای، چیزی از درختش به ما بده که بکاریم توی حیاطمون.
--
یه شرکت هست نزدیکمون که تا الان چند بار توش پوزیشنی دیده ام که به من بخوره. ریویوی شرکتشم خوبه، حقوقاشم طبق سایتا خوبه. امروزم همسر یه لینک از یکی از پوزیشناش برام فرستاد.
چند بار به این فکر کرده ام که اپلای کنم ولی باز گفته ام نه، آخه کارشون تولید ادوات جنگیه.
من قطعا تو بخش آی تی قراره باشم ولی اصلا نمیتونم تصور کنم که تو شرکتی کار کنم که ادوات جنگی تولید میکنه.
نمیدونم این خوبه یا بد ولی به نظرم کار کردن تو این شرکتا (که اینجا خصوصین) هم نیاز به یه عرق ملی خاصی داره. یعنی؛ من تو ایرانم بودم، فکر نمیکنم حاضر بودم تو همچین جایی کار کنم. برام خیلی سخته تصور کار کردن تو جایی که نمیدونی محصولش قراره کجا و چطور و برای کی استفاده بشه.
--
ظهری داشتم با خودم فکر میکردم که باز خوبه انقدر وجدان دارم که دلم نمیخواد برم تو این شرکت.
اون ور خوب ذهنم بلافاصله گفت خاک بر سرت که اصلا بهش فکر کردی! تو اگه درست و حسابی بودی، بی برو برگرد رد میگفتی نه :/!
--
یه شغل دیگه هم دیدم یه جای دیگه که اونم مدیر پروژه ی آی تی می خواست. ولی نوشته بود اگه سابقه ی کار برای پروژه های ناتو رو داشته باشین، مزیت حساب میشه.
--
تو این سال های اخیر نمیدونم بر حسب اتفاق یا چی، کتاب زیاد خونده ام که راجع به جنگ جهانی بوده. الان دیگه از هر چی کتاب با این موضوعیته حالم بد میشه. احساس میکنم دارم کتابای دفاع مقدسو می خونم! همه یه جور نوشته شده، همه یه ور ماجرا رو تعریف کرده. دوست داشتم میتونستم کتابای اون ور ماجرا رو هم بخونم (اگه میشناسین، معرفی کنین).
--
اینو یادم رفته بود بگم. یواخیم خودشو کشت و 2 هزار تا به صورت پاداش و 2 هزار تا روی حقوقم به حوقم اضافه کرد.
منم الان دارم کم کم دنبال کار می گردم. ولی هدفم اینه که برای اول جون کارمو عوض کنم.
یه جا اپلای کردم که مطمئن بودم حداقل به مصاحبه دعوت میشم. بعدش که نشستم واقعا راجع بهشون تحقیق کردم، فهمیدم این اون چیزی که من می خوام نیست.
و خب، همون طور که فکر می کردم، به مصاحبه هم دعوت شدم. اما گفتم دیگه کنسل نکنم. برم ببینم چی به چیه. بالاخره خود مصاحبه هم یه تجربه اس دیگه.
آقا، بعد از این همه سال، من هنوز نفهمیده ام مصاحبه ها اینجا کی رسمین، کی غیررسمی.
یه وقتایی میری، می بینی طرف با شلوارک میاد باهات مصاحبه می کنه. یه وقتایی میری، می بینی اسمتم پرینت زده ان، گذاشتن پشت استند رو میزی!
اینجا هم که رفتم خیلی رسمی بود و اصلا تو فاز این نبود که حتی بخوای بپرسی همدیگه رو تو خطاب کنیم یا شما!
نفر اول شروع کرد به معرفی خودش، گفت من 12 ساله که اینجام و ... . دومی معرفی کرد، گفت فلانی هستم، 19 ساله که اینجام. سومی معرفی کرد، گفت من 27 ساله که اینجام. هر بار من هی مردمک چشمام گشادتر میشد! چهارمی گفت من فلانی هستم، 40 ساله که اینجام. من دیگه دستمو گذاشتم رو قلبم. بعد دیدم همکارش خندید، دستاشو مثل لایک آورد بالا، گفت عالی بود. فهمیدم شوخی کرده. گفت نه، من 5 6 ساله اینجام.
خداییش 27 سال تو یه شرکت خیلی زیاده. بابا! یه چیز دیگه رو هم تجربه کن، شاید خوشت اومد .
تو همون 5 دقیقه ی اول فهمیدم که تصورم درست بوده و این پوزیشن به درد من نمی خوره. به درد منِ 10 سال دیگه میخوره .
بعدا ریجکتیش اومد. خانمه زنگ زد و خیلی محترمانه ریجکت کرد و چندین بار هم گفت که از نظر شخصیتی خیلی به درد ما می خوردین و عالی بودین و فلان ولی خب فلان تخصص رو واقعا ما لازم داشتیم برای این کار.
اگه دقیق تر بخوام بهتون بگم، اون نوشته بودن project and process manager. من اون موقع، بر اساس همون پراجکت منیجریش اپلای کردم. بعدا که رفتم تحقیق کردم، دیدم پروسس منیجری کلا خیلی متفاوته و من تجربه اش رو ندارم و اتفاقا اصلا مورد علاقه ی من هم نیست.
پراجکت منیجر، یعنی یه پروژه ای هست و شما میری روش کار می کنی. پروسس منیجر، یعنی یه پروسه ای هست، مثلا فسخ قرارداد، بستن قرارداد و .. . شما میری میگی این چرا این مدلیه؟ چرا این جوری پیاده شده؟ بیاین کلا سیستم فسخ قرارداد رو عوض کنین که مثلا اتومات بشه، که فلان چیزش فلان جور بشه. یعنی؛ شما قراره کل یه فرایند رو ببری زیر سوال و تغییرش بدی، بهبودش بدی، عوضش کنی، حذفش کنی، چند تا فرایندو یکی کنی و ... . و من واقعا حوصله ی این کار رو ندارم. همه چی بلک باکسه. باید خودت پیشنهاد بدی و خودت راهکار بدی و خودت تیم درست کنی و خودت پیاده اش کنی!
خود آقاهه هم گفت درواقع، ما یه نفرو می خوایم که تو دل شرکتمون یه جور استارتاپ بزنه و همه چیو تغییر بده. و خب این چیزی نبود که من دنبالش می گشتم.
حالا فعلا دارم هر از گاهی نگاه می کنم شغلا رو و مد نظر دارم که کدوم شرکتا رو بعدا چک کنم.
--
هفته ی پیش، جمعه، پسرمونو برده بودم کلاس پینگ پنگ. یهو نگاه کردم رو گوشیم، دیدم پیتر زنگ زده!! سریع رفتم تو ماشین نشستم و بهش زنگ زدم. گفتم ببخشید، نتونسته بودم جواب بدم.
یه سری سوال ازم پرسید و منم راستشو گفتم. و فهمید که اوضاع پروژه چقدر داغونه. گفت من می خوام این پروژه با فلان قدر جمع بشه. گفتم با این تیم، با این شرایط، امکان پذیر نیست.
گفت پس باید یه چیزی عوض بشه، گفتم حتما، حتما.
دیگه خداحافظی کرد.
فرداش با اشتفی حرف زدم، اونم با یکی دیگه صحبت کرده بود که پیتر باهاش صحبت کرده بود.
یه سری اسلایدی که برای پیتر درست کرده بودمو به اشتفی نشون دادم و با هم بحث کردیم در موردش. گفتم اول تو اکی بده تا من بفرستم برای پیتر (چون آندره ازم خواسته بود).
اشتفی یه جا وسط حرفاش گفت که آره این داده ها درسته ولی حالا سوال اینه که آیا باید مثل چکش اینو بکوبیم مثل دیروز یا نرم ترش کنیم و اینا. حالا این یه جمله بود وسط کل حرفاش که شاید مثلا ده دقیقه بودها، ولی خب یه جوری بهم فهموند که من نباید همه چیز رو و به اون صراحت به پیتر می گفتم.
ولی خب منم مثل خودش غیرمستقیم جوابشو دادم تو جای دیگه ای .
خیلی هی می گفت که این اسلاید خیلی شرایط رو بد نشون میده و هیچ راه حلی ارائه نمیده و فقط میگه که وضع خیلی بده و این قدر تیکت مونده و اینا. گفتم اشتفی از من چی می خوای؟ که دروغ بگم و بگم خوبه شرایط؟ من نمی تونم دروغ بگم. تو می خوای بدونی وضعیت پروژه چطوریه و من دارم به صراحت بهت میگم. وضع واقعا همینیه که می بینی، حالا هر جور که ارائه اش بدی.
یه چند لحظه ای سکوت کرد.
بعد براش توضیح دادم که ببین شرایط از نظر فنی خیلی متفاوته با شرایط از نظر بیزینسی. مثلا ما دو تا محصول داریم که یکیش سالی دو بار استفاده میشه، یکیش روزی صد بار. درسته که تو وقتی محصول دومو پیاده می کنی، عملا مثلا 90 درصد درخواست های مردم رو پوشش دادی، ولی از نظر فنی، 50 درصد کار رو انجام دادی. الان شرایط ما این طوریه. یه سری از قسمت ها اصلا پیاده نشده ان هنوز و از نظر فنی هم پیچیدگیشون به هیچ وجه کمتر نیست. کاری که تا الان انجام شده از نظر فنی، 50 درصد کار هم نیست. اما خب از دید بیزینسی، بله، شما 90 درصد موارد رو پوشش دادی. اما راهکار چیه الان؟ آیا ما می خوایم اون محصولی که دو بار در سال استفاده میشه رو اصلا پیاده نکنیم تو سیستم جدید؟ نمی تونیم که. ما موظفیم که همه رو پیاده کنیم.
یه جا هم من نوشته بودم سیستم الان MVP (Minimum Viable Product) ه. گفت اینو این جوری نوشتی، یعنی کاری که انجام شده خیلی کم و کوچیکه. گفتم اشتفی، میدونی که این کلمه رو من تنها کسی نیستم که استفاده می کنم؟ من اینو از خود بچه های بلژیک شنیدم. مدیرفنی تیم هم همین اصطلاحو استفاده می کنه، آنالیست تیم هم همینو میگه، اسکرام مستر تیم هم همینو میگه. اینا خودشون میدونن که چیزی که پیاده شده، صرفا یه چیز تستی هست که قراره لایو بشه. چیزی که لایو میشه واقعا خیلی از قابلیت ها رو نداره.
دیگه کم کم قبول کرد که از نظر فنی و بودجه و این حرفا، واقعا حق با منه و چیزی که پیاده شده، فرسنگ ها فاصله داره با چیزی که اونا فکر می کرده ان.
یه جاهایی، گاهی به خودم شک می کردم که نکنه من اشتباه می کنم، نکنه واقعا کار قابل انجامه. ولی خب باز وقتی یادم میومد که تخمن خود بلژیکی ها شبیه چیزی بود که من توی ذهنم بود. و یادم میومد که من یه بار به سهیل گفتم به نظرت الان چقدر کار انجام شده؟ گفت به نظرم حداکثر 40 درصد. باز یه کمی آروم میشد که درسته که من خیلی صریح با پیتر صحبت کردم ولی چیزایی که گفتم واقعیت بود.
فرداش پیتر به من یه پیام داد که کیا توی بلژیک به جز تو مدیرن. منم لیست اسما رو دادم. فکر کنم همه مونو قراره به صلابه بکشن .
--
قراره با آندره صحبت کنم هنوز. ولی خودم توی ذهنمه که غیر از موضوع پروژه راجع به اینم باهاش صحبت کنم که از من بیشتر اطلاعات بخواد. اگه آندره یه ماه پیشم از من پرسیده بود، من بهش می گفتم که این کار توی این زمان و با این تیم و با این مبلغ جمع نمیشه. ولی اون نپرسید، منم نگفتم. چون از اول که ما صحبت کردیم، قرار نبود که من در مورد بودجه و اینا نظری بدم. به من گفت این کار قراره تا اکتبر لایو بشه و تو ریسکاشو در بیار که کجا چه مشکلی هست. و منم همیشه بهش گزارش دادم که مثلا الان تستر کم داریم، الان برنامه نویس کم داریم، پروژه تا اکتبر نمی تونه لایو بشه و باید بشه نوامبر و خیلی چیزای دیگه. که همه اش هم درست بود. اما کسی به من نگفته بود که من برای بعد از نوامبر هم باید فکر کنم و اینا. منم سرم تو کار خودم بود و چیزی راجع به بودجه ای که لازمه و اینا به کسی نگفتم. مضاف بر اینکه توی میتینگ اول توی هلند هم من موقع بودجه بندی، باید از اتاق میرفتم بیرون. حتی الانم که آندره اینا رفتن بلژیک، من نرفتم. و خودشون راجع به بودجه صحبت می کنن. اما از اون ور یه جورایی کاسه و کوزه ها سر من میشکنه که چرا پروژه خوب پیش نرفته و با بودجه ی موجود همخوانی نداره!
نمی دونم در نهایت از نظر آندره من چطوری کار کرده ام. اما فکر می کنم حداقل توقع پیتر رو نتونستم برآورده کنم. یه جا هم تو حرفاش یه سوالی پرسید، من گفتم مطمئن نیستم. گفتم تو چطور به عنوان مدیر پروژه اینو نمی دونی؟
قبلا بهتون گفته بودم، همه ی شرکت مثل چی از آندره می ترسن. آندره خودش مثل چی از پیتر می ترسه!!
حالا شما فکر کنین پیتر چیه! بعد طرف به من جمعه عصر ساعت 17:40 زنگ زده، من تو ماشین و انتظار داره من جواب تمام سوالاتشو به تفصیل بدم. البته، از بی زبونی خودم بود که نگفتم صبر کن من برم خونه و بهت زنگ می زنم. حتی می تونستم زنگ نزنم و دوشنبه زنگ بزنم. معقول نیست که رئیس انتظار داشته باشه کارمندش جمعه عصر ساعت شیش هنوز سر کار باشه. ولی خب حماقت کردم و در لحظه جواب دادم.
اینم تجربه ای بود دیگه. ولی خب فکر می کنم هزینه اش برام زیاد بود. دفعه ی بعد باید اول چیزایی که می خوام بگمو توی ذهنم جمع کنم. بعد زنگ بزنم. همیشه زود جواب دادن جواب نیست :).
--
پسرمون برنامه نویسی با زبون scratch رو داره یاد می گیره. میگه مامان اسکرچ می تونه فکر کنه. میگم چطور؟ میگه مثلا بهش میگی اگه 60 بیشتر از 59 بود، این کارو بکن و اون می تونه بفهمه که 60 بیشتر از 59 ه .
تحلیلشو دوست داشتم چون واقعا معنی دار بود. تا الان با رویدادها کار کرده بود. و واقعا تفاوت هست بین "اگر کلید فلان فشرده شد" و "اگر ۶۰ بیشتر از ۵۰ بود". برای اولی، یه رویداد بررسی میشه؛ یعنی یه سیستمی طراحی شده تو کامپیوتر که مدام داره گوش میده و حواسش هست که چه رخدادی داره اتفاق میفته، مثلا تکون خوردن موس، کلیک شدن، فشرده شدن یه کلید ولی برای دومی، عددها باید به زبون کامپیوتر ترجمه بشن و رویدادی پشتش نیست. تو اولی آدم میگه خب سیم پشت کلیدو وصل میکنی به یه جایی و هر وقت فشرده شد، یه مداری شکل میگیره و تو می فهمی که اون رویداد اتفاق افتاده ولی دومی بحث یه اتفاق منطقیه. و اتفاقا یادمه که خودم وقتی اولین بار فهمیدم که تو کامپیوتر چطوری عددها فهمیده میشن و وقتی اولین بار یه برنامه نوشتم که بتونه بفهمه ۲ به علاوه ی ۳ چند میشه، چقدررر ذوق کردم.
خیلی چیزا هس که باید بیام بنویسم. ولی فعلا تو حالت نفس حبس شده ام، باید نفسم درآد و به سلامتی بگذره این بخش پروژه تا بتونم بیام بنویسم.
ولی این یکیو نمیتونستم بعدا بنویسم، گفتم یه وقت یادم نره، خیلی حیفه:
گفتم که قرار شده آندره و اشتفی برن هفته ی بعد بلژیک، ببینن چیکار میشه کرد. حجم آشفتگی اشتفی و آندره قابل وصف نیست. پیترو که نگم. این وسط یه بار به من زنگ زد و چند تا سوال پرسید. منم واقعیتو بهش گفتم و آب پاکیو رو دستش ریختم. اونم فهمید قضیه چیه (که فکر کنم آندره و اشتفی تا حالا بهش عمق فاجعه رو نگفته بودن) و الان اشتفی و یکی دیگه اسفند رو آتیشن که چطوری این قضیه رو با پیتر حل کنن.
حالا این وسط پیام میرو تو گروه چی باشه خوبه؟!! اول یه جوابی تو ذهنتون بدین، بعد ببینین چقدر به واقعیت نزدیک بوده ؛-).
تو گروه زده، برا شام میاین یا نه؟ خواسته هاتونو یا آلرژیتونو بگین!!
چند روز پیش که آندره ارائه ی بلژیکی ها رو شنیده بود و بودجه ی درخواستیشونو، فرداش با من صحبت کرد و نظر منو پرسید و منم گفتم متعجب نیستم از بودجه ی ذکر شده. مگه شما چیز دیگه ای فکر می کردین؟ که خب دیدم اینا خیلی تصورشون پرت بوده. و الان باید کمیته تشکیل بشه و فلان.
آندره انقدر آشفته بود که نمی تونم توصیفش کنم.
همون روز عصرش آندره ورداش توی چت میتینگ همه مون نوشت که ما (خودش و اشتفی و ربه کا) هفته ی بعد میایم بلژیک. بعد میرو نوشته میشه بندازیم اون یکی هفته ی بعدش؟ چهار اکتبر اینا؟!!!
اشتفی نوشت من نمی تونم اون روز، چون 3 اکتبر تو آلمان تعطیل رسمیه (منظورش این بود که من روز بعدشم مرخصی گرفته ام).
آندره هم نوشت برنامه همونه که گفتم.
من هر بار از برخورد این بلژیکی ها نسبت به مشکلاتشون شگفت زده میشم!! هی اصلا در جدیدی رو به روم باز می کنن با رفتاراشون. الان اون باید در به در دنبال آندره باشه واسه بودجه گرفتن، این دنبال اونه!! تا الان این قدر تعجب نکرده بودم از برخورد یه عده آدم نسبت به مسئولیت هاشون.
--
آندره بهم گفت یه ارائه آماده کنم و برای پیتر و یه نفر دیگه باید ارائه بدم که اوضاع چطوره.
منم نشستم تسک های باقی مونده رو درآوردم و اوضاع خیلیییی فاجعه تر از چیزی بود که فکر می کردم.
--
تو
میتینگ به میرو و یه مدیر دیگه و مدیر فنی میگم در عرض سه چهار ماه گذشته،
حدود 40 تا تسک انجام شده. تعداد تسک های باقی مانده بیشتر از 1000 تاس.
این معنیش اینه که پیاده سازی سیستم با سرعت فعلی - یعنی با کمک های شعبه ی
هلند و آلمان- هشت سال طول می کشه. میگن اهم، اهم، آره دیگه، خب طول می کشه !!
آندره این هفته مرخصیه. اشتفی جایگزینشه. به اشتفی زنگ زده ام، میگم من اینکه انقدر تسک مونده و هشت سال طول می کشه اون قدر متعجبم نمی کنه که برخورد مدیرای بلژیک نسبت به حجم کار باقی مونده :/!
--
اشتفی میگه ما هفته ی بعد میریم ببینیم چیکار باید بکنیم. باید بیان توضیح بدن چطور به عدد دو سال رسیده ان برای تعطیل کردن سیستم فعلی و انتقال همه چی به سیستم جدید؟ باید بیان بگن مثلا این قدر تسک مونده، هر تسک، این قدر ساعت طول می کشه و خب میشه فلان قدر روز و اینا.
عدد دو سال رو مدیر بلژیک چطوری درآورده؟ خب انقدر آیتم داریم، این ده تاشو بگیم شیش ماه می خوان، این پنج تاشم 10 ماه. فلان کار هم شیش ماه و ... . و همه ی اینا حسابای همین جوری و الکیه. چون اصلا تسک های مربوط به اون موارد حتی آنالیز هم نشده ان که کسی بدونه حجم کارشون چقدره و چند روز طول می کشه.
اصلا اینا تو دو تا دنیای مختلف دارن زندگی می کنن به خدا. خدا به خیر کنه واقعا!
البته اشتفی گفت که دو سال اصلا عدد قابل قبولی نیست (حالا فکر کن، در واقعیت قراره بیشتر هم طول بکشه ) و با این چیزی هم که تو توصیف می کنی، این خانم و آقای بلژیکی اصلا اوضاعشون خوب نخواهد بود.
--
و از تجربه هام اینکه نظرتونو بگین، پنهان نکنین. الان از تک تک جمله هایی که حتی با یه اشاره در مورد وضعیت بلژیک به آندره یا اشتفی گفته ام راضیم و میگم کاش همه ی همینا رو حتی به صورت ایمیل هم داشتم. اون وقت می تونستم راحت بگم من تو فلان تاریخ، فلان چیزو کتبا به شما اطلاع داده ام.
حتی شده من ایمیلی زده ام به آندره که درست فرداش یه نفر دیگه (بدون اینکه از ایمیل من اطلاع داشته باشه) همون پیامو داده توی گروه. ولی من خوشحال بوده ام که من زودتر گزارش کرده ام. نه اینکه منظورم این باشه مسابقه اس که کی اول گفته ها. ولی وقتی چند بار این اتفاق میفته، خود به خود، طرف به چشمش میاد که آقا این آدم حواسش هست به پروژه و هر چیو اخطار میده، یه روز بعد، یه هفته بعد، یه ماه بعد، ما بهش میرسیم از جای دیگه.
--
دختر خواهر کوچیک تر، از لحاظ خوش گذرونی و اجتماعی بودن، یه چیزی تو مایه های علیه. اینو گفتم که یه تصوری ازش داشته باشین.
خواهر کوچیک تر میگه دخترم زنگ زده بهم، میگم مامان جان، تو هم اتاقی داری، هی زنگ می زنی، خب اون اذیت نمیشه؟ اونم همین قدر به مامانش زنگ می زنه؟
میگه نه، اذیت نمیشه. ولی وقتی مامان اون زنگ می زنه، من می بینم هدی حوصله نداره توضیح بده، من برا مامان اونم تعریف می کنم چی شده .
--
اون روز تو میتینگ خانوادگیمون میگه دانشگاه می خواد ببردمون مونیخ برای اکتبر (حالا هنوز دو هفته نیست اومده ها، رفته اسم نوشته برای اردوهای دانشگاه).
--
بهش میگم واسه کریسمس بیا اینجا. لینک شرکت یورووینگزو بهش داده ام. میگه این مثل رایان ایره. واسه اینا تخفیف داریم!! رفته اینا رو هم در آورده!
--
برا خونه پیدا کردنش خب به خیلی ها پیام داد از همون ایران و در نهایت هر کدوم به یه دلیلی نشد. یکیشون یه خانم مهربونی بود که معلم ایتالیایی بود و انگلیسی هم بلد نبود. دختر خواهر کوچیک تر هم با گوگل ترنسلیت باهاش چت می کرد. اونم ازش غلط نگارشی می گرفت .
حالا خواهر کوچیک تر میگه شماره ی این زنه رو یادداشت کرده، میگه رفتم اونجا برم بهش یه سر بزنم. خانم خوبی بود!
--
رفته بودم پسرمونو از کلاس نقاشی بردارم. دختره از پسرمون می پرسه تو بابات کجاست؟
بعد که اومدیم، پسرمون میگه اون روزم از یکی دیگه از بچه ها پرسید تو بابات کجاست؟!
--
یکی از بچه های کلاسشون دیگه نمیاد. مدرسه اش رو عوض کرده. میگم ئه، خونه شونو برده ان؟ میگه نه. ولی اون فقط با باباش زندگی می کنه، باباش به خاطر کارش گفته من نمی تونم بیارمش این یکی مدرسه، دوره. قرار شده بره یه مدرسه ی دیگه.
--
یه نوح (Noah) دارن تو کلاسشون. اون روز پسرمونو برده بودم مدرسه، میگه مامان نوح همیشه با یه شلوار میاد. یه شلوار بنفش داره!!
--
شیرموز درست کرده ام. داره یواش می خوره. میگه تو زود خوردی تموم کردی. من دارم گنیسن می کنم (genießen = لذت بردن) ( = "لذت می برم".)
به جز جهاد، سه نفر دیگه هم از آلمان دارن روی همون موضوع کار می کنن. ولی عملا فقط جهاده که داره باگ ها رو رفع می کنه. اون روز سهیل (یه پسر هندیه) راجع به همین با من حرف زد. منم گفتم خودم با جهاد حرف می زنم.
به جهاد زنگ زده ام؛ میگم قضیه چیه؟ چرا کار نمی کنن؟ برداشت تو چیه؟ یه کم من من کرد و گفت که من نمی خوام بد کسیو بگم؛ من هر کار می تونسته ام براشون کرده ام ولی اونا بازم بیشتر دوست دارن که من انجام بدم و اونا نگاه کنن.
خیلی هی می گفت که من شکایتی ندارما؛ ولی گفتم که بدونی و به نظرم در سطح مدیریت (منظورش آندره و اشتفی بود) باید اطلاع داشته باشن از این قضیه و ... .
تو دلم گفتم جهاااد، آخ جهاااد، اگه من آلمانی تو رو داشتم... حیف واقعا. پسره این قدر کاربلد، انقدر زرنگ، یه تنه داره جور 3 نفر دیگه رو می کشه. بعد نگرانه که نکنه یه وقتی کسی بهش بربخوره!
گفتم مشکل اصلا تو نیستی؛ اتفاقا من دارم دنبال یه راهی می گردم که کار تو رو کم کنم که اونا هم باگ ها رو حل کنن، نه که تازه بگیم جهاد باید بیشتر برای اونا وقت بذاره و بخوام وقت تو رو هم بگیرم.
حالا امروز باز دوباره دیدم وضعیت بحرانی تر شده، به سهیل گفتم تیکت فلانیو بده به جهاد چون به خاطر باگی که فلانی باید رفعش کنه، همه ی تست ها فعلا معلق شده ان و هیچ تستری نمی تونه سیستمو تست کنه. ما نمی تونیم صبر کنیم که آیا این پسره باگو پیدا بکنه، آیا نکنه.
گفت باشه بهش میگم. البته؛ خودمم توی میتینگی که همه بودن، بهش اشاره کردم. ولی خب باز به سهیل که مسئول نسبت دادن تیکت ها با بچه هاس گفتم که رسما این کار انجام بشه.
سهیل برام یه اسکرین فرستاد از چتش با جهاد. جهاد گفته بود فلانی ناراحت نشه من تیکتشو انجام میدم!!!
به سهیل گفتم خودم درستش می کنم.
زنگ زدم به جهاد میگم من خودم با اون پسره حرف می زنم و میگم به دلیل بحرانی بودن وضعیت، ما مجبور شدیم این کارو بکنیم. تو نگران نباش.
واقعا این حد از رواداری جهادو درک نمی کنم!
--
با سهیل و گری صحبت می کردم؛ خیلی از کار یکی از بچه های هلند ناراضی بودن. طرف از ماه می داره کار می کنه، تا الان حتی یه دونه تسک انجام نداده و خروجیش صفر بوده. اون روز سهیل و گری به من زنگ زدن و گفتن که ما همین الان تو یه میتینگ بودیم با این آقاهه (که سنشم بالاس) و همه ی بچه های دیگه که از کشورای مختلفن، یه جایی از گفت و گو دیگه اصلا خیلی غیرمودبانه شد و گفت که اصلا چرا باید بچه های هلند روی پروژه ی بلژیک کار کنن؟!!
گفتم من با رئیسش صحبت می کنم. اول با آندره صحبت کردم و گفتم قضیه اینه و کار کردن با این آدم وقت تلف کردنه. گفت ایمیل بزن. زدم و اونم بر اساس ایمیل من یه ایمیل زده بود به رئیس آقاهه. بعد، باز فرداش سهیل به من گفت این آقاهه هنوز داره روی پروژه کار می کنه و با فلانی کار می کنه که فقط تا جمعه هس. از اونجایی که این یکی نیرومون فقط تا جمعه هست و بعدش از این شرکت میره، ما ترجیح میدیم اون هر چقدر که می تونه روی پیاده سازی وقت بذاره و نه روی آموزش کار به یه نفر دیگه که هیچ خروجی ای هم نداره. حالا کی باید بهش بگه که ما نمی خوایمش؟
من با ربه کا صحبت کردم، گفتم من که نباید بگم؟ یه نفر از بلژیک باید بگه. من رسما مسئولیتی ندارم که بخوام کسی رو برکنار کنم که. گفت نظر منم همینه.
زنگ زدم به میرو، ورنداشت. زنگ زدم به یکی دیگه از رئیسا که یه سطح پایین تر از میروئه، گفت نه، تو به عنوان مدیرپروژه این حقو داری (و به قولی می خواست بندازه گردن من). یه ایمیل بزن و من و میرو رو هم بذار تو سی سی. گفتم پس من اول با رئیس خودش صحبت می کنم چون به نظر من باید یه نفر از بلژیک یا هلند بگه. یعنی؛ طرف یا باید صاحب پروژه باشه، یا رئیس طرف باشه؛ من که تو هیچ کدوم از اینا نیستم. حالا من اول با رئیسش صحبت می کنم، ببینم چی میشه.
با رئیسش صحبت کردم و گفتم این طوری شده و ما اینو نمی خوایم. یه کمی صحبت کرد و گفت اگه تیم فلان ازش ناراضیه، خودش می تونه بهش بگه اینو. منم هر چی می دونستم گفتم ولی می دونستم که بیچاره سهیل و گری اصلا کاره ای نیستن که ما بخوایم همچین انتظاری ازشون داشته باشیم که ایمیل رسمی بزنن و بگن که ما تو رو نمی خوایم. گفتم اطلاعات من در این حده و مشکلات ایناس؛ اگه اطلاعات بیشتر می خوای، با گری و سهیل صحبت کن. چون من توی تمام میتینگ هاشون نیستم و این چیزیه که به من گزارش داده ان.
بعد اونم زنگ زده بود به اون دو تا. وسط میتینگشون، سهیل به من زنگ زد، ولی من داشتم با میرو صحبت می کردم، نمی تونستم جواب بدم. دو سه دقیقه بعد که حرفم تموم شد، سریع زنگ زدم و رفتم توی میتینگ اونا.
اولین جمله هایی که شنیدم از گری بود که داشت می گفت "ما نمی گیم ما این آدمو نمی خوایم؛ ما پیشنهاد میدیم که با ما کار نکنه."!
تو دلم گفتم لامصبا، شما جلوی من که خوب شیر میشین و هر چی واقعیته رو می گین؛ حالا که قراره با رئیس طرف صحبت کنین و تو چشمش نگاه کنین و بگین نیرویی که فرستادی به درد نمی خوره، موش میشین.
ورودمو با این جمله شروع کردم که نه، ما نمی خوایم با فلانی کار کنیم ؛ دقیق تر بهتون بگم خودش با رفتارش و نشون دادن عدم انگیزه اش باعث میشه که ما همچین تصمیمی بگیریم. تا الان خروجی ای از این آدم نداشته یم و معقول نیست که بیشتر از این روش وقت بذاریم.
دیگه من که اینو گفتم سهیل و گری هم انگار یه کم خون اومد تو رگاشون، شروع کردن به گفتن از مشکلات موجود! بعد رئیسه باز پیشنهاد داد که یه نفر دیگه رو هم بیاره تو تیم و اون آدم توی میتینگ ها شرکت کنه و این آقاهه پیاده سازی رو انجام بده! یعنی؛ در واقع، می خواست یه نفرو که خوش اخلاق تر و مودب تره بیاره برای ظاهر کار - که البته؛ نمی دونم چه فایده ای می تونست داشته باشه. گفتم حالا بذار با میرو صحبت کنیم ولی با این آدم ما دیگه نمی خوایم کار کنیم.
با میرو هم صحبت کردم و گفتم ما موافق روش پیشنهادیش نیستیم؛ چون مشکل ما رو حل نمی کنه. برنامه نویس که نمی فرسته؛ یه نفر می خواد بفرسته که تو میتینگا باشه. اونم گفت منم موافقم که این فرد از پروژه خارج بشه.
بعد تو میتینگ بعدی که همه ی رئیسای بالادستی بودن دوباره راجع به این موضوع بحث شد و اینکه دو بار این موضوع escalate شده (اسکلیت کردن یه موضوع یعنی با حرف زدن با خود طرف به دفعات متعدد مشکل حل نشده و شما مجبور شدی قضیه رو به مقام بالاترش رسما گزارش بدی)؛ باز آندره نظر رالی رو می پرسه، رالی میگه به نظر من برای بار سوم بهش شانس بدیم!! بعدش از من پرسید، گفت نظر نهایی تو چیه دخترمعمولی؟ گفتم من موافق نیستم و تیم نباید وقتشو تلف بکنه. و در نهایت، آندره گفت این آدم از پروژه ی بلژیک خارج بشه. هوووف؛ خدا رو شکر واقعا.
فقط نمی دونم من خیلی کله خرابم که حرفمو می زنم؛ یا بقیه خیلی محافظه کارن و حاضر نیستن رو راست باشن .
--
رفته بودیم خونه ی دوستامون. آقاهه می گفت یه همکار داشتم؛ بهم گفتن اسمش "تسا"ئه و مراکشیه. با خودم گفتم تسا و مراکشی؟ بهش نمی خوره. بعدا با خود طرف حرف زدم؛ گفت من اسمم "انتظار"ه (احتمالا برای راحت کردن تلفظ اسمش برای هلندی ها، گفته تسا صدام بزنین.).
--
من از بین همه ی آدما، اول از همه اسم سهیلو یاد گرفتم. چون تو فارسی داشتیمش. اسمای دیگه رو شصت سال طول کشید تا یاد گرفتم؛ مخصوصا که اسماشونم فرانسویه. یا تلفظش برای ما کج و کوله اس یا یه چیزی می نویسن، یه چیز دیگه می خونن.
حالا اون روز اندی (یکی از بچه های آلمان) میگه اون پسره کی بود؟ یه اسم سختیم داره؛ من هی فراموش می کنم؛ آها سهیل سهیل، یادم اومد.
تلفظ اینا هم البته از اسم سهیل، "زوهَیل" ه اگه براتون جالبه.
یکی هم هس اسمش Morgane ه. یکی میگه مُرگان، یکی میگه مُرگَن، یکی میگه مُرگِن. اصلا یه وضعیه اسم صدا زدنا تو این پروژه ی چند فرهنگی. فکر کنم همه مون داریم همدیگه رو چپ و چول صدا می زنیم .
--
یه هم کلاسی داره پسرمون، میگه اسمش "هذا" ئه! حالا نمی دونم بنده خدا اسمش واقعا چیه و چطوری نوشته میشه. ولی برای ما انگاری "هذا" ئه و خیلی عجیبه .
--
دراز کشیده؛ میگه من الان استخونم؛ چی داریم بخورم؟!